ابروانم را بالا میدهم.
- یه شوخی کثیف کردی!
- میدونم! بله کردم!
- من باحالترین دوست دختر دنیا رو دارم!
- بله که داری!
- موقع شام میبینمت.
میگوید:
- بله که میبینی.
- میشه دزدکی فرار کنیم و وقتی همه غذا میخورن، بریم عشق و حال؟
چشمانش را ریز میکند، انگار که واقعاً در فکر آن است.
- نمیدونم، حالا ببینم چی میشه.
سر تکان میدهم و شانهام را به کمد ب*غ*ل دستی تکیه میدهم. ما فقط چند اینچ فاصله داریم و دوباره به هم خیره شدهایم. طرز نگاهش به خودم را دوست دارم. مثل اینکه واقعاً از خیره شدن به من ل*ذت میبرد.
او می خندد و دوباره کمد خود را باز میکند. خودکار را بیرون میآورد، سپس برمیگردد و دستم را میگیرد. شماره تلفن خود را مینویسد، خودکار را دوباره در کمد خود میگذارد.
- امشب میبینمت دنیل.
شروع به دور شدن میکند. تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که سرم را تکان دهم، زیرا کاملاً مطمئنم که صدای او به سختی از گوشهایم بیرون میروند. درست لحظهای که میچرخد و در انتهای راهرو از دیدم ناپدید میشود، فردی مقابل چشمانم قرار میگیرد.
به چشمانی نگاه میکنم که اکنون به من خیره شدهاند.
با فشار دادن کمد از او میپرسم:
- چی میخوای پودر پاف؟
- دوستش داری؟
- کیو؟
خود را به ندانستن میزنم، نمیدانم چرا سعی میکنم خود را به ندانستن بزنم. هر دو میدانیم که او به چه کسی اشاره میکند.
میگوید:
- فکر کنم ارزشش رو داره. میتونم بگم اون هم دوستت داره.
- واقعا؟
میخندد.
- خیلی سادهای! آره. نمیدونم چجوری ولی میتونم بگم دوستت داره. هردوی شما بانمکید. چرا پنهونش میکنی؟ یا بهتر بگیم از کی مخفیش میکنی؟
- هولدر! میگه که نمیتونم باهاش قرار بذارم.
من شروع به قدم زدن سمت کلاس میکنم و برکین هم با من هم قدم من میشود.
- یه شوخی کثیف کردی!
- میدونم! بله کردم!
- من باحالترین دوست دختر دنیا رو دارم!
- بله که داری!
- موقع شام میبینمت.
میگوید:
- بله که میبینی.
- میشه دزدکی فرار کنیم و وقتی همه غذا میخورن، بریم عشق و حال؟
چشمانش را ریز میکند، انگار که واقعاً در فکر آن است.
- نمیدونم، حالا ببینم چی میشه.
سر تکان میدهم و شانهام را به کمد ب*غ*ل دستی تکیه میدهم. ما فقط چند اینچ فاصله داریم و دوباره به هم خیره شدهایم. طرز نگاهش به خودم را دوست دارم. مثل اینکه واقعاً از خیره شدن به من ل*ذت میبرد.
او می خندد و دوباره کمد خود را باز میکند. خودکار را بیرون میآورد، سپس برمیگردد و دستم را میگیرد. شماره تلفن خود را مینویسد، خودکار را دوباره در کمد خود میگذارد.
- امشب میبینمت دنیل.
شروع به دور شدن میکند. تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که سرم را تکان دهم، زیرا کاملاً مطمئنم که صدای او به سختی از گوشهایم بیرون میروند. درست لحظهای که میچرخد و در انتهای راهرو از دیدم ناپدید میشود، فردی مقابل چشمانم قرار میگیرد.
به چشمانی نگاه میکنم که اکنون به من خیره شدهاند.
با فشار دادن کمد از او میپرسم:
- چی میخوای پودر پاف؟
- دوستش داری؟
- کیو؟
خود را به ندانستن میزنم، نمیدانم چرا سعی میکنم خود را به ندانستن بزنم. هر دو میدانیم که او به چه کسی اشاره میکند.
میگوید:
- فکر کنم ارزشش رو داره. میتونم بگم اون هم دوستت داره.
- واقعا؟
میخندد.
- خیلی سادهای! آره. نمیدونم چجوری ولی میتونم بگم دوستت داره. هردوی شما بانمکید. چرا پنهونش میکنی؟ یا بهتر بگیم از کی مخفیش میکنی؟
- هولدر! میگه که نمیتونم باهاش قرار بذارم.
من شروع به قدم زدن سمت کلاس میکنم و برکین هم با من هم قدم من میشود.