نام رمان: جلد دوم امید رهایی
نام نویسنده: @deimos
ناظر: وانیا
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی، تراژدی، معمایی.
سبک: رئال.
سطحرمان: حرفهای، اختصاصی
ویراستار: ZiBa و فاطمه تاجیکی
رده سنی: +13
خلاصه: رها، دختری خودساخته، قوی و با ارادهای آهنینه. دختری با سرنوشتی ملموس؛ اما باورهای ناملموس و تصمیمات غیرقابل پیشبینی. دختری از ج*ن*س دیگر دختران سرزمینم که افکار متفاوت و رویاهای بزرگی داره و دنیا رو با دیدی وسیعتر از انسانهای اطرافش میبینه. دختری که با عشق متولد نشده و عشق رو یک دروغرویایی میدونه. مادرانهای نشنیده و احساسات مادرانه رو یک اغراق زیبا میدونه. حالا همهی خودش رو وسط میذاره تا برای یکبار هم که شده، الفبای عشقحقیقی رو لمس کنه؛ اما عشقحقیقی اصلا وجود داره؟!
پی نوشت1:
سلام به همهی دوستان گلم. بنا بهدلایلی که مطرح کردنش اینجا خارج از بحث و حوصله است؛ جلد دوم و انشاالله در ادامه «جلدآخر» رو از این انجمن میخونید. بابت تاخیر به وجود اومده، صمیمانه عذرخواهی میکنم.
اگر جلداول رو خونده باشید؛ الان دیگه به اندازهیکافی رها رو میشناسید. الان دیگه ج*ن*س اشکها، بغضها و حسرتهای دختری مثل رها رو درک میکنید و میفهمید، درد دختری رو که همیشه به جرم پرورشگاهی بودن، به ناحق برچسب خورده. من یکایرانیم و توی کشور من، مردم سرزمینمن، اگر بدونن یکدختر تنهاست، با دید درستی بهش نگاه نمیکنند؛ حتی اگر این دختر فوقالعاده باهوش و زیبا باشه.
الان میدونید یکشام گرمِساده، توی این هوایسرد، کنار یکخانوادهیواقعی، حسرت خیلی از چشمان خیس کودکان بیسرپرست و الخصوص بدسرپرسته. بچههایی که فرق ترحمچشمامون رو از محبتحقیقی خوب میفهمن و حتی گاهی مثل رهای «امیدرهایی» از دستِ پر ترحمی که به سرشون میکشید، متنفرن.
الان خیلی چیزها میدونید؛ اما هنوز هم برای قضاوت اینکه توی زندگی پر رمز و راز رها گناهکار واقعی کیه؟ خیلیزوده.
به تکرار میگم هدف از نوشتن اینرمان و به اشتراک گذاشتنش با دنیا این بوده که اگر نمیتونیم به هیچ طریقی مرحم درد این عزیزان باشیم؛ دستکم با نگاههای خارج از عرف، قضاوتهای ناعادلانه و برچسبزدنهای بیرحمانه، نمک روی زخمشون نپاشیم.
نوشتن اینرمان درحالحاضر تنها اقدامیه که از دست من نوعی برمیاد. از دست تکتک ماها خیلی کارها برمیاد که وقتشه قبول کنیم توی انجامشون کوتاهی کردیم. ما توی باورهامون، توی نگاههامون، توی طرز تفکرمون کوتاهی کردیم. ما به بچههامون یاد ندادیم کسیکه پرورشگاهیه الزاماً از سطح پستجامعه (کافر، نجس یا ناپاک) نیست و کسیکه خانوادهی مرفهاش ساپورتش میکنند؛ به صرف اعتبار و وضعیتمالی خانوادگیش، آدم ارزشمندی نیست. ما یادشون ندادیم کسیکه با ما همفکره، الزاماً درست نمیگه و کسیکه با ما مخالفه، الزاماً اشتباه نمیکنه. یاد ندادیم کسیکه تنهاست الزاماً مشکل (اخلاقی، شخصیتی، روحی، مالی، جسمی و...) نداره و کسیکه دورش شلوغه الزاماً پرفکت و بینقص نیست. کسیکه چادریه، الزاماً متدین نیست و کسیکه بیچادره، الزاما کافر و بیدین نیست.
بیاید درست زندگی کردن رو یاد بگیریم و یاد بدیم و اگر روزی فرزندی داشتیم، اولینچیزی که براش مشق میکنیم، جای سی و دوحرف سردرگم، درس درست زندگی کردن، چطور عشق ورزیدن و درک کردن آدمها باشه. دنیا از دکتر و مهندس اشباع شده، بیاید انسان تحویل جامعه بدیم عزیزان.
پی نوشت2:
در طول رمان اشاره های ریزی به رسم و رسوماتی خاص هست، که من تصمیم گرفتم همین الان برای درک بهتر شما عزیزان توضیحشون بدم. رسم دستبند یه چیزی مثل نشون شدن قبل از ازدواج هست. هر طایفه داری یه دستبند قدیمی، قیمتی یا عتیقه دارن که نسل به نسل بینشون می گرده و به اولین عروسی که وارد خونه میشه، هدیه داده میشه. دقت کنید گفتم هر ادم طایفه داری، نه هر وارثی؛ پس این فقط مختص وارث ها نیست! هر پسر طایفه داری از طرف پدرش یکی از این دستبندها داره اما اصلی ترین و عتیقه ترین دستبند پیش وارث اصلی طایفه هست. در مورد رها، این دستبند به آرمان که وارث اول و پسر اول محمدخانه تعلق داره و دستبند الان پیش اونه.
یه رسم دیگه، رسم کاغذ ارزش هست که من این رسم رو با اسم های دیگه ای مثل کاغذگیری، ثبت خانوادگی و... در بین قومیت های عزیز دیگه کشورمون دیدم. حالا این کاغذ ارزش چی هست؟
توی این کاغذ جد عروس و داماد معرفی می شن، نامزد شدنشون نوشته می شه، املاک و اموالی که به عروس پیشکش شده، تاریخ نشون و مراسماتش، تاریخ نامزدی و مراسماتش، تاریخ عقد، تاریخ عروسی، مقدار جهاز و مهریه و... به طور کامل و دقیق به زبان و دست خط باستانی طایفه نوشته می شه و بزرگترهای جمع اون رو با خون مهر می کنن. حالا دلیل این کار چیه؟
هر دختری که جهاز بیشتری داشته باشه، اموال بیشتری بهش پیش کش شده باشه و رک بگم، سود بیشتری از ازدواجش برده باشه، ارج و احترام بیشتری هم نصیبش می شه. در واقع اسمش روشه! کاغذ ارزش! ارزش هر دختر از سنگینی مقدار طلا و اموال کاغذش مشخص می شه.
این قضیه مختص به این طایفه نیست. همین الان هم مهریه و سرویس طلای عقد و عروسی همین حکم رو داره که کلا به نظر من از ریشه غلطه این قضیه.
پی نوشت 3: روند رمان در جلد دوم مثل جلد اول خواهد بود. رمان به زمانحال روایت میشه و با فلشبکهای متعدد به زمانگذشته برمیگرده. تشخیص این فلشبکها عمدتا با تکیه برمتن انجام میشه؛ اما در قسمتهایی هم از «***» استفاده خواهد شد. توی صفحهی پروفایلم در خدمت همهی نقدها، نظرها، و پیشنهاداتتون هستم.
پی نوشت4: دوست دارم بدونید که این شروع دوباره، خیلی سختتر از اونی بوده که فکر میکنید. بیشتر از هیتها و فحشها و دعوا کردنهاتون به حمایتعمیق و نظرات دلگرمکنندتون نیاز دارم. توی شرایط سختی دارم خط به خط این رمان رو مینویسم و میخوام یادتون بیارم که خط به خطش توی شرایط بدتری برای یکدختر اتفاق افتاده. پیشاپیش سپاس از نگاهگرمتون. سامی. انجمن تک رمان
مقدمه:
اگر من قلبم، تو ضربانقلبمی ...
مرا ببین! حال من کنار تو چه دیدنی میشود. من کنار تو، تلخی دیروز و سختی هرروز را فراموش کردم. تو کنار من سازدلت کوک شد. ما آینده را باهم رویابافی کردیم. ما کنار هم چه زیبا بودیم.
مرا نبین! حال من دور از تو دیدنی نیست. من بیتو هرچه هست و نیست را فراموش کردم. خودم را، گذشتهام را، لبخندم را، آرزوهایم را؛ اما تو را؟ هرگز! گفته بودم اگر جدا شویم دنیا مارا فراموش میکند. مرا نبین که من بدون تو به تماشای این فراموشی نشستهام.
فقط دوست داشتن کافی نیست، گاهی باید ابراز کرد. فقط ابراز عشق کافی نیست، گاهی باید اثبات کرد. فقط آرزویمرگ کافی نیست، گاهی باید مُرد!
«به نام یگانه ایزد منان»
با صدای کلاغی که قصد ساکت شدن نداشت، آروم چشمام رو باز کردم. یکآسمونِ دور و یککلاغ سردرگم، تنها چیزهایی بودن که با چشمای تار و سرخم میدیدم. باز هم طبقعادت، روی سنگمزارش دراز کشیده بودم. باز هم از شدت گریه و بیحالی، کنارش خوابم برده بود. باز هم دلتنگیای که تا گلوم بالا اومده بود رو مثل یکآرزوی ناکام، فرو خوردم؛ دلتنگی و بغضی که کمکم داشت امونم رو میبرید.
من همیشه از شدتدلتنگی برای خودش، به خودش پناه میآوردم. الان هم چیزی برای من عوض نشده بود. تنها چیزی که بینمون فاصله انداخته بود، این سنگ یخزده و سکوتابدی اون بود؛ اما تا وقتی که من عاشقش بودم، هیچکدوم این چیزها مهم نبود. امید دل دادن رو خوب یادم داده بود؛ اما دلکندن رو ...
بغضی که داشت به گلوم چنگ میزد رو قورت دادم و با یه لبخند بزرگ، چهارزانو، روی سنگمزارش نشستم. گلبرگهای یخزدهی تنها گلم رو یکییکی به نیّتفال جدا کردم و با صدایی که لرزشنامحسوسی داشت گفتم:
- این روزا همش داری یککاری میکنی قولهام رو بشکنم. قول دادم تا انتقامت رو نگرفتم دیگه نیام دیدنت؛ اما کِی گفتم تو هم دیگه نیای دیدنم؟! میخوای کم طاقتم کنی؟ من که خیلیوقته بیطاقت توام بیانصاف...
قطرهی اشک لجبازی که داشت راه خودش رو روی صورتم پیدا میکرد، عصبی پسزدم و سرش غر زدم:
- حالا من برات ناز میکنم، تو نباید بیای منتکشیِ زنت پسرخوب؟ هرچند بعد از اینهمه وقت هم که اومدی سراغم همش تو خواب دعوام کردی؛ اما ...
بیتوجه به اشک بیارادهای که دوباره راه خودش رو روی صورتم باز کرد ادامه دادم:
- اما سفید هنوز بهت میاد.
گلبرگهای کنار اسمش رو کنار زدم و با حسادتی که کنترلش دست خودم نبود، به شوخی گفتم:
- اگر بفهمم به خواب اونم میری و همین جوری ازش دل میبری، باهات کات میکنم امید!
امید میدونست این اشکهایی که تندتند روی صورتم میریزه، کنار لبخندتلخم، بدترین حالت تنهاییمنه. برای اینکه متوجه حال بدم نشه، به قول خودم بحث رو عوض کردم:
- نمیدونی این چند وقته تحملآرمان چقدر سخت شده امید. غیرتی نشیها؛ اما من اصلا ج*ن*س نگاهش رو دوست ندارم. تو خونهاش آرامش ندارم. وقتی نگاهم میکنه، از حرص و کینهی تهنگاهش دلم میریزه. حتی حس میکنم هیچ حس برادرانهای بهم نداره. جوری رفتار میکنه انگار من یکی از املاکشم! خوش بهحال تو که صاحب خونهات خداست. باهاتمهربونه یا با تو هم مثل من پدرکشتگی داره؟
اینبار با یادآوری خاطرات تلخ و شیرینمون از تهدل خندیدم و بین خندههام بریدهبریده گفتم:
- الان اگر دستت بهم میرسید؛ چون به خداجونت بیاحترامی کردم، مثل اون دفعه، گوشم رو میپیچوندی، مگه نه؟!
صدای خندههام توی قبرستونخالی میپیچید. ترسناک بود، غمگین بود، حس تنهاییعجیبی رو القا میکرد؛ اما من تا وقتی کنارش بودم، احساس ناامنی و بیکسی نمیکردم. اهمیتی نداشت که دیگه نمیتونه دستسردم رو بگیره، وقتی که عمیقاً باور داشتم هنوز حرفهام رو میشنوه. برام مهم نبود دیگه نمیتونم ببینمش، وقتی که ایمان داشتم اون تمام مدت نگاهش به منه.
گلبرگ دیگهای رو جدا کردم و احمقتر از همیشه منتظر جوابش موندم. منتظر شنیدنصدایی که دیگه تا عمر داشتم، از شنیدنش محروم بودم. منتظر نگاه گرمی که هنوز هم بیفروغیش توی نگاههای وحشتزده و سرد لحظهیآخرش، لرز به تنم میانداخت. منتظر بودم دست گرمش اشکم رو پاک کنه؛ دستی که توی لحظههای آخرش بهسمت من دراز شده بود.
آره! من با تمام بیاعتقادیم، با تمام گـناههام و با تمام بیپناهیم، منتظر معجزه بودم؛ اما وقتی مثل همیشه، تنها چیزی که حس کردم، سرمای سنگسیاه مزارش بود، دوباره بغض به گلوم چنگ زد. منه نابغه، احمقترین آدمِ این کرهی خاکی بودم. نفسعمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
- اصلا همش تقصیرتوئه! از اولش هم خدات رو بیشتر از من دوست داشتی. یادته یه بار عصبانیم کردی بهت گفتم: « بین من و خدات یکی رو انتخاب کن؟»
با یادآوری اون روز، کنترلم رو از دست دادم و محکم زیرگریه زدم. بین گریههام با صدایی که دیگه کاملا دورگه شده بود گفتم:
- لال بشم الهی که اگر میدونستم اونرو انتخاب میکنی هیچوقت این رو نمیگفتم. من به خاطر تو همه چیزم رو ول کردم، تا توی این دنیای لعنتی کنار تو بمونم. تو منو به بهشتت فروختی؟!
بازم تنها صدایی که شنیده میشد، صدای گریههای من بود. همیشه همین بود. با تاسف، گریه و خواب شروع میشد، به بیداری و گریهزاری و گله و شکایت از امید و خدایامید ختم میشد.
هوا داشت تاریک میشد و فرصتزیادی برام باقی نمونده بود. باید حرفی که به خاطر گفتنش، اینهمه خطر کرده بودم رو میگفتم. به آخرین گلبرگی که برام مونده بود خیره شدم و گفتم:
- امید؟ یه خبرخوش! فالم میگه دارم میام پیش تو ...
حرفم رو خوردم و برگهی آزمایشم رو روی مزارش گذاشتم. باصدای آرومتری که بغض توش بیداد میکرد، ادامه دادم:
- این آزمایش هم همینطور.
این اولین باری نبود که داشتم این حرف رو بهش میزدم. این اولین باری نبود که دکترها جوابم کرده بودن؛ ولی باز هم گفتنش به امید آسون نبود. تنها جوابی که باراول، با چشمهای پر از اشک بهم داده بود این بود: « حق نداری تنها جایی بری»؛ اما حالا خودش تنها رفته بود. همیشه من کسی بودم که ترکش میکرد. همیشه من کسی بودم که باعث رنج و عذاب اون بود. اون هیچوقت دلش نمیاومد منو رها کنه؛ اما خدای اون سنگدلتر از اون بود. ایکاش خدای امید هم اندازهی امید دوستم داشت.
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم. انگشت اشارهام رو سمت مزارش گرفتم و با لحنی تهدیدوار گفتم:
- نیام ببینم یکمشت حوری دور و ورته که بهشتت رو جهنم میکنم.
یکحرف تهدیدآمیز با لحنی ترحمبرانگیز! چیشد که به این روز افتادم؟! من یکقدمی خوشبختی ایستاده بودم. یکقدمی آرزوهام بودم که دنیام رو جهنم کردن. ما قرار ازدواج گذاشته بودیم. خانوادهها رو راضی کرده بودیم. امید برام لباس عروس سفارش داده بود. من خوشبختیم رو باور کرده بودم. چطور دلشون اومد؟!
این انتقام حق من بود. تنها حقی که اینبار سفت و سخت پای گرفتنش ایستاده بودم و تا زمانی که بهش نمیرسیدم، حتی قلبم هم حق نداشت از تپشش دست بکشه.
قبل از اینکه دوباره کنترل خودم رو از دست بدم، سنگمزارش رو ب*وسیدم و از بهشت رضوان بیرون زدم.
کمی دیر کرده بودم؛ اما باز هم تونستم بهموقع به ایستگاه برسم. درست همونجایی که غزال پیادهام کرده بود، از اتوبوس پیاده شدم و با یکم چشمچشم کردن، پیداش کردم. انجمن تک رمان
کنار خیابون پارک کرده بود و صدای آهنگ ماشین رو تا حلق زیاد کرده بود. حرکاتش شبیه هرچیزی بود، جز ر*ق*ص! طبق معمول داشت مسخرهبازی در میآورد. هرچقدر من غمگین، سرد و جدی بودم، اون شاد، گرم و شوخ بود. هرچقدر من به اصولم پایبند بودم، اون بیقید و بیقانون بود. با این وجود در نهایت اونی که بهش حکم بیبند و باری دادن، من بودم و اونی که همه به عنوان یک دختر خانوادهدار میشناختنش، اون بود. فقط چون من تنها بودم و اون پدر بالا سرش بود؛ آخ که چه دنیای نامردی.
بیحوصله در ماشین رو باز کردم و کنارش نشستم. قصد نداشتم حالخوبش رو خ*را*ب کنم؛ اما واقعا الان نمیتونستم به آهنگهای امیدجهان گوش بدم! بیتوجه به شلنگ تخته انداختنهاش، آهنگ رو قطع کردم. بیسلام و دلخور گفت:
- آهنگ رو چرا قطع ...
نگاهش که به صورتم خورد، حرف توی دهنش ماسید. با همون نگاه متعجب و لحنی متعجبتر گفت:
- گریه کردی؟!
نگاه میخ شدهاش به چشمهام اذیتم میکرد. این الکی خوش بودنش، اذیتم میکرد. این که اون هم مثل همهی آدمهای دیگه حرفهای من رو نمیفهمید، اذیتم میکرد. این که من با بقیه فرق داشتم، اذیتم میکرد.
روم رو برگردوندم و «نه» ی آرومی گفتم؛ اما صدای خشدارم گواه دروغ واضحم بود. با صدایی که حالا میتونستم بغض رو توش حس کنم، آروم و با احتیاط گفت:
- چشمات سرخِسرخ شده رهایی.
میدونستم فهمیده کجا رفته بودم. میدونستم میدونه و به روم نمیاره تا حال خرابم رو خ*را*بتر نکنه. از وقتی که سیاه امید رو پوشیدم، از کل دنیا حرف شنیدم. همه بهم برچسب زدن و قضاوتم کردن، همه ملامتم کردن. ملامت به جرمیشرعی و گناهی نکرده. من از کسی که محرمم بود باردار بودم، ولی مردم بچه ی مشروع منو «نامشروع» خطاب می کردن. غزال تنها کسی بود که بغضم رو دید، گریه کرد. اشکم رو دید، ضجه زد. بیتابی و بهانهگیریهام رو دید، حرفهای سنگین پشتسرم رو شنید؛ اما باز هم کنارم موند.
چه اهمیتی داره کسی که خواهرانه خرجم میکنه، واقعا خواهرم نیست؟! چه اهمیتی داره کسی که قلباً دوستم داره، یه گناهکبیره کرده یا صدتا؟! چه اهمیتی داره که عقایدش با عقاید من نمیخونه و از زمین تا آسمون با من تفاوت داره، وقتی علاقهاش بهم بیریاست؟!
غزال تنها کسی بود که بهم تسلیت گفت، هرچند جز سکوت چیزی ازم نشنید. در ظاهر شاید صمیمی به نظر میاومدیم؛ اما ما خیلیوقت بود که از هم دور شده بودیم و غزال منکر این دوری بود. نه من میتونستم غزال رو عوض کنم، نه غزال من رو. ما یاد گرفته بودیم به عقاید هم احترام بذاریم؛ اما این تفاوتها باعث شده بود هیچوقت نتونم باهاش صمیمیشم. نه فقط غزال، با هیچکس دیگه هم نمیتونستم راحت باشم. خوب میدونستم که همیشه مشکل از من و هوش لعنتیمه. به هرحال غزال هرچی و هرکی که بود، فعلا تنها آشنای من توی این شهرِ تمام غریب بود.
بدون اینکه به روم بیارم تا همین یکساعت پیش مثل یک احمق زانو زده بودم و از ته دل زار میزدم، با همون غرور همیشگیم گفتم:
- فقط منو ببر خونه.
من بعد از هزاربار زمین خوردن و بلند شدن، حالا دیگه فقط یه آدم خرد شده بودم. یه آدم هزار تکه که به مویی بنده و با یکلرزش دیگه، از هم فرو میپاشه. مثل یه ظرف چینیِ پُر از ترک، خوشرُخ؛ اما شکستنی بودم. با اینحال درست مثل روز اول، داشتم سعی میکردم قوی باشم. حتی اگر این سعی کردن برای قوی بودن، به وانمود کردن به قوی بودن هم ختم میشد، فرقی نداشت؛ وقتی کسی این فرق رو نمیفهمید. اونکه نمیدونست غرورم شکسته، اونکه نمیدونست روحم نابود شده، اونکه نمیدونست این آخرهای راه منه، اون هیچی از حال بدم نمیدونست.
«الهی بمیرم» ی که زیرلب گفت، حالم رو دگرگون تر کرد. انقدر خودم رو به نشنیدن و به خواب زدم، که بعد از چند دقیقه واقعا خوابم برد. همیشه بعد از گریه خوابم میگرفت. انگار یک جورایی از گریهی زیاد ضعف میکردم.
با صدای ظریف و دخترونهی غزال چشمام رو باز کردم. نگاهم به در آشنایی که داشت اتوماتیک باز میشد، افتاد و بیاراده اخمریزی بین ابروهام نشست. باز هم داشتم به سلولم بر میگشتم؛ عمارتآرمان! باز هم قرار بود از آرمان درشت بشنوم و صدام در نیاد. باز هم باید ماسک یخیم رو بر میداشتم تا بتونم مقابل اتهامهای یک کوه یخ و نگاه های خارج از عرفش بایستم.
با دیدن یکی از سه رانندهی عمارت که با نگاهی طلبکار کنار در ایستاده بود، نگاه درموندهای به غزال کردم. آرمان ورود غزال رو به عمارت منع کرده بود و این جلوی در ایستادن رانندهاش، یکهشدار برای یادآوری این منع بود.
نفس عمیقی کشیدم و با ملایمت و شرمندگی گفتم:
- ببخش که نمیتونم دعوتت کنم داخل.
لبخند مصنوعی زد و با شیطنت به رانندهی جلوی در چشمک ریزی زد. راننده اخم غلیظی کرد و من بیاراده پوف کلافهای کشیدم. لبخند گ*شا*دی به اخم راننده زد و سرخوش گفت:
- لباست سورمهای تیره و آستین سهربعه. یقهاش از پشت یکم بازه. میتونی یه شال بندازی روش. خوش بگذره.
قبل از این که بتونم کنکاش کنم هنوز ازم دلخوره یا نه، از ماشین پیاده شد.
راننده که از دور شدنش مطمئن شد، سریع اومد پشت فرمون نشست. نگاه تندی بهش کردم و با حرص پیاده شدم. با دیدن پیاده شدن من، اون هم در ماشین رو باز کرد تا پیاده بشه و دنبالم بیاد! اینبار نتونستم خودم رو کنترل کنم و برگشتم سمتش و با حرص به عربی گفتم:
- دنبال من راه بیوفتی کاری میکنم همونی که بهت دستورش رو داده، زندهزنده چالت کنه.
بدون اینکه بهش فرصت عکسالعملی رو بدم، داخل رفتم. در طبق معمول باز بود و صدای بلند موزیک بهراحتی شنیده میشد. بدون دیدن نشیمن خالی هم میتونستم حدس بزنم صدا از طبقهی بالاست.
یکی از اتاقهای طبقهی بالا برای سهیلا بود و مطمئن بودم برای مراسم اومده. هروقت میخواستن باهم جایی برن، سهیلا از چند روز قبلش چترش رو اینجا پهن میکرد. قسمت خندهدارش این بود وقتهایی که میخواست شب اینجا بمونه، منکر این میشد که اینجا اتاقی داره و به هرطریقی که بود، راه خودش رو به اتاق آرمان پیدا میکرد. هرچند بود و نبودش برای آرمان خوشگذرونی که بین دخترها وقت سرخاروندن نداشت مهم نبود.
بادقت و بیصدا پلهها رو بالا رفتم تا متوجه اومدنم نشه و مجبور نشم بهش سلام کنم؛ اما وقتی به جنگ و دعوای بعدش فکر کردم، پشیمون شدم. دوباره دومتر راه رفته رو به عقب برگشتم، درست روبهروی اتاقی که کنار اتاقم بود.
در نیمهباز بود و به داخلاتاق دید داشتم.
کلاتاق پر شده بود از لباس مجلسیهایی که به اطراف پرت شده بودن و تل و تاجهایی که هر کدوم با طلاکار شده بود. سهیلا با تاپ و شلوارک راحتی روی صندلیِ میزآرایش نشسته بود و از درد شنیونِ موهاش تقریبا داشت جیغ میکشید. مدام توی جاش تکون میخورد و نمیذاشت خانمی که مشغول آرایش صورتش بود کارش رو راحت انجام بده. دختر شلختهای بود؛ ولی جلویبقیه انقدر خوب ظاهر میشد که محال بود بتونی حدس بزنی اگه بقیه نباشن موهاش رو هم نمیتونه جمع کنه! انجمن تک رمان
هیچ نکتهی مثبتی توی این دختر نبود، هیچی جز اسم و رسم طایفهش! وسط این میدون جنگی که راه انداخته بودن، در زدم و سلام بلندی کردم. دوتا آرایشگراش دست از کار کشیدن و مودبانه جواب سلامم رو دادن؛ اما سهیلا پوزخند صداداری زد:
- از خاک بازی برگشتی؟!
داشتم سعی میکردم خودم رو قانع کنم نباید جوابش رو بدم که با لحنبدتری ادامه داد:
- آرمان راست میگفت. تو نهتنها واسه من رقیب به حساب نمیای، حتی اصلا به حساب نمیای. برام مهم نیست چرا تو رو توی خونهاش راه داده، وقتی معرفیت نمیکنه و توی جمع نمیارتت معلومه چیکارهای.
چرا عادی نمیشد؟! چرا هنوز هم بعد از این همهمدت، به شنیدن این تهمتهای ناروا عادت نمیکردم؟! چرا هربار به اندازهی بار اول دلم میشکست؟!
این بار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. اخمریزی بین ابروهام نشست و تا خواستم دعوای بعدش رو به جون بخرم و یک جواب دندونشکن بهش بدم، دستآشنایی از پشت سرم روی شونهام نشست. دست مادرانهای که مثل آب روی آتیش، خشمم رو فرو برد.
نفسعمیقی کشیدم و حرف و حرصم رو باهم قورت دادم. با «ببخشید» آرومی خطاب به آرایشگراش، از اتاقش دور شدم و به اتاق خودم پناه بردم. قبل از اینکه زیور دنبالم بیاد، در رو محکم پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم. بغض فرو خوردهام تا گلوم اومده بود؛ اما اجازهی باریدن نداشتم.
از ترس اینکه مبادا اشکم بریزه، انقدر سریع فرار کردم که طفلی زیور حتی فرصت نکرد یه کلمه باهام صحبت کنه. شاید هم جرات نکرد؛ نمیدونم! نمیخواستم بترسونمش؛ اما مطمئنم عصبانیتم برای اونکه منو مثل کف دستش میشناخت، انقدر واضح بود که حالاحالاها جرات نکنه سراغم بیاد؛ ولی الان از اون موقعهایی بود که دلم میخواست جرات کنه و دنبالم بیاد، جرات کنه و بغلم کنه، جرات کنه و برام از روزهایخوبی که قراره بیان بگه، حتی اگه واقعا روزخوبی در کار نباشه. من واقعا امروز بیش از حد ظرفیتم از احساساتم کار کشیده بودم.
امشب قرار بود برای آرمان هم شب سختی بشه. امشب مجبور بود من رو توی جمع، به خانواده و طایفهی نامزدش، به عنوان خواهر خونیش معرفی کنه. حتی نمیتونستم تصور کنم چه جَوی قراری درست شه؛ اما تلافی حرفهای سهیلا رو به همون لحظه موکول کردم.
با خشمی فروخورده، طبقعادت با لباس، زیردوش آبسرد ایستادم و همه مقاومتم در برابر مرور خاطراتم در هم شکست.
***
نمیتونستم حکمتش رو بفهمم. من از یه تـجاوز رد شدم، قرص خوردم، مـست کردم، دمایبدنم رو بهم زدم، حتی چندبار رگم رو زدم و کلیخون از دست دادم؛ اما باز هم زندهام! من از ته دلم بهش التماس کرده بودم که راحتم کنه؛ اما باز هم با بیرحمی بهم یک شانس دیگه داده بود. شانسی که من طالبش نبودم. اگر فقط چند ثانیه دیگه درد تیغ رو طاقت آورده بودم و ضربه ی آخر رو می زدم، الان مجبور نبودم توی آینه به تصویر بیروح خودم خیره شم. انقدر از دست خودم عصبانی بودم که اگر ولم میکردن، حتی یکلحظه هم برای تمام کردنِ کار ناتمامم معطل نمیکردم.
مثل همیشه برای اینکه خودم رو آروم کنم، به دوش آبیخ پناه بردم. زیر آبسردش که لرزخفیفی به تنم انداخته بود، ایستادم و آروم باند دوردستم رو باز کردم. گ*از استریل رو از روی زخمم برداشتم و به دستهگل جدیدم خیره شدم. جای بخیههای بعد از عمل روی مچ ظریف دستم خودنمایی میکرد. زخمم گوشتاضافه آورده بود و نخهای بخیه روش، یکردیف ضربدری زشت درست کرده بوده بودن؛ چیزی شبیه یکهزارپای ب*ر*جستهی گوشتی!
فقط چندثانیه طول کشید تا از ظاهر دستم بگذرم و عمق فاجعه رو به یاد بیارم. من عصبهای انگشت اشارهی دستچپم رو از دست داده بودم. با اینحال بازهم برای تکون دادنش تلاش کردم؛ یه تلاش بینتیجه! هرچی سعی میکردم نمیتونستم تکونش بدم یا حتی حسش کنم. به تصویر خودم توی آینه مات و بخار گرفته خیره شدم و بی اختیار زمزمه کردم:
- مایه ی ننگی...
تو کسری از ثانیه عصبی شدم و نفهمیدم کی تمام حرصم رو سر آینهی بیچارهی حمام خالی کردم.
با صدایبلند خرد شدن آینه، صدای در زدنهای محکم زیور شروع شد. صدام میکرد؛ بلند تر از همیشه، صمیمیتر از همیشه. لحظهای که داشتم بدون لحظهای تعلل تیغ رو روی رگم میکشیدم، چقدر دلم حسرت شنیدن اسمم رو داشت. حسرت این که یکی صدام کنه، یکی کنارم باشه، حتی شده به دروغ، بهم بگه که همهچیز درست میشه؛ اما ...
راستی چرا اون موقع به زیور فکر نکردم؟! چرا تا قبل از اینکه خودم رو نابود کنم، هیچوقت محبتش رو ندیدم؟!
بدون اینکه حواسم به وضعیتم باشه یاحداقل یکه حوله بپوشم، بیهوا در رو باز کردم. نگرانی توی نگاهش میلرزید و رنگ و روش به سفیدی میزد. نگاهش از لباسهایخیسم که به تنم چسبیده بود گذشت و ماتِ زخمباز و خیسمچم شد. ترس رو توی نگاهش دیدم و پوزخند صداداری زدم. من با خودم کاری کرده بودم که زیور حتی از دیدنش هم میترسید. یا من یه احمق بودم یا زیور یه ترسو!
با دلواپسی و فضولی ذاتی که نمیتونست کنترلش کنه، گفت:
- چرا در رو قفل کردی؟
نگاه طلبکاری بهش کردم.
- چیکار کنم؟! درو باز بذارم و دوش بگیرم؟!
انگار تازه فهمید چی گفته که سریع گفت:
- آخه فکر کردم شما ...
مثلا خواست حرف قبلش رو ماستمالی کنه؛ اما بیشتر داشت خرابش کرد. اخمی که روی صورتم نشست، باعث سکوتش شد. با گفتن: «میرم حوله بیارم» از دستم فرار کرد و من رو به حال خودم گذاشت. حالیکه هیچ حالش خوب نبود.
فهمیدن اینکه دقیقا بعد از بیهوش شدنم چه اتفاقی برام افتاده بود، با وجود زیور، اصلا سخت نبود. اونطور که خودش تعریف کرده بود، همون شبی که از خونه انداخته بودمش بیرون، خوابم رو دیده و نگران شده. من با همسایهها رفت و آمدی نداشتم؛ اما اون به یکیشون زنگ زده بود و ازشون خواسته بود بهم سر بزنن. چیزی که عصبیم میکرد، این بود که وقتی در رو باز نکرده بودم، پسرشون سعید رو داخل فرستاده بودن، ادعای نگرانی میکردن؛ ولی بدون هیچ همراهی به بیمارستان منتقلم کرده بودن. چون رگم رو زده بودم هیچکدوم از همسایهها راضی نشده بودن همراه آمبولانس بیان. هیچکس از دردسر اضافه خوشش نمیاومد.
بین همهی این قضایا، به اینکه آبروم توی در و همسایه کاملا رفته بود اصلا کاری نداشتم. مشکلم این بود که زیور بدون اجازهی من غریبهها رو به حریمم راه داده بود. مشکلم این بود کسی که من رو از حمام بیرون کشیده بود، سعید بود. پسرناخلف همسایه که با وجود سنکمش، توی مدرسهی دخترونه خیلیمعروف بود! کسی که برای جلبتوجه کمترین کارش سیگار دست گرفتن بود. نیازی به خرج کردن هوش نداشتم تا بدونم بعد از این قراره همسایه ها با چه دیدی بهم نگاه کنن. انجمن تک رمان
من همینجوری هم به خاطر اینکه هیچکدوم از همسایهها تاحالا خانوادهم رو ندیده بودن، شهرت بدی داشتم؛ با اینکار وضعیت برام بدتر هم شد. سر این قضیه چنان دعوایی با زیور راه انداختم که دیگه مطمئن بودم اینبار اگه حتی خونه هم آتیش بگیره، جرات نمیکنه به کسی زنگ بزنه. این قضیه جوری براش درس عبرت شد که حتی وقتی از مدرسه بهش زنگ زدن و مردود شدنم رو خبر دادن، هم دخالتی نکرد. هرچند که با یکم پول کارنامهی صورتی مردودیم، تبدیل به یککارنامهی سبز با نمرههای بیست شد.
کمکم زندگیم به روال سابق برگشت و وقتی بالاخره باند دور دستم رو باز کردم و بخیههام رو کشیدم، فهمیدم باید با ردی که تا ابد روی مچم انداختم کنار بیام و خودم رو برای عمل بعدی آماده کنم. عملی که تضمینی برای موفقیتش نبود؛ اما کمک میکرد بتونم باز هم انگشتهای دست چپم رو تکون بدم.
نه با رد ابدی که روی دستم جا خوش کرده بود مشکل داشتم، نه با دردی که قرار بود بکشم و آسیبی که قرار بود دائمی شه. چیزی که آزارم میداد، نگاههای مردمی بود که با بیرحمی قضاوتم میکردن. شنیدن حرفای تلخی که درباره ی خانواده م می زدن و نگاه های سنگین و پر قرضی که با وجود سن کمم بهم می انداختن. من برای مردای اطرافم یه عروسک خوش رو و بی دفاع و پولدار بودم و برای خانم های اطرافم یه تهدید برای بنیان زندگی های به ظاهر استوارشون! اولش سعی میکردم حساسیت نشون ندم، تا اوضاع رو برای خودم سختتر نکنم؛ اما کمکم تحمل همه ی این ها برام سخت شد.
بالاخره طاقتم سر اومد و یکدستبند چرمیظریف و زیبا، با یکسنگ عتیقهی قیمتی که از بابا برام مونده بود، برای خودم درست کردم. دستبندی که وقتی برای اولینبار دستم کردم، با خودم قسم خوردم که هیچوقت جلوی کسی از دستم درش نیارم و نذارم کسی زیرش رو ببینه. دستبندی که هیچی از اصالت و اهمیتش تویطایفه خبر نداشتم. لباس های پسرونه م پسرونه تر شد و سایز لباس هام بزرگ تر. به هر طریقی سعی می کردم زشت به نظر برسم و جلوی هر نگاهی رو به خودم بگیرم. کلاهم رو تا آخر پایین می کشیدم و هیچ رنگ روشنی نمی پوشیدم. مطلقا با هیچ کسی حرف نمی زدم و به هیچ کسی توجه نمی کردم. من مثل یه مرده ی متحرک فقط روزام رو می گذروندم.
یادم نمیاد بعد از عمل دقیقا چندروز تویخونه استراحتمطلق بودم؛ اما با رسیدگیهای مداوم زیور، به استثنای انگشت اشارهی دست چپم، حال جسمیم خوب بود و حالا حتی می تونستم به آرومی دستم رو مشت کنم. رنگ به روم برگشته بود و حتی کمی هم آب زیر پوستم رفته بود. اونی که لحظه به لحظه داشت داغون و داغونتر میشد، حال روحیم بود. من داشتم نابود میشدم و بیحستر از همیشه به تماشای این نابودی نشسته بودم.
حالا بیشتر از همیشه برای موندن توی این گروه مصمم بودم. قبلا تصمیم گرفته بودم بمونم، چون مجبور بودم. چون بعد از بلایی که سرم آورده بودن، فهمیده بودم وقتی تاخیرم همچین عواقبی داره، زیرپا گذاشتن قانونهاشون چه حکمی میتونه داشته باشه. من توی اون لحظه موندم، چون میخواستم زنده بمونم؛ اما الان که تا پایمرگ رفته بودم و برگشته بودم، میخواستم انتقام بگیرم. میخواستم بمونم و یکروز به چنان قدرتی برسم که بتونم همهی کارهاشون رو تلافی کنم.
بیشتر از یکماه بود که به نینا و خونهباغ سر نزده بودم و اینکه سراغی ازم نگرفته بودن و دنبالم نفرستاده بودن، یعنی از حالم خبر داشتن. میدونستم زیر نظرم گرفتن و بیشتر از این نمیشد معطلشون کنم. چون خوشم نمیاومد وقتی خونه نیستم کسی توی خونهام پرسه بزنه، منتظر شدم تا زیور کارهای خونه رو تموم کنه و بره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم، سریع آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
داشتم مسیری رو میرفتم که دیگه ازش متنفر بودم؛ اما پرانگیزهتر از همیشه. کمتر از همیشه ماشین عوض کردم و زودتر از همیشه به خونهباغ رسیدم. بیتوجه به آدمهای اطرافم مستقیم داشتم سمت انبار میرفتم که چندتا چهرهی جدید، جلوی راهم سد شدن.
بدون اینکه بترسم به چشماشون خیره شدم و همین که خواستم دهن باز کنم، از سر راهم کنار رفتن. متعجب از احترامی که گذاشتن، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. رسول پشتسرم ایستاده بود و با اخمیغلیظ نگاهم میکرد. دیگه حتی حوصلهی سر و کله زدن با رسول رو هم نداشتم.
بدون توجه به اون و آدمهاش دوباره سمتانباری راه افتادم. دو نفری که اول راهرو بودن من رو میشناختن و با دیدنم، با احترام از سر راهم کنار رفتن. هنوز چند قدم هم از راهرو دور نشده بودم که بیهوا رسول سد راهم شد. به دیوار سمت راستش تکیه زد و پاش رو به دیوار سمت چپ ستون کرد. تعلیم دیده بود؟! طولپاش دقیقا به اندازهی عرض راهرو بود!
مغزم ناخوداگاه درگیر محاسبهی تناسب بین پاها، بالا تنه و وزنش بود. به نظرم پاهاش کمی بلندتر از حدتناسبش بود؛ اما شلوار راستهای که پوشیده بود، این قضیه رو کاملا پوشش میداد. انقدر که تا کسی دقیق محاسبه نمیکرد، متوجهش نمیشد.
ذهن شلوغ و درگیرم انقدر غرق بود که اصلا متوجه نگاه خیرهم نبودم. با پوزخند صدادارش به خودم اومدم و اخمظریفی روی صورتم نشست. با طعنه گفت:
- علیکسلام!
تحمل حقارتی که توی نگاهش نسبت به خودم میدیدم، اصلا آسون نبود. مطمئن بودم داره فکر میکنه مگه من چه نسبتی با خانزاده یا نینا دارم که با این سنکم توی همچین گروهیم و حتی دست راست نینا شدم؟ داره فکر میکنه به کجا وصلم که اسمم بلنده و کلیآدم دور و برم دارم که ازم دستور میگیرن؟
مقابل به مثل کردم و پوزخند صداداری زدم:
- میتونم بدم تا مثل یه اِسکِلِتخشک شده استخوانات رو خرد کنن. مزهنپرون!
با حرص از بین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- امتحان میکنیم.
پاش رو برداشت و قدمی سمتم اومد که با صدای محکم استاد از پشت سرش، سرجاش موند.
- کی بهتون اجازه داده واردشین؟!
هر دومون با نگاههایی زخمی بهم خیره بودیم. توی ظاهر شاید تونسته بودم خودم رو آروم نشون بدم؛ اما من دلم از اون یک قدمی که سمتم برداشته بود، لرزیده بود. من بیشتر از همیشه ترسیده بودم و دیگه حالم داشت از این منه ترسو بهم میخورد.
همیشه از جذبهی استاد خوشم میاومد. انقدر جذبه داشت که رسول با اینکه استاد رو نمیشناخت کاملا ساکت شده بود. از رسول بعید بود! تا الان که خوب داشت بلبلزبونی میکرد! حتی توی سکوتش هم جوری به استاد خیره بود انگار میشناستش. بالاخره جرات به خرج داد و گفت:
- من از ماه پیش عضو ثابتم.
معنی حرفش این بود که اجازهی ورود به راهروها رو داره. هرچند عضو ثابت شدن اصلا آسون نبود؛ اما هنوز هم در مقابل منی که کنترل انبار رو توی مشتم داشتم، خیلی پایینتر بود. باید چندسالی میدوید تا به جایی که من ایستادم برسه. بیشک خودش هم اینرو خوب میدونست. پس با چه جراتی باهام در میافتاد؟! کاش میدونستم پشتش به کی گرمه و اینهمه جرات رو از کجا میاره. استاد نگاهخنثی و بیحسی بهش کرد و گفت:
- به نگهبانها گفته بودم کسی رو راه ندن.
نگاهسنگین و معنی داری حوالهی نگهبانها کرد و دوباره نگاه خنثیاش رو توی چشمهای رسول دوخت و ادامه داد:
- باز کردن اینسری از گاوصندوقها به سکوت بیشتری نیاز دارن.
نگاه استاد انقدر جذبه داشت که دیگه رسول دست و پاش رو جمع کنه، دهنش رو ببنده و خودش رو از سرراه من و استاد کنار بکشه. هرچند حس میکردم استاد، رسول رو خیلی بیشتر از چیزی که داره وانمود میکنه، میشناسه.
نگاهگذرایی به رسول و نگهبانها کرد و در آخر نگاهش روی من ثابت شد. اخمکمرنگ و محوی که روی صورتش نقش بست، خیلیزود هم پاک شد. قبل از اینکه فرصت عکسالعملی رو بهمون بده، جلو افتاد و گفت:
- سامی دنبالم بیا. خانم خیلیوقته که منتظرته. انجمن تک رمان
بدون اینکه به کس دیگهای نگاه کنم، مطیعانه دنبال استاد راه افتادم. میدونستم توی اولینفرصت سر این قضیه یک تذکر جدی بهم میده. حتی خودم رو برای تنبیههاش آماده کرده بودم. از کلاغ پر رفتن دور باغ تا جمع کردن همهی جیب بُرهای منطقههای پایین. نگران تنبیهای که برام در نظر میگرفت نبودم، چون حمایت عمیقش رو حس میکردم. درک میکردم میخواست از درگیری با رسول نجاتم بده، برای همین بهم سخت گرفت.
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی به اتاق نینا رسیدیم و نفهمیدم چرا و چهطور از سر تا پام خیس شد. فقط وقتی به خودم اومدم که صدای خندههای نینا کل اتاق رو برداشته بود. هرچند هیچکدوم از نگهبانها جرات نداشتن بهم بخندن، حداقل نه درحضور خودم؛ اما صدای خندههای نینا فضای دالون مانند اتاق رو پر کرده بود. باز هم من صدای خرد شدن شخصیتم رو میشنیدم.
نینا برای اینکه از هپروت درم بیاره، یکلیوان آبجو رو روم خالی کرده بود. لباسم یه تیشرتگشاد و شلوار ششجیب بود، که حالا تیشرتم کاملاخیس و چسبناک شده بود و به بدنم چسبیده بود.
با آرامش دستی به چشمام کشیدم تا آب جویی که از مژه هام چکه می کرد رو پاک کنم، هرچند در حد مرگ کلافه و عصبی شده بودم. نگاهم روی دستهای استاد که پشتسرش تویهم قفل شده بودن و از شدت حرص رگهاش بیرون زده بودن، سُر خورد. نمیدونم چرا توی اونلحظه نگاهم میخاستاد شده بود؟ اما وقتی نگاه کنجکاوم دنبال ذرهای حمایت توی صورتش گشت، فقط با یک فیسپوکر مواجه شدم. چه انتظاری داشتم؟! من بین یک عالمه گرگ تک و تنها مونده بودم. استاد از اول بهم گفته بود نباید از هیچکس انتظار کمک داشته باشم و نباید به هیچکس اعتماد کنم. از کی میتونستم گله کنم وقتی خودم آگاهانه قدم توی این راه گذاشته بودم؟! اون بهم اخطار داده بود، این من بودم که عمق ماجرا رو درک نکرده بودم و این تقصیر هیچکس نبود؛ حتی خودم. اون کسی بود که این درس خودداری و مخفی کردن احساسات رو انقدر خوب بهم یاد داده بود، پس چطور ممکن بود با یه نگاه بتونم احساسش رو بفهمم؟
با غروری خرد شده، انقدر بیصدا و بی واکنش به تماشای خندههای مستانهی نینا ایستادم که بالاخره خسته شد و سر اصل مطلب رفت. برعکس خندههای چند لحظه قبلش با جدیترین لحنش گفت:
- تمام اینمدت فکر میکردم پلیسا گرفتنت. به همه دستور داده بودم هرجا بیرون از این انبار دیدنت، کارت رو تمام کنن.
نگاهی پرشماتتی بهم کرد و ادامه داد:
- انقدر نیومدی که مجبور شدیم مهمترین سری از بارو بدیم سامیار باز کنه.
من فارغ از اینکه توی تمام مدتی که توی خونه استراحت مطلق بودم، کل خلافکارهای شهر دنبال کشتن من بودن، چیزی جالب تر از این وجود داشت؟ به دستهای استاد خیره بودم. انقدر داشت با یکدستش مچ اون دستش رو فشار میداد که سرانگشتاش سفید شده بود و من واقعا نگران بودم هرلحظه مچش بشکنه! اون واقعا توی این کار ماهر بود. برای این که یادم بده وقتی دستم بسته ست چطور بدون هیچ وسیله ای مچ دست یا انگشتام رو بشکنم تا بتونم دستم رو آزاد کنم، هر استخوانم رو بارها شکسته بود و جا انداخته بود. صورتپوکر و بیحسش بزرگترین تناقض با دستهای درگیرش بود. نمیتونستم درک کنم الان عصبیه یا آروم؟! ولی میفهمیدم برعکس چیزی که به من یاد میداد، اون اهمیت میداد! میگفت فقط کلاه خودم رو بچسبم؛ اما از من حمایت میکرد. میگفت هیچوقت نباید احساسی از خودم نشون بدم؛ اما اون الان عصبی بود!
برای عوض کردن حال و هوای استاد و جو متشنج ایجاد شده، زدم به لودگی و سرخوشسرخوش گفتم:
- استاد؟ چرا نمیشینید؟
گنگی رو توی نگاهش دیدم و به صندلیخودم اشاره کردم. نینا که تازه متوجه منظورمن شده بود مثل آتشفشانمنفجر شد.
- سامی! سامیار حق نداره اینجا بشینه.
بیتوجه به صدایبلند نینا، با لودگیبیشتری گفتم:
- او پس! نینا منفجر میشود. بوم!
می خواستم وانمود کنم اتفاقی که افتاده برام مهم نیست تا استاد کمتر برام تاسف بخوره. به تقلید از نینا پشت چشمی نازک کردم و ادامه دادم:
- جایخودمه. به هرکی بخوام میدمش.
استاد که تا اینلحظه ساکت بود، باحرصی کنترل شده گفت:
- تمومش کن.
نمیدونم چطور به اینجا رسیدم که با همین یکتشر ساده استاد، بغض به گلوم چنگ زد. من دلنازک، ترسو و درمونده شده بودم. توی اونلحظه واقعا مغزم تعطیل شده بود. حواسم نبود که دارم با این کارم بحث رو به نفع خودم تغییر میدم و استاد رو توی دردسر میاندازم. من واقعا فقط میخواستم اعصاب استاد رو آروم کنم.
با تعجبی که کنترلش دستخودم نبود گفتم:
- یعنی چی؟ من و نینا بشینیم اونوقت شما که بزرگتری بایستی؟
استاد باحرص بیشتری از بین دندونهای کلید شدهاش، غرید:
- فقط ساکت باش.
بغضلعنتیم از گلوم تا چشمام کشیده شد؛ اما با یک نفسعمیق قورتش دادم و دست به سـ*ـینه ایستادم. دوباره ماسکلودگیم رو زدم و باخنده گفتم:
- سانسورش میکنی استاد؟ یهو بگو خفهشم دیگه!
نینا که از کارهام سر در نیورده بود، نفسحرصی و کلافهای کشید. چشمهاش رو بست و باحرصی کنترل شده پرسید:
- مستی؟!
آره! محال بود باور کنه توی حالتعادیم جایگاهم رو به یکیدیگه تقدیم کنم. محال بود باور کنه توی حالتعادی اینطور جلوش بایستم. محال بود بتونه منو با این سنکمم جدی بگیره، پس چارهای جز لودگی نداشتم. لبخند دندوننمایی زدم و با همونلودگی گفتم:
- من نخورده مستم.
خواست جوابم رو بده؛ اما نگاهش که به دستبندم خورد، چشمهاش درخشید و بحث از دستش در رفت. با ذوقی که برای مخفی کردنش تلاش نمیکرد گفت:
- عادت نداشتی مثل دخترها دستبند دست کنی. درش بیار ببینمش.
سوتی پشت سوتی! حتی اگر این مدت زیر نظرم هم نگرفته بود، با این رفتارهای ضد و نقیضم مطمئنا همه چیز رو میفهمید.
اون لحظه انقدر ذهنم آشفته بود که اصلا دقت نکردم چرا یه دستبندچرم با یه سنگعتیقه، انقدر به نظر نینا جالب اومده؟ اگر دقت کرده بودم همون روز همه چیز رو میفهمیدم و هیچوقت برای فهمیدنش به خلافهای سنگین بعدی آلوده نمیشدم؛ ولی من اون لحظه شکستهتر از این بودم که بتونم منطقی فکر کنم و بفهمم چیزی که برای نینا جالب بود، دستبندم نبود؛ سنگ عتیقه و قیمتی بود. من فقط یه دختر بچهی آسیب دیده بودم؛ ایکاش میفهمیدن.
حرف دستبندم که شد، لودگی رو کنار گذاشتم. این سنگعتیقه توی وسایلبابا بود، پس یک میراث خانوادگی بود. بیاراده دستم رو عقب کشیدم. تخس و کوتاه، باجدیت گفتم:
- عادتا تغییر میکنن.
نینا اخمی کرد و همونطور که به من خیره بود، خطاب به بقیه گفت:
- همتون بیرون باشید.
در عرض چندثانیه اتاقخالی شد. حتی استاد هم رفته بود. قرار بود بترسم؟ هه! باتمسخری که از چشمنینا دور نموند چشمام رو چرخوندم.
- بابا جذبه!
برای اینکه مطمئن شه دوباره با تاکید گفت:
- واقعا مستی؟
اینبار بهم برخورد. داشت سعی میکرد بهم بفهمونه همچین رفتاری فقط وقتی ممکنه از من سر بزنه که توی حالتعادی نباشم. بهش خیره شدم و با آرامش گفتم:
- من توی نوشیدن حتی از تو هم بهترم.
برای کنترلخشمش نفسعمیقی کشید.
- هرکس دیگهای اینجوری باهام حرف میزد ...
حرفش رو ادامه نداد و منم پِی قضیه رو نگرفتم. به اندازهی کافی روی اعصابش راه رفته بودم. دوباره با جدیت و خشمی که هنوز داشت کنترلش میکرد، پرسید:
- این مدت کجا بودی؟
طبق معمول همیشه که وقتی حوصلهی کسی رو نداشتم چرت و پرت تحویلش میدادم، بدونفکر یه چیزی پروندم:
- داشتم تجدیدیهام رو جبران میکردم.
تعجب، جای جدیت نگاهش رو گرفت.
- تو نابغهای! اونوقت دومدبستان رو تجدید شدی؟!
با بیحوصلگی نگاهم رو دور اتاق گردوندم و زمزمه کردم:
- وقتی نخونده باشی دیگه درصد هوشت هیچ فرقی نداره.
وقتی دیدم هنوز بهم خیره شده باحرص گفتم:
- مگه امروز سرمون شلوغ نبود؟ چرا منو به حرف گرفتی؟
میدونست دوست ندارم در مورد زندگی شخصیم چیزی بپرسه یا باهام صمیمی شه. پشتچشمی برام نازک کرد و گفت:
- کار توی انباره! اینجا دنبال کاری؟! شده تو و سامیار تا خود صبح هم اینجا بمونید؛ اما تا فردا باید همهشون آماده بارگیری باشن.
انقدر دلم میخواست از اون اتاق فرار کنم که بدون هیچبحثی، با تکون دادن سرم از اتاق بیرون زدم و مستقیم سراغ انبار رفتم. خوشبختانه انبار خالی بود. واقعا معذب بودم با لباسی که به تنم چسبیده جلوی نگهبانها و از همهبدتر جلویرسول رژه برم. انجمن تک رمان
با نگاهی به تعداد گاوصندوقهایی که توی انبار بودن، از فرصتی که نینا داده بود، تعجب کردم! تا فردا واسه این تعدادکم؟! معلوم بود قراره با مدلهای سختی دست و پنجه نرم کنم.
انقدر مطمئن بودم کارم تمومه و اگه نینا پیدام کنه دخلم رو میاره، که وسایلم رو با خودم نیورده بودم. گیرهی موهام و همون وسایلقدیمی دستساز سابقم که تویانبار مونده بود، تنها چیزهایی بودن که داشتم. آه بیارادهای کشیدم و کلاهم رو از سرم برداشتم. گیرهی موهام رو باز کردم و بیتوجه به موهایپریشون و مرطوبم، مشغول کارم شدم.
نمیدونم چقدر زمان برد؛ اما بیشتر از نصفشون رو باز کردم و سامیار هنوز نیومده بود. حق میدادم از دستم دلخور باشه. تازه فهمیده بودم جلوی نگهبانها چه گندی داشتم به اعتبارش میزدم. باید حتما توی اولینفرصت ازش عذرخواهی میکردم.
انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا قفل رو جلوم نمیدیدم، بازکردنش پیش کشم! چهارزانو نشسته بودم جلوی گاوصندوق و داشتم باهاش کلنجار میرفتم که با شنیدن صدایاستاد از نزدیکگوشم، گیره از دستم زمین افتاد.
- با چی؟
به نشونهی احترام از جام بلند شدم و طبقتعلیم، دستهام رو پشتسرم بردم.
- کی اومدید داخل؟
بدون اینکه جوابم رو بده، گیرهام رو از رویزمین برداشت و نگاهکوتاهی بهش کرد.
- هنوز از این استفاده میکنی؟ پس وسایلی که بهت دادم کجاست؟
تازه حواسم جمع موهایی شد که دورم رو گرفته بودن. بیاراده موهام رو پشتگوشم فرستادم و کلاهم رو سرم گذاشتم؛ هرچند موهام رو نمیپوشوند و عملا بیفایده بود. سنم، هویتم، جنسیتم، سمتم توی گروه، همه و همه رو از تکتک افراد مخفی نگه داشته بودم. جز نینا، استاد، میلاد و یه سری دیگه از آدمهای قابلاعتماد خودم و نینا، کسی از چیزی خبر نداشت. حتی رسول هم هنوز نمیدونست که من دخترم. هرچند انقدر که دهن به دهنم گذاشته بود، تا الان دیگه به صدام شک کرده بود. من آدم بیدقتی نبودم؛ ولی امروز نمیتونستم تمرکز کنم. منتظر بودم برای این بیاحتیاطی تنبیم کنه؛ ولی فقط یکی از همون نگاههای خنثیاش بهم کرد. با خونسردی کتچرمش رو در آورد و روی شونهام انداخت. بیتفاوت روی گاوصندوق کناری نشست و مودبانه گفت:
- من صدات زدم؛ ولی توی فکر بودی.
این اولینباری نبود که بیهوا کنارم ظاهر میشد؛ ولی اولینباری بود که داشت به خاطر این ورود غیرمنتظرش عذرموجه میآورد. انگار تازه یادش اومده بود که من دخترم و الان با پوستی مرطوب و سر و وضعی آشفته تنها توی انبارم.
لباس خیسم کتش رو کثیف میکرد. نمیخواستم مدیون کسی بمونم؛ ولی به محض اینکه کمی لبهی لباس رو از خودم جدا کردم، متوجه شد و «مهم نیست» آرومی گفت. توی نگاه خونسردش اثری از دلخوری نبود.
نفسی گرفتم و شونه ای بالا انداختم. طبقعادت رگباری گفتم:
- اونا رو گذاشتم خونه. هیچجا با خودم نمیبرمشون. گاوصندوق بانک نمیخوام باز کنم که مجهز بیام. وقتی با همین گیرهی مو هم باز میشن، چرا باید کولهپشتی به اون سنگینی رو هی دنبال خودم از این خیابون، به اون خیابون بکشونم؟ تازه وقتی باید هزارتا تاکسی عوض کنم که خونهباغ نیناخانم لو نره. سبک میرم، سبک میام؛ راحت!
حس میکردم خندش گرفته؛ ولی فقط نگاهی بیحسی بهم کرد و گفت:
- نفست خوب راه افتاده؛ ولی بینش نفس بکش.
انگار با این حرفش تازه یادم افتاد باید نفس بکشم که هولزده یه نفس عمیق کشیدم. نمیدونم کجای کارم خندهدار بود که دیگه نتونست جلویخودش رو بگیره. خوب که دقت میکردم، این اولینباری بود که خندش رو میدیدم، خندهای که اینبار اصلا مخفیش نکرد. هنوز متعجب از اینکه مگه اینهم بلده بخنده؟ بهش خیره بودم که بیهوا سوال اولش رو تکرار کرد:
- نگفتی با چی؟
متعجب از خندهی چندلحظه پیشش گیج گفتم:
- چی با چی؟
هرچقدر من گیج بودم، اون آروم و ریلکس بود.
- با چی رگت رو زدی؟
نگاه گیج و متحیرم، مات چشمهای بیحسش بود. فقط نگاهم بهش بود؛ اما ذهنم اصلا یاری نمیکرد. انگار یکی دو دستی پرتم کرد به شبی که از تهدلم برای حفظ نجابتم تلاش کردم. به شبی که همون یکذره احساسی هم که با یاد امید برای خودم زنده نگه داشته بودم، با اولین لمس دستهای یکغریبه از بین رفت. به شبتاری که توش زندگیم ورق خورد و این دختر بچهی یتیم و خلافکار، دستش بهخون آلوده شد. دیدم نسبت به همهی آدمها از اون شب رنگخون گرفته بود و این دست خودم نبود.
کنترل عرق سردی که روی پیشونیم مینشست، غیرممکن شده بود. خوب میدونستم الان رنگ از روم پریده و چشمهای روشنم از اشک پرشده.
- شما از کجا ...
با همون صورت بیحسش بین حرفم اومد:
- تجربه!
این جواب کوتاه رو نمیفهمیدم. من تا حالا اثری از خودکشی روی بدنش ندیده بودم. تعجب رو توی نگاهم دید و فهمید چه فکری کردم که سریع گفت:
- منظورم این نبود انجامش دادم. فقط زیاد دیدم.
تعجب لحظهی اولم، حالا جاش رو به عصبانیت داده بود. از اینکه با وجود دستبند بازهم یکی قضیه رو فهمیده، عصبی بودم. از اینکه همه این رو بهروم میآوردن تا تجربهی خودشون و سنم رو به رخم بکشن عصبی بودم. انقدر که بیفکر بهش توپیدم:
- کاش رازدار هم باشین.
با همهی بیحالتیش، اخمی بینابروهاش نشست و با لحنیدلخور گفت:
- فکر کردی من خبرچینم دختر؟
اکثر مواقع وقتی تنها بودیم آخرحرفاش «دختر» خطابم میکرد. کم پیش میاومد «سامی» صدام بزنه و وقتی هم صدا میزد، انقدر بد اداش میکرد تا کاملا بفهونه «میدونم این اسمواقعیت نیست.»
- چیزهای مهمتری برای فکر کردن دارم.
فکر کردم الان اون هم مثل من عصبی میشه؛ اما شخصیتش خشکتر از تصورم بود.
- چیزی نیست که به من مربوط باشه. به خودت مربوطه کی و چطوری بخوای خودت رو بکشی، فقط دیگه اون کار رو نکن.
گیجیم رو توی نگاهم خوند که پوزخند محوی زد و باطعنه گفت:
- دیگه جلوی نینا جا و مقام خودت رو بهم تقدیم نکن. من هیچ احتیاجی بهش ندارم. محکم نگهشدار که خیلیها میخوان پایین بکشنت.
انقدر ذهنم درگیر خودکشیم شده بود که انگار کلا اتفاقات امروز رو از یاد برده بودم. حتی یادم رفت که میخواستم ازش عذرخواهی کنم. الان هم با این حرفها دیگه جایی برای عذرخواهی نمونده بود. تنها راهی که برای جمع کردن بحث به ذهنم میرسید، این بود که بزنم به پررویی!
شونهای بالا انداختم و بیتوجه به حضورش، دوباره نشستم و مشغول باز کردن گاوصندوق شدم. نفسعمیق و سنگینی کشید و گفت:
- آخه تو اینجا چیکار میکنی؟! استعدادت فوقالعاده است و میتونی به هر جایی بخوای برسی. کسی که یک سنگقیمتی عتیقه رو دستبند میکنه، معلومه نیازمالی هم نداره. دردت چیه که میخوای آموزش ببینی؟ فکر کردی وقتی حرفهای بشی چیزی عوض میشه؟ برعکس! فقط دشمنهات بیشتر میشن. باید کل عمرت هم از پلیسها، هم از خلافکارها فرار کنی. باید خون بریزی. باید...
نمیدونستم این دقتی که روم داشت، این مدارهایی که میکرد، این همه صبر و حوصلهای رو که پای من خرج میکرد رو باید پای چی بذارم؟ خیلی احمقانه با خودم گفتم چون به قول خودش من یکی از استثناییترین شاگرداشم، داره برام وقت میذاره.
- حواست به منه؟
نه! اصلا حواسم بهش نبود. حواسم حتی به خودم هم نبود. ذهنم آشفته بود و نمیتونستم افکارم رو جمع و جور کنم، انقدر که حتی حرفهاش رو نشنیده بودم.
آروم از جام بلند شدم و بهش خیره شدم، آرامشی که الان لحنم رو ترسناک کرده بود.
- الان دارین سعی میکنین رای منو بزنید؟ دوماه شده، نشده؟ نینا از بس اصرار کرده و شما رو تحت فشار گذاشته که حتی خودش خسته شده. هم نمیخواد شما رو از دست بده، هم منو. چرا قبول نمیکنید آموزشم بدین؟! فکر کردین قبول نکنین میرم خونه و در آ*غ*و*ش خانواده متحول میشم؟ نه. من نمیتونم شب به شب مشق بنویسم و در و دیوار یک خونهیخالی رو نگاه کنم. انجمن تک رمان
داشتم احساسی و بیمنطق حرف می زدم؛ اما خودم نمیتونستم قبول کنم. نه که نخوام واقعا نمی تونستم. من فقط یه دختربچه بودم که داشت تلاش می کرد زنده بمونه. اونم می دونست توی این سن فهمیدن این که حرفام کودکانه ست از درک من خارجه که دیگه باهام بحث نکرد. از گاوصندوق پایین اومد و روبهروم ایستاد. برعکس من منطقی و قاطعانه گفت:
- یه دلیل منطقی برام بیار.
چندلحظه به چشمهای قاطع و بیحسش خیره شدم. دلیل منطقیتر از اینکه نمیخواستم این اتفاق وحشتناک دوباره برام تکرار شه؟ منطقیتر از اینکه میخواستم زنده بمونم؟ چی باید میگفتم که بفهمه موندنم انتخاب خودم نیست؛ ولی مجبورم؟ کلافه ل*بم رو زیر دندونم کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خب من میتونم کارهایی رو انجام بدم، که هیچکس جز من نمیتونه انجامشون بده. این مطلق بودن و این قدرت، حسخوبی بهم میده. من خیلیچیزهایی که بقیه دارن رو ندارم. تنها چیزی که دارم همین استعداده. میخوام به همه نشونش بدم.
چندثانیهای بود که هردو قاطعانه بهم خیره بودیم. نه اون کوتاه میاومد و نه من. بالاخره نفسعمیقی کشید و دستی به صورتش کشید. کلافه گفت:
- از نینا شنیدم همیشه یه ضامندار همراهت هست. بلدی ازش استفاده کنی؟ اصلا تاحالا ازش استفاده کردی؟
این حرفش یعنی بالاخره داشت به قبول کردنم فکر میکرد؟ با فکر کردن به عمقسوالش، باز هم یاد همون شب لعنتی افتادم. بیاراده زنگ خطر مغزم روشن شد. سامیار هم یک پسر بود؛ نبود؟ پس اون هم یکخطر بود. برای یکلحظه حستنفر از همهی آدمها انقدر تویوجودم جون گرفت که به راحتی متوجهاش شد. به قول خودش صورتم برای اون مثل یککتابِ همیشهباز بود.
به محض اینکه قدمی جلو اومد و من هولزده قدمی عقب رفتم؛ از شدتناباوری سرجاش موند. شوکه زمزمه کرد:
- الآن ازم ترسیدی؟!
خاطرهی اون شب هیچجوری از ذهنم پاک نمیشد. حتی هنوز هم صدای فرو رفتن تیغ تیز چاقو رو توی بدنش میشنیدم. صدای التماسهای دردناک خودم توی سرم میپیچید و حالم رو بد میکرد. صداهایی که فکر کردن بهشون هم نفسهام رو منقطع و نامنظم میکرد.
باصدایی که کنترل لرزشش دست خودم نبود زمزمه کردم:
- من خیلیزدمش، من... من ترسیده بودم. نمیدونستم، بلد... بلد نبودم چیکار کنم؟! دستم به هرجا... هرجا میرسید... فقط میزدم ...
حالم انقدر خ*را*ب بود، که حتی توجه نکردم ممکنه سامیار هم یکی باشه مثل فرزاد، یا حتی ممکنه بره همهچیز رو به همه بگه. من توی اون لحظه، بیدلیل بهش اعتماد کرده بودم.
برخلاف همیشه اینبار کلافگی کاملا تویصورتش پیدا بود. با صداییپایین و لحنی که داشت تمام سعیش رو برای آروم نگه داشتنش میکرد، گفت:
- چی داری میگی دختر؟ یه جور بگو منم بفهمم.
ترسی که توی بدنم رخنه کرده بود، لرز خفیفی به تنم انداخت. قدرت تمرکزم رو از دست داده بودم و حس میکردم نمیتونم ذهنم رو کنترل کنم. انگار خاطراتم مستقل از من عمل میکردن و وادارم میکردن به گذشته فکر کنم. با گلویی که بغضبدجور داشت بهش خط میانداخت، بیتوجه به سوال استاد ادامه دادم:
- اون میخواست بهم دست بزنه، میخواست... من مجبور بودم. به خدا، خودش مجبورم کرد ...
قدمهایی که استاد داشت سمتم بر میداشت، با ادا کردن جملهی بعدم متوقف شد.
- استاد اون، مُرد. من... من کشتمش.
حالا دیگه نه نگاهش بیحس بود و نه صورتش بیحالت! حالا تنها چیزی که توی صورتش میدیدم یکخشم بیپایان بود و یک کینهیقدیمی. من میترسیدم؛ من از صورت خشمگینش میترسیدم. من اون لحظه حتی از قضاوت شدن میترسیدم. سریع گفتم:
- من، من نمیخواستم. من فقط... فقط میخواستم، میخواستم...
استاد باصداییگرفته گرفت:
- میخواستی متوقفش کنی.
انگار اونهم توی خاطرات خودش غرق شده بود. بیاراده نفس حبس شدهام رو آزاد کردم. تندتند سرم رو به معنیتایید تکون دادم و به قطرهی اشک مزاحمی که از چشمم فرار کرد، توجه نکردم. فقط خدا میدونست برای کنترل بغضم داشتم چه زجری میکشیدم. شاید میتونستم جلوی ریختن اشک روی صورتم رو بگیرم؛ ولی با بغضی که لحظه به لحظه بیشتر میشد هیچکاری نمیتونستم بکنم.
نفس کلافهای کشید و دوباره به حالت بیحسش برگشت. آروم و شمرده گفت:
- آروم باش و درست جوابم رو بده. جز من دیگه کی این قضیه رو میدونه؟
انگار فقط منتظر بودم یکی ازم بپرسه که سریع بینیم رو بالا کشیدم و مثلطوطی به حرف اومدم:
- میلاد میدونه، اون خودش همراهش بود. من مطمئنم اون جنازهاش رو برده. میگفت خانزاده دستورش رو داده و نینا سعی کرده جلوش رو بگیره؛ اما من تا حالا حتی یکبار هم خانزاده رو ندیدم.
اخمهای استاد لحظه به لحظه غلیظتر میشد و نگاهش سنگتر. با حرصی کهنه گفت:
- به هیچکس نگو چیزی به من گفتی و خودت هم این قضیه رو بهروی نینا و میلاد و خانزاده نیار؛ مخصوصا خانزاده. این هم یکی از همونهایی که میخواسته تورو پایین بکشه. میلاد مطمئناً نمیتونه به کسی بگه اینها رو بهت گفته، چون بهاش رو با جونش پس میده. پس تو هم وانمود کن از هیچی خبر نداری.
بغض سنگین گلوم رو پس زدم و سری به نشونه تایید تکون دادم. به زمین خیره شدم و سعی کردم به این فکر نکنم که چقدر دلم میخواد از این انبار فرار کنم. غرق احساساتم بودم.
- خوب بهش فکر کن دختر. وقتی حرفهای بشی صدتا بدتر از خانزاده احساس خطر میکنن و چشم به جایگاهت دارن. از این بدتراش رو تجربه می کنی. میتونی قبولش کنی؟
من میخواستم انتقام تکتک اشکها، تکتک قطرههای خونی که ازم رفت، احساسی که نابود شد و روح کشته شدهام رو بگیرم. کاش برای یکثانیه هم که شده من رو میفهمید.
مصممتر از همیشه بهش خیره شدم و «بله»ی محکمی گفتم. مصمم بودنم رو که دید، نگاهش سخت شد.
- تمرینهات از هفتهی دیگه شروع میشه. باید هم جسماً هم روحاً آماده باشی. باید یادبگیری از خودت دفاع کنی. باید دختر بودن رو کنار بذاری و مردونه تمرین کنی. باید به قدری حرفهای باشی که توپ تکونت نده. باید هزارپله از من بهتر باشی. یادت میدم چطور و کجا بزنی که بیشتر درد بکشه؛ اما نمیره. آموزشت میدم؛ اما باید احساسات رو کنار بذاری. باید سنگ بشی. هر لحظه ممکنه حمایت نینا رو از دست بدی. تا میتونی آدمهاش رو سمت خودش بِکِش. از همه آتو جمع کن. انقدر که وقتی مجبور به انتخاب بین تو و هرکس دیگهای شدن، بدونفکر انتخابشون تو باشی!...
نمیدونم اون شب دقیقا چیا بهم گفت و چقدر برام حرف زد؛ اما خوب یادمه که من تبدیل به همون چیزی شدم که کلمه به کلمهاش رو بهم دیکته کرده بود. نمیدونم دقیقا چی باعث شد که استاد اون شب قبولم کنه؟ فقط میدونم الان بعد از این همهسال، به خوبی دلیل مخالفت و شونه خالی کردنهای اولش رو میفهمم. اون میخواست اینجوری من رو از خطر دور نگه داره. بچگیم رو دیده بود و میخواست جایی برای برگشت از خلاف برای خودم بذارم. کاش به حرفش گوش داده بودم. هرچند وقتی دید تاگردن توی این مرداب فرو رفتم، قبول کرد آموزشم بده تا زنده نگهم داره. حالا اون هم فهمیده بود چه چیزی رو از سر گذروندم و اگر رهام کنه، طعمه ی دستای هرز میشم.
استاد اون شب حرفهاش رو زد و رفت. شاید چون میخواست خوب به حرفهاش فکر کنم. تا صبح بیدار موندم و همهی گاوصندوقهارو تنهایی باز کردم. میدونستم نینا موقعبارگیری میاد انبار. پس مستقیم رفتم به اتاقش و بیتوجه به نگاه مشکوکش، مثل همیشه خنثی گفتم:
- کار آماده است. کار دیگهای هم هست؟
پشتچشمی برام نازک کرد.
- میلاد میگفت صدای پچپچ تو و سامیار از انبار می...
بیتوجه به ادامه حرف نینا، نگاهسنگینی به میلاد کردم. کنار نینا ایستاده بود و با دیدن نگاهم، همونطور که حدس میزدم نگاهش رو ازم دزدید. میدونستم باید صبر کنم تا استاد خودش به نینا بگه قبولم کرده. میدونستم الان وقت درستی برای مطرح کردنش نیست. پس شاید وقتش بود تمریناتم رو از همین امروز شروع کنم!
وسط حرفنینا بیهوا سمت میلاد رفتم و محکم زیر گوشش زدم. نگهبانهای دیگه انقدر شوکه شده بودن، که جای اینکه جلوم رو بگیرن یا دستکم واکنشی نشون ب*دن، فقط مات نگاه میکردن. نینا «هین» بلندی کشید و به من و میلاد خیره شد. بیتوجه به همهشون باخنثیترین حالتممکن تکرار کردم:
- کار دیگهای هم هست؟
مهم نبود چقدر محکم بزنم، قطعا برای میلاد درد نداشت! موضوع مشخص کردن حد قدرت بود، نه کتک زدنش. فقط می خواستم بفهمونم جایگاهم از اون بالاتره. وگرنه اگر واقعا قصدم کتک زدنش بود، به اندازه ی کافی آدم برای این کار داشتم. نینا زودتر از همه خودش رو جمع و جور کرد و تا اومد چیزی بگه، بیحوصله گفتم:
- بقیه سوالات رو نگهدار و از خود راپورتچیت بپرس. هرچند اگر یکم صبر میکردی امروز خود استاد بهتون میگفت. من حوصلهی این خالهزنک بازیها رو ندارم. عزتزیاد.
میدونستم ضربدست ضعیف من علت این تعجبشون نیست. جراتم شوکهشون کرده بود. این که بالاخره بعد از این همه وقت بی واکنشی داشتم واکنش نشون می دادم.
از خونهباغ که بیرون زدم، یکراست رفتم خونه. فقط به یکچیز فکر میکردم و اون هم حرفهای شدن بود. توی اون برهه از زمان انقدر احساساتم آسیب دیده بود، که حاضر بودم برای رسیدن به این هدفم از خیلیچیزها بگذرم. توی زندگیکوتاه و دردناکم خوب یاد گرفته بودم تا چیز باارزشی رو از دست ندم، چیز باارزشی به دست نمیارم و من آماده بودم بهای رسیدن به هدفم رو با هرقیمتی بپردازم.
بعد از اون شب انگار همهچیز توی زندگیم روی دورتند افتاده بود. استاد به نینا اعلام کرد که آموزشم رو قبول کرده و مسئولیت سازماندهی کلیهفعالیتها و خلافهام رو به عهده گرفت. زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم هفتهی دیگه از راه رسید و تمریناتم شروع شد.
به قدری تویتمرین جدی و سختگیر بود، که گاهی واقعا کم میآوردم. میدونستم بخش بزرگی از سختگیریش به این قصده که پشیمونم کنه و کاری کنه خودم با پای خودم راهی که اومدم رو برگردم؛ هرچند توش موفق نبود!
سختگیریهای افراطیاستاد، به جای اینکه من رو پشیمون کنه، مصممتر و قویترم میکرد. امکان نداشت تا تمرینی رو به اتمام نرسوندم، رهاش کنم. امکان نداشت از انجام دستوری سرپیچی کنم یا خلافی رو تا انتها انجام ندم. هرخلافی که استاد بهم میگفت رو انجام میدادم و هیچی نمیپرسیدم؛ درست مثل یکحرفهای. انجمن تک رمان
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه استاد کمکم سر تمرینها متوجه بیماریم شد. اولین باری که سرتمرین حرفهایم، بعد از مدتکوتاهی بیهوش شدم، اولینباری که متوجه قلب ضعیفم شد، برعکس تصورم که فکر میکردم ردم میکنه، تمرینها رو آسونتر کرد. بیخیال دوی 8000متر شد، اما باز هم از تمرینهای سنگین روزانه نگذشت. اون برخلاف چیزی که میخواست به نظر بیاد، آدمخوبی بود. انقدر بهم تمرینهای مختلف داد که بعد از مدتکوتاهی، حالا کاملا فرز شده بودم.
بعد از گذروندن دورهی آمادگی جسمانی، کار با چاقو و انواع تیزی و قمه رو شروع کردم. حالا من 9سالم شده بود؛ اما انواع و اقسام ضربهها رو یاد گرفته بودم و حتی با همین سن کم برای خودم امضا داشتم. امضام به قدری معروف بود، که هرکسی که دستی توی کار داشت، از جای زخم متوجه میشد که کار، کار سامیه.
زودتر از اونی که فکرش رو بکنم، اسمم همرده بهترینها شد. انقدر که دیگه همهی گروههای کوچیک و بزرگ من رو به عنوان کم سن و سالترین چاقوکش شهر میشناختن. پیشنهادهایی که بهم میشد، روز به روز بیشتر میشد. پیشنهادهایی که اگر هرکدوم رو قبول میکردم، بار خودم رو برای ادامه دادن خلاف توی هر شرایطی بسته بودم. همه و همه رو بدون پرسیدن شرایط رد میکردم، چون هدف من ریاست یه باند خلافکاری بزرگ نبود! هدف من انتقام از همین گروه بود؛ هرچند نینا و خانزاده این کارم رو به وفاداری بیحد تعبیر کردن و به نشونهی تشکر، خلافهام رو روزبهروز سنگینتر کردن و اعتمادشون رو بیشتر. انقدر که کارم از باز کردن گاوصندوق به چاقوکشی و از چاقوکشی به قاچاق تغییر کرد. حالا دیگه من مسئول بارگیری محمولههایی بودم که هنوز هم نمیدونستم بارشون چیه؟! حالا من با 9سال سن، همهی احساساتم رو خفه کرده بودم و دستم به خونخیلیها آلوده بود. هرچند توی پروندهی سیاهم، هنوز هم تنها مقتول فرزاد بود.
فقط 9سالم بود؛ اما تازه میفهمیدم چقدر احمق بودم که فکر میکردم همهی خلافهای گروه به همین منطقه ختم میشه. تعداد آدمهای اصلیگروه به سینفر هم نمیرسید و حالا من هم یکی از همون سینفر بودم. درست مثل شرکتهای هرمی، هر کدوم از ما که عضو اصلی بودیم، افراد خودمون رو داشتیم و هرکدوم از این افراد، افراد خودشون رو. بین تمام موفیقت هام، هرچی اونا بیشتر بهم اعتماد میکردن، بیشتر از خودم بدم میاومد. این که یه عده خلافکار بهم اعتماد کنن، اصلا حس خوبی نبود!
توی تمام این مدت خیلی در برابر ضعف جسمانیم مقاومت میکردم تا کسی متوجه چیزی نشه؛ اما باز هم از نگاه تیز استاد نمیتونستم قسر در برم. اسپری و قرصام رو که همیشه و همهجا همراهم بودن، هیچوقت توی انبارها همراهم نمیبردم، چون استاد معتقد بود آتو دادن دست دشمن مساوی با مرگه و من همه رو دشمن میدیدم.
وقتی به دهسالگی رسیدم، دیگه رهای محمدی وجود نداشت، هرچی که بود سامی بود و بس. یک ربات بیاحساس که قصد تغییر دادن زندگیش رو نداشت. یک خلافکار بیرحم که کسی جرات چپ نگاه کردن بهش رو نداشت. چیزی به اسم احساس توی وجودم مرد و رهایی فراموشم شد. من رها رو با دستهای خودم کشتم و سامی رو به جاش ساختم. خلافکاری که تفریحش خون ریختن بود و براش مهم نبود، کسی که زیر دستش شکنجه میشه، یکانسانِ. خون میریخت و ککش نمیگزید که جهنمی هم هست، که خدایی هم هست.
به اعتبار حمایتهای نینا و اسم بلندم به خاطر سابقه ی سنگینم، همهی اعضا ازم حساب میبردن. جوری همهی خلافکارهای شهرم رو توی مشتم داشتم، که یادم رفت کل جهان توی مشت خداست. کارهایی رو که بقیه دلش رو نداشتن، من انجام میدادم. جاهایی که بقیه میترسیدن برن رو من میرفتم. حرفهایی رو که بقیه میترسیدن بزنن، من میزدم.
تعریف دل و جرات و سر نترسم، جوری بین همهی اعضا پیچید که خانزاده برای دیدنم به خونه باغ اومد. بعد از مدت کوتاهی از اون دیدار، حالا من هم مثل نینا، باند و انبار و افراد خودم رو داشتم. حالا من هم مثل نینا، مستقیم برای خانزاده کار میکردم و دیگه دست راست نینا نبودم. یک جورایی ترفیع گرفته بودم. نینا نذاشت یک روز هم از جای خالیم بگذره و سریع رسول رو جایگزینم کرد. هرچند من به این چیزها عادت کرده بودم.
حالا من به خیلی چیزها عادت کرده بودم و خیلی چیزها یاد گرفته بودم. من دفاع شخصی رو پیشرفته یاد گرفته بودم. حالا دیگه بالا رفتن از دیوار برام آسونتر از راه رفتن روی زمینصاف بود. از هرجایی و با هر ارتفاعی، مجهز یا غیر مجهز، به راحتی میپریدم و رد میشدم. حالا یاد گرفته بودم با انواع و اقسام سلاحهای سرد کار کنم. حالا دیگه عادت کرده بودم نفسم رو بیشتر از یک دقیقه نگهدارم. عادت کردم هر روز حداقل روزی یک ساعت حرفهای ورزش کنم، دقیقتر از گذشته نشونهگیری کنم و هر دمایی رو تا جایی که کم خونیم اجازه بده تحمل کنم. به شکستن استخوان هام و ک*بودی و زخم های بدنم عادت کردم. عادت کردم نذارم کسی فکرم رو بخونه و بدونه، محکم و استوار و بدون هیچ حرکت دخترونهی اضافهای راه برم و جواب هیچکسی رو توی خونه باغ، یا هرجای دیگهای ندم تا جنسیتم مخفی بمونه. به خیلی چیزها عادت کردم؛ اما باز هم استاد هرکاری کرد، تن به یادگیری شنا ندادم. نمیدونم چرا نتونستم زیربار این یکی برم.
***
تا 11سالگی کارم همین بود. یک کار روتین! حل کردن تستهای هوش، معماهای سخت، سوالهای مسخره مدرسه و انجام تمرینهایی که استاد بهم میداد. هرچند انجام این تمرینها دیگه برام یک جور عادت شده بود؛ اما باعث شده بود سنم اصلا به هیکلم نخوره. هرجا میرفتم سنم رو 3تا 4سال بیشتر حدس میزدن و این خیلی اعصابم رو خرد میکرد؛ اما استاد میگفت: «همینه که هست! اتفاقا بهتر شد از ریزگی در اومدی!»
تا خود یازده سالگی هر روز چیزی حدود ده ساعت از وقتم رو توی خونه باغ به آموزش و خلاف حرفهای میگذروندم. هرچند کارهای خلاف فرعی هم زیاد میکردم؛ اما نمیذاشتم به هیچ وجه کسی هویتم رو بفهمه. این کار رو فقط برای پرآوازه کردن اسمم میکردم. توی هرکاری که پام باز شد، به اسم سامی بود. همهی خلافکارهای ریز و درشت فکر میکردن سامی سامی که همه میگن پسره. هیچکس حتی توی ذهنش نمیگنجید که من دختر باشم! فقط افراد قابلاعتماد خودم از هویتم خبر داشتن و همین هم باعث شده بود برعکس همهی تازه واردها، تا اینجا دووم بیارم.
توی این مدت هربار خانزاده رو میدیدم، چنان با نفرت بهم زل میزد که حتی دیگه نینا هم متوجهاش شده بود؛ اما به روی خودش نمیآورد. حالا دیگه ازش نمیترسیدم. حالا به چنان قدرتی رسیده بودم که میتونستم هرلحظه بخوام، دودمانش رو به باد بدم. اگر دست نگه داشته بودم، فقط برای این بود که میخواستم از کارش سر در بیارم. هرچند سعی میکردم کمتر جلوی چشمش آفتابی بشم و تا حالا به هر بهانهای، از رفتن به عمارتش شونه خالی کرده بودم.
با رسیدن به یازدهسالگی و بعد از گرفتن حکم رشدم از دادگستری، بخش عمدهای از سهام شرکت سابق پدرم رو خریدم. چون هویتم عوض شده بود، هیچ کدومشون نمیدونستن که واقعا با کی طرفن؛ اما از هر کی میپرسیدم چه بلایی سر مالک سابق این شرکت اومده؟ میگفتن توی تصادفی که سال 1380کرد، خودش و همهی بچههاش کشته شدن. اولین باری که این حرف رو شنیدم، با خودم گفتم چرا باید کسی منکر زنده بودن من و آرمان بشه؟ اما وقتی به این فکر کردم که اگر پِی قضیه رو بگیرم، باید با آرمان و زهره رو در رو بشم، نشنیده گرفتم. انجمن تک رمان
سلام خسته نباشید چطوری میتونم جلدسوم امیدرهایی رو پیدا کنم بخونم؟؟میشه لطفا راهنماییم کنید من جلددومشو انلاینی تو سایت عضو شدم خوندم جلدسومشو چطوری بخونم