خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
نام رمان: بلندپروازی به سان زیبا
نویسنده: زهرا وطن خواه
ژانر: عاشقانه
نام ناظر: آریاتس☪
خلاصه:

زیبا ساده بود و ساده قدم برمی داشت و مانند کرم ابریشم در پیله‌ی خود تنیده بود ترس از پروانه شدن و پرواز کردن داشت اما هیجان غیرقابل انکار پرواز و رسیدن به رویاهایش ترس اورا به زانو درآورد. و اما آیا عشق توانایی گرفتن بال‌های پرواز پروانه شدن را دارد؟...


%D8%A8%D9%84%D9%86%D8%AF%DB%8C_%D8%A8%D9%87_%D8%B3%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7_%D8%AA%DA%A9_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%A7.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,122
کیف پول من
316,377
Points
70,000,473
IMG_20250116_195249_929.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
***
مقدمه:
وقتی تو نیستی،
غریبانه زیستن کار من است!
وقتی تو نیستی،
«واژه‌ها هم خساست می‌کنند، نه دلبری!»
کم آورده‌ام!
غریبی را بر این دو خط واژه «دوستت دارم» حک کن!
بی‌هوا نوشتم، به هوای کسی…
اگر می‌دانستند با تو در رویاهایم تا کجا رفته‌ام...
سنگ‌سارم می‌کردند!
***
آرامش صدایم باعث شد عصبانیت را بیشتر در صورتش هویدا ببینم.
خسته‌تر از همیشه بدون توضیح دیگری، مادر را با نصیحت‌هایش تنها گذاشتم.
بعد از یک روز پرفشار کاری دیگر، کشش گوش دادن به غرغرهای مادر را نداشتم.
بعد از تعویض لباس به سمت تخت رفتم و تن بی‌جانم را روی آن به آرامش رساندم و با چشمان بسته، روز سختی که داشتم را تصور کردم.
آقای فهیمی با لبخند محترمانه‌ای گفت:
- خانم میثاق، شما ده روزه که روی این طرح کار کردی. طرحت عالیه دخترم. به نظرم با همه‌ی تازه کار بودنت، استحقاق استخدام شدن رو داری. می‌تونی از شنبه به صورت دائمی اینجا مشغول به کار بشی. به منشی اطلاع میدم. برو فرم‌ها رو ازش بگیر و برای ضمیمه‌ی پرونده‌ت پرشون کن. بابت طرح خلاقانه و عالیت هم بهت خسته نباشید میگم.
- ممنون آقای فهیمی. شما به من لطف دارین. خیلی خوشحالم که تلاشم بی‌ثمر نبود.
- خواهش می‌کنم. انشاءالله که همکاری خوبی با هم داشته باشیم.
- با اجازه‌تون من برم کارم رو انجام بدم.
- برو دخترم، به سلامت موفق باشی.
تنها اتفاقی که خستگی را از تنم بیرون می‌برد، استخدام در شرکت ساختمان نوین بود. هنوز به مادر اطلاعی برای کار کردنم نداده بودم؛ اگر می‌فهمید غوغایی به پا می‌کرد. اما حالا که قبول شده بودم باید به او می‌گفتم.
باید درکم می‌کردند که می‌خواهم مستقل باشم.
نمی‌توانستم تا آخر، دستم را جلوی ناپدری‌ام دراز کنم؛ حتی اگر من را مانند دختر خودش می‌دید.
من در این چند سال در خانه‌ی پدری‌ام یاد گرفتم که نباید زیر دِین کسی بمانم. من برای راحتی پدرم و همسرش از خانه‌شان بیرون آمده بودم؛ حالا نمی‌توانستم برای مادرم و همسرش هم مزاحمت ایجاد کنم.
دو ماه بود که اینجا زندگی می‌کردم. تمام خورد و خوراکم با آن دو بود. مجتبی خان در این مدت هواسش بود چیزی کم و کسر نداشته باشم؛ اما من دختری نبودم که بخواهم بگویم وظیفه‌ی مادر است. یک زمانی چنین وظایفی داشت که نبود حالا که خودم می‌توانستم از پس وظایفم برآیم، دیگر از کسی انتظاری نداشتم.
سعی کردم مغزم را از فکر و خیال‌های همیشگیم دور کنم و کمی به خواب روم.
***
با صدای زنگ گوشی، چشمانم را باز کردم. ساعت گوشیم، ساعت شش را به نمایش گذاشته بود. بعد از مسواک زدن، به سمت کوله وسایل کوه‌نوردی‌ام رفتم و با دوباره چک کردن خیالم را راحت کردم که چیزی را از قلم نینداخته‌ام.
تنها روز آرامش‌بخشم جمعه‌ها بود.
لباس‌های مخصوص کوه‌نوردی‌ام را به تن کردم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. برعکس روزهای دیگر، مامان امروز سحرخیز میز صبحانه را چیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- صبح بخیر مامان.
- صبح بخیر. گفتم ما که هیچ وعده‌ای خانم رو نمی‌بینیم، لااقل یه امروز ببینمت.
- نگو این طوری مامان! سرم خیلی شلوغه. خوب کاری کردی، منم می‌خواستم یه چیزی رو بهتون بگم.
- کنجکاو شدم، چی؟
- میگم، بذار مجتبی خان هم بیان بعدش میگم.
- از دست تو دختر! نگرانم کردی.
- نگران نباش؛ اتفاق خوبیه.
با آمدن مجتبی‌خان و صبح بخیر گفتنمان، شروع به خوردن صبحانه کردیم.
مجتبی‌خان همانطور که برای خود لقمه‌ای کره و عسل می‌گرفت گفت:
- چطوری دخترم؟ تو یه خونه زندگی می‌کنیم، اما انقدر خودت رو مشغول پیشرفت کردی که اصلاً نمی‌بینیمت. به هر حال هم من، هم مامانت دلمون برات تنگ میشه.
- بله، قبول دارم، شرمنده‌تونم؛ اما خب باید شانسم رو امتحان می‌کردم.
- شانست رو؟
- بله. راستش من تو آزمون طراح ساختمان نوین شرکت کردم و... .
- و... .
- و... قبول شدم.
پنج ثانیه مکث کردن مجتبی‌خان متعجبم کرد. یعنی آنقدر باور نکردنی بود؟ اولین واکنش برای مادر بود:
- یعنی هنوز لیسانس تازه تموم شده شدی طراح شرکت به اون معروفی؟
- بله مامان جون. می‌دونم باور نکردنیه، اما من این یه هفته‌ای که شبا دیر می‌اومدم، تو شرکت مشغول کارکردن بودم. راستش هنوزم باورم نمیشه تلاشم نتیجه داد.
مجتبی‌خان با حیرت گفت:
- من بهت افتخار می‌کنم! دختر، اون شرکت مال دوست منه، با سابقه‌ترین افراد هم از پس آزمونش برنمیان. واقعاً باعث افتخارم شدی! تو واقعاً لیاقت اون همه پشتت ایستادن رو داری! الان هم باعث افتخار منی، هم مادرت و هم کسایی که دیگه ندارنت.
اشکی که درون چشمانم حلقه زده بود از شوق حرف‌هایی بود که یه روزی حسرت شنیدنشان را از زبان پدرم داشتم و حالا براورده شده بود. مادرم چشمانش نم زده بود و من متعجب واکنشش بودم. مطمئنم واکنش خوبش ربطی به زندگی در این چند سال با مجتبی‌خان داشت.
مجتبی‌خان دوباره گفت:
- آذر خانم شما هم فعلاً به کسی نگو. بذار دخترم تو کارش جا بیفته، بعداً خودشون متوجه میشن. دلم نمی‌خواد دخترم رو بندازن سر زبونا بگن کسی براش پا*ر*تی بازی کرده. اون طوری که یهویی بفهمن وقتی ثابت شد بهتره.
در دلم با خود کلی قربان صدقه‌ی شعور ذاتی مجتبی‌خان رفتم. این مرد از نظر من آخر شعور بود.
- امشب شام به افتخار موفقیت دخترم می‌برمتون بیرون. امشب زود بیا خونه یه جشن سه نفری بگیریم.
- چشم، بعد از نهار خونه‌ام. با اجازه‌تون من دیگه برم.
با صدای مجتبی‌خان از حرکت ایستادم و او گفت:
- امروز جمعه‌ست، من و مادرتم خونه‌ایم، جایی نمیریم. سوییچا رو اُپنه با ماشین برو.
- اما... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- اما نداره. بدو برو ديرت شد.
ديگر تعارف نکردم.
ماشين را از پارکينگ بيرون زدم و به سمت قرارگاه هميشگی‌مان ‌به راه افتادم.
وقتي رسیدم، بچه‌ها را منتظر خود ديدم و به سمتشان رفتم.
محمد با لبخند هميشگي‌اش گفت:
- ساعت خواب زيبا بانو! چه عجب از خواب ناز بيدار شدين! چطور شده سحرخيز گروه خواب مونده؟
- خواب نبودم، يه کاري داشتم بايد انجام می‌دادم. شرمنده يکم دير شد.
ساناز دلگرم کننده از پشتم درآمد:
- اشکال نداره عزيزم، زيادم دير نکردي. پيش مياد ديگه.
بعد از سلام و عذرخواهي از بچه‌ها، شروع به بالا رفتن کرديم.
وسط‌هاي راه روي تپه سنگي نشستيم و هرکس مشغول درآوردن خوراکي از کوله‌اش شد. من هم ساندويچ پنير و گردويي که مادر به اجبار راهي کوله‌ام کرده بود را درآورده و مشغول شدم. در همان حين به اين فکر افتادم که در مورد مادر اشتباه قضاوت کرده‌ام؛ او هميشه موفقيت مرا خواسته، پس مطمئناً استخدام من باعث خوشحالي‌اش مي‌شد و من خوشحالم که باعث خوشحالي يکي از خانواده‌هايم شدم.
مجتبي‌خان نمي‌توانست فرزندي از خود داشته باشد؛ اين موضوع در ازدواج قبلي‌اش باعث جدايي‌اش شده بود. من مطمئنم اگر فرزندي داشت برايش بهترين پدر دنيا ميشد.
خوشحالم خدا در اوج سختي او را حامي‌ام کرده بود.
بعد از خوردن صبحانه دوباره به راه افتاديم. پس از فتح قله، همه تاييد کردند که براي ناهار پاتوق هميشگي‌امان برويم. فرانک و محمد با من آمدند. ساناز، ستاره و حميد هم بچه‌هايي که وسيله‌ی نقليه نداشتند را همراه خود کرد.
ناهار که صرف شد من و چند تا از بچه‌ها عزم رفتن کرديم. به سوي خانه حرکت کردم. بعد از پارک کردن ماشين داخل شدم. به مادر و مجتبي خان «سلام» ي کردم.
مجتبي‌خان با مهرباني ذاتي‌اش گفت:
- سلام دخترم، خسته نباشي. خوش گذشت؟
- جاتون خالي. خستگي اين هفته‌ام رو در کردم.
مامان همانطور که مشکوک به نظر مي‌رسيد گفت:
- سلام مامان جان. خداروشکر بهت خوش گذشته. برو لباسات رو عوض کن بيا برات چايي بريزم.
- چشم، دستت درد نکنه. با اجازه.
به سمت اتاق مي‌رفتمکه با شنیدن حرف های مجتبي‌خان پشت دیوار راه پله ها ایستادم:
- آذر به خدا اين دختر تو اوج سختي مثل الماس تراش خورده شده‌ست. چطور اجازه میدي اين آدماي يه لاقبا زنگ بزنن طلب کارم باشن که چرا دخترمون بچه طلاقه؟ نمي‌خواي که اجبارش کني؟
مامان با ناراحتي گفت:
- نه... اما مجتبي، مردم پشت سر دختري که همه خواستگاراش رو رد مي‌کنه حرف مي‌زنن که لابد اين دختره ايرادي داره که خواستگار راه نميدن.
مجتبي‌خان باصدایی ناراحت گفت:
- خانم خوشگلم، اين مردم هميشه‌ی خدا دهنشون بازه. ولش کن حرف مردم رو! اين دختر انقدر عاقل و فهميده هست که بتونه همسر آينده‌ش رو انتخاب کنه. بهتره بسپُريم به خودش. تو هم ديگه حرف خواستگار رو تو اين خونه وسط نکش.
مامان باصدایی که اصلاً پشيماني درش پيدا نبود گفت:
- راست ميگي عزيزم. اما خب اين خانومه خيلي اصرار داشت، نتونستم نه بگم.
مجتبي‌خان درمانده پاسخ داد:
- خيله خب خانوم، اين دفعه رو با زيبا صحبت مي‌کنم؛ اما ديگه بي‌اجازه خودش قول نده خانومم.
مامان حق به جانب گفت:
- باشه. حالا فکرام رو بکنم، اگه مورد خوبي نبود قول نميدم.
ديگر به باقی حرف‌هایشان گوش ندادم؛ چون خنده‎ي پرعشق مجتبي‌خان من را به وجد آورده بود. عشقشان حس هاله‌ی زيبايي با خود به همراه داشت که توصيف کردني نبود. من هم زماني آرزوي تجربه اين حس و حال را کنارش داشتم؛ اما با گفتن احساسم به او، هجده سالگي‌هايم به بعد را به گند کشيده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
به سرعت راهي اتاقم شدم و لباس‌هايم را تعويض کردم. به حال بازگشتم و روي مبل تکي، کنارشان نشستم و به روي خودم نياوردم که چه شنيده‌ام و چه‌ها ديده‌ام. بعد از کمي سکوت مجتبي خان گفت:
- خب دخترم چه زماني مشغول به کار مي‌شي؟
- آقاي فهيمي گفتن که از شنبه مي‌تونم مشغول به کار‌ شَم.
- بازم ميگم آفرين به تلاشت دخترم.
- ممنون.
مجتبي خان کمي اين پا و آن پا کرد وگفت:
- راستش بابا جان يه موضوعي هست که مي‌خوام از خودت صلاح مشورت بگيرم.
- چه موضوعي؟
- راستش امروز یکی از دوستای مامانت، خانم قربانی که همسرش دوست منه، تو رو واسه پسرخواهرش خواستگاری کرده. مامانتم تو رودرواسی مونده، مجبور شده اجازه بده بیان خواستگاری. ببین دخترم، من می‌دونم تو دختر عاقلی هستی و کاری که به صلاحت هست رو انجام میدی. این خواستگاری هم هیچ اجباری نداره. اگه نخوای ما به نظرت احترام می‌ذاریم.
و نگاهی کوتاه به مامان کرد و دوباره گفت:
- دیگه هم از پیش خود خواستگار قبول نمی‌کنیم.
به خاطر اینکه دفاع مجتبی‌خان را ناخواسته شنیده بودم، سعی کردم از موضعم کوتاه بیایم و با آوردن آرامش به ظاهرم در جواب پاسخ‌دادم:
- خوب اگه این طوره که میگین، موردی نداره. من حرف شما برام سنده.
- ممنونم دخترم. الهی که عاقبت بخیر بشی و ما هم باشیم و اون روز رو ببینیم.
- اِه! نَگین این حرف رو! معلومه که هستین! شما باید صد و بیست سال سایه‌تون بالا سرم باشه.
فقط خودم می‌دانستم که پرونده‌ی ازدواج برای من بسته شده است، اما نمی‌توانستم عزیزانم را نااُمید کنم. آن‌ها که جز من فرزندی نداشتن که اُمیدوار به دیدن نوه و نتیجه باشن! اما خب من هم نمی‌توانستم احساساتم را کنار فردی دیگر خفه و سرکوب کنم. نمی‌دانم شاید نام احساس من، عشق نیست؛ دیوانگی‌ست؛ اما همین دیوانگی مرا این همه به مرز آرزوهایم نزدیک کرد، احساساتی که گیج کننده است. با این که می‌دانستم هیچ اُمیدی به این عشق نیست اما... .
سعی کردم یادآوری احساسات ناراحت کننده را کنار بزنم و حواسم را معطوف فیلم کلاسیکی که مجتبی‌خان را به خود جذب کرده بود کنم؛ اما مگر میشد آن خاطرات و احساسات نحس را فراموش کرد؟! خوب به یاد دارم روزی را که فکر می‌کردم او در زندگی‌ام قرار است نقش شاهزاده‌ را با اسب سفید را بازی کند و من را از عذاب تنهایی نجات دهد.
الان که به یاد افکار کودکانه‌ام می‌افتم، از دست خودم عاصی می‌شوم، اما... باز هم می‌دانم ته‌ِ تَهَش این دل صاحب مرده‌ام برایش له‌له می‌زند.
***
- زیبا، مادر، حاضری؟
- آره مامان جون، الان میام.
- بدو مادر. مجتبی رفت ماشین رو بزنه بیرون.
-چشم اومدم.
با عجله کتونی‌های سفیدم را پا زدم و خودم را به ماشین رساندم و روی صندلی عقب جایگیر شدم.
مامان به سمتم برگرشت و با همان وسواس همیشگی‌اش پرسید:
- درها رو که محکم بستی؟
- آره مامان جون، خیالت راحت باشه.
- دل نگرون بودم عجله‌ای میای فراموش کنی.
- نه، حواسم جمع بود چک کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
مجتبی خان که ماشین را به حرکت درآورد، کمی خودم را از میان صندلی به جلو هدایت کردم و پرسیدم:
- مقصد کجاست؟
- دخترم امشب رو بسپار به من، مطمئنم که بهت خوش می‌گذره.
- اوه، پس حتما باید شب هیجان انگیزی باشه!
- البته که میشه! امشب فقط به خاطر توی زیباجان!
- ممنون از حمایتتون. مرسی که وقتی بهتون رو آوردم دستم رو ول نکردین، خیلی مدیونتونم!
- اه، نگو دختر! من تو رو دختر خودم می‌دونم! به من و مادرت بود، تو رو زودتر از این حرف‌ها پیش خودمون می‌آوردیم اما می‌دونستیم چقدر وابسته‌ی پدرتی و حالا که اینجایی ما با تموم وجود خوشحالیم.
مامان همان طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
- عشق مامان نمی‌دونی در نبودت چی‌ کشیدم! پدرت اجازه‌ی دیدنت رو بهم نمی‌داد. فکر می‌کرد چون عقایدمون متفاوته من روت تاثیر عقاید خودم رو می‌ذارم؛ اما من می‌دونستم ترس از دست دادنت رو داره. البته که با شرایطی که برات گذاشته بود، همین اتفاقم افتاد اما تو هم بدون، اونم مثل خودت خیلی دوسِت‌ داره. یه روزی می‌رسه که دخترش رو می‌ذاره رو چشماش، غصه نخور مامان.
مجتبی‌خان هم حرف مامان را تایید کرد و گفت:
- منم موافقم اما تو هم با موفقیتات بهش تو این مدت ثابت می‌کنی که خیلی دخترم رو دست کم گرفته، مگه نه؟
- مطمئن باشین همین طور میشه. بعضی وقتا آدم‌ها برای رسیدن به هدف‌ها و موفقیت‌هاشون نیاز به تایید شدن و حمایت شدن دارن؛ چیزی که من تا یک ماه پیش ازش بی‌بهره بودم اما الان که بهش رسیدم یکی‌یکی هدف‌ها و رویاهام رو با موفقیت پشت سر می‌ذارم. این فقط یه استارت کوچیکش بود.
برق شادی چشمان مجتبی‌خان که از آینه‌ی ماشین، من را که سخرانی می‌کردم می‌نگریست، در رسیدن به اهدافم من را راسخ‌تر کرد. تا دیروز اخبار موفقیت‌های او به گوش عالم می‌رسید و دیگر من را لایق خودش نمی‌دانست اما حالا دور دور من است.
با خود عهد کرده‌ام کاری کنم حسرت دیدار از نزدیکم را با خود به گور ببرد. زیبای عاشق و ساده را در خودم دفن کرده بودم؛ دیگر در قلبم جایی برای عشق نخواهم گذاشت.
با توقف ماشین از درون افکارم به صندلی ماشین جای‌گیر شدم.
تازه متوجه اطرافم شده بودم.
بعد از توقف کامل ماشین، جلوی رستوران باغ‌مانند پیاده شدیم.
در دو طرف جلوی در رستوران را با دو جام آتشین طلایی رنگ زینت بخشیده بودن و راهی که از آن عبور می‌کردی، توسط فرش قرمزی پوشانده شده بود. مجتبی‌خان دست مامان را گرفت و من را تشویق به همراهی کرد.
راه فرش قرمز را در پیش گرفتم و شانه به شانه‌یشان وارد رستوران شدم. نگاهم به پلی افتاد که راه اتصال محل سنتی رستوران به محل جزیره مانندی که وسط دریاچه‌ی بزرگ رستوران بود و داخل جزیره پر از درخت و تخت‌هایی که برای پذیرایی آماده شده بودن، افتاد. با هیجان به سمت مجتبی‌خان نگاهی انداختم و گفتم:
- وای، چقدر این‌جا خوشگله! میشه بریم اون‌ور پل مستقر بشیم؟
- چرا که نه! انتخاب منم همون‌جاست.
مامان جلوتر آمد:
- آره مجتبی، منم خوشم اومد. مگه اینکه به خاطر دخترت من رو بیاری این‌جور جاها!
مامان به حالت قهر نمایشی رویش را از ما برگرداند که مجتبی‌خان گفت:
- ای بابا خانم، من این همه جا بردمت ها! چه زود یادت رفت!
من به سمت مامان رفتم و گفتم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- آره مجتبی، منم خوشم اومد. مگه اینکه به خاطر دخترت من رو بیاری این‌جور جاها!
مامان به حالت قهر نمایشی رویش را از ما برگرداند که مجتبی‌خان گفت:
- ای بابا خانم، من این همه جا بردمت ها! چه زود یادت رفت!
من به سمت مامان رفتم و گفتم:
- قربون مامان خوشگل حسود خودم بشم!
- من حسودی نکردم که؛ فقط خواستم بدونم چرا من رو این‌جا نیاورده.
مجتبی خان با لحن نازکشانش رو به مامان گفت:
- خب عزیز من، دوستم تازه این‌جا رو تاسیس کرده، منم اولین باره که اومدم؛ اونم با خانوم خوشگل و دخترم.
- خوبه خوبه! قانع شدم. حالام بیاین بریم یه جا بشینیم پام درد گرفت.
- چشم خانومم، شما امر بفرما.
با یه لبخند دندان‌نما به ناز و نازکشیشان نگاه می‌کردم که مجتبی‌خان به سمتم برگشت وگفت:
- بدو دختر تا از گشنگی نمردم.
با خنده گفتم:
- اومدم اومدم.
***
بعد از جای‌گیری و صرف شام، مجتبی خان سفارش چای و تنقلات داد.
با اجازه گرفتن از آن‌ها برای شستن دستانم، راهی دست‌شویی شدم.
پس از شست‌و‌شوی دستانم، درمیان راه بازگشت به سمت تخت مستقرمان، صدای خنده‌ی چند پسر که روی تخت نزدیک به پل نشسته بودن توجهم را جلب کرد.
بدون آن‌که توجهشان را جلب کنم، به سوی تختشان نگاهی انداختم که با برخورد دردآورم، «آخ» بلندی گفتم:
- خانم چرا جلوتون رو نگاه نمی‌کنید؟
با تعجب سرم را به سوی صدای آشنای زنگ دار فرد روبه‌رویم بلندکردم.
نگاه متعجبش که به من افتاد، ترس تمام وجودم را فراگرفت. بدون معطلی به سمت خروجی رستوران دویدم تا این بار دیگر خام حرف‌هایش نشوم.
با تمام وجود می‌دویدم و توجهی به «زیبا، زیبا» گفتن پسر زیباروی پشت سرم نمی‌کردم. اشک‌هایم راه خودشان را پیدا کردند و دیدگانم را تار.
سرعتم به دلیل خستگی لحظه به لحظه کندتر می‌شد اما باز هم دست از تلاش برای فرار برنمی‌داشتم.
در آن لحظه حتی مامان و مجتبی‌خان را هم به خاطر نمی‌آوردم.
جلوی اولین پراید درب و داغان را گرفتم تا به آخرین ریسمان نجاتم برای دور شدن از این نقطه ضعف همیشگی چنگ بزنم؛ اما باز هم مانند همیشه به ریسمان پوسیده‌ای چنگ انداخته‌ بودم.
بازویم را که گرفت ، فهمیدم باز هم بی‌خود برای دور شدن تلاش کردم.
به خاطر ناگهانی بودنش، در آغوشش فرورفتم.
دستانش در برم گرفتند، دلتنگی مانند بغضی سنگی بر گلویم چسبید.
با تمام وجود جلوی ریختن اشک‌های مزاحمم را به خاطر رسیدن به مأمن‌گاه آرامش‌بخشم گرفتم. حالا که دوباره سر راهم قرار گرفته بود، نباید مثل همیشه جلویش ضعف نشان می‌دادم. من دیگر آن زیبای ساده نبودم که خام زبان‌بازی‌های همیشگی‌اش شوم.
با تمام وجود خواستم خودم را از آغوشش بیرون بکشم، اما نگذاشت و گفت:
- فکر کردی بعد از دو ماه ندیدنت، ولت می‌کنم؟!
تمام نفرت سرکوب شده‌ام را در این چند سال درون چشمانم ریختم:
- مثلاً می‌بودم چه فرقی به حالمون می‌کرد؟ تو خجالت نمی‌کشی زن داری، بعد عاشق پیشه‌ی سابقت رو ب*غ*ل کردی؟ نکنه فراموش کردی که چه بلا‌هایی سرم آوردی؟ حالام ولم کن؛ خوشم نمیاد آدم کثیفی مثل تو هر روز با یه دختره و زنم داره، دستش بهم بخوره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- زیبا چی داری میگی؟ من که برات توضیح دادم که این ازدواج توافقیه، نگفتم؟
- منم برات توضیح دادم که دیگه حرفات رو باور نمی‌کنم، ندادم؟
- برام مهم نیست. تمام تلاشت رو بکن باور کنی؛ چون تو از اول مال من بودی، تا آخرم مال من می‌مونی. نزدیک شدن به تو، یعنی نزدیک شدن به خط قرمزای من. فکر نکن دو ماه نبودی، من رو تو بی‌خبری گذاشتی. مطمئن باش اگه از مجتبی مطمئن نبودم یک ثانیه هم تو اون خونه نبودی.
سپس همرا باز پوزخندی دوباره حرفش را ادامه داد:
-من عروسکم رو به کسی نمی‌سپارم، حتی باباش.
- میشه ولم کنی؟
- من تا ته ته دنیا چیزی رو که مال خودم باشه، ول نمی‌کنم.
-برو... از زندگیم برو بیرون! بسه هرچی گذاشتم خودت و سایت بالا سر زندگیم باشین؛ دیگه این اجازه رو بهت نمیدم.
برای اولین بار محکم حرفم را بدونه گریه، تمام و کمال و کوبنده گفتم. از غفلت تعجبش استفاده کرده و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم. بدون معطلی راهم را به سمت باغ برگرداندم تا از آن مکان دور شوم. صدایش که به گوشم می‌رسد، قلب بی‌قرارم به لرزه می‌افتد و اشک چشمانم روی گونه‌هایم چکه می‌کنند:
- هیچ وقت... هیچ وقت حتی نبودن سایه‌ام سر زندگیت به مغزتم خطور نکنه! تا یه ماه دیگه درست وسط زندگی منی.
من احمق بودم؛ احمق بودم که روزی عاشقانه این مردی که همه‌ی وجودم را می‌لرزاند پرستش می‌کردم! اما هنوزم احمقم که با شنیدن حرف‌هایش باز هم قلبم مانند وجودم به لرزه می‌افتاد.
مامان که چشمش به چشمان من افتاد، با نگرانی پرسید:
- چقدر دیر کردی دختر! چرا گریه کردی مادر؟ چیزی شده؟
- نه مامان جون، چیزی نشده. داشتم اطراف رو نگاه می‌نداختم که دیر شد. شرمنده‌تونم. یادم رفت بیام خبر بدم نگران نشید. قرمزی چشمام هم از خستگیه، همین.
- بمیرم برات مادر انقدر که این مدت از خودت کار کشیدی.
به کنارش بر روی تخت رفتم که مرا یه طرف به آغـ*وش کشید؛ انگار میفهمد چقدر در این لحظه محتاج آن آغوشم بودم
گفتم:
- خدا نکنه مامان جونم.
همان طور که در آغوشش فشارم می‌داد گفت:
- غصه نخور مامان. باباتم بالاخره درکت می‌کنه که شرایطت سخته دوباره با هم آشتی می‌کنید. زمان حلال مشکلاته، هیچ مشکلی موندگار نیست.
- مامانت راست میگه دخترم. زمان که بگذره همه چیز درست میشه. بسپر به اون بالایی، خودش کمکت می‌کنه که با مشکلاتت کنار بیای.
- ممنون که پیشم هستین.
مجتبی‌خان لبخند پدرانه‌ای زده و مامان پیشانی‌ام را ب*و*سید.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با اعتماد به نفس گرفته شده‌ی این روزهایم، پا درون شرکت نوین گذاشتم و استرسم را پشت لبخند واقعی آمده بر روی ل*ب‌هایم پنهان کردم.
پس از سلام با خانم رنجبر (منشی شرکت) من را به سمت اتاق نقشه کشی هدایت کرد.
درون اتاق نقشه کشی، سه میز مخصوص نقشه کشی وجود داشت که دوتای آن‌ها توسط خانم و آقای جوانی پر شده بود و میزی در سمت راست اتاق کنار پنجره خالی مانده بود.
داخل اتاق که شدیم آن خانم و آقای پشت میز بلند شدند و با خوش‌رویی سلام و خوش‌آمدگویی کرده و خودشان را معرفی کردند:
- سلام عزیزم، خوش اومدی. ورودت رو به شرکتمون تبریک میگم. من فریبا فهیمی هستم و ایشون هم مهندس کامل هستند.
- خوشبختم خانوم؟
-میثاق هستم.
- بله، خوشبختم خانوم میثاق.
- خیلی ممنون. منم از آشنایی با شما خوشبختم.
خانم رنجبر پس از توضیح‌دادن شرایط کار کردنم، برای آوردن نقشه اولیه کارم به بیرون رفت. به محض خارج شدن رنجبر، مهندس فهیمی به سمتم آمد و گفت:
- وای، خیلی خوشحالم! بالاخره یکی همسن و سال من اومد تو این شرکت. مردم از بس با افراد سن بالا کار کردم، والا!
با لبخند به این دختر خیره شدم، دختر بامزه‌ای به نظر می‌آمد.
گفتم:
- معلومه خیلی فشار اومده بهت.
خندید و گفت:
- فشار واسه یه لحظشه. اگه مهدی نبود از بی‌هم‌زبونی دق می‌کردم.
از صمیمیتش با مهندس کامل تعجب کردم.
چدختر عجیبی بود؛ آنقدر که فامیلی‌اش هم با رییس شرکت یکی بود اما به خودم اجازه ندادم که بخواهم سوالی از او بپرسم.
- آخ، زیاد تعجب نکن عزیزم، مهدی شوهرمه.
همراه با خنده‌ی آرامی گفتم:
- آهان.
با باز شدن در توسط خانم رنجبر، صحبتمان نیمه تمام ماند. خانم رنجبر به سمتم آمده و نقشه‌ی جدیدی را که برای کار اولم باید شروع می‌کردم را جلویم گذاشت و گفت:
- آقای مهندس گفتن ایرادای این نقشه رو پیدا کنید و به آخر ساعت به اتاقشون ببرین خانم میثاق.
- بله حتما.
***
فریبا از خستگی کمی خودش را کش داده و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- زیبا جون پاشو، وقت نهاره.
- اِه، چه زود گذشت!
فریبا با قیافه‌ای حق به جانب گفت:
- همچینم زود نگذشت ها! کمر و گردنم پشت اون میز خشک شده از صبح تا حالا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا