***
«سه روز بعد»
مامان: بیا بخور قرصت رو پسرم.
آروم قرص رو ازش گرفتم و تشکری زیر ل**ب نثارش کردم. با نگرانی روی تخت نشست و به صورتم خیرهشد و آروم شروع کرد به غر زدن.
مامان: به زمین گرم بخوره, اون کسی که با تو این کار رو کرد انشالله! همین بلا سرش بیاد. وای خدا من رو بکش راحت... .
"خدا نکنه" محکمی میون حرفهاش به ز*ب*ون آوردم, که سرش رو تکون داد و آروم از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.
فکر کنم ناراحتش کردهبودم; اما خب, اون حرفهای درستی نمیزد. تو این چندروز خیلی برام زحمت کشیده بود و این خیلی برام ارزش داشت. مامان همه چیز من بود و من با تموم دنیا عوضش نمیکردم. نفس عمیقی کشیدم و رو تخت ولو شدم. سهروز از اون اتفاق گذشته بود و در نهایت, مشخص شد دُز بالایی از اون داروی مزخرف رو خورده بودم و همین کافی بود, تا بابا حسابی بهم سخت بگیره. فکر میکرد برای خودکشی قرص خوردم; اما قرصخوردن من فقط و فقط به خاطر خوابیدن بود.
وقتی اومدیم خونه کل اتاقم رو زیر و رو کرد و هر قرص و دارویی که دم دستش بود رو, روانه سطلِزباله کرد. از اونجایی که کمی از ماجرای من و پوریا و در نهایت, من و نگین خبر داشت. سیم کارتم رو تو کمتر از یک ثانیه شکوند و به قول خودش من رو از محیط آلوده دور کرد. اما کافی بود, فقط یکبار ازم بپرسه چرا؟.
ولی اون, هرگز هیچ سوالی نمیپرسید! اون خودش نگاه میکرد، قضاوت میکرد و حکم رو صادر میکرد. بهم سخت میگرفت، زور میگفت و من دلم میخواست برم و درست روبهروی صورتش فریاد بزنم:
- چی از جونم میخوای؟.
اما فکر میکنم, برای اینکار کمی ضعیف بودم و در کل اون با همه بدیهاش پدرم بود.
سرم رو تکون دادم, تا افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم. خواستم گوشیم رو از روی پاتختی بردارم که یادم اومد سیمکارت نداره. باید یک فکری برای این سیمکارت میکردم و الان دیوونه میشدم و نگین. باید میرفتم باهاش حرف میزدم. حالم خوب نبود و یکچیزی گفته بودم و ظاهرا خیلی بد هم بوده. باید درستش میکردم. من دلم نمیخواست, به هیچوجه بهترینم رو از دست بدم. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و سعی کردم بهش فکر نکنم. به دور بودن ازش، به نداشتنش. لعنتی! حتی فکر نبودنش و جایخالیش آزارم میداد و من چه ساده همه چیز رو به هم زده بودم.
آروم از رو تخت بلند شدم و به سمت پیانویی که گوشه اتاق بود, رفتم و رو صندلی کوچیکش نشستم. نمیدونم چرا; اما هوس کرده بودم یکی دو قطعهای بزنم و سرگرم بشم. دستم رو آروم, روی کلاویهها کشیدم و نرم و یکنواخت شروع کردم به زدن ملودی آهنگ با تو از تتلو.
بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم, نواختن این آهنگ آرامش رو به آدم القا میکرد. دلم میخواست متن آهنگ رو هم بخونم; اما به خاطر درد خفیف گلوم, نمیتونستم این کار رو بکنم. پس سعی کردم فقط به زمزمه کردن آهنگ و زدن آرپژ اولش قانع شم. چون این بهترین راه بود. یادمه یکبار زدم و خوندم و ویسش رو براش فرستادم; ولی حالا! با رفتن دستم رو نت اشتباه و فالش شدن آهنگم, دستم رو بیحس عقب کشیدم.
نباید اینقدر بهش فکر کنم. سرم رو توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم. من لعنتی! نباید به اون فکر کنم. نباید!.
«سه روز بعد»
مامان: بیا بخور قرصت رو پسرم.
آروم قرص رو ازش گرفتم و تشکری زیر ل**ب نثارش کردم. با نگرانی روی تخت نشست و به صورتم خیرهشد و آروم شروع کرد به غر زدن.
مامان: به زمین گرم بخوره, اون کسی که با تو این کار رو کرد انشالله! همین بلا سرش بیاد. وای خدا من رو بکش راحت... .
"خدا نکنه" محکمی میون حرفهاش به ز*ب*ون آوردم, که سرش رو تکون داد و آروم از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.
فکر کنم ناراحتش کردهبودم; اما خب, اون حرفهای درستی نمیزد. تو این چندروز خیلی برام زحمت کشیده بود و این خیلی برام ارزش داشت. مامان همه چیز من بود و من با تموم دنیا عوضش نمیکردم. نفس عمیقی کشیدم و رو تخت ولو شدم. سهروز از اون اتفاق گذشته بود و در نهایت, مشخص شد دُز بالایی از اون داروی مزخرف رو خورده بودم و همین کافی بود, تا بابا حسابی بهم سخت بگیره. فکر میکرد برای خودکشی قرص خوردم; اما قرصخوردن من فقط و فقط به خاطر خوابیدن بود.
وقتی اومدیم خونه کل اتاقم رو زیر و رو کرد و هر قرص و دارویی که دم دستش بود رو, روانه سطلِزباله کرد. از اونجایی که کمی از ماجرای من و پوریا و در نهایت, من و نگین خبر داشت. سیم کارتم رو تو کمتر از یک ثانیه شکوند و به قول خودش من رو از محیط آلوده دور کرد. اما کافی بود, فقط یکبار ازم بپرسه چرا؟.
ولی اون, هرگز هیچ سوالی نمیپرسید! اون خودش نگاه میکرد، قضاوت میکرد و حکم رو صادر میکرد. بهم سخت میگرفت، زور میگفت و من دلم میخواست برم و درست روبهروی صورتش فریاد بزنم:
- چی از جونم میخوای؟.
اما فکر میکنم, برای اینکار کمی ضعیف بودم و در کل اون با همه بدیهاش پدرم بود.
سرم رو تکون دادم, تا افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم. خواستم گوشیم رو از روی پاتختی بردارم که یادم اومد سیمکارت نداره. باید یک فکری برای این سیمکارت میکردم و الان دیوونه میشدم و نگین. باید میرفتم باهاش حرف میزدم. حالم خوب نبود و یکچیزی گفته بودم و ظاهرا خیلی بد هم بوده. باید درستش میکردم. من دلم نمیخواست, به هیچوجه بهترینم رو از دست بدم. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و سعی کردم بهش فکر نکنم. به دور بودن ازش، به نداشتنش. لعنتی! حتی فکر نبودنش و جایخالیش آزارم میداد و من چه ساده همه چیز رو به هم زده بودم.
آروم از رو تخت بلند شدم و به سمت پیانویی که گوشه اتاق بود, رفتم و رو صندلی کوچیکش نشستم. نمیدونم چرا; اما هوس کرده بودم یکی دو قطعهای بزنم و سرگرم بشم. دستم رو آروم, روی کلاویهها کشیدم و نرم و یکنواخت شروع کردم به زدن ملودی آهنگ با تو از تتلو.
بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم, نواختن این آهنگ آرامش رو به آدم القا میکرد. دلم میخواست متن آهنگ رو هم بخونم; اما به خاطر درد خفیف گلوم, نمیتونستم این کار رو بکنم. پس سعی کردم فقط به زمزمه کردن آهنگ و زدن آرپژ اولش قانع شم. چون این بهترین راه بود. یادمه یکبار زدم و خوندم و ویسش رو براش فرستادم; ولی حالا! با رفتن دستم رو نت اشتباه و فالش شدن آهنگم, دستم رو بیحس عقب کشیدم.
نباید اینقدر بهش فکر کنم. سرم رو توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم. من لعنتی! نباید به اون فکر کنم. نباید!.
آخرین ویرایش توسط مدیر: