• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان امید رهایی(جلد دوم)|deimos کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع deimos
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 191
  • بازدیدها 29K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
اون‌ شب به هر زحمتی که بود، از دست افراد بنیامین خلاص شدیم؛ ولی بنیامین دست‌بردار نبود. مدام تهدید می‌کرد و اعصاب من و کل گروه رو بهم می‌ریخت. من نمی‌خواستم قاچاقچی شم و اون معنی «نه» رو نمی‌فهمید. من با نینا کار می‌کردم و اون تحمل دیدن من کنار رقیبش رو نداشت. درک نمی‌کردم چرا روی من دست گذاشته، وقتی هیچ اطلاعاتی ازم نداره؟! سن کمم پیش‌کش، اون حتی نمی‌دونست من دخترم!
چندهفته‌ای از اون قضیه می‌گذشت و با وجود موقعیت بحرانیم، بی‌خیال‌تر از همیشه، مشغول معامله بودم. دست خودم نبود، ترسیدن رو بلد نبودم! انگار حس ترس رو توی زیرزمین خونه‌ی پدریم و زیردستای مریم جا گذاشته بودم. از شبی که فرزاد اومده بود سراغم، دیگه حس ترس رو تجربه نکرده بودم و خوب می‌دونستم دیگه چیزی نمی‌تونه من رو بترسونه.
برعکس، ان‌قدر نترس شده بودم که شایان رو بدون خبر قبلی، همه‌جا با خودم ببرم و از بهم خوردن معامله‌ام نترسم؛ اما این‌دفعه همه‌چی فرق داشت. این معامله توصیه شده‌ی نینا بود و باید به هر قیمتی انجام میشد. طرف معامله‌ها به شایان اعتماد نداشتن و نمی‌تونستم با بردنش پای معامله، ریسک کنم. بین‌راه پیچونده بودمش و حالا بعد از چندین و چند‌ساعت تحمل صدای‌بلند موزیک و دود و دمِ مهمونیِ طرف معامله‌ام، داشتم خسته و دست‌تنها از انبار برمی‌گشتم که متوجه شدم چندنفر دارن تعقیبم می‌کنن.
از تتوهایی که روی دستشون بود، فهمیدن این‌که بنیامین، افراد آموزش دیده‌اش رو فرستاده سراغم کار سختی نبود. بنیامین، یه خلاف کار معروف و حدودا چهل و پنج‌ساله بود و فقط ده‌نفر از افرادش مورد اعتمادش بودن. ده‌نفری که یک‌تتوی خاص رو روی پشت دست چپشون داشتن، همون تتویی که پشت دست خود بنیامین هم بود. هرچند تا حالا بنیامین رو ندیده بودم؛ ولی اون تتو رو همه‌ی خلاف کارای شهرم می‌شناختن. خوب می‌دونستم بنیامین آدم هوس‌بازیه و حتی قبلاً به نینا هم چشم داشته. خوب می‌دونستم اگر چه آدم رذلیه؛ اما اگر برم سمتش، به چه اعتبار بلندی می‌رسم؛ ولی من دنبال اعتبار نبودم. دنبال انتقام بودم!
تقریباً وسط شهر بودم و اگر با افراد بنیامین درگیر می‌شدم، گیر پلیس می‌افتادم. ناچاراً اولش بدون این‌که به روم بیارم چیزی فهمیدم، به راه رفتن ادامه دادم و یهو زدم به چاک. نمی‌دونم چقدر دویدم؛ اما اون‌ها ول کن نبودن و منم دیگه نفس نداشتم. اگر یکم دیگه به دویدن ادامه می‌دادم، مطمئناً بی‌هوش می‌شدم.
سرعتم خیلی کم شده بود و داشتم پشت‌سرم می‌دیدمشون. دیگه توان فرار کردن نداشتم. ان‌قدر دنبالم اومدن که آخرش هم ته یک‌کوچه‌ی بن‌بست گیرم آوردن. با دیدن دیواری که ته کوچه بود، سرجام وا رفتم. نفس‌نفس می‌زدم و حس می‌کردم دمای بدنم به نقطه‌ی ذوب رسیده. برگشتم و نگاهی به سه‌نفری که دنبالم بودن کردم. به هرحال من که اگر ادامه می‌دادم از حال می‌رفتم. حداقل اگر مبارزه می‌کردم، با شرافت شکست خورده بودم. پس شاید بهترین کار مبارزه بود!
انگار واقعا چاره‌ای جز قبول ریسک دستگیری توسط پلیس و درگیری با افراد بنیامین توی ناف شهر نداشتم. حالا که فکرش رو می‌کردم، می‌دیدم کوچه بن‌بست بهترین جا واسه درگیریه. این‌جا هیچ‌کس صدامون رو نمی‌شنید و سراغمون نمی‌اومد. این‌جوری یا من از پا در می‌اومدم یا اون‌ها. هرچند از الآن هم حدس می‌زدم بدون شایان، کارم ساخته‌ست.
همون‌طور که نفس‌نفس می‌زدم، خم شدم. دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و چندتا نفس‌عمیق کشیدم. گلوم می‌سوخت و نفس‌هام خس‌خس می‌کرد. جین سورمه‌ای و سوییشرت کلاه‌دار مشکی پوشیده بودم و کلاهش رو روی سرم کشیده بودم. هرچند برای اطمینان یک‌کلاه پسرونه هم زیرش پوشیده بودم. فقط باید مراقب می بودم صورت ظریفم معلوم نشه تا جنسیتم رو مخفی کنم.
سایه‌ای که کلاه پسرونه‌ام روی صورتم می‌انداخت؛ تقریبا دیدن نیمه‌ی بالای صورتم رو غیرممکن کرده بود. امکان نداشت دختر بودنم رو تشخیص داده باشن؛ ولی مطمئن بودم سن کمم رو تشخیص دادن. این از فرصتی که آگاهانه برای نفس‌گیری بهم داده بودن مشخص بود. شاید هم از اعتماد به نفس زیادشون بود، نمی‌دونم.
مثل سه‌تفنگدار ایستاده بودن و با نگاهی پرادعا بهم خیره شده بودن. جوری نگاهم می‌کردن انگار با نگاهشون می‌گفتن: «نفس بکش که این‌نفس آخرته!»
تازه داشتم از این‌که شایان رو پیچوندم کمی احساس پشیمونی می‌کردم. حتی خودم هم مطمئن بودم که این‌بار نمی‌تونم جون سالم به در ببرم، با این‌حال باید تلاشم رو می‌کردم. من واقعاً نمی‌خواستم قاچاقچی شم و ترجیح می‌دادم این‌جوری زیر دستشون بمیرم؛ اما عضوی از یه باند قاچاق نباشم. از همون بچگی توی خونه ی ساقی به خوبی با مواد مخدر آشنا شده بودم و می دونستم هیچ چیزی خونه خ*را*ب کن تر از مواد نیست. من آدم بدی بودم، ولی هنوزم اصول کاری خودم رو داشتم.
وقتی خوب نفس گرفتم، صاف ایستادم و برای این‌که از صدام نفهمن دخترم، با دست اشاره کردم جلو بیان. اونی که وسط بود، سنش از بقیه‌شون بیشتر بود و به نظر رییسشون بود. نگاه بدی بهم انداخت و پوزخند صدا داری بهم زد. زمزمه کرد:
- چه اعتماد به نفسی!
ان‌قدر آروم گفت که مطمئن نبودم زمزمه‌اش رو شنیدم یا ل*ب‌خوانی کردم. من که پاک‌باخته بودم، دیگه چه فرقی می‌کرد؟! وقتی در جوابش با شیطنت شونه‌هام رو بالا انداختم، همون مرد وسطی، طاقتش طاق شد و سمتم حمله کرد. همزمان دونفر دیگه هم سمتم اومدن. برخلاف تصورشون که فکر می‌کردن باز هم فرار می‌کنم، این‌بار با آرامش سرجام ایستادم.
وقتی خوب بهم نزدیک شدن، تیغه‌هایی که دست‌ساز خودم بودن رو از جیبم در آوردم و قلب اولی رو نشونه گرفتم و بدون هیچ رحمی زدمش. هرچند چون وقتی تیغه رو توی دستم دیده بود، سرعتش رو کم کرده بود، تیغه جای قلبش، به کتفش خورد؛ ولی باز هم چون تیغه‌ها سمی بودن‌ کارم رو راه می‌انداخت.
با بی‌حسی بدنش شروع می‌شد و اگر تا چند روز نمی‌رفت بیمارستان، به مرگش ختم میشد. حالا فقط باید با دو نفر مبارزه می‌کردم؛ ولی باز هم نجات پیدا کردنم سخت به نظر می‌اومد.
بیشتر از ده‌دقیقه بود که با دو نفرشون درگیر بودم و داشتم سعی می‌کردم بدون خ*ون‌ریزی بیشتر، به این دعوای لعنتی خاتمه بدم؛ اما دست‌بردار نبودن. برخلاف تصورم همونی که میان‌سال به نظر میومد، از اون یکی که پسر جوونی بود، مبارز بهتری بود و کاملاً حرفه‌ای و بدون هیچ‌رحمی، به قصد کشت حمله می‌کرد.
تمام مدت داشتم سعی می‌کردم از زیر ضربه‌های قوی و محکمش، جا خالی بدم؛ اما آخرش با لگد محکمی که به سرم زد، ان‌قدر گیجم کرد که نتونستم بیشتر از این ادامه بدم. سرم به طرز وحشتناکی د*ر*د گرفت و دیگه نتونستم روی صدا تمرکز کنم. من در مقابل اونا ضعیف بودم و صدا و تکنیک تنها شانسم برای بردن این مبارزه بود و حالا من هر دو رو از دست داده بودم.
جوونه از فرصتی که میان‌ساله بهش داده بود، بهترین استفاده رو کرد. از فاصله‌ی یک‌متریم، با اسلحه‌ای که دستش بود، قلبم رو نشونه گرفت. برای یک‌لحظه چشم‌هام مات اسلحه‌ی توی دستش شد؛ اما بدنم به خاطر آموزش‌های استاد اتوماتیک واکنش نشون داد. با پا زیر اسلحه‌اش زدم و وقتی حواسش پرت اسلحه‌اش شد، روی زانوهام از بین پاش سر خوردم پشت‌سرش و بین‌راه با چاقو زدمش. از همین الآن هم می‌تونستم بگم که کلیه‌ی چپش رو از دست داد!
حالا فقط یک‌نفر دیگه مونده بود. همون میان‌سالِ وحشی که تونست با یک‌ضربه گیجم کنه. کاملاً فهمیده بودم که بین این سه‌نفر، اون حرفه‌ای‌تره. سریع از جام بلند شدم؛ اما قبل از این‌که بتونم برگردم و پشت سرم رو ببینم، از پشت سر ازش چاقو خوردم. برای یک‌لحظه حس کردم نفسم رفت. هرچی که استادم توی دوره‌های آموزشم یادم داده بود، برای مبارزه‌ی رودررو بود. همیشه می‌گفت: «هیچ‌وقت کسی رو از پشت سر نزن. مشتی باش.»
هرچند من زیرآبی رفته بودم و حرکات مبارزه از پشت‌سر رو هم یاد گرفته بودم؛ ولی چون استاد گفته بود این‌کار نامردیه، به احترام استادم حتی این‌جا هم استفاده نکرده بودم؛ اما حالا استاد کجا بود ببینه تاوان مشتی بودن، از پشت سر چاقو خوردنه؟
زانوهام از قبل به‌خاطر این‌که روی آسفالت سُر خورده بودم، زخمی بود و حالا با چاقویی که خوردم. همه‌ی توانم از بین رفت و روی زانوهای زخمیم افتادم. د*ر*د بدی توی پهلوم پیچید و دستم بی‌اراده روی دسته‌ی چاقو نشست. دقیقاً همون جایی رو زده بود که من اون یکی رو زده بودم. چه سریع انتقام دوستش رو ازم گرفت! نتونستم به چیز دیگه‌ای فکر کنم و نفس‌هام به شماره افتاد و بدنم لرز کرد.
اون هم نفس‌نفس می‌زد؛ اما از پا نیوفتاده بود. با حرص رو به روم ایستاد و با ل*ذت تماشام کرد. من اگر جاش بودم و کسی رو توی این وضعیت می‌دیدم، با یک‌ضربه خلاصش می‌کردم تا د*ر*د نکشه؛ ولی اون بالبخند رضایتی که روی صورتش نقش بسته بود، بدون هیچ واکنشی عقب رفت، تا بدون هیچ‌رحمی شاهد بادرد جون دادنم باشه.
فقط چند قدم باهام فاصله داشت و جیبم پر از تیغه بود؛ اما جون نداشتم بزنمش. انگار دیگه توی حال خودم نبودم. می‌دونستم دارم کم‌کم از حال میرم و نمی‌دونم چرا یاد امید افتادم. یاد قرارمون که وقتی منتظر همیم، اگر یکیمون دیر کرد، اون یکی از ده تا یک بشمره و اگر اون یکی نیومد، هر تصمیمی که این یکی بگیره قبوله.
با پوزخند صداداری که بهم زد، بی‌اراده توی دلم شروع کردم از ده شمردن! حتی خودم هم نمی‌دونستم چرا دارم این‌کار رو می‌کنم؟ فقط با هر نفس‌عمیقی که می‌کشیدم؛ یک‌عدد می‌شمردم. انگار منتظر بودم با رسیدن به عدد«یک» به معجزه برسم. وقتی خیره توی چشم‌هاش به «یک» رسیدم. دیگه اجازه‌ی هرکاری رو داشتم! مگه نه؟
لبخند تلخ و پردردی زدم و نفس حبس‌شده‌ام رو رها کردم. با وجود دید تارم، هنوز هم می‌تونستم ببینم که داره قدم به قدم ازم فاصله می‌گیره. می‌خواست اگر از جام بلند شدم، فرصت داشته باشه ضربه‌ی آخر رو بزنه و خلاصم کنه. بدون هیچ تعادلی، آروم و بازحمت از جام بلند شدم. چندبار نزدیک بود بیافتم؛ اما حتی دستم رو هم به دیوار نگرفتم. می‌خواستم بهش نشون بدم که هنوز هم می‌تونم. هرچی می‌کشیدم از این غرورلعنتی بود.
واضح بود فکر می‌کنه دوباره زمین می‌خورم که داشت بدون هیچ واکنشی، از همون فاصله، با آرامش و تمسخر نگاهم می‌کرد. با کنجکاوی منتظر بود ببینه این لحظه‌های آخری چه کاری از دستم برمیاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
با یک‌نگاه به دسته‌ی چاقویی که از بدنم بیرون مونده بود، فهمیدم اون برق پیروزی چشم‌هاش به‌خاطر چیه. چیزی که تیغه‌اش توی بدنم بود‌، یک‌چاقوی ساده نبود! یه خنجر حرفه‌ای بود. حتی چوبِ دسته‌اش هم جوری کار شده بود که توی زخم بشینه و درد رو بیشتر کنه.
این‌نوع خنجرها، تیغه‌های ریزی داشتن که با بیرون آوردن خنجر از ب*دن، توی ب*دن جا می‌موندن و با جریان‌خون جابجا می‌شدن. حتی اگر کسی می‌تونست درد بیرون آوردنش رو تحمل کنه، نهایتاً بیست و چهارساعت بعد، به‌خاطر اون تیغه‌هایی که توی بدنش جابه‌جا می‌شد، می‌مرد. مگر این‌که زجر بیرون آوردن دونه‌به‌دونه‌ی تیغه‌هاش رو به جون بخره. این پر زجرترین مرگی بود که من با خنجر می‌شناختم. واقعاً یه انسان چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه؟! برام سوال بود اگر بنیامین می‌فهمید من فقط یک‌دختر سیزده‌ساله‌ام، باز هم تا حد کشتنم، طالب به دست آوردنم بود؟ باز هم انقدر رقیب حسابم می کرد و از جانبم احساس خطر می کرد که همچین مرگ دردناکی رو برام انتخاب کنه؟
من خیلی‌خوب با این‌نوع خنجر آشنا بودم. با این‌حال، ترجیح می‌دادم اگر واقعا لحظه‌های آخرمه، اون رو هم با خودم ببرم!
هم دیگه توان درگیری باهاش رو نداشتم و هم فاصله‌اش بیشتر از اونی بود که فرصت کنم بگیرمش. با این‌حال انگار قسمتی از مغزم ناخواسته فعال بود. بی‌اراده دنبال یه راه‌حل نگاه گیجی به اطرافم کردم. مردی که زده بودم زیر اسلحه‌اش، بیهوش کنارم افتاده بود و اسلحه چند متر کنارش. من تیراندازی با اسلحه رو پیش استاد یاد نگرفته بودم و تنها چیزی که از تیراندازی به یاد می‌آوردم، همون وینچسترهای سبک و هدف‌های چندمتری توی اتاقم بود. پس باید قید اسلحه رو می‌زدم.
با دردی که یهو توی زخمم پیچید، جدا شدن اولین تیغه رو حس کردم و بی‌اراده دستم روی پهلوی خونیم نشست. درسته! من برای مبارزه با انواع چاقو و خنجر و قمه آموزش حرفه‌ای دیده بودم، نه اسلحه! پس باید کاری که توش حرفه‌ای بودم رو انجام می‌دادم.
از فکری که به سرم زد؛ پوزخندی گوشه‌ی ل*بم نشست. می‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم انقدر دردش زیاده که ممکنه بعدش از درد بی‌هوش بشم. با این‌حال نمی‌تونستم ان‌قدر ساده بمیرم. با تمام دلخوریم، توی دلم بابا رو صدا زدم و دو دستی دسته‌ی خنجر رو گرفتم. پیروزی توی نگاهش حالا جاش رو به تعجب داده بود. پوزخند صداداری بهش زدم و با یک‌حرکت خنجر رو از بدنم بیرون کشیدم. جا‌ موندن چند تیغه‌ی دیگه رو توی بدنم حس کردم. نفس کشیدن برام غیر‌ممکن شده بود؛ با این‌حال داشتم سعی می‌کردم سرپا بمونم. دست راستم بی‌اراده روی زخم بازم نشست تا جلوی خونریزی شدیدش رو بگیرم.
جا خوردنش رو به وضوح دیدم. مطمئناً حتی فکر همچین چیزی رو هم نمی‌کرد. درد توی کل بدنم پیچیده بود و جای زخمم به طرز دیوانه‌واری می‌سوخت. با این‌که با تمام جون باقی‌مونده‌ام داشتم زخمم رو فشار می‌دادم. بازم خون داشت از بین انگشت‌هام بیرون می‌زد و دیدم به شدت تار شده بود. لبه‌ی کلاهم رو جلو کشیدم و ل*بم رو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد. نمی‌خواستم درد کشیدنم رو ببینه و ل*ذت ببره. داشتم از شدت درد می‌مردم؛ اما خونی که از پهلوم راه افتاده بود، باعث شد وقت رو تلف نکنم.
چاقویی رو که حالا از خون خودم تا دسته‌اش قرمز و خیس بود رو با آستین سویی شرتم تمیز کردم و چندتا حرکات نمایشی انجام دادم. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم به این آسونی حواسش پرت نمیشه، به ثانیه پنجم نرسیده حواسش کاملا پرت شد. فکر کنم دیدن این‌که خودم خنجر رو بی‌حرف از پهلوم در آوردم، به اندازه‌ی کافی حواسش رو پرت کرده بود که چشم ازم بر نمی‌داشت.
الآن بهترین فرصتم بود. کاملاً حرفه‌ای یک دور دیگه چرخوندمش تا دسته‌اش کف دستم بیاد و مستقیم قلبش رو نشونه گرفتم. بدون هیچ تردیدی از همون فاصله‌ی دور، پرتش کردم سمتش!
من بدون این‌که بدونم از کی چاقو خوردم، بدون این‌که بدونم قلب کی رو هدف گرفتم؛ فقط خنجر رو پرت کردم. من نمی‌دونستم کسی که جلومه خود بنیامینه! که اگر می‌دونستم، یا از اول بهش خنجر نمی‌زدم و یا حالا که زده بودمش، زنده نمی‌ذاشتمش. تا مبادا بعداً به بزرگ‌ترین دشمنم تبدیل شه؛ ولی حیف!
اون تعلیم دیده بود و سریع جا خالی داد؛ اما من هم تیز زده بودمش. به هرحال من فرزتر بودم. نتونست کاملاً جا خالی بده و خنجر توی کتف راستش نشست. صدای دادش که توی کوچه‌ی خالی نشست. نتونستم جلوی خنده‌ی پر دردم رو بگیرم. من که فقط یک‌دختربچه بودم، از پشت خنجر خوردم و صدام در نیومد. اون‌وقت اون! باصدای بلند خندیدم و به خونی که با فشار بیشتری از زخمم بیرون می‌اومد توجه نکردم. به هرحال هیچ دلیلی برای این‌که به این زندگی نکبتم بچسبم نداشتم.
نتونست سرپا بایسته و با قدمایی نامتعادل، عقب‌عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه زد. بعد از چندثانیه نفس‌نفس زدن از درد، همون‌طور که به دیوار تکیه داده بود، سُر خورد پایین و روی زمین نشست. شاید اگر کس دیگه‌ای همچین صح*نه‌ای رو می‌دید؛ برای یک‌ثانیه هم که شده، از این‌که زدش پشیمون میشد. یا دست کم دلش براش می‌سوخت؛ اما من فقط به خودم و نشونه‌گیری عالیم آفرین گفتم! به طرز غیرقابل تصوری، احساسی جز احساس رضایت نداشتم! با کلمه‌ای به اسم «رحم» آشنا نبودم و نمی تونستم حتی وانمود کنم دلم براش سوخته.
با تموم دردی که داشتم، با زحمت رفتم کنارش و از نزدیک نگاهی به زخمش کردم. خنجر تقریباً تا انتهای دسته‌اش، توی بدنش فرو رفته بود. چون عصبی شده بودم، زورم زیاد شده بود. وگرنه فرو کردن خنجر توی ب*دن انسان، اون هم کتف که استخونی تره، واقعا کار آسونی نبود و مهارت زیادی می‌خواست. هرچند خنجرش از این خنجرهایی که دست هر بچه‌ای هست، نبود و واضح بود سفارشی درست شده؛ ولی بدنش ان‌قدر عضله‌ای بود که می‌تونستم با اطمینان بگم، تیغه‌ها به استخونش نرسیدن و وضع زخمش از من، هزاردفعه بهتره.
نگاهم رو از زخمش گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ی خمار از دردش دوختم. با صدایی که سعی می‌کردم از درد نلرزه و هنوزم محکم به نظر بیاد؛ گفتم:
- نفس کشیدن... سخت شد... نه؟ فکر کردی... ناله‌ی سامی رو... می‌شنوی آشغال؟ بچه‌اش که... حقته!
هرچند فاصله‌ای که بین کلماتم برای نفس گرفتن می‌افتاد، نشونه‌ای از درد بی‌حدم بود؛ ولی انگار اون باورش شده بود که زخم من درد نداره! اون لحظه اصلا حواسم نبود که نباید صحبت کنم، مبادا از تن صدام متوجه جنسیتم شه. با بی‌فکری خودم، قبر خودم و هویتم و شهرتم رو کندم. امید راست می‌گفت، من یه دختر بی‌فکر بودم. بی‌اراده سرم رو تکون دادم تا از اکوی صدای‌امید توی سرم، که «دختره‌ی بی‌فکر» صدام میزد، خلاص شم. باید تمرکز می‌کردم.
هرچند صدام کاملاً از درد دورگه شده بود و تشخیص جنسیتم از روی صدام تقریباً سخت بود؛ ولی اون هم اصلا آدم تازه‌کاری به نظر نمی‌رسید.
بدون این‌که نگاهم کنه، داشت از درد، زیرلب ناله‌های ریز می‌کرد و شک داشتم حتی متوجه شده باشه چی دارم بهش میگم. با فکری که یک‌لحظه از سرم گذشت، روی همون زانوی زخمیم نشستم و با یک‌حرکت، خنجر رو از بدنش بیرون کشیدم. صدای فریاد بی‌هواش، ان‌قدر بلند بود که ناچاراً قبل از این‌که توجه کسی بهمون جلب شه، مشت‌محکمی حواله‌اش کردم. نفس‌هاش تند و چشم‌هاش از شدت‌درد گشاد شد. پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا مثل دخترا، جیغ می‌زنی؟ گل بگیرم، همتون رو که اگر، مردی به این‌چیزا باشه، من از شما تن‌لشا، مردترم.
با چشم‌های بی‌حالش منتظر نگاهم کرد؛ اما واضح بود جون حرف زدن نداره. نگاهش روی خنجری که حالا به خون خودش آغشته بود، خیره مونده بود. اون ترسیده بود! من ترس رو کاملا توی چشم‌هاش می‌دیدم؛ اما ان‌قدر قد و لجباز به نظر میومد که دوباره با پوزخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مستقیم به چشم‌هام خیره شد.
مطمئن بودم می‌دونه آدم حرفه‌ای مثل من، وقتی همچین خنجری دستش باشه، دیگه برای کشتن دشمنش صبر نمی‌کنه! می‌دونستم منتظره کارش رو تموم کنم؛ اما من خنجر رو بیرون کشیده بودم، تا هم تیغه‌ی چاقو با خونش پخش نشه و احتمال زنده موندش بالا بره و هم دردی که من کشیدم رو بکشه. هم می‌خواستم نجاتش بدم و هم می‌خواستم تلافی کنم. هرچند با این‌کار احتمال این‌که از خون‌ریزی بمیره هم بالا می‌رفت؛ ولی دیگه بقیه‌اش به خودش و عرضه‌اش بستگی داشت! اگر از افراد بنیامین بود مطمئناً زنده می‌موند. تنها نقطه‌ی اشتراک من و بنی این بود که افرادمون رو تا آخرین نفس رها نمی‌کردیم. من بزرگ‌ترین کمک رو برای زنده موندنش کرده بودم. حالا دیگه خودش باید یه فکری برای خون‌ریزی زخم بازش می‌کرد؛ اما اون هنوز هم بدون هیچ واکنشی با چشم‌هایی که داشت بسته میشد بهم خیره بود. با حرص گفتم:
- چرا از پشت... زدی نامرد؟ مرد باش... عادلانه... مبارزه کن... ع*و*ضی.
درست لحظه‌ی‌آخر، پوزخندی زد و چشم‌هاش بسته شد. صورتش خیس از عرق شده بود و رنگش کاملاً پریده بود. اگر از هوش می‌رفت مرگش حتمی بود. مطمئناً قبل از این‌که به رییسش خبر بده، از شدت خون‌ریزی می‌مرد. نتونستم خودم رو کنترل کنم و سیلی محکمی نثارش کردم. دوباره چشم‌هاش با درد باز شد. چشم‌هاش حالا کاملاً سرخ شده بود. حتی خودم هم نفهمیدم برای این‌که از هوش نره و بتونه زنده بمونه زدمش یا از پوزخندش کفری شدم؟ از نگاه خیره‌اش بدم اومد و با هر زحمتی که بود؛ ایستادم و خیره توی نگاه خاموشش، بدون مکث گفتم:
- برو به بنی ع*و*ضی‌تر از خودت بگو، اگه نخوام با کسی کار کنم، حتی خود خدا هم نمی‌تونه مجبورم کنه.
حالا داشتم از درد می‌مردم‌ها؛ ولی باز هم غرورم نمی‌ذاشت بدون گفتن این حرف‌ها برم. مطمئن بودم اون هم حواسش هست که من هم از درد، عرق‌سرد کردم و به زور سرپا ایستادم. چاقویی رو که از بدنش در آورده بودم، هنوز توی دستم بود و ازش خون چکه می‌کرد. خونی که دیگه نمی‌دونستم مال منه یا اون؟ با حرص پرتش کردم کنار پاش و با قدم‌هایی نامتعادل ازش دور شدم.
چندتا کوچه پایین‌تر، جای خلوتی گیر آوردم و سوییشرت خونیم رو با درد از تنم در آوردم. پاره‌اش کردم و با تکه‌ای که هنوز خونی نشده بود. زخمم رو بستم. از کوله پشتی سنگینم، سوییشرت دیگه‌ای برداشتم و با زحمت پوشیدم. تکه‌های خونی لباسم رو بی‌حواس کنار خیابون پرت کردم و با قدم هایی که تعادل نداشت، توی خیابون پرسه زدم.
از شدت درد مغزم از کار افتاده بود و نمی‌دونستم باید کجا برم. چون توی خیابون اصلی بودم، داشتم تمام سعیم رو می‌کردم که صاف راه برم تا کسی متوجه مشکلم نشه. اگر کسی سوپرمن‌بازی در می‌آورد و می‌بردم بیمارستان، مطمئناً مقصد بعدیم زندان بود و در این‌صورت قبل از این‌که پام به زندان برسه، خان‌زاده از شرم راحت میشد.
من خوب می‌دونستم توی این موقعیت چه جاهایی نباید برم و چه کارایی نباید بکنم؛ ولی اصلا نمی‌دونستم کجا باید برم و چی کار باید بکنم؟! اولین‌باری نبود که موقع خلاف زخمی می‌شدم؛ ولی تا حالا هیچ‌وقت توی همچین موقعیتی نبودم. هیچ‌وقت زخمم انقدر عمیق نبود که خودم نتونم بخیه‌اش کنم و هیچ‌وقت تا پای مرگ نرفته بودم.
سرم رو تا ته پایین انداخته بودم و بدون این که صدام در بیاد؛ آروم راه می‌رفتم. چون خوب می‌دونستم چشم‌هام الآن از درد حسابی سرخ و خمارن و هرکسی با نگاه‌اول بهم شک می‌کنه، مجبور بودم خوددار باشم.
نمی‌دونم چقدر با درد راه رفته بودم؛ ولی دیگه نمی‌تونستم درد و تشنگی رو تحمل کنم. به طرز مرگ‌آوری تشنه بودم و ضعف، سرگیجه و درد وحشتناکی رو تجربه می‌کردم. چون لباسم رو عوض کرده بودم، اصلا مشخص نبود که زخمیم؛ اما گرمی خون رو حس می‌کردم که داره از پهلوم پایین میاد. کوله پشتیم روی شونه‌ام سنگینی می‌کرد و دیگه داشتم بی‌هوش می‌شدم. باید هرچی زودتر می‌رفتم یه جای امن؛ اما من که جایی رو نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos

deimos

نویسنده افتخاری + مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-13
نوشته‌ها
906
لایک‌ها
23,606
امتیازها
118
کیف پول من
1,976
Points
21
آخرین ویرایش:
امضا : deimos
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا