برگشتم و بازهم از پشت خودم رو، روی تخت پرت کردم.
همه چیز یهکم زیادی تکراری شده بود. البته انجمن بود و بحثش جدا؛ ولی اونجا هم کم میرفتم به لطف بچهها سر یک بازی جرعت حقیقت به کل اخراج شدم و بعد از کاری که نگین کرد و صحبتهاش دوباره برگشتم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. میدونستم خیلی دارم به یک شخصیت مجازی دقت میکنم؛ ولی خب داشت این اتفاق میافتاد و من حس میکردم مادر خودم بازهم برگشته، خود خودش.
نفس عمیقی کشیدم و نم اشکِ تو چشمهام رو پاک کردم و گوشیم رو، از روی تخت برداشتم و وارد انجمن شدم.
ا*و*ف! دوازدهتا پیام خصوصی. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم با حوصله همشون رو چک کنم. بیشتر گروه بودن و بقیه هم پیام های نگین و ندا "ماهپیشونی" و چندتا پیام از ستاره، که به کل به بار فحش بسته بودتم. جواب بیشترشون رو دادم وارد چتباکس شدم. با دیدن اسم ننه جانم، با خوشحالی سلام دادم و وقتی جواب "سلام عزیزم" رو از طرفش دریافت کردم میشه گفت، دلم پر کشید واسش. خواستم جوابش رو بدم که صدای بابا ،که بلندبلند صدام میکرد به گوشم رسید. گوشیم رو کنار گذاشتم و از اتاق خارج شدم. واقعاً حال نداشتم برم پایین، یکلحظه به سرم زد از راهپله سر بخورم؛ ولی با فکر اینکه یا اون میشکنه یا دست و پای خودم. از حفاظ پله آویزون شدم و با صدای بلندی گفتم:
- جانم بابا؟
بابا: سامی... .
بازم کر شدم و حتماً کار مهمی داره.
- چی؟
بابا: بیا پایین حرفم رو میشنوی؛ بیا پایین، مگه چهقدر راهه؟!.
صدای سارا رو شنیدم که با لحن شیطونی گفت:
- پسرت حاملهست، نمیتونه بیاد پایین.
مامان با حرص گفت:
- هزاربار گفتم این حرف رو نزن دختر! یهکم احترام خوب چیزیه.
با شنیدن حرف مامان لبخندی زدم و به سمت راهپله و پذیرایی حرکت کردم. مامان خانم با اینکه زده بود تو پر سارا؛ ولی باز دستبردار نبود و داشت غُر میزد.
مامان: تربیت نداری! آقا، آقا از خُونه دَر شُونه لاکو.(آقا، آقا از خونه میاد دختر.)
- دمت گرم مامان. نمیفهمه که... .
سارا با شنیدن صدام به سمتم برگشت و زبونش رو به علامت مسخره برام در آورد، که مامان بازم غر زدنش رو شروع کرد.
تکخندهای کردم و بیتوجه به حرفهاشون به سمت بابا که جلوی تلویزیون نشسته بود، رفتم.
- جانم بابا؟.
- یکلحظه بشین سامی!.
ا*و*ف! باز چیکار کردم؟ روی مبل روبهروییاش نشستم و جدی بهش زول زدم.
- عمت چی میگه؟
با شنیدن سوالش، ابروهام رو بالا انداختم و به مسخره گفتم:
- خواهر شماست و من هم هیچوقت زبونش رو نفهمیدم، چی میگه؟!.
ابروهاش رو تو هم گره کرد و گفت:
- دارم جدی میپرسم!.
اخم غلیظی بین دوتا ابروهام نشوندم و با صدای بم شده پرسیدم:
- فکر میکنین، من دارم شوخی میکنم؟.
***
همه چیز یهکم زیادی تکراری شده بود. البته انجمن بود و بحثش جدا؛ ولی اونجا هم کم میرفتم به لطف بچهها سر یک بازی جرعت حقیقت به کل اخراج شدم و بعد از کاری که نگین کرد و صحبتهاش دوباره برگشتم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. میدونستم خیلی دارم به یک شخصیت مجازی دقت میکنم؛ ولی خب داشت این اتفاق میافتاد و من حس میکردم مادر خودم بازهم برگشته، خود خودش.
نفس عمیقی کشیدم و نم اشکِ تو چشمهام رو پاک کردم و گوشیم رو، از روی تخت برداشتم و وارد انجمن شدم.
ا*و*ف! دوازدهتا پیام خصوصی. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم با حوصله همشون رو چک کنم. بیشتر گروه بودن و بقیه هم پیام های نگین و ندا "ماهپیشونی" و چندتا پیام از ستاره، که به کل به بار فحش بسته بودتم. جواب بیشترشون رو دادم وارد چتباکس شدم. با دیدن اسم ننه جانم، با خوشحالی سلام دادم و وقتی جواب "سلام عزیزم" رو از طرفش دریافت کردم میشه گفت، دلم پر کشید واسش. خواستم جوابش رو بدم که صدای بابا ،که بلندبلند صدام میکرد به گوشم رسید. گوشیم رو کنار گذاشتم و از اتاق خارج شدم. واقعاً حال نداشتم برم پایین، یکلحظه به سرم زد از راهپله سر بخورم؛ ولی با فکر اینکه یا اون میشکنه یا دست و پای خودم. از حفاظ پله آویزون شدم و با صدای بلندی گفتم:
- جانم بابا؟
بابا: سامی... .
بازم کر شدم و حتماً کار مهمی داره.
- چی؟
بابا: بیا پایین حرفم رو میشنوی؛ بیا پایین، مگه چهقدر راهه؟!.
صدای سارا رو شنیدم که با لحن شیطونی گفت:
- پسرت حاملهست، نمیتونه بیاد پایین.
مامان با حرص گفت:
- هزاربار گفتم این حرف رو نزن دختر! یهکم احترام خوب چیزیه.
با شنیدن حرف مامان لبخندی زدم و به سمت راهپله و پذیرایی حرکت کردم. مامان خانم با اینکه زده بود تو پر سارا؛ ولی باز دستبردار نبود و داشت غُر میزد.
مامان: تربیت نداری! آقا، آقا از خُونه دَر شُونه لاکو.(آقا، آقا از خونه میاد دختر.)
- دمت گرم مامان. نمیفهمه که... .
سارا با شنیدن صدام به سمتم برگشت و زبونش رو به علامت مسخره برام در آورد، که مامان بازم غر زدنش رو شروع کرد.
تکخندهای کردم و بیتوجه به حرفهاشون به سمت بابا که جلوی تلویزیون نشسته بود، رفتم.
- جانم بابا؟.
- یکلحظه بشین سامی!.
ا*و*ف! باز چیکار کردم؟ روی مبل روبهروییاش نشستم و جدی بهش زول زدم.
- عمت چی میگه؟
با شنیدن سوالش، ابروهام رو بالا انداختم و به مسخره گفتم:
- خواهر شماست و من هم هیچوقت زبونش رو نفهمیدم، چی میگه؟!.
ابروهاش رو تو هم گره کرد و گفت:
- دارم جدی میپرسم!.
اخم غلیظی بین دوتا ابروهام نشوندم و با صدای بم شده پرسیدم:
- فکر میکنین، من دارم شوخی میکنم؟.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: