پارت۲
دریزیلا نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد، دوان دوان به سمت در ورودی رفت از کنار مادر بهت زدهاش رد شد، وارد عمارت شد.
بانو ترمین نیز دامن بنفشش را در دستش جمع کرد، بیخیال آداب و رسوم زنان اشرافی شد، دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان بدون توجه به مادرش، از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را بست و پشت در نشست.
سوسوی نور شومینهای که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریههای دریزیلا بلند شد، این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند، همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلوتر از دخترانش ایستاده بود، سعی کرد در را باز کند، ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود، این بیسابقه بود.
بانو ترمین با نگرانی چند بار در ضربه زد، گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گ*ردنش احساس میکرد، مخصوصا جایی که شاهرگ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت، اما حافظهاش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را میشنید، اما توان پاسخ دادن نداشت، چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردین خونیاش کشید، نمیتوانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گ*ردنش بود فشار میآورد و دردش را شدید میکرد.
الا نیشخندی زد و با صدای بلندی گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده، این طوری بهش برخورده، نمیدونستم دریزیلا اینقدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید، با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان، من بهتون قول میدم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم.
لکنت عجیبی در تمام صحبتوهایش حس میشد.
اینجا بر خلاف ورودی حیاط تاریک نبود، نور به لباسش تابید، راز دریزیلا را آشکار شد.
الا با دیدن انبوهی از خون که کل لباس سبز دریزیلا بود جیغ کشید، روی زمین افتاد.
آناستازیا هم از شدت ترس خشکش زده بود، نمیدانست چه کار کند، حنجرهاش کاملا فلج شده بود، نمیتوانست جیغ بکشد جریان خون از کناره گ*ردنش آغاز شده بود و به آسترهای پایینش رسیده بود و به زمین میچکید.
بانو ترمین هم چیزی نمانده بود که از هوش برود.
دریزیلا بدون توجه به احوال آشفته آن سه نفر گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمهای که شاهد سخنان خواهرش بود، دچار حیرت شدند، اما همچنان در اسارت ترس بودند.
دکمهای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا که به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق میدرخشید، که ناگهان آناستازیا که کلا خون روی لباس خواهرش را فراموش کرد و آن را ربود.
الا نیز سریعا همه چیز را فراموش کرد، با خشم غرید:
- آهای داری چی کار میکنی؟
آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج ...
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان