#پارت_183
آفتاب حسابی بالا آمده است و از آن پنجره ی کوچک و آهنی کانکس خود را به داخل می کشد. هوای گرم و طاقت فرسای مرداد ماه و... فضای قوطی شکل و آهنیِ کانکس!
گرمش می شود و با حسِ وجود چیزی روی صورتش که هم باعثِ قلقلک و هم گرم شدنش می شود، لای پلک هایش را باز می کند و... چیزی که دیده می شود، فقط سیاهی ست! البته خرمنی از موهای سیاه!
نفس عمیقی می کشد که ریه هایش پُر می شوند از بوی خوشِ نارگیل! با کمی عقب کشیدنِ سرش، موقعیتش را بررسی می کند. به پهلو خوابیده است و دخترک مچاله شده در آ*غ*و*شِ او و بازوی او؛ حلقه شده به دورِ تن دخترک! دقیقاً چطور همچین صح*نه ای از آب در آمده بود؟ نمی داند ولی؛... ل*بش به لبخند کِش می آید و سر صبحی و صح*نه از این زیباتر که یک دختر در ب*غ*لِ آدم، جمع شده باشد؟ دخترک تکانِ خفیفی می خورد که سهند به عمد، سرش را به موقعیتِ اول برگردانده و دماغش را جایی میان موهای پشت سرِ دخترک پنهان می کند. عمیق نفس می کشد و به قصد، نفس داغش را روی گر*دنِ او پخش می کند. متوجه بالا آمدنِ نامحسوس شانه ی دخترک می شود. مور مورش شده حتماً طفلک! خبیث لبخند می زند و چقدر خوب که وسعت لبخند شیطانی اش قابل دیدن نیست! و نمی داند چرا ولی احتمالاً مرضش گرفته است که عکس العمل او را ببیند.
باز هم تکان می خورد و سهند باز هم به قصد و برای اذیت کردنش، خودش را مثلاً به خواب زده و سرش را بیشتر توی موهای دخترک فرو بُرده و حلقه ی دستش را به دورش تنگ تر می کند. حس می کند که قلبِ دخترک برای لحظه ای نمی تپد و لحظه ای بعد، انگار که بخواهد صفر تا صد را زیر یک هزارم ثانیه طی بکند!
روناک در جایش چرخیده و به کمر می خوابد. گر*دن چرخانده و صورتِ غرقِ خواب سهند را از نظر می گذراند و... مژه های بلندی دارد و باید اعتراف کند از این فاصله ی کم، جذابیتِ صورتش از صد به هزار صعود می کند! همینطور که دارد خیره خیره نگاهش می کند به یکباره مُچِ نگاهش با باز شدن تیله های آبیِ براق او، گرفته و ناخواسته و بی نفس از میان ل*بش خارج می شود :
-هــین!
سهند تای ابرو بالا می دهد و رویِ آن یکی دستش که زیر سر خودش بود، نیم خیز می شود و آن یکی، هنوز رویِ تن دخترک است. تیله هایش، موشکافانه صورت و موهای دخترک را از نظر می گذرانند و... با لبی که به یک ور به لبخند کِش آمده، زمزمه می کند :
-خوب خوابیدی؟
روناک، ناخواسته خجالت می کشد. یادِ لحظه ی بیدار شدنش می افتد که تماماً در آ*غ*و*ش او کیپ شده بود. حس می کند که لپ هایش رنگ و تنش گُر می گیرد.
-آمم... آره. تو نتونستی؟
سهند تک خندِ آرامی به رویش می پاشد.
-با بوی نارگیلِ موهات، نمی شد نخوابید!
روناک چشم درشت می کند و متعجب پچ می زند :
-خودتی؟
سهند اخم کمرنگی میان ابروهایش جای می دهد و متوجه ی منظورش نمی شود.
-منظور؟
روناک، آهسته و ریز می خندد.
-آخه ما فقط به اخم و تَخمِتون عادت کرده بودیم جناب!
سهند، تره ای از موهای لَختِ دخترک را توی دستش گرفته و بازی بازی می دهدش. سری بالا و پایین می کند و با صدای دو رگه شده بر اثر خوابش، آهسته نجوا می کند :
-بالاخره از قدیم گفتن هیچ گربه ای محض رضای خدا، موش نمی گیره!
روناک گیج نگاهش می کند که سهند با لبخندی که لحظه به لحظه عمق بیشتری می گیرد، ل*ب می زند :
-لازمه گَه گاهی خوب تا کنم دیگه. یه وقت دیدی یه روز به کارم اومدی!
روناک به یکباره اخم می کند و... بدش می آید. سرش را با حرص به یک ور می کشد که تره ی موهایش از دست سهند خارج می شود.
-می دونستم!
سهند به لحنِ پر حرصش می خندد.
-هیشش! ترمزت نَبُره!
روناک اما کف دستش را بالا آورده و محکم تختِ س*ی*نه اش می کوبد.
-بکش اون ور بابا...
سهند خودش را روی تخت و به پشت رها می کند و به اویی خیره می شود که دارد تیشرتش را مرتب می کند و موهای کوتاهش را با کِش، جمع!
-باور کن عادت دارم به این بیشعور بازی های بعدِ خوبی دیدنت! نیازی به چنگال کشیدن نیست.
روناک عصبی و ناباور از تیکه ای که نصیبش می شود، هیستریک می خندد.
-باور کن منم عادت دارم بعد از خوبی کردنات، مِنَّت بشنوم! نیازی به تکرارِ ثانیه ای نیست!
سهند ابروهایش را بالا می دهد و با تفریح نگاهش می کند.
-عجب!
روناک با حرص سری تکان می دهد.
-ریشِ مَش رجب!
سهند به این حرفش می خندد و راستش خودش هم ماتش می برد از چیزی که بر ل*ب رانده بود! لعنت بر آیسو! تمامِ چرت و پرت های مُفتِ او را از بر کرده و استفاده می کرد. ماندن را جایز نمی بیند. بی اینکه چیز دیگری بگوید، عقب گرد کرده و از کانکس بیرون می رود.
و به راستی؛
چه کسی میتوانست چشمانِ آلوده به مغناطیس تو را ببیند و عاشق نشود؟!
که زانوانش سست و دلش، خُرد و خاکِشیر نشود؟!
#صبا_نوشت