کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
قیافه‌اش هر لحظه آتیشی‌تر می‌شد و هر آن احتمال منفجر شدنش رو می‌دادم. به یک‌باره از جاش بلند شد وبا صدای بلندی گفت :
- پسره وقیحِ گستاخ!
طبق عادت وقتی که تعجب می‌کردم ابروی سمت راستم رو بالا انداختم.
مامان: خواهر احترامت واجبِ؛ ولی حق نداری به پسرم توهین کنی.
بابا: چه توهینی زن؟ این‌که حقیقت رو داره بهمون می گه توهینه؟!
آرمان: بابا بهتره بحث رو ادامه ندیم.
پوف کلافه‌ای کشیدم. اصلا حوصله‌ی این مسخره‌بازی‌ها رو نداشتم!
- اگه اجازه‌بدین رفع زحمت کنم... فعلاً.
برگشتم سمت در خروجی که صدای عمه به گوشم رسید:
- معلوم نیست چی تربیت‌کردی ارشیا!.
بابا: از خونه من برو بیرون، پسره‌ی وقیح!.
پوف، آقا من که دارم میرم. نمی‌ذارن که، دلم می‌خواست برم و پشت سرم رو نگاه نکنم؛ ولی حالآ که افتادم رو دور حرف‌زدن، بهتره حرف‌بزنم. برگشتم سمت بابا و با آرامش گفتم:
- دارم میرم، نمی‌ذارین!.
آرمان: سامی؟
این، یعنی چیزی نگو. خیلی تکراریه. نهایت دخالتش همین بود؛ "سامی" و "بابا". از سوگلی بابا چیز دیگه‌ایم انتظار نمی‌رفت. به چشم‌هاش زول زدم. اون دوتا تیله‌ی تیره‌ رنگ عجیب برام غریب بودن. هیچ‌وقت اون‌طوری که باید، کنارم نبود. برادر خوبی بود. نمی گم بد بود؛ ولی هیچ‌وقت به‌موقع پیشم نبود.
نگاهی به جمع انداختم؛ سارا با ترس یک گوشه وایستاده بود و بهم خیره شده‌بود. خواهر کوچولوی من.
سرم رو تکون‌دادم و برگشتم سمت در و کفش‌هام رو پوشیدم‌.
از سنگ که نبودم! دل داشتم. قیافه‌ام بزرگ و غلط‌انداز بود و اصلاً به روی خودم نیاوردم؛ اما ته قلبم، اون گوشه‌ موشه‌ها، یک حسی بود. یک بُعدی وجود داشت که واقعاً از این رفتارها ناراحت می‌شد و به زبان ساده، غمش می‌گرفت.
نفسم رو آه مانند بیرون‌دادم و از خونه خارج شدم و تازه زمانی مفهوم خستگی رو درک کردم، که تو ماشین نشستم. خسته شده‌ بودم‌ بیش‌تر از هر زمان دیگه‌ای،
دیگه نمی‌شد برم کلاس. اصلاً اشتباه کردم اومدم خونه.
دستم رو تو موهام کشیدم و بعد از روشن‌ کردن ماشین دو سه‌تا خونه اونورتر، داخل یک‌ کوچه بن‌بست، پارک کردم تا تو دید نباشم. خیلی بده کسی رو نداشته‌ باشی.
صندلی ماشین رو خوابوندم و سعی‌کردم کمی بخوابم. تنها چیزی بود که کمکم می‌کرد.
***
بعضی وقت‌ها گیر می‌افتی توی یک چاله، بین یک مشکل.
مشکلی که اصلاً برای تو نبوده و برای نجات دیگران خودت رو تو خطر انداختی.
چاله‌ای که اصلاً برای تو کنده نشده و تو برای نجات دیگران پریدی توش. دست همه رو گرفتی و کشیدیشون بالآ و زیر پای همه قلاب گرفتی و ردشون کردی از این مشکل، نجاتشون دادی از اون چاله و بعد خودت موندی و خودت. کسی نبود دست تو رو بگیره و تو رو بالا بکشه.
هیچ‌كس!
و این واقعاً دردآوره.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با صدای زنگ موبایلم‌ چشم‌هام رو باز کردم. اوپس، ساعت چهار بود. لعنتی مگه خرسم؟!.
با نگاه‌کردن به گوشیم و دیدن اسم کسی که روی‌صفحه بود، پوزخندی زدم. سارا! دلم می‌خواست قطع کنم. اما خب روی سارا؟! اون‌که تقصیری نداشت. داشت؟ دستم رو، روی باکس سبز رنگی که کنار صفحه گوشی چشمک می‌زد، کشیدم. آروم جواب دادم:
- جانم؟.
- سلام عزیزم. خوبی؟ کجایی؟.
- سلام. آره. تو ماشین.
دستم رو تو موهام کشیدم. بعد از چندثانیه صدای نگران سارا تو گوشم پیچید:
- تو ماشین چرا؟ کلاس نرفتی؟ اتفاقی‌افتاده سامی؟.
- بی‌خیال.
نگاهم توی آینه به چشم‌های پف‌ کرده و موهای به‌هم ریخته‌‌ام افتاد. سعی کردم با دست کمی موهام رو مرتب کنم.
صدای "نیستی" آروم سارا از پشت‌ِ خط به گوشم می‌رسید.
سارا: باشه... فقط سامی، بیا خونه عمه‌این‌ها رفتن!
لبخندی از این مهربونی و این‌که حواسش بهم بود رو ل*بم نشست.
- باشه، مرسی زنگ زدی.
صدای خندیدن آرومش از اون‌ور خط بهم آرامش وصف‌ ناپذیری داد.
- ع*و*ضی این یعنی، قطع کنم.
- نه دختر خوب.
با همون صدایی که ته‌مایه‌های خنده توش موج می‌زد، گفت:
- باشه خر شدم. حالا هم بیا خونه پسرک.
- الآن میام دخترک.
- پس خداحافظ؟.
- خداحافظ.
- مواظب خودت باش؛ فعلاً.
لبخندی‌ زدم و گوشی رو از گوشم فاصله‌ دادم و بهش خیره‌ شدم. باید می‌رفتم خونه، دلم نمی‌خواست منتظرش بزارم. گوشی رو، روی داشبورد گذاشتم و ماشین رو روشن کردم و به سمت سوپر مارکت نزدیک خونه رفتم و کمی چیپس و پفک واسه ساحل و سارا گرفتم و یک شارژ برای خودم. تو کم‌تر از ده‌ دقیقه رسیدم خونه و میشه گفت، یک‌جورایی این تازه اول ماجرا بود.
خوش‌بختانه کسی به جز سارا خونه نبود و همین یه امتیاز مثبت به حساب می‌اومد. سارا با دیدن چیپس و پفک‌ها کلاً من رو فراموش‌ کرد و رفت فیلم ببینه. البته می‌دونستم این دوری‌هاش به‌خاطر خودمه و می‌خواد برم استراحت کنم؛ اما خب دلم می‌خواست لقب «شکم پرست» رو بهش بدم.
لبخندی به کارهاش زدم و باز من موندم و خودم. به سمت اتاق خودم رفتم و یک دوش دل‌چسب گرفتم. بعد از اون کمی به کارهای آموزشگاه رسیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با نهایت وقت تلف‌ کردن، تونستم کل کارهام رو ساعت هفت تموم‌ کنم و بعد بی‌کار روی تخت ولو شدم. نگاهم به ل**پ تاپ افتاد. هوم، میشه اسمش رو یک فکر خوب گذاشت. با دوگانگی وارد انجمن شدم و بعدش باکس چت. با دادن یک "سلام" کوچیک و جواب‌هایی که به سمتم پرتاب می‌شدن، یک‌عالمه حسِ‌خوب بهم منتقل شد. با همه شوخی کردم و کلی حرف‌های دیگه زدیم؛ در کل میشه گفت که کلی چت کردم و بیش‌تر از قبل باهاشون صمیمی شدم. تازه یه مامان هم پیدا کردم، "نگین". گفته بودم که حس خوبی نسبت بهش دارم!
حدوداً تا ساعت دوازده شب باهاشون چت کردم. عادت داشتم از یک‌ساعتی به بعد خود به خود بی‌هوش می‌شدم از خستگی؛ پس نمی‌تونستم زیاد بیدار بمونم. گوشی رو کنار گذاشتم. واقعاً از بی‌خوابی داشتم بی‌هوش می‌شدم؛ بی‌حال روی تخت ولو شدم و ترجیح‌ دادم‌ کمی و شاید بیش‌تر از کمی بخوابم.
***
صدای "بوم‌بوم" می‌اومد و این بیش از اندازه رو مخم بود. روی شکم خوابیدم و سعی کردم بی‌اعتنا باشم.
سارا: سامی؟ سامیار؟.
اه اون صدا کم بود و حالآ این یکی اضافه شد.
ندا: سامی جان؟ داداش سامی؟.
بالش رو محکم رو سرم فشار دادم. اه! برید دیگه.
- برید، حال ندارم.
ندا: بلند شو بهت میگم.
با کشیده‌ شدن پتو از روی تنم، سرمای اتاق وارد بدنم شد و باعث‌شد کمی لرز کنم.
سارا: تو‌ که باز لختی.
یکی از چشم‌هام رو آروم باز کردم و به سارا و ندا که حق به‌جانب بالاْی سرم بودن، نگاهی انداختم.
- ولم کنین، خوابم میاد.
ندا: بیدار شو باید بری بیرون.
بدون‌ اعتنا به حرفشون چشم‌هام رو بستم و سرم رو تو بالشم قایم کردم. بعد چند دقیقه صدای قدم‌هاشون اومد و بعد صدای بسته شدن در. با خیال راحت داشتم به ادامه‌ی خوابم می‌رسیدم که نرمی و گرمی موجود کوچیکی رو، روی کمرم حس کردم. با دست‌های کوچیکش به کمرم می‌کوبید، صدای "بُوّ‌بوّ" از خودش در می‌آورد.
تک‌خنده‌ای کردم و آروم چشم‌هام رو باز کردم و خواستم برگردم سمتش که موهام رو تو دستش گرفت و شروع به کشیدنشون کرد، که باعث‌ شد صدای آخ و اوخ گفتن‌هام کل اتاق رو برداره.
- ندا؟ بیا جمع کن این وحشی رو. سارا؟.
ع*و*ضی‌ها انگار نه انگار. به زور تونستم برگردم و دست‌های کوچیکش رو بگیرم و روی شکمم بنشونمش. صورت بانمک و لپ‌های تپلش بهم چشمک می‌زدن.
کشیدمش سمت خودم و شروع‌کردم زیر گلوی کوچیکش رو ب*وس*یدن. ته‌ریشام باعث می‌شد، قلقلکش بیاد و صدای خنده‌اش کل اتاق رو پر کنه.
- من رو اذیت می‌کنی بچه؟ آره؟!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
بلندش کردم و رو تخت نشستم و روی پاهام نشوندمش.
خیلی بانمک و ناز بود این دختر شیرین یک‌ساله. برادرزاده بانمک من؛ «ساحل». با مهربونی دستی به موهاش کشیدم و پیشونیش رو ب*و*سیدم. دلم می‌خواست بخوابم؛ ولی خب دیگه نمی‌شد. آروم بلند شدم و ساحل رو روی تخت گذاشتم و یه تیشرت از کمدم برداشتم و تنم کردم. تمام‌ مدت ساحل رو تخت نشسته‌ بود و برای خودش "بابا" و "دَدَ" می‌کرد. شونه‌ی سطحی به موهام کشیدم و بعد از ب*غ*ل کردن ساحل از اتاق رفتم بیرون و بعد طبقه‌ی‌ پایین سارا جلو تلویزیون لم داده‌ بود، و ندا روی مبل یک‌نفره نشسته‌ بود و سرش تو گوشی بود.
- یک آبی، نونی، صبحانه‌ای، سلامی، علیکی، چیزی!.
با شنیدن صدام هردوتاشون به سمتم برگشتن.
ندا: ای‌ای آقا پسر لنگ ظهره، صبحانه هم می‌خوای؟.
آروم خندیدم و ساحل رو تو بغلم جا‌به‌جا کردم و به سمتش رفتم و هم‌زمان به غرغرهای سارا گوش دادم.
- بعد مامان به من میگه خیلی می‌خوابی. تو که بدتری! کجاست بیاد به پسرش حرف بزنه؟ شانس ندارم که.
لبخندی به حرص خوردنش زدم و ساحل رو تو ب*غ*ل ندا گذاشتم و هم‌زمان با لحن شوخی گفتم :
- بگیر این تحفه‌رو.
اخم بامزه‌ای کرد و چشم غره‌ای بهم رفت که صدای خودم بلند شد. ندا لبخند مهربونی بهم زد. راهم رو کج کردم و به سمت سرویس رفتم که صدای سارا به گوشم رسید:
- سامی زود بیا، باید بری برام کتاب بگیری.
برگشتم سمتش و قیافه‌ام رو درهم کردم و با دست چپم یک‌دور تو موهام کشیدم.
- امروز جمعست‌ها، حواست هست؟
-،بله که حواسم هست. اون‌هفته سفارش دادی، امروز باید بری بگیریش؛ درضمن آقای‌ضیایی همیشه مغازه هست!.
- گندش، یعنی آفرین بهش. میرم می‌گیرم امروز.
- ممنون.
سری تکون دادن و دوباره به سمت سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و بعد زدن مسواک از سرویس بیرون اومدم. ندا نبود؛ ولی سارا باز رو مبل نشسته‌ بود و هندزفری تو گوشش بود. بی‌خیال اذیت‌ کردن و حتی حرف‌زدن باهاش شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، و یک چای برای خودم ریختم و پشت میز نشستم که هم‌زمان با نشستم، ندا وارد آشپزخونه شد.
ندا: اِ... سامی می‌ذاشتی می‌اومدم می‌ریختم خودم‌.
لیوانم رو آروم به‌دست گرفتم و هم‌زمان که به ل*بم نزدیکش می‌کردم گفتم:
- اشکال نداره؛ دفعه دیگه انشالله!.
- دیوانه.
- ساحل کو؟.
- آرمان اومده، بچه رو گذاشتم پیشش؛ آقا خسته میشه آدم خب.
لبخندی بهش زدم که چشمکی حوالم کرد.
ندا خیلی شخصیت شیطون و جالبی داشت. بیست و سه‌سالش بود و زن‌ برادرم. واقعاً دوستش‌ داشتم؛ چون همیشه هوام رو داشت و من هم کلاً طرف اون بودم. مثل خواهرم بود و می‌تونم بگم، حتی از سارا بهم نزدیک‌تر بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
بعد از خوردن یک صبحانه‌ی ساده، بی‌خیال بقیه‌ی چیزها شدم و رفتم بیرون تا کمی به اصطلآح، تو جمع خانواده باشم.
آرمان تازه برگشته‌ بود و طبق معمول بعد از این‌که دوش سرسری گرفته‌ بود، بین ماها نشسته‌ بود.‌ رفته‌ بود پیاده‌روی؛ روح زیاد خجسته‌ای داشت. آخه پیاده‌روی که ورزش نیست، هست؟.
یه‌کم باهاشون گپ زدم و سربه‌سر سارا گذاشتم و با ساحل بازی کردم. با صدای زنگ پیامک گوشیم نگاهی بهش انداختم. پوریا بود. اه! امروز باید با اون می‌رفتم تمرین. رفتم تو اتاقم و از پوشیدن یک لباس ورزشی ساده از خونه بیرون‌ زدم و کمی توی حیات نرمش کردم ، و بعد یک دوی ساده دورتادور استخر و اون‌جا دیدن پوریا و کمی ورزش با اون.
ورزش همیشه جواب می‌داد. مغزم نفس می‌کشید. می‌تونستم فکر کنم همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، همه‌چیز. به زبان ساده و به قول مامان، من یک معتاد بودم؛ معتاد ورزش. اوضاع جوری بود که اگه یک‌روز و یا حتی یک‌روز در میان نمی‌رفتم برای تمرین، همه تنم درد می‌گرفت.
رفت و برگشتم حدوداً نیم‌ساعت طول کشید بعد از اون‌، چیزی به اندازه یک دوش دل‌چسب حالم رو سرجاش نمی‌آورد.
***
آهنگ‌ رو عوض کردم و هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و وارد کتاب‌خونه شدم و خودم رو مشغول دید زدن قفسه‌ها کردم.
اسم کتاب چی بود؟ خیلی قرمز، خیلی نارنج! نه خیلی سبز؛ آره همین بود!.
برای چه درسی؟ آها ریاضی.
با کمی گشتن تو قفسه‌های مختلف، تونستم پیداش کنم. با برداشتن کتاب از قفسه چشمم به قسمت شیشه‌ای پشتش افتاد. به پیاده‌رو دید داشت و این‌که چیزی‌که داشتم می‌دیدم، برام جالب بود. مهلا و سعید باهم!.
پوزخندی زدم و بدون اهمیت‌دادن بهشون چشمم رو ازشون گرفتم و به سمت صندوق رفتم، تا پول کتاب رو حساب کنم.
بعد از حساب کردن پول کتاب، با آرامش از مغازه اومدم بیرون دزدگیر رو زدم و آروم در رو باز کردم. کتاب رو پرت کردم رو صندلی ب*غ*ل و خواستم بشینم تو ماشین، که دستم از پشت محکم‌ کشیده‌ شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با شدت به عقب برگشتم، با دیدن چهره غرق در اشک مهلا کمی طول کشید تا بخوام فکر کنم چی‌شده. با دیدن تکون‌ خوردن ل**ب‌هاش کلافه هندزفری رو از تو گوشم در آوردم و با شنیدن صدای جیغ‌جیغوی مهلا به این نتیجه رسیدم که صدای تتلو چه‌قدر قشنگه!.
بی‌خیال فکر کردن به موضوعات دیگه شدم و با کلافگی بهش زول زدم. با دیدن حالم دستم رو گرفت و من رو محکم به سمت خیابون کشید و گفت:
- سامی اون داره میره... داره... داره همه‌چیز رو خ*را*ب می‌کنه؛ من نمی‌خوام بره... سامی اون نباید بره..‌. نباید.
محکم روی جام وایسادم و دستش رو گرفتم و به سمت خودم برگردوندمش. دل‌خوشی ازش نداشتم، ولی خب دخترعمم بود و چون هم‌سن و سال سارا بود. نمی‌دونم یک‌چیزی، مثل حس مسئولیت نسبت بهش داشتم.
- چی‌شده مهلا؟ آروم بگو خب؟ چی‌شده دختر خوب؟.
موقع حرف زدنم آروم شده‌ بود و به ل**ب‌هام زول زده‌ بود، که با شنیدن کلمه دختر خوب از دهنم دوباره فوران کرد و شروع‌کرد به گریه‌کردن.
- مهلاجان چی‌شده؟!.
- چی‌کارش کردی یارو؟.
سرم رو به سمت مردمی که دورمون جمع شده‌ بودن برگردوندم. این نهایت آبروریزی بود. آروم دست مهلا رو گرفتم و به سمت ماشین بردمش و هم‌زمان گفتم:
- بیا دختر‌جان، بیا بریم تو ماشین؛ زشته این‌جا، بیا!.
خدا رو شکر باهام اومد و آبروریزی راه ننداخت. به ناچار در ماشین رو باز کردم و دستش رو گرفتم تا بشینه، از بس هق زده‌ بود، نمی‌تونست درست نفس بکشه. صورتش از بی‌حالی و یا هر چیزی، زرد شده‌ بود و کل آرایشش پخش. میشه گفت، اصلاً صح*نه‌ی‌ قشنگی نبود؛ واقعا نبود!.
از‌ رو صندلی پشت، پلاستیک تنقلاتی‌ که برای سارا و ساحل گرفته بودم رو زیر و رو کردم و یک آب‌میوه انبه و یک کیک شکلاتی بیرون آوردم و رفتم سر جای خودم نشستم. آب‌میوه و کیک رو روی پاهاش گذاشتم و آروم گفتم:
- بخور حالت جا بیاد، بعد حرف بزنیم.
یه‌کم منتظر موندم دیدم نه، فقط داره آب‌غوره می‌گیره؛ برگشتم سمتش و دست چپم گذاشتم رو فرمون ماشین تا قشنگ بتونم تو اون حالت بمونم.
- چی‌شده مهلا؟.
پوف، چرا جواب نمی‌داد؟ادامه دادم:
- من اصلاً آدم صبوری نیستم؛ اگه گندی بالا آوردی بهتره همین‌ الان از ماشین گم‌شی بیرون عزیزم!.
با شنیدن حرف‌هام هق بلندی زد و به سمتم برگشت و با نفس‌نفس و سک‌سکه شروع کرد به حرف زدن:
- تقصیر... من‌که... من‌که نبود... اون رفت... رفت... کلا رفت. گفت، من رو نمی‌خواد... سامی چرا... چرا... ر... رفت؟
- هیس، کی رفت؟.
- گفت دوست توئه، من دیدم دوست توئه.
- اه آروم بگیر! کی؟.
- سعید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با دهن باز بهش زول زدم. سعید؟ این امکان نداشت.
اون با مهلا دوست بود و به من نگفته‌ بود. چه‌طور ممکنه؟ نگاه سردم رو به مهلا انداختم و با دیدن گریه چندش‌آورش جعبه دستمال‌کاغذی رو، از روی داشبورد برداشتم و به سمتش پرت کردم.
- بگیر صورتت رو پاک کن؛ حالم رو بهم زدی!.
با شنیدن حرفم هق بلندی زد و گریه‌اش شدت گرفت. پوف کلافه‌ای کشیدم و ماشین رو روشن کردم.
مهلا: نباید می‌گفتم. نباید... سامی نباید بهت می‌گفتم!. ‌من نمی‌خواستم... .
یک‌لحضه نفسش بند اومد و یک سک‌سکه زد و باز ادامه داد:
- نمی‌خواستم این‌جوری بشه. به بابام نگو سامی. تو رو خدا به بابام نگو!.
دیگه داشت سرم درد می‌گرفت، این دختر چه‌قدر حرف می‌زد. کلافه ماشین رو به حرکت در آوردم و دستی تو موهام کشیدم.
مهلا: نمی گی سامی؟ تو رو خدا. من میرم به سعید التماس می‌کنم بیاد. تو رو خدا... من میگم بیاد.

اه چه‌قدر چرت و پرت می‌گفت. نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و با لحن متاسفی گفتم:
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ کسی تو این شهر هست که تستت نکرده‌ باشه مهلا؟! آره؟ کسی هست؟.
نگاهی بهم انداخت و با دیدن نگاهم دست‌هاش رو، روی گوش‌هاش گذاشت جیغ زد:
- مگه تقصیر منه؟ من نمی‌خواستم!.
با شنیدن صدای جیغش دستم رو به سمت بازوهاش بردم و تکون محکمی بهش دادم.
- ببین برای هر کی صدات رو بلند می‌کنی، حق نداری برای من ادای سگ‌های هار رو در بیاری، اعصاب ندارم! همین‌جا پیادت می‌کنم سگ‌لرز بزنی، فهمیدی مهلا؟!
سرش رو بلند کرد و با چشم‌های اشک‌آلودش که حالآ ترس از من هم توشون لونه کرده‌ بود، بهم زول زد و با کمی نفرت ل**ب زد:
- پیاده‌ام کن.
بی‌توجه به خیابون و ماشین‌ها سریع پیچیدم کنار و نگه‌داشتم.
- گم‌شو پایین.
با دست‌های لرزون در ماشین رو باز کرد و بدون این‌که بهم نگاه کنه پیاده شد. می‌دیدم خیلی آروم کارهاش رو می‌کنه و منتظر اینه که بهش بگم دوباره سوار شه؛ ولی زهی‌خیالِ باطل، من حوصله دردسر نداشتم. اصلا نداشتم!.
***
- بیا برو بالآ بچه.
سارا: من بچه نیستم.
ندا: راست میگه، به عشقم نگو بچه.
سارا برگشت سمتش و بهش لایک نشون‌داد، که اون‌هم متقابلاً همین‌کار رو کرد.
آرمان: بیا برو بالآ دارم میگم!.
ندا: ای... نشسته دیگه، چی‌کار بچه داری؟.
سارا: ندا داشتیم‌ها، تو که نباید بگی بچه!.
ندا: اوه! حواسم نبود.
آرمان: بیاین برین بالآ، سامی؟.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
- جان؟.
آرمان: بیا برو بالآ، بزار ما هم بریم.
- به من چی‌کار داری؟.
- این طرز درست صحبت کردن... .
اه بازم شروع کرد! زیر ل**ب "نیست" کوتاهی زمزمه کردم. من همه‌ی دیالوگ‌های کوتاه و بلند این شخص رو از بر بودم. با تعجب بهم خیره‌شد. امروز اصلاً حوصله‌ی این خاله‌زنک بازی‌ها رو نداشتم. و آرمان، اون‌هم کمی بیش از حد بهم گیر می‌داد. می‌خواستن باهم برن بیرون و اون‌هم می‌خواست به بهانه‌ای من رو بفرسته بالآ که مثلاً نبینم.
- اگه می‌خواین جایی برین... .
مکث کوتاهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه‌دادم:
- خب برین، لازم نیست من رو بفرستی پی نخود‌سیاه آرمان!.
آرمان نگاه کوتاهی به چشم‌هام انداخت، حس کردم چیزی تو چشم‌هاش هست و... اما بی‌خیال! من شک دارم که حتی احساسی داشته‌باشه. آرمان و احساس!؟ می‌تونم بگم امکان نداره. شکم به یک خیال تبدیل شد وقتی نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و به ندا و سارا زول زد و دهنش رو برای گفتن حرفی باز کرد، و رو به ندا گفت:
- بیا این‌قدر گفتی نباید بفهمه؛ این خودش می‌دونه. برو لباس‌هات رو بپوش بیا بریم.
برگشت سمت سارا و ادامه‌داد:
- با تو هم هستم، پاشو سریع!.
با شنیدن حرفش پوزخندی زدم و به تلویزیون خیره‌شدم.
"می‌دونید شکستن یعنی چی؟.
می‌تونید حسش کنید؟.
آدم‌ها هم می‌شکنند! غرورشون، احساسشون، افکارشون و در بعضی‌مواقع، خودشون.
تو این لحضه، این خود من بود که شکست!"
صدای آروم ندا که "هیس‌هیس" می‌گفت رو شنیدم ولی... .
چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ هیچی!.
سارا: من نمیام.
ندا: راست میگه، من‌هم نمیام آرمان، بی‌خیال.
آرمان: تو که تا همین چنددقیقه پیش روی مخ من بودی که... .
از جام بلند شدم و به سمت راه‌رو رفتم. نه حوصله داشتم و نه اعصاب؛ برای امروز بس بود. واقعاً بس بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با قدم‌های کوتاه خودم رو به بالآی پله‌ها رسوندم و بعد از باز کردن در اتاقم، میشه گفت، یک‌جورایی خودم رو به داخل اتاق پرت کردم. در رو به آرومی بستم و از پشت بهش تکیه دادم. یه‌کم سخت بود. نبود؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت دونفره که گوشه اتاق بود، حرکت کردم و لبه‌ی تخت نشستم. بالش ب*غ*ل تختم رو، روی رون پاهام گذاشتم و با ستون‌ کردن دست‌هام زیر سرم به در ورودی زل زدم. اگه بخوام فکر و خیال الکی بکنم، می‌دونم که تا فردا طول می‌کشه! فردا چیه! من می‌تونستم تا بی‌نهایت به مشکلاتی که توی سرم ازشون غول ساخته‌ بودم فکر کنم و حرص بخورم. برای منحرف‌ کردن افکارم سعی کردم یه‌کم به دکور اتاق توجه کنم، که شاید مثلاً ایده‌ای بیاد توی سرم و یه تغییراتی به اتاقم بدم.
سرم رو به سمت در ورودی برگردوندم‌ و دنبال یک جای‌خالی برای یک وسیله جدید گشتم.
جلوی در، پاگرد مشکی سفیدی پهن بود و سمت راست اتاق کمد لباس‌هام و بعد میز کامپیوتر سفید، که ست وسایل مشکی سفید اتاق بود. و سمت چپ اتاق یک تک مبل بالشی مشکی و کنارش میز جعبه‌ای کوچیکی که خودم درست کرده بودم و چندتا کتاب هم داخلش بود؛ درست کنار میز کوچیکم پیانوم بود و آخرین‌ چیزی که تو اتاقم بود، درست وسط اتاق و زیر پنجره‌ای که به بالکن می‌خورد تخت دونفرم‌ با رو تختی پفکی سفید‌. خیلی از اتاقم خوشم می‌اومد. ممکنه خیلی ساده باشه؛ ولی خب با ست لوازم ت*خت خو*اب که جدیداً گرفته بودم، به نظرم خیلی‌خوب شده‌ بود و واقعاً دوستش داشتم.
بالشتی که ب*غ*ل گرفته‌بودم رو کنارم گذاشتم و خودم رو از پشت رو تخت ولو کردم و نفس عمیقی کشیدم و آروم آهنگ "حس خوب" از "تتلو" رو زیر ل**ب زمزمه کردم، تا حال و هوام رو عوض کنه.
- من دلم سفر می‌خواد، اگه هم سفرم تو باشی.
خونه قصر و پادشاهش من و تاج سرم تو باشی.
دلم دردسر می‌خواد، اگه دردسرم تو باشی.
من لم بدم... .
با شنیدن صدای تق‌تق در میشه گفت، آرامش مجازیم به هم خورد و آروم رو لبه تخت نشستم. با سرفه کوتاهی صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله؟.
در آروم باز شد و سارا آروم سرش رو آورد تو اتاق و لبخند گنده‌ای بهم زد.
- جانم؟.
سارا: اجازه هست؟.
- بیا تو، خودت رو لوس نکن بچه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
در رو کامل باز کرد و اومد داخل. ناخودآگاه به تیپ ساده؛ ولی بامزه‌اش نگاه کردم، یک‌ بلیز آبی آستین‌کوتاه یقه‌شل و یک شلوار مشکی و دمپایی روفرشی‌های خرسی! کمی برای سنش دیر بود پوشیدن این دمپایی‌ها؛ ولی‌خب سارا دوستشون‌ داشت و من‌هم به سلیقه‌اش احترام می‌ذاشتم.
سارا: اجاره هست؟.
سرم رو تکون‌دادم تا افکار الکی و مسخره رو از خودم دور کنم و به چشم‌های قهوه‌ای سارا خیره‌شدم. اصلاً متوجه حرفش نشده‌ بودم و اون انگار به این قضیه پی برد، که با سرش به تخت اشاره کرد. "آهان" کوتاهی زیر ل**ب زمزمه کردم و کمی خودم رو کنار کشیدم و رو تخت ولو شدم که اومد و کنارم نشست. بعد از کمی این‌دست و اون‌دست کردن، تو چشم‌هام زول زد و آروم پرسید:
- ناراحت که نشدی ازم؟.
- این یک‌چیز عادی بود!.
سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم که دستش رو تو موهام برد و پر انرژی گفت:
- تو گوگولیه منی، برام مهمه که ازم ناراحت هستی یا نه!.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم. اون مسئول واکنش‌های بدِ رفتاری من نبود، بود؟.
- نه عزیزم ناراحت نیستم. من از دست توئه فسقلی ناراحت نمیشم؛ حله؟.
سارا: راست میگی دیگه؟.
کاملاً برگشتم سمتش و به پهلو دراز کشیدم و آروم‌ گفتم:
- آره، راست میگم!.
خودش رو لوس کرد و همین‌طور که جلو می‌اومد، گفت:
- ب*غ*ل؟.
-اه، نه بدم میاد برو اون‌ور بچه!.
- لیاقت نداری.
بلند شد و چشم‌غره‌ای بهم رفت و از اتاق رفت بیرون. "دیونه‌ای" نثارش کردم و ریلکس دراز کشیدم. این بچه هیچ‌ چیز از روابط عاطفی سرش نمی‌شد؛ انگار نه انگار دودقیقه‌ پیش داشتیم، با یه عشق وصف نشدنی با هم حرف می‌زدیم.
***
با شنیدن صدای زنگ موبایلم، فکرهای بی‌خودم رو کنار گذاشتم و کمی کمرم رو از تخت فاصله‌دادم و گوشیم رو از جیب پشت شلوارم در آوردم. پوریا؟ اون‌هم این وقت روز؟! عجیبه!.
- سلام. جانم؟.
پوریا: سلام یارو، کجایی؟.
- سلام، سر قبرت! کاری داری؟.
- اصلاً من‌ نمی‌دونم‌ چرا هنوز که هنوزه باهات دوستم؟.
- پوریا؟.
- جانم؟.
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- کاری داری؟.
صداش رو نازک کرد و با لحن دخترونه‌ای گفت:
- آره خب عشقم.
- پس بنال!.
صدای تک‌خنده بلندش رو از پشت تلفن شنیدم و همین، باعث شد لبخند کوچیکی روی ل**ب‌هام نقش ببنده. سرفه کوتاهی کرد و بعد از مدت‌کوتاهی با صدای بم و میشه گفت بامزه‌اش، گفت:
- هیچی والآ، همین‌جوری زنگ زده‌بودم.
- تو دیونه‌ای.
- می‌دونم گلم.
تلفن رو قطع کردم و گوشی رو، روی تخت انداختم. پسره‌ی خل‌ وضع، اصلاً حوصله این کارهای بی‌نمک؛ ولی به قول خودش بامزه‌ای که انجام می‌داد رو نداشتم. یه‌کم فهم نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا