کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با تعجب به نازنینی که حالا کنار تختم ایستاده‌ بود نگاه کردم, که آروم به سمت تختم اومد و رو به دکتر‌ گفت:
- گفت سردرد داره و چندتا قرص خورد. شبیه ژلوفن یا آرام‌بخش نبودن.
دکتر سری تکون داد و به سمته من برگشت:
- قرص یا داروی خاصی مصرف می‌کنی؟.
سعی‌کردم رو تخت سفت و سخت بیمارستان بشینم, که خداروشکر موفق هم بودم.
اخمی رو صورتم نشوندم و کوتاه گفتم:
- نه.
دکتر سری تکون‌داد و پوزخند زد. سرعت قطره‌های سرم رو کم‌تر کرد و از اتاقک کوچیک خارج شد. با خارج شدنش از اتاق پام رو پایین تخت بردم تا کفشم رو پام کنم.
نازنین با نگرانی گفت:
- بلند نشو! باید سرمت تموم شه.
نفس‌ِ عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کم شه. دلم می‌خواست هرچی از دهنم در میاد, بار این دخترک فضول کنم. سوزن سرم رو از دستم در آوردم و پرت کردم رو تخت.
سردرد خفیفی داشتم و اصلا نمی‌تونستم جوابش رو بدم, وگرنه تا به‌حال کل جد و آبادش رو جلو چشم‌هاش آورده‌ بودم. خم شدم و با بی‌حالی کفش‌هام رو پام‌کردم و سرم رو برای پیدا کردن کت مزخرفم تو اتاق چرخوندم. نازنین به طرفم اومد و دستم رو تو دست‌هاش گرفت و گفت:
- سامیار خواهش می‌کنم بشین! حالت خوب نیست.
دستم رو با شدت از دست‌هاش بیرون کشیدم و با صدای خش‌داری گفتم:
- ولم کن.
- چرا لج‌ می‌کنی؟ بیا بشین.
بدون توجه به حرفش با قدم‌های کوتاه از اتاق تزریقات خارج شدم و کلا بی‌خیال کتم شدم. به سمت راه‌روی بیمارستان رفتم. حالم از ظهر بهتر شده‌ بود. فقط, حس‌ می‌کردم قند خونم کمی اُفت کرده.
با کشیده شدن دستم از عقب به سمت نازنین برگشتم که با نگرانی بهم زول‌ زده‌ بود.
نازنین: یک‌لحظه وایسا تو رو به‌ خدا! وایستا یک‌ نفر از بچه‌ها رو صدا کنم بیاد. هوم؟ یک‌لحظه وایستا فقط.
سرم رو تکون دادم و رو صندلی‌های انتظار توی راه‌روی بیمارستان نشستم, که بعد از چند دقیقه دستی دور بازوم حلقه شد و کمک کرد بلند شم. سرم رو بلند کردم به مهدی یکی از شاگرد‌هام نگاه کردم و به کمکش بلند شدم. با نگرانی زیر گوشم‌ گفت:
- حالتون خوبه استاد؟.
سرم رو تکون دادم و چیزی‌ نگفتم. واقعا حوصله حرف‌زدن نداشتم و دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر برم خونه. فقط و فقط خونه!.
روی صندلی عقب ماشین نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه‌ دادم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به کمک تکون‌های ریز ماشین کمی بخوابم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با حس‌ کردن دستی که داشت تکونم می‌داد, به خودم اومدم. مثل این‌که به خونه رسیده‌ بودیم. آروم و با کمک آرمان که نمی‌دونم‌ کی سر و کله‌اش پیدا شده‌ بود, از ماشین پیاده شدم و بدون این‌که حرف اضافه‌ای بزنم به سمت‌ خونه حرکت کردم. تکیه کرده‌ب ودم بهش, اطمینان کرده‌ بودم بهش. چرا این‌قدر عجیب بود, برام این حس و حال؟ مگه اون کی بود؟ غریبه بود؟ نه اون برادرم بود. ولی این‌قدر به نبودنش عادت کرده‌ بودم که عجیب بود, بودن گاه و بی‌گاه‌ش. نمی‌دونم چی‌شد‌‌ و حتی نمی‌دونم, وقتی بابا ده‌دقیقه دم در موند و با نازنین صحبت کرد چه اتفاقی افتاد. فقط می‌دونم زود به اتاقم رسیدم و روی تخت ولو شدم و چشم‌هام رو بستم.
حالم خوب بود‌; اما خسته بودم. به آبرو‌ریزی بزرگی که امروز راه انداخته‌ بودم, فکر کردم. اوه‌ خدای‌ من، دیگه نمی‌تونستم سرم رو بین اون جمعیت بلند کنم. اما! بی‌خیال اون جمعیت. مگه می‌خواستن چه کاری برام انجام ب*دن‌. نفس‌عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. آرمان رو صندلی میز کامپیوتر نشسته‌ بود و بهم زول‌ زده‌ بود.
با دیدن نگاهم آروم پلک زد و پرسید:
- داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟.
ففط نگاهش کردم و چیزی نگفتم, که کمی رو صندلیش جا‌به‌جا شد و این‌بار با صدای آرومی گفت:
- می‌خوای به چی برسی؟ من که می‌دونم یک مشکلی داری و نمیگی‌; اما برام جای سواله, می‌خوای به چی برسی سامیار؟.
آب دهنم رو قورت دادم تا کمی گلوم رو تر کنه و در جوابش گفتم:
- خودت چی فکر می‌کنی؟.
بدون این‌که تغییری تو حالت چهره‌اش ایجاد بشه گفت:
- نمی‌دونی چی می‌خوای! نباید هم بدونی. تو همه‌ چیز داری و بازم, ادعای نداری می‌کنی سامی.
دستم رو به لبه تخت گرفتم و رو تخت نشستم و پرسیدم :
- اومدی زخم‌ ز*ب*ون بزنی آرمان؟.
پوزخندی زد و با آرامش گفت:
- مشکلت همینه سامی؟ فکر می‌کنی باهات سر جنگ دارم. نه تنها من, فکر می‌کنی همه باهات سر جنگ دارن. ولی بدون حرف‌هایی که من‌ می‌زنم برای خود... .
- حرف می‌زنی؟ تو فقط... .
چشم‌هام رو محکم رو هم فشار دادم و نفس‌ عمیقی کشیدم.
نباید حرمتی که بینمون بود رو می‌شکستم. نباید این کار رو می‌کردم.
با صدای نسبتا آرومی گفتم:
- میشه بری بیرون آرمان؟.
- نه نمیشه. خسته نشدی؟ من برم بیرون؟ بابا بره بیرون؟ سارا بره بیرون؟ تهش چی؟ کسی تو زندگیت می‌مونه؟ با این اخلاق کسی تحملت می‌کنه؟.
بدون هیچ فکری, مثل بچه‌های تخس با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- آره!.
که باعث شد پوزخندی بزنه و مستقیم تو چشم‌هام نگاه کنه. بعد از چند لحظه با صدای زمزمه مانندی گفت:
- می‌خوای خودت رو تو گوشیت غرق کنی؟ تو اون دنیای مجازی؟ بس نبود این دختره برات؟ چی بود اسمش؟ نگار, نه نگین! بس نبودش برات سامیار؟.
از جاش بلند شد نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- جایی که داری کل وقتت رو براش می‌ذاری، جایی که داری کل زندگیت رو فداش می‌کنی، پر آدم‌‌هاییه که حتی نمی‌دونی تو دنیای واقعی چی هستن، کی هستن؟ پر آدم‌هایی که به جز دورویی و یا بی‌رویی، کاری بلد نیستن. و بعد تو, تویی که خیلی ادعات میشه که همه‌ چیز رو می‌دونی‌‌‌‌, آدم‌های که دورت‌اند و واقعا آدمن رو می‌ذاری کنار و میری, پیش همون‌هایی که دارن روز‌به‌روز بیش‌تر و بیش‌تر بهت دروغ میگن. این حرف من نیست‌. حرف همه‌ست‌. خودت رو زیاد درگیرش کردی سامی. خیلی زیاد!.
بعد از زدن حرف‌هاش بدون این‌که منتظر جوابی از سمت من باشه, به سمت در رفت و از اتاق خارج شد‌ و من رو با یک‌ دنیا افکار جدید و بیگانه تنها گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
شاید, بدترین قسمتش این بود که اون داره راست میگه. عین حقیقت بود. دورویی تنها چیزی بود که از این جماعت نصیبم شده‌ بود. ستاره، موسی، آرمان، زهرا، امین، رها و... خیلی هم خوش‌خوشانسم نبود باهاشون و کم اعصاب‌ خوردی نداشتم‌. کم اذیتم نکرده‌ بودن نمونش هم‌که موجود بود‌. نگین.
شاید, دیگه وقتش بود تموم شه. یعنی من تموم شم. نه برای خودم، برای اون‌ها. برای آدم‌هایی که... بی‌خیالش‌. چرا توهین؟ اونا یک‌ روزی دوست‌هام بودن. با این‌که واقعا نمی‌دونستم کین. گوشیم رو برداشتم و وارد انجمن شدم. نمی‌دونم بعد از چندروز; اما بالاخره رفتم. می‌خواستم تمومش کنم. خیلی راحت می‌شد این‌کار رو کرد. آره, انجام‌ این‌کار خیلی‌ راحت‌تر از اون چیزی بود, که فکرش رو می‌کردم; اما من! می‌تونستم این کار رو بکنم؟ من‌ معتاد این فضا بودم و نمی‌تونستم ازش دل بکنم. من چاره‌ای جز موندن نداشتم‌. همین و بس!.
***
چندین‌ هفته از اون ماجرا گذشته‌ بود. همه‌ چیز سرجای خودش بود; البته نه تو انجمن، تو خونه. همه‌، جور دیگه‌ای باهام برخورد می‌کردن و این شاید, به خاطر برخورد متفاوت من با اون‌ها بود. باهاشون راه می‌اومدم. البته تا حدی!.
وقتی خوب بودیم که خب خوب بودیم ‌دیگه. اما وقتی چیزی به‌هم‌ می‌ریخت, سعی می‌کردم تحمل‌کنم. بابا عوض شده‌ بود. دیگه بهم گیر نمی‌داد و شاید, به‌خاطر این بود که رامم کنه. به‌خاطر این بود که پایبندم کنه به خونه، به خانواده، به خودم. وضع خودمم بهتر بود به جز شب‌ها. جایی که کسی نبود و می‌تونستم با خیال‌ راحت خودم باشم. فکر کنم به هرچیزی که دوست‌ دارم و حتی برم انجمن; ولی خب, همین‌ کار رو بدتر می‌کرد. دیدن نگین و وضعی که با خودش حرف می‌زد. آره, تو چت می‌رفت و می‌اومد و با خودش صحبت می‌کرد و من‌هم احمقانه! منظور بعضی از حرف‌هاش رو به خودم می‌گرفتم و بعد از اون آیدا. یا همون النایی که بهم نزدیک شده‌ بود, تا کاری کنه از انجمن اخراج شم. برام مهم نبود دیگه؛ آدم‌های دورم‌ انجمن و هر چیز دیگه. اما فقط, همون‌جا می‌تونستم بفهمم حالش خوبه یا نه‌. عجیب بود این همه وابستگی و من می‌خواستم دیگه تمومش‌ کنم. بی‌خیال هرچی اعتیاد. من تصمیم رو گرفته بودم; اما برای بیرون اومدن از انجمن دست‌دست می‌کردم. ولی می‌دونستم دیر یا زود این کار رو انجام میدم.
- سامیار؟.
با شنیدن صدای بابا از افکارم خارج شدم با «بله» بلندی که بهش گفتم, بهش فهموندم که صداش رو شنیدم. اما دوباره صدام کرد‌. پوف کلافه‌ای کشدم و به سمته در حرکت کردم و کمرم رو از نرده‌ها خم کردم پایین تا ببینمش. رو مبل نشسته‌ بود و اسمم رو صدا می‌زد. تک‌خنده‌ی‌ عصبی کردم و به این فکر کردم, واقعا از لحاظ تنبلی و رو مخ بودن به بابا رفتم. از پله‌ها پایین رفتم و تو دیدش قرار گرفتم‌.
- بله؟.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
- بپوش، باید بریم یک‌جا‌ کار داریم.
با تعجب نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
- کجا؟.
- برو بپوش. نکنه می‌خوای با لباس زیرت بیای؟.
نگاهی به بالاتنه‌ ل*خت و بعد از اون شلوارک تا زیر زانوم انداختم. و سرم رو تکون دادم و به سمت اتاقم برگشتم. دلم می‌خواست دم‌ دستی‌ترین لباسی که هست رو تنم‌ کنم; اما چون, واقعا نمی‌دونستم داریم کجا میریم سعی کردم کمی به خودم برسم‌. اما نهایتا, لباس توی تنم، شد یک سویشرت شلوار مشکی که اونم به‌زور تنم‌ کرده‌ بودم. کمی عجله‌کردم و رفتم‌ پایین و بابا رو صدا زدم که بعد از چند دقیقه خیلی شیک و اتو کشیده اومد بیرون و نگاه چندشی بهم انداخت. و با لحن بدی گفت:
- لباس درست و حسابی نداشتی بپوشی تو؟ برو عوضش کن لباست رو پسر.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چی بپوشم خب؟ کجا می‌خوایم بریم؟.
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- می‌خوایم بریم‌ مهمونی. برو بپوش بیا بریم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و بدون هیچ‌ حرفی رفتم بالا, تا لباسم رو عوض کنم. خیلی وقت بود حوصله دعوا نداشتم و دلم‌ می‌خواست همه‌ چیز آروم پیش بره.
لباسم رو با شلوار جین‌‌ مشکی و تیشرت آستین‌ کوتاه سفید و یک پیراهن مردونه طرح لی، عوض کردم و کمی‌عطر به خودم زدم و از اتاق خارج شدم. بابا نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش رو تکون‌ داد‌. نمی‌دونستم قراره کجا بریم; ولی بیش‌ از اندازه کنجکاو بودم و دلم‌ می‌خواست از‌ قضیه سر در بیارم. بابا آدمی نبود که بخواد من رو به مهمونی‌های دوستانه و‌...‌ ببره و می‌دونست بدترین واکنش ممکن رو, از خودم نشون میدم‌. اما خب, شاید نظرش عوض شده‌ باشه. چون رفتارم این چند وقت کاملا عوض شده‌ بود. بی‌خیال فکر‌کردن شدم و گوشیم رو تو دستم جابه‌جا کردم و وارد انجمن شدم. کلی پیام اطلاعیه داشتم. با دیدن نظری که به پیامم تو پروفایلم داده شده‌ بود, با کنجکاوی بازش کردم. این روزها نوشتن پیام "برو بمیر" تو پروفایلم برام مثل یک کار روزمره و ساده شده‌ بود. می‌دونستم می‌خونه.‌ ولی برام سوال بود چه واکنشی نشون میده. هر چی که باشه اون دُوری من بود. (ماهی آبی رنگی‌ که تو انیمیشن «در جستجوی نمو» بود.) من‌ نمی‌تونستم بیخیال دُوریم بشم; اما فکرو و خیال کردن راجبش رو هم, برای خودم ممنوع کرده‌ بود.
- سامیار؟.
با شنیدن صدای بابا, بی‌خیال خوندن اون پیام و فکر کردن راجع‌ به‌ش شدم و با کنجکاوی بهش خیره‌ شدم. که بعد از نگاه گذاریی که بهم انداخت گفت:
- سامیار, راستش می‌خواستم یک‌ چیز‌ بهت بگم. نمی‌خوام جوابی بهم بدی; اما می‌خوام تا آخرش بهش گوش کنی.
سرم رو تکون دادم که بعد از نفس عمیقی که کشید گفت:
- سامیار, زندگی خیلی بزرگ‌تر از اون چیزیه که بخوای تو چند اینچ خلاصه‌اش کنی. یعنی می‌خوام, بهت بگم وقتشه دیگه از خودت نترسی. شاید الان درک نکنی; اما همیشه می‌خواستم بزرگ‌تر از چیزی که تو خودت میبینی بشی. اما با درجا زدن نمی‌تونی به سمت آینده بری و حتی به آرزوهای خودت برسی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
نفس‌ عمیقی کشید به جاده خیره‌ شد و ادامه‌ داد:
- من صاحب زندگیتم نه مالک تو; اما می‌خوام‌ خوب زندگی کنی. می‌خوام از استرس دور بشی. می‌خوام راحت زندگی کنی. به حرف‌هام فکر کن.
سرم رو تکون‌دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره‌شدم.
حرف‌های بابا درست بود. ولی من خوش‌بختی می‌خواستم‌, چیزی‌که با این آدم‌ها نداشتم. گوشیم رو دوباره روشن کردم و وارد انجمن و بعد از اون وارد صفحه خودم شدم و شروع به نوشتن کردم:
(بعضی وقت‌ها باید بمونی و بمونی و بمونی.
به خاطر خودت نه، به خاطر آدم‌های دورت
که همون آ‌دم‌ها تهش بهت بگن, راه رفتن بلد نبودی و ما رو بهونه کردی.
بعضی وقت‌ها, باید بمونی و بسازی و بسازی و بسازی.
به خاطر خودت نه، به خاطر کسانی که دوستشون داری.
و مطمئنا اون‌ها هم تهش میگن, عرضه واکنش دادن به سختی و زورگویی نداشتی.
بعضی وقت‌ها, هیچ‌ چیز نمیگی و نمیگی‌ و نمیگی و نمیگی.
می‌دونی آخرش چی میشه؟
تو تنهایی می‌مونی و‌ جون میدی‌ و می‌میری.
به خاطر خودت نه، به خاطر آدم‌های دورت.
و اون‌جاست که با ناراحتی میگن برامون خیلی مفید بود. حیف شد که مرد!
به نظرت تو اون‌ روز و اون‌ لحظه و اون‌ ثانیه، گفتن این حرف ارزشی داره؟)
با خوندن و فرستادن متن به این نتیجه رسیدم که بازهم حرفی برای گفتن دارم و می‌تونم دوباره و دوباره بنویسم. یاد روزهایی که‌ نگین رو ناراحت می‌دیدم افتادم و شروع به نوشتن کردم.
(می‌تونی گریه‌کردن رو متوقف کنی و به من گوش بدی؟
به نمایش آخر، خوش‌اومدی.
امیدوارم زیباترین لباست رو, برای رفتن به آ*غ*و*ش مرگ‌ پوشیده‌ باشی.
حواست هست که نمی‌تونی برای گذر از دروازه دنیا رشوه بدی؟
امروز چه خوب به نظر می‌رسی.
اما, واقعا که خوب نیستی!
تو قبلا هم این‌جا بودی.
چرا برای چیزی که قبلا از دستش دادی گریه می‌کنی؟
آروم باش.
ما آدم‌ها هیچ‌وقت از اشتباهاتمون درس نمی‌گیریم.
یه‌کم آروم باش.
حالا که فکر می‌کنم‌, ما حتی به اندازه کافی حرف نزدیم.
به من‌ گوش کن!
چرا داری گریه می‌کنی؟
باید این قضیه رو کمی بازش کنیم; اما نمیشه!.
نه نمیشه.
فقط بدون به نمایش اخر، خوش‌اومدی.
این تنها چیزیه که واقعا لازمه ازش باخبر باشی!)
با ایستادن ماشین، دست از نوشتن برداشتم و متن رو با خیال راحت، پست کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
نگاهی به اطراف انداختم تا حالا این‌جا نیومده‌ بودم. کمی از شهر دور بود, من واقعا حوصله همچین جاهایی رو نداشتم. با دیدن کوچه‌ خالی و خونه‌ ویلایی‌ بزرگی که جلوش توقف کرده‌ بودیم, با کنجکاوی به بابا خیره‌ شدم که بهم اشاره‌ زد پیاده‌شم. نکنه آوردتم این‌جا تا کتکم‌ بزنه؟ نه بابا، بابامه‌ها, اون همچین‌کاری نمی‌کنه. فکر کنم زیادی فیلم دیدم و این روم اثر منفی گذاشته.
با بابا به سمت خونه حرکت کردیم و وارد شدیم. همه‌جا سوت و کور بود و هر آن احتمال می‌دادم هیولایی، خون‌آشامی، چیزی سر و کله‌اش پیدا بشه و تیکه‌تیکه‌مون کنه. لبخندی به افکار بچه‌گانم زدم و چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم. به در ورودی خونه رسیده‌ بودیم. بابا به سمت‌ جلو هولم داد و اشاره زد در رو باز کنم. با دیدن کلیدی که روی در بود, خشکم زد. همه‌ چیز خیلی عجیب بود. با دست‌های لرزون در رو باز کردم و وارد خونه تاریک شدم. تشخیص دادن عطر سارا برام کار سختی نبود و مطمئن بودم تو خونست. اما خب, چرا همه برق‌ها خاموش بود. دستم رو به دیوار رسوندم تا برق رو بزنم‌ که با زدن کلید برق صدای دست و جیغ و سوت، تو خونه پیچید و دست من از تعجب و شاید, شوک لحظه‌ای که بهم وارد شده‌ بود روی دیوار خشک‌ شد. با تعجب به جمعیتی که روبه‌روم ایستاده‌ بودن, نگاهی انداختم. نمی‌دونم نگاهم چه‌طور بود; اما باعث‌ شد جمعیت یک‌لحظه سکوت کنن و تنها به من خیره بشن. تو شوک بودم. یعنی این جشن برای من بود؟ به چه مناسبتی؟ ل*بم رو تر کردم و با صدای آروم و لرزونی پرسیدم:
- این برای منه؟.
پوریا از بین جمعیت جلو اومد و با لبخند بزرگی حرفم رو تایید کرد و بادکنکی که تو دستش بود رو ترکوند, که صداش مثل یک زنگ‌، کاری کرد به خودم بیام و با لبخند به سمتشون برم. تک‌تکشون رو به آ*غ*و*ش کشیدم‌ و این وسط اومدن مهلا و نازنین برام خیلی عجیب بود. عمه، پوریا، مامان، بابا، سارا، آرمان، خاله، پسرخاله و دخترخاله‌هام و حتی شاگردام و هم‌کلاسی‌هام همه تو جشن بودن و من برای اولین‌بار تو زندگیم حس می‌کردم مهمم. واقعا مهم که این‌همه‌آدم به‌خاطرم دورهم جمع‌ شدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
صدای‌ بلند آهنگ و خنده‌های از ته‌ِدل جمعیت گوشم رو نوازش می‌کرد و من برای اولین‌بار در زندگیم احساس می‌کردم, این صدای‌ بلند در حال آروم کردنمه. آروم‌کردن روحم، جسمم، وجودم. شاید باید قبول می‌کردم که زندگی همینه. شاید باید با یک پیام خداخافظیِ کلی، سر و تهش رو هم می‌آوردم. آره درستش همین بود. اما دوست‌هام چی؟ نفس‌عمیقی کشیدم و رو مبل نقره‌ای رنگ که تقریبا از جمع دور بود, لم دادم و نگاهم رو به جمعیت دوختم. زندگی من این‌جا بود. با تموم بدی‌هاش. با تموم سختی‌هاش. واقعیت همین بود. با آرمان کنار نمی‌اومدم. زندگی در کنار بابا برام سخت بود. عمه‌هام, آموزشگاه و حتی میشه‌ گفت, نازنین که تازه پاش رو توی زندگیم گذاشته‌ بود و یک حس‌هایی‌ بهش داشتم. شاید یک‌روز بهش می‌رسیدم. شاید, اون اومده‌ بود تا مرحمی باشه برای تمام زخم‌هام. شاید!.
دیگه از هیچ‌چیز مطمئن نیستم و دلم‌ می‌خواد, سرنوشت من رو هرجا‌ می‌خواد ببره. فقط می‌دونم یک‌سال از عمرم به هدر رفت. یک‌سال بچه شدم. یک‌سال تموم دق و دلی‌هام رو خالی کردم. یک‌سال! دوست‌ داشتم, دوست‌ داشته‌ شدم‌ و نگین. شاید, اون تنها شخص و تنها چیزی باشه که از این‌جا یادم می‌مونه و شایدهم, نه.
شاید این دنیا برای همیشه تو ذهنم‌ بمونه و هیچ‌وقت پاک نشه. شاید!.
اصلا بی‌خیال همه‌چی. اصلا بیاین فکر کنیم تو یک کشتی نشستیم و موج‌های آب باید راه رو بهم‌مون نشون ب*دن. آره, اصلش همینه. بی‌هدفیه محضه، اما اصلش همینه!.
گوشیم رو تو دستم جا‌به‌جا کردم و با قاطعیت شروع با نوشتن کردم.

(داره کم‌کم دیر میشه!
زمانش رسیده که برم, مگه نه؟
الان داری با خودت میگی: بسه دیگه. مگه چی‌کار کردم؟
هیچی تو کاری نکردی. تو فقط قول دادی, قول‌های الکی. حرف زدی؛ حرف‌های بامزه که الان مزخرف به نظر میان. کارهای بد رو من کردم. آره، من زیادی بردمت بالا سرم.
من می‌تونم برم. یک‌جای خیلی‌,خیلی‌,خیلی‌,خیلی‌ دور‌.
به دور از هر آدمی با هر نوع شخصیتی.
به دور از هر دردی با هر سختی.
تو هم, بی‌خیالش نمی‌خوام دم رفتنی تمام خاطرات شیرینمون رو تلخ کنم‌ دُوری عزیزم.)

پیام رو ارسال کردم و بعد از نگاه کلی بهش گزینه خروج رو زدم. خارج شدم.‌ بدون هیچ‌حرفی. بدون هیچ سر و صدایی.
بهتر بود خودم رو از بین اون‌همه انسان دورو بیرون بکشم. نه این‌که من خوب باشم و اون‌ها بد. اصلا، ولی فرق داشتیم‌. من خودم رو آزار می‌دادم و اون‌ها بقیه‌رو. رفتم‌، شاید برای همیشه و شایدو برای چند روز. ولی مهم رفتن بود که خداروشکر موفقیت‌آمیز بود و خدا می‌دونه که این رفتن برگشتنی هم داره یا نه.
فقط خدا می‌دونه!.
«پایان»

***
سخن نویسنده:
خیلی خوش‌حالم که بعد از «شاهزاده‌ی‌گدا» دوباره و دوباره کنارم بودید و این انرژی خوب و مثبت رو دادید بهم که بتونم این رمان رو هم به خوبی و خوشی تموم کنم. این رمان یک پایان باز داشت‌ و می‌تونید هرجور که می‌خواید تمومش کنید. می‌تونید فکر کنید سامیار قصه‌ی من به اون فضا برگشته و یا حتی برعکسش‌. اما بدونید اون حالش کاملا خوبه و من از صمیم‌ قلبم امیدوارم از این رمان راضی بوده‌باشه.
۰۰:۰۶
یکشنبه ۱۰ نوامبر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
583
لایک‌ها
5,646
امتیازها
113
کیف پول من
9
Points
0
831
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miss_meli

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
18,902
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
با تشکر از نویسنده عزیز رمان بر روی سایت قرار گرفته شد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : فاطمه تاجیکی✾
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا