کمکم برای اینکه سهامم سقوط نکنه، مجبور به یادگیری اصول خرید و فروش سهام شدم. زودتر از اونی که فکرش رو میکردم، بدون اینکه خودم بخوام یا علاقهای داشته باشم، توش موفق شدم و به عنوان یه سرمایهگذار شناخته شدم؛ اما حتی هیچکس تصورش رو هم نمیکرد، رهای سرمایهگذار مودب و سربهراه، همون سامی خلافکار بیرحم باشه.
***
خواببدی که دیدم، باعث شد با وحشت از خواب بپرم. درجا سرجام نشستم و گیج و منگ، دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. نفسهام نامرتب بود و ز*ب*ون مثل چوب به دهانم چسبیده بود. نگاه گذرایی به پارچ خالی کنارم انداختم. آفتابی که توی چشمم افتاده بود و صدای اذانی که از تیوی توی سالن میاومد، نشون میداد زیور هنوز خونه است. من و زیور تنها آدمهای این خونه بودیم و بین ما دونفر، اون تنها آدم نمازخوان و مومن بود. با این که از صبح زود میاومد و تا عصر یک سره مشغول کارهای خونه میشد، باز هم نمازش قضا نمیشد. اون هیچوقت برای نماز خسته نبود؛ برعکس من که به لطف کابوسهام حتی از خوابیدن هم خسته بودم.
ولی این مدت یک چیزی فرق داشت. مدتی بود که کابوسهام با کابوسهای همیشگی متفاوت بود. هربار یککابوس تکراری میدیدم. توی خوابم رویا و سامی زنده؛ اما غرق به خون بودن. حتی تویخواب هم با ناباوری بهشون زل میزدم و به محض اینکه سمتشون میرفتم، ازم دور میشدن. در نهایت، وقتی بهشون میرسیدم و لمسشون میکردم، تا باور کنم وجودشون واقعیه، محو میشدن! تبدیل به خاکستر میشدن و اون خاکستر مثل بارون روی سرم میریخت.
اوایل فکر میکردم از بس تنها زندگی کردم به این روز افتادم؛ اما ایندفعه خوابم به قدری واقعی بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خونه رو دنبالشون نگردم!
قلب رویا میتپید. من اینرو به خوبی یادم بود. یک جورایی ایمان داشتم که رویا زنده است؛ اما دستم بهجایی بند نبود. از طرفی اینکه کارمندهای شرکت سابق پدرم گفته بودن که همهی ما بچهها کشته شدیم، بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود. چه دلیلی داشت که مردم همچین دروغ واضحی رو باور کنن؟ ممکن بود براشون صح*نهسازی شده باشه؟ آخه کی به تصادف ما اهمیت میداد که بخواد اینکار رو بکنه؟ از اینکار چی گیرش میاومد؟
نمیدونستم چهاتفاقی افتاده و عمیقاً آشفته بودم. میدونستم تا یکسر به خاکشون نزنم، دلم آروم نمیگیره. با خودم فکر کردم: «اگر بعد از اینهمه مدت یکبار دیگه و اون هم برای آخرینبار، برم سرخاکشون که اتفاق خاصی نمیافته. اصفهان شهر به این بزرگی، امکانش خیلیکمه که کسی از طایفهی خودم یا رفیعی من رو ببینه و بتونه بشناسه.»
مدام اینها رو با خودم تکرار میکردم؛ ولی خوب میدونستم فقط دارم خودم رو توجیه میکنم. من هنوز هم از این که مبادا مریم رو اونجا ببینم، وحشت داشتم، با اینحال باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بعد از کلی دو دلی و تردید، بالاخره به رانندهای که رفیعی از بچگی برام فرستاده بود، زنگ زدم. حتی تا لحظهی آخری که داشتم تاریخ رفتنم رو مشخص میکردم هم تردید رهام نمیکرد.
فکر اینکه کار احمقانهای کردم و ممکنه با زهره یا حتی مریم روبهرو بشم، داشت کلافهام میکرد. برای آروم کردن ذهن آشفتهام، طبق معمول به حمام پناه بردم. مهم نبود چقدر حمام کنم و چقدر محکم پوستم رو بشورم، من بعد از 8سالگی هیچوقت حس تمیز بودن نمی کردم.
***
با صدای ضربهی نسبتاً محکمی که به دَرِ حمام خورد، به خودم اومدم. پو*ست بدنم از بس محکم سابیده بودمش، قرمز و متورم شده بود. انگار می خواستم جایی که فرزاد لمس کرده رو نابود کنم. با ضربه ی بعدی در، از فکر بیرون اومدم و «بله»ی بلندی گفتم. زیور از پشت در گفت:
- خانومجان خریداتون رو آوردیم اتاقتون. آقا گفتن خبرتون کنم یکساعت دیگه راه میافتن.
پوف کلافهای کشیدم و به ساعت مچی اسپرت امید که خیلی وقت بود مهمون دست من بود، خیره شدم. چقدر سر خریدن این ساعت ذوق داشتم. چقدر سر اینکه ضد آب و مارک اصلی نیست دستش انداختم. انقدر بهش گفتم فقط واسه آبرو داری جلوی دوستات اینرو گفتم، که طفلی باورم کرده بود. من هیچ وقت فرصت نکردم بهش بگم داشتم سربهسرش میذاشتم و ساعتش واقعا اصله، وقت نشد بگم واقعا برای کادو خریدن براش استرس داشتم و با ذوق این ساعت رو براش انتخاب کردم. وقت نشد بگم ...
با ضربهی بعدی که به در خورد، بینیم رو بالا کشیدم و عصبی «باشه»ی بلندی گفتم.
دوش هولهولکی گرفتم و باحولهی کوتاه حمام بیرون اومدم. حولهی کوچیکی رو روی موهای خیسم انداختم و داشتم آب موهام رو میگرفتم که با حس کردن سنگینی نگاه خیره و متعجب دختر سرایدار، دستم از حرکت ایستاد. شیطنتم گل کرد و لبخندکجی روی ل*بم نشست.
- چیه بچهجون؟ خوشگل و خوشهیکل ندیدی؟ تعارف نکن میخوای این یکمترپارچه رو هم از دورم بردارم راحت ببینی؟
باحرفی که زدم، لبخند روی ل*ب خودم خشک شد. اینرو قبلا به امید هم گفته بودم. روزهای آخر محرمیتمون بود و دل هردومون خون بود. میخندیدیم که هیچ کدوم اون یکی رو ناراحت نکرده باشیم. با هردفعهای که از خونه بیرون میفرستادمش، حس میکردم قلبم رو توی مشتم گرفتم و دارم به یه زن دیگه تقدیمش میکنم.
نتیجهی مرور تمام این خاطراتتلخ، اخمی بود که ناخواسته بین ابروهام نشست. شیطنتم پریده بود و دوباره حوصلهی دیدن هیچکس رو نداشتم. با لحنی که ناخواسته تند شده بود بهش توپیدم:
- برو بیرون.
بیتوجه به حضورش، روی عسلی روبهروی میز آرایشم نشستم و مشغول زدن کرم مرطوب کننده به صورتم شدم. جدیتم رو که دید، رنگ از روش پرید و گفت:
- وای نه تورو خدا. آقا گفتن برای کمک به شما بیام. اگر برگردم مواخذهام میکنن. خانم توروخدا ...
عصبی بودم؛ ولی واقعا دلم براش به درد اومد و از التماسش عصبیتر شدم. پوفکلافهای که کشیدم باعث سکوتش شد. نگاهکوتاهی بهش انداختم.
- یکم اعتماد به نفس داشته باش بچه، اگر انقدر ضعیف باشی من آدم بدی به نظر میام.
نگاه اشکیش که بالا اومد و تویچشمام نشست، بیشتر دلم براش سوخت؛ چشمهای معصومی داشت. جلوی موهام رو جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- تا من آرایشم رو تموم میکنم، موهام رو سشوار کن.
اشکش رو پاک کرد و «چشم» سریعی گفت. سشوار رو برداشت و گفت:
- همهاش رو خشک کنم؟
از آینه نگاهی بهش کردم و گفتم:
- دختر مگه سهبار انداختنت بالا و دوبار گرفتنت؟ چرا انقدر پرتی؟ مگه نمیبینی جلوش رو جدا کردم تا بقیهاش خودش موج بگیره؟
باز هم با «ببخشید» ریزی از مهلکه در رفت. دختر سربهراه و سادهای بود. تنها عیببزرگش این بود که کم فکر میکرد و زیاد سوال میپرسید!
اصلا اهل آرایش نبودم. فقط مدرک گریمحرفهای رو گرفته بودم، اون هم با اصرار استاد! میگفت به دردت میخوره. چون هنوز لباس رو ندیده بودم، هیچایدهای نداشتم که باید چه جوری آرایش کنم. به دونستن همین که رنگش سورمهایه، اکتفا کردم و مشغول شدم. کرمی همرنگ پو*ست برنزهام زدم و ریملی قهوهای به موژههای بورم. رژ کمرنگی زدم و بامداد سورمهای که توی چشمم کشیدم کار رو تمام کردم.
تقریبا همهی موهام رو خشک کرده بود، که با خوردن دستسردش به پشتگردنم، مثل فنر از جام پریدم. بدجور به پشتگردنم حساس بودم و کوچیکترین لمسی اذیتم میکرد. اینبار انقدر وحشتزده بود که حتی زبونش هم برای عذرخواهی نچرخید. شوکه بهم خیره شده بود تا بدونه چه کار اشتباهی کرده؟ دستم بیاراده رویگردنم نشست و سرش غر زدم:
- من دهن اونی که تو رو فرستاده گِل میگیرم. زیور کجاست پس؟
چشماش از ترس گرد شده بود. با لکنت گفت:
- آقا، صداش ... صداش کرد.
بازم دلم براش به رحم اومد. پوفی کشیدم و گفتم:
- هرکار میخوای باهام بکن. فقط به پشت گردنم دست نزن، اوکی؟
هولزده و تندتند سری به نشونهی تایید تکون داد. زیور خوب میدونست چطور بدون اینکه بهم دست بزنه، موهام رو سشوار کنه، ببافه و باز کنه؛ ولی وقتی پیش آرمان بود من دیگه دستم بهش نمیرسید. توی این عمارت، اون رئیس بود. ناچار دوباره سرجام نشستم.
- اگر یه چیزی بگم عصبانی نمی شین؟
معنی نگاهمنتظری که از آینه بهش انداختم رو فهمید و با جرات بیشتری ادامه داد:
- آرایشتون خیلیکمه. حتی واسه یه آرایشساده هم یکم رژگونهی آجری و یکم اکلیلسایه کم داره. اگر میخواید ستش کنید یه خطچشم اکلیلدار سورمهای فوقالعادهاش میکنه. به نظرم رنگ رژلبتون رو عوض کنید تا ...
نگاهش که تویآینه به نگاهم خورد، حرفش رو قطع کرد و با سریپایین گفت:
- ببخشید. جسارت کردم.
نمیدونم چی توی نگاهم دیده بود؛ اما من اصلا بد نگاهش نکرده بودم! به نظرم فقط به خاطر رنگ و براقی چشمهام ازم حساب میبرد. بیتوجه به عذرخواهی بیموردش، بیحوصله گفتم:
- برام مهم نیست، فقط میخوام ساده باشه. اگه خودت بلدی بسمالله.
نگاه پر ذوقی بهم کرد و گفت:
- نه بهخدا ساده درش میارم. دستم خیلیسبکه.
نفهمیدم چقدر زیر دستش نشستم؛ اما دیگه کمکم داشتم عصبی میشدم. خودش هم این رو فهمیده بود که سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه و فقط تمومش کنه. داشتم خداخدا میکردم ازم یه دلقک گریم شده نساخته باشه! فقط ده دقیقه دیگه مونده بود و من هنوز حتی لباس هم نپوشیده بودم. خواستم چیزی بهش بگم که با گفتن: « این هم از این» خودش رو نجات داد.
انجمن تک رمان
***
خواببدی که دیدم، باعث شد با وحشت از خواب بپرم. درجا سرجام نشستم و گیج و منگ، دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. نفسهام نامرتب بود و ز*ب*ون مثل چوب به دهانم چسبیده بود. نگاه گذرایی به پارچ خالی کنارم انداختم. آفتابی که توی چشمم افتاده بود و صدای اذانی که از تیوی توی سالن میاومد، نشون میداد زیور هنوز خونه است. من و زیور تنها آدمهای این خونه بودیم و بین ما دونفر، اون تنها آدم نمازخوان و مومن بود. با این که از صبح زود میاومد و تا عصر یک سره مشغول کارهای خونه میشد، باز هم نمازش قضا نمیشد. اون هیچوقت برای نماز خسته نبود؛ برعکس من که به لطف کابوسهام حتی از خوابیدن هم خسته بودم.
ولی این مدت یک چیزی فرق داشت. مدتی بود که کابوسهام با کابوسهای همیشگی متفاوت بود. هربار یککابوس تکراری میدیدم. توی خوابم رویا و سامی زنده؛ اما غرق به خون بودن. حتی تویخواب هم با ناباوری بهشون زل میزدم و به محض اینکه سمتشون میرفتم، ازم دور میشدن. در نهایت، وقتی بهشون میرسیدم و لمسشون میکردم، تا باور کنم وجودشون واقعیه، محو میشدن! تبدیل به خاکستر میشدن و اون خاکستر مثل بارون روی سرم میریخت.
اوایل فکر میکردم از بس تنها زندگی کردم به این روز افتادم؛ اما ایندفعه خوابم به قدری واقعی بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خونه رو دنبالشون نگردم!
قلب رویا میتپید. من اینرو به خوبی یادم بود. یک جورایی ایمان داشتم که رویا زنده است؛ اما دستم بهجایی بند نبود. از طرفی اینکه کارمندهای شرکت سابق پدرم گفته بودن که همهی ما بچهها کشته شدیم، بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود. چه دلیلی داشت که مردم همچین دروغ واضحی رو باور کنن؟ ممکن بود براشون صح*نهسازی شده باشه؟ آخه کی به تصادف ما اهمیت میداد که بخواد اینکار رو بکنه؟ از اینکار چی گیرش میاومد؟
نمیدونستم چهاتفاقی افتاده و عمیقاً آشفته بودم. میدونستم تا یکسر به خاکشون نزنم، دلم آروم نمیگیره. با خودم فکر کردم: «اگر بعد از اینهمه مدت یکبار دیگه و اون هم برای آخرینبار، برم سرخاکشون که اتفاق خاصی نمیافته. اصفهان شهر به این بزرگی، امکانش خیلیکمه که کسی از طایفهی خودم یا رفیعی من رو ببینه و بتونه بشناسه.»
مدام اینها رو با خودم تکرار میکردم؛ ولی خوب میدونستم فقط دارم خودم رو توجیه میکنم. من هنوز هم از این که مبادا مریم رو اونجا ببینم، وحشت داشتم، با اینحال باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بعد از کلی دو دلی و تردید، بالاخره به رانندهای که رفیعی از بچگی برام فرستاده بود، زنگ زدم. حتی تا لحظهی آخری که داشتم تاریخ رفتنم رو مشخص میکردم هم تردید رهام نمیکرد.
فکر اینکه کار احمقانهای کردم و ممکنه با زهره یا حتی مریم روبهرو بشم، داشت کلافهام میکرد. برای آروم کردن ذهن آشفتهام، طبق معمول به حمام پناه بردم. مهم نبود چقدر حمام کنم و چقدر محکم پوستم رو بشورم، من بعد از 8سالگی هیچوقت حس تمیز بودن نمی کردم.
***
با صدای ضربهی نسبتاً محکمی که به دَرِ حمام خورد، به خودم اومدم. پو*ست بدنم از بس محکم سابیده بودمش، قرمز و متورم شده بود. انگار می خواستم جایی که فرزاد لمس کرده رو نابود کنم. با ضربه ی بعدی در، از فکر بیرون اومدم و «بله»ی بلندی گفتم. زیور از پشت در گفت:
- خانومجان خریداتون رو آوردیم اتاقتون. آقا گفتن خبرتون کنم یکساعت دیگه راه میافتن.
پوف کلافهای کشیدم و به ساعت مچی اسپرت امید که خیلی وقت بود مهمون دست من بود، خیره شدم. چقدر سر خریدن این ساعت ذوق داشتم. چقدر سر اینکه ضد آب و مارک اصلی نیست دستش انداختم. انقدر بهش گفتم فقط واسه آبرو داری جلوی دوستات اینرو گفتم، که طفلی باورم کرده بود. من هیچ وقت فرصت نکردم بهش بگم داشتم سربهسرش میذاشتم و ساعتش واقعا اصله، وقت نشد بگم واقعا برای کادو خریدن براش استرس داشتم و با ذوق این ساعت رو براش انتخاب کردم. وقت نشد بگم ...
با ضربهی بعدی که به در خورد، بینیم رو بالا کشیدم و عصبی «باشه»ی بلندی گفتم.
دوش هولهولکی گرفتم و باحولهی کوتاه حمام بیرون اومدم. حولهی کوچیکی رو روی موهای خیسم انداختم و داشتم آب موهام رو میگرفتم که با حس کردن سنگینی نگاه خیره و متعجب دختر سرایدار، دستم از حرکت ایستاد. شیطنتم گل کرد و لبخندکجی روی ل*بم نشست.
- چیه بچهجون؟ خوشگل و خوشهیکل ندیدی؟ تعارف نکن میخوای این یکمترپارچه رو هم از دورم بردارم راحت ببینی؟
باحرفی که زدم، لبخند روی ل*ب خودم خشک شد. اینرو قبلا به امید هم گفته بودم. روزهای آخر محرمیتمون بود و دل هردومون خون بود. میخندیدیم که هیچ کدوم اون یکی رو ناراحت نکرده باشیم. با هردفعهای که از خونه بیرون میفرستادمش، حس میکردم قلبم رو توی مشتم گرفتم و دارم به یه زن دیگه تقدیمش میکنم.
نتیجهی مرور تمام این خاطراتتلخ، اخمی بود که ناخواسته بین ابروهام نشست. شیطنتم پریده بود و دوباره حوصلهی دیدن هیچکس رو نداشتم. با لحنی که ناخواسته تند شده بود بهش توپیدم:
- برو بیرون.
بیتوجه به حضورش، روی عسلی روبهروی میز آرایشم نشستم و مشغول زدن کرم مرطوب کننده به صورتم شدم. جدیتم رو که دید، رنگ از روش پرید و گفت:
- وای نه تورو خدا. آقا گفتن برای کمک به شما بیام. اگر برگردم مواخذهام میکنن. خانم توروخدا ...
عصبی بودم؛ ولی واقعا دلم براش به درد اومد و از التماسش عصبیتر شدم. پوفکلافهای که کشیدم باعث سکوتش شد. نگاهکوتاهی بهش انداختم.
- یکم اعتماد به نفس داشته باش بچه، اگر انقدر ضعیف باشی من آدم بدی به نظر میام.
نگاه اشکیش که بالا اومد و تویچشمام نشست، بیشتر دلم براش سوخت؛ چشمهای معصومی داشت. جلوی موهام رو جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- تا من آرایشم رو تموم میکنم، موهام رو سشوار کن.
اشکش رو پاک کرد و «چشم» سریعی گفت. سشوار رو برداشت و گفت:
- همهاش رو خشک کنم؟
از آینه نگاهی بهش کردم و گفتم:
- دختر مگه سهبار انداختنت بالا و دوبار گرفتنت؟ چرا انقدر پرتی؟ مگه نمیبینی جلوش رو جدا کردم تا بقیهاش خودش موج بگیره؟
باز هم با «ببخشید» ریزی از مهلکه در رفت. دختر سربهراه و سادهای بود. تنها عیببزرگش این بود که کم فکر میکرد و زیاد سوال میپرسید!
اصلا اهل آرایش نبودم. فقط مدرک گریمحرفهای رو گرفته بودم، اون هم با اصرار استاد! میگفت به دردت میخوره. چون هنوز لباس رو ندیده بودم، هیچایدهای نداشتم که باید چه جوری آرایش کنم. به دونستن همین که رنگش سورمهایه، اکتفا کردم و مشغول شدم. کرمی همرنگ پو*ست برنزهام زدم و ریملی قهوهای به موژههای بورم. رژ کمرنگی زدم و بامداد سورمهای که توی چشمم کشیدم کار رو تمام کردم.
تقریبا همهی موهام رو خشک کرده بود، که با خوردن دستسردش به پشتگردنم، مثل فنر از جام پریدم. بدجور به پشتگردنم حساس بودم و کوچیکترین لمسی اذیتم میکرد. اینبار انقدر وحشتزده بود که حتی زبونش هم برای عذرخواهی نچرخید. شوکه بهم خیره شده بود تا بدونه چه کار اشتباهی کرده؟ دستم بیاراده رویگردنم نشست و سرش غر زدم:
- من دهن اونی که تو رو فرستاده گِل میگیرم. زیور کجاست پس؟
چشماش از ترس گرد شده بود. با لکنت گفت:
- آقا، صداش ... صداش کرد.
بازم دلم براش به رحم اومد. پوفی کشیدم و گفتم:
- هرکار میخوای باهام بکن. فقط به پشت گردنم دست نزن، اوکی؟
هولزده و تندتند سری به نشونهی تایید تکون داد. زیور خوب میدونست چطور بدون اینکه بهم دست بزنه، موهام رو سشوار کنه، ببافه و باز کنه؛ ولی وقتی پیش آرمان بود من دیگه دستم بهش نمیرسید. توی این عمارت، اون رئیس بود. ناچار دوباره سرجام نشستم.
- اگر یه چیزی بگم عصبانی نمی شین؟
معنی نگاهمنتظری که از آینه بهش انداختم رو فهمید و با جرات بیشتری ادامه داد:
- آرایشتون خیلیکمه. حتی واسه یه آرایشساده هم یکم رژگونهی آجری و یکم اکلیلسایه کم داره. اگر میخواید ستش کنید یه خطچشم اکلیلدار سورمهای فوقالعادهاش میکنه. به نظرم رنگ رژلبتون رو عوض کنید تا ...
نگاهش که تویآینه به نگاهم خورد، حرفش رو قطع کرد و با سریپایین گفت:
- ببخشید. جسارت کردم.
نمیدونم چی توی نگاهم دیده بود؛ اما من اصلا بد نگاهش نکرده بودم! به نظرم فقط به خاطر رنگ و براقی چشمهام ازم حساب میبرد. بیتوجه به عذرخواهی بیموردش، بیحوصله گفتم:
- برام مهم نیست، فقط میخوام ساده باشه. اگه خودت بلدی بسمالله.
نگاه پر ذوقی بهم کرد و گفت:
- نه بهخدا ساده درش میارم. دستم خیلیسبکه.
نفهمیدم چقدر زیر دستش نشستم؛ اما دیگه کمکم داشتم عصبی میشدم. خودش هم این رو فهمیده بود که سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه و فقط تمومش کنه. داشتم خداخدا میکردم ازم یه دلقک گریم شده نساخته باشه! فقط ده دقیقه دیگه مونده بود و من هنوز حتی لباس هم نپوشیده بودم. خواستم چیزی بهش بگم که با گفتن: « این هم از این» خودش رو نجات داد.
انجمن تک رمان
آخرین ویرایش: