از خودش و خانوادش گفت و از زندگیش و منم از همه چی با سانسور براش گفتم و اونم با لبخند به حرفهام گوش میداد.
بعد نیم ساعت پاشدم که گفت:
- خانمی نمیخوایی شمارهام رو بگیری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید یادم رفت
با خنده گفت:
- فدا یه تار موت.
شماره هامون رو ردوبدل کردیم و بعدش همون موقع میشا و میلاد هم رسیدند بهمون و چهار نفری خداحافظی کردیم.
میشا با خنده گفت:
- خوب نمیخواستی و انقدر حرف زدید! اگه میخواستی چی میشد؟
- تو هیچ نگو درسته خوشحالم ولی ناراحت هم هستما!
- اصلا به من چه برو بگو آقاتون نازتو بخره والا...
خندیدم و گفتم:
- اون که هنوز آقامون نشده فعلا زوده دیوونه...
- خب حالا هرچی دیگه میشه بالاخره!
بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه ما راه افتادیم تو راه پیامی از علی اومد که گفت:
- دلبرو یار من تویی...
رونق کار من تویی...
چه قشنگ بود!
پرسیدم ازش:
- شاعرش کیه؟
- خودم.
- مسخره نکن دیگه! کیه؟
- حضرت مولاناست.
- خیلی قشنگه.
- آره.
دیگه جوابش رو ندادم نزدیک خونه بودیم و تازه یادم افتاد که چادرامون هنوز تو کیفامونه و هنوز نزدیمشون.
هیین گفتم که میشا سه متر پرید و علامت داد که چیشده که زیر ل*ب گفتم:
- دختر چادرامون رو نزدیم !
محکم زد تو سرش و اشاره داد درشون بیاریم و بزنیم و منم زود در آوردم و فعلا همینطور گذاشتم که یعنی رو سرمه تا وقتی پیاده شدم درستش کنم.
بعد سه دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم و زود چادرهامون رو درست کردیم و خواستیم بریم که راننده داد زد:
- خانما پس کرایتون؟
با اخم گفتم :
- ببخشید، بفرمایید
پولش رو گرفت و با گفتن خدا بده برکت گازش رو گرفت و رفت.
میشا به سمت خونهشون رفت و از دور دستی تکون داد که منم براش سرم رو تکون دادم و تا خواستم برم داخل کوچهمون که محمد باز پیداش شد و گفت:
- بهبه رفته بودی سر قرار؟ خوش گذشت آنام خانم؟
با حرص سرم رو انداختم پایین و دور زدم و رفتم داخل کوچه و زودی وارد خونه شدم.
در رو بستم. هنوز نفسنفس میزدم!
خدا لعنتش کنه که آسایش رو ازم گرفته!
با دیدن موتور سبحان متوجه شدم که باز خونهست!
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم که آذر و دیدم
اوهه بعد دوو ماه اومده اینجا چیکار؟
پیش مامان نشسته بود و گریه میکرد و میگفت که رضا (شوهرش) میخواد طلاقش بده و اون هم هایهای گریه میکرد.
رفتم پیشش و سلام کردم و رفتم تو اتاقم که لباسهام رو عوض کنم که سبحان اومد داخل و گفت:
- نبینم نمک رو زخم آذر بپاشیا وگرنه با من طرفی! فهمیدی؟
بعد نیم ساعت پاشدم که گفت:
- خانمی نمیخوایی شمارهام رو بگیری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید یادم رفت
با خنده گفت:
- فدا یه تار موت.
شماره هامون رو ردوبدل کردیم و بعدش همون موقع میشا و میلاد هم رسیدند بهمون و چهار نفری خداحافظی کردیم.
میشا با خنده گفت:
- خوب نمیخواستی و انقدر حرف زدید! اگه میخواستی چی میشد؟
- تو هیچ نگو درسته خوشحالم ولی ناراحت هم هستما!
- اصلا به من چه برو بگو آقاتون نازتو بخره والا...
خندیدم و گفتم:
- اون که هنوز آقامون نشده فعلا زوده دیوونه...
- خب حالا هرچی دیگه میشه بالاخره!
بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه ما راه افتادیم تو راه پیامی از علی اومد که گفت:
- دلبرو یار من تویی...
رونق کار من تویی...
چه قشنگ بود!
پرسیدم ازش:
- شاعرش کیه؟
- خودم.
- مسخره نکن دیگه! کیه؟
- حضرت مولاناست.
- خیلی قشنگه.
- آره.
دیگه جوابش رو ندادم نزدیک خونه بودیم و تازه یادم افتاد که چادرامون هنوز تو کیفامونه و هنوز نزدیمشون.
هیین گفتم که میشا سه متر پرید و علامت داد که چیشده که زیر ل*ب گفتم:
- دختر چادرامون رو نزدیم !
محکم زد تو سرش و اشاره داد درشون بیاریم و بزنیم و منم زود در آوردم و فعلا همینطور گذاشتم که یعنی رو سرمه تا وقتی پیاده شدم درستش کنم.
بعد سه دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم و زود چادرهامون رو درست کردیم و خواستیم بریم که راننده داد زد:
- خانما پس کرایتون؟
با اخم گفتم :
- ببخشید، بفرمایید
پولش رو گرفت و با گفتن خدا بده برکت گازش رو گرفت و رفت.
میشا به سمت خونهشون رفت و از دور دستی تکون داد که منم براش سرم رو تکون دادم و تا خواستم برم داخل کوچهمون که محمد باز پیداش شد و گفت:
- بهبه رفته بودی سر قرار؟ خوش گذشت آنام خانم؟
با حرص سرم رو انداختم پایین و دور زدم و رفتم داخل کوچه و زودی وارد خونه شدم.
در رو بستم. هنوز نفسنفس میزدم!
خدا لعنتش کنه که آسایش رو ازم گرفته!
با دیدن موتور سبحان متوجه شدم که باز خونهست!
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم که آذر و دیدم
اوهه بعد دوو ماه اومده اینجا چیکار؟
پیش مامان نشسته بود و گریه میکرد و میگفت که رضا (شوهرش) میخواد طلاقش بده و اون هم هایهای گریه میکرد.
رفتم پیشش و سلام کردم و رفتم تو اتاقم که لباسهام رو عوض کنم که سبحان اومد داخل و گفت:
- نبینم نمک رو زخم آذر بپاشیا وگرنه با من طرفی! فهمیدی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: