#پارت هشتم
روم رو برگردوندم که نبینتم. این اینجا چیکار میکنه؟ با یکی از دوستاش بود. سمیه اومد و من و تو اون حال دید. از شانس گندم همون لحظه آرمین و دوستش هم رو میز بغلی نشستن. پشت من به آرمین بود. سمیه یه چی بگم نشه، هم سریع فکش رو باز کرد.
-وا سیتا! چرا این شکلی شدی؟!
انگشتم و آوردم جلو ل*بم و گفتم:
_شش!
ولی دیگه دیر شده بود. آرمین برگشت و ما رو دید. ای سمیهجان دهنت رو گل بگیرن.
-اها.
ای مرگ، خنگ.
آرمین روش رو خیلی خونسردانه برگردوند و سمیه هم این رو دید خونسرد نشست و گفت:
-راستش تعجب کردم!
-منم!
کمی که گذشت، آرمین با صدای بلند و عصبانی به دوستش گفت.
-دهنت رو ببند!
دوستش هم با خنده یهچیزی گفت که با حرفش انگار آرمین و کفریتر کرد.
-سروش کاری نکن همینجا آسفالتت کنما!
پسره که انگار اسمش سروش بود باشهای گفت و خفه شد.
-جونم جذبه.
-تو هم کلا با جذبه کار داری.
آرمین همون لحظه بلند شد و رفت سفارش داد. همون موقع هاداگهای ما هم انگار حاضر شده بود.
-من رفتم سفارش دادم، تو بگیر.
-منم نمیدونم چرا میگی من برم!
سمیه نیشش و باز کرد.
-مرگ.
رفتم که هاداگها رو بگیرم.
آرمین نگاهی بهم کرد و انگار قصد نداشت چشم ازم برداره، این یارو هم هاداگها رو نمیداد من برم.
آخر تحمل نکردم.
-اقای به اصطلاح محترم میشه انقد زل نزنید؟
-ببینید، من قصد نداشتم اون موقع اون رو بگم.
-فعلا که دیدم گفتید.
وای این یاروعه مرده؟ چرا نمیده ساندویچها رو.
-میشه منو ببخشید؟
همون لحظه بهش نگاه کردم. چهقدر چشماش شبیه عرفانه! ناخواسته چشماش رو جای عرفان گذاشتم همینجور بهش زل زده بودم. آروم گفتم:
-میبخشم!
همون موقع بود که خبر مرگش هاداگها رو آورد، سریع برداشتمشون و سر میز رفتم.
-سمیه زود بخور.
-مگه دنبالمونن؟
-اه بخور دیگه! غروبه، حوصله ندارم باز برم خونه بهم تهمت بزنن.
-میخوای امشب رو پیش من بیا؟
-نمیدونم!
ساندویچها رو باز کردیم و داشتیم میخوردیم که گوشیم زنگ خورد.
-کیه؟
-ناشناسه!
-وا شمارت و به کی دادی؟
-هیشکی فقط تو داری مامانم اون بابام.
-خب جواب بده الان قطع میکنه.
جواب دادم.
-الو؟!
-الو سلام خوبی؟
گوشی رو از خودم دور کردم و رو به سمیه گفتم:
-رویا نباف، دختره.
از اونجایی این حرف و زدم که سمیه کلا منحرفه.
-سلام شما؟!
-یه بنده خدا که به غیر سمیه و حسین و طاها و فاطمه، تو عرفان و میدونه.
تو بهت مونده بودم! نمیدونستم چی بگم؟ این کیه آخه؟ عرفان رو از کجا میدونه؟
-الآن به این فکر نکن که من کیام، فقط میخوام یه چیزی بهت بگم. عرفان خیلی خیلی خیلی بهت نزدیکتر از اونیه که فکرش و میکنی، خیلی نزدیکتر!
-تو کی هستی؟؟ از کجا اینها رو میدونی؟
-ده سال پیش من تازه یه سالم بود.
-س.س ... ستاره؟؟
-اره.خدافظ.
صدای بوق تو گوشم پیچید.
تو بهت مونده بود،م باز بهش زنگ زدم.
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید. باز زنگ زدم و همین جواب و شنیدم.
-چی شد؟
-ستاره، آخه ستاره از کجا میدونه؟شمارم و از کجا آورده؟
سمیه عین سکتهایا نگام کرد.
سمیه تقریبا با داد:
-ستاره؟
شروع کردم به غذا خوردن. هر وقت اعصابم خطخطیه تندتند غذا میخورم.
سمیه هم بیحرف شروع کرد به خوردن.
تو حال خودم نبودم فکر دوتامونم درگیر بود.
غذا تموم شد.
-چی گفت؟
-گفت عرفان بهت نزدیکتر از اونیه که فکرش و میکنی.
-وا! یعنی چی؟
-پوف کلافم.
این وسط این بوزینه هم یهچیزی گفت.
ارمین:
_خانوما!
من و سمیه بهش نگاه کردیم. سمیه جوابش رو داد.
-بله؟
-میخواید ما شما رو برسونیم خونه؟
وای نه! سمیه با عزرائیلم تعارف نداره الان میگه اره.
-نمیخوایم زحمت بدیم آخه.
سروش:
-اختیار دارید چه زحمتی؛ البته امنیتم نداره دوتا دختر تنها این وقت شب سوار ماشین بشن برن، بهتره با یه آشنا برین.
تو دلم گفتم اخه تو کجات آشناست؟ اسمتم شانسی میدونیم.
سمیه:
-باشه.
چشام و بستم و رو هم فشار دادم دندونام هم فشار دادم.
مجبورن پلاستیکها رو برداشتیم و رفتیم سوار ماشین شدیم، این سروشم هی داشت سمیه رو میپایید.
سمیه:
-چرا هیچی نمیگی؟
من:
-فکرم درگیر زنگیه که ستاره بهم زد.
-میخوای امشب پیش من بمون.
-باشه.
بیرون رو نگاه میکردم ذهنم درگیر بود.
سروش:
_عِ...
همون لحظه آرمین صدای ضبط و برد بالا و ما نتونستیم ادامه حرفهای سروش و بشنویم، اون هم لال شد. آرمین با نگاه اژدها، سروش و نگاه کرد بعد هم ضبط رو خاموش کرد.
سروش:
-آرمین نمیخوای به کسی زنگ بزنی؟
ارمین:
-به کی؟
-اهم اهم!
-اها نه!
-عه خودت گفتی؟
-اره باید یهکم راهنمایی کنم.
سمیه:
-آقایون اگر میخواید خصوصی حرف بزنید ماپیاده شیم.
سروش:
-نه خانوم این چه حرفیه راستی اسمتون چیه؟
-سمیه.
-منم سروشم خوشبختم.
سمیه سرش و تکون داد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان