قیافهاش هر لحظه آتیشیتر میشد و هر آن احتمال منفجر شدنش رو میدادم. به یکباره از جاش بلند شد وبا صدای بلندی گفت :
- پسره وقیحِ گستاخ!
طبق عادت وقتی که تعجب میکردم ابروی سمت راستم رو بالا انداختم.
مامان: خواهر احترامت واجبِ؛ ولی حق نداری به پسرم توهین کنی.
بابا: چه توهینی زن؟ اینکه حقیقت رو داره بهمون می گه توهینه؟!
آرمان: بابا بهتره بحث رو ادامه ندیم.
پوف کلافهای کشیدم. اصلا حوصلهی این مسخرهبازیها رو نداشتم!
- اگه اجازهبدین رفع زحمت کنم... فعلاً.
برگشتم سمت در خروجی که صدای عمه به گوشم رسید:
- معلوم نیست چی تربیتکردی ارشیا!.
بابا: از خونه من برو بیرون، پسرهی وقیح!.
پوف، آقا من که دارم میرم. نمیذارن که، دلم میخواست برم و پشت سرم رو نگاه نکنم؛ ولی حالآ که افتادم رو دور حرفزدن، بهتره حرفبزنم. برگشتم سمت بابا و با آرامش گفتم:
- دارم میرم، نمیذارین!.
آرمان: سامی؟
این، یعنی چیزی نگو. خیلی تکراریه. نهایت دخالتش همین بود؛ "سامی" و "بابا". از سوگلی بابا چیز دیگهایم انتظار نمیرفت. به چشمهاش زول زدم. اون دوتا تیلهی تیره رنگ عجیب برام غریب بودن. هیچوقت اونطوری که باید، کنارم نبود. برادر خوبی بود. نمی گم بد بود؛ ولی هیچوقت بهموقع پیشم نبود.
نگاهی به جمع انداختم؛ سارا با ترس یک گوشه وایستاده بود و بهم خیره شدهبود. خواهر کوچولوی من.
سرم رو تکوندادم و برگشتم سمت در و کفشهام رو پوشیدم.
از سنگ که نبودم! دل داشتم. قیافهام بزرگ و غلطانداز بود و اصلاً به روی خودم نیاوردم؛ اما ته قلبم، اون گوشه موشهها، یک حسی بود. یک بُعدی وجود داشت که واقعاً از این رفتارها ناراحت میشد و به زبان ساده، غمش میگرفت.
نفسم رو آه مانند بیروندادم و از خونه خارج شدم و تازه زمانی مفهوم خستگی رو درک کردم، که تو ماشین نشستم. خسته شده بودم بیشتر از هر زمان دیگهای،
دیگه نمیشد برم کلاس. اصلاً اشتباه کردم اومدم خونه.
دستم رو تو موهام کشیدم و بعد از روشن کردن ماشین دو سهتا خونه اونورتر، داخل یک کوچه بنبست، پارک کردم تا تو دید نباشم. خیلی بده کسی رو نداشته باشی.
صندلی ماشین رو خوابوندم و سعیکردم کمی بخوابم. تنها چیزی بود که کمکم میکرد.
***
بعضی وقتها گیر میافتی توی یک چاله، بین یک مشکل.
مشکلی که اصلاً برای تو نبوده و برای نجات دیگران خودت رو تو خطر انداختی.
چالهای که اصلاً برای تو کنده نشده و تو برای نجات دیگران پریدی توش. دست همه رو گرفتی و کشیدیشون بالآ و زیر پای همه قلاب گرفتی و ردشون کردی از این مشکل، نجاتشون دادی از اون چاله و بعد خودت موندی و خودت. کسی نبود دست تو رو بگیره و تو رو بالا بکشه.
هیچكس!
و این واقعاً دردآوره.
***
- پسره وقیحِ گستاخ!
طبق عادت وقتی که تعجب میکردم ابروی سمت راستم رو بالا انداختم.
مامان: خواهر احترامت واجبِ؛ ولی حق نداری به پسرم توهین کنی.
بابا: چه توهینی زن؟ اینکه حقیقت رو داره بهمون می گه توهینه؟!
آرمان: بابا بهتره بحث رو ادامه ندیم.
پوف کلافهای کشیدم. اصلا حوصلهی این مسخرهبازیها رو نداشتم!
- اگه اجازهبدین رفع زحمت کنم... فعلاً.
برگشتم سمت در خروجی که صدای عمه به گوشم رسید:
- معلوم نیست چی تربیتکردی ارشیا!.
بابا: از خونه من برو بیرون، پسرهی وقیح!.
پوف، آقا من که دارم میرم. نمیذارن که، دلم میخواست برم و پشت سرم رو نگاه نکنم؛ ولی حالآ که افتادم رو دور حرفزدن، بهتره حرفبزنم. برگشتم سمت بابا و با آرامش گفتم:
- دارم میرم، نمیذارین!.
آرمان: سامی؟
این، یعنی چیزی نگو. خیلی تکراریه. نهایت دخالتش همین بود؛ "سامی" و "بابا". از سوگلی بابا چیز دیگهایم انتظار نمیرفت. به چشمهاش زول زدم. اون دوتا تیلهی تیره رنگ عجیب برام غریب بودن. هیچوقت اونطوری که باید، کنارم نبود. برادر خوبی بود. نمی گم بد بود؛ ولی هیچوقت بهموقع پیشم نبود.
نگاهی به جمع انداختم؛ سارا با ترس یک گوشه وایستاده بود و بهم خیره شدهبود. خواهر کوچولوی من.
سرم رو تکوندادم و برگشتم سمت در و کفشهام رو پوشیدم.
از سنگ که نبودم! دل داشتم. قیافهام بزرگ و غلطانداز بود و اصلاً به روی خودم نیاوردم؛ اما ته قلبم، اون گوشه موشهها، یک حسی بود. یک بُعدی وجود داشت که واقعاً از این رفتارها ناراحت میشد و به زبان ساده، غمش میگرفت.
نفسم رو آه مانند بیروندادم و از خونه خارج شدم و تازه زمانی مفهوم خستگی رو درک کردم، که تو ماشین نشستم. خسته شده بودم بیشتر از هر زمان دیگهای،
دیگه نمیشد برم کلاس. اصلاً اشتباه کردم اومدم خونه.
دستم رو تو موهام کشیدم و بعد از روشن کردن ماشین دو سهتا خونه اونورتر، داخل یک کوچه بنبست، پارک کردم تا تو دید نباشم. خیلی بده کسی رو نداشته باشی.
صندلی ماشین رو خوابوندم و سعیکردم کمی بخوابم. تنها چیزی بود که کمکم میکرد.
***
بعضی وقتها گیر میافتی توی یک چاله، بین یک مشکل.
مشکلی که اصلاً برای تو نبوده و برای نجات دیگران خودت رو تو خطر انداختی.
چالهای که اصلاً برای تو کنده نشده و تو برای نجات دیگران پریدی توش. دست همه رو گرفتی و کشیدیشون بالآ و زیر پای همه قلاب گرفتی و ردشون کردی از این مشکل، نجاتشون دادی از اون چاله و بعد خودت موندی و خودت. کسی نبود دست تو رو بگیره و تو رو بالا بکشه.
هیچكس!
و این واقعاً دردآوره.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: