1
نحری¹
مرد، طعمه ای آسان بود.
نحری به دو مرد که جر و بحث کنان به سمت غرفه اش می آمدند، نگاه کرد و پشت برقعش لبخند زد. مرد جوان تر نگاهی عصبی به پایین کوچه انداخت. مرد مسن تر، مشتری نحری، در هوای خنک صبح زود عرقد کرده بود. جز آن دو مرد کسی در کوچه نبود؛ اذان صبح را گفته بودند و همه ی کسانی که آنقدر متدین بودند که به نماز جماعت بروند، نه این که آدم های متدین زیادی در همسایگی اش باشند، در مسجد کوچک انتهای خیابان جمع شده بودند.
جلو خمیازه اش را گرفت. نحری آدم نماز صبح نبود، اما مشتری اش صبح زود را انتخاب کرده و محض احتیاط، پرداخت سخاوتمندانه ای هم انجام داده بود. نزدیک که میشدند، بررسی شان کرد و قیافه ی بی غم و غصه و دوخت کت های گرانبهای شان به چشمش آمد. فکر کرد شاید ترک باشند. بزرگ تره شاید حتی پاشا باشند. از معدود پاشا هایی که وقتی فرانک ها ² ت*ج*اوز کرده بودند، از قاهره نگریخته بودند.