کتاب در حال تایپ چه کسی پنیر مرا جابه‌جا کرده؟ | اسپنسر جانسون

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 90
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
او می دانست که گاهی اوقات کمی ترس بد نیست. هرگاه بترسید که اگر کاري انجام ندهید اوضاع بدتر می
شود, آن گاه به سوي عمل کشیده می شوید. اما اگر بیش از حد دچار ترس و وحشت شوید آن گاه نمی توانید
دست به هیچ کاري بزنید و این خوب نیست. هاو به سمت راست خود به قسمتی از هزار توي مارپیچ که هرگز
به آن جا نرفته بود نگاه کرد و ترسید. سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی به همان طرف, به سوي ناشناخته
ها به راه افتاد. هاو, در همان حال که به دنبال راه جدیدي می گشت کمی احساس نگرانی کرد که شاید بیش از حد در
ایستگاه C منتظر مانده بوده است. مدت زیادي بود که پنیري نخورده بود و به همین دلیل ضعیف شده بود.
اقامت او در ایستگاه C بسیار طولانی و ورود او به داخل هزارتوي بیش از حد دردناك صورت گرفته بود.
بنابراین تصمیم گرفت که اگر زمانی مجدداً شانس با او یار شد, خود را زودتر با تغییرات تطبیق دهد. این امر
زندگی را ساده تر می کرد. هاو سپس لبخند ضعیفی زد و اندیشید: « دیر اقدام کردن, بهتر از هرگز اقدام نکردن است»
هاو طی چند روز بعد, از این جا و آن جا کمی خرده پنیر پیدا کرد. اما آن قدر نبود که بتواند براي مدتی طولانی او را سیر کند. او امیدوار بود که به اندازه ي کافی پنیر پیدا کند تا مقداري از آن را براي هم ببرد و او را تشویق به آمدن به داخل هزارتوي مارپیچ کند. اما هاو هنوز اعتماد به نفس کافی نداشت. احساس می کرد که داخل هزارتو کمی گیج کننده است, به نظر می رسید که اوضاع از آخرین مرتبه اي که او در آن جا بود تغییر کرده است. درست زمانی که فکر می کرد در حال پیشروي است؛ در راهروها گم می شد. به نظر می رسید که پیشروي او دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است. این نوعی مبارزه بود, اما باید می پذیرفت که جستجوي پنیر در
هزارتوي مارپیچ, آنقدرها هم که او از آن واهمه داشت بد نبود. همان طور که زمان می گذشت شروع به تردید کرد که آیا این انتظار که پنیر جدید پیدا کند, واقع بینانه است. او متحیر بود که آیا لقمه اي بزرگ تر از د*ه*ان خود برنداشته است. سپس وقتی فهمید که در آن لحظه پنیر براي جویدن ندارد خنده اش گرفت. او هروقت که احساس می کرد دارد روحیه اش را از دست می دهد, به خود نهیب می زد که کاري که در حال انجام
دادن آن است, هر چند سخت و پر مشقت باشد, در واقع خیلی بهتر از ماندن در وضعیت بی پنیري است. او به جاي این که منفعل و بیکار بنشیند به تدریج داشت کنترل امور را در دست می گرفت. سپس خود خاطر نشان کرد که اگر اسنیف و اسکوري توانسته اند تغییر کننند پس او هم می تواند.
بعد ها که هاو به گذشته نگاه کرد, متوجه شد که پنیر موجود در ایستگاه C آن طور که زمانی فکر می کرد, یک شبه ناپدید نشده است. در روزهاي آخر مقدار پنیري که در ایستگاه بود هر روز کمتر شده و آن چه باقی مانده بود کهنه بود و مزه ي خوبی نداشت. حتی امکان کپک زدن پنیرها هم وجود داشت , اگر چه او اصلاً متوجه این موضوع نشده بود. به هر حال او پذیرفت که اگر می خواست احتمالاً می توانست آنچه را که در
حال وقوع بود ببیند, اما او نخواسته بود. هاو اکنون متوجه می شد که اگر او آن چه را که در تمام آن مدت در حال وقوع بود می دید و اگر احتمال تغییر اوضاع را می داد آنگاه ناپدید شدن پنیر باعث تعجب او نمی شد. شاید اسنیف و اسکوري همین کار را انجام داده بودند.
کد:
او  می دانست که گاهی اوقات کمی ترس بد نیست. هرگاه بترسید که اگر کاري انجام ندهید اوضاع بدتر میشود, آن گاه به سوي عمل کشیده می شوید. اما اگر بیش از حد دچار ترس و وحشت شوید آن گاه نمی توانید
دست به هیچ کاري بزنید و این خوب نیست. هاو به سمت راست خود به قسمتی از هزار توي مارپیچ که هرگز
به آن جا نرفته بود نگاه کرد و ترسید. سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی به همان طرف, به سوي ناشناخته
ها به راه افتاد. هاو, در همان حال که به دنبال راه جدیدي می گشت کمی احساس نگرانی کرد که شاید بیش از حد در ایستگاه C منتظر مانده بوده است. مدت زیادي بود که پنیري نخورده بود و به همین دلیل ضعیف شده بود.
اقامت او در ایستگاه C بسیار طولانی و ورود او به داخل هزارتوي بیش از حد دردناك صورت گرفته بود.
بنابراین تصمیم گرفت که اگر زمانی مجدداً شانس با او یار شد, خود را زودتر با تغییرات تطبیق دهد. این امر
زندگی را ساده تر می کرد. هاو سپس لبخند ضعیفی زد و اندیشید: « دیر اقدام کردن, بهتر از هرگز اقدام نکردن است»
هاو طی چند روز بعد, از این جا و آن جا کمی خرده پنیر پیدا کرد. اما آن قدر نبود که بتواند براي مدتی طولانی او را سیر کند. او امیدوار بود که به اندازه ي کافی پنیر پیدا کند تا مقداري از آن را براي هم ببرد و او را تشویق به آمدن به داخل هزارتوي مارپیچ کند. اما هاو هنوز اعتماد به نفس کافی نداشت. احساس می کرد که داخل هزارتو کمی گیج کننده است, به نظر می رسید که اوضاع از آخرین مرتبه اي که او در آن جا بود تغییر کرده است. درست زمانی که فکر می کرد در حال پیشروي است؛ در راهروها گم می شد. به نظر می رسید که پیشروي او دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است. این نوعی مبارزه بود, اما باید می پذیرفت که جستجوي پنیر در هزارتوي مارپیچ, آنقدرها هم که او از آن واهمه داشت بد نبود. همان طور که زمان می گذشت شروع به تردید کرد که آیا این انتظار که پنیر جدید پیدا کند, واقع بینانه است. او متحیر بود که آیا لقمه اي بزرگ تر از د*ه*ان خود برنداشته است. سپس وقتی فهمید که در آن لحظه پنیر براي جویدن ندارد خنده اش گرفت. او هروقت که احساس می کرد دارد روحیه اش را از دست می دهد, به خود نهیب می زد که کاري که در حال انجام
دادن آن است, هر چند سخت و پر مشقت باشد, در واقع خیلی بهتر از ماندن در وضعیت بی پنیري است. او به جاي این که منفعل و بیکار بنشیند به تدریج داشت کنترل امور را در دست می گرفت. سپس خود خاطر نشان کرد که اگر اسنیف و اسکوري توانسته اند تغییر کننند پس او هم می تواند.بعد ها که هاو به گذشته نگاه کرد, متوجه شد که پنیر موجود در ایستگاه C آن طور که زمانی فکر می کرد, یک شبه ناپدید نشده است. در روزهاي آخر مقدار پنیري که در ایستگاه بود هر روز کمتر شده و آن چه باقی مانده بود کهنه بود و مزه ي خوبی نداشت. حتی امکان کپک زدن پنیرها هم وجود داشت , اگر چه او اصلاً متوجه این موضوع نشده بود. به هر حال او پذیرفت که اگر می خواست احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود ببیند, اما او نخواسته بود. هاو اکنون متوجه می شد که اگر او آن چه را که در تمام آن مدت در حال وقوع بود می دید و اگر احتمال تغییر اوضاع را می داد آنگاه ناپدید شدن پنیر باعث تعجب او نمی شد. شاید اسنیف و اسکوري همین کار را انجام داده بودند.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
او ایستاد که کمی استراحت کند و روي دیوار هزارتوي مارپیچ نوشت: هر چند وقت یک بار پنیر را بو کن تا اگر کهنه شد متوجه شوي.
مدتی بعد که به دلیل عدم وجود پنیر بسیار طولانی به نظر می رسید سرانجام هاو به یک ایستگاه بزرگ پنیر
که نوید بخش به نظر می رسید برخورد کرد. اما وقتی وارد آن شد بسیار ناامید شد چون خالی بود. هاو با خود گفت:« این احساس پوچی و ناامیدي بیش از حد براي من پیش آمده است» و احساس کرد دلش می خواهد دست از جستجو بردارد. هاو داشت توان و نیروي خود را از دست می داد. او می دانست که گم شده است و می ترسید جان سالم به در نبرد. لحظه اي فکر کرد که تغییر جهت دهد و به ایستگاه پنیر C برگردد. حداقل اگر بر می گشت و هم هنوز آن جا بود, دیگر تنها نبود. سپس این سوال را دوباره از خود پرسید: « اگر نمی ترسیدم چکار می کردم؟» او بیشتر اوقات به جاي این که چیزي را باور کند و بپذیرد, از آن می ترسید. البته مطمئن نبود که از چه چیزي می ترسد؛ اما حالا با ضعفی که داشت می دانست که فقط از تنهایی می ترسد. هاو متوجه نبود که این
عقاید و باورهاي ترسناك است که او را عقب می رانند.
هاو نمی دانست که آیا هم از ایستگاهC حرکت کرده یا هنوز از زور ترس, قدرت حرکت ندارد. سپس زمانی را در هزارتوي مارپیچ به یاد آورد که بهترین احساس را داشت؛ و آن زمان وقتی بود که ساکن نبود و به جلو حرکت می کرد.
روي دیوار جمله اي نوشت, با وجود این که می دانست این نوشته بیشتر از آن که نوعی یادآوري براي خودش
باشد, نشانه اي براي دوستش هم است, به این امید که از آن پیروي کند: حرکت در مسیر جدید, به تو کمک می کند تا بتوانی پنیر جدید پیدا کنی.
هاو به انتهاي راهروي تاریک نگاه کرد و از ترس به خود لرزید. چه چیزي پیش روي او قرار داشت؟ آیا راهرو
خالی است؟ آیا در آن جا خطر در کمین نشسته است؟ تمام چیزهاي ترسناکی را که می توانست براي او اتفاق
بیفتد در ذهن خود مجسم کرد. او داشت خودش را بیش از حد می ترساند. بعد به خودش خندید. هاو می دانست که ترس او اوضاع را بدتر می کند. بنابراین کاري را انجام داد که اگر
نمی ترسید انجام می داد. او در مسیر جدید به حرکت در آمد.
همین که شروع به دویدن به طرف انتهاي راهروي تاریک کرد لبخند زد. او هنوز نمی دانست که در حال کشف چیزي است که روح او ذهن او را پرورش می دهد. او داشت به جلو می رفت و به آن چه در پیش روي داشت اطمینان داشت. اگر چه واقعاً نمی دانست چه چیزي در انتظارش است. به تدریج و با کمال تعجب متوجه شد که احساس ل*ذت میکند. هاو متحیر بود:« چرا این قدر احساس خوبی دارم؟ من نه پنیر دارم و نه می دانم به کجا دارم می روم؟»
کد:
او ایستاد که کمی استراحت کند و روي دیوار هزارتوي مارپیچ نوشت: هر چند وقت یک بار پنیر را بو کن تا اگر کهنه شد متوجه شوي.
مدتی بعد که به دلیل عدم وجود پنیر بسیار طولانی به نظر می رسید سرانجام هاو به یک ایستگاه بزرگ پنیر
که نوید بخش به نظر می رسید برخورد کرد. اما وقتی وارد آن شد بسیار ناامید شد چون خالی بود. هاو با خود گفت:« این احساس پوچی و ناامیدي بیش از حد براي من پیش آمده است» و احساس کرد دلش می خواهد دست از جستجو بردارد. هاو داشت توان و نیروي خود را از دست می داد. او می دانست که گم شده است و می ترسید جان سالم به در نبرد. لحظه اي فکر کرد که تغییر جهت دهد و به ایستگاه پنیر C برگردد. حداقل اگر بر می گشت و هم هنوز آن جا بود, دیگر تنها نبود. سپس این سوال را دوباره از خود پرسید: « اگر نمی ترسیدم چکار می کردم؟» او بیشتر اوقات به جاي این که چیزي را باور کند و بپذیرد, از آن می ترسید. البته مطمئن نبود که از چه چیزي می ترسد؛ اما حالا با ضعفی که داشت می دانست که فقط از تنهایی می ترسد. هاو متوجه نبود که این عقاید و باورهاي ترسناك است که او را عقب می رانند.
هاو نمی دانست که آیا هم از ایستگاهC حرکت کرده یا هنوز از زور ترس, قدرت حرکت ندارد. سپس زمانی را در هزارتوي مارپیچ به یاد آورد که بهترین احساس را داشت؛ و آن زمان وقتی بود که ساکن نبود و به جلو حرکت می کرد.
روي دیوار جمله اي نوشت, با وجود این که می دانست این نوشته بیشتر از آن که نوعی یادآوري براي خودش
باشد, نشانه اي براي دوستش هم است, به این امید که از آن پیروي کند: حرکت در مسیر جدید, به تو کمک می کند تا بتوانی پنیر جدید پیدا کنی.
هاو به انتهاي راهروي تاریک نگاه کرد و از ترس به خود لرزید. چه چیزي پیش روي او قرار داشت؟ آیا راهرو
خالی است؟ آیا در آن جا خطر در کمین نشسته است؟ تمام چیزهاي ترسناکی را که می توانست براي او اتفاق
بیفتد در ذهن خود مجسم کرد. او داشت خودش را بیش از حد می ترساند. بعد به خودش خندید. هاو می دانست که ترس او اوضاع را بدتر می کند. بنابراین کاري را انجام داد که اگرنمی ترسید انجام می داد. او در مسیر جدید به حرکت در آمد.
همین که شروع به دویدن به طرف انتهاي راهروي تاریک کرد لبخند زد. او هنوز نمی دانست که در حال کشف چیزي است که روح او ذهن او را پرورش می دهد. او داشت به جلو می رفت و به آن چه در پیش روي داشت اطمینان داشت. اگر چه واقعاً نمی دانست چه چیزي در انتظارش است. به تدریج و با کمال تعجب متوجه شد که احساس ل*ذت میکند. هاو متحیر بود:« چرا این قدر احساس خوبی دارم؟ من نه پنیر دارم و نه می دانم به کجا دارم می روم؟»
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
طولی نکشید که فهمید چرا احساس خوبی دارد.
ایستاد و دوباره روي دیوار نوشت:
وقتی ترس را پشت سر می گذاري احساس آزادي می کنی.
هاو متوجه شد که قبلاً اسیر ترس خود بود. حرکت در مسیر جدید او را آزاد کرده بود. حالا او نسیم سرد
شادي بخشی را که در این قسمت از هزارتوي مارپیچ می وزید احساس می کرد. چند نفس عمیق کشید و
احساس کرد که توان و نیروي تازه اي بدست آورده است.پشت سر گذاشتن ترس براي او, ل*ذت بخش تر از آن
چیزي بود که فکر می کرد. مدت ها بود که هاو چنین احساسی نداشت. او فراموش کرده بود که این احساس
چقدر مفرح است.
هاو حتی براي بهتر کردن شرایط, شروع به کشیدن تصویري در ذهن خود کرد. او خود را با جزئیات کامل می
دید که در میان انبوهی از پنیرهاي مورد علاقه اش نشسته و مشغول خوردن است و از آنچه که می دید ل*ذت
میبرد. سپس در ذهن خود تصور کرد که چقدر از این پنیرهاي خوشمزه ل*ذت خواهد برد. هاو هر چه واضح تر
تصویر پنیرهاي تازه را می دید, آنها واقعی تر به نظر می رسیدند و انگیزه تلاش براي پیدا کردن پنیر تازه در
او قوي تر می شد. روي دیوار نوشت:
کد:
طولی نکشید که فهمید چرا احساس خوبی دارد.
ایستاد و دوباره روي دیوار نوشت:
وقتی ترس را پشت سر می گذاري احساس آزادي می کنی.
هاو متوجه شد که قبلاً اسیر ترس خود بود. حرکت در مسیر جدید او را آزاد کرده بود. حالا او نسیم سرد
شادي بخشی را که در این قسمت از هزارتوي مارپیچ می وزید احساس می کرد. چند نفس عمیق کشید و
احساس کرد که توان و نیروي تازه اي بدست آورده است.پشت سر گذاشتن ترس براي او, ل*ذت بخش تر از آن چیزي بود که فکر می کرد. مدت ها بود که هاو چنین احساسی نداشت. او فراموش کرده بود که این احساس
چقدر مفرح است.
هاو حتی براي بهتر کردن شرایط, شروع به کشیدن تصویري در ذهن خود کرد. او خود را با جزئیات کامل می
دید که در میان انبوهی از پنیرهاي مورد علاقه اش نشسته و مشغول خوردن است و از آنچه که می دید ل*ذت
میبرد. سپس در ذهن خود تصور کرد که چقدر از این پنیرهاي خوشمزه ل*ذت خواهد برد. هاو هر چه واضح تر
تصویر پنیرهاي تازه را می دید, آنها واقعی تر به نظر می رسیدند و انگیزه تلاش براي پیدا کردن پنیر تازه در
او قوي تر می شد. روي دیوار نوشت:
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
قبل از پیدا کردن پنیر تازه, خود را در حال ل*ذت بردن از آن تجسم کن, این عمل تو را به طرف پنیر تازه راهنمایی می کند. هاو از خود پرسید: چرا این کار را قبلاً نمی کردم؟ سپس با توان و سرعت بیشتر در میان هزارتوي مارپیچ شروع به دویدن کرد. طولی نکشید که یک ایستگاه پنیر را از دور دید وقتی که تکه هاي کوچک پنیر را در نزدیک درب ورودي آن مشاهده کرد هیجان زده شد. در آن جا انواع مختلف پنیرهاي خوش رنگ و بویی که او قبلاً ندیده بود وجود داشت. هاو از آنها چشید و متوجه شد که بسیار خوشمزه اند. او بیشتر پنیرهاي تازه اي را که در دسترس اش بودند خورد و کمی هم در جیبش گذاشت تا بعداً بخورد, یا شاید کمی هم به هم بدهد با خوردن پنیر کم کم قدرت و توان خود را بدست آورد.
بعد با هیجان زیاد وارد ایستگاه پنیر شد اما با تعجب و شگفتی متوجه شد که ایستگاه خالی است. کسی دیگر قبل از او آن جا بوده و فقط کمی خرده پنیر تازه در آن جا باقی گذاشته بود.
او متوجه شد که اگر زودتر به راه افتاده بود, به احتمال زیاد می توانست مقدار زیادي پنیر تازه در آن جا پیدا کند.
هاو تصمیم گرفت که به عقب برگردد و ببیند آیا هم حاضر است او را همراهی کند یا نه. همان طور که راه رفته را بر می گشت؛ ایستاد و روي دیوار نوشت:
هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی, زودتر به پنیر تازه میرسی هاو, بعد از مدتی به ایستگاه پنیرC برگشت و هم را پیدا کرد. کمی پنیر تازه به او تعارف کرد. اما هم آن را
نپذیرفت. هم از دوستش تشکر کرد ولی گفت: « فکر نمی کنم پنیر تازه دوست داشته باشم. من به مزه ي آن عادت ندارم. من پنیر خودم را می خواهم و نمی خواهم تا وقتی که آن چه را که می خواهم به دست نیاورده ام هیچ تغییري بکنم.»
هاو فقط سرش را با ناامیدي تکان داد و با بی میلی برگشت و به راه خود ادامه داد. هاو در حالی که به طرف دورترین نقطه ي هزارتوي مارپیچ که قبلاً رفته بود بر می گشت, دلش براي دوستش سوخت. اما متوجه شد از آن چه را که داشت کشف می کرد رضایت دارد؛ حتی قبل از کشف آن چیزي که امیدوار بود انبار بزرگی از پنیر تازه باشد, می دانست حالا دیگر فقط یافتن پنیر تازه او را خوشحال نمی کند. هاو خوشحال بود چون دیگر نمی ترسید. او حالا کاري را که داشت انجام می داد دوست داشت. با آگاهی از این موضوع, هاو دیگر مانند زمانی که در ایستگاه بدون پنیر C زندگی می کرد احساس ضعف نمی کرد. فقط درك این مساله که اجازه نداده بود ترس باعث توقف او شود و پی بردن به این امر که راه جدیدي انتخاب کرده, او را زنده نگه می داشت و به او نیرو می بخشید.
کد:
قبل از پیدا کردن پنیر تازه, خود را در حال ل*ذت بردن از آن تجسم کن, این عمل تو را به طرف پنیر تازه راهنمایی می کند. هاو از خود پرسید: چرا این کار را قبلاً نمی کردم؟ سپس با توان و سرعت بیشتر در میان هزارتوي مارپیچ شروع به دویدن کرد. طولی نکشید که یک ایستگاه پنیر را از دور دید وقتی که تکه هاي کوچک پنیر را در نزدیک درب ورودي آن مشاهده کرد هیجان زده شد. در آن جا انواع مختلف پنیرهاي خوش رنگ و بویی که او قبلاً ندیده بود وجود داشت. هاو از آنها چشید و متوجه شد که بسیار خوشمزه اند. او بیشتر پنیرهاي تازه اي را که در دسترس اش بودند خورد و کمی هم در جیبش گذاشت تا بعداً بخورد, یا شاید کمی هم به هم بدهد با خوردن پنیر کم کم قدرت و توان خود را بدست آورد.
بعد با هیجان زیاد وارد ایستگاه پنیر شد اما با تعجب و شگفتی متوجه شد که ایستگاه خالی است. کسی دیگر قبل از او آن جا بوده و فقط کمی خرده پنیر تازه در آن جا باقی گذاشته بود.
او متوجه شد که اگر زودتر به راه افتاده بود, به احتمال زیاد می توانست مقدار زیادي پنیر تازه در آن جا پیدا کند.
هاو تصمیم گرفت که به عقب برگردد و ببیند آیا هم حاضر است او را همراهی کند یا نه. همان طور که راه رفته را بر می گشت؛ ایستاد و روي دیوار نوشت:
هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی, زودتر به پنیر تازه میرسی هاو, بعد از مدتی به ایستگاه پنیرC برگشت و هم را پیدا کرد. کمی پنیر تازه به او تعارف کرد. اما هم آن را
نپذیرفت. هم از دوستش تشکر کرد ولی گفت: « فکر نمی کنم پنیر تازه دوست داشته باشم. من به مزه ي آن عادت ندارم. من پنیر خودم را می خواهم و نمی خواهم تا وقتی که آن چه را که می خواهم به دست نیاورده ام هیچ تغییري بکنم.»
هاو فقط سرش را با ناامیدي تکان داد و با بی میلی برگشت و به راه خود ادامه داد. هاو در حالی که به طرف دورترین نقطه ي هزارتوي مارپیچ که قبلاً رفته بود بر می گشت, دلش براي دوستش سوخت. اما متوجه شد از آن چه را که داشت کشف می کرد رضایت دارد؛ حتی قبل از کشف آن چیزي که امیدوار بود انبار بزرگی از پنیر تازه باشد, می دانست حالا دیگر فقط یافتن پنیر تازه او را خوشحال نمی کند. هاو خوشحال بود چون دیگر نمی ترسید. او حالا کاري را که داشت انجام می داد دوست داشت. با آگاهی از این موضوع, هاو دیگر مانند زمانی که در ایستگاه بدون پنیر C زندگی می کرد احساس ضعف نمی کرد. فقط درك این مساله که اجازه نداده بود ترس باعث توقف او شود و پی بردن به این امر که راه جدیدي انتخاب کرده, او را زنده نگه می داشت و به او نیرو می بخشید.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
او حالا احساس می کرد که پیدا کردن آن چه که مورد نیاز او بود فقط احتیاج به زمان داشت. در حقیقت او احساس می کرد چیزي را که در جستجویش بود قبلاً پیدا کرده بود.
او لبخندي زد چون متوجه شد:
جستجو در هزارتوي پیچ در پیچ, از ماندن در یک وضعیت بدون پنیر ایمن تر است.
هاو همان طور که قبلاً هم متوجه شده بود, دریافت که آن چه از آن می ترسید هرگز به آن بدي که تصور می کرد نیست. ترسی را که شخص به ذهن خود راه می دهد از وضعیتی که واقعاً وجود دارد بدتر است. او آن قدر از این فکر که ممکن است هرگز پنیر پیدا نکند وحشت کرده بود که حتی نخواسته بود شروع به جستجو براي یافتن آن کند. اما از زمان شروع سفرش, به اندازه ي کافی پنیر در راهروها یافته بود که بتواند به راه خود ادامه دهد. حالا او به پیش روي خود نگاه می کرد تا پنیر بیشتري پیدا کند. فقط به جلو نگاه کردن بسیار برایش هیجان انگیز بود. دیدگاه قدیمی او پر از ترس و نگرانی بود. در آن زمان دائم به نداشتن پنیر و یا کافی نبودن آن فکر می کرد. عادت کرده بود گه بیشتر درباره ي اشتباهات خود فکر کند, نه درباره ي آنچه که می توانست درست باشد. اما از زمانی که ایستگاه پنیر C را ترك کرده بود, نحوه ي تفکر او هم تغییر کرده بود. او قبلاً معتقد بود که پنیر نباید هیچ وقت جابجا شود و تغییر و تحول درست نیست. اما حالا اعتقاد داشت
تغییراتی که بطور مداوم اتفاق می افتند امري طبیعی هستند چه انتظار آنها را داشته باشیم و چه نداشته باشیم. تغییر فقط زمانی می تواند تعجب برانگیز باشد که انتظار آن را نداشته و در جستجوي آن نباشیم. وقتی هاو متوجه شد که باورهایش را تغییر داده است, مکثی کرد و بر روي دیوار چنین نوشت:
افکار و عقاید کهنه, تو را به طرف پنیر جدید راهنمایی نمی کند. هاو هنوز نتوانسته بود پنیر پیدا کند. اما در حین پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوي مارپیچ, به آنچه که تا کنون یاد گرفته بود می اندیشید. هاو اکنون درك می کرد که باورهاي جدید او باعث برانگیختن رفتارهاي جدید می شوند. روش و رفتار او با زمانی که هر روز به ایستگاه بدون پنیرC می رفت فرق کرده بود. او می دانست که تغییر عقاید و باورها, باعث تغییر عمل کرد آدمی می شود. شما می توانید اعتقاد داشته باشید که تغییر براي شما زیان بخش خواهد بود. در برابر آن مقاومت کنید. و یا می توانید اعتقاد داشته باشید که یافتن پنیر جدید به شما کمک خواهد کرد که تغییر و تحول را بپذیرید.
همه چیز بستگی به این دارد که چه باوري را انتخاب کنید. هاو روي دیوار نوشت:
وقتی که ببینی می توانی پنیر جدید پیدا کنی و از آن ل*ذت ببري, مسیر خود را تغییر می دهی.
هاو می دانست که اگر زودتر پذیراي تغییر می شد و ایستگاه پنیر C را ترك می کرد, حالا شرایط بهتري داشت, از نظر روحی و جسمی قوي تر بود و می توانست بهتر از عهده ي مبارزه براي پیدا کردن پنیر جدید بر
کد:
او حالا احساس می کرد که پیدا کردن آن چه که مورد نیاز او بود فقط احتیاج به زمان داشت. در حقیقت او احساس می کرد چیزي را که در جستجویش بود قبلاً پیدا کرده بود.
او لبخندي زد چون متوجه شد:
جستجو در هزارتوي پیچ در پیچ, از ماندن در یک وضعیت بدون پنیر ایمن تر است.
هاو همان طور که قبلاً هم متوجه شده بود, دریافت که آن چه از آن می ترسید هرگز به آن بدي که تصور می کرد نیست. ترسی را که شخص به ذهن خود راه می دهد از وضعیتی که واقعاً وجود دارد بدتر است. او آن قدر از این فکر که ممکن است هرگز پنیر پیدا نکند وحشت کرده بود که حتی نخواسته بود شروع به جستجو براي یافتن آن کند. اما از زمان شروع سفرش, به اندازه ي کافی پنیر در راهروها یافته بود که بتواند به راه خود ادامه دهد. حالا او به پیش روي خود نگاه می کرد تا پنیر بیشتري پیدا کند. فقط به جلو نگاه کردن بسیار برایش هیجان انگیز بود. دیدگاه قدیمی او پر از ترس و نگرانی بود. در آن زمان دائم به نداشتن پنیر و یا کافی نبودن آن فکر می کرد. عادت کرده بود گه بیشتر درباره ي اشتباهات خود فکر کند, نه درباره ي آنچه که می توانست درست باشد. اما از زمانی که ایستگاه پنیر C را ترك کرده بود, نحوه ي تفکر او هم تغییر کرده بود. او قبلاً معتقد بود که پنیر نباید هیچ وقت جابجا شود و تغییر و تحول درست نیست. اما حالا اعتقاد داشت تغییراتی که بطور مداوم اتفاق می افتند امري طبیعی هستند چه انتظار آنها را داشته باشیم و چه نداشته باشیم. تغییر فقط زمانی می تواند تعجب برانگیز باشد که انتظار آن را نداشته و در جستجوي آن نباشیم. وقتی هاو متوجه شد که باورهایش را تغییر داده است, مکثی کرد و بر روي دیوار چنین نوشت:
افکار و عقاید کهنه, تو را به طرف پنیر جدید راهنمایی نمی کند. هاو هنوز نتوانسته بود پنیر پیدا کند. اما در حین پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوي مارپیچ, به آنچه که تا کنون یاد گرفته بود می اندیشید. هاو اکنون درك می کرد که باورهاي جدید او باعث برانگیختن رفتارهاي جدید می شوند. روش و رفتار او با زمانی که هر روز به ایستگاه بدون پنیرC می رفت فرق کرده بود. او می دانست که تغییر عقاید و باورها, باعث تغییر عمل کرد آدمی می شود. شما می توانید اعتقاد داشته باشید که تغییر براي شما زیان بخش خواهد بود. در برابر آن مقاومت کنید. و یا می توانید اعتقاد داشته باشید که یافتن پنیر جدید به شما کمک خواهد کرد که تغییر و تحول را بپذیرید.
همه چیز بستگی به این دارد که چه باوري را انتخاب کنید. هاو روي دیوار نوشت:
وقتی که ببینی می توانی پنیر جدید پیدا کنی و از آن ل*ذت ببري, مسیر خود را تغییر می دهی.
هاو می دانست که اگر زودتر پذیراي تغییر می شد و ایستگاه پنیر C را ترك می کرد, حالا شرایط بهتري داشت, از نظر روحی و جسمی قوي تر بود و می توانست بهتر از عهده ي مبارزه براي پیدا کردن پنیر جدید بر
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
آید. در حقیقت اگر به جاي اتلاف وقت و انکار این که تغییر و جابجایی صورت گرفته, در انتظار تغییر و
جابجایی بود؛ احتمالاً تا حالا پنیر خود را پیدا کرده بود.
او عزم خود را جزم کرد و تصمیم گرفت به پیشروي به داخل قسمت هاي جدید تر هزارتو ادامه دهد. از این جا
و آن جا تکه هاي کوچک پنیر را پیدا می کرد و به تدریج داشت توان و اعتماد به نفس خود را دوباره به دست
می آورد. هاو در حالی که به گذشته و مکانی که از آن جا آمده بود می اندیشید, خوشحال بود که در مکان هاي مختلف
نکاتی را روي دیوار نوشته است. او بر این باور بود که این نوشته ها می تواند علائم راهنمایی باشد براي
دوستش هم, تا اگر خواست ایستگاه پنیر C را ترك کند آنها را دنبال کند. فقط امیدوار بود که راه را درست آمده باشد. هاو این احتمال را می داد که هم نوشته هاي روي دیوار را بخواند و راه را پیدا کند. آن چه را که مدتی فکرش را به خود مشغول کرده بود بر روي دیوار نوشت:
توجه زود هنگام به تغییرات کوچک به تو کمک می کند تا خود را با تغییرات بزرگتري که در راه هستند تطبیق دهی.
اکنون دیگر, هاو گذشته را رها کرده بود و داشت خود را با آینده تطبیق می داد. او با نیرو و سرعت بیشتري به جستجو در داخل هزارتوي مارپیچ پرداخت. سفرش یا حداقل این قسمت از سفرش بسیار سریع و با شادي به پایان رسید.
هاو پنیر جدید را در ایستگاه پنیر N پیدا کرد! وقتی وارد ایستگاه پنیر N شد از دیدن چیزي که در آن جا بود ماتش برد. بزرگترین محموله ي پنیري که تا کنون دیده بود روي هم چیده شده بود. در آن جا آن قدر پنیر هاي مختلف وجود داشت که هاو بعضی از آنها را نمی شناخت. سپس براي لحظه اي مات و مبهوت ماند؛ زیرا نمی دانست آن چه را که می بیند واقعی است یا فقط زاییده ي ذهن اوست؛ تا این که دوستان قدیمش اسنیف و اسکوري را دید. اسنیف با تکان دادن سر به هاو خوش آمد گفت. اسکوري برایش دست تکان داد. اندام هاي کوچولو و چاق آنها نشان دهنده ي این بود که آنها از مدت ها پیش در آن جا بوده اند. هاو به سرعت سلام کرد و بلافاصله از هر تکه پنیري که دوست داشت یک گ*از زد. او گرمکن و کفش هایش را در آورد, آنها را تمیز و مرتب تا کرد و براي اطمینان در ن*زد*یک*ی خویش قرار داد شاید دوباره به آنها نیاز پیدا
می کرد. سپس به میان پنیرهاي تازه پرید. وقتی که کاملاً سیر شد, تکه اي پنیر تازه برداشت و آن را به د*ه*ان
خود انداخت و گفت: زنده باد تغییر! هاو در حین ل*ذت بردن از پنیر تازه, به چیزهایی که یاد گرفته بود اندیشید. او فهمید که در ایستگاه پنیرC به این توهم که پنیر کهنه اي که دیگر در آنجا نبود دوباره بر می گردد, دل خوش کرده بود و از تغییر کردن ترسیده بود. پس چه چیزي او را وادار به تغییر کرد؟ آیا ترس از مردن بر اثر گرسنگی باعث شد که تغییر کند؟
هاو با خود گفت:« خوب این موضوع تا اندازه اي کمک کرد.»
کد:
آید. در حقیقت اگر به جاي اتلاف وقت و انکار این که تغییر و جابجایی صورت گرفته, در انتظار تغییر و
جابجایی بود؛ احتمالاً تا حالا پنیر خود را پیدا کرده بود.
او عزم خود را جزم کرد و تصمیم گرفت به پیشروي به داخل قسمت هاي جدید تر هزارتو ادامه دهد. از این جا
و آن جا تکه هاي کوچک پنیر را پیدا می کرد و به تدریج داشت توان و اعتماد به نفس خود را دوباره به دست
می آورد. هاو در حالی که به گذشته و مکانی که از آن جا آمده بود می اندیشید, خوشحال بود که در مکان هاي مختلف نکاتی را روي دیوار نوشته است. او بر این باور بود که این نوشته ها می تواند علائم راهنمایی باشد براي
دوستش هم, تا اگر خواست ایستگاه پنیر C را ترك کند آنها را دنبال کند. فقط امیدوار بود که راه را درست آمده باشد. هاو این احتمال را می داد که هم نوشته هاي روي دیوار را بخواند و راه را پیدا کند. آن چه را که مدتی فکرش را به خود مشغول کرده بود بر روي دیوار نوشت:
توجه زود هنگام به تغییرات کوچک به تو کمک می کند تا خود را با تغییرات بزرگتري که در راه هستند تطبیق دهی.
اکنون دیگر, هاو گذشته را رها کرده بود و داشت خود را با آینده تطبیق می داد. او با نیرو و سرعت بیشتري به جستجو در داخل هزارتوي مارپیچ پرداخت. سفرش یا حداقل این قسمت از سفرش بسیار سریع و با شادي به پایان رسید.
هاو پنیر جدید را در ایستگاه پنیر N پیدا کرد! وقتی وارد ایستگاه پنیر N شد از دیدن چیزي که در آن جا بود ماتش برد. بزرگترین محموله ي پنیري که تا کنون دیده بود روي هم چیده شده بود. در آن جا آن قدر پنیر هاي مختلف وجود داشت که هاو بعضی از آنها را نمی شناخت. سپس براي لحظه اي مات و مبهوت ماند؛ زیرا نمی دانست آن چه را که می بیند واقعی است یا فقط زاییده ي ذهن اوست؛ تا این که دوستان قدیمش اسنیف و اسکوري را دید. اسنیف با تکان دادن سر به هاو خوش آمد گفت. اسکوري برایش دست تکان داد. اندام هاي کوچولو و چاق آنها نشان دهنده ي این بود که آنها از مدت ها پیش در آن جا بوده اند. هاو به سرعت سلام کرد و بلافاصله از هر تکه پنیري که دوست داشت یک گ*از زد. او گرمکن و کفش هایش را در آورد, آنها را تمیز و مرتب تا کرد و براي اطمینان در ن*زد*یک*ی خویش قرار داد شاید دوباره به آنها نیاز پیدا
می کرد. سپس به میان پنیرهاي تازه پرید. وقتی که کاملاً سیر شد, تکه اي پنیر تازه برداشت و آن را به د*ه*ان
خود انداخت و گفت: زنده باد تغییر! هاو در حین ل*ذت بردن از پنیر تازه, به چیزهایی که یاد گرفته بود اندیشید. او فهمید که در ایستگاه پنیرC به این توهم که پنیر کهنه اي که دیگر در آنجا نبود دوباره بر می گردد, دل خوش کرده بود و از تغییر کردن ترسیده بود. پس چه چیزي او را وادار به تغییر کرد؟ آیا ترس از مردن بر اثر گرسنگی باعث شد که تغییر کند؟
هاو با خود گفت:« خوب این موضوع تا اندازه اي کمک کرد.»
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
سپس خندید و متوجه شد که به محض این که توانسته بود به خودش و به کارهاي اشتباه خود بخندد, شروع به تغییر کرده بود. هاو فهمید که سریع ترین راه براي تغییر, خندیدن به حماقت خود است. پس از آن می توان فوراً تغییر کرد. هاو می دانست که از موش هاي رفیقش, اسنیف و اسکوري, درس مفیدي درباره ي تغییر یاد گرفته است. آنها زندگی را ساده گرفته و اوضاع را بیش از حد تجزیه و تحلیل یا بیش از حد پیچیده نکرده بودند. وقتی که شرایط ایستگاه پنیرC تغییر کرد و پنیر در آن جا نبود آنها هم تغییر کردند و با پنیر جابجا شدند. هاو همواره این مساله را به خاطر خواهد داشت. سپس هاو از مغز خارق العاده اش براي انجام آن چه که آدم کوچولوها بهتر از موش ها انجام می دهند استفاده کرد. او به اشتباهات گذشته اش اندیشید و از آنها براي برنامه ریزي آینده استفاده کرد. او می دانست که می توان سازگاري با تغییر گرفت. می توان آگاهی بیشتري درباره ي نیاز به ساده انگاشتن اوضاع, انعطاف پذیر بودن و سریع تغییر کردن بدست آورد. لازم نیست که اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل کرد و یا ذهن خود را با باورهاي ترسناك مغشوش کرد. می توان به تغییرات کوچک توجه کرد, تا براي تغییرات بزرگ
اجتماعی آمادگی بهتر و بیشتر پیدا کرد. هاو حالا می دانست که باید سریع تر خود را با اوضاع جدید سازگار کند. زیرا اگر به موقع نتوان خود را با شرایط جدید تطبیق داد ممکن است هرگز نتوان به این مهم دست یافت. هاو باید می پذیرفت که بزرگترین مانع براي تغییر کردن, در خود شخص قرار دارد و هیچ وضعیتی تا زمانی که خودتان تغییر نکنید بهتر نخواهد شد. شاید مهم ترین چیزي که هاو متوجه شد, این بود که همیشه پنیر تازه در جاي دیگري وجود دارد. خواه آن را
به موقع تشخیص بدهید, خواه نه. و زمانی که ترس را پشت سر گذاشته و از ماجراهاي پیش روي خود ل*ذت ببرید, پاداش شما یافتن پنیر تازه است. هاو می دانست کمی ترس لازم است, زیرا می تواند از فرد در برابر خطرات واقعی محافظت کند. اما هم چنین متوجه شد که بیشتر ترسهاي او غیر منطقی بوده و مانع تغییر کردن او در زمان مورد نیاز شده است.
هاو در آن زمان ها دوست نداشت تغییر کند. اما حالا میدانست که تغییر به شکل یک موهبت در لباس مبدل ظاهر می شود تا راهنماي او در پیدا کردن پنیر بهتر باشد. او حتی به هنگام تغییر, قسمت بهتري از وجود خودش را پیدا کرده بود.
هاو در حالی که به آنچه که آموخته بود می اندیشید به یاد دوستش هم افتاد. او نمی دانست که آیا هم هیچ
یک از نوشته هایی را که هاو روي دیوار ایستگاهC و در دیوارهاي مختلف هزارتوي مارپیچ نوشته بود خوانده
است یا نه؟ آیا هم تا حالا تصمیم گرفته بود که از ایستگاه پنیرC بیرون آید و تغییر کند؟ آیا دوباره وارد هزارتوي مارپیچ
شده و آن چه را که می توانست زندگی او را بهتر کند کشف کرده بود؟
کد:
سپس خندید و متوجه شد که به محض این که توانسته بود به خودش و به کارهاي اشتباه خود بخندد, شروع به تغییر کرده بود. هاو فهمید که سریع ترین راه براي تغییر, خندیدن به حماقت خود است. پس از آن می توان فوراً تغییر کرد. هاو می دانست که از موش هاي رفیقش, اسنیف و اسکوري, درس مفیدي درباره ي تغییر یاد گرفته است. آنها زندگی را ساده گرفته و اوضاع را بیش از حد تجزیه و تحلیل یا بیش از حد پیچیده نکرده بودند. وقتی که شرایط ایستگاه پنیرC تغییر کرد و پنیر در آن جا نبود آنها هم تغییر کردند و با پنیر جابجا شدند. هاو همواره این مساله را به خاطر خواهد داشت. سپس هاو از مغز خارق العاده اش براي انجام آن چه که آدم کوچولوها بهتر از موش ها انجام می دهند استفاده کرد. او به اشتباهات گذشته اش اندیشید و از آنها براي برنامه ریزي آینده استفاده کرد. او می دانست که می توان سازگاري با تغییر گرفت. می توان آگاهی بیشتري درباره ي نیاز به ساده انگاشتن اوضاع, انعطاف پذیر بودن و سریع تغییر کردن بدست آورد. لازم نیست که اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل کرد و یا ذهن خود را با باورهاي ترسناك مغشوش کرد. می توان به تغییرات کوچک توجه کرد, تا براي تغییرات بزرگ اجتماعی آمادگی بهتر و بیشتر پیدا کرد. هاو حالا می دانست که باید سریع تر خود را با اوضاع جدید سازگار کند. زیرا اگر به موقع نتوان خود را با شرایط جدید تطبیق داد ممکن است هرگز نتوان به این مهم دست یافت. هاو باید می پذیرفت که بزرگترین مانع براي تغییر کردن, در خود شخص قرار دارد و هیچ وضعیتی تا زمانی که خودتان تغییر نکنید بهتر نخواهد شد. شاید مهم ترین چیزي که هاو متوجه شد, این بود که همیشه پنیر تازه در جاي دیگري وجود دارد. خواه آن را به موقع تشخیص بدهید, خواه نه. و زمانی که ترس را پشت سر گذاشته و از ماجراهاي پیش روي خود ل*ذت ببرید, پاداش شما یافتن پنیر تازه است. هاو می دانست کمی ترس لازم است, زیرا می تواند از فرد در برابر خطرات واقعی محافظت کند. اما هم چنین متوجه شد که بیشتر ترسهاي او غیر منطقی بوده و مانع تغییر کردن او در زمان مورد نیاز شده است.
هاو در آن زمان ها دوست نداشت تغییر کند. اما حالا میدانست که تغییر به شکل یک موهبت در لباس مبدل ظاهر می شود تا راهنماي او در پیدا کردن پنیر بهتر باشد. او حتی به هنگام تغییر, قسمت بهتري از وجود خودش را پیدا کرده بود.
هاو در حالی که به آنچه که آموخته بود می اندیشید به یاد دوستش هم افتاد. او نمی دانست که آیا هم هیچ
یک از نوشته هایی را که هاو روي دیوار ایستگاهC و در دیوارهاي مختلف هزارتوي مارپیچ نوشته بود خوانده
است یا نه؟ آیا هم تا حالا تصمیم گرفته بود که از ایستگاه پنیرC بیرون آید و تغییر کند؟ آیا دوباره وارد هزارتوي مارپیچ شده و آن چه را که می توانست زندگی او را بهتر کند کشف کرده بود؟
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
هاو به بازگشت دوباره به ایستگاهC و جستجوي هم اندیشید. البته با این شرط که بتواند این فرض که می تواند راه بازگشت را پیدا کند. او با خود فکر کرد که اگر هم را پیدا کرد, باید به او تفهیم کند که چگونه از گرفتاري بیرون بیاید. اما هاو متوجه شد که او قبلاً سعی کرده بود که دوستش را وادار به تغییر کند.
هم خودش باید در فراسوي راحتی و آسایش خود و با پشت سر گذاشتن ترس هایش, راه خود را پیدا می کرد. هیچ کس دیگري نمی توانست این کار را براي او انجام دهد یا در مورد آن با او بحث کند. او مجبور بود به طریقی, به فواید تغییر دادن خود پی ببرد. هاو می دانست که ردپایی براي هم به جا گذاشته است و اگر هم فقط نوشته هاي روي دیوارها را بخواند میتواند راهش را پیدا کند. هاو خلاصه اي از آن چه را که یاد گرفته بود, روي بزرگ ترین دیوار ایستگاه پنیرN نوشت. او عکس تکه اي پنیر بزرگ را دور تمام آموخته هاي خود کشید و در حالی که به آنها نگاه می کرد لبخند می زد:
نوشته هاي روي دیوار:
تغییرات اتفاق می افتند و آنها پنیر را جابجا می کنند.
در تغییر و تحول شرکت جویید. براي جابجا شدن پنیر آمادگی داشته باشید. تغییرات را زیر نظر بگیرید. دائم پنیر را بو کنید تا متوجه شوید چه موقع کهنه می شود. سریعاً خود را با تغییرات تطبیق دهید. هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنید, زودتر می توانید از پنیر تازه ل*ذت ببرید. تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید. از تغییر ل*ذت ببرید. ماجراجویی کنید و به سفر بروید. از طعم پنیر تازه ل*ذت ببرید. براي تغییر سریع آماده باشید و دوباره از آن ل*ذت ببرید. آنها به برداشتن پنیر ادامه می دهند. هاو متوجه شد که از زمان جدا شدنش از هم در ایستگاه پنیر C تا کنون, مسافتی طولانی را طی کرده است. اما می دانست که اگر بیش از حد در رفاه و آسایش باشد, به راحتی ممکن است اشتباه گذشته را تکرار کند. او هر روز براي پی بردن به اوضاع و شرایط ایستگاه پنیرN آن را بازرسی می کرد. او می خواست براي اجتناب از غافلگیر شدن بر اثر وقوع تغییرات غیر قابل انتظار, هر کاري که می تواند انجام دهد.
کد:
هاو به بازگشت دوباره به ایستگاهC و جستجوي هم اندیشید. البته با این شرط که بتواند این فرض که می تواند راه بازگشت را پیدا کند. او با خود فکر کرد که اگر هم را پیدا کرد, باید به او تفهیم کند که چگونه از گرفتاري بیرون بیاید. اما هاو متوجه شد که او قبلاً سعی کرده بود که دوستش را وادار به تغییر کند.
هم خودش باید در فراسوي راحتی و آسایش خود و با پشت سر گذاشتن ترس هایش, راه خود را پیدا می کرد. هیچ کس دیگري نمی توانست این کار را براي او انجام دهد یا در مورد آن با او بحث کند. او مجبور بود به طریقی, به فواید تغییر دادن خود پی ببرد. هاو می دانست که ردپایی براي هم به جا گذاشته است و اگر هم فقط نوشته هاي روي دیوارها را بخواند میتواند راهش را پیدا کند. هاو خلاصه اي از آن چه را که یاد گرفته بود, روي بزرگ ترین دیوار ایستگاه پنیرN نوشت. او عکس تکه اي پنیر بزرگ را دور تمام آموخته هاي خود کشید و در حالی که به آنها نگاه می کرد لبخند می زد:
نوشته هاي روي دیوار:
تغییرات اتفاق می افتند و آنها پنیر را جابجا می کنند.
در تغییر و تحول شرکت جویید. براي جابجا شدن پنیر آمادگی داشته باشید. تغییرات را زیر نظر بگیرید. دائم پنیر را بو کنید تا متوجه شوید چه موقع کهنه می شود. سریعاً خود را با تغییرات تطبیق دهید. هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنید, زودتر می توانید از پنیر تازه ل*ذت ببرید. تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید. از تغییر ل*ذت ببرید. ماجراجویی کنید و به سفر بروید. از طعم پنیر تازه ل*ذت ببرید. براي تغییر سریع آماده باشید و دوباره از آن ل*ذت ببرید. آنها به برداشتن پنیر ادامه می دهند. هاو متوجه شد که از زمان جدا شدنش از هم در ایستگاه پنیر C تا کنون, مسافتی طولانی را طی کرده است. اما می دانست که اگر بیش از حد در رفاه و آسایش باشد, به راحتی ممکن است اشتباه گذشته را تکرار کند. او هر روز براي پی بردن به اوضاع و شرایط ایستگاه پنیرN آن را بازرسی می کرد. او می خواست براي اجتناب از غافلگیر شدن بر اثر وقوع تغییرات غیر قابل انتظار, هر کاري که می تواند انجام دهد.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,636
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
هاو با وجود آن که هنوز مقدار زیادي پنیر داشت, اغلب اوقات به داخل هزارتوي مارپیچ می رفت تا نواحی جدید را پیدا کند و همیشه بتواند با آن چه که در اطرافش می گذرد در ارتباط باشد. او می دانست که آگاهی از واقعیاتی که پیش روي او بود, از کنج عزلت گزیدن در یک منطقه راحت, ایمن تر است.
هاو سپس صدایی را در خارج هزارتوي مارپیچ شنید. با بلند تر شدن صدا, متوجه شد که کسی دارد به آن
طرف می آید. آیا این صدا می تواند صداي پاي هم باشد؟ آیا او توانسته مشکلات خود را پشت سر بگذارد؟
هاو خدا را شکر کرد .همان کاري که قبلاً بارها انجام داده بود و امیدوار شد که شاید, دوستش سرانجام این
توانایی را یافته باشد.
با پنیر حرکت کن و از آن ل*ذت ببر
کد:
هاو با وجود آن که هنوز مقدار زیادي پنیر داشت, اغلب اوقات به داخل هزارتوي مارپیچ می رفت تا نواحی جدید را پیدا کند و همیشه بتواند با آن چه که در اطرافش می گذرد در ارتباط باشد. او می دانست که آگاهی از واقعیاتی که پیش روي او بود, از کنج عزلت گزیدن در یک منطقه راحت, ایمن تر است.
هاو سپس صدایی را در خارج هزارتوي مارپیچ شنید. با بلند تر شدن صدا, متوجه شد که کسی دارد به آن
طرف می آید. آیا این صدا می تواند صداي پاي هم باشد؟ آیا او توانسته مشکلات خود را پشت سر بگذارد؟
هاو خدا را شکر کرد .همان کاري که قبلاً بارها انجام داده بود و امیدوار شد که شاید, دوستش سرانجام این
توانایی را یافته باشد.
با پنیر حرکت کن و از آن ل*ذت ببر
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا