پارت۹
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت خون و تکههای ب*دن روی سطح سوپ خودنمایی میکردند، چشم درشت آن نوزاد و رودههای شکمش کنار هم پیچیده بودند.
چوب دستی اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقدارز آن سوپ را بهم زد و باقی محتویات آن بالا آمد، وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادوییاش را نمایان کرد و با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت یک چشم کودک و مقداری از تکههای قلب و انگشت های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد با هر قاشقی که از آن میخورد ل*ذت در چشمانش پدیدار میشد او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک درد ها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس میکرد از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود که چشمان کشیده زیبایی داشت و پو*ست بدون چروک و همچو آینه روشن بود صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را میبرد. ل*ب های درشت قلوهای او واقعاً بوسیدنی بودند موهای فرفری اش دوباره سیاه شدند
وقتی از روی میز بلند شد دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند.
به سمت قابلمه رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما اگر زیاده روی میکرد سنش بیش از حد کم میشد گفت:
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موشها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسو های احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه های اربابمون یه شبه خ*را*ب میشه.
سپس دستش را روی قلبش گذاشت با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اربابمون نزدیک هزار ساله که برای امشب برنامه ریزی کردند باید همه چی مرتب بشه تا بتونیم دوباره لبخندش رو ببینیم.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- اهای.
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد و دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم میریم پیش فرشتهی مهربون، تو نه نمیتونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود پاره شده بود و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود و اصلا آماده رفتن به یک مهمانی نبود.
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت خون و تکههای ب*دن روی سطح سوپ خودنمایی میکردند، چشم درشت آن نوزاد و رودههای شکمش کنار هم پیچیده بودند.
چوب دستی اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقدارز آن سوپ را بهم زد و باقی محتویات آن بالا آمد، وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادوییاش را نمایان کرد و با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت یک چشم کودک و مقداری از تکههای قلب و انگشت های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد با هر قاشقی که از آن میخورد ل*ذت در چشمانش پدیدار میشد او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک درد ها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس میکرد از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود که چشمان کشیده زیبایی داشت و پو*ست بدون چروک و همچو آینه روشن بود صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را میبرد. ل*ب های درشت قلوهای او واقعاً بوسیدنی بودند موهای فرفری اش دوباره سیاه شدند
وقتی از روی میز بلند شد دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند.
به سمت قابلمه رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما اگر زیاده روی میکرد سنش بیش از حد کم میشد گفت:
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موشها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسو های احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه های اربابمون یه شبه خ*را*ب میشه.
سپس دستش را روی قلبش گذاشت با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اربابمون نزدیک هزار ساله که برای امشب برنامه ریزی کردند باید همه چی مرتب بشه تا بتونیم دوباره لبخندش رو ببینیم.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- اهای.
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد و دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم میریم پیش فرشتهی مهربون، تو نه نمیتونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود پاره شده بود و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود و اصلا آماده رفتن به یک مهمانی نبود.