کامل شده داستان کوتاه دختری از تبار سختی| فاطمه احمدهیویدی‌کاربر انجمن تک‌ رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
421
لایک‌ها
3,194
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
-112
Points
0
از خودش و خانوادش گفت و از زندگیش و منم از همه‌ چی با سانسور براش گفتم و اونم با لبخند به حرف‌هام گوش می‌داد.
بعد نیم ساعت پاشدم که گفت:
- خانمی نمی‌خوایی شماره‌ام رو بگیری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید یادم رفت
با خنده گفت:
- فدا یه تار موت.
شماره هامون رو ردوبدل کردیم و بعدش همون موقع میشا و میلاد هم رسیدند بهمون و چهار نفری خداحافظی کردیم.
میشا با خنده گفت:
- خوب نمی‌خواستی و انقدر حرف زدید! اگه می‌خواستی چی می‌شد؟
- تو هیچ نگو درسته خوش‌حالم ولی ناراحت هم هستما!
- اصلا به من چه برو بگو آقاتون نازتو بخره والا..‌.
خندیدم و گفتم:
- اون که هنوز آقامون نشده فعلا زوده دیوونه.‌‌‌‌..
- خب حالا هرچی دیگه می‌شه بالاخره!
بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه ما راه افتادیم تو راه پیامی از علی اومد که گفت:
- دلبرو یار من تویی...
رونق کار من تویی...
چه قشنگ بود!
پرسیدم ازش:
- شاعرش کیه؟
- خودم.
- مسخره نکن دیگه! کیه؟
- حضرت مولاناست.
- خیلی قشنگه.
- آره.
دیگه جوابش رو ندادم نزدیک خونه بودیم و تازه یادم افتاد که چادرامون هنوز تو کیفامونه و هنوز نزدیم‌شون.
هیین گفتم که میشا سه متر پرید و علامت داد که چی‌شده که زیر ل*ب گفتم:
- دختر چادرامون رو نزدیم !
محکم زد تو سرش و اشاره داد درشون بیاریم و بزنیم و منم زود در آوردم و فعلا همین‌طور گذاشتم که یعنی رو سرمه تا وقتی پیاده شدم درستش کنم.
بعد سه دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم و زود چادرهامون رو درست کردیم و خواستیم بریم که راننده داد زد:
- خانما پس کرایتون؟
با اخم گفتم :
- ببخشید، بفرمایید
پولش رو گرفت و با گفتن خدا بده برکت گازش رو گرفت و رفت.
میشا به سمت خونه‌شون رفت و از دور دستی تکون داد که منم براش سرم رو تکون دادم و تا خواستم برم داخل کوچه‌مون که محمد باز پیداش شد و گفت:
- به‌به رفته بودی سر قرار؟ خوش گذشت آنام خانم؟
با حرص سرم رو انداختم پایین و دور زدم و رفتم داخل کوچه و زودی وارد خونه شدم‌.
در رو بستم. هنوز نفس‌نفس می‌زدم!
خدا لعنتش کنه که آسایش رو ازم گرفته!
با دیدن موتور سبحان متوجه شدم که باز خونه‌ست!
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم که آذر و دیدم
اوهه بعد دوو ماه اومده اینجا چی‌کار؟
پیش مامان نشسته بود و گریه می‌کرد و می‌گفت که رضا (شوهرش) می‌خواد طلاقش بده و اون هم های‌های گریه می‌کرد.
رفتم پیشش و سلام کردم و رفتم تو اتاقم که لباس‌هام رو عوض کنم که سبحان اومد داخل و گفت:
- نبینم نمک رو زخم آذر بپاشیا وگرنه با من طرفی! فهمیدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
421
لایک‌ها
3,194
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
-112
Points
0
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم
زیر ل*ب خوبه‌ای گفت و رفت بیرون. خواستم بیرون نرم که بعد دیدم الان مامان آوار می‌شه سرم پس برم بهتره!
رفتم تو پذیرایی و پیش آذر نشستم که سبحان پاشد و رفت بیرون و بعد از پنج دقیقه صدا موتورش اومد که رفت بیرون منم خواستم برم اتفاق‌های امروز رو تو دفترم بنویسم که مامان خانم دستور داد برم چایی درست کنم و اگه ظرفی چیزی هست بشورم!
خب فرستادم دنبال نخود سیاه تا با آذر حرف بزنه و همزمان من کارهاش رو انجام بدم. بدبختی داریم دیگه!
داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم که صدا آذر اومد و با هق‌هق می‌گفت :
- رضا گ..فته که اج..اق..م کو..ره و ا..نم ز..نی می..خواد که ب..راش ب..چه بیار..ه
و دوباره زد زیر گریه!
پس قضیه اینه که نمی‌خواستن من بفهمم.
خنده‌ام گرفته بود و برام اصلا اهمیتی نداشت که اجاقش کوره و نمی‌تونه حامله ‌شه!
چایی رو درست کردم و بردم براشون و رفتم تو اتاقم کار هام رو انجام دادم و کمی درس خوندم که برای امتحان فردا آماده باشم چون می‌دونم میشا خانم درسی چیزی نمی‌خونه.
تاریخ رو دوری زدم و کمی هم ریاضی خوندم و نشستم فلسفه بخونم درس سختی بود و معلمش هم سخت‌گیر
پس اگه نخونم دیگه هیچی!
دو فصل رو کامل خونده بودم و تقریبا حفظ بودم و کاملا آماده بودم برای امتحان...
کمی دراز کشیدم رو تختم تا استراحت کنم.

"4 سال بعد"
تو این چهار سال که گذشت دوستی من و علی بیشتر و بیشتر شده بود و مزاحمت‌های محمد بیشتر شده بود و کمتر نشده بود. هر روز تهدید و مزاحمت‌های بیشتر و تنها اتفاق خوب و مثبتی که بود این بود که آذر طلاق نگرفت و تونست بچه دار شه!
هرچند که یک ماه قهر بود و پدر من در اومده بود تو اون یک ماه از دست گریه های آذر ولی خب مهم اینه الان آرامشی دارم و اینکه دیگه سبحان هم بهم گیر نمیده و میشا هم با علی نامزد کرد و الان هم تو نامزد بازیه و یادی از من نمی‌کنه دختره نامرد...
امروز علی بهم زنگ زده بود و قرار بود شب بیاد خواستگاریم و من چقدر ذوق دارم به‌خاطر این موضوع
و گفته بود که از قبل زنگ زده بودند ولی مامانم این‌ها بهم نگفته بودند. لابد می‌ترسیدند مثل خواستگارهای قبلی یه بلایی سرشون بیارم!
یک‌دفعه تو چایی خواستگار قبلی نمک و فلفل ریخته بودم و اونا هم رفتند و منم با کمربند کتک‌های خوبی از حاج بابا خوردم و اون شد درس عبرت برام.
حموم کردم و لباس های خونگی پوشیدم ولی لباس هایی که می‌خواستم بپوشم رو جدا کردم.
نمی‌شد لباس‌های خاستگاری رو بپوشم چون اون‌وقت می‌فهمیدند که من از قبل می‌دونم ماجرا رو و ...
در اتاقم محکم باز شد و مامانم اومد داخل و شروع کرد به سخنرانی:
- امشب خواستگار میاد برات نبینم گندی بزنی! لباس درست و حسابی می‌پوشیا!
باشه آرومی گفتم که با داد گفت :
- نشنیدم.
با دادش سه متر پریدم هوا و گفتم:
- خب باشه دیگه اَه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
421
لایک‌ها
3,194
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
-112
Points
0
سری تکون داد و بیرون رفت و منم با ذوق لباس‌هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم و بیرون رفتم که دیدم حاج بابا و سبحان هم نشستند. با مامانم هنوز ننشسته بودم که صدای زنگ بلند شد و منم راهی آشپزخونه شدم
خانواده علی اومد و بعد از حدود ۲۰ دقیقه بالاخره من رو صدا کردند که چایی ببرم.
وارد پذیرایی شدم مادر علی با لبخند سرش رو برگردوند سمتم که تا منو دید انگار خشک شده بود!
یهو برگشت سمت بابای علی و گفت:
- دخترم، دخترمه...
خشک شدم، ماتم برد!
با من بود؟ نه! امکان نداره! مگه می‌شه! من! یعنی من و علی خواهر برادریم؟!
ناخوداگاه سینی چایی و ول کردم که لیوان ها هم افتادند و شکستند و هیچ‌کس حتی بلند نشد بیاد کمک...
منم که همون‌جا نشستم.
سکوت مرگ باری بود و کسی انگار قصد شکستنش رو نداشت.
حاج بابا شروع کرد به حرف زدن:
- 21 سال پیش شب یلدا بود و من و زنم کنار هم نشسته بودیم که در رو زدند و رفتیم در رو باز کردیم که دیدم یه دختر کوچولوعه و از سرما نوک بینیش قرمزه و ماهم دیگه دلمون نیومد ولش کنیم بعد از کلی چک و چونه به اسم خودم براش شناسنامه گرفتم و شد آنام میرزایی دختر حاج میرزا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
421
لایک‌ها
3,194
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
-112
Points
0
شکستم، همین‌جا خورد شدم دیگه نذاشتم حرف بزنن تند رفتم تو اتاق، تا خواستم در رو ببندم که علی اومد و نذاشت و اومد داخل اتاق با بغض نگاهش کردم.
یعنی علی داداشمه؟ نه امکان نداره!
خودم رو پرت کردم تو بغلش دستاش رو دورم حلقه کرد و بعدش انگار چیزی یادش اومده باشه دستاش رو باز کرد و تند از در بیرون رفت و رفت.
نشستم رو زمین جیغ می‌زدم و زار می‌زدم و هیچ‌کس پیشم نیومد که دلداریم بده!
که بگه من هستم گریه کن تنها علی رو داشتم که اون هم سهم من نبود! قسمت من نبود چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه متوجه اطرافم نشدم.
چشم‌هام رو با سختی باز کردم که متوجه شدم تو بیمارستانم و مامان هم پیشمه صداش کردم که گفت:
- بله آنام جانم چی‌شده دخترم به هوش اومدی؟
لبخندی زدم همیشه آرزوم بود این‌طور باهام حرف بزنه ولی هیچ‌وقت اینکار رو نکرد. شاید اگه به اندازه کافی محبت خرجم می‌کرد این بلا ها سرم نمیومد و هزاران اگه های دیگه...
آروم گفتم :
- علی کجاست ؟
که یهو زد زیر گریه!
رنگم پرید زرد شدم، نکنه بلایی سر علی اومده؟
نه نه امکان نداره!
اشکام میومدن که مامانم با هق هق گفت:
- دیشب وقتی رفت، یه از خدا بی‌خبر زد زیرش کرد و فرار کرد و تا رسوندنش بیمارستان تموم کرده بود.
و دوباره هق هق کرد.
همین؟!
علی رفت؟ به همین سادگی؟ قرار نبود!
خدایا صدا رو می‌شنوی؟
خدایا دل بندت خیلی تنگه‌ها!
سرُم رو از دستم کندم و بیرون رفتم و اعتنایی به خونی که از دستم می‌رفت نکردم.
آدرسی که از قبل از خونه‌شون داشتم به سمتش راه افتادم.
تا رسیدم پریدم پایین ولی پولی نداشتم که بخوام به راننده بدم اون هم وضعیتم رو که دید بیخیال پول شد و رفت خونه رو که دیدم بدنم یخ بست.
این همه اعلامیه ترحیم برای چیه؟ علی زنده‌ست! من می‌دونم. اصلا خدایا قبول برادرمه ولی برش گردون تندتند وارد خونه شدم و رفتم پیش بابای علی که انگار بابای منم هست.
هه!
چه کلمه های غریبی! پدر، مادر!
وقتی حال خرابم رو دید من رو تو اتاق برد و انگار می‌دونست چی می‌خوام بدونم که خودش ل*ب باز کرد و گفت:
- من و لعیا خیلی تلاش کردیم تا تونستیم بچه دار بشیم و پسر می‌خواستیم ولی خدا تو رو به ما داد و ما قدر ندونستیم و تو رو جلو خونه حاجی محل گذاشتیم و فرداش اسباب‌کشی کردیم و رفتیم از پرورشگاه یه پسر به فرزندگی قبول کردیم و اسمش رو علی گذاشتیم.
متاسفم بابت تمام اتفاق‌ها و زد زیر گریه...
متاسف بود؟ برای علی من که الکی رفت؟ برای اینکه ما می‌تونستیم باهم باشیم اما به‌خاطر اشتباهات شما نشد! بخاطر این‌ها متاسفی؟ همین؟
چشم‌هام سیاهی رفت و وقتی به هوش اومدم که تو اتاق خودم بودم. انگار باز برگشتم به همین قفس! انگار قرار نبود از این قفس خلاص بشم!
کسی نبود و باز آنام تنها بود. در اتاق رو قفل کردم و چاقو رو برداشتم، حالا که علی نبود؛ پس بودن من بی‌فایده‌ست. خواهری، آناهیتا دارم میام پیشت. ببخش که نتونستم انتقامت رو بگیرم چاقو رو محکم رو دستم کشیدم و دیگه توان نفس کشیدن نداشتم و چشم‌هام برای همیشه بسته شد.
راوی کل:
لعیا و همسرش پشت در اتاق درحال صحبت کردن بودند که مادر آنام به آن‌ها پیوستند و شروع به حرف زدن کردن و گویی آنام را از یاد برده بودند. بعد حدود نیم ساعت سبحان رسید و با عصبانیت فریاد زد:
- می‌دونستید دختره خیره‌سرت قبلا با این پسره دوست بوده؟ من اینو زنده به گور می‌کنم!
و با شتاب به سمت در رفت که مادرش بازوهایش را گرفت ولی او به سرعت مادرش را پس زد و پرت شد.
بعد از کلی تلاش توانست در را باز کند. مادرش هم به سرعت رفت تا بلایی سر آنام نیاورد اما...
آنام پر کشیده بود، آنامی دیگر وجود نداشت!
آنامی نبود که اگر همه گله‌ دارند اورا عذاب دهند. مادرش با عصبانیت برگشت سمت سبحان و محکم زد زیر گوشش و گفت:
- بخاطر همین تعصب بی‌جا شما دوتا دخترام پرپر ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی

فاطمه احمدهویدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
421
لایک‌ها
3,194
امتیازها
63
محل سکونت
آوان
کیف پول من
-112
Points
0
- آخ قلبم.
و دستش را بر روی قلبش گذاشت.
لعیا که از وضع به وجود آمده بود حسابی ترسیده بود شوک زده شماره آمبولانس و حاجی را گرفت تا برسد.
بعد از ده دقیقه همزمان رسیدند و بعد از چک کردن نبض هردو متوجه شدند که هردو جان به جان آفرین تقدیم کردند.
سبحان شوک زده شده بود! انگار توقع همچین چیزی را نداشت حاجی اشک‌هایش را پس می‌زد تا غرورش بیشتر از این نشکند اما کمر خم شده‌اش دیگر مشخص بود‌. او حالا سه عزیزش را از دست داده بود، آناهیتا، آنام و حالا همسرش!
دفتر را بست و رو به پدرش گفت:
- بابا یعنی شما انقدر به عمه آنام سخت گیری می‌کردید؟
بابا لبخندی دردناک زد و گفت:
- آره
با تعجب گفتم:
- پس بابا این دفتر رو از کجا پیدا کردید و کی کاملش کرد؟
بابا آهی کشید و گفت:
- زیر تختش بود و من بقیه‌اش رو نوشتم تا سبک شم.
لبخندی غمگین زد که گفت:
- من این همه بدبختی و فلاکت رو به خاطر ظلم هایی که در حق آنام کردم سرم میاد، وگرنه چطور مادرت یهویی ایست قلبی کنه و باعث شه که یک طرف بدنش فلج شه؟ همه‌ این‌ها بخاطر ظلم‌ها و کتک‌هایی که من زدمش و به‌خاطر جدا کردن میشا از نامزدش با اینکه می‌دونستم چقدر هم دیگه رو دوست دارند.
آهی کشیدم و سرم را بر روی پایش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.
نویسنده: فاطمه.احمدهیویدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : فاطمه احمدهویدی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا