خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تک رمانی‌های عزیز! مفتخرم در همین لحظه اعلام کنم که مشکل انجمن حل شده و پرانرژی‌تر از همیشه، در خدمتتون هستیم 🕶️✨ منتظر سورپرایزهای بهاری تک‌رمان، باشید ❤️

فن فیکشن گوتیگ دیزنی جلد ۱ لنگه کفش شوم | به قلم رویا پرداز تاریک(Dark dreamer) عضو انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
74
کیف پول من
852
Points
88
پارت۹
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت‌ خون و تکه‌های ب*دن روی سطح سوپ خودنمایی می‌کردند، چشم درشت آن نوزاد و روده‌های شکمش کنار هم پیچیده بودند.
چوب دستی اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقدارز آن سوپ را بهم زد و باقی محتویات آن بالا آمد، وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادویی‌اش را نمایان کرد و با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت یک چشم کودک و مقداری از تکه‌های قلب و انگشت های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد با هر قاشقی که از آن می‌خورد ل*ذت در چشمانش پدیدار میشد او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک درد ها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس می‌کرد از طریق طعم آن حس کند.

بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود که چشمان کشیده زیبایی داشت و پو*ست بدون چروک و همچو آینه روشن بود صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را می‌برد. ل*ب های درشت قلوه‌ای او واقعاً بوسیدنی بودند موهای فرفری اش دوباره سیاه شدند
وقتی از روی میز بلند شد دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند.
به سمت قابلمه رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما اگر زیاده روی می‌کرد سنش بیش از حد کم می‌شد گفت:
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موش‌ها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسو های احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه های اربابمون یه شبه خ*را*ب میشه.
سپس دستش را روی قلبش گذاشت با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اربابمون نزدیک هزار ساله که برای امشب برنامه ریزی کردند باید همه چی مرتب بشه تا بتونیم دوباره لبخندش رو ببینیم.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- اهای.
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد و دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم پیش فرشته‌ی مهربون، تو نه نمی‌تونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود پاره شده بود و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود و اصلا آماده رفتن به یک مهمانی نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
74
کیف پول من
852
Points
88
پارت ۱۰
موهایش آشفته شده بود و شبیه یک انسان جنگلی شده بود، و پاهایش بدون کفش کثیف و گل آلود شده بود.
ولی باور این حقیقت که یک فرشته مهربانی در دنیا وجود دارد کمی برایش سخت بود، برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنی همچین کسی وجود داره؟
در همین حین صدای آواز جادوگر به گوشش خورد نگاهی به پشت سرش انداخت.
ناگهان درخشش عظیمی را در میان آن تاریکی به چشمش برخورد کرد.
با قدم‌های آهسته مانند یک انسانی که اسیر جادو شده و اختیار از کف داده باشد به سوی آن نوری که در میان آن جنگل بود رفت، هرچقدر نزدیک تر می‌شد به شدت نور افزوده می‌شد.
صدای نجوا و آواز دلنشینی که روح انسان را مسخ خود می‌کرد، به گوشش می‌رسید، وقتی نزدیک‌تر شد دختر جوانی با صورت معصوم کودکانه‌ای را دید، که روی زمین نشسته است و شنل آبی رنگی روی سرش گذاشته. صدایش گیرا و دلنشین بود، او را یاد صدای خوش پریان دریایی افسانه‌ها می‌انداخت.
آهوی کوچکی کنارش نشسته است و سرش را روی پای آن دختر گذاشته بود و در چنگ جادو اسیر بود.
پرندگان نیز اجازه خواب نداشتند و درحالی که چیزی نمانده بود از خستگی بی‌هوش روی زمین‌ بیوفتند درحال چرخیدن دور سر جادوگر بودند.
اما الا گمان می‌کرد که همه آنان محو و شیفته صدای جادوگر شدند، که برایش می‌رقصند.
کرم های شب تاب حول او معلق ایستاده بودند، با جادو چنان قدرتی گرفته بودند که گویا تبدیل به ستاره های پرنور شده بودند نه کرم.
صورت معصوم و کودکانه او بسیار زیبا بود طوری که باعث شد غرور رخت ببند و الا د*ه*ان به تحسین او باز کند:
- تو چقدر زیبا هستی فرشته مهربون!
جادوگر که درحال نوازش سر بچه آهویی بود، که خودش مادر آن آهو را کشته بود، این حیوان بیچاره را طلسم کرده بود نگاهی به الا انداخت، گفت:
- از طریفت خیلی ممنونم.
با اتمام آواز سحراگین جادوگر، بیشتر پرندگان سقوط کردند و جان باختن، کرم‌های شب تابی که نزدیک جادوگر حرکت می‌کردند برای همیشه خاموش شدند.
جادوگر نگاهی به الا انداخت و گفت:
- من فرشته ای از آسمان‌ها هستم که مأموریت برآورده کردن آرزو‌ها رو دارم البته فقط آرزوی آدم‌های خوب و مورد تأیید دوستانم
سپس خم شد موش چاقر کوچکی که الا را راهنمایی کرده بود برداشت، به آرامی سرش را نوازش کرد و ادامه داد:
- حالا بگو چه آرزویی داری؟
الا آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- حقیقتش، من قصد داشتم امشب در مهمانی که پرنس چارمینگ برای پیدا کردن همسر مناسبش تدارک دیده شرکت کنم اما...
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
- نامادری بدجنسم بهم اجازه نمی‌ده با این‌که بهم قول داده بود امشب اجازه می‌ده که من به اون مهمونی برم و شانسم رو امتحان کنم، اما حسادتش بهم اجازه نمی‌ده.
جادوگری که وانمود می‌کرد فرشته مهربان هست از روی زمین بلند شد، به سمت الا رفت، صورتش را نوازش کرد و گفت:
- چه نامادری بدجنسی داری! دلم برات می‌سوزه، ولی نگران نباش من همه چیز رو برات آماده می‌کنم.
دستش را گرفت و گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا