دلنوشتهی هشت:
نگاهم را به دستانم میدوزم. راستش را بخواهی خسته شدم از این دنیای بیمصرف که تا یکروز خوشحالی و خوشبخت، باید منتظر یه اتفاق بد باشی که زهر کنه بهت این یک روز خوشی رو.
اصلا چرا باید زندگی کنیم؟
مثل یه سانس سینما که وارد میشی و باز میری بیرون؛ آخرش که قرار بود بمیریم و برگردیم به خدا، پس برای چی یه مدت بیایم، این همه سختی و بلا و گرفتاری رو ببینیم و بریم؟
برای چی باید بازی میکردیم فیلمی رو که هیچ تمایلی به اجراش نداشتیم؟
پوفی کشیدم؛ زندگی یه تراژدی غمناکه که ارزش یه لحظه تحمل هم نداره چه برسه به یک عمر.
ای کاش اختیارم دست خودم بود که از بدو تولدم اصلا پا نمیذاشتم تو این دنیا که بخوام بشم یه دختر غمگین با روحیهی داغون و کسی که هر لحظه در انتظار مرگه.
یه جایی خوندم نوشته بود دنیا اگر مرد بود اسمش دخترونه نبود!
واقعا چی باعث شده مردها این جمله رو بگن؟ انگار خیلی مردی ازشون دیدیم که دیگه بخوایم دنیامون رو هم مردونه کنیم. مرد و زن هیچ فرقی ندارن هیچ که به نظر من سختیهای یه زن پنج برابر یه مرده.
زن تموم عمرش باید بترسه از موجودی به نام مرد چون غـ*ـریـ*ــزهاش برای یک لحظه کافیه تا یک عمر نابود کنه آبروش رو.
زن باید دردهای ماهانه رو بکشه و دم نزنه.
زن باید نهماه حمل کنه یه موجود ضعیف رو توی ب*دن خودش؛
بعد از اون تا دو سال از خون خودش به این موجود بده و از ب*دن خودش مایه بذاره تا اون رو بزرگ کنه.
تازه این چیزها بزرگهایش بود؛ نداشتن همدرد و ترسهای دیگه هم زیاده که نمیشه گفت!
اما با تموم اینها نه زن نه مرد ارزش امتحان کردن این دنیا رو نداره از نظر من.
پوزخندی زدم؛ محکومیم به زندگی دیگه.
حبس ابد!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان