کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، اینترنت رو روشن کردم و وارد انجمن شدم. با دیدن نگین، ستاره و آرمان که در حال چت کردن بودن «سلام» کوتاهی توی باکس فرستادم که به ثانیه نکشید، جواب‌هاشون به سمتم پرتاب شد.
دلم نمی‌خواست بین خودم و نگین و یا بین خودم و هر کس دیگه‌ای شخص اضافه‌ای باشه؛ ولی انگار این‌جا این چیزها معنا نداشت.
کمی با بچه‌ها خوش و بش کردم که سر و کله شخص جدیدی پیدا شد. رامین. «دوستان عزیز، اسم این شخصیت بنا به دلایلی تغییر کرده.» پسر فضولی بود و تو کار همه دخالت می‌کرد.‌ به قول خودش بیست و یک‌سالش بود؛ ولی روانپزشک بود. پوزخندی زدم و مشغول صحبت با بچه‌ها شدم. با صحبت‌هایی که بین اون و ستاره رد و بدل شده بود، متوجه شدم پسرعمه‌ی یکی از دوست‌های ستاره‌ست و خب، این به اندازه خودش مزخرف بود و اصلاً حس خوبی نسبت بهش نداشتم. البته من کلاً حس خوبی نسبت به کسی نداشتم؛ اما خب، این‌مورد کمی متفاوت بود. نفس کلافه‌ای کشیدم و مشغول ادامه بحث با بچه‌ها شدم. نگین کمی ناراحت به نظر می‌رسید و این ثانیه به ثانیه مجبورم می‌کرد، که بپرسم چه اتفاقی براش افتاده؛ اما خب، کمی زیاده‌روی و فضولی به حساب می‌اومد. با دیدن ساعت یازده، آهی کشیدم. من چه‌طور تا این‌موقع بیدار بودم. آرمان «شب به خیر» گفت و رفت که بخوابه و ستاره هم کم‌کم بساط خداحافظی رو به پا کرد و آفلآین شد. فقط مونده بود، من و نگین که می‌دونستم اون تا صبح نمی‌خوابه. رفتم خصوصی و سعی کردم به یک صورتی سر بحث رو باز کنم؛ اما انگار به غیر از حرف‌های بی‌سر و ته، چیزی برای گفتن نداشت.‌ نباید هم‌ می‌گفت، خب من یک غریبه بودم و... .
زیاد پی‌گیرش نشدم و فقط به جمله "هر وقت بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی." بسنده کردم. این بهترین راه بود‌.
رفتم و تو موضوع دلنوشته‌ها چندتا پست جدید گذاشتم و بعد، وقت خداحافظی بود. دلم نمی‌خواست شروع کنم به حرف زدن و بعد وسط‌هاش خوابم ببره، پس سریع خداحافظی کردم و سعی کردم کمی بخوابم؛ اما انگار این‌کار برام غیرممکن شده بود.
دوباره اینترنت رو روشن کردن و وارد انجمن شدم. نگین داشت تو چت برای خودش متن می‌نوشت و کسی نبود که باهاش صحبت کنه.
وارد گفت‌وگوی قبلی شدم و سلام کوتاهی فرستادم که زود جوابم رو داد. بعد از حال و احوال دوباره و گرفتن خبرها که معمولاً، سلامتی و بی‌خبری بود، راجع به حالش پرسیدم و وقتی بازم جوابی نداد، شروع کردم به صحبت کردن راجع به کارهای امروز همه و کارم با سارا... .
همین شد، شروع یه بحث د*اغ و تقریبا راجع به مسائل خانوادگی بین ما.
و بین این همه حرف و اتفاق، مهربونی نگین بیش‌تر از هر چیزی به چشمم می‌خورد. با صبر و حوصله به حرف‌هام توجه می‌کرد و نظراتش رو می‌گفت.
مثل دخترهای جلف امروزی نبود و رفتارش برام خاص بود.
می‌دونستم عاشقش نیستم و فقط می‌خوام باشه؛ اما این حس زیادی عجیب بود!.
من رو پسرم خطاب می‌کرد و انگار من واقعاً باورم شده بود که مادرمه.
جای عجیب و مسخره‌اش این‌جا بود که من با تمام سادگی دلم، نمی‌تونستم به راحتی دوباره مادرم رو از دست بدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
چند روز از اون ماجرا گذشته‌ بود. حرف‌های عمه، حال من و حتی حرف‌هام با نگین.
مامان و بابا برگشته‌ بودن و بابا حسابی مشکلش رو با عمه حل کرده‌ بود, به طوری‌ که حتی جای گفتن یک‌جمله و حتی پرسیدن یک‌سوال، باقی نمونده‌ بود. حالم هم بهتر شده‌ بود و می‌شد گفت, دیگه خبری از اون تب‌های مزخرف نبود. و نگین! بهش نزدیک‌تر شده‌ بودم و بیش‌تر از همیشه به چشمم می‌اومد‌. دو روز بود که یک‌ کلمه جالب و جدید بهم می‌گفت «ریمونو مولته بنه» که حتی اوایل معنیش رو نمی‌دونستم؛ اما به زور فهمیدم که معنیش میشه «خاطرت رو می‌خوام» و یک اصطلاح ایتالیاییه.
خدا می‌دونه چه‌قدر کنجکاو بودم که معنیش رو بدونم و جدا از اون، کنجکاو بودم بدونم منظور نگین چیه! دلم می‌خواست از نزدیک ببینمش. به نظرم خیلی اتفاق جالبی می‌شد و برای روزی که این رو بهش بگم, لحظه‌ شماری می‌کردم. از من بزرگ‌تر بود و مطمئن بودم این درخواست رو عشق‌های بچه‌گونه امروزی تعبیر نمی‌کنه و منظورم رو متوجه میشه. من اون رو مثل یک دوست خیلی صمیمی و حتی یک مادر دوست‌داشتم، نه بیش‌تر و نه کم‌تر. دلم نمی‌خواست کسی فکرهای بد بکنه.
و اون پسره پررو، رامین! چون هر دو تو یک شهر بودیم, کنجکاو بود که من رو ببینه و من‌هم مخالفتی نداشتم. به هر حال, هر کسی یک چشم چشم دو ابرو رو داره و اون بچه در نهایت مگه می‌تونست باهاش چی‌کار کنه. زیاد ازش خوشم‌ نمی‌اومد, رفتار درستی نداشت و به کل، یک مدل عجیب رفتار می‌کرد; اما در کل آدم بود و دلم می‌خواست, ببینم دارم با چه مدل آدمی از پشت گوشی صحبت می‌کنم. امروز ساعت چهار پارک وسط شهر قرار داشتیم و قرار بود, به یک صورتی هم رو پیدا کنیم.
تیشرت سفید ساده‌ای همراه با شلوار لی زاب‌دار پوشیدم و موهام رو به سمته بالا حالت دادم و کمی عطر به خودم زدم. دلم می‌خواست خوب به نظر برسم تا فکرهای بدی درموردم نکنه و به چشمش همه‌ چیز تموم بیام. تک‌ خنده به پاس این افکار فانتزی‌م مهمون خودم کردم و ساعتم رو دستم کردم.‌ و هم‌زمان که سوییچ ماشینم رو از رو میز برمی‌داشتم، شروع کردم به زمزمه کردن آهنگ "دوباره تو" از "اشوان".
به لطف آهنگ‌ و سرگرم شدنم باهاش، طولی نکشید که به پارک رسیدم و سعی کردم یک جای پارک خوب پیدا کنم‌ که موفق بودم.
پیامی با مضمون «کجایی؟» برای رامین فرستادم و منتظر موندم جواب بده. طولی نکشید که جواب داد. کنار صندلی‌های بازی روی نیمکت نشسته و یک بلیز آبی تنشه. به سمت صندلی‌های بازی رفتم; اما موفق به پیدا کردن شخص خاصی نشدم. لعنتی! احمق حتی یک عکس از خودش برام نفرستاده بود.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و پیام دیگه‌ای براش ارسال کردم.
- من نزدیک صندلی‌هام‌. روبه‌روی پیتزا ستاره, بلند شو ببینمت.
- باشه.
چشم‌هام رو به دور محوطه گردوندم و با دیدن پسر لاغر اندام و قد بلندی که کنار یکی از صندلی‌ها وایساده بود, به سمتش رفتم. توی راه نگاه کوتاه و گذرایی بهش انداختم.
لاغر بود; ولی نه لاغرِ‌لاغر, چهار شونه بود و ریزه‌‌میزه. فکر می‌کنم قدش حدودا صدو هشتاد و پنج یا صد و نود بود؛ چون کمی از من بلندتر بود.
بلیز آستین کوتاه آبی و شلوار مشکی پوشیده‌ بود. یادمه تو یکی از موضوعاتی که خودش رو توصیف کرده‌بود، گفته‌بود چشم‌های آبی، پو*ست سفید و موهای قهوه‌ای روشن داره. چیزی که الان برعکسش رو می‌دیدم. موهای مشکی کوتاه داشت و چشم‌های قهوه‌ای و پوستی سبزه. قدمی به سمتم برداشت و دستش رو به سمتم دراز کرد, که متقابلا همین کار رو کردم و باهاش دست دادم.
رامین: به به, پسر فکر نمی‌کردم بیای!.
لبخند اجباری زدم و از کنارش گذشتم و روی نیمکت چوبی نشستم. رامین هم کنارم جا گرفت و آروم شروع کرد به صحبت‌ کردن.
برخلاف من که آروم و یک‌نواخت صحبت می‌کردم‌, کاملا به تن صداش هیجان، خشم و چیزهای دیگه می‌داد. حسابی پرحرف بود و همین اعصابم رو کمی ت*ح*ریک می‌کرد. با سوال یهویی‌اش به خودم اومدم و بهش خیره شدم.
رامین: تو چرا این‌قدر کم حرفی؟.
مکث کوتاهی کردم و آروم گفتم:
- فکر کنم, دست‌هام تندتر از زبونم کار می‌کنه.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اون‌که بله! تو انجمن نمیشه یک‌دقیقه هم ساکتت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
تیکه‌ای که انداخت رو زیر سیبیلی رد کردم و شمرده گفتم:
- ولی تو اون‌جا کم‌حرفی. همه‌جا سرک می‌کشی; اما کم‌ حرف می‌زنی.
ل*ب‌هاش رو تو دهنش جمع کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- فکر کنم‌ برعکس توام. من زبونم‌ تندتر از دست‌هام کار می‌کنه.
سرم رو تکون دادم و زیر ل**ب گفتم:
- این‌هم یک‌جورشه.
رامین: راستی, راستی؟.
سرم رو به سمتش برگردوندم.
- جان؟.
- اون دختره, چی میگه اون وسط؟.
ابروهام رو بالا انداختم و پرسیدم:
- کدوم دختره؟.
- همون دختره دیگه. الماس، انگشتر؟.
ابروهام رو تو هم کشیدم و کمی عصبی گفتم:
- چیز خاصی نمیگه. لازم نیست صورتت رو کج و کوله کنی و به فکر حاشیه‌بافی باشی.
خودش رو جمع و جور که نکرد هیچ، ابروهاش رو هم بالا انداخت و گفت:
- پس, قطعا یک‌چیزی هست بینتون.
- نشنیدی چی گفتم؟.
گفته‌ بودم, حس خوبی نسبت بهش ندارم. این آدم مزخرف روبه‌روم اصلا به دلم نمی‌نشست.
با حس ویبره گوشیم از جیبم خارجش کردم و به مخاطبم خیره شدم. "سارا".
راه حل خوبی بود, برای دور شدن از این آدم مزخرف‌‌.
پوزخندی به افکارم زدم. هنوز بیست‌ دقیقه نشده‌ بود, که هم رو دیده‌ بودیم و من به اندازه دویست‌ سال از این آدم متنفر بودم.
گوشیم رو جواب دادم و ازش دور شدم.
- جانم سارا؟.
صدای پر انرژی سارا به گوشم رسید:
- سلام عزیزم.
لبخندی زدم و با لحن مهربونی گفتم:
- سلام عزیزم. جانم، چیزی شده؟.
- نه, یعنی آره! ببین می‌تونی داری میای خونه آرد بگیری؟.
تک‌ خنده‌ای کردم و با صدای شیطونی پرسیدم:
- آرد برای چی؟ بازهم می‌خوای ماسک مو درست کنی؟.
جیغ خفیفی کشید, که باعث شد آروم بخندم‌. با صدای جیغ جیغویی گفت:
- عمت با آرد ماسک مو درست میکنه. اون کیک یخچالی بود, که نذاشتی بمونه تو یخچال.
صدای خندم این‌بار بلندتر از دفعات قبل بود.
- وای خدا! باشه زشت, می‌گیرم برات.
برگشتم تا ببینم رامین هنوز سره جامونه یا نه که پیداش نکردم. بی‌خیالش شدم؛ حتما گورش رو گم کرده‌ بود.
از سارا خداحافظی کردم و به سمت نیمکتمون رفتم و کمی منتظر رامین موندم.
اه! کاش اصلا به این قرار نمی‌اومدم.
بعد از چند دقیقه رامین با آرامش بهم نزدیک شد و کنارم نشست.
با تعجب نگاهش کردم و آروم پرسیدم:
- کجا بودی که؟.
تابی به گ*ردنش داد و مثلا با لحن بامزه‌ای گفت:
- رفتم برای خواهرت, اوه‌اوه خانوم خونم, آرد بخرم.
ابروهام رو در هم‌کشیدم و گفتم:
- خوشم نیومد.
واقعا خوشم نمی‌اومد, کسی بخواد با ناموسم از این شوخی‌ها بکنه. من هنوز اون‌قدر بی‌غیرت نشدم.
رامین تک‌خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
- مگه تو باید, از هر چیزی خوشت بیاد؟.
بهش نگاه‌ کردم و چشم‌هام رو بستم. در همون حالت ابروهام رو بالا انداختم و زود چشم‌هام رو باز کردم. ل**ب‌هام رو جمع کردم و مثلا با کنجکاوی بهش خیره شدم و یک‌دفعه "فعلا" سوالی زمزمه کردم و از جام بلند شدم.
فکر کنم, حتی زیادی این آدم رو تحمل کرده‌ بودم‌. واقعا به دلم نمی‌نشست و شاید تقصیر خودش بود. حس می‌کرد خیلی بامزه‌ست؛ ولی فقط چرت و پرت گفتن بلد بود‌.
به سمت ماشین حرکت کردم که دستم از پشت کشیده شد. برگشتم سمت رامین و سوالی نگاهش کردم.
رامین: حاجی تو که این‌قدر تیتیش مامانی نبودی. بازی رو بزار کنار؛ بی‌خیالش! اصلا از حالا به بعد گیر میدم به الماس‌جان و ستاره‌ی آسمونت‌.
این رو که گفت, انگار خل شدم و مشت محکمی خوابوندم پای چشمش.
شاید حرف زیاد بدی هم نزده‌ بود؛ اما فکر کنم دیگه زیادیش کرده‌ بود.
مشتم باعث شده بود رو زمین پرت بشه. سرش رو بالا گرفت با حالت عجیبی بهم زول زد و بلند شد.
رامین: چته چرا هار میشی؟.
پوزخندی زدم و با تحقیر به سر تا پاهاش نگاهی انداختم.
- این رو زدم, تا یاد بگیری دهنت رو هرجا که شد باز نکنی.
اول با تعجب بهم نگاه‌کرد؛ اما زود خودش رو جمع و جور کرد و یک‌قدم به جلو اومد و س*ی*نه به س*ی*نه‌ام قرار گرفت.
رامین: دور برداشتی‌ها, این‌جا اون چهاردیواری نیست برام شاخ و شونه بکشی هیچی بهت نگم!.
سرم رو کج‌ کردم و تو چشم‌هاش زول زدمو با صدای آرومی‌ گفتم:
- امتحان کن, ببین می‌ذارم حرفی از دهنت در بیاد.‌
کمی ازم فاصله گرفت و با صدای بلندی خندید.
- فکر نمی‌کردم, شاخ مجازی‌ها بتونن تو دنیای واقعی حتی نفس بکشن. ارزش این چند دقیقه که نزدیک یک‌ ساعت بود هم نداشتی, همون سین‌سین خانم پسر نمای انجمن به‌دردت می‌خوره.
بی‌خیال بهش سری تکون دادم و خواستم در ماشین رو باز کنم‌ که دستش رو، روی شونه‌ام گذاشت و برم‌ گردوند و مشت محکمی پای چشمم خوابوند که از پشت به در ماشین خوردم.
دست چپم رو زیر چشمم گذاشتم و بهش خیره شدم‌. دوتا پسر متوجه‌مون شده بودند و داشتند از چند متر اون‌ورتر نگاهمون می‌کردن.
رامین: این رو زدم, تا بدونی رامین هیچ‌چیز رو بی‌جواب... .
هنوز حرفش کامل از دهنش خارج نشده‌ بود, که به سمتش خیز برداشتم و پرتش کردم رو زمین و این شروع کتک‌کاری ما بود.
به نظر می‌اومد, دلم خیلی از این آدم ع*و*ضی پره و حتی این واژه چیز کوچیکی در برابر حجم‌ نفرت و...‌ به حساب می‌اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
چند نفر اومدن و خواستن به زور از هم جدامون کنن. به ضرب و زور مردم ازش جدا شدم. عین دخترها کل صورتم رو چنگ انداخته‌ بود, مر*تیکه احمق!.
مردی نزدیکم اومد با آرامش گفت:
- این چه کاریه پسرم. آروم باش!.
سرم رو عصبی تکون دادم و دستی که دور بازوم حلقه شده‌ بود رو,پس زدم و به سمت ماشینم حرکت کردم. اصلا معلوم نبود, اون آدم احمق‌ کجا گذاشته رفته!.
با نفرت توی ماشین نشستم و چندتا دستمال‌ کاغذی روی ل*بم‌ گذاشتم.
لعنتی! خونش بند نمی‌اومد. دستمال رو از پنجره ماشین بیرون انداختم و جستجوگرانه تو آیینه ماشین به خودم خیره شدم‌. تو کل صورتم رد چنگ‌ گرفتگی مشخص بود و انگار با یه گربه درگیر شده‌ بودم و پایین ل*بم هم پاره شده بود و خونش بند نمی‌اومد.
بی‌خیال خون این زخم‌ مسخره شدم و سریعا ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
خونم داشت از عصبانیت قل‌قل می‌کرد و نمی‌تونستم حتی یک‌ کلمه حرف بزنم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. به جای رفتن به سمت خونه, رفتم پشت خونه و نردبون گذشتم و از بالکن رفتم تو اتاقم.
یه‌کم به دور از هرکار عقلانی به حساب می‌اومد; اما دلم نمی‌خواست مامان من رو با این سر و وضع ببینه. لباس مناسبی انتخاب کردم و پاورچین‌پاورچین, وارد حمامی که تو راهرو بود شدم و سعی کردم هر چه سریع‌تر کارم رو تموم کنم.
بعد از نیم‌ ساعت بالاخره کارم تموم شد و حالا توی اتاقم روبه‌روی آیینه نشسته‌ بودم.
پوف کلافه‌ای کشیدم. لعنتی! نمی‌تونستم هیچ‌کاری برای مخفی کردن این زخم‌ها انجام بدم. بی‌خیالشون شدم و رو تخت دراز کشیدم. کاش یک‌ مشت می‌زدم تو دهنش!.
پسره... لعنتی! هیچ‌چیز بدتر از این فکر و خیال‌های بعد از دعوا نیست. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم, که صدای در باعث شد یکه بخورم و سریع چشم‌هام رو باز کنم.
با دیدن مامان تو چهارچوب در با تعجب بهش خیره شدم و وقتی نگاه خیره‌اش رو به خودم دیدم, لبخند اجباری بهش زدم. دست راستش رو روی صورتش کوبید. هین بلندی کشید و به سمتم اومد.
مامان: خاک به سرم! چه بلایی سرت اومده پسرم؟.
رو تخت نشستم و لبخندی زدم.
- هیچی عزیزم.
بهم نزدیک شد و شروع کرد به رصد کردن صورتم.
مامان: این هیچیه؟ آره تو به این میگی هیچی؟ خدا مرگم بده! دعوا کردی نه؟.
- نه عزیزم. دعوا کجا بود؟.
- تو صورتت رو دیدی؟ خدا من رو بکشه راحت‌شم از دستت. این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ کی اومدی خونه من ندیدمت؟!.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- چیز مهمی نیست عزیزم. چندتا خراش کوچیکه, الکی داری خودت رو نگران می‌کنی عزیزم!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
- این چیز کوچیکیه؟.
پوف کلافه‌ای کشیدم و با صدای آروم و کنترل شده‌ای گفتم:
- بی‌خیال مادر من, لطفا!.
آروم چشم‌هاش رو باز و بسته کرد, تا نم اشک تو چشم‌هاش رو نبینم و آروم بلند شد و از اتاق خارج شد.
واقعا بعضی وقت ها آزاردهنده می‌شدم، خودم‌ هم این رو می‌دونستم؛ اما خب, نمی‌تونستم کاریش کنم و حالا‌ بعدا می‌تونستم از دل مامان در بیارم. دوباره رو تخت ولو شدم و سعی کردم کمی بخوابم؛ ولی به جای خواب کلی فکر و خیال متفاوت به سرم زده‌ بود.
خیلی وقت بود دانشگاه نرفته‌ بودم و از سمت دیگه حس می‌کردم, دارم تو فضای مجازی غرق میشم. وقتم رو خالی می‌کردم تا برم اون‌جا.
برای شادی آدم‌های اون‌جا هر کاری می‌کردم و امروز‌, دعوای امروز هم به خاطر آدم‌های همون فضا بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم, دلم نمی‌خواست به روزمره‌های مزخرفم فکر کنم. این‌جوری همه‌ چیز بهم می‌خورد و اوضاع بدتر می‌شد. دلم می‌خواست بخوابم و دیگه هیچ‌وفت از جام بلند نشم. چشم‌هام رو باز نکنم و حتی نفس نکشم, اما! بی‌خیالش. گفتن این حرف‌ها برای جوون‌های هم سن و سال من خیلی زود بود؛ اما خب زمونه طوری شده‌ بود که گفتنشون یک‌ چیز عادی به شمار می‌رفت.
***
«سه‌ ماه بعد»
موسی: مواظب باشید, چون یک‌ روز همه‌ چیز بینتون بهم می‌خوره! باید خیلی هوای هم رو داشته‌ باشید.
نفس عمیقی کشیدم و زیر پیامش نوشتم:
- اگه کسی دخالت بی‌جا نکنه, چیزی به هم نمی‌خوره.
و بعد از اون با کنجکاوی به گوشی خیره شدم, تا ببینم نگین چی تایپ می‌کنه.
نگین: چیزی بینمون به هم نمی‌خوره!.
لبخندی زدم و نفس راحتی کشیدم. این‌ روزها همه می‌خواستن بهمون بگن که, با هم به جایی نمی‌رسیم و یک‌سری آدم‌های احمق هم این وسط فکر می‌کردن عاشق هم شدیم و کلی حرف درآورده بودن؛ اما این وسط فقط خودم و خودش می‌تونستیم این رو درک کنیم که دوستیم‌. دوست‌های خیلی صمیمی و بعضی وقت‌ها مثل یک مادر و پسر, نه چیزی بیش‌تر از این.
اما همیشه یک‌سری حرف‌ها بود و مردم دلشون نمی‌خواست, با گفتن خبرهای دروغ و پخش کردنشون تو چشم باشن.
چند روزی بود, که با نگین به مشکل برخورده‌ بودم. نه به خاطر رفتار خودمون؛ اصلا! به خاطر حرف‌هایی که بقیه برامون درآورده‌ بودن.
مثل این‌که تو این اجتماع زیادی صمیمی شدن و دوست‌ داشتن ساده یک‌ نفر جرم محسوب می‌شد, که مردم کار و زندگی خودشون رو ول کرده‌ بودن و چسبیده‌ بودن به من و زندگی من.
نگین می‌گفت, باید روابطمون رو کم‌ کنیم و من, دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفته. اصلا به مردم چه ربطی داره؟.
اون‌ها در همه صورت حرف در میارن و چرت میگن. این زندگی منه, من نمی‌خواستم کسی توی زندگیم دخالت کنه. با دیدن پیام خصوصی از نگین وارد باکس پیام‌های خصوصی شدم و سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم.
***
با عصبانیت گوشی رو به سمت تخت پرتاب کردم و سعی کردم کمی آروم باشم. تموم شده‌ بود. همه‌ چیز تموم شده‌ بود.
شاید بشه درستش کرد. آره‌, آره به سمت گوشیم رفتم و دوباره پیامش رو از اول خوندم.
هیچ راهی نبود، هیچ راهی.
گوشیم رو با عصبانیت به دیوار کوبیدم و میز پاتختی‌ام رو محکم به زمین.
نمی‌تونستم درکش کنم. دلم می‌خواست بشینم و به حال خودم زار بزنم.
لعنتی! کجاش رو اشتباه رفته‌ بودم؟ کجاش رو؟.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
رو تخت نشستم و سرم رو محکم تو دست‌هام گرفتم و محکم کشیدم. اون حق نداشت. پوریا حق نداشت, این کار رو بکنه! خط‌به‌خطِ اون پیامی که آرش برام فرستاده‌ بود جلوی چشم‌هام بود و اون ویس. صدای پوریا بود. صدای خود عوضیش بود! اون چه‌طور تونست؟ من آبرو داشتم. اون حق نداشت, با این‌کار آبروی من رو ببره.
صداش توی سرم بود.
پوریا: سامیار! اون بچه ننه از کل زندگیش, شاید فقط گریه‌کردن رو یاد گرفته‌ باشه.
صدای خنده معین تو سرم اکو می‌شد.
معین: وای خدا فکر نمی‌کردم, همچین دل پری داشته‌باشی.
پوریا تک‌خنده بلندی کرد و گفت:
- حاجی اگه یکی صبح، ظهر، شب بیاد عر بزنه و از کل مشکلات داشته و نداشته زندگیش بگه, دلت پر میشه دیگه‌!.
***
محمد: ببین همه آدم‌ها یک‌سری اخلاقِ خوب دارن و یک‌سری اخلاقِ بد. بی‌خیالش باش سامی!.
سرم رو تکون دادم. ادامه داد:
- سرت رو تکون نده پسر! حرف بزن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حرف‌های تو دهنم رو کمی مزه‌مزه کنم.
- شدی کاسه د*اغ‌تر از آش محمد!.
با چشم‌های بهت‌ زده بهم خیره شد, که آروم‌تر گفتم:
- برام مهم نیست نباشی یا نباشی! به دل‌گرمی هیچ‌کس هم احتیاج ندارم. می‌تونی بری!.
نفسِ عمیقی کشیدم و به خیابون و ماشین‌هایی که, در حال رفت و آمد بودن خیره شدم. خواستم برگردم سمت محمد و چیزی بهش بگم, که با صدای باز و بسته‌ شدن محکم در ماشین بی‌خیالش شدم و چشم‌هام رو آروم بستم.
بقیه مقصر این اعصاب‌ خوردی و یا نداشتن تعادل روانی من نبودن؛ اما خب, باید این رو می‌فهمیدن که می‌خوام تنها باشم. من می‌خواستم یک‌مدت خیلی طولانی تنها باشم. همین و بس!.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به آهنگ مزخرفی که در حال پخش بود, گوش بدم.
(چز آروم باش. این‌قدر کینه‌ای نباش!.
حالا که کار کشید به این‌جا, باید بهت بگم
جفتشون کشیده می‌خوان, جفتشون کشیده می‌خوان.
آه دورویی!
دروغ‌گوترین مریض، می‌زنی زمین، حرمت رو می‌شکَنی سریع، نوبتت نیس ولی!.
هستی حریص و تا می‌تونی می‌کَنی.
کثیفه دنیا, آره مثل تو نیست. ولی کریه بیش‌تر می‌فهمیش و میشی.
گیج‌تر از پیش, از پیش چون گیر کردی.
گیر کردی شدید، شده پیچ در پیچ مسیر، می‌فهمی.
رو یه زمین پُر از مین کردی کمین. داری بیم از این
که راهت رو پس بکشی یا که بری بیش‌تر پیش، پیش‌تر بیش از این.
می‌دونی اگه جُم نخوری می‌گندی; اما مین‌ها میگن بوم!
می‌خزی می‌ترسی تردید داری.
بی‌تردید داریم می‌شنویم. بی‌شک می‌شنوی.)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
شده‌ بودم یک آدم غیرقابل‌ِ تحمل‌. دیگه برام مهم نبود, کسی کنارم باشه و اصلا حس خاصی نسبت به کسی نداشتم. اما یک‌نفر عجیب توی دلم جا باز کرده‌ بود؛ نگین.
کسی که میشه گفت, تا حالا ندیده بودمش و حتی صداش رو هم نشنیده‌ بودم. ولی می‌دونستم فرق داره. مطمئنا فرق داشت! من کسی بودم, که دلم نمی‌خواست در کنار یک آدم دیگه, حتی نفس بکشم; ولی برای بودن با اون دختر هر کاری می‌کردم. عاشقش نبودم, این رو مطمئن بودم. اما خب, خیلی دوستش‌ داشتم‌. اون‌هم داشت.
مثل عشق یک مادر به فرزند و برعکس. علاقه من, مثل علاقه یک فرزند به مادرش بود.
(امشب, شک‌ام به یقین تبدیل شد.
مدت‌هاست, دیگر با کسی مهربان نیستم.
مدت‌هاست, دیگر لبخند نمی‌زنم.
مدت‌هاست, از رنج کشیدن مردم دل‌گیر نمی‌شوم.
مدت‌هاست, که فقط انسانم و انسانیت ندارم.
مدت‌هاست, که زنده‌ام و زندگی نمی‌کنم.
مدت‌هاست که دیگر "منی" وجود ندارد و کالبد تو خالیِ من, در حال گشت و گذار است.
آری! امشب, شک‌ام به یقین تبدیل شد.
من مدت‌هاست که از درون مرده‌ام.)
***
مثل هر روز گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و بدون هیچ مکث اضافه‌ای وارد انجمن شدم. بدون توجه به اطلاعیه‌ها و گفتگوهای دیگم‌، گفتگویی که مربوط به خودم و نگین بود, رو باز کردم و مشغول خوندن پیامش شدم.
نگین: سلام عزیزم. خوبی؟.
لبخندی زدم و جوابش رو دادم.
- سلام ننه‌جان. می‌گذره تو چه‌طوری؟.
وقتی دیدم آنلاین نیست, بی‌خیال منتظر موندم و اطلاعیه‌هام رو چک کردم‌. بیش‌ترش برای دلنوشته‌هام بود و این حس خوبی بهم می‌داد. جدیدا تو انجمن, بیش‌تر وقتم رو صرف نوشتنِ دلنوشته می‌کردم. دلنوشته‌هایی که از دلم می‌اومدن و قطعا برای یک مخاطب خاص بود; اما خب, گفتنش تفاوت چندانی به حال من نداشت. ممکن بود, بقیه بازهم حرف‌های اضافه و مزخرف بزنن.
با دیدن پیام جدید تو باکس, پیام‌هام باکس رو باز کردم و با دیدن پیامی از طرف نگین، لبخند عمیقی رو ل*بم نشست. دلم نمی‌خواست منتظرش بزارم, پس بدون هیچ‌ حرفِ اضافه‌ای پیامش رو باز کردم. اما با خوندن متنِ پیام، اخم غلیظی روی پیشونیم نشست و دود از کله‌ام بلند شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
یعنی چی؟ می‌خواست چی رو ثابت کنه به من!.
- سلام سام. میشه یه‌کم رابطمون رو کم‌ کنیم؟.
این چه حرفی بود؟ کمش کنیم! من داشتم‌ کل وقتم رو براش می‌ذاشتم و اون می‌گفت, کمش کنیم؟ داشت من رو مسخره می‌کرد یا می‌خواست با این روش آزارم بده؟.
گوشی رو محکم تو دست‌هام فشار دادم و کوتاه نوشتم:
- منظورت چیه؟.
اون باید یک جواب قانع‌کننده به من می‌داد. اون باید به من جواب می‌داد!.
بعد از نیم‌ ساعت وقتی دیدم جوابی بهم نمیده, وارد چت‌باکس شدم و با دیدن اسمش و این‌که در حال چت‌کردن با بقیه بچه‌ها بود, دود از کله‌ام بلند شد.
آنلاین بود. داشت تو چت‌باکس با بقیه حرف می‌زد. می‌گفت و می‌خندید و بعد, جواب من رو نمی‌داد؟ من!.
اول خواستم چیزی براش بنویسم. ولی وقتی این‌قدر بهم اهمیت نمی‌داد که بیاد جوابم رو بده, باید بی‌خیالش می‌شدم. منِ احمق باید بی‌خیال این دختر می‌شدم!.
کت بلند مشکلیم رو برداشتم و بعد سوئیچ ماشین و بدون این‌که دست به اون گوشی مزخرف بزنم, از خونه زدم بیرون.
کاش همه این‌ها خواب بود! کاش همه‌اش یک کابوس بود! من بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای تنها بودم و این برام بدترین کابوس بود. من از تنهایی متنفر بودم و حالا تو این لحظه‌های مزخرف داشتم, از خودمم متنفر می‌شدم.
وارد حیاط شدم و با دیدن بارونی که در حال باریدن بود, بی‌خیال برداشتن ماشین شدم.
دلم می‌خواست کمی قدم بزنم و این‌جوری خودم رو آروم‌ کنم. دلم می‌خواست این‌قدر راه برم, که همه‌ چیز برام معنای جدیدی پیدا کنه و حتی به جای جدیدی برسم.
راهم رو به سمت استخر چرخوندم. بارون داشت کم‌‌کم شدت می‌گرفت و این شاید, برای من بهترین آرام‌بخش به حساب می‌اومد. به جنب و جوش مردم‌ نگاه می‌کردم. همشون دنبال جایی بودن که زیرش پناه بگیرن و اون‌هایی هم‌ که داشتن بی‌خیال قدم می‌زدن, یک چتر بالای سرشون بود. کسی رو نمی‌دیدم‌, که مثل خودم رد داده‌ باشه و این خوب بود. برا من نه، برای اون‌ها. بلد بودن چه‌طور حسشون رو مخفی کنن. کاری که برای من سخت‌ترین کار دنیا محسوب می‌شد.
سرم رو بلند کردم و به آسمون تیره‌رنگ خیره‌ شدم. داشت با تموم وجودش می‌بارید. انگار دل اون‌هم, مثل دل من خیلی گرفته‌بود; اما خب, اون جرات ابرازش رو داشت و من نه. باید یک‌جوری با خودم کنار می‌اومدم. باید به یک‌ صورتی آروم می‌شدم! من باید از اون انجمن لعنتی! می‌اومدم بیرون. باید می‌اومدم بیرون!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
***
- می‌تونی هر کاری دلت می‌خواد بکنی نگینو این ر*اب*طه دیگه تمومه.
- یعنی چی این حرفت؟.
گوشی رو توی دستم فشردم و با دست‌های لرزون نوشتم:
- دارم تمومش می‌کنم. مگه خودت این رو نمی‌خوای؟.
چشم‌هام رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم. مطمئنا جلوم رو می‌گرفت! می‌گفت, افکارم اشتباهن. می‌گفت, هنوزم همون سامیارم براش. می‌گفت, هیچ‌چیز تغییر نکرده.
با شنیدن صدای ویبره گوشیم از رو تخت, برداشتمش و چشم‌هام‌ میخ پیامی شد, که اون برام فرستاده‌ بود. چشم‌هام دو‌دو می‌زد. باورم‌ نمی‌شد. اون نمی‌تونست با من این کار رو کنه! من این‌ همه به پاش مونده‌ بودم و اون, حالا داشت به بدترین شکل ممکن خُردم می‌کرد.
- باشه, هر طور راحتی.
احساس می‌کردم یک‌نفر توی گوشم, با صدای بلندی متن پیامش رو فریاد می‌زنه. دندون‌هام رو محکم‌ روی هم فشار دادم و گوشیم رو خاموش کردم. اصلا بهتر که تمومش کردم. اون لیاقت من رو نداشت. آره, اون لیاقت نداشت! اصلا بهتر که تمومش کردم. اون ارزش خود‌خوری‌های من رو نداشت. آره! اون لیاقت علاقه من رو نداشت. هیچ‌وقت نداشت!.
خودم رو روی تخت پرت کردم و به روزی فکر کردم که دوست صمیمیش ادعا می‌کرد, عاشقم شده. فاطمه.(دوستان, اسم این شخصیت تغییر کرده‌ است.)
طرف اون رو گرفت. که چی؟ از همون‌ روز باهام به هم زد؟ آره‌,آره از همون‌ روز بود. به‌خاطر اون دختره بی‌جنبه, من رو با کی عوض کرد؟ علاقه من رو با کی طاق زد؟.
داشتم دیوونه می‌شدم. ساعت‌ها توی اتاق موندم و به یک گوشه خیره‌ شدم. دلم می‌خواست مغزم رو شست‌و‌شو بدم, تا دیگه خاطره‌ای از اون توش نباشه. کاش هیچ‌وقت به این انجمن پا نمی‌ذاشتم! کاش هیچ‌وقت نمی‌اومدم! ساعت‌ها گذشت, گوشیم رو به کل خاموش کرده‌ بودم و سعی کرده‌ بودم, خودم رو توی جمع خانواده جا کنم. تو همین چند ساعت فهمیده‌ بودم, راهی به جز این کار ندارم. البته یک راه دیگه هم بود؛ پیدا کردن آدم‌های جدید! اما خب من حوصله نداشتم. این‌قدر آدم‌های دورم رو کوبیده‌بودم که هیچ‌کس جرعت نمی‌کرد نزدیکم بشه و این شاید اون‌موقع یک‌ امتیاز مثبت به حساب می‌اومد. اما حالا! من تنهاتر از هر کسی بودم.
سرم رو تکون‌ دادم, تا این افکار مزخرف رو از خودم دور کنم. سارا، آرمان و ندا روی مبل روبه‌رویم نشسته‌ بودن و مشغول تخمه‌ خوردن بودن. تو دلم گفتم, خوب میشه اگه اشاره‌ای به من‌هم بزنن; اما بعد از چندثانیه با یک نفس عمیق, این فکر بچه‌گانه‌ رو, مثل یک توده زباله از سرم بیرون انداختم. این راه درستی برای من نبود. هیچ‌وقت نبوده!.
***
شاید وقت خواب، بد‌ترین زمان زندگی باشه. شاید, فقط برا من این‌جوریه; اما می‌دونم حس خوبی بهم دست نمی‌ده. به تمام بدبختی‌هام فکر می‌کنم و در آخر به یک‌چیز می‌رسم... .
من هر کاری هم که بکنم, قابلیت جمع‌و‌جور کردن این گندکاری رو ندارم‌. پشیمون بودم!.
من امروز چی‌کار کردم؟ به نگین‌ گفتم, بیا تموم کنیم و اون‌هم گفت باشه. خیلی راحت گفت, باشه!.
من برای اون هر کاری می‌کردم; ولی اون فقط گفت, باشه. من یک احمقم! من‌ گفتم‌ میرم تا بخواد جلوم رو بگیره, بگه نرو. بخواد کمی باهام صحبت کنه; اما اون!.
بیش‌تر از, بیش‌تر از, بیش‌تر شکستم. حالا که بهش فکر می‌کنم, منِ احمق به خاطرش له شدم! ولی نباید می‌گفتم آره. تقصیر خودم بود. نباید می‌گفتم بره. همش تقصیر من بود!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
یک حسی از درونم فریاد می‌زد:
- آخه احمق! کجاش تقصیر تو بوده؟.
اما خب, کو گوشِ شنوا؟ مهم رفتنش بود و وقتیم که کسی نبود, من باید همه تقصیرها رو به جون می‌خریدم تا آروم بشم. سرم درد می‌کرد و احساس می‌کردم, کسی با یک چکش مدام به سرم می‌کوبه. کشوی میز کنار تختم رو زیر و رو کردم و سعی کردم چندتا مسکن پیدا کنم. این‌ روزها, اصلا نمی‌تونستم بخوابم و این مسکن‌ها و قرص‌های خواب‌آور, کمک زیادی بهم می‌کردن. شش‌تا از هر کدوم از بسته‌ها جدا کردم و روی هم, حدود هجده‌تا قرص خوردم. دوباره روی تخت ولو شدم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم آروم باشم, اما شدنی نبود. گوشی رو برداشتم و یک سلام کوتاه, برای دریا فرستادم. سنش کم بود; اما بیش‌تر از سنش می‌فهمید. سنش کم بود; اما خود من رو می‌فهمید. سنش کم بود; اما شعورش خیلی بیش‌تر از سن‌ بالاهای اطرافم بود. چرا سن؟ اون یک دختر کامل و فوق‌العاده بود و این ربطی به سن نداشت.
به ثانیه نکشید که جواب داد. بعد از یک سلام و احوال‌پرسی, گفتم وقت داره برای شنیدن حرف‌هام و بعد از اون شروع کردم به گفتن. گفتم, چیز‌هایی که رو دلم سنگینی می‌کردن رو گفتم. تمام دردهام رو گفتم. آرزوهایی که تباه شدن و وقتی به نگین رسیدم, ساکت شدم. کسی نباید از ر*اب*طه من و اون چیزی می‌فهمید. ما باید خودمون حلش می‌کردیم. فقط من و خودش. باید خوبی‌هامون رو جار می‌زدیم و وقتی نوبت به بدی‌ها و مشکلات می‌رسید, اون رو تو خودمون خفه می‌کردیم.
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو کنار گذاشتم. ضربان قلبم بالا رفته‌ بود و سرم نبض می‌زد. از تختم خارج شدم و به سمت راه‌پله قدم برداشتم, حالم اصلا خوب نبود و حس می‌کردم‌ ممکنه هر آن سرم منفجر بشه. بالای راه‌پله ایستادم و با صدای ناله‌ مانندی گفتم:
- مامان؟ بابا؟
وقتی دیدم خبری نشد, دوباره و با صدای بلندتری گفتم:
- مامان.
چشم‌هام رو بستم و پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم, پس چرا کسی نمی‌اومد بیرون؟.
- سامیار!.
با شنیدن صدای آروم سارا, به سمتش برگشتم‌ و لبخند بی‌رمقی بهش زدم. خواستم به سمتش برم, که انگار زیر پام خالی شد و صدای جیغ بلند سارا تو سرم پیچید. حس می‌کردم یک توپ بکستبال شدم و دارم از بالای پله‌ها قل می‌خورم بیام پایین; اما صداها! صداهای عجیبی می‌شنیدم. سرم محکم به چیزی خورد و انگار برای یک‌لحظه, تمام صداهای دنیا به حالت سکوت در اومدن و گوشم سوت بلندی کشید. دلم می‌خواست بخوابم. اما نمی‌تونستم و واقعا به خواب نیاز نداشتم. به زور چشم‌هام رو باز کردم و چهره عصبی بابا رو جلوی چشم‌هام دیدم. ل*باش‌ تکون می‌خورد و به صورتم‌ می‌زد. رگ‌های گ*ردنش بیرون‌ زده‌ بودن. داشت فریاد می‌زد؟ آره, داشت فریاد می‌زد! پس چرا من چیزی نمی‌شنیدم؟ چشم‌هام‌ با بی‌حالی بسته‌ شدن. خیلی سردم بود; ولی صداها رو می‌شنیدم. آره، همه صداها رو می‌شنیدم. مامان با نگرانی و جیغ گفت:
- داره می‌لرزه، ارشیا داره می‌لرزه!.
صدای سارا رو می‌شنیدم, با گریه اسمم رو صدا می‌زد. بابا ازم می‌خواست پاشم. به زور لای چشم‌هام‌ رو باز کردم و به چهره‌های بهت‌ زده هر سه‌شون زول زدم. دلم‌ می‌خواست بگم‌ حالم خوبه; اما فکم قفل شده‌ بود و حس می‌کردم, دندون‌هام در حال خورد شدنه. سردم بود. دلم‌ می‌خواست بهشون بگم سردمه تا یک پتویی چیزی بهم ب*دن; اما اصلا توان حرف‌زدن نداشتم. واقعا سردم بود. صداهای اطرافم دوباره به حالت سکوت در اومده‌ بودن. حس می‌کردم دارم یخ می‌زنم. دست و پام خشک شده‌بودن. چشم‌هام با بی‌حالی بسته شدن و در این بین, صدای فریاد بلند بابا که تا چندتا خونه اون‌ورتر هم رفت, نتونست مانع از بسته‌شدن چشم‌هام بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا