کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
***
«سه‌ روز بعد»
مامان: بیا بخور قرصت رو پسرم.
آروم قرص رو ازش گرفتم و تشکری زیر ل**ب نثارش کردم. با نگرانی روی تخت نشست و به صورتم خیره‌شد و آروم شروع کرد به غر زدن.
مامان: به زمین گرم بخوره, اون کسی که با تو این کار رو کرد انشالله‌! همین بلا سرش بیاد. وای خدا من رو بکش راحت... .
"خدا نکنه" محکمی میون حرف‌هاش به ز*ب*ون آوردم, که سرش رو تکون داد و آروم از روی تخت بلند شد‌ و از اتاق خارج شد.
فکر کنم ناراحتش کرده‌بودم; اما خب, اون حرف‌های درستی نمی‌زد. تو این چندروز خیلی برام زحمت کشیده‌ بود و این خیلی برام ارزش داشت. مامان همه‌ چیز من بود و من با تموم دنیا عوضش نمی‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و رو تخت ولو شدم. سه‌روز از اون اتفاق گذشته‌ بود و در نهایت, مشخص شد دُز بالایی از اون داروی مزخرف رو خورده‌ بودم و همین کافی بود, تا بابا حسابی بهم سخت بگیره. فکر می‌کرد برای خودکشی قرص خوردم; اما قرص‌خوردن من فقط و فقط به خاطر خوابیدن بود.
وقتی اومدیم خونه کل اتاقم رو زیر و رو کرد و هر قرص و دارویی که دم دستش بود رو, روانه سطل‌ِزباله کرد. از اون‌جایی که کمی از ماجرای من و پوریا و در نهایت, من و نگین خبر داشت. سیم‌ کارتم رو تو کم‌تر از یک‌ ثانیه شکوند و به قول خودش من رو از محیط آلوده دور کرد. اما کافی بود, فقط یک‌بار ازم بپرسه چرا؟.
ولی اون, هرگز‌ هیچ سوالی نمی‌پرسید! اون خودش نگاه می‌کرد، قضاوت می‌کرد و حکم‌ رو صادر می‌کرد. بهم سخت می‌گرفت، زور می‌گفت و من دلم می‌خواست برم و درست روبه‌روی صورتش فریاد بزنم:
- چی از جونم می‌خوای؟.
اما فکر می‌کنم, برای این‌کار کمی ضعیف بودم و در کل اون با همه بدی‌هاش پدرم بود.
سرم رو تکون دادم, تا افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم. خواستم گوشیم رو از روی پاتختی بردارم که یادم اومد سیم‌کارت نداره. باید یک فکری برای این سیم‌کارت می‌کردم و الان دیوونه می‌شدم و نگین. باید می‌رفتم باهاش حرف می‌زدم. حالم خوب نبود و یک‌چیزی گفته‌ بودم و ظاهرا خیلی بد هم بوده. باید درستش می‌کردم. من دلم نمی‌خواست, به هیچ‌وجه بهترینم رو از دست بدم‌. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و سعی کردم بهش فکر نکنم. به دور بودن ازش، به نداشتنش. لعنتی! حتی فکر نبودنش و جای‌خالیش آزارم می‌داد و من چه ساده همه‌ چیز رو به هم زده‌ بودم.
آروم از رو تخت بلند شدم و به سمت پیانویی که گوشه اتاق بود, رفتم و رو صندلی کوچیکش نشستم. نمی‌دونم چرا; اما هوس کرده‌ بودم یکی‌ دو‌ قطعه‌ای بزنم و سرگرم بشم. دستم رو آروم, روی کلاویه‌ها کشیدم و نرم و یک‌نواخت شروع کردم به زدن ملودی آهنگ با تو از تتلو.
بیش‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم, نواختن این آهنگ آرامش رو به آدم القا می‌کرد. دلم می‌خواست متن آهنگ رو هم بخونم; اما به خاطر درد خفیف گلوم, نمی‌تونستم این کار رو بکنم. پس سعی کردم فقط به زمزمه‌ کردن آهنگ و زدن آرپژ اولش قانع شم. چون این بهترین‌ راه بود. یادمه یک‌بار زدم و خوندم و ویسش رو براش فرستادم; ولی حالا! با رفتن دستم رو نت اشتباه و فالش شدن آهنگم, دستم رو بی‌حس عقب کشیدم.
نباید این‌قدر بهش فکر کنم. سرم رو توی دست‌هام گرفتم و محکم فشار دادم. من لعنتی! نباید به اون فکر کنم. نباید!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
از روی صندلی بلند شدم و خودم رو به سمت تخت کشوندم و روش ولو شدم.
سرم توانِ کشش و درک افکارم رو نداشت. از عمق وجودم درد دارم. عمق وجود; یعنی تهِ‌,تهِ‌,تهِ قلب. یک‌جایی, مثل تهِ اقیانوس. دیدی وقتی یکی میره ته دریا اون‌قدر فشار زیاد میشه که طرف می‌ترکه؟ دقیقا درد منم همون‌جوره. روزی صدبار می‌ترکه و این خیلی اذیتم می‌کنه. می‌تونم حسش کنم, یک‌ درد تو عمیق‌ترین نقطه بدنم و آره، من خیلی راحت حسش می‌کنم. اون‌هم از جایی که, حتی نمی‌دونم کجاست. اصلا عمیق‌ترین نقطه هم مگه وجود داره؟ دلم می‌خواد برم تو خیابون و هر کسی رو دیدم بگم «سلام من درد دارم.» ولی خب اون‌هم حتما فکر می‌کنه دیوانم و در نهایت, ممکنه بگه برو دکتر حتما حالت خوب نیست. ولی درد من, اون درد نیست. درد من! حتی نمی‌تونم توصیفش کنم. ولی درد دارم. دلم می‌خواد دستم رو بندازم تو قفسه‌ سینم و قلبم رو از جاش در بیارم و در آخر خیلی‌ منطقی بشینم و باهاش حرف بزنم. می‌دونی چندساله داریم از راه دور حرف می‌زنیم. طبیعیه که نمی‌تونیم خوب هم رو بفهمیم. دلم می‌خواد برم وسط بزرگ‌ترین پل شهر وایسم و داد بزنم «درد دارم.» ولی در نهایت, ممکنه مردم فکر کنن دیوونه شدم و تهش هیچی. واقعا هیچی به هیچی; ولی شاید, اون‌قدر بلند داد بزنم که قلبم از دهنم بزنه بیرون و خوب شه حالم. کسی چه می‌دونه!.
نمی‌دونم چم شده؟ فقط می‌دونم نیازه دیگه تموم شه. یعنی, نیازه که من تموم شم. من دارم شور این زندگی رو در میارم. خدایا خسته‌ شدم. سرم رو محکم, به بالشت زیر سرم کوبیدم و سعی کردم آروم باشم. ولی مگه می‌شد آروم بود؟ حتی نمی‌دونستم چم شده!.
حالم بد بود و من احمق حتی دلیل این حال بد رو نمی‌تونستم متوجه بشم.
***
دوروز دیگه هم گذشته‌ بود. انگار ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها و حتی روزها با هم مسابقه گذاشته‌ بودن که بگذرن و تموم بشن. تا اتفاقات بد و بدتر رو زودتر جلوی چشمم بیارن. حتی سیم‌کارت هم‌ نگرفته‌ بودم. اون هیچی, من حتی تو این چندروز پام رو از خونه بیرون هم نذاشته‌ بودم. درکشون نمی‌کردم. آره درسته اون شبیه من بود و من از این موضوع متنفر بودم. اما هیچ‌جوره درکش نمی‌کردم. کارم شده‌بود تماشای تلوزیون و در نهایت, نشستن روی لبه پنجره و دید زدن حیاط.
هه، درست مثل پسربچه‌هایی که مجبور بودن تو خونه بمونن. یا به زبان ساده‌ترش, زندانی که مجبوره تو یک‌چهاردیواری حبس باشه و این اصلا از سمت خانواده‌ام برام قابل درک نبود‌. حتی مامان برام کاری نمی‌کرد‌. سارا باهام سرد شده بود و آرمان, بهتر بود کلا راجب اون صحبتی نکنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
مشغول دیدن برنامه استعدادیابی بودم, که صدای تلفن باعث شد پوف کلافه‌ای بکشم. اه لعنتی!
الان کی حال داشت از جاش بلند شه به سمته تلفن بره و در نهایت, چند دقیقه با اون کسی که پشت تلفنه صحبت کنه. تلفن؟ ما وای‌فای داشتیم؟ آره.
لبخندِعمیقی رو ل*بم نشست و رو مبل سیخ نشستم. شاید خیلی‌خنده‌دار و مسخره بود, پرپر زدن من برای رفتن به یک‌ فضای کاملا مجازی. اما من به اون‌جا عادت کرده‌ بودم و بودن درش رو به زندگی عادی و... ترجیح می‌دادم. می‌دونستم اشتباهه. می‌دونستم پایانی نداره; اما من این راه و روش رو دوست‌داشتم.
نگاهی به ساعت انداختم، دوازده‌ و‌ سی‌ و‌ پنج‌ دقیقه. بابا خواب بود و مامان هم, در حال شستن ظرف‌ها. فکر نکنم‌ اگه بخوام از اینترنت استفاده‌ کنم‌, کسی بهم‌ گیر بده.
لبخند شیطانی رو ل*بم‌ نشست. شده بودم, مثل بچه‌هایی که با چیزهای کوچیک شاد می شدن و این برای منی که ل*بم ماه‌ها رنگ لبخند رو به خودش نمی‌دید و قلبم سال‌ها شادی رو حس نمی‌کرد، کمی عجیب بود. روانی نبودم. دیوانه نبودم. اما دلم نمی‌خواست, مثل بقیه باشم.
رو تخت نشستم و آروم گوشی رو تو دستم این‌ور اون‌ور کردم. دو دل بودم که برم یا نه. می‌ترسیدم! آره آدم به این‌ گندگی می‌ترسیدم. از خیلی چیزها هم می‌ترسیدم. یک حسی بهم می‌گفت کسی نبودم رو حس نکرده. کسی حتی بهم فکر نکرده. طرح لبخند از رو ل**ب‌هام کنار رفت و اخم کمرنگی رو پیشونیم نشست. اسم انجمن رو سرچ‌ کردم و وارد صفحه اصلی شدم. با دیدن حجم‌ پیام‌ها و اطلاعیه‌ها ابروهام از تعجب بالا پرید. بیست‌و‌سه تا خصوصی داشتم و پانصدو شصت‌و سه‌تا اطلاعیه‌. باورم نمی‌شد! یعنی این‌قدر مشخص بوده نبودنم؟ یعنی این‌قدر واضح‌ بوده بودنم؟.
لبخند بی‌جونی زدم و شروع کردم به خوندن پیام‌ها. بیش‌تر بچه‌ها دلیل نبودنم رو پرسیده‌بودن و بقیشون هم تبلیع فرستاده‌بودن. تعداد کمی ازشون هم پیام‌های قدیمیم رو لایک کرده بودن و گفتگوها.
چشمم با سرعت رو اسم تک‌تک شروع کننده‌های گفتگو می‌رفت و دنبال اسمش بودم; ولی نبود. حتی یک پیام هم برام نفرستاده‌ بود‌.
یعنی دلش برام تنگ نشده؟ حتی یک‌ذره؟.
نفس عمیقی کشیدم و بدون این‌که جواب حتی یکی از گفتگوها رو بدم دکمه چت‌باکس رو زدم و وارد چت عمومی شدم. ذوق و شوق چنددقیقه پیشم, کاملا از بین رفته‌ بود و فقط ناامیدی تو وجودم بود و ناامیدی‌.
با دیدن اسمش تو چت و این‌که در حال چت‌کردن بود، دلم رو زدم به دریا و یک گفتگوی خصوصی با عنوان (سلام) باهاش ایجاد کردم. من باید باهاش حرف می‌زدم.
درسته اون دل‌تنگ نشده‌بود و یا حتی پشیمون از گفتن هرطور راحتی; اما من هم دل‌تنگ‌ بودم و هم‌ پشیمون. من لعنتی! باید باهاش حرف می‌زدم. حالا هرطوری‌که شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
برخلاف تصورم جواب سلامم رو داد و بدون این‌که حرف اضافه‌ای بزنه خیلی سرد شروع کرد به جواب دادن به سوال‌هام.
دلم رو زدم به دریا و گفتم:
- من شرمنده‌ام به‌خاطر اون‌روز.‌ حواسم به حرف‌هام نبود. من واقعا شرمنده‌ام و معذرت می‌خوام!.
دکمه سند رو زدم و چشمم رو به صحفه گوشی دوختم تا ببینم کی جواب میده.‌ حدودا یک‌ربع, این انتظار طول کشید. پس چرا جوابم‌ رو نمی‌داد؟ وارد چت‌باکس شدم و با ندیدن اسمش تو بیست‌ دقیقه گذشته تو پیام‌ها، پوف کلافه‌ای کشیدم. سلام کوتاهی توی چت فرستادم که با سیل عظیمی از جواب‌های بقیه مواجه شدم. این‌قدر با همه بد برخورد می‌کردم و به قول معروف سرد بودم, که اگه یک‌بار تو یک فضای جدید آفتابی می‌شدم همه به سمتم پرواز می‌کردن. کار خوبی نبود. اصلا نبود; اما خب این اخلاق من بود. با هر کسی که دوستش‌ داشتم مهربون بودم و بقیه, راستش, اصلا برام مهم نبودن. و جالب این‌جا بود که بین این همه آدم و اعضای این‌جا، کسانی بودن که به قول خودشون باهام دشمن بودن و فکر می‌کردن, خیلی برام مهمن و بهشون اهمیت میدم. اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود. من برای یک‌ نفر می‌اومدم این‌جا. برای یک‌ نفر متن می‌نوشتم. برای یک‌ نفر این فضا رو تحمل می‌کردم و فقط‌ و‌ فقط یک‌ نفر برام ارزش داشت. می‌تونم با صراحت بگم‌ شخص دیگه‌ای رو نمی‌دیدم. لازم نبود که ببینم. من هرچیزی که دنبالش می‌گشتم رو توی همون یک‌نفر پیدا کرده‌بودم. اما حالا!.
شاید بهتر بودو کمی با بقیه قاطی بشم.‌ یادمه چندبار گفته‌ بود به غیر از اون کسی رو نمی‌بینم و اون از این حالت خوشش نمیاد. آره، شاید اگه یه‌کم با بقیه بهتر برخورد کنم‌و طرز فکرش عوض شه. و حتی بقیه، ممکنه اون‌هاهم عوض بشن و دیگه بهم‌ گیر ندن. بهم‌مون گیر ندن. دلم‌ نمی‌خواست, رابطم رو به‌خاطر حرف چندتا بچه خ*را*ب کنم. من اصلا این رو نمی‌خواستم. با همه کمی با مهربونی صحبت کردم و توی این گفتگوها مهدیس به‌نظرم کمی با بقیه فرق می‌کرد. سعی نمی‌کرد خودش رو بهم بچسبونه و یا... ولی در کل تو این فضا همه دنبال پسر بودن. انگار براشون مهم بود کی دوست‌ پسر بیش‌تری از اون‌ یکی داشته‌ باشه. منظورم از دوستِ پسر داشتن روابط عاشقانه با پسرها نیست، نه. منظورم داشتن, اسامی پسر بین دوشت‌هاشون و نام بردن اون‌ها تو گفتگوهاشون با بقیه بود. بالاخره هر جمع و اجتماعی بدی‌های به خصوص خودش رو داشت. بی‌خیالش, فعلا باید روی بودن و تحمل‌کردن این افراد در کنار خودم تمرکز کنم. همین و بس‌!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
***
«دوماه بعد»
«من از بدو تولد چنین آدمی نبودم.
بی‌پروا, می‌خندیدم.
بی‌ترس, بازی می‌کردم.
بی‌غصه, زندگی‌ می‌کردم.
با قصه می‌خوابیدم.
با عشق، کسانی که دوستشان داشتم را به آ*غ*و*ش‌ می‌کشیدم.
اما, حالا به نقطه‌ای از زندگی رسیده‌ام که شاید برای تو خنده‌دار باشد; اما من راهی برای عبور از آن پیدا نمی‌کنم.
با این‌حال می‌نویسم و کاری جز نوشتن ندارم.
اوایل چرت می‌نوشتم و خودم هم این را باور دارم؛ اما طی گذر زمان، نوشتن، آرامم کرد.
اما, هم اکنون در همین‌ لحظه نوشته‌ها مرا به خاطراتم با تو می‌برند و حقیقت را به صورتم می‌کوبند که تو در گذشته‌ام وجود داشتی و نه در حال!.
از هرچیزی که مرا به یاد تو نزدیک کرد دور شدم و حالا چاره‌ای جز دور شدن از نوشتن ندارم!.
امیدوارم بخوانی و ساده گذر نکنی؛ چون با پایان آخرین نوشته‌ام یادت در مغزم می‌میرد و در حقیقت من نمی‌دانم باید با قلبم چه کار کنم؟

پایان
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۲۰:۳۰»
پست آخر از دلنوشته «می‌نویسم» رو تو تاپیک ارسال کردم و تمام. دیگه خسته شده‌بودم. تمام روزمرگی‌هام به انجمن مربوط می‌شد و به جای کار و زندگی در کنار عزیزانم‌ وقتم رو صرف نوشتن می‌کردم. نوشتن برای شخصی که حتی نمی‌دونم نوشته‌های من رو می‌خوند یا نه. شخصی که حتی نمی‌دونم بهشون اهمیت می‌داد یا نه‌ و این, این نهایت بی‌عقلی برای یک انسانه. بی‌عقل بودم. آره، اعتراف می‌کنم به این موضوع. من هیچی نمی‌فهمیدم؛ و آدم‌های جدید، پیداشون کرده‌بودم; اما هیچ کس جاش رو برام پر نمی‌کرد. جاش رو؟ جای کی رو؟ نگین؟ آره نگین. همونی‌که بارها و بارها ازش معذرت‌خواهی کردم. همونی‌که بارها و بارها دوست مشترکمون رو فرستاده‌بودم باهاش حرف بزنه و اون!.
گفتم متاسفم. گفتم باشه هر چی تو بگی و اون قبول کرد. آره قبول کرد. ولی هیچ‌وقت, بهم نگفت بمون. گفتم بگو. یک‌بار بهم بگو بمون. می‌مونم و دیگه از کنارت جم نمی‌خورم. گفت «من نگفتم بری‌. خودت رفتی. هروقت هم بخوای بر می‌گردی‌».
هر روز دعوا. هر روز کل‌کل. هر روز انتخاب یار و دوگانه شدن دوست‌هامون. یعنی دوست‌های اون و دوست‌های من. همه رفتن با اون. همه اون‌هایی که دم می‌زدن دوستیم و... .
یک‌نفر موند. چرا دروغ بگم. یک‌نفر موند کنارم تا ازم ایراد بگیره. تا به قول خودش بخواد من لجن رو از لجن پاک کنه. ولی تهش چی؟ می‌تونست جای اون‌کسی که واقعا بهش احتیاج داشتم رو پر کنه؟ مطمئنا نه!.
یک‌نفر دیگه هم بود، النا. دختری که جزو همون آدم‌هایی بود که, مثلا باهام دشمن بودن و می‌خواستن من رو از همه‌چیز دور کنن. و در نهایت موفق شدن. چرا نشن؟.
آب گل‌آلود بود بین من و نگین. شکر، اون‌ها خوب تونستن ماهی‌شون رو بگیرن و در نهایت, من از لیست آدم‌های، آدم‌های دورم خط خوردم. شدم یک آدم ع*و*ضی تو دیدشون. یک دخترباز. یک بی‌جنبه و... .
ولی واقعا کی می‌دونست واقعا چی‌شده؟! کی می‌دونست واقعا چه اتفاقی افتاده؟
و من این روزها بین آدم‌های غریبه دیروز و آشناهای امروزم بین دوتا انتخاب موندم. بودن یا نبودن؟ اگه می‌رفتم چی می‌شد؟ شاید زندگیم بهتر می‌شد و می‌تونستم وقت‌های بیش‌تری رو در کنار خانواده‌ام بگذرونم. و شاید نه، همه‌چیز بدتر می‌شد. عصبی‌تر می‌شدم. رو مخ‌تر و حتی ع*و*ضی‌تر از امروز. و اگه می‌موندم چی؟ نگین برمی‌گشت؟ آبروم چی؟ بین همه بی‌آبرو شده‌بودم. می‌تونستم دوباره آبروم رو به‌دست بیارم؟
پوزخندی زدم و کلافه گوشیم رو کنار گذاشتم و به نگین شاگرد جدیدم خیره‌ شدم. نگین؟ هم اسمش بود. ولی هیچ‌ چیزش شبیه اون نبود. نگین من, مثل یه دوست خوب بود و شاید, یک مادر ولی این نگین، یک دختر نوزده‌ بیست‌ ساله که تمام فکر و ذهنش از کلاس اومدن این بود, که مخم رو بزنه و در همین‌حال بیش از اندازه خجالتی بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب نگین‌خانم. کجا بودیم؟.
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- قرار بود, ملودی آهنگ کجا باید برم رو بهم بدید استاد.
آهانی زیر ل**ب گفتم و دفترش رو جلو کشیدم و شروع کردم به نوشتن نت‌ها. ذهنم درگیر بود‌. دلم می‌خواست زودتر کلاس تموم بشه و در نهایت خودم رو، روی تخت اتاق تاریکم پیدا کنم. این تنها چیزی بود که می‌خواستم. وقتی نوشتن نت‌ها تموم شد اون رو، روی پایه نت کنار ساز گذاشتم و به نگین‌ گفتم تا فیلم بگیره.
نگین: استاد بازم باید فقط از دست‌هاتون بگیرم؟.
همون‌طور که سرم پایین بود و مشغول درست‌کردن پایه صندلی بودم زیر ل**ب گفتم:
- جانم؟.
وقتی دیدم جوابی نمیده, سرم رو بلند کردم که چشمم به لبخندش و لپ‌های قرمز شده‌اش افتاد.
چشم‌هام رو تو کاسه گردوندم و با لحن آرومی گفتم:
- متوجه نشدم!.
نفس عمیقی کشید و با صدای با نشاطی گفت:
- میگم استاد، اون‌دفعه گفتید, فقط از دست‌هاتون فیلم بگیرم. الان هم, فقط از دست‌هاتون بگیرم؟.
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
- هرطور که دلت می‌خواد بگیر.
با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و بعد از چندثانیه با سر بهم اشاره کرد که فیلم شروع‌ شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
آروم شروع به نواختن ملودی کردم و بعد از تموم شدن قسمتِ اولش متنِ آهنگ، خود‌به‌خود روی ل**ب‌هام اومد و شروع به خوندن کردم:
- کجا باید برم یک‌دنیا خاطره‌ات، تو رو یادم نیاره.
نگاهی به نگین که با کنجکاوی بهم زول زده‌ بود, انداختم و با احساس‌تر از قبل خوندم:
- کجا باید برم که یک‌شب فکر تو، من رو راحت بذاره. چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره. محاله مثل من توی این حالِ بد، کسی طاقت بیاره.
نفس عمیقی کشیدم و مکث کوتاهی بین نت‌ها انداحتم و با یک نفس‌ِعمیق ادامه دادم:
- کجا باید برم که تو هر ثانیه‌ام تو رو اون‌جا نبینم. کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم. قرار بعد تو چه روز‌هایی رو من تو تنهایی ببینم. دیگه هر جا برم چه فرقی می‌کنه از عشقِ تو همینم.
چشم‌هام رو بستم و آروم شروع کردم به زدن ملودی وسط آهنگ. من چم شده‌بود؟ احساساتی بودم; ولی نه در این حد! من چم شده بود؟
با تموم کردن ملودی بی‌خیال خوندن ادامه آهنگ شدم و دست از زدن کشیدم و با سر بهش اشاره کردم که فیلم رو قطع کنه.
آخرین کلاسم بود. دلم می‌خواست زودتر تموم شه و خداروشکر که دقیقه‌های آخرش بود. کلافه بودم. از زمین و زمان خسته بودم. ناامید بودم.
نفس‌ِعمیقی کشیدم و خداحافظی سرسری و کوتاهی با نگین کردم.
نگین؟ یعنی الان داشت چی‌کار می‌کرد؟ اصلا من رو یادشه؟ بهم فکر می‌کنه؟ سرم رو کلافه تو دستم گرفتم و موهام رو محکم کشیدم. سرم داشت می‌ترکید و این تازه اول ماجرا بود. بچه‌ها بعدازظهر همایش داشتن و حضور من یک‌جورهایی اجباری بود‌. نگاهی به ساعت انداختم. یازدهِ‌ ظهر بود و همایش فکر کنم, ساعت‌ِ شش شروع می‌شد‌.
حالا,حالاها وقت داشتم. ولی این سردرد کوفتی ولم نمی‌کرد. بی‌خیالش شدم‌. یا اون خسته می‌شد و ولم می‌کرد, یا من از این درد خسته می‌شدم و یک بلایی سرِ خودم می‌آوردم.
وسایلم رو از روی میزِ کنارِ ساز چنگ زدم و به سمت در کلاس حرکت کردم و بعد از امضای کاغذِ حضورم در کلاس از آموزشگاه زدم بیرون. سرم رو پایین انداخته بودم و فکر می‌کردم. به یک‌ اتاق تاریک. به یک‌ پسر که غرق در افکارشه, به خودم.
با برخوردم به شخصی که در حال بالا اومدن از پله‌ها بود, سرم رو بلند کردم که با یک جفت چشم درشتِ عسلی روبه‌رو شدم. با حس‌کردن این‌که زیادی به این دخترِ چشم‌ عسلی نزدیک‌ شدم، خودم رو کمی عقب کشیدم که اون‌هم متقابلا همین‌ کار رو کرد. معذرت‌ خواهی زیرِ لبی کردم و خواستم ازش دور بشم که با صداش توی جام متوقف شدم.
- ببخشید!.
به سمتش برگشتم که با کنجکاوی تو چشم‌هام زول‌زد و با شک پرسید:
- آقا سامیار؟.
تو چشم‌های‌عسلیش خیره‌شدم و آروم گفتم:
- خودم هستم. کاری داشتید؟.
لبخند کمرنگی رو ل*بش نشست و راهش رو به سمتِ‌ پایین کج کرد, روبه‌روم ایستاد و دستش رو بالا آورد. به تابعیت ازش دستم رو دراز کردم و دست‌های ظریفش رو تو دستم گرفتم و سرم رو تکون‌ دادم.
- من نازنین هستم. قرارِ امروز تو گروه‌تون گیتار بزنم. متاسفانه نتونستم تو تمرین‌ها حاضر بشم; ولی الان در خدمتتونم.
طبق عادت, ابروی سمتِ راستم رو از سره تعجب بالا انداختم و نگاه کلی بهش انداختم.
- خیلی دیر اومدید. فکر کنم خودم می‌تونم بهتر از شما بزنم.
نگاهی بهم انداخت و زیر ل**ب گفت:
- گفته‌ بودن, سخت‌گیر هستید‌.
نگاهش رو مستقیم به چشم‌هام دوخت و بلندتر گفت:
- ولی مطمئن باشید, می‌تونم بزنم. آقای‌جعفری گفتن, حتما باید باهاتون بیام تو این دوره.
نفس‌عمیقی کشیدم. بحث‌کردن با این دختر فقط سردردم رو بیش‌تر می‌کرد‌. اون‌هم وقتی حتی بلد نبود, باید تا چه‌ حد حرف بزنه و رو مخم نره.
- از این‌به‌بعد کم‌تر حرف می‌زنم. قول میدم.
با تعجب بهش خیره‌شدم. این دختر ذهن‌خوان یا چیزی شبیه به اون نبود؟.
با ناز لبخندی زد و دستی به موهای چتری خوش‌رنگش کشید و گفت:
- آقا جعفری گفتن شما از کسانی که زیاد حرف می‌زنن, خوشتون نمیاد.
«آهانی» گفتم که ادامه داد:
- البته این‌هم گفتن که شما چشم‌های آبی و زیبایی دارید و مثل این‌که درست‌ می‌گفتن.
ابروهام رو دوباره از تعجب بالا انداختم و فقط بهش خیره‌ شدم که ادامه داد:
- به‌نظر میاد, کلاس‌هاتون تموم‌شده. حاضرید بریم کافه‌ای که همین نزدیکیه چیزی بخوریم و آکورد‌ها رو بهم بدید‌.
تو دلم به پررو بودن این دختر خندیدم. چه راه ضایعی رو انتخاب‌ کرده‌ بود, برای مخ‌زدن. اما خب‌، فکر بدی نبود, راه اومدن با این دختر بامزه و جذاب که از قضا کمی شیرین‌ ز*ب*ون هم تشریف‌ داشت. لبخند محوی رو ل**ب‌هام نشوندم و به سمت پایین پله‌ها اشاره کردمو که منظورم رو متوجه‌ شد و با لبخندِ عمیقی به سمت طبقه‌ پایین حرکت‌ کرد‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
***
به پشتی صندلی تکیه‌زدم و بی‌خیال به دختری که روبه‌روم نشسته‌ بودو خیره‌شدم. با وسواس خاصی تیکه کوچیکی از کیک‌ شکلاتی جلوش رو جدا کردو به دهنش نزدیک کرد و بعد خیلی آروم قهوه‌اش رو مزه‌مزه کرد.
این دختر کمی نظرم رو به خودش جلب کرده‌ بود و اگه بخوام صادق باشم, تو نبود این سردرد مزخرف می‌تونستم کمی مهربون‌تر باهاش برخورد کنم. نفس‌ِ عمیقی کشیدم که سرم تیر کشید و باعث شد, با دست راستم محکم شقیقم رو فشار بدم. دردش داشت غیرقابل‌ِ تحمل می‌شد و دلم می‌خواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم. اما خب, هنوز کمی هوش و حواس برام مونده‌ بود که بیش‌تر از این گند نزنم. دستم رو تو جیب کتم چرخوندم و با پیدا کردن قوطی‌ِ قرص‌هام لبخند محوی رو ل*بم نشست. دکتر گفته‌ بود قرص‌ بی‌قرص; اما من نمی‌تونستم اون‌جوری طاقت بیارم و به معنای واقعی کلمه, دیوونه می‌شدم‌. پس انتخابم بین بد و بدتر، بد بود. چون این‌جوری حداقل تو جمع بی‌آبرو نمی‌شدم.
به پسر جوانی که پشتِ‌ صندوق بود, اشاره زدم تا برام یک‌لیوان آب بیاره و بعد دوباره ریلکس نشستم و چشم‌ دوختم به دختر روبه‌روم نازمهر. نه‌,نه نازنین.
مثل این‌که این سکوت خیلی براش سخت و سنگین بود, که با کنجکاوی بعضی وقت‌ها به من و بعضی وقت‌ها به در و دیوار کافه زول‌ می‌زد. اما خب, این‌جا اومدن پیشنهاد اون بود و من واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و با این سردرد مزخرف, حتی اگه می‌خواستم حرفی بزنم هم نمی‌تونستم.
با اومدن پیش‌خدمت و بعد از مدت‌ زمان کوتاهی دور شدنش از میز نازنین با نفس‌ِ عمیقی سکوت رو شکست و گفت:
- آکوردها رو بهم نمی‌دید؟.
نگاهی بهش انداختم و آروم‌ گفتم:
- میدم. فقط یک چندلحظه صبر کن.
سرش رو تکون‌ داد و با کنجکاوی بهم خیره‌ شد. سه‌تا قرص رو از قوطی که خودم برای قرص‌ها کنار گذاشته‌ بودم, خارج کردم و با چند قلپ آب خوردمش و نفس‌ِعمیقی کشیدم.
نازنین: بیماری خاصی دارین؟.
بدون این‌که نگاهی بهش بندازم گفتم:
- سردرد!.
- اما, این‌که بیماری نیست.
سرم رو بلند کردم و آروم گفتم:
- یک‌ دفتر و خودکار بهم بده.
نفس‌ِ عمیقی کشیدم و ادامه‌دادم:
- درضمن, من نگفتم یک بیماریه خاصه.
سرش رو تکون‌داد که دوباره به پشتی صندلیم تکیه‌ زدم و از شیشه جلوی مغازه به پیاده‌رو خیره‌ شدم. خیلی شلوغ بود. درست, مثل کندوی زنبورها. با این تفاوت که اون‌ها برای هم کار می‌کردن و این‌ها برای ضربه‌ زدن به هم. کاش آدم‌ها یاد می‌گرفتن برای رسیدن به یک مقام بالاتر, باید برای بالا دستی‌شون قلاب بگیرن، نه زیرآبش رو بزنن!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
نفس‌ِ عمیقی کشیدم و سعی‌ کردمو به چیزهای فرعی و مزخرف و یا حتی موضوعات فلسفی انسان‌ دوستانه فکر‌ نکنم و تمام هوش و حواسم رو به نوشتن اون چندخط آکورد برای دختر روبه‌روم بدم.
با گرفتن قلم و کاغذ ازشو بدون هیچ‌حرف اضافه‌ای شروع کردم به نوشتن آکورد‌ها که صدای آرومش به گوشم رسید:
- حوصلم سر رفته‌.
وقتی جوابی ازم نشنیدو پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- آقا سامیار! شما زیاد اهل حرف‌ زدن نیستی؟.
نگاهی بهش انداختم و خواستم چیزی بگمو که زودتر از من گفت:
- نه‌, نه نیستید‌.
با شنیدن لحن بامزه‌اش لبخند کم‌رنگی رو ل*بم نشست, که با دیدنش بدون هیچ درنگی شروع‌ کرد به خندیدن.
سرم رو به نشونه افسوس تکون‌دادم و مشغول نوشتن ادامه آکوردها و متن‌ها شدم.
نازنین: آقا سامی! شما چندسالتونه؟
بدون این‌که سرم رو از برگه‌های روبه‌روم بگیرم گفتم:
- بیست و دو.
از تعجب هین بلندی کشی, که باعث شد با تعجب نگاهش کنم. که با تعجب و چشم‌های درشت‌ شده پرسید:
- واقعا, بیست و دو سالتونه؟
سرم رو به نشونه تایید تکون‌دادم که چشم‌هاش رو تو حدقه گردوند و گفت:
- اصلا بهت نمیاد; یعنی بهتون نمیاد‌!. من فکر کردم بیست‌و هشت یا بیست‌و نه سالتونه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس, خیلی بد موندم.
- نه‌, نه اصلا‌. ولی خب, نمیاد به قیافت‌.
تو دلم دوباره و دوباره و حتی صدباره به پررو بودن این دختر به ظاهر بانمک خندیدم. چه زود صمیمی شده‌ بود.
برگه کامل‌شده رو جلوش گذاشتم. با نیش‌خند گفتم‌:
- دوم‌ شخص‌ جمع رو رعایت کن, دختر خوب!.‌
بر خلاف تصورم که انتظار داشتم الان عصبی شه و بدخلقی کنه, لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- چشم استاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
پوزخندم پررنگ‌تر شد. سرم رو آروم به سمت درب ورودی کافه چرخوندم و دوباره مشغول دید زدن اطراف شدم‌. نگاهی به ساعتم انداختم؛ یک‌ ظهر‌ بود. چه‌قدر زمان زود می‌گذشت کنار این دختر با نمک.
با تیر کشیدن سرم چشم‌هام رو محکم بستم و در همون‌حال, بسته قرص‌هام رو از توی جیبم خارج‌کردم و سه‌تاش رو با هم تو دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم. با تلخ شدن دهنم, صورتم رو در هم کردم و سرم رو به سمت نازنین چرخوندم و هم‌ زمان گفتم:
- دیگه کاری نیست؟ بچه‌ها تو ارشادن باید برم کارهاشون رو ردیف کنم.
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- نه استاد. کاری نیست. فقط من‌هم باید بیام اون‌جا؟.
- فقط, باید تمرین کنی.
- این یعنی, می‌تونم بیام؟
از جام بلند شدم و کتم رو از پشت صندلی برداشتم و نگاه گذرایی بهش کردم و گفتم:
- اگه می‌خوای تمرین کنی.
با شنیدن حرفم لبخندی‌زد و از جاش بلند شد. به سمت صندوق رفتم تا پول میز رو حساب کنم که دیدم داره دنبالم میاد. به سمتش برگشتم و سوئیچ ماشین رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- برو تو ماشین. الان میام.
بی‌چون‌ و‌ چرا سوئیچ رو گرفت و رفت. نگاهیی به مسیر رفتنش انداختم و زیر ل**ب پررویی نثارش کردم.
***
صدای موزیک سرسام‌آور بود و سردرد لعنتیم, دیوانه‌کننده. مدام منتظر تموم‌شدن این همایش مسخره بودم. منتظر رفتن به اتاق تاریکم و گوش‌کردن به یک آهنگ خیلی آروم و یا حتی یک‌ دوش آب‌گرم که باعث شه بتونم بخوابم و خواب. می‌خواستم تا آخر دنیا بخوابم. تا آخر آخرش! سرم گیج می‌رفت. صداها تو سرم اکو می‌شد. اصلا حس خوبی نداشتم. با حس این که کسی داره تکونم‌ میده از دنیای خیال خارج شدم و به حال برگشتم با دیدن نگاه نگران نازنین خودم رو جمع‌و‌جور کردم و بی‌حال دستش که رو سینم بود رو, کنار زدم. این حالت‌های مسخره چی بودن که داشتن به سراغم می‌اومدن؟ سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم‌. بیش از حد بی‌حال بودم و این حالت‌ها اصلا برام طبیعی نبود. من باید قوی می‌بودم این مسخره‌بازی‌ها به من و امثال من نمی‌اومد. با بی‌حالی و کرختی از جام بلند شدم و سعی کردم محکم و درست وایسم, که خدا رو شکر موفق بودم.
با شنیدن صدای جواد، مجری صح*نه که اسمم رو صدا می‌زد, نفس‌ِ عمیقی کشیدم و از بالکنی سالن به صح*نه زول‌ زدم. فقط من و نازنین این‌جا بودیم. پس بقیه کجا رفته بودن؟
- بقیه کجان؟.
نازنین: بچه‌ها رفتن پایین سامیار.
سرم رو تکون‌دادم و بی‌خیال این شدم که این دختر زیادی باهام احساس صمیمیت می‌کنه.
آروم به سمت درب ورودی حرکت کردم و سعی کردم, برای رفتن به طبقه‌پایین کمی عجله کنم.
نازنین: می‌خوای کمکت کنم.
سرم رو به معنی نه تکون دادم و از آب‌ سرد کن یک‌لیوان‌ آب خوردم که کمی حالم رو بهتر کرد. نفس‌ عمیقی کشیدم و با قدم‌های محکم به سمته طبقه‌ پایین حرکت‌کردم و بعد از اون پشت‌ صح*نه اجرای بچه‌ها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با شنیدن دوباره اسمم پا به سن گذاشتم و به سمت‌ جایگاه حرکت‌کردم و میکروفون رو تو دست‌هام گرفتم. خیلی استرس‌ داشتم برای حرف‌ زدن. نگاهم رو بین جمعیت گردوندم و نفس‌ِعمیقی کشیدم و شروع کردم:
- اول این‌که سلام می‌کنم به همه شما. کسانی که به خاطر بچه‌هاتون و یا عشق به موسیقی به ما افتخار دادید و به این مکان اومدید.
گلوم خشک شده‌ بود و میشه گفت, چشم‌هام دودو می‌زد. سعی‌ کردم تمام نیروم رو جمع کنم و فقط رو سرپا موندن و تموم‌ کردن این حرف‌ها تمرکز کنم. نفس‌ِعمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- راستش رو بخواید, نمی‌خوام حرف‌های قلمبه‌ سلمبه بزنم که حوصلتون سر بره. فقط می‌خوام از همتون تشکر کنم, که این فضا رو به بچه‌هاتون دادید و کمکشون کردید تو راهی که بهش علاقه‌دارن قدم بردارن.
حس می‌کردم دیگه نیرویی تو بدنم نمونده. دستم رو نا محسوس به میز جلوم گرفتم و گفتم:
- امیدوارم از بقیه مراسم ل*ذت ببرید.
میکروفون رو روی میز گذاشتم و بعد گرفتن نفس‌ِ عمیقی, با قدم‌هایی که حالا کمی شل و وا رفته شده‌ بودم از جایگاه خارج شدم و به سمت‌ راه‌روی خروجی به راه افتادم.
می‌دونستم قراره پخش زمین بشم. می‌دونستم دوباره, مثل همون شب کذایی میشم. می‌دونستم همه این‌ها رو می‌دونستم و دلم نمی‌خواست بین اون‌ همه آدم به‌خاطر ضعفی که دارم، بی‌آبرو بشم. دستم رو به دیوار راه‌رو گرفتم تا بتونم خودم رو تکون بدم. به یک‌باره زیر پاهام خالی شد, با شدت به زمین برخورد کردم و صدای بدی تو راه‌رو پیچید. نفسم بالا نمی‌اومد. حس می‌کردم, کسی رو شکمم نشسته و داره با تمام قدرتش با دست‌هاش گلوم رو فشار میده. دلم می‌خواست فریاد بزنم "از من دور شو" اما حتی, نمی‌تونستم دهنم رو باز کنم. فکم قفل شده‌ بود و حس می‌کردم, دندون‌هام داره زیر فشار فکم خورد میشه. دیگه نمی‌تونستم, کل راه‌رو داشت دور سرم می‌چرخید و من داشتم بین انبوهی از اکسیژن اطرافم تو بی‌اکسیژنی دست‌و‌پا می‌زدم.
دیگه توان نداشتم. سرم بی‌حس روی شونه‌ام افتاد و تمام صداهای اطراف قطع شدن‌. سکوت چه حس شیرینی بود, برای منی که همیشه از سر و صدا متنفر بودم. چشم‌هام ناخودآگاه بسته‌ شدن و چه چیزی بهتر از یک خواب اختیاری اجباری که الان و تو این لحظه نصیبم شده بود. خدا کنه هیچ‌وقت بیدار نشم. خدا کنه‌‌‌.
***
- چیزی نیست! من و چندتا از بچه‌ها آوردیم‌تون این‌جا استاد.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به سمت‌ مخالفش برگردوندم.
دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم و این احمق‌ها فکر می‌کردن, حتما باید بهم توضیح ب*دن چه اتفاقی‌ افتاده. همه این‌ها تقصیر من بود. آره، من خیلی ضعیف بودم. من بی‌عرضه بودم. من احمق بودم!.
دلم می‌خواست سرم رو با شدت هر چه تمام‌تر به دیوار بکوبم; ولی چه فایده آخرش درد بود و درد و چیزی بیش‌تر و بهتر از این نصیبم نمی‌شد‌‌. با صدای باز و بسته شدن در چشم‌هام رو باز کردم که مرد مسنی که لباس پزشکی پوشیده‌ بود رو جلوم دیدم.
چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم و با حرص به نازنینی, که بعد از دکتر وارد اتاق شده‌بود نگاه کردم. من خوب بودم و مشکلی نداشتم, چرا داشتن این‌قدر شلوغش می‌کردن؟.
پیرمرد نگاه کلی بهم انداخت و گفت:
- تشنج... .
نزدیک‌تر اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- تب نداری. داروی خاصی مصرف می‌کنی؟.
بدون تردید و محکم گفتم:
- نه!.
- آره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا