بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، اینترنت رو روشن کردم و وارد انجمن شدم. با دیدن نگین، ستاره و آرمان که در حال چت کردن بودن «سلام» کوتاهی توی باکس فرستادم که به ثانیه نکشید، جوابهاشون به سمتم پرتاب شد.
دلم نمیخواست بین خودم و نگین و یا بین خودم و هر کس دیگهای شخص اضافهای باشه؛ ولی انگار اینجا این چیزها معنا نداشت.
کمی با بچهها خوش و بش کردم که سر و کله شخص جدیدی پیدا شد. رامین. «دوستان عزیز، اسم این شخصیت بنا به دلایلی تغییر کرده.» پسر فضولی بود و تو کار همه دخالت میکرد. به قول خودش بیست و یکسالش بود؛ ولی روانپزشک بود. پوزخندی زدم و مشغول صحبت با بچهها شدم. با صحبتهایی که بین اون و ستاره رد و بدل شده بود، متوجه شدم پسرعمهی یکی از دوستهای ستارهست و خب، این به اندازه خودش مزخرف بود و اصلاً حس خوبی نسبت بهش نداشتم. البته من کلاً حس خوبی نسبت به کسی نداشتم؛ اما خب، اینمورد کمی متفاوت بود. نفس کلافهای کشیدم و مشغول ادامه بحث با بچهها شدم. نگین کمی ناراحت به نظر میرسید و این ثانیه به ثانیه مجبورم میکرد، که بپرسم چه اتفاقی براش افتاده؛ اما خب، کمی زیادهروی و فضولی به حساب میاومد. با دیدن ساعت یازده، آهی کشیدم. من چهطور تا اینموقع بیدار بودم. آرمان «شب به خیر» گفت و رفت که بخوابه و ستاره هم کمکم بساط خداحافظی رو به پا کرد و آفلآین شد. فقط مونده بود، من و نگین که میدونستم اون تا صبح نمیخوابه. رفتم خصوصی و سعی کردم به یک صورتی سر بحث رو باز کنم؛ اما انگار به غیر از حرفهای بیسر و ته، چیزی برای گفتن نداشت. نباید هم میگفت، خب من یک غریبه بودم و... .
زیاد پیگیرش نشدم و فقط به جمله "هر وقت بخوای میتونی باهام حرف بزنی." بسنده کردم. این بهترین راه بود.
رفتم و تو موضوع دلنوشتهها چندتا پست جدید گذاشتم و بعد، وقت خداحافظی بود. دلم نمیخواست شروع کنم به حرف زدن و بعد وسطهاش خوابم ببره، پس سریع خداحافظی کردم و سعی کردم کمی بخوابم؛ اما انگار اینکار برام غیرممکن شده بود.
دوباره اینترنت رو روشن کردن و وارد انجمن شدم. نگین داشت تو چت برای خودش متن مینوشت و کسی نبود که باهاش صحبت کنه.
وارد گفتوگوی قبلی شدم و سلام کوتاهی فرستادم که زود جوابم رو داد. بعد از حال و احوال دوباره و گرفتن خبرها که معمولاً، سلامتی و بیخبری بود، راجع به حالش پرسیدم و وقتی بازم جوابی نداد، شروع کردم به صحبت کردن راجع به کارهای امروز همه و کارم با سارا... .
همین شد، شروع یه بحث د*اغ و تقریبا راجع به مسائل خانوادگی بین ما.
و بین این همه حرف و اتفاق، مهربونی نگین بیشتر از هر چیزی به چشمم میخورد. با صبر و حوصله به حرفهام توجه میکرد و نظراتش رو میگفت.
مثل دخترهای جلف امروزی نبود و رفتارش برام خاص بود.
میدونستم عاشقش نیستم و فقط میخوام باشه؛ اما این حس زیادی عجیب بود!.
من رو پسرم خطاب میکرد و انگار من واقعاً باورم شده بود که مادرمه.
جای عجیب و مسخرهاش اینجا بود که من با تمام سادگی دلم، نمیتونستم به راحتی دوباره مادرم رو از دست بدم.
دلم نمیخواست بین خودم و نگین و یا بین خودم و هر کس دیگهای شخص اضافهای باشه؛ ولی انگار اینجا این چیزها معنا نداشت.
کمی با بچهها خوش و بش کردم که سر و کله شخص جدیدی پیدا شد. رامین. «دوستان عزیز، اسم این شخصیت بنا به دلایلی تغییر کرده.» پسر فضولی بود و تو کار همه دخالت میکرد. به قول خودش بیست و یکسالش بود؛ ولی روانپزشک بود. پوزخندی زدم و مشغول صحبت با بچهها شدم. با صحبتهایی که بین اون و ستاره رد و بدل شده بود، متوجه شدم پسرعمهی یکی از دوستهای ستارهست و خب، این به اندازه خودش مزخرف بود و اصلاً حس خوبی نسبت بهش نداشتم. البته من کلاً حس خوبی نسبت به کسی نداشتم؛ اما خب، اینمورد کمی متفاوت بود. نفس کلافهای کشیدم و مشغول ادامه بحث با بچهها شدم. نگین کمی ناراحت به نظر میرسید و این ثانیه به ثانیه مجبورم میکرد، که بپرسم چه اتفاقی براش افتاده؛ اما خب، کمی زیادهروی و فضولی به حساب میاومد. با دیدن ساعت یازده، آهی کشیدم. من چهطور تا اینموقع بیدار بودم. آرمان «شب به خیر» گفت و رفت که بخوابه و ستاره هم کمکم بساط خداحافظی رو به پا کرد و آفلآین شد. فقط مونده بود، من و نگین که میدونستم اون تا صبح نمیخوابه. رفتم خصوصی و سعی کردم به یک صورتی سر بحث رو باز کنم؛ اما انگار به غیر از حرفهای بیسر و ته، چیزی برای گفتن نداشت. نباید هم میگفت، خب من یک غریبه بودم و... .
زیاد پیگیرش نشدم و فقط به جمله "هر وقت بخوای میتونی باهام حرف بزنی." بسنده کردم. این بهترین راه بود.
رفتم و تو موضوع دلنوشتهها چندتا پست جدید گذاشتم و بعد، وقت خداحافظی بود. دلم نمیخواست شروع کنم به حرف زدن و بعد وسطهاش خوابم ببره، پس سریع خداحافظی کردم و سعی کردم کمی بخوابم؛ اما انگار اینکار برام غیرممکن شده بود.
دوباره اینترنت رو روشن کردن و وارد انجمن شدم. نگین داشت تو چت برای خودش متن مینوشت و کسی نبود که باهاش صحبت کنه.
وارد گفتوگوی قبلی شدم و سلام کوتاهی فرستادم که زود جوابم رو داد. بعد از حال و احوال دوباره و گرفتن خبرها که معمولاً، سلامتی و بیخبری بود، راجع به حالش پرسیدم و وقتی بازم جوابی نداد، شروع کردم به صحبت کردن راجع به کارهای امروز همه و کارم با سارا... .
همین شد، شروع یه بحث د*اغ و تقریبا راجع به مسائل خانوادگی بین ما.
و بین این همه حرف و اتفاق، مهربونی نگین بیشتر از هر چیزی به چشمم میخورد. با صبر و حوصله به حرفهام توجه میکرد و نظراتش رو میگفت.
مثل دخترهای جلف امروزی نبود و رفتارش برام خاص بود.
میدونستم عاشقش نیستم و فقط میخوام باشه؛ اما این حس زیادی عجیب بود!.
من رو پسرم خطاب میکرد و انگار من واقعاً باورم شده بود که مادرمه.
جای عجیب و مسخرهاش اینجا بود که من با تمام سادگی دلم، نمیتونستم به راحتی دوباره مادرم رو از دست بدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: