حس آشنایی عجیبی نسبت بهش داشتم! برای اینکه به حرف بیارمش و از صداش بفهمم قبلا دیدمش یا نه، صادقانه پرسیدم:
- همیشه انقدر مهربونی؟
لبخندش عمیقتر شد.
- تو شبیه کسی هستی که قبلا میشناختمش عزیزم.
عجیب بود! تاحالا همچینحسی به صدای کسی نداشتم. مطمئن بودم که قبلا صداش رو نشنیدم؛ اما صداش برام غریبه نبود! انگار صداش هم آشنا بود و هم نبود. گیج و منگ بیرون اومدم و بهش خیره شدم. دوباره باهمون لبخند دکمه طبقهی همکف رو فشار داد. در آسانسور که بسته شد، تازه دوهزاری کجم افتاد از اول هم به خاطرمن تااینجا اومده بود. یعنی حالزارم انقدر واضح بود؟ حتی نشد ازش تشکر کنم.
پوف کلافهای کشیدم و باخودم گفتم هنوزهم آدمخوب توی ایندنیا وجود داره. با اینکه اونغریبه رو نمیشناختم؛ ولی اعتماد بهنفس عجیبی پیدا کرده بودم. با انرژی و بدون استرس، رفتم داخل و طبقعادت قبل از هرکاری بانگاهی ریزبین همهچیز رو زیر نظر گرفتم.
یکدست مبلشیک و شکلاتی که تویاتاق بود، کنار دیوارهایکرمی و میزساده و کوچیک منشی، جدا بهم حس یک دفتروکالت رو داد. کلا چهارتا اتاق داشت که بالای در آخریناتاق بزرگ نوشته شده بود«دفترمدیریت» سادگی دفترش به دلم نشسته بود. جدا باید به طراحش آفرین میگفتم.
برعکس جو آروم دفتر، منشی دخترعبوس و شلختهای به نظر میاومد. تندتند مشغولتایپ بود و دکمههارو چنان محکم میکوبید که هرلحظه منتظر خرد شدن اجزایسیستم روبهروش بودم!
روبهروی میزش ایستادم و سلامی گفتم؛ اما اون بدون اینکه حتی نگاهم کنه فقط سرش رو تکون داد. درک میکردم که سرششلوغه؛ اما واقعا این توجیهمناسبی برای بیادبیش نبود! پوف کلافه ای کشیدم.
- با آقایسعادتی قرارملاقات داشتم.
بازم سری تکون داد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- وقتقبلی داشتی دخترجون؟
باحرصی که اصلا سعی در کنترل کردنش نداشتم، محکم گفتم:
- کمی روی آدابمعاشرتتون کار کنید. درست نیست یکخانم انقدر زود باکسی احساسصمیمیت کنه.
داشتم حرفهایی که زیور هرروز تو گوشمن میگفت رو تحویلش میدادم! اینبار سرش رو بالا آورد و خواست جوابم رو بده؛ اما صدای آشنایسعادتی زودتر از منشیش به گوشم رسید.
- اینخانم هنوز جوونه خانمریاحی، از خونش بگذرید.
نگاهی به منشیش که حالا اخماش توهم رفته بود کردم و «سلام» کوتاهی به سعادتی کردم. بادست به دفترش اشاره کرد و «بفرمایید» آرومی بهم گفت. روبه منشیش باجدیت گفت:
- باکس پروندهی طایفهی ریاحی هارو از 20سال پیش تا الان، از بایگانی بیارید خانم.
توی همین لحنجدی و خشکش سرزنشخاصی بود. شخصیتش برام جالب بود. آدم بیخیال و آسونگیری بود؛ ولی به موقعاش هم خشک و جدی بود.
دیگه منتظر تعارفدوباره نموندم. رفتم داخل و روی اولینمبل نشستم. پام رو رویپام انداختم و دستهام رو رویپام گذاشتم، پایچپ روی پایراست، بدونقوز و کاملاصاف، س*ی*نهجلو و دستها آزاد، تحت هرشرایطی آماده برای دفاع و حمله، آمادگی هرحرکتی رو از طرفمقابل داشتن و آمادهی ضربهزدن به هرنقطهای؛ دقیقا همونطور که استاد یادم داده بود.
توی این یکهفته بیشتر از دهتا کتاب قانوناساسی درمورد وارثت و برگشت هویت رو خونده بودم. الان تقریبا میدونستم که برای پس گرفتن زمینها یه چیزی بیشتر از جرات و انگیزه نیاز دارم. کسیکه جرات کنه و یه وکیل رو به خاطر زمین بکشه، به خاطر کشتن یه بچه عقب نمیکشه. اونهم بچهی رها شدهای که حتی ازدست طایفهی خودش فراریه.
نگاهم خورد به کتابخونهی کوچیکی که کناراتاقش بود. توی کلقفسهاش بهجز کتابهای قانون چیزدیگهای پیدا نمیشد. حتی محض رضایخدا یه حافظ یا یه دیوان هم نبود! داشتم باخودم فکر میکردم چطور میشه اینهمه کتابقانون رو خوند و دیوونه نشد؟ که باخنده پرسید:
- نمیخواستی صبر کنی تعارف کنم؟
کت و شلوار قهوهایشیکی پوشیده بود و پروندهی قطوری توی یکدستش و سینیکوچیکی توی دستدیگهاش بود. سینی رو رویمیز جلوم گذاشت و بهجای اینکه پشتمیز خودش بشینه، دکمهی کتشرو باز کرد و رویمبل روبهروم نشست. بیحوصله گفتم:
- به هرحال شما تعارف میکردی و به هرحال منم مینشستم. این وقت تلف کردنها دیگه برای چیه؟
صورتش که به محض داخل اومدن من خندون شده بود، دوباره جدی شد.
- موافقم. پس تعارف رو کنار میذارم و میرم سر اصلمطلب. باید اعتراف کنم وقشته به هوشی که همه توطایفه ازش حرف میزنن ایمان بیارم. تو واقعا باهوشی!
نگاه گیجی بهش کردم و وسطحرفش گفتم:
- در مورد چی حرف میزنی؟
جاخوردنش رو به وضوح دیدم. اخم کمرنگی مهمون صورت جا افتاده ش شد.
- اینو هم نمیدونستی؟!
مکث کوتاهی کردم و با گیجی به چشمای جدیش خیره شدم.
- تنهاچیزی که یادمه تستهوش سادهای بود که بچگی دوبار ازم گرفتن.
باخودکاری که دستش بود، چندبار رویپرونده زد و گفت:
- ساده؟! واسهتو ساده بوده! من اونتست رو دیدم و نتونستم حلش کنم. البته بهت حق میدم. وقتی ازطایفه طرد شدی خیلی کمسن و سال بودی.
من ازطایفه طرد شدم؟ مگه من چیکار کردم؟! من فقط یه دختربچه بودم! توی اون سن کم چه اشتباهی ممکن بود کرده باشم که به خاطرش از طایفه طردم کنن؟! دیگه حتی روم نمیشد بگم حتی از اینهم خبر نداشتم؛ اما مثلهمیشه چشمهام ز*ب*وندوم بدنم بود. با یکنگاه جاخوردنم رو فهمید. پوف کلافهای کشید و باحرص خودکار رو رویمیز پرت کرد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- باید تمام قرارهایامروز رو کنسل کنم. تو نهتنها جایگاهخودت رو نمیدونی، حتی نمیدونی واقعا کی هستی؟ باید ازصفر شروع کنیم.
حرفش اگرچه کمی برام تحقیرآمیز بود؛ ولی حقیقت بود. تنها چیزیکه من ازهویتم میدونستم، این بود که شناسنامهام به دلایل نامعلومی عوض شده و فامیلم به رضایی و تاریخ تولدم به هفتم مهرماه همونسال تغییر پیدا کرده.
می تونستم حس کنم که آدم بدی نیست؛ ولی رفتار و حرف های داییش هنوز هم نقطه ی کورم بود. نفسعمیقی کشیدم و سامی مشکوک وجودم بیدار شد.
- حس نمیکنی قبلش باید یه توضیحی درمورد خانداییت بهم بدی؟
فنجونقهوه رو جای اینکه جلوم بذاره، مستقیم سمتم گرفت. اگر میخواستم از دستش بگیرم و دوباره بذارمش رویمیز بیادبی بود. در واقع داشت محترمانه مجبور به خوردنم میکرد! ناچاراً فنجون رو ازش گرفتم؛ اما نخوردمش. فنجون خودش رو برداشت و باجدیت گفت:
- درمورد اون بهترین تصمیم رو گرفتی، با یه تاجر مثل یه تاجر برخورد کردی؛ اما حالا باید یه تصمیم مهمتر از اون بگیری. پدرمن خیلیوقتپیش وکیلپدرت بود و داشت روی اینزمینها کار میکرد. پدرت سالهاپیش به خاطر ازدواج بامادرت، مریمسالاری، کاملا ازطایفه طرد شده بود؛ اما اسمش همچنان توی شجرهنامه خانوادگیتون هست. بزرگ خاندانتون هیچوقت قبول نکرد که اسمپدرت رو از شجرهنامه خط بزنه. هرچند همه فکر میکردن اسمش خط خورده. اسمش توی شجرهنامه محفوظ مونده بود و به همین دلیل هم، بعد از فوتپدربزرگت، همچنان وارث کلخاندان بود؛ اما خودش خبر نداشت. یعنی هیچکس خبر نداشت. وقتی پدربزرگت فوت شد، تو حتی به دنیا هم نیومده بودی. پس نباید به خاطراین اتفاقها خودترو مقصر بدونی.
تمام حرفهایی که داشت میزد رو اولینبار بود که میشنیدم. زیور همیشه بهم تاکید میکرد که من یکخانزادهام؛ اما همیشه اینجمله برام شبیه به یه جکبیمزه بود! دستهام رو که دور فنجونبزرگ قهوهام پیچیده بودم، با استرس به فنجون فشردم. نگاهگیجی بهش کردم و گفتم:
- کدوم اتفاقها؟
چندثانیهای باتعجب بهم خیره شد و گیجی و درموندگی رو تویچشمهام دید. بالحنی که تاحدودی موجی از دلداری توش حس میشد، مودبتر از همیشه گفت:
- فوتپدرت رو تسلیت میگم ...
این اولینباری بود که کسی داشت خیره تویچشمهام، بهم تسلیت میگفت. با اشکی که میونجملهاش بیاراده تویچشمهام نشست، نگاهش رو ازم گرفت؛ ولی جملهاش رو ادامه داد:
- ولی پدرتو تنها کسی نبود که به خاطر این زمینها کشته شد.
باشنیدن اینجمله دستهام بیحس شد و بیاراده فنجون از دستم رها شد. فنجون باصدایبلندی رویزمین افتاد؛ اما نشکست. نفهمیدم منشی کِی داخل اومد و کی قهوهای که رویزمین ریخته بود رو تمیز کرد. فقط وقتی به خودم اومدم که سعادتی لیوان آب قندی رو سمتم گرفته بود و با نگرانی میخواست که بخورمش.
مثل مسخ شدهها لیوان رو ازش گرفتم و طبق عادت تا تهسر کشیدم؛ ولی بغضسنگینی که تویگلوم بود چیزی نبود که با یکلیوان آبقند بتونم قورتش بدم. مدام حالمرو میپرسید؛ اما نمیتونستم جوابش رو بدم. میدونستم الان صدام ازبغض خش برداشته.
چطور کسی دلش اومده پدرم رو به خاطر چندتا تکهزمین بیارزش بکشه؟ چطور دلشون اومد یکخانواده رو ازهم بپاشن؟ چطور کسی میتونه انقدر پست باشه؟
حسابی تویخودم بودم و آمادهی باریدن. حسی که داشتم قابلتوصیف نبود؛ حسانتقام و عصبانیت و دلتنگی و تاسف. داشتم هجوم یکعالمه احساساتمختلف رو همزمان تجربه میکردم. سعادتی نگاهمرددی بهم کرد و گفت:
- واقعا نمیدونستم که تااینحد از همهچیز بیخبری وگرنه انقدر بیمقدمه بهت نمیگفتم.
مکثکوتاه کرد و انگار چیزجدیدی فهمید که متعجب شد.
- اگر نمیدونستی که پدرت کشته شده پس دنبال قاتلش هم نبودی. با اینوجود چرا قبول کردی زمینها رو پس بگیری وقتیکه بهت گفتم پدرم به خاطر این زمینها کشته شده و میدونستی کارخطرناکیه؟
سرم رو تاته پایین انداخته بودم تا مبادا چشمهای پر و آمادهی گریهام رو ببینه. با اینحال باهمونصدایی که دیگه نمیتونستم بغضتوش رو مخفی کنم زمزمه کردم:
- فقط میخواستم کمکت کنم قاتلش رو پیدا کنی. حتی اگر من صاحب این زمینها هم نبودم، غیرقانونی هم که شده کمکت میکردم.
بانگاهی ناباور و پرتاسف پوفی کشید و گفت:
- کسی به دلرحمی تو چرا باید توی همچینطایفهای به دنیا بیاد؟!
«دلرحم؟» من؟ از چی حرف می زد؟ بازهم نگاهگیجم کارخودش رو کرد.
- تصمیم مهمتری که باید بگیری همینه. تاحالا خیلیها به خاطر اینزمینها کشته شدن. من نمیتونم تضمین کنم که توهم همچین بلایی سرت نیاد. برایهمین گفتم باید هویتت رو پس بگیری. باید به اهالیروستا معرفی بشی. همه بایدبدونن تو کی هستی. درسته که اینجوری خانزادههای زیادی دشمنت میشن؛ ولی عوضش همهی مردمروستا قبولت میکنن. دهتادشمن داشتن بهتر از چندهزار دشمن داشتنه.
من نمیترسیدم. منواقعا دیگه از هیچی نمیترسیدم. یکجایی از زندگیم ایستاده بودم که حس میکردم دیگه چیزی نمونده که تجربه نکرده باشم. من دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و حس میکردم تهجهنم رو دیدم. دیگه واقعا کسی نمیتونست به اینآسونی من رو بترسونه. با اینحال باید بادقت قدم بر میداشتم. مکثی کردم و گفتم:
- درسته؛ ولی دهتا خانزاده دشمنم باشن، بدتر نیست تا چندهزارتا مردمعادی؟
با اعتماد به نفس گفت:
- تاحالا دیدی شاه بدونسربازهاش جنگی رو ببره؟!
درست میگفت. اگر میتونستم مردم رو سمتم نگه دارم، کاری ازدست کسی بر نمیاومد.
- تصمیمم واضحِ. میخوام پیداش کنم.
نمیدونم سعادتی اونروز چندساعت رو به خوندن پروندهها و توضیح گذشتهام گذروند؛ ولی خوب میدونم که بعد ازچیزهایی که فهمیدم، بیصدا تویخودم شکستم. همونچیزی که ازش میترسیدم، سرم اومده بود. نزدیکتریم کسم، اسطوره و قهرمانم تویزندگیم، بهم دروغ گفته بود. من کلزندگیم رو با دروغهایی که بقیه بهم گفته بودن گذروندم.
- همیشه انقدر مهربونی؟
لبخندش عمیقتر شد.
- تو شبیه کسی هستی که قبلا میشناختمش عزیزم.
عجیب بود! تاحالا همچینحسی به صدای کسی نداشتم. مطمئن بودم که قبلا صداش رو نشنیدم؛ اما صداش برام غریبه نبود! انگار صداش هم آشنا بود و هم نبود. گیج و منگ بیرون اومدم و بهش خیره شدم. دوباره باهمون لبخند دکمه طبقهی همکف رو فشار داد. در آسانسور که بسته شد، تازه دوهزاری کجم افتاد از اول هم به خاطرمن تااینجا اومده بود. یعنی حالزارم انقدر واضح بود؟ حتی نشد ازش تشکر کنم.
پوف کلافهای کشیدم و باخودم گفتم هنوزهم آدمخوب توی ایندنیا وجود داره. با اینکه اونغریبه رو نمیشناختم؛ ولی اعتماد بهنفس عجیبی پیدا کرده بودم. با انرژی و بدون استرس، رفتم داخل و طبقعادت قبل از هرکاری بانگاهی ریزبین همهچیز رو زیر نظر گرفتم.
یکدست مبلشیک و شکلاتی که تویاتاق بود، کنار دیوارهایکرمی و میزساده و کوچیک منشی، جدا بهم حس یک دفتروکالت رو داد. کلا چهارتا اتاق داشت که بالای در آخریناتاق بزرگ نوشته شده بود«دفترمدیریت» سادگی دفترش به دلم نشسته بود. جدا باید به طراحش آفرین میگفتم.
برعکس جو آروم دفتر، منشی دخترعبوس و شلختهای به نظر میاومد. تندتند مشغولتایپ بود و دکمههارو چنان محکم میکوبید که هرلحظه منتظر خرد شدن اجزایسیستم روبهروش بودم!
روبهروی میزش ایستادم و سلامی گفتم؛ اما اون بدون اینکه حتی نگاهم کنه فقط سرش رو تکون داد. درک میکردم که سرششلوغه؛ اما واقعا این توجیهمناسبی برای بیادبیش نبود! پوف کلافه ای کشیدم.
- با آقایسعادتی قرارملاقات داشتم.
بازم سری تکون داد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- وقتقبلی داشتی دخترجون؟
باحرصی که اصلا سعی در کنترل کردنش نداشتم، محکم گفتم:
- کمی روی آدابمعاشرتتون کار کنید. درست نیست یکخانم انقدر زود باکسی احساسصمیمیت کنه.
داشتم حرفهایی که زیور هرروز تو گوشمن میگفت رو تحویلش میدادم! اینبار سرش رو بالا آورد و خواست جوابم رو بده؛ اما صدای آشنایسعادتی زودتر از منشیش به گوشم رسید.
- اینخانم هنوز جوونه خانمریاحی، از خونش بگذرید.
نگاهی به منشیش که حالا اخماش توهم رفته بود کردم و «سلام» کوتاهی به سعادتی کردم. بادست به دفترش اشاره کرد و «بفرمایید» آرومی بهم گفت. روبه منشیش باجدیت گفت:
- باکس پروندهی طایفهی ریاحی هارو از 20سال پیش تا الان، از بایگانی بیارید خانم.
توی همین لحنجدی و خشکش سرزنشخاصی بود. شخصیتش برام جالب بود. آدم بیخیال و آسونگیری بود؛ ولی به موقعاش هم خشک و جدی بود.
دیگه منتظر تعارفدوباره نموندم. رفتم داخل و روی اولینمبل نشستم. پام رو رویپام انداختم و دستهام رو رویپام گذاشتم، پایچپ روی پایراست، بدونقوز و کاملاصاف، س*ی*نهجلو و دستها آزاد، تحت هرشرایطی آماده برای دفاع و حمله، آمادگی هرحرکتی رو از طرفمقابل داشتن و آمادهی ضربهزدن به هرنقطهای؛ دقیقا همونطور که استاد یادم داده بود.
توی این یکهفته بیشتر از دهتا کتاب قانوناساسی درمورد وارثت و برگشت هویت رو خونده بودم. الان تقریبا میدونستم که برای پس گرفتن زمینها یه چیزی بیشتر از جرات و انگیزه نیاز دارم. کسیکه جرات کنه و یه وکیل رو به خاطر زمین بکشه، به خاطر کشتن یه بچه عقب نمیکشه. اونهم بچهی رها شدهای که حتی ازدست طایفهی خودش فراریه.
نگاهم خورد به کتابخونهی کوچیکی که کناراتاقش بود. توی کلقفسهاش بهجز کتابهای قانون چیزدیگهای پیدا نمیشد. حتی محض رضایخدا یه حافظ یا یه دیوان هم نبود! داشتم باخودم فکر میکردم چطور میشه اینهمه کتابقانون رو خوند و دیوونه نشد؟ که باخنده پرسید:
- نمیخواستی صبر کنی تعارف کنم؟
کت و شلوار قهوهایشیکی پوشیده بود و پروندهی قطوری توی یکدستش و سینیکوچیکی توی دستدیگهاش بود. سینی رو رویمیز جلوم گذاشت و بهجای اینکه پشتمیز خودش بشینه، دکمهی کتشرو باز کرد و رویمبل روبهروم نشست. بیحوصله گفتم:
- به هرحال شما تعارف میکردی و به هرحال منم مینشستم. این وقت تلف کردنها دیگه برای چیه؟
صورتش که به محض داخل اومدن من خندون شده بود، دوباره جدی شد.
- موافقم. پس تعارف رو کنار میذارم و میرم سر اصلمطلب. باید اعتراف کنم وقشته به هوشی که همه توطایفه ازش حرف میزنن ایمان بیارم. تو واقعا باهوشی!
نگاه گیجی بهش کردم و وسطحرفش گفتم:
- در مورد چی حرف میزنی؟
جاخوردنش رو به وضوح دیدم. اخم کمرنگی مهمون صورت جا افتاده ش شد.
- اینو هم نمیدونستی؟!
مکث کوتاهی کردم و با گیجی به چشمای جدیش خیره شدم.
- تنهاچیزی که یادمه تستهوش سادهای بود که بچگی دوبار ازم گرفتن.
باخودکاری که دستش بود، چندبار رویپرونده زد و گفت:
- ساده؟! واسهتو ساده بوده! من اونتست رو دیدم و نتونستم حلش کنم. البته بهت حق میدم. وقتی ازطایفه طرد شدی خیلی کمسن و سال بودی.
من ازطایفه طرد شدم؟ مگه من چیکار کردم؟! من فقط یه دختربچه بودم! توی اون سن کم چه اشتباهی ممکن بود کرده باشم که به خاطرش از طایفه طردم کنن؟! دیگه حتی روم نمیشد بگم حتی از اینهم خبر نداشتم؛ اما مثلهمیشه چشمهام ز*ب*وندوم بدنم بود. با یکنگاه جاخوردنم رو فهمید. پوف کلافهای کشید و باحرص خودکار رو رویمیز پرت کرد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- باید تمام قرارهایامروز رو کنسل کنم. تو نهتنها جایگاهخودت رو نمیدونی، حتی نمیدونی واقعا کی هستی؟ باید ازصفر شروع کنیم.
حرفش اگرچه کمی برام تحقیرآمیز بود؛ ولی حقیقت بود. تنها چیزیکه من ازهویتم میدونستم، این بود که شناسنامهام به دلایل نامعلومی عوض شده و فامیلم به رضایی و تاریخ تولدم به هفتم مهرماه همونسال تغییر پیدا کرده.
می تونستم حس کنم که آدم بدی نیست؛ ولی رفتار و حرف های داییش هنوز هم نقطه ی کورم بود. نفسعمیقی کشیدم و سامی مشکوک وجودم بیدار شد.
- حس نمیکنی قبلش باید یه توضیحی درمورد خانداییت بهم بدی؟
فنجونقهوه رو جای اینکه جلوم بذاره، مستقیم سمتم گرفت. اگر میخواستم از دستش بگیرم و دوباره بذارمش رویمیز بیادبی بود. در واقع داشت محترمانه مجبور به خوردنم میکرد! ناچاراً فنجون رو ازش گرفتم؛ اما نخوردمش. فنجون خودش رو برداشت و باجدیت گفت:
- درمورد اون بهترین تصمیم رو گرفتی، با یه تاجر مثل یه تاجر برخورد کردی؛ اما حالا باید یه تصمیم مهمتر از اون بگیری. پدرمن خیلیوقتپیش وکیلپدرت بود و داشت روی اینزمینها کار میکرد. پدرت سالهاپیش به خاطر ازدواج بامادرت، مریمسالاری، کاملا ازطایفه طرد شده بود؛ اما اسمش همچنان توی شجرهنامه خانوادگیتون هست. بزرگ خاندانتون هیچوقت قبول نکرد که اسمپدرت رو از شجرهنامه خط بزنه. هرچند همه فکر میکردن اسمش خط خورده. اسمش توی شجرهنامه محفوظ مونده بود و به همین دلیل هم، بعد از فوتپدربزرگت، همچنان وارث کلخاندان بود؛ اما خودش خبر نداشت. یعنی هیچکس خبر نداشت. وقتی پدربزرگت فوت شد، تو حتی به دنیا هم نیومده بودی. پس نباید به خاطراین اتفاقها خودترو مقصر بدونی.
تمام حرفهایی که داشت میزد رو اولینبار بود که میشنیدم. زیور همیشه بهم تاکید میکرد که من یکخانزادهام؛ اما همیشه اینجمله برام شبیه به یه جکبیمزه بود! دستهام رو که دور فنجونبزرگ قهوهام پیچیده بودم، با استرس به فنجون فشردم. نگاهگیجی بهش کردم و گفتم:
- کدوم اتفاقها؟
چندثانیهای باتعجب بهم خیره شد و گیجی و درموندگی رو تویچشمهام دید. بالحنی که تاحدودی موجی از دلداری توش حس میشد، مودبتر از همیشه گفت:
- فوتپدرت رو تسلیت میگم ...
این اولینباری بود که کسی داشت خیره تویچشمهام، بهم تسلیت میگفت. با اشکی که میونجملهاش بیاراده تویچشمهام نشست، نگاهش رو ازم گرفت؛ ولی جملهاش رو ادامه داد:
- ولی پدرتو تنها کسی نبود که به خاطر این زمینها کشته شد.
باشنیدن اینجمله دستهام بیحس شد و بیاراده فنجون از دستم رها شد. فنجون باصدایبلندی رویزمین افتاد؛ اما نشکست. نفهمیدم منشی کِی داخل اومد و کی قهوهای که رویزمین ریخته بود رو تمیز کرد. فقط وقتی به خودم اومدم که سعادتی لیوان آب قندی رو سمتم گرفته بود و با نگرانی میخواست که بخورمش.
مثل مسخ شدهها لیوان رو ازش گرفتم و طبق عادت تا تهسر کشیدم؛ ولی بغضسنگینی که تویگلوم بود چیزی نبود که با یکلیوان آبقند بتونم قورتش بدم. مدام حالمرو میپرسید؛ اما نمیتونستم جوابش رو بدم. میدونستم الان صدام ازبغض خش برداشته.
چطور کسی دلش اومده پدرم رو به خاطر چندتا تکهزمین بیارزش بکشه؟ چطور دلشون اومد یکخانواده رو ازهم بپاشن؟ چطور کسی میتونه انقدر پست باشه؟
حسابی تویخودم بودم و آمادهی باریدن. حسی که داشتم قابلتوصیف نبود؛ حسانتقام و عصبانیت و دلتنگی و تاسف. داشتم هجوم یکعالمه احساساتمختلف رو همزمان تجربه میکردم. سعادتی نگاهمرددی بهم کرد و گفت:
- واقعا نمیدونستم که تااینحد از همهچیز بیخبری وگرنه انقدر بیمقدمه بهت نمیگفتم.
مکثکوتاه کرد و انگار چیزجدیدی فهمید که متعجب شد.
- اگر نمیدونستی که پدرت کشته شده پس دنبال قاتلش هم نبودی. با اینوجود چرا قبول کردی زمینها رو پس بگیری وقتیکه بهت گفتم پدرم به خاطر این زمینها کشته شده و میدونستی کارخطرناکیه؟
سرم رو تاته پایین انداخته بودم تا مبادا چشمهای پر و آمادهی گریهام رو ببینه. با اینحال باهمونصدایی که دیگه نمیتونستم بغضتوش رو مخفی کنم زمزمه کردم:
- فقط میخواستم کمکت کنم قاتلش رو پیدا کنی. حتی اگر من صاحب این زمینها هم نبودم، غیرقانونی هم که شده کمکت میکردم.
بانگاهی ناباور و پرتاسف پوفی کشید و گفت:
- کسی به دلرحمی تو چرا باید توی همچینطایفهای به دنیا بیاد؟!
«دلرحم؟» من؟ از چی حرف می زد؟ بازهم نگاهگیجم کارخودش رو کرد.
- تصمیم مهمتری که باید بگیری همینه. تاحالا خیلیها به خاطر اینزمینها کشته شدن. من نمیتونم تضمین کنم که توهم همچین بلایی سرت نیاد. برایهمین گفتم باید هویتت رو پس بگیری. باید به اهالیروستا معرفی بشی. همه بایدبدونن تو کی هستی. درسته که اینجوری خانزادههای زیادی دشمنت میشن؛ ولی عوضش همهی مردمروستا قبولت میکنن. دهتادشمن داشتن بهتر از چندهزار دشمن داشتنه.
من نمیترسیدم. منواقعا دیگه از هیچی نمیترسیدم. یکجایی از زندگیم ایستاده بودم که حس میکردم دیگه چیزی نمونده که تجربه نکرده باشم. من دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و حس میکردم تهجهنم رو دیدم. دیگه واقعا کسی نمیتونست به اینآسونی من رو بترسونه. با اینحال باید بادقت قدم بر میداشتم. مکثی کردم و گفتم:
- درسته؛ ولی دهتا خانزاده دشمنم باشن، بدتر نیست تا چندهزارتا مردمعادی؟
با اعتماد به نفس گفت:
- تاحالا دیدی شاه بدونسربازهاش جنگی رو ببره؟!
درست میگفت. اگر میتونستم مردم رو سمتم نگه دارم، کاری ازدست کسی بر نمیاومد.
- تصمیمم واضحِ. میخوام پیداش کنم.
نمیدونم سعادتی اونروز چندساعت رو به خوندن پروندهها و توضیح گذشتهام گذروند؛ ولی خوب میدونم که بعد ازچیزهایی که فهمیدم، بیصدا تویخودم شکستم. همونچیزی که ازش میترسیدم، سرم اومده بود. نزدیکتریم کسم، اسطوره و قهرمانم تویزندگیم، بهم دروغ گفته بود. من کلزندگیم رو با دروغهایی که بقیه بهم گفته بودن گذروندم.
آخرین ویرایش: