• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه دختری از تبار سختی| فاطمه احمدهیویدی‌کاربر انجمن تک‌ رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
نام داستانک: دختری از تبار سختی.
نویسنده: فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن تک رمان
ویراستار: معصومه مولایاری
ژانر: عاشقانه_اجتماعی


خلاصه:
دختری با تعصبات سخت خانواده که هیچ‌وقت روی خوب زندگی رو ندید؛ کسی که خانواده و حامی نداشت اما پس از مدت ها عاشق شد. ولی ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
زنگ آخر بود؛ عصبی بودم و منتظر بودم که زنگ بخوره. تا به سمت خونه راه بیافتم.
زیرل*ب شروع کردم به شمردن یک... دو... سه... چهار ... پنج با شنیدن صدای زنگ ل*بخند عمیقی روی ل*ب‌هام نشست.
کار همیشه‌م بود. وقتی می‌دیدم نزدیکه زنگه و حوصله‌ا‌م سر میره، تا ده می‌شمردم تا زنگ بخوره. چون نیمکت آخر می‌شینم. کسی هواسش به من نیست و از این بابت ‌هم خیالم راحته که دبیرها گیر نمیدن.
وسایل‌هام رو آروم‌آروم جمع کردم، به سمت در کلاس رفتم و خارج شدم. توجه‌ای به بقیه نکردم که چه‌جور خارج می‌شن؛ هرچندکه همه جوری به سمت بیرون پرواز می‌کنن که انگار تا الان تو قفس نگه‌شون داشته‌اند! کم از قفس نیست. ولی خب...
از مدرسه‌تا خونه‌مون سه‌تا خیابون فاصله بود. من ترجیح میدم به‌جای سرویس پیاده برم. هرچند که پدر و داداش با تعصبم از این کار من اصلا خوششون نمیاد، ولی خب دیگه باید بپذیرن که نمی‌تونن منو تو قفس نگه دارند.
و باید یه استقلالی بهم بدند.
امروز پنجشنبه بود و ما کلاس تقویتی داشتیم. دلم می‌خواست برم قبرستون، سر خاک خواهرم آناهیتا بنشینم و کمی دردودل کنم، هرچند که من و اون ر*اب*طه صمیمی نداشتیم. ولی خب دلم براش تنگ بود!
دلم می‌خواد ببینمش که بدونه به یادش هستم.
هرچند من تنها کسی‌ام که به یادشه! وگرنه مامان و بابا اون طرف‌ها اصلا نمی‌رند.
با صدای بوق ماشین‌های مزاحم تازه هواسم رو به اطرافم دادم و با دیدن خیابون‌های که نمی‌شناختم با وحشت به اطرافم نگاه می‌کردم که لااقل یه‌جایی رو بشناسم.
ولی، نشناختم و این ترسم رو دوبرابر کرد. به خودم هزار لعنت فرستادم، بخاطر این‌که انقدر هواس‌پرتم!
بوق ماشین‌ها هنوز کمتر نشده بود؛ تازه یکی دیگه‌هم اضافه شد و حالا دو ماشین دنبالم‌ بودن.
حاج‌بابا کجایی که ببینی مزاحم دختر ته‌تغاریت شدن؟!
هرچند که براشون مهم نیست. ولی خب...
با شنیدن صدای یه‌پسر که می‌گفت:
- مزاحمت شدند؟!
نگاهی بهش کردم پسر لاغری بود، قابل اطمینان نبود، ولی خب بهتر اون‌ها که می‌شد! نمی‌شد؟
باترس سری تکون دادم، که اون به سمت اون‌ها رفت.
نمی‌دونم چی به هم دیگه می‌گفتند که برگشت و با لبخندی تیز نگا‌هم کرد.
تازه متوجه‌ منظورش شده‌بودم. اونا داشتن من رو مثل کالا نگاه می‌کردند!
محکم به سرم کوبیدم، یه‌پا داشتم دو پا دیگه قرض گرفتم و تا یه جایی که شلوغه رسیدم.
صداش رو می‌شنیدم که با داد صدام می‌کرد:
- آنام صبر کن، آنام!
همین‌طور با فریاد صدام می‌کرد، انقدر ترسیده بودم که حتی متوجه نشدم که این از کجا اسم منو می‌دونه؟!
اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودند. من از این ترس داشتم که‌ نکنه کسی من رو بشناسه و برن بزارن کف دست حاج‌بابا و سبحان، که دیگه فاتحه‌ا‌م خونده‌ست. دفعه قبلی مزاحم داشتم و اونا گر*دن من می‌دونستند. آخه میگن که کرم از خود درخته.
خب مگه من چه گناهی کردم که اینا مزاحم من می‌شن؟
همین‌طور که با دو ادامه می‌دادم که با دیدن سبحان و رفیقاش ماتم برد.
برگشتم و دیدم که اون پسر مزاحم دیگه نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
نفسی آسوده کشیدم. با دیدن خ*یاب*ونی که نزدیک خونه‌مونه با ذوق به سمت‌ خونه حرکت کردم و بعد پنج دقیقه به خونه رسیدم.
مامان تو آشپزخونه بود. وقتی من رو دید با حرص فریاد زد و گفت:
- باز کجا موندی؟ هان؟ من چقدر باید سر تو، دختره‌ بی‌آبرو حرص بخورم! کی من از دست ‌تو خلاص می‌شم خدا داند.
ناخوداگاه، بغضی به اندازه‌ یه‌کوه در گلوم نشست.
همیشه این‌طور بوده و هست. همیشه همه‌ کاسه کوزه‌ها سر من خورد می‌شه.
ولی‌بازم گاهی، خنده‌ام می‌گیره، که بقیه به حال من غبطه می‌خورن که چرا جای من نیستند؟!
هرچند دختر حاجی‌ محل بودن هم یه نوع افتخار محسوب می‌شه؛ ولی به شرطی‌که این اعتقادات مسخره رو نداشته باشه.
حالا خودش یک طرف بود. پسرش و مامانم‌ هم یک طرف
بودن.
نگاهی به آیینه می‌کنم؛ با دختری با موهای‌طلایی، چشم‌های قهوه‌ایی روشن، ل*ب و دماغ متوسط روبرو می‌شم.
قیافه‌‌ نسبتا خوبی داشتم. مزاحم‌هایی هم‌که داشتم به‌خاطر این صورت لعنتی بود.
اشکی‌که خیلی سعی در نگه داشتنش می‌کردم؛ سمجانه خودش‌ رو به پایین آورد و بعدی‌ها هم به دنبال اون ریخته شدند.
از ضعیف بودن خودم حرصم گرفت. کاری از دستم بر نمیاد. به کاغذ رو میارم و هرچی که تو ذهنم هست راجب امروز و اتفاق‌هاش می‌نویسم .
انقدر نوشتم و نوشتم که ذهنم خالی شد. احساس سبکی بهم دست داد.
ولی هنوز ته‌ته دلم سنگین بود.
اهمیتی به ‌حال خرابم ندادم. اتاقم‌ رو جمع کردم و نشستم درس های فردا رو مرور کردم.
تنها چیزی‌ که می‌دونم باهاش گیر بهم نمیدن؛ درس خوندنه، حتی من به اجبار اون‌ها رفتم رشته‌ فیزیک که نگن دختر حاجی بی‌عرضه‌ست.
همه‌ زندگی من خلاصه می‌شه تو حرف مردم
هرچی بهشون میگم؛ که ما الان تو سال هزار و سیصدو نود هستیم؛ عصر، عصر مدرنی هست.
با لحنی مسخره آمیز میگن:
- دیگه چی دختر حاجی؟ چیز دیگه‌ای هم می‌خوایی!
واقعا چرا همش دختر حاجی‌ام؟
چرا یه دفعه نگفتن که آنام خودت باش! دخترحاجی نباش!
همیشه گفتن دخترحاجی هستی و باید جوری رفتارکنی که پشتت حرفی نباشه.
بیخیال این افکار آزاردهنده شدم. بلندشدم، وضو گرفتم. نمازم رو خوندم. درد و دل کردم با خدا، تنها چیزی که این روزا آرومم می‌کنه و ازش ل*ذت می‌برم.
همین نماز خوندنه که به دلخواه خودم و از راز و نیاز باخدا ل*ذت می‌برم.
احساس غرور می‌کنم؛ که می‌تونم با کسی‌که همه‌ این جهان ‌رو آفریده صحبت کنم.
سجاده‌ام رو جمع می‌کنم و به سمت حال و پذیرائی میرم؛
سبحان تو اتاقش خواب بود مامانم‌هم خونه نبود.
لابد پیش صغرا خانوم زن‌همسایه رفته!
تنها کسی‌که هیچ‌وقت آزاری ازش به من نرسیده همین صغرا خانم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
رو مبل نشستم. چشم‌هام رو بستم و خانواده‌مون رو تو ذهنم مرور کردم.
دوتا خواهر داشتم؛ که یکی‌شون به‌خاطر غیرت و تعصب بی‌جا سبحان وحاج‌بابا مرد.
آناهیتا خواهر مظلومم که تو دانشگاه عاشق یه پسر شد؛ اون پسره چون خانواده درستی نداشت، حاج‌بابا اجازه نداد بیاد خواستگاریش و به‌ زور خواهرم‌ رو سر سفره عقده یه پیرمرد پنجاه ساله نشوند.
هرچی که خواهرم گریه کرد. هرچی التماس کرد فایده نداشت؛ تنها جواب التماس هاش کمربند پدر عزیز و سیلی‌های سبحان بود. چون هیچ‌کسی دیگه براش نمی‌اومد بخاطر حرفای مردم، دیگه مجبور شد به اون پیرمرد که دوتا زن داره، قالبش کنن!
در آخر هم شب عروسیش با پارسا (پسر مورد علاقه‌اش) فرار کرد و رفت ولی چه رفتنی؟!
رفتنی که دیگه هیچ‌وقت روی ماهش رو ندیدیم، رفت.
خواهرم پرپر شد تو اتوبوسی که از سمت اصفهان به تهران می‌رفتند چپ کرد و هردو درجا تموم کردن.
با این‌که با آناهیتا زیاد راحت نبودم، ولی خیلی طرفداریم رو می‌کرد و خیلی جاها به‌جام کتک می‌خورد.
خواهرم بود و رفتنش عذابی بود که همیشه هست.
ولی حاج‌بابا آسوده بود. که دیگه حرف مردم هم تموم می‌شن؛ انگار نه‌ انگار که دخترش جوون مرگ شده!
آناهیتا پنج‌سال از من بزرگ‌تر بود‌. آذر سه‌سال از من بزرگ‌تره، هرچقدر که آناهیتا خوب بود، آذر بد اخلاق و دهن بینه!
اون موقع که آناهیتا فوت کرد، من پونزده‌سالم بود‌. خیلی ضربه‌ بدی بهم خورد و الان بعد دوسال تازه تونستم کمی آروم بشم که خواهرم رو از دست دادم.
ولی آذر سر خونه زندگیشه!
اون خیلی شوهر دوست بود و با سومین خواستگارش زودی رفت و تنها من موندم.
با صدای سبحان از افکارم بیرون پریدم که شنیدم؛ می‌گفت:
- آنام، آنام کجایی؟
زودی رفتم بالاسرش که گفت:
- برام آب بیار.
عصبانی شدم و داد زدم:
- من‌و از تو پذیرائی کشوندی که برات آب بیارم؟ به‌من‌چه؟ خودت برو بیار! مگه من کلفتتم؟
دیدم سرخ شد. با اینکه ترسیده بودم، ولی خنثی نگاهش کردم و به سمت اتاق رفتم که اومد بالاسرم و با کمربند افتاد به جونم، همزمان می‌گفت:
- از کی تا حالا بلبل زبونی می‌کنی؟ اون‌قدر آزاد گذاشتیمت که حالا تو رو خودمون وایستی ؟
و همین‌طور فحش می‌داد و من‌ رو زیر مشت و لگداش گرفته بود؛ هم‌چنان من جیغ می‌کشیدم:
- خدایا؛ مامان، مامان.
- لال شو! دختره چشم سفید.
کمربندش رو جمع کرد و با داد گفت:
- از اتاقم گمشو بیرون.
با ب*دن درد از اتاقش بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم رفتم.
درسته زبونم تیزه، ولی خب واقعا نمی‌خواستم اینطور بشه و اینطور عصبانیش کنم! ولی خب چه فایده؟ دیگه کردم!
دلم از بی‌پناهی خودم سوخت؛ به خودم نهیب زدم:
- تو تنها نیستی! تو خدا رو داری! خدا انتقام همه‌ این چیز ها رو ازشون می‌گیره.
با این حرف‌ها کمی آروم شدم .
روحم خسته بود و نیاز به درمون داشت؛ ولی هیچ‌کسی تو این دنیا من رو نمی‌فهمید.
نه مادرم، نه پدرم و نه خواهری که فقط اسمش خواهره وگرنه از صد تا دشمن بدتره.
انگار طلسم شدم که هیچ‌کسی درد آنام بی‌چاره‌ رو نفهمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
آهی کشیدم. خودم ‌رو تو آ*غ*و*ش گرفتم و اشک‌هام پشت سرهم قطار می‌شدند.
اشک‌ها میان پایین و مواظبم تا کسی نیاد و اشکام‌ رو ببینه چون اگه ببینند با زخم ز*ب*ون‌هاشون، بیشتر اذیتم می‌کنند.
من یه دختر هفتده‌ساله از زندگی تنها چیزی که فهمیدم؛ سختی، درد و کتک بود‌. همه‌اش‌ هم انتظار دارن که‌من بفهمم‌شون، ولی هیچ ‌کدومشون به این ‌که من ‌رو درک کنن. و یا حتی سعی‌در درک کردنمم نمی‌کنند.
واقعا سخته، ولی من یک‌روزی انتقام خودم و آناهیتای پرپر شده‌ام رو می‌گیرم؛ اون روز، روز جشن منه!
لباس‌های خونی‌ام رو با لباس‌های دیگه‌ام عوض می‌کنم؛ صورتم‌ رو ضدعفونی می‌کنم و یخ می‌ذارم؛ که فردا بهانه جدید ندم دست بچه‌ها و خانواده‌ام که بخواهند مثل همیشه مسخره‌ام کنند.
بیخیال شام خوردن شدم و خوابیدم.
صبح با صدای سبحان که صدام می‌کرد بیدار شدم. مثل همیشه اول موهام رو شونه کردم. برنامه‌ام رو چیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزی پیدا کنم بخورم و بعد به مدرسه برم.
امروز سه‌شنبه بود. پول هفتگی‌ام رو دیروز تموم کردم. مجبورم تا شنبه‌ هفته‌ دیگه بی‌پول صبر کنم.
قانون حاجی این بود؛ که باید از پول درست استفاده کنی.
تو این دوره زمونه شاید یکی اومد برات و پول نداشت بهت بده پس باید از الان یاد بگیری!
من که می‌دونم چون بهم پول نده این‌طور می‌کنه. وگرنه دیدم که ماهی بالای چهارصد و شیشصد به سبحان میده، به من ماهی صد نهایتا میده؛ ولی با پول‌هایی که به سبحان میده می‌شه بهترین لباس‌ها رو خرید. واسه من هم از لباس کم نمی‌ذاره، البته به‌خاطر حرف مردم!
هوف باز مردم!
تا کی حرف مردم؟
خسته شدم!
عصبی از خونه زدم بیرون که تو حیاط سبحان رو دیدم که با موتور سیاه رنگش درگیر بود، انگار روشن نمی‌شه!
- صبر کن ببرمت.
لابد باز پشیمون شده. دم دمی مزاجه و معلوم نیست کِی خوبه و کِی بده! با اخم بهش گفتم:
- نمی‌دونی مامان کجاست؟!
با طعنه گفت:
- دیشب که جنابعالی تو خواب ناز بودی پدر بزرگ حالش بد شده، مامان هم پیشش رفت!
آهانی زیر ل*ب گفتم که گفت:
- من نمی‌تونم ببرمت خودت برو تو خیابون هم سرت‌ رو بنداز پایین وگرنه چیزی ازت ببینم؛ دیگه مدرسه رفتن ر‌و فراموش می‌کنی! فهمیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- چشمت رو نشنیدم!
با حرص گفتم :
- چشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
چشم‌هام ‌رو از حرص بستم و از خونه بیرون رفتم.
زیر ل*ب غرغر می‌کردم:
- خب مگه مریضی؟ الکی منو معطل می‌کنی!
کمی از راه رو دور زدم؛ که با دیدن اون‌پسره که دیروز دنبالم بود لرز کردم. تندتند قدم‌هام رو برمی‌داشتم که خودش ‌رو بهم رسوند و گفت:
- آنام به حرفام گوش کن!
دیگه داشتم دو می‌زدم که بازوم رو محکم گرفت و من رو برگردوند سمت خودش، که پرت شدم تو بغلش، دوباره گفت:
- من هیچ آسیبی بهت نمی‌رسونم. قول میدم.
کم‌کم داشتم وا می‌دادم. که یهو یاد سبحان و حاج‌بابا افتادم. دستم رو محکم از بازوش کشیدم و گفتم:
- ولم کن ع*و*ضی، بیخیال من‌شو!
با لحنی پراز التماس ادامه دادم:
- تو رو خدا.
اخم کرد و گفت :
- هیچ‌وقت به هیچ‌کسی حق‌نداری التماس کنی! فهمیدی؟
سرم رو محکم تکون دادم و گفتم:
- باشه باشه، تو رو خدا ولم کن.
یه کارتی انداخت ته کیفم ‌و گفت:
- واسه این‌که بدونی هیچ‌آسیبی بهت نمی‌زنم میرم. ولی حتما بهم زنگ‌بزن!
سری تکون دادم که لبخندی زد و رفت.
به سمت مدرسه راه افتادم خواستم کارت رو پرت کنم که دو دل شدم. پشیمون شدم و برش داشتم گذاشتم ته کیفم.

***
نگاهی به شماره‌اش کردم که زیرش نوشته بود محمد لبخندی زدم که دبیرمون گفت:
- آنام این سوال و بیا توضیح بده.
با اعتماد به نفس رفتم و سوال و کامل توضیح دادم و اومدم و نشستم رو نیمکت.
با غرور نگاهی بهش کردم. که با حرص دوباره ادامه داد و زنگ خورد. منم تو کلاس نشستن و ترجیح دادم تا بیرون رفتن.
دوستی تو مدرسه نداشتم! آدم خجالتی نبودم. ولی با کسی احساس راحتی نمی‌کردم که بخوام باهاش دوست بشم؛ برای همین همیشه تنها بودم.
سرم رو میز بود که با صدای ب*غ*ل دستیم سرم رو بالا اوردم که گفت:
- آنام چرا انقدر تنهایی؟ میشه باهم دوست باشیم؟
تعجب کردم ولی خب بازم خوبه امیدوار شدم.
زیر ل*ب گفتم:
- آره
خوش‌حال دستاش رو به سمتم آورد و گفت:
- پس دوستیم دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره میشا.
- خب پس پاشو بریم بیرون .
قبول کردم و بیرون رفتیم.
***
دوماه بعد

تو این دوماه مزاحمت‌های محمد کمتر نشده بود و بعد از یه هفته که شمارش رو بهم داده بود و من بهش زنگ نزده بودم، هر روز و همیشه مزاحمم می‌شد.
و من جرئت نکرده بودم به کسی بگم، تازه با سبحان کمی کنار اومده بودم و کتک‌هاش کمتر شده بود. دلم نمی‌خواست دوباره بدبختی‌هام رو شروع کنم.
این چند وقت با میشا خیلی صمیمی شده بودم و جریان محمد رو هم می‌دونست و همش بهم می‌گفت که به سبحان یا حاج‌بابا بگم جریان رو، ولی خب اگه بگم دیگه اشهدم رو باید بخونم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
آهی کشیدم. خودم ‌رو بیشتر تو آ*غ*و*ش کشیدم.
به آینده‌ی مبهم‌ خودم فکر کردم. آینده‌ای که نمی‌دونم قراره چه‌جوری پیش بره!
محمد دیگه شورش ‌رو در آورده بود و من از ضعیف بودنم حالم بهم می‌خورد؛ کاش یکی بود که بهش اعتماد کنم و بگم ماجرا چیه. بگم که من هیچ‌گناهی ندارم و اونه‌ که بیخیال من نمی‌شه!
در اتاق یهو باز شد و مامانم اومد تو اتاق، گفت:
- بیا بیرون ببین بابات برات چی‌خریده!
هوفی کشیدم و سری تکون دادم. رفته بود سفر که پارچه بخره برای مغازه‌اش و هر دفعه واسه‌ منم پارچه می‌آورد. این‌دفعه هم لابد همینه!
خواستم بگم نمیام. که در رو محکم به‌هم کوبید و رفت.
وای! خب من پارچه نخوام چی‌کار باید کنم؟
لباس‌هام‌ رو از رو تخت جمع کردم. رفتم بیرون و کنار حاج‌بابا نشستم و گفتم:
- جانم بابا؟
اخم‌کرد و گفت:
- دختر توکی می‌خوای یاد بگیری به ‌من ‌بگی حاج‌بابا؟!
ببخشیدی زیر ل*ب گفتم که لا اله الا الله زیر ل*ب گفت و یه جعبه گذاشت رو پام و رفت.
خواستم بیخیال جعبه بشم. ولی عکس یه گوشی روش بود.
با ذوق کارتونش‌ رو باز کردم. گوشی دکمه‌ای دیدم خیلی ذوق‌زده شده‌بودم. ذوقم وقتی بیشتر شد که متوجه شدم برای سبحان نخریده!
دیگه قشنگ تو آسمون‌ها بودم.
فرداش‌که رفتم مدرسه به میشا هم گفتم که بابام برام گوشی خریده و اونم واسم کلی ‌ذوق کرد. ولی یه‌چیزی بهم گفت که هنگ کردم!
میشا:
- خب ببین اگه‌ با من بیای سر قرار چی‌ می‌شه؟ تو رو خدا این یه‌ بار بیا به خدا بار اول و آخرمه، لطفا.
همش یک‌ساعته، اصلا بگو کتاب‌خونه می‌ریم.
همین‌طور ادامه می‌داد...
ل*ب‌هام‌ رو تر کردم و گفتم:
- خودت‌که بهتر شرایط من رو می‌دونی! می‌دونی که اگه سبحان یا حاج‌بابام بفهمه با پسر قرار گذاشتم دارم می‌زنن؟! می‌دونی میشا، اون‌وقت همچین چیزی‌ از من می‌خوایی؟
- خب نگاه کن؛ تو بیا اون‌جا اون‌وقت این محمد هم تو رو می‌بینه دیگه مزاحمت نمی‌شه خب؟ خواهش می‌کنم! همین یه‌باره دیگه.
آروم سری تکون دادم و گفتم:
- بار اول و آخرمه خب؟
- نوکرتم به‌خدا.
زنگ کلاس خورد. به سمت کلاس راه افتادیم که گفت:
- برگشتنی بهت میگم که‌ کجا و کی بریم!
سری تکون دادم این چند وقت باهم می‌رفتیم و می‌اومدیم؛ چون خونشون با خونه ما یه خیابون فاصله داشت و راحت بودیم تقریبا.
زنگ‌ها بدون هیچ‌خبر و چیز تازه‌ای می‌گذشت. منم خسته‌تر می‌شدم و منتظرتر برای به‌ خونه رفتن. اما از یه ‌لحاظ هم دوست‌ندارم عصر بشه، چون باید با میشا برم سرقرار!
قراری که زندگیم رو تغییر داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
زنگ ‌آخر خورد و از در کلاس بیرون رفتیم. که میشا شروع کرد:
- خب ببین ساعت هفت میام دم خونتون، می‌ریم کتاب‌خونه پنج دقیقه می‌مونیم و می‌ریم کافه‌ای که نزدیک اون‌جاست. ساعت هشت برمی‌گردیم کتاب‌خونه، هشت و نیم برمی‌گردیم! باشه؟
- اوکی.
نزدیک خونه بودیم که باز سرو کله محمد پیدا شد!
محمد:
- سلام، خوبی؟
- تا جوابم رو ندی نمی‌رم!
- امروز دیگه آدمت می‌کنم دختره چشم سفید، من رو می‌پیچونی؟
نگاهی به خیابون خلوت کردم و آب دهنم رو با ترس قورت دادم نگاهی به میشا کردم که اون آروم سرش‌ رو به معنی نگران نباش تکون داد و دستم رو محکم تو دستش گرفت، گفت :
- بهتره دیگه مزاحم آنام نشی. اون‌خودش دوست‌ پسر داره! بفهمه پدرت ‌رو در میاره.
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم و زیرلب وای‌ آرومی گفتم که گفت:
- به‌به چشم حاجی‌مون روشن، که دخترش دوست ‌پسر داره!
دوباره گفت:
- آتوی ‌خوبی دستم دادی دخترحاجی! منتظرباش که ‌من همین‌جوری ازت رد نمی‌شم! من تو رو به‌دست میارم. فهمیدی؟
میشا با جیغ گفت:
- گمشو برو دیگه ‌چی از جونش می‌خوایی؟ هان؟
محمد نیش‌خندی زد وگازش ‌رو گرفت و رفت.
انقدر ترسیده بودم که ‌نزدیک بود همون‌جا ولو بشم رو زمین، که میشا با اخم گفت:
- آنام انقدر ضعیف نباش! نذار ازت ‌سواستفاده کنه!
با حرص و عصبانیت گفتم:
- ندیدی ‌چی گفت؟ همش تقصیر توئه! یعنی ‌چی من دوست ‌پسر دارم؟ دوست ‌پسرم آخه کجا بود؟
با لحنی‌که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
- من‌از این پسر و از لحن و قیافه‌اش می‌ترسم! نمی‌خوام بلایی سرت بیاره عزیزم تو دوستمی، رفیقمی نمی‌خوام اتفاقی برات بیوفته، خب؟
- اوکی‌اوکی، خرشدم بسه! وای به حالت حاج‌بابا و کسی بفهمه کشتمت.
- خب باشه!
و همچنان زیر ل*ب غرغر می‌کردم.
در خونه رسیدیم و باهاش خداحافظی کردم. کلید رو در
آوردم و انداختم که سبحان ‌از اون‌ طرف در رو باز کرد و بیرون اومد. داشت با چشم‌هاش میشا رو دنبال می‌کرد. اصلا حواسش به من نبود.
حرصم گرفت و گفتم:
- فکرشم نکن که ‌بذارم بری سراغ رفیقم.
باپوزخند نگام کرد. با پشت ‌دست محکم کوبید تو دهنم و من ‌و هنگ توحال خودم گذاشت و رفت.
اشکام که تازه خشک شده بودند؛ دوباره خودشون رو به سمت بیرون انداختنتد و منم با دست محکم کشیدم رو چشم‌هام، زیر ل*ب گفتم:
- شما حق ندارید بریزید. حق ندارید!
در خونه‌ رو محکم بستم ‌و رفتم داخل که مامانم ‌رو تو آشپزخونه دیدم؛ سلامی کرد که ‌جواب ندادم ‌و گفت:
- بلد نیستی سلام ‌هم کنی؟
خنثی نگاهش کردم و گفتم:
- عصر می‌خوام‌با میشا برم کتاب‌خونه، واسه تحقیق
بالحنی حرص درآر گفت:
- به‌همین خیال‌باش ‌که بذارم بری.
و بعدش لبخندی ‌زد و روش ‌رو اون‌طرف کرد.
باناراحتی و مظلوم‌نمایی گفتم:
- لطفا بذار! بار آخره، تحقیقه حتمی بایدبرم!
سری تکون داد وبا لحن بی‌تفاوتی گفت:
- باشه چون تحقیقه می‌تونی بری!
ذوق زده؛ به‌سمتش رفتم که ب*وسش کنم؛ هولم داد و گفت:
- اول‌برو لباساتو عوض‌کن دختره‌ی چندش.
هوفی‌از سرعصبانیت کشیدم و بیخیالش‌شدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
این‌همه ظرف ‌شستم ندید! اون‌وقت یه ‌جارو دو دقیقه‌ گیر میده! خدایا من دیگه چی‌کار کنم؟ با لحنی‌که سعی‌می‌کردم عصبانی‌نشه گفتم:
- ببخشید دیگه‌ نمی‌تونم کمرم برید.
- دوروز دیگه خونه‌ شوهرهم می‌خوای ‌بگی نمی‌تونم؟ که‌ سر دوهفته نشده طلاقت ب*دن؟
- اون‌موقع این‌طور نمی‌شه. مامان بذار غذام‌ رو کوفت‌کنم دیگه!
- خب کوفت‌کن چی‌کارت دارم؟ برای‌خودت میگم!
- صددرصد.
دیگه ‌چیزی ‌نگفت و خواست ازآشپزخونه ‌بره بیرون که برگشت و گفت:
- لااقل مثل آدم غذا بخور!
حرصی نگاهش کردم. که ‌شونه بالا انداخت و رفت.
پوکر شده بودم. غذام‌ هم کوفتم شده ‌بود دیگه اشتها نداشتم. نگاهی به‌ ساعت کردم. شیش ‌و نیم بود زودی ظرف‌های جدید رو شستم؛ سمت‌اتاقم رفتم، که‌قبلا مال من ‌و آناهیتا و آذر بود. وقتی اون‌ها رفتند موند برای من.
مانتو آبی‌کاربنی، شال‌آبی‌کاربنی برداشتم. با شلوار مشکی و چادر.
کرم نرم‌کننده به‌ دست‌هام زدم. چون دخترحاجی بودم حق نداشتم آرایش کنم. لباس‌هام‌ رو که پوشیدم صدا زنگ در رو شنیدم و زودی به سمت در خونه رفتم. کفش‌هام ‌رو پوشیدم و به‌ سمت درحیاط تقریبا دویدم خداروشکر که سبحان نبود.
وگرنه باز می‌خواست سین جینم کنه که کجامی‌خوام برم. باکی‌ می‌خوام برم، چرا می‌خوام برم.
در رو باز کردم. که‌ با میشا رو برو شدم، گفتم:
- بزن ‌بریم تا کسی نیومده.
سری ‌تکون داد. باهم به ‌سمت اول خیابون رفتیم. سوار تاکسی شدیم و آدرس کتاب‌خونه ‌رو بهش دادیم .
یهو یاد یه ‌چیزی افتادم. برگشتم سمت میشا و گفتم:
- تومگه گوشی داری؟ که باهاش هماهنگ کردی و ‌...؟
با موزماری گفت:
- برام گوشی گرفت ‌تا بتونم باهاش راحت حرف بزنم.
و بعدش پشت چشم نازک کرد!
با حرص چشم هام رو بستم و گفتم:
- بابات‌و خواهرت نبینه بدبخت ‌بشی!
با خنده گفت:
- خواهرم‌دیده، ولی با آتویی ‌که ازش‌دارم دهنش‌ رو بستم
خندیدم و گفتم:
- بابا ایول.
تازه ‌نگاهم به قیافه‌اش افتاد؛ که‌ یه رژمات خیلی‌خیلی کم‌رنگ ‌هم‌ زده بود.
اوهوع قصد دلبری ناجور داشت. مانتو صورتی چرک پوشیده بود. با شلوار لی‌مشکی و شال‌صورتی کم‌رنگ خیلی‌خوشگل شده بود .
- میشا خیلی‌خوشگل شدیا!
- توهم خیلی‌ خوشگل ‌شدی دختر، نزدنت؟
و همراهش چشمکی‌زد.
خندیدم و گفتم:
- دیگه اغراق می‌کنی.
نگاهش کردم انگار می‌خواست یه ‌چیزی بهم بگه که دودل بود، بهش گفتم :
- میشا چیزی شده؟!
با صدای تاکسی که‌گفت رسیدیم؛ اخمی کردم‌ و پولش‌ رو دادیم و پیاده شدیم؛ متوجه یه‌ موتوری شدم که‌ رو ما زوم شده. پس سبحان که تعقیب‌مون کرده.
از ترس نزدیک ‌بود پس بیوفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
2,930
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
100
Points
0
بازو میشا رو آروم فشاردادم. آروم گفتم:
- سبحان دنبال‌مون کرده ضایعه‌بازی در نیاری. برم نگردی بفهمه دیدیمش، ‌بدتر میشه‌ها.
با عصبانیت گفت:
- داداش‌ تو اینجا چی‌کار می‌کنه آخه؟ عجب بدبختی داریما.
آروم گفتم:
- فعلا بریم داخل کتاب‌خونه، پنج‌دقیقه دیگه که‌رفت می‌ریم سر قرار، خب؟
- خیلی خب، آره خوبه موافقم.
آروم رفتم تو کتاب‌خونه و کتاب‌هایی که آورده بودم‌ رو جلومون گذاشتیم که‌گیر ندن.
بعد ده‌دقیقه میشا رفت و سری تکون داد؛ گفت‌ که سبحان رفته ما هم چادرهامون ‌رو در آوردیم و تو کیف‌هامون گذاشتیم؛ از کتاب‌خونه خارج‌ شدیم.
من هنوز ترس داشتم.
ازترس نزدیک بود غش کنم؛ ولی‌خب انگار واقعا سبحان رفته بود و چیزی برای ترسیدن نبود.
با خیال ‌راحت و اعتماد به‌ نفس راه ‌افتادیم.
خداروشکر اینجا تا خونمون خیلی فاصله‌ست و کسی ‌از هم محله‌ایی‌هامون فکر نکنم باشه پس دیگه ترسی نداشتم.
وارد کافه شدیم‌و به دورمون نگاه کردیم؛ بادیدن دوتا پسر که تنها نشسته بودند تعجب کردم.
چرا دوتان؟ قراربود که یکی باشن!
با تعجب‌ به میشا نگاه کردم که زیرلب گفت:
- ضایعه‌بازی درنیار؛ رفیقش ‌از تو خوشش اومده بود. منم اگه بهت می‌گفتم نمیومدی دیگه ببخشید تروخدا.
هوففی کشیدم‌ و بازهم لعنت‌ بهت آنام، فقط امیدوار بودم که سبحان رفته باشه. مشکلی ‌نیست و من دیگه قرارنیست اینجا بیام.
به‌ میز چهارنفره رسیدیم. نشستیم‌ پسری‌ که سمت میشا نشسته بود گفت:
- من میلادم و رفیقم.
به دوستش اشاره ‌کرد و گفت:
- علی.
علی ‌هم سلام کرد، اوه چه‌ زود خودمونی شدم! کمی‌زود بود!
میشا هم گفت:
- رفیقم آنام و منم که میشا؛ خوشبختم آقاعلی.
منم آروم گفتم:
- از آشنایی باهاتون ناخشنودم.
که میشا یه نیشگون محکم ازم‌ گرفت و علی ‌هم خندید.
محو خنده‌اش شدم؛ دیدم داره نگاهم می‌کنه زود خودم ‌رو جمع کردم.
خاک تو سرت که انقدر زود وا دادی احمق!
با شنیدن صدای ‌علی به‌ خودم اومدم که می‌گفت:
- خب من اسمم‌ و میلاد گفت علی‌‌ام دیگه، اینکه ۲۰ سالمه و رشته‌ام برقه.
نگاهی به دورمون انداختم که‌میشا ومیلاد رو ندیدم‌که دوباره گفت:
- اونها رفتند سر یک ‌میز دیگه، که‌ما راحت‌تر باشیم.
زیر ل*ب گفتم:
- من نخوام راحت ‌باشم کی ر‌و باید ببینم؟
آروم ولی جدی گفت:
- درسته‌ از شما و متانتتون خوشم‌میاد. ولی هیچ‌اجباری در کار نیست. اگه‌ شما دوست ندارید می‌تونید بنده ‌رو رد کنید!
لبخندی ‌زدم و خوش‌حال شدم که‌گفت هیچ ‌اجباری نیست یه ‌حس خوبی بود! چه عیبی داره اگه من بخوام بایکی باشم؟ خریت بود ولی قبول کردم که بمونم براش
لبخندی زدم و گفتم :
- من تا وقتی که باشی هستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا