کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
برگشتم و بازهم از پشت خودم رو، روی تخت پرت کردم.
همه‌ چیز یه‌کم زیادی تکراری شده‌ بود. البته انجمن بود و بحثش جدا؛ ولی اون‌جا هم کم می‌رفتم به لطف بچه‌ها سر یک بازی جرعت‌ حقیقت به کل اخراج شدم و بعد از کاری که نگین کرد و صحبت‌هاش دوباره برگشتم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم‌. می‌دونستم خیلی دارم به یک شخصیت مجازی دقت می‌کنم؛ ولی خب داشت این اتفاق می‌افتاد و من حس می‌کردم مادر خودم بازهم برگشته، خود خودش.
نفس عمیقی کشیدم و نم اشکِ تو چشم‌هام رو پاک کردم و گوشیم رو، از روی تخت برداشتم و وارد انجمن شدم.
ا*و*ف! دوازده‌تا پیام خصوصی. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم با حوصله همشون رو چک کنم. بیش‌تر گروه بودن و بقیه هم پیام های نگین و ندا "ماه‌پیشونی" و چندتا پیام از ستاره، که به کل به بار فحش بسته‌ بودتم‌. جواب بیش‌ترشون رو دادم وارد چت‌باکس شدم. با دیدن اسم ننه‌ جانم‌، با خوشحالی سلام دادم و وقتی جواب "سلام عزیزم" رو از طرفش دریافت کردم میشه گفت، دلم پر کشید واسش. خواستم جوابش رو بدم که صدای بابا ،که بلندبلند صدام می‌کرد به گوشم رسید. گوشیم رو کنار گذاشتم و از اتاق خارج شدم. واقعاً حال نداشتم برم پایین، یک‌لحظه به سرم زد از راه‌پله سر بخورم؛ ولی با فکر این‌که یا اون می‌شکنه یا دست و پای خودم. از حفاظ پله آویزون شدم و با صدای بلندی گفتم:
- جانم بابا؟
بابا: سامی..‌. .
بازم کر شدم و حتماً کار مهمی داره.
- چی؟
بابا: بیا پایین حرفم رو می‌شنوی؛ بیا پایین، مگه چه‌قدر راهه؟!.
صدای سارا رو شنیدم که با لحن شیطونی گفت:
- پسرت حامله‌ست‌، نمی‌تونه بیاد پایین.
مامان با حرص گفت:
- هزاربار گفتم این حرف رو نزن دختر! یه‌کم احترام خوب چیزیه.
با شنیدن حرف مامان لبخندی زدم و به سمت راه‌پله و پذیرایی حرکت کردم. مامان‌ خانم با این‌که زده‌ بود تو پر سارا؛ ولی باز دست‌بردار نبود و داشت غُر می‌زد.
مامان: تربیت نداری! آقا‌، آقا از خُونه دَر شُونه لاکو.(آقا، آقا از خونه میاد دختر.)
- دمت گرم مامان. نمی‌فهمه که... .
سارا با شنیدن صدام به سمتم برگشت و زبونش رو به علامت مسخره برام در آورد، که مامان بازم غر زدنش رو شروع کرد.
تک‌خنده‌ای کردم و بی‌توجه به حرف‌هاشون به سمت بابا که جلوی تلویزیون نشسته‌ بود، رفتم.
- جانم بابا؟.
- یک‌لحظه بشین سامی!.
ا*و*ف! باز چی‌کار کردم؟ روی مبل روبه‌رویی‌اش‌ نشستم و جدی بهش زول زدم.
- عمت چی میگه؟
با شنیدن سوالش، ابروهام رو بالا انداختم و به مسخره گفتم:
- خواهر شماست و من هم هیچ‌وقت زبونش رو نفهمیدم، چی میگه؟!.
ابروهاش رو تو هم‌ گره‌ کرد و گفت:
- دارم جدی می‌پرسم!.
اخم غلیظی‌ بین دوتا ابرو‌هام نشوندم و با صدای بم شده پرسیدم:
- فکر می‌کنین، من دارم شوخی می‌کنم؟.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
گوشیم رو محکم تو دستم فشار دادم و به عمه، که دست از پا درازتر روبه‌روم نشسته‌ بود، نگاه کردم. داشت حرف می‌زد؛ ولی اصلاً بهش دقت نمی‌کردم و شاید، این بود که کمی آروم نگه م‌ می‌داشت.
حرف‌هایی که بابا چند ساعت پیش بهم زد، تو گوشم زنگ می‌زد.
***
بابا: ارسلان "شوهر عمم" گفته تو رو با مهلا دیده و تو اون رو وسط خیابون پیاده‌ کردی، راسته سامی؟
- آره، خب؟.
- این خب داره پسر؟ این‌همه کار کردی هیچی نگفتم! به دوست‌های رنگ و وارنگت هیچی نگفتم؛ گیر ندادم. اماً مهلا؟ اون مثل خواهرته.
زیر ل**ب غریدم:
- غلط کرده!.
بابا تاکیدوار گفت:
- سامی؟.
از کوره در رفتم و کمی صدام رو بالا بردم.
- یعنی چی، هی سامی سامی؟ اون خواهرت، هی میاد این‌جا تو مسائل جزعی و کلی زندگیت دخالت می‌کنه هیچی نمیگی؛ الآن داری من رو سین‌جیم می‌کنی؟ آخرش که می‌خوای حرف خودت رو بزنی، این بازی‌ها چیه؟.
مامان با شنیدن صدام به سمتمون اومد و با نگرانی پرسید :
- چی شده؟ باز چی‌شده؟.
عصبی گفتم:
- از شوهر جانت بپرس!.
از رو مبل پا شدم و عصبی خواستم به سمت اتاقم برم، که صدای چیه گفتن مامان و بعدش صدای بلند بابا رو شنیدم:
- سامیار، این‌که صدات رو برای من، اون‌هم تو خونه‌ من، بلند می‌کنی به این معنی نیست که بزرگ شدی‌!.
برگشتم سمتش و با پوزخند بهش زول زدم‌.
مامان دستم رو گرفت و آروم پرسید :
- چتونه آخه؟.
- هیچی مامان.
بابا: داریم حرف می‌زنیم ساره.
رو به من با صدای محکمش ادامه‌ داد:
- به این فکر کن، که هر چی بزرگ‌تر میشی من به مرگم نزدیک‌تر میشم. تو پسرمی، بدت رو نمی‌خوام! تو بد باشی من بدم‌، اسمم بده، یه‌کم درک کن و الکی سر من، خودت و بقیه‌ رو درد نیار. این رفتارت نشونه بزرگ شدن نیست سامیار!.
پوزخند عصبی زدم و دستم رو از دست مامان بیرون کشیدم و گفتم :
- چشم حاج زاهد، شما راست میگین!.
منتظر هیچ جوابی از سمتش نموندم و به سمت اتاقم رفتم. دم دست‌ترین لباسی که ممکن بود رو برای بیرون‌ رفتن تنم کردم و با عجله، از اتاق رفتم بیرون و به سمت در ورودی خونه حرکت کردم.
بابا: کجا به سلامتی؟.
برگشتم سمتش، روی مبل نشسته‌ بود و به من نگاه می‌کرد. نفس کلافه‌ای کشیدم و کلافه‌تر از همیشه گفتم:
- می‌خوام برم بمیرم. اجازه میدی؟.
ابروهاش رو مثل من بالا فرستاد و به تلویزیون خیره‌شد.
- بی‌ماشین لطفا!.
دندون‌هام‌ رو، روی هم فشار دادم.
- سوییچ ماشین کو مامان؟.
صدای مامان از آشپزخونه اومد:
- نمی‌دونم عزیزم! دست سارا بود، دم ظهری.
- اون چرا؟ کجاست الآن؟.
- حمام، میاد زود فعلاً بشین.
صدای بابا در همون حالتی که روی مبل نشسته‌ بود، به گوشم رسید:
- پسر گفتی می‌خوای بری پیش عزرائیل، ماشین‌ می‌خوای چی‌کار؟.
- می‌خوام برم پیش پوریا، سوییچ رو بده.
- نمی‌خواد! بیا بشین یه‌کم پدر و پسری گپ بزنیم. حواسم بود و هست، که حرفات رو زدی و رفتی تو اتاقت پسر بابا.
نفس کلافه‌ای کشیدم و به سمتش رفتم. این یعنی، تا فردا هم بمونم سوییچ نمیده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با به یاد آوردن چندساعت پیش، مشتم رو آروم فشار دادم و بیش‌تر به زمین خیره‌شدم.
بابا آروم داشت چای می‌خورد و مامان کنارم نشسته‌ بود. این‌که همیشه پشتم بود، آرامش خاصی رو بهم منتقل می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و خیره‌شدم به جمعی که تو سکوت غرق بود و در نهایت، صدای هورت کشیدنِ چای و خرچ‌خرچ شیرینی ممکن بود، سکوتش رو بشکنه.
دیگه کلافه شده‌ بودم. بهم یاد نداده‌ بودن مدت‌ها اون‌هم توی سکوت، یک‌جا بشینم و وقتم رو تلف کنم.
صدام رو صاف کردم و محکم رو به جمع گفتم:
- خب، الآن که چی؟.
سر بابا به سمتم چرخید و با چشم‌های ریز شده نگاهِ گذرایی بهم انداخت؛ این یعنی، می‌تونم حرف بزنم و مشکلی نداره.
نگاهم رو بین جمع‌ گردوندم و به عمه خیره‌شدم، اون‌هم نگاهش میخ من بود.
هیچ‌وقت ازش خوشم‌ نمی‌اومد و شاید، این تنها نقطه اشتراکمون بود.
عمه: این بچه تربیت کردنه ارشیا؟! تو جمعی که من و تو... .
بابا میون حرفش پرید و گفت:
- من پسرم رو خوب و کامل تربیت کردم آرزو! اون بلده کی و کجا، چه‌طور حرف بزنه!.
پوزخندی رو ل*بم نشست. انگار این بحث برای بابا هم خوش‌آیند نبود، که داشت طرف من رو می‌گرفت. البته اینم بگم که بابا واقعاً جاهایی که لآزم بود، پشتم بود و این قابل انکار نیست. اماً در کل حمایت‌های یک پدر، همیشه شیرینه؛ حتیٰ اگه پدر گوشت‌تلخی داشته‌باشید!.
دوباره حواسم رو به جمع دادم. من بودم، عمه، مامان و بابا و واقعاً، نبودن اون شوهرعمه کله‌خر و دخترعمه اعصاب خورد کن، خوب بود و این خوبی به چشم می‌اومد. بقیه‌هم که برای نبودشون یک توجیه ای داشتن.
سارا بود و کلآس‌هاش، ندا و بچه‌اش و آرمان زندگی خودش، که هیچ‌وقت خودش رو قاطی فرعیات نمی‌کرد و کلاً سرش تو کار خودش بود.
بگذریم، این جمع مزخرف خودش به اندازه کافی حوصله سر بر بود و لآزم نبود، به فرعیات الکی فکر کنم.
عمه: نمی خوای حرفی بزنی ارشیا؟ مگه نشنیدی گفتم، بچه‌ات چی‌کار کرده؟.
با شنیدن حرف عمه به بابا نگاه کردم. بابا، پا روی پا انداخت و با صلابت گفت:
- نظرم رو گفتم. اشتباهی مرتکب نشده؛ فقط مچ دخترت رو با دوست‌ پسرش گرفته. خودت می‌دونی که سامیار خودش رو قاطی چیزهایی که بهش مربوط نیست نمی‌کنه، منم همین‌طور؛ اماً فکر می‌کنم باید یه فکری برای دخترت بکنی.
عمه از جاش بلند شد و تقریباً عصبی گفت:
- حرفت همینه دیگه؟.
مامان، با آرامش سعی داشت جو رو کمی آروم کنه؛ اما کارش بی‌فایده بود. بابا نگاه گذرایی بهش انداخت و گفت:
- آره خواهرجان، حرفم همینه!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با صدای بسته‌شدن در، نفس عمیقی کشیدم که صدای مامان رو درست کنار گوشم شنیدم.
مامان: وقتی دلهره داری کمی بروزش بده.
سرم رو به سمتش برگردوندم و بعد از کمی مکث آروم گفتم:
- من خوبم. خودتم می‌دونی!.
دهنش رو باز کرد که چیزی بگه؛ اما انگار پشیمون شد. آروم از جاش بلند شد و روبه‌روم قرار گرفت و پیشونیم رو ب*و*سید و زیر ل**ب گفت:
- همیشه خوب باشی.
ازم فاصله گرفت و دستش رو هول‌ زده رو پیشونیم و صورتم گذاشت و با نگرانی گفت:
- چرا داغی عزیزم؟.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- من خوبم مامان.
لبخندی به روش زدم که به سمت آشپزخونه حرکت کرد. در همون حال گفت:
- میرم برات جوشونده‌ای، چیزی بیارم سامی!.
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم که بعد از چند ثانیه صدای قدم‌های بابا و بعد صدای خودش به گوشم رسید:
- امیدوارم، واقعاً کاری نکرده‌ باشی سامی!.
بدون این‌که چشم‌هام رو باز کنم و یا حرکتی به خودم بدم، با صدای آرومی گفتم:
- بابامی، کار بدیم کردم باید پشتم باشی.
- ... .
بعد از چند ثانیه که صدایی ازش نیومد، سرم رو بلند کردم و دیدم بالا سرم وایساده.
دستش رو، روی پیشونیم‌ گذاشت و با نگرانی گفت:
- چرا داغی سامی؟.
مگه چم شده‌ بود که هر دوشون نگران بودن! من‌که چیزیم نبود، فقط خسته بودم. همین!
زیر بازوم رو گرفت که بلندم کنه که دستم رو از بند دست‌هاش آزاد کردم و گفتم:
- خودم می‌تونم، لآزم نیست!.
با شنیدن حرفم نه تنها ولم نکرد؛ بلکه محکم‌تر گرفتم و از جام بلندم کرد.
صاف وایسادم و با صدای محکمی گفتم:
- بابا واقعاً چیزیم نیست، من الآن این‌جا نشسته‌ بودم. تو چند دقیقه چه اتفاقی ممکنه واسم بیفته اخه؟.
انگار با شنیدن این حرف، خیالش راحت شد که آروم ولم کرد. بدون هیچ حرف اضافه‌ای به سمت طبقه بالآ و اتاق خودم حرکت کردم و بعد از وارد شدن، با خیال راحت رو تختم ولو شدم و دست انداختم و از رو مبل گوشیم رو برداشتم. یک چرخ کوچیک تو انجمن ازم چیزی کم نمی‌کرد.
با وارد شدن به انجمن سرم صوت کشید. اوه خدای من چه‌قدر اطلآعیه و... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
دنبال گفت و گویی گشتم که اسم آشنا توش باشه، تا اول اون رو جواب بدم، پیداش کردم. نگین یک گروه زده‌ بود، با عنوان (ژزابین:/) که عکس‌هامون رو بدیم.
تک‌خنده‌ی بی‌حالی کردم و شروع کردم به خوندن پیام‌ها.
هی، از وقتی از مسدودیت چند روزه در اومده‌ بودم، خیلی هوام رو داشت و این برام جالب بود. انگار تازه گفت و گو رو زده‌بودن؛ چون پیام‌های زیادی توش نبود. سلام کوتاهی دادم که سیلی از جواب‌ها به سمتم پرتاب شد.
با صدای تق‌تق در، «کیه» کوتاهی گفتم، که مامان در رو باز کرد و وارد اتاق شد. یه جوشونده که حتیٰ نمی‌دونستم از چی درست کرده توی یک سینی گذاشته‌ بود.
سینی رو، روی میز کنار تخت گذاشت و همون‌طور که لیوان رو از ظرفش خارج می‌کرد، گفت:
- اگه تبت بیش‌تر شد، صدام کن! اگرم دیدی خیلی بی‌حالی بهم زنگ بزن. گوشی که پیشته! نیست؟.
سرم رو تکون دادم و لبخند آرومی زدم و با مهربونی گفتم:
- چشم مادر من. حواسم هست!.
تبم رو چک کرد و آروم از اتاق خارج شد و من بعد از خوردن جرعه کوچیکی از اون دمنوش تلخ، باز تو دنیای چند اینچی م فرو رفتم.
چند دقیقه نبودم؛ اما پیام‌های «پسرم نیست؟ پسرم رفت. و یا پسرم کجایی؟» نگین سر به فلک کشیده‌ بود و اون وسط پیام‌های دریا "یکی از دوست‌هامون" زیادی بامزه بود. مدام نگین رو اذیت می‌کرد و می‌گفت پسرت ولت کرده و... .
تک‌خنده‌ای کردم و «هستم» کوتاهی، تو گفت و گو ارسال کردم و... .
اون روز خیلی حرف زدیم؛ شاید بیش از حد‌!.
اما خب، همین بود که ما رو کنار هم نگه می‌داشت و به نوبه خودش جالب بود!.
بر خلاف خواسته‌ام که نمی‌خواستم این‌جا به کسی رو بدم و... تا از اتفاقات مزخرف جلوگیری کنم، با چندنفر صمیمی شده‌ بودم و شاید این یک در جدید تو زندگیم باز می‌کرد.
فردا قرار بود برای کار و تدریس به یکی از آموزشگاه‌های شهر برم و سر همین قضیه، ساعت‌ها با ستاره حرف زدم. اون و صحبت‌های گاه و بی‌گاهش برای من درست یه در کوچیک به سمت آرامش بود.
***
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. زنگ گوشیم رو قطع کردم؛ اما باز هم صدای زنگ ادامه داشت.
بالشت رو محکم روی گوش‌هام گذاشتم و زیر ل**ب غریدم:
- یکی قطع کنه اون سگ‌مذهب رو!.
بعد از چندثانیه که خبری از قطع‌کردن زنگ نشد، کلافه و به ضرب رو تخت نشستم که سرم محکم به چیزی برخورد کرد و باعث شد «اخ» ریزی از دهنم خارج بشه و بعد جیغ نسبتا بلند سارا.
"سارا، اون چرا؟"
با شنیدن صدای جیغ چشم‌هام کاملاً باز شده‌ بود و حواسم سر جاش اومده‌ بود‌. نگاهم رو تو اتاق گردوندم تا چیزی پیدا کنم و اون زنگ کوفتی هنوزم سوهان روحم بود.
با دیدن سارا که رو زمین و درست کنار پایه تخت نشسته‌ بود و سرش رو می‌مالید، همه چیز دستم اومد و همین باعث شد، صدای قه‌قهه بلندم اتاق رو پر کنه.
سارا حق به جانب از جاش بلند شد و گفت:
- به من می‌خندی؟ نه بگو به من می‌خندی؟.
قه‌قه‌ام رو با لبخند کوچیکی تموم کردم و با اشاره به قرمزی پیشونیش با لحن شیطونی گفتم:
- حقت بود بچه!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
دست از پا درازتر بلند شد و لباسش رو به‌طور نمایشی تکوند و از اتاق خارج شد. خنده‌ام رو قورت دادم و چشمم رو تو اتاق برای پیدا کردن تیشرتم چرخوندم. نبود که نبود! بلند شدم و با حال زار یک تیشرت از کشو برداشتم که بپوشم؛ اما وسط راه پشیمون شدم. لعنتی نمی‌دونم‌ چرا! اما حس می‌کردم بو گرفتم؛ حتیٰ با این‌که شب قبل حمام کرده‌ بودم. بی‌خیال پوشیدن لباس جدید شدم و بعد از برداشن حوله و لباس به سمت حمام که توی راه‌رو بود، رفتم و یک دوش با آب ولرم گرفتم و حقیقتاً نمی‌شد، نعره‌زدن یا به اصطلاح آهنگ خوندن‌هام تو حموم رو نادیده گرفت.
بعد از دوش سرسری که گرفتم و حالم جا اومد به سمت پذیرایی حرکت‌ کردم. سارا تنها رو مبل سه‌نفره لم داده‌ بود و پفک می‌خورد و در کل خونه ساکت بود. پس بگو، کسی خونه نبوده که اومده‌ بود برای اذیت‌کردن من! بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم تا حداقل یک چای و نیمرو بخورم‌؛ در حین این‌که آب جوش بیاد سعی کردم تخم‌مرغ رو آماده کنم. تخم‌مرغ رو تو تابه شکوندم و و به تلویزیون روشن توی پذیرایی خیره‌شدم. دلم نمی‌خواست این‌جوری باشه؛ تنهایی غذا خوردن، بی‌تفاوت بودن، تنها بودن، دلم‌ می‌خواست یه تغییر بزرگ ایجاد کنم. اما چی می‌تونست کمی‌ من رو از این حالت در بیاره؟
ذهنم‌ رفت سمت انجمن. دلم‌ نمی‌خواست به اون‌جا وابسته بشم. دلم‌ می‌خواست زودتر بیام بیرون؛ ولی انگار امکانش نبود و کمی واسه این کار دیر شده‌ بود.
با شنیدن صدای جلز ولز تخم‌مرغ‌های توی تابه به خودم اومدن و سریع گذاشتمش توی یک بشقاب دیگه و بعد سر میز. یک‌طرفش کاملاً برشته شده‌ بود.
پوف کلافه‌ای کشیدم و یه چای کم‌رنگ‌ هم برای خودم ریختم.
صدام رو با یک تک‌سرفه صاف کردم و سارا رو صدا زدم که بیاد با هم بخوریم؛ اما اون حسابی درگیر خوردن پفکش بود.
دستی لای موهام کشیدم و مشغول خوردن شدم و بازم فکر به تغییراتی که ممکن نبود، بتونم‌ خوب انجامشون بدم.
***
- گوشت تو کشوی اول هست. غذا حاضر کردم برای پنج‌روز تو یخچاله؛ فقط باید گرمش کنید چای هم هر روز بخور عادت دارین هردوتون. دارین میرین بیرون حواستون باشه و... .
لبخندی به توصیه‌های مامان زدم و آروم بغلش کردم.
- چشم عزیز من. حله؟.
آروم ازم جدا شد و صورتم رو از نظر گذروند و لبخند خسته‌ای زد و آروم و پر استرس گفت:
- حله، فقط حواستون به هم باشه‌ها. اصلاً نمی‌خواستم بمونین تنها؛ ولی خب درس دارین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
لبخند مهربونی بهش زدم، که انگار خیالش راحت شد و بعد از ب*غ*ل کردن سارا به همراه بابا سوار ماشین شدن. سارا پیاله آبی رو پشت سرشون ریخت و آروم حرکت کردن. به سلآمت کوتاهی زیر ل**ب زمزمه کردم و راهم رو به سمت خونه کج کردم.
- سارا بدو بیا.
با شنیدن صدای قدم‌هاش خیالم راحت شد و به راهم ادامه دادم.
مامان و بابا برای یک مسافرت کوتاه رفته‌ بودن مشهد و این‌بار من و سارا خونه تنها بودیم. مامان اصرار داشت باهاشون بریم؛ ولی هر دو درس رو بهونه کرده‌ بودیم.
سفر مزخرفی بود و اصلاً حوصله عمه کوچیکم‌ رو نداشتم؛ بنابراین خونه‌ موندن با سارا که اونم همین حس رو به عمه‌ نسرین داشت، بهترین راه بود.
به خودم اومدم و وارد پذیرایی شدم و بعد از اومدن سارا در رو قفل کردم. سرم‌ کمی درد می‌کرد و می‌دونستم سرماخوردگی‌ وحشتناکی توی راهه. سرفه خشکی کردم و به سارا که ریلکس روی مبل لم داده‌بود، خیره‌شدم.
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، که نگاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی زد.
سارا: شام می‌خوری بکشم؟.
با شنیدن حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چه کدبانو شدی، دختر حاجی!.
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
- مامان گفته هوات رو داشته باشم و اِلآ من خوش‌حال میشم، سهم غذای تو رو هم بخورم.
خنده کوتاهی کردم و زیر ل**ب زمزمه کردم:
- تو همیشه به من لطف داشتی جوجه.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. شنیدم که با صدای لوسش که می‌گفت:
- هر چی گفتی رو شنیدم.
سارا واقعاً فوق‌العاده بود. فوق‌العاده و زیادی مهربون و همین بود که بیش از اندازه خاصش می‌کرد.
***
چهار روز بود که مامان و بابا رفته‌ بودن سفر و من و سارا غذای یک هفته رو تو این چهار روز خورده بودیم. همون‌طور که فکرش رو می‌کردم گرفتار ویروس آنفولآنزا جدید شده‌ بودم و تب سختی داشتم و اصلاً نمی‌تونستم آشپزی کنم و حالآ به جای ناهار و شام، معمولاً کیک‌های دست‌پخت سارا خانم رو نوش‌جان می‌کردیم.
پوریا یک‌روز بهم سر زده‌ بود؛ اما اون‌قدرها صمیمی و... نبود و همین خیلی نگرانم‌ می‌کرد. انجمن هم نرفته‌ بودم و یک‌جورایی دل‌تنگ اون‌جا هم بودم و کلاً وضع بدی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
صدای آهنگ آرامش‌بخشی که توی اتاق پیچیده‌ بود، واقعا ًفوق‌العاده بود.
«love» از «لانا دل‌ری». لعنتی! فقط با همین آهنگ‌ می‌شد، خوب خوابید. با چشم‌های بسته لبخندی به فضای اطرافم زدم که صدای زنگ در، آرامشم رو تیکه‌تیکه کرد.
با حرص یکی از چشم‌هام رو باز کردم، که صدای فریاد سارا تو خونه پیچید:
- من باز می‌کنم!.
- باشه.
صدام اون‌قدر بلند و یهویی بود، که خندم گرفت.. دوباره چشم‌هام رو بستم که بازم صدای زنگ‌، سوهان روحم شد. بالشتم رو ب*غ*ل گرفتم و به سمت دیگه خوابیدم که دوباده صدای زنگ اومد. با حرص از رو مبل پا شدم و بدون این‌که بلوزی تنم کنم، همون‌طور با شلوار راحتی به سمت در، حرکت کردم.
تنم رو تو خونه نگه‌داشتم و سرم رو بیرون بردم و فریاد زدم‌:
- کیه سارا؟.
وقتی صدایی از طرف سارا نشنیدم دوباره سوالم رو تکرار کردم، که این‌بار صدای گرفتش به گوشم خورد:
- سامی یک‌لحظه بیا.
پوف کلافه‌ای کشیدم و به سمت در ورودی حیاط حرکت کردم که عمه و شوهرعمه رو تو حیاط دیدم. سریع برگشتم و سویشرتم رو، از رو جا لباسی پشت در برداشتم و به سمتشون حرکت کردم. اخم بزرگی رو صورت هردوتاشون بود و سارا هم‌ مضطرب به نظر می‌رسید.
-چیزی شده؟.
عمه بادی به گلوش انداخت و با غرور گفت:
- این چه وضعه گشتن تو خونه‌ست؟.
ابروهام رو بالا انداختم و با جدیت گفتم:
- خونه خودمه. چهار دیواری اختیاری.
«محسن» شوهرعمه پرید وسط حرفم و گفت:
- تو، تو این خونه با خواهرت تنهایی؛ این چه وضعشه؟.
ابروهام از این حجم‌ زیاد پرویی بالا پرید. عجب!.
- بله؟ خواهرمه! مگه چشه؟.
عمه: حواست هست داری چی‌کار می‌کنی؟!.
دیگه داشتن زیادی دخالت می‌کردن.
- با تمام احترامی که براتون قائلم، اجازه نمیدم بیاین این‌جا و تو زندگیم دخالت کنید. بابا هم فعلاً خونه نیست؛ بفرمایید بیرون. سارا برو تو خونه!.
سارا: سامی...؟.
برگشتم سمتش و با جدیت گفتم:
- نشنیدی چی گفتم؟ خونه!.
سارا با قدم‌های شل و وا رفته وارد خونه شد و تا اون‌جایی که در رو بست، با چشم‌هام دنبالش کردم. برگشتم سمت عمه که حق‌به‌جانب نگاهم‌ می‌کرد.
- خب، حرفی مونده؟ بفرمایید بیرون!.
محسن: هی پسر، احترام سنت رو نگه می‌دارم بهت چیزی نمی گم. آدم به اندازه تو پر رو ندیدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- برای حفظ شدن احترام‌ها هم که شده، یک‌بار دیگه می گم که بفرمایید بیرون.
نگاهم رو به سمت عمه چرخوندم و با خونسردی بهش زل زدم که بعد از نگاه کوتاهی که بهم انداخت، به سمت در ورودی حیاط رفت و به کل خارج شد و شوهرش هم‌ پشت سرش. رفتم جلو و در رو کامل بستم. دلم براشون می‌سوخت. اون‌قدر بی‌کار بودن که تو زندگی من و ما دخالت می‌کردن! "این‌جور آدم‌ها، واقعاً چی می‌خوان؟"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
خون خونم رو می‌خورد. یعنی چی این حرف‌ها؟
عصبی به سمت خوته قدم برداشتم و بعد از وارد شدنم در رو محکم پشت سرم بستم. سارا روی مبل سه‌نفره تو پذیرایی نشسته‌ بود. خیلی از دستش عصبی بودم، یعنی چی؟.
اون حتیٰ یک‌کلمه هم حرف نزد. اول دلم‌ می‌خواست سرش داد بزنم و بگم بره تو اتاقش؛ اما خب اون... .
پوف کلافه‌ای کشیدم. باید یک‌جوری حلش می‌کردم، سارا رو می‌بردم خونه آرمان تا با ساحل و همسر آرمان سرگرم باشه، خودمم خونه می‌موندم. این بهتر بود.
- لباست رو بپوش و وسایلت رو جمع‌ کن، ببرمت خونه آرمان.
با تعجب به سمتم برگشت و شاکی گفت:
- ا... سامی؟.
عصبی غریدم:
-حرف نزن، برو اون وسایل کوفتیت رو جمع‌ کن!.
با ناراحتی بلند شد و به سمت اتاقش رفت. باهاش بد حرف زده‌بودم؛ اما این بهترین راه بود. نمی‌خواستم پشت سرش حرف در بیارن، اونم فقط به جرم این‌که با برادر ناتنیش تو خونه تنها بود. دست‌هام رو مشت کردم و به سمت اتاقم رفتم و لباس مناسبی تنم کردم و پنج‌دقیقه به خودم رسیدم. خودم رو به طبقه پایین رسوندم. سارا هنوز آماده نبود و باید چند دقیقه منتظرش می‌موندم. وارد انجمن شدم و صفحه چت رو باز کردم. نگین‌ مشغول خوش و بش با بقیه بود. می‌تونستم برم و الآن باهاش حرف بزنم؛ اما الآن... بی‌خیالش! دلم نمی‌خواست نگرانش کنم.
بی‌خیال از انجمن خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم و تو ماشین نشستم که بعد از پنج‌دقیقه سارا با یه کوله‌پشتی بزرگ سر رسید. بدون حرف تو ماشین نشست که حرکت‌ کردم. دلم نمی‌خواست ببرمش؛ اما... باید این‌کار رو می‌کردم. بعد از یک ربع به خونه آرمان رسیدم و به سارا گفتم‌، پیاده بشه. اون‌هم بدون حرفی از ماشین پیاده شد. وقتی وارد خونه شد، گازش رو گرفتم و به سمت خونه مشترکم با پوریا حرکت کردم که با نبودش مواجه شدم. اه لعنتی! مثل این‌که امروز همه‌ چیز دست به دست هم داده‌ بود که من رو دیوونه کنه.
پوف کلآفه‌ای کشیدم و سرم رو، روی فرمون ماشین گذاشتم.
چی می‌شد! اگه همه‌ چیز تغییر می‌کرد.
چی‌ می‌شد خدا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
فکر کنم، حدودا ًیک‌ساعت اون‌جا منتظر پوریا بودم؛ ولی خبری ازش نشد. دلم نمی‌خواست خودم برم بالآ، اونم وقتی نیست. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم و بعد از نیم‌ ساعت رسیدم و حالآ هم که، روی تخت دراز کشیده‌ بودم و به سقف زول زده‌ بودم.
همیشه سخت بود زندگی؛ اون‌هم وقتی همیشه متهمی و انگشت اتهام به سمت توئه.
گوشی رو از رو پاتختی چنگ زدم و اینترنتش رو روشن کردم . خواستم سری به انجمن بزنم؛ ولی با این حال... .
چشم‌هام می‌سوخت و مطمئن بودم که تب دارم؛ ولی حس و حال قرص‌ خوردن هم نبود. ولی اگه بدتر می‌شدم چی!.
بالااجبار بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و یک قرص خوردم. با شنیدن صدای زنگ گوشیم که تو جیب شلوار راحتیم بود، بی‌حال رو مبل توی پذیرایی ولو شدم و بدون این‌که به مخاطبم نگاه کنم، جواب دادم:
- الو؟.
با شنیدن صدای بابا از اون‌ور خط چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و به پشتی مبل تکیه‌ زدم.
بابا: سلام سامیار. خوبی پسرم؟.
- سلام بابا. ممنون؛ شما خوبی؟.
- آره. سامی آرمان گفت، سارا رو بردی خونه اون‌ها؛ چی‌شده؟
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- اومدین، براتون تعریف می‌کنم.
فکر کنم لحنم خیلی ملتمسانه و شاید هم تاکیدی بود، که بی‌خیال ادامه بحث شد و پرسید:
- خودت خوبی دیگه؟.
- آره باباجان. مامان، مامان خوبه؟.
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
- آره اونم هست. ما تا فردا می‌آیم!.
- خیلی‌خوبه، دیگه کاری نداری؟.
- نه.خداحافظ.
- فعلا.ٓ
گوشی رو کنارم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. انجمن رفتن هم این روزها یه دردسر محسوب می‌شد. احساس می‌کردم دارم یه‌کمی بیش از حد به نگین وابسته می شم و بقیه. زیاد چیز جالبی نبود! اون‌هم وقتی کسی که به عنوان دوست به جمع راه داده‌ بودیم، به قول خودش عاشقم شده‌ بود و کلی کولی‌بازی راه انداخته‌ بود.
و از طرف دیگه، نوشتن اون متن‌های قمر در عقرب که اسمش رو دلنوشته گذاشته‌ بودم.
شاید، باید زودتر از اون فضا دور می‌شدم. دلیلی خاصی برای بودن نداشتم و بیش‌تر به‌خاطر نگین اون‌جا بودم. مهربون بود و جدیداً مهربون‌تر شده‌بود؛ اما این وسط بازهم چیزهایی وجود داشتن که آزارم ب*دن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا