با تعجب به نازنینی که حالا کنار تختم ایستاده بود نگاه کردم, که آروم به سمت تختم اومد و رو به دکتر گفت:
- گفت سردرد داره و چندتا قرص خورد. شبیه ژلوفن یا آرامبخش نبودن.
دکتر سری تکون داد و به سمته من برگشت:
- قرص یا داروی خاصی مصرف میکنی؟.
سعیکردم رو تخت سفت و سخت بیمارستان بشینم, که خداروشکر موفق هم بودم.
اخمی رو صورتم نشوندم و کوتاه گفتم:
- نه.
دکتر سری تکونداد و پوزخند زد. سرعت قطرههای سرم رو کمتر کرد و از اتاقک کوچیک خارج شد. با خارج شدنش از اتاق پام رو پایین تخت بردم تا کفشم رو پام کنم.
نازنین با نگرانی گفت:
- بلند نشو! باید سرمت تموم شه.
نفسِ عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کم شه. دلم میخواست هرچی از دهنم در میاد, بار این دخترک فضول کنم. سوزن سرم رو از دستم در آوردم و پرت کردم رو تخت.
سردرد خفیفی داشتم و اصلا نمیتونستم جوابش رو بدم, وگرنه تا بهحال کل جد و آبادش رو جلو چشمهاش آورده بودم. خم شدم و با بیحالی کفشهام رو پامکردم و سرم رو برای پیدا کردن کت مزخرفم تو اتاق چرخوندم. نازنین به طرفم اومد و دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
- سامیار خواهش میکنم بشین! حالت خوب نیست.
دستم رو با شدت از دستهاش بیرون کشیدم و با صدای خشداری گفتم:
- ولم کن.
- چرا لج میکنی؟ بیا بشین.
بدون توجه به حرفش با قدمهای کوتاه از اتاق تزریقات خارج شدم و کلا بیخیال کتم شدم. به سمت راهروی بیمارستان رفتم. حالم از ظهر بهتر شده بود. فقط, حس میکردم قند خونم کمی اُفت کرده.
با کشیده شدن دستم از عقب به سمت نازنین برگشتم که با نگرانی بهم زول زده بود.
نازنین: یکلحظه وایسا تو رو به خدا! وایستا یک نفر از بچهها رو صدا کنم بیاد. هوم؟ یکلحظه وایستا فقط.
سرم رو تکون دادم و رو صندلیهای انتظار توی راهروی بیمارستان نشستم, که بعد از چند دقیقه دستی دور بازوم حلقه شد و کمک کرد بلند شم. سرم رو بلند کردم به مهدی یکی از شاگردهام نگاه کردم و به کمکش بلند شدم. با نگرانی زیر گوشم گفت:
- حالتون خوبه استاد؟.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. واقعا حوصله حرفزدن نداشتم و دلم میخواست هرچه سریعتر برم خونه. فقط و فقط خونه!.
روی صندلی عقب ماشین نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم و سعی کردم به کمک تکونهای ریز ماشین کمی بخوابم.
***
- گفت سردرد داره و چندتا قرص خورد. شبیه ژلوفن یا آرامبخش نبودن.
دکتر سری تکون داد و به سمته من برگشت:
- قرص یا داروی خاصی مصرف میکنی؟.
سعیکردم رو تخت سفت و سخت بیمارستان بشینم, که خداروشکر موفق هم بودم.
اخمی رو صورتم نشوندم و کوتاه گفتم:
- نه.
دکتر سری تکونداد و پوزخند زد. سرعت قطرههای سرم رو کمتر کرد و از اتاقک کوچیک خارج شد. با خارج شدنش از اتاق پام رو پایین تخت بردم تا کفشم رو پام کنم.
نازنین با نگرانی گفت:
- بلند نشو! باید سرمت تموم شه.
نفسِ عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کم شه. دلم میخواست هرچی از دهنم در میاد, بار این دخترک فضول کنم. سوزن سرم رو از دستم در آوردم و پرت کردم رو تخت.
سردرد خفیفی داشتم و اصلا نمیتونستم جوابش رو بدم, وگرنه تا بهحال کل جد و آبادش رو جلو چشمهاش آورده بودم. خم شدم و با بیحالی کفشهام رو پامکردم و سرم رو برای پیدا کردن کت مزخرفم تو اتاق چرخوندم. نازنین به طرفم اومد و دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
- سامیار خواهش میکنم بشین! حالت خوب نیست.
دستم رو با شدت از دستهاش بیرون کشیدم و با صدای خشداری گفتم:
- ولم کن.
- چرا لج میکنی؟ بیا بشین.
بدون توجه به حرفش با قدمهای کوتاه از اتاق تزریقات خارج شدم و کلا بیخیال کتم شدم. به سمت راهروی بیمارستان رفتم. حالم از ظهر بهتر شده بود. فقط, حس میکردم قند خونم کمی اُفت کرده.
با کشیده شدن دستم از عقب به سمت نازنین برگشتم که با نگرانی بهم زول زده بود.
نازنین: یکلحظه وایسا تو رو به خدا! وایستا یک نفر از بچهها رو صدا کنم بیاد. هوم؟ یکلحظه وایستا فقط.
سرم رو تکون دادم و رو صندلیهای انتظار توی راهروی بیمارستان نشستم, که بعد از چند دقیقه دستی دور بازوم حلقه شد و کمک کرد بلند شم. سرم رو بلند کردم به مهدی یکی از شاگردهام نگاه کردم و به کمکش بلند شدم. با نگرانی زیر گوشم گفت:
- حالتون خوبه استاد؟.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. واقعا حوصله حرفزدن نداشتم و دلم میخواست هرچه سریعتر برم خونه. فقط و فقط خونه!.
روی صندلی عقب ماشین نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم و سعی کردم به کمک تکونهای ریز ماشین کمی بخوابم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: