پارت ۵
او امروز بسیار خوشحال و سرحال بود، چون دیروز خواهرش شکست خورده بود و نتوانسته بود دا شاهزاده را به دست آورد، و باعث آبروریزی مادرش شده بود.
به قدری به خاطر شکست خواهرش خوشحال بود که نمیتوانست ریشخند تحقیرانه روی ل*بش را کنترل کند
قرار بود امروز او شانسش را برای ربودن قلب شاهزاده چارمینگ انجام دهد. و به خودش اطمینان زیادی داشت که تو موفق خواهد شد، باید دلش را می ربود، بدون چارمینگ امکان ندارد بتواند زندگی کند
درحالی که با عشوه دامنش را داخل دستش جمع کرده بود، با وقار از پلهها بالا رفت وارد عمارت اصلی شد، با صدایی مملو از شادی سلامی به همه داد.
اما فضای خانه چنان سنگین اندوهگین بود که جز نامادریاش کسی پاسخ نداد.
حتی امروز مستخدمین هم مرخص شده بود و آن عمارت بزرگ بدون خدمه بسیار خالی و روح مرده به نظر میرسید.
دریزیلا حال خوشی نداشت و به زور روی صندلی نشسته بود، چون کل شب را گریه کرده بود، نتوانسته بود بخوابد یک دستمال سفید هم دور گ*ردنش بسته بود و صورت بی رنگ رویش از کم خونی او حکایت میکرد.
آناستازیا هم دست کمی از خواهرش نداشت، با ناراحتی آهی کشید، مقداری پنکیک داخل دهانش گذاشت، حال حوصله کلکل و دعوا با خواهرخواندهاش را نداشت.
خبری که از مادرش شنیده بود، کل انرژی او را از بین برده بود و قوتی در ب*دن نداشت. نان در دستش همانند یک وزنه سنگینی میکرد. چنان آشفته حال بود، که حتی شیرینی جات هم توان خوشحال کردن او را نداشتند.
به قدری اندوهگین بود که طعم شیرین پنکیک در دهانش تلخ بود، چیزی نمانده بود که اشکش در بیاید
الا با قدم های آهسته خودش را به میز کوچک ناهار خوری که کنار راهپله بود رساند و کنار مادر و رو به روی آناستازیا نشست.
بانو ترمین شدیداً نگران حال دخترانش بود و اشتهایی برای خوردن غذا نداشت فقط به خاطر رعایت قانون اشرافی پشت میز صبحانه نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و درحال بازی کردن با غذایش بود.
نمیدانست که اگر دوباره سر کله پرنس چارمینگ پیدا شود باید چه کار کند، چگونه در برابر آن مرد مرموز از دخترانش محافظت کند .
نمیدانست از چه کسی کمک بگیرد اگر این رازی که دریزیلا با او درمیان گذاشته بود را حتی با راهبه معتمد خود در میان میگذاشت باور نمیکرد.
تنها چارهای که داشت این بود، قید زندگی کردن در این شهر را بزند و برود در جای دور با دخترانش زندگی کند. از فرار کردن متنفر بود اما چارهای نداشت، قدرت دشمنش به قدری بود که در خیالش نمیگنجید. جنگیدن با او حماقت محض بود.
دریزیلا آناستازیا دوقلو بودند و در زیبایی رقیب نداشتند موهای قهوهای رنگ ابریشمی صورت صاف بدون چروک و ل*بهای درشت دلبر و چشمان مشکی معصومی داشتند.
نگاهی به الا انداخت، دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش جا گذاشته بود، الا را بسیار دوست دارد و جایگاه ویژه ای در قلبش داشت.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد، این باعث شده بود که الا موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
به آرامی با ناراحتی بدون آنکه نگاهی به الا بیندازد ل*ب زد:
- الا جانم، تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و درحالی که دهانش پر بود با تعجب گفت:
- چی؟ چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد، بیش از اندازه او الا را دوست داشت، همانند الههای او را میپرستید طوری که حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان