اون شب به هر زحمتی که بود، از دست افراد بنیامین خلاص شدیم؛ ولی بنیامین دستبردار نبود. مدام تهدید میکرد و اعصاب من و کل گروه رو بهم میریخت. من نمیخواستم قاچاقچی شم و اون معنی «نه» رو نمیفهمید. من با نینا کار میکردم و اون تحمل دیدن من کنار رقیبش رو نداشت. درک نمیکردم چرا روی من دست گذاشته، وقتی هیچ اطلاعاتی ازم نداره؟! سن کمم پیشکش، اون حتی نمیدونست من دخترم!
چندهفتهای از اون قضیه میگذشت و با وجود موقعیت بحرانیم، بیخیالتر از همیشه، مشغول معامله بودم. دست خودم نبود، ترسیدن رو بلد نبودم! انگار حس ترس رو توی زیرزمین خونهی پدریم و زیردستای مریم جا گذاشته بودم. از شبی که فرزاد اومده بود سراغم، دیگه حس ترس رو تجربه نکرده بودم و خوب میدونستم دیگه چیزی نمیتونه من رو بترسونه.
برعکس، انقدر نترس شده بودم که شایان رو بدون خبر قبلی، همهجا با خودم ببرم و از بهم خوردن معاملهام نترسم؛ اما ایندفعه همهچی فرق داشت. این معامله توصیه شدهی نینا بود و باید به هر قیمتی انجام میشد. طرف معاملهها به شایان اعتماد نداشتن و نمیتونستم با بردنش پای معامله، ریسک کنم. بینراه پیچونده بودمش و حالا بعد از چندین و چندساعت تحمل صدایبلند موزیک و دود و دمِ مهمونیِ طرف معاملهام، داشتم خسته و دستتنها از انبار برمیگشتم که متوجه شدم چندنفر دارن تعقیبم میکنن.
از تتوهایی که روی دستشون بود، فهمیدن اینکه بنیامین، افراد آموزش دیدهاش رو فرستاده سراغم کار سختی نبود. بنیامین، یه خلاف کار معروف و حدودا چهل و پنجساله بود و فقط دهنفر از افرادش مورد اعتمادش بودن. دهنفری که یکتتوی خاص رو روی پشت دست چپشون داشتن، همون تتویی که پشت دست خود بنیامین هم بود. هرچند تا حالا بنیامین رو ندیده بودم؛ ولی اون تتو رو همهی خلاف کارای شهرم میشناختن. خوب میدونستم بنیامین آدم هوسبازیه و حتی قبلاً به نینا هم چشم داشته. خوب میدونستم اگر چه آدم رذلیه؛ اما اگر برم سمتش، به چه اعتبار بلندی میرسم؛ ولی من دنبال اعتبار نبودم. دنبال انتقام بودم!
تقریباً وسط شهر بودم و اگر با افراد بنیامین درگیر میشدم، گیر پلیس میافتادم. ناچاراً اولش بدون اینکه به روم بیارم چیزی فهمیدم، به راه رفتن ادامه دادم و یهو زدم به چاک. نمیدونم چقدر دویدم؛ اما اونها ول کن نبودن و منم دیگه نفس نداشتم. اگر یکم دیگه به دویدن ادامه میدادم، مطمئناً بیهوش میشدم.
سرعتم خیلی کم شده بود و داشتم پشتسرم میدیدمشون. دیگه توان فرار کردن نداشتم. انقدر دنبالم اومدن که آخرش هم ته یککوچهی بنبست گیرم آوردن. با دیدن دیواری که ته کوچه بود، سرجام وا رفتم. نفسنفس میزدم و حس میکردم دمای بدنم به نقطهی ذوب رسیده. برگشتم و نگاهی به سهنفری که دنبالم بودن کردم. به هرحال من که اگر ادامه میدادم از حال میرفتم. حداقل اگر مبارزه میکردم، با شرافت شکست خورده بودم. پس شاید بهترین کار مبارزه بود!
انگار واقعا چارهای جز قبول ریسک دستگیری توسط پلیس و درگیری با افراد بنیامین توی ناف شهر نداشتم. حالا که فکرش رو میکردم، میدیدم کوچه بنبست بهترین جا واسه درگیریه. اینجا هیچکس صدامون رو نمیشنید و سراغمون نمیاومد. اینجوری یا من از پا در میاومدم یا اونها. هرچند از الآن هم حدس میزدم بدون شایان، کارم ساختهست.
همونطور که نفسنفس میزدم، خم شدم. دستهام رو روی زانوهام گذاشتم و چندتا نفسعمیق کشیدم. گلوم میسوخت و نفسهام خسخس میکرد. جین سورمهای و سوییشرت کلاهدار مشکی پوشیده بودم و کلاهش رو روی سرم کشیده بودم. هرچند برای اطمینان یککلاه پسرونه هم زیرش پوشیده بودم. فقط باید مراقب می بودم صورت ظریفم معلوم نشه تا جنسیتم رو مخفی کنم.
سایهای که کلاه پسرونهام روی صورتم میانداخت؛ تقریبا دیدن نیمهی بالای صورتم رو غیرممکن کرده بود. امکان نداشت دختر بودنم رو تشخیص داده باشن؛ ولی مطمئن بودم سن کمم رو تشخیص دادن. این از فرصتی که آگاهانه برای نفسگیری بهم داده بودن مشخص بود. شاید هم از اعتماد به نفس زیادشون بود، نمیدونم.
مثل سهتفنگدار ایستاده بودن و با نگاهی پرادعا بهم خیره شده بودن. جوری نگاهم میکردن انگار با نگاهشون میگفتن: «نفس بکش که ایننفس آخرته!»
تازه داشتم از اینکه شایان رو پیچوندم کمی احساس پشیمونی میکردم. حتی خودم هم مطمئن بودم که اینبار نمیتونم جون سالم به در ببرم، با اینحال باید تلاشم رو میکردم. من واقعاً نمیخواستم قاچاقچی شم و ترجیح میدادم اینجوری زیر دستشون بمیرم؛ اما عضوی از یه باند قاچاق نباشم. از همون بچگی توی خونه ی ساقی به خوبی با مواد مخدر آشنا شده بودم و می دونستم هیچ چیزی خونه خ*را*ب کن تر از مواد نیست. من آدم بدی بودم، ولی هنوزم اصول کاری خودم رو داشتم.
وقتی خوب نفس گرفتم، صاف ایستادم و برای اینکه از صدام نفهمن دخترم، با دست اشاره کردم جلو بیان. اونی که وسط بود، سنش از بقیهشون بیشتر بود و به نظر رییسشون بود. نگاه بدی بهم انداخت و پوزخند صدا داری بهم زد. زمزمه کرد:
- چه اعتماد به نفسی!
انقدر آروم گفت که مطمئن نبودم زمزمهاش رو شنیدم یا ل*بخوانی کردم. من که پاکباخته بودم، دیگه چه فرقی میکرد؟! وقتی در جوابش با شیطنت شونههام رو بالا انداختم، همون مرد وسطی، طاقتش طاق شد و سمتم حمله کرد. همزمان دونفر دیگه هم سمتم اومدن. برخلاف تصورشون که فکر میکردن باز هم فرار میکنم، اینبار با آرامش سرجام ایستادم.
وقتی خوب بهم نزدیک شدن، تیغههایی که دستساز خودم بودن رو از جیبم در آوردم و قلب اولی رو نشونه گرفتم و بدون هیچ رحمی زدمش. هرچند چون وقتی تیغه رو توی دستم دیده بود، سرعتش رو کم کرده بود، تیغه جای قلبش، به کتفش خورد؛ ولی باز هم چون تیغهها سمی بودن کارم رو راه میانداخت.
با بیحسی بدنش شروع میشد و اگر تا چند روز نمیرفت بیمارستان، به مرگش ختم میشد. حالا فقط باید با دو نفر مبارزه میکردم؛ ولی باز هم نجات پیدا کردنم سخت به نظر میاومد.
بیشتر از دهدقیقه بود که با دو نفرشون درگیر بودم و داشتم سعی میکردم بدون خ*ونریزی بیشتر، به این دعوای لعنتی خاتمه بدم؛ اما دستبردار نبودن. برخلاف تصورم همونی که میانسال به نظر میومد، از اون یکی که پسر جوونی بود، مبارز بهتری بود و کاملاً حرفهای و بدون هیچرحمی، به قصد کشت حمله میکرد.
تمام مدت داشتم سعی میکردم از زیر ضربههای قوی و محکمش، جا خالی بدم؛ اما آخرش با لگد محکمی که به سرم زد، انقدر گیجم کرد که نتونستم بیشتر از این ادامه بدم. سرم به طرز وحشتناکی د*ر*د گرفت و دیگه نتونستم روی صدا تمرکز کنم. من در مقابل اونا ضعیف بودم و صدا و تکنیک تنها شانسم برای بردن این مبارزه بود و حالا من هر دو رو از دست داده بودم.
جوونه از فرصتی که میانساله بهش داده بود، بهترین استفاده رو کرد. از فاصلهی یکمتریم، با اسلحهای که دستش بود، قلبم رو نشونه گرفت. برای یکلحظه چشمهام مات اسلحهی توی دستش شد؛ اما بدنم به خاطر آموزشهای استاد اتوماتیک واکنش نشون داد. با پا زیر اسلحهاش زدم و وقتی حواسش پرت اسلحهاش شد، روی زانوهام از بین پاش سر خوردم پشتسرش و بینراه با چاقو زدمش. از همین الآن هم میتونستم بگم که کلیهی چپش رو از دست داد!
حالا فقط یکنفر دیگه مونده بود. همون میانسالِ وحشی که تونست با یکضربه گیجم کنه. کاملاً فهمیده بودم که بین این سهنفر، اون حرفهایتره. سریع از جام بلند شدم؛ اما قبل از اینکه بتونم برگردم و پشت سرم رو ببینم، از پشت سر ازش چاقو خوردم. برای یکلحظه حس کردم نفسم رفت. هرچی که استادم توی دورههای آموزشم یادم داده بود، برای مبارزهی رودررو بود. همیشه میگفت: «هیچوقت کسی رو از پشت سر نزن. مشتی باش.»
هرچند من زیرآبی رفته بودم و حرکات مبارزه از پشتسر رو هم یاد گرفته بودم؛ ولی چون استاد گفته بود اینکار نامردیه، به احترام استادم حتی اینجا هم استفاده نکرده بودم؛ اما حالا استاد کجا بود ببینه تاوان مشتی بودن، از پشت سر چاقو خوردنه؟
زانوهام از قبل بهخاطر اینکه روی آسفالت سُر خورده بودم، زخمی بود و حالا با چاقویی که خوردم. همهی توانم از بین رفت و روی زانوهای زخمیم افتادم. د*ر*د بدی توی پهلوم پیچید و دستم بیاراده روی دستهی چاقو نشست. دقیقاً همون جایی رو زده بود که من اون یکی رو زده بودم. چه سریع انتقام دوستش رو ازم گرفت! نتونستم به چیز دیگهای فکر کنم و نفسهام به شماره افتاد و بدنم لرز کرد.
اون هم نفسنفس میزد؛ اما از پا نیوفتاده بود. با حرص رو به روم ایستاد و با ل*ذت تماشام کرد. من اگر جاش بودم و کسی رو توی این وضعیت میدیدم، با یکضربه خلاصش میکردم تا د*ر*د نکشه؛ ولی اون بالبخند رضایتی که روی صورتش نقش بسته بود، بدون هیچ واکنشی عقب رفت، تا بدون هیچرحمی شاهد بادرد جون دادنم باشه.
فقط چند قدم باهام فاصله داشت و جیبم پر از تیغه بود؛ اما جون نداشتم بزنمش. انگار دیگه توی حال خودم نبودم. میدونستم دارم کمکم از حال میرم و نمیدونم چرا یاد امید افتادم. یاد قرارمون که وقتی منتظر همیم، اگر یکیمون دیر کرد، اون یکی از ده تا یک بشمره و اگر اون یکی نیومد، هر تصمیمی که این یکی بگیره قبوله.
با پوزخند صداداری که بهم زد، بیاراده توی دلم شروع کردم از ده شمردن! حتی خودم هم نمیدونستم چرا دارم اینکار رو میکنم؟ فقط با هر نفسعمیقی که میکشیدم؛ یکعدد میشمردم. انگار منتظر بودم با رسیدن به عدد«یک» به معجزه برسم. وقتی خیره توی چشمهاش به «یک» رسیدم. دیگه اجازهی هرکاری رو داشتم! مگه نه؟
لبخند تلخ و پردردی زدم و نفس حبسشدهام رو رها کردم. با وجود دید تارم، هنوز هم میتونستم ببینم که داره قدم به قدم ازم فاصله میگیره. میخواست اگر از جام بلند شدم، فرصت داشته باشه ضربهی آخر رو بزنه و خلاصم کنه. بدون هیچ تعادلی، آروم و بازحمت از جام بلند شدم. چندبار نزدیک بود بیافتم؛ اما حتی دستم رو هم به دیوار نگرفتم. میخواستم بهش نشون بدم که هنوز هم میتونم. هرچی میکشیدم از این غرورلعنتی بود.
واضح بود فکر میکنه دوباره زمین میخورم که داشت بدون هیچ واکنشی، از همون فاصله، با آرامش و تمسخر نگاهم میکرد. با کنجکاوی منتظر بود ببینه این لحظههای آخری چه کاری از دستم برمیاد؟
چندهفتهای از اون قضیه میگذشت و با وجود موقعیت بحرانیم، بیخیالتر از همیشه، مشغول معامله بودم. دست خودم نبود، ترسیدن رو بلد نبودم! انگار حس ترس رو توی زیرزمین خونهی پدریم و زیردستای مریم جا گذاشته بودم. از شبی که فرزاد اومده بود سراغم، دیگه حس ترس رو تجربه نکرده بودم و خوب میدونستم دیگه چیزی نمیتونه من رو بترسونه.
برعکس، انقدر نترس شده بودم که شایان رو بدون خبر قبلی، همهجا با خودم ببرم و از بهم خوردن معاملهام نترسم؛ اما ایندفعه همهچی فرق داشت. این معامله توصیه شدهی نینا بود و باید به هر قیمتی انجام میشد. طرف معاملهها به شایان اعتماد نداشتن و نمیتونستم با بردنش پای معامله، ریسک کنم. بینراه پیچونده بودمش و حالا بعد از چندین و چندساعت تحمل صدایبلند موزیک و دود و دمِ مهمونیِ طرف معاملهام، داشتم خسته و دستتنها از انبار برمیگشتم که متوجه شدم چندنفر دارن تعقیبم میکنن.
از تتوهایی که روی دستشون بود، فهمیدن اینکه بنیامین، افراد آموزش دیدهاش رو فرستاده سراغم کار سختی نبود. بنیامین، یه خلاف کار معروف و حدودا چهل و پنجساله بود و فقط دهنفر از افرادش مورد اعتمادش بودن. دهنفری که یکتتوی خاص رو روی پشت دست چپشون داشتن، همون تتویی که پشت دست خود بنیامین هم بود. هرچند تا حالا بنیامین رو ندیده بودم؛ ولی اون تتو رو همهی خلاف کارای شهرم میشناختن. خوب میدونستم بنیامین آدم هوسبازیه و حتی قبلاً به نینا هم چشم داشته. خوب میدونستم اگر چه آدم رذلیه؛ اما اگر برم سمتش، به چه اعتبار بلندی میرسم؛ ولی من دنبال اعتبار نبودم. دنبال انتقام بودم!
تقریباً وسط شهر بودم و اگر با افراد بنیامین درگیر میشدم، گیر پلیس میافتادم. ناچاراً اولش بدون اینکه به روم بیارم چیزی فهمیدم، به راه رفتن ادامه دادم و یهو زدم به چاک. نمیدونم چقدر دویدم؛ اما اونها ول کن نبودن و منم دیگه نفس نداشتم. اگر یکم دیگه به دویدن ادامه میدادم، مطمئناً بیهوش میشدم.
سرعتم خیلی کم شده بود و داشتم پشتسرم میدیدمشون. دیگه توان فرار کردن نداشتم. انقدر دنبالم اومدن که آخرش هم ته یککوچهی بنبست گیرم آوردن. با دیدن دیواری که ته کوچه بود، سرجام وا رفتم. نفسنفس میزدم و حس میکردم دمای بدنم به نقطهی ذوب رسیده. برگشتم و نگاهی به سهنفری که دنبالم بودن کردم. به هرحال من که اگر ادامه میدادم از حال میرفتم. حداقل اگر مبارزه میکردم، با شرافت شکست خورده بودم. پس شاید بهترین کار مبارزه بود!
انگار واقعا چارهای جز قبول ریسک دستگیری توسط پلیس و درگیری با افراد بنیامین توی ناف شهر نداشتم. حالا که فکرش رو میکردم، میدیدم کوچه بنبست بهترین جا واسه درگیریه. اینجا هیچکس صدامون رو نمیشنید و سراغمون نمیاومد. اینجوری یا من از پا در میاومدم یا اونها. هرچند از الآن هم حدس میزدم بدون شایان، کارم ساختهست.
همونطور که نفسنفس میزدم، خم شدم. دستهام رو روی زانوهام گذاشتم و چندتا نفسعمیق کشیدم. گلوم میسوخت و نفسهام خسخس میکرد. جین سورمهای و سوییشرت کلاهدار مشکی پوشیده بودم و کلاهش رو روی سرم کشیده بودم. هرچند برای اطمینان یککلاه پسرونه هم زیرش پوشیده بودم. فقط باید مراقب می بودم صورت ظریفم معلوم نشه تا جنسیتم رو مخفی کنم.
سایهای که کلاه پسرونهام روی صورتم میانداخت؛ تقریبا دیدن نیمهی بالای صورتم رو غیرممکن کرده بود. امکان نداشت دختر بودنم رو تشخیص داده باشن؛ ولی مطمئن بودم سن کمم رو تشخیص دادن. این از فرصتی که آگاهانه برای نفسگیری بهم داده بودن مشخص بود. شاید هم از اعتماد به نفس زیادشون بود، نمیدونم.
مثل سهتفنگدار ایستاده بودن و با نگاهی پرادعا بهم خیره شده بودن. جوری نگاهم میکردن انگار با نگاهشون میگفتن: «نفس بکش که ایننفس آخرته!»
تازه داشتم از اینکه شایان رو پیچوندم کمی احساس پشیمونی میکردم. حتی خودم هم مطمئن بودم که اینبار نمیتونم جون سالم به در ببرم، با اینحال باید تلاشم رو میکردم. من واقعاً نمیخواستم قاچاقچی شم و ترجیح میدادم اینجوری زیر دستشون بمیرم؛ اما عضوی از یه باند قاچاق نباشم. از همون بچگی توی خونه ی ساقی به خوبی با مواد مخدر آشنا شده بودم و می دونستم هیچ چیزی خونه خ*را*ب کن تر از مواد نیست. من آدم بدی بودم، ولی هنوزم اصول کاری خودم رو داشتم.
وقتی خوب نفس گرفتم، صاف ایستادم و برای اینکه از صدام نفهمن دخترم، با دست اشاره کردم جلو بیان. اونی که وسط بود، سنش از بقیهشون بیشتر بود و به نظر رییسشون بود. نگاه بدی بهم انداخت و پوزخند صدا داری بهم زد. زمزمه کرد:
- چه اعتماد به نفسی!
انقدر آروم گفت که مطمئن نبودم زمزمهاش رو شنیدم یا ل*بخوانی کردم. من که پاکباخته بودم، دیگه چه فرقی میکرد؟! وقتی در جوابش با شیطنت شونههام رو بالا انداختم، همون مرد وسطی، طاقتش طاق شد و سمتم حمله کرد. همزمان دونفر دیگه هم سمتم اومدن. برخلاف تصورشون که فکر میکردن باز هم فرار میکنم، اینبار با آرامش سرجام ایستادم.
وقتی خوب بهم نزدیک شدن، تیغههایی که دستساز خودم بودن رو از جیبم در آوردم و قلب اولی رو نشونه گرفتم و بدون هیچ رحمی زدمش. هرچند چون وقتی تیغه رو توی دستم دیده بود، سرعتش رو کم کرده بود، تیغه جای قلبش، به کتفش خورد؛ ولی باز هم چون تیغهها سمی بودن کارم رو راه میانداخت.
با بیحسی بدنش شروع میشد و اگر تا چند روز نمیرفت بیمارستان، به مرگش ختم میشد. حالا فقط باید با دو نفر مبارزه میکردم؛ ولی باز هم نجات پیدا کردنم سخت به نظر میاومد.
بیشتر از دهدقیقه بود که با دو نفرشون درگیر بودم و داشتم سعی میکردم بدون خ*ونریزی بیشتر، به این دعوای لعنتی خاتمه بدم؛ اما دستبردار نبودن. برخلاف تصورم همونی که میانسال به نظر میومد، از اون یکی که پسر جوونی بود، مبارز بهتری بود و کاملاً حرفهای و بدون هیچرحمی، به قصد کشت حمله میکرد.
تمام مدت داشتم سعی میکردم از زیر ضربههای قوی و محکمش، جا خالی بدم؛ اما آخرش با لگد محکمی که به سرم زد، انقدر گیجم کرد که نتونستم بیشتر از این ادامه بدم. سرم به طرز وحشتناکی د*ر*د گرفت و دیگه نتونستم روی صدا تمرکز کنم. من در مقابل اونا ضعیف بودم و صدا و تکنیک تنها شانسم برای بردن این مبارزه بود و حالا من هر دو رو از دست داده بودم.
جوونه از فرصتی که میانساله بهش داده بود، بهترین استفاده رو کرد. از فاصلهی یکمتریم، با اسلحهای که دستش بود، قلبم رو نشونه گرفت. برای یکلحظه چشمهام مات اسلحهی توی دستش شد؛ اما بدنم به خاطر آموزشهای استاد اتوماتیک واکنش نشون داد. با پا زیر اسلحهاش زدم و وقتی حواسش پرت اسلحهاش شد، روی زانوهام از بین پاش سر خوردم پشتسرش و بینراه با چاقو زدمش. از همین الآن هم میتونستم بگم که کلیهی چپش رو از دست داد!
حالا فقط یکنفر دیگه مونده بود. همون میانسالِ وحشی که تونست با یکضربه گیجم کنه. کاملاً فهمیده بودم که بین این سهنفر، اون حرفهایتره. سریع از جام بلند شدم؛ اما قبل از اینکه بتونم برگردم و پشت سرم رو ببینم، از پشت سر ازش چاقو خوردم. برای یکلحظه حس کردم نفسم رفت. هرچی که استادم توی دورههای آموزشم یادم داده بود، برای مبارزهی رودررو بود. همیشه میگفت: «هیچوقت کسی رو از پشت سر نزن. مشتی باش.»
هرچند من زیرآبی رفته بودم و حرکات مبارزه از پشتسر رو هم یاد گرفته بودم؛ ولی چون استاد گفته بود اینکار نامردیه، به احترام استادم حتی اینجا هم استفاده نکرده بودم؛ اما حالا استاد کجا بود ببینه تاوان مشتی بودن، از پشت سر چاقو خوردنه؟
زانوهام از قبل بهخاطر اینکه روی آسفالت سُر خورده بودم، زخمی بود و حالا با چاقویی که خوردم. همهی توانم از بین رفت و روی زانوهای زخمیم افتادم. د*ر*د بدی توی پهلوم پیچید و دستم بیاراده روی دستهی چاقو نشست. دقیقاً همون جایی رو زده بود که من اون یکی رو زده بودم. چه سریع انتقام دوستش رو ازم گرفت! نتونستم به چیز دیگهای فکر کنم و نفسهام به شماره افتاد و بدنم لرز کرد.
اون هم نفسنفس میزد؛ اما از پا نیوفتاده بود. با حرص رو به روم ایستاد و با ل*ذت تماشام کرد. من اگر جاش بودم و کسی رو توی این وضعیت میدیدم، با یکضربه خلاصش میکردم تا د*ر*د نکشه؛ ولی اون بالبخند رضایتی که روی صورتش نقش بسته بود، بدون هیچ واکنشی عقب رفت، تا بدون هیچرحمی شاهد بادرد جون دادنم باشه.
فقط چند قدم باهام فاصله داشت و جیبم پر از تیغه بود؛ اما جون نداشتم بزنمش. انگار دیگه توی حال خودم نبودم. میدونستم دارم کمکم از حال میرم و نمیدونم چرا یاد امید افتادم. یاد قرارمون که وقتی منتظر همیم، اگر یکیمون دیر کرد، اون یکی از ده تا یک بشمره و اگر اون یکی نیومد، هر تصمیمی که این یکی بگیره قبوله.
با پوزخند صداداری که بهم زد، بیاراده توی دلم شروع کردم از ده شمردن! حتی خودم هم نمیدونستم چرا دارم اینکار رو میکنم؟ فقط با هر نفسعمیقی که میکشیدم؛ یکعدد میشمردم. انگار منتظر بودم با رسیدن به عدد«یک» به معجزه برسم. وقتی خیره توی چشمهاش به «یک» رسیدم. دیگه اجازهی هرکاری رو داشتم! مگه نه؟
لبخند تلخ و پردردی زدم و نفس حبسشدهام رو رها کردم. با وجود دید تارم، هنوز هم میتونستم ببینم که داره قدم به قدم ازم فاصله میگیره. میخواست اگر از جام بلند شدم، فرصت داشته باشه ضربهی آخر رو بزنه و خلاصم کنه. بدون هیچ تعادلی، آروم و بازحمت از جام بلند شدم. چندبار نزدیک بود بیافتم؛ اما حتی دستم رو هم به دیوار نگرفتم. میخواستم بهش نشون بدم که هنوز هم میتونم. هرچی میکشیدم از این غرورلعنتی بود.
واضح بود فکر میکنه دوباره زمین میخورم که داشت بدون هیچ واکنشی، از همون فاصله، با آرامش و تمسخر نگاهم میکرد. با کنجکاوی منتظر بود ببینه این لحظههای آخری چه کاری از دستم برمیاد؟
آخرین ویرایش: