- اما نداره. بدو برو ديرت شد.
ديگر تعارف نکردم.
ماشين را از پارکينگ بيرون زدم و به سمت قرارگاه هميشگیمان به راه افتادم.
وقتي رسیدم، بچهها را منتظر خود ديدم و به سمتشان رفتم.
محمد با لبخند هميشگياش گفت:
- ساعت خواب زيبا بانو! چه عجب از خواب ناز بيدار شدين! چطور شده سحرخيز گروه خواب مونده؟
- خواب نبودم، يه کاري داشتم بايد انجام میدادم. شرمنده يکم دير شد.
ساناز دلگرم کننده از پشتم درآمد:
- اشکال نداره عزيزم، زيادم دير نکردي. پيش مياد ديگه.
بعد از سلام و عذرخواهي از بچهها، شروع به بالا رفتن کرديم.
وسطهاي راه روي تپه سنگي نشستيم و هرکس مشغول درآوردن خوراکي از کولهاش شد. من هم ساندويچ پنير و گردويي که مادر به اجبار راهي کولهام کرده بود را درآورده و مشغول شدم. در همان حين به اين فکر افتادم که در مورد مادر اشتباه قضاوت کردهام؛ او هميشه موفقيت مرا خواسته، پس مطمئناً استخدام من باعث خوشحالياش ميشد و من خوشحالم که باعث خوشحالي يکي از خانوادههايم شدم.
مجتبيخان نميتوانست فرزندي از خود داشته باشد؛ اين موضوع در ازدواج قبلياش باعث جدايياش شده بود. من مطمئنم اگر فرزندي داشت برايش بهترين پدر دنيا ميشد.
خوشحالم خدا در اوج سختي او را حاميام کرده بود.
بعد از خوردن صبحانه دوباره به راه افتاديم. پس از فتح قله، همه تاييد کردند که براي ناهار پاتوق هميشگيامان برويم. فرانک و محمد با من آمدند. ساناز، ستاره و حميد هم بچههايي که وسيلهی نقليه نداشتند را همراه خود کرد.
ناهار که صرف شد من و چند تا از بچهها عزم رفتن کرديم. به سوي خانه حرکت کردم. بعد از پارک کردن ماشين داخل شدم. به مادر و مجتبي خان «سلام» ي کردم.
مجتبيخان با مهرباني ذاتياش گفت:
- سلام دخترم، خسته نباشي. خوش گذشت؟
- جاتون خالي. خستگي اين هفتهام رو در کردم.
مامان همانطور که مشکوک به نظر ميرسيد گفت:
- سلام مامان جان. خداروشکر بهت خوش گذشته. برو لباسات رو عوض کن بيا برات چايي بريزم.
- چشم، دستت درد نکنه. با اجازه.
به سمت اتاق ميرفتمکه با شنیدن حرف های مجتبيخان پشت دیوار راه پله ها ایستادم:
- آذر به خدا اين دختر تو اوج سختي مثل الماس تراش خورده شدهست. چطور اجازه میدي اين آدماي يه لاقبا زنگ بزنن طلب کارم باشن که چرا دخترمون بچه طلاقه؟ نميخواي که اجبارش کني؟
مامان با ناراحتي گفت:
- نه... اما مجتبي، مردم پشت سر دختري که همه خواستگاراش رو رد ميکنه حرف ميزنن که لابد اين دختره ايرادي داره که خواستگار راه نميدن.
مجتبيخان باصدایی ناراحت گفت:
- خانم خوشگلم، اين مردم هميشهی خدا دهنشون بازه. ولش کن حرف مردم رو! اين دختر انقدر عاقل و فهميده هست که بتونه همسر آيندهش رو انتخاب کنه. بهتره بسپُريم به خودش. تو هم ديگه حرف خواستگار رو تو اين خونه وسط نکش.
مامان باصدایی که اصلاً پشيماني درش پيدا نبود گفت:
- راست ميگي عزيزم. اما خب اين خانومه خيلي اصرار داشت، نتونستم نه بگم.
مجتبيخان درمانده پاسخ داد:
- خيله خب خانوم، اين دفعه رو با زيبا صحبت ميکنم؛ اما ديگه بياجازه خودش قول نده خانومم.
مامان حق به جانب گفت:
- باشه. حالا فکرام رو بکنم، اگه مورد خوبي نبود قول نميدم.
ديگر به باقی حرفهایشان گوش ندادم؛ چون خندهي پرعشق مجتبيخان من را به وجد آورده بود. عشقشان حس هالهی زيبايي با خود به همراه داشت که توصيف کردني نبود. من هم زماني آرزوي تجربه اين حس و حال را کنارش داشتم؛ اما با گفتن احساسم به او، هجده سالگيهايم به بعد را به گند کشيده بودم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان