با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
وقتی جنگل در اطرافشان شروع به تاریک شدن کرد، گرد¹ با اصرار گفت:
- دیگه باید برگردیم. وحشیها مردهاند.
سِر ویمار رویس² با مختصری لبخند پرسید:
- مردهها تو رو میترسونن؟
گرد دم به تله نداد. پیرمردی با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافیها را دیده بود.
رویس به آرامی پرسید:
- اونها مردهاند؟ چه مدرکی داریم؟
- ویل³ اونها رو دیده، حرفش که میگه مردهاند، برای من مدرک کافیه.
ویل میدانست دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر میشد. اظهار نظر کرد.
- مادرم به من گفته که مردهها حرفی برای گفتن ندارند.
رویس جواب داد:
- دایهی من هم همین رو بهم گفته، ویل. هیچوقت چیزی رو که در آ*غ*و*ش زنها میشنوی باور نکن. حتی از مردهها هم میشه چیزهایی یاد گرفت.
انعکاس صدایش در هوای نیمه روشن، زیادی بلند بود. گرد خاطر نشان کرد.
- راه طولانیای در پیش داریم. هشت، یا شاید نه روز و داره شب میشه.
سر ویمار رویس بیعلاقه به آسمان نگاه کرد.
- هر روز حدود این موقع شب میشه. از تاریکی میترسی گرد؟
ویل متوجه تنش دور د*ه*ان گرد شد و خشمی که به زحمت در چشم های زیر کلاه سیاهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذارنده بود، از پسربچگی و کل مردانگی و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود؛ اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحهدار شده، ویل میتوانست چیز دیگری را در پیرمرد حس کند. میشد آن را چشید، فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک میشد. .Sarina.
کد:
سرآغاز
وقتی جنگل در اطرافشان شروع به تاریک شدن کرد، گرد¹ با اصرار گفت:
- دیگه باید برگردیم. وحشیها مردهاند.
سِر ویمار رویس² با مختصری لبخند پرسید:
- مردهها تو رو میترسونن؟
گرد دم به تله نداد. پیرمردی با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافیها را دیده بود.
رویس به آرامی پرسید:
- اونها مردهاند؟ چه مدرکی داریم؟
- ویل³ اونها رو دیده، حرفش که میگه مردهاند، برای من مدرک کافیه.
ویل میدانست دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر میشد. اظهار نظر کرد.
- مادرم به من گفته که مردهها حرفی برای گفتن ندارند.
رویس جواب داد:
- دایهی من هم همین رو بهم گفته، ویل. هیچوقت چیزی رو که در آ*غ*و*ش زنها میشنوی باور نکن. حتی از مردهها هم میشه چیزهایی یاد گرفت.
انعکاس صدایش در هوای نیمه روشن، زیادی بلند بود. گرد خاطر نشان کرد.
- راه طولانیای در پیش داریم. هشت، یا شاید نه روز و داره شب میشه.
سر ویمار رویس بیعلاقه به آسمان نگاه کرد.
- هر روز حدود این موقع شب میشه. از تاریکی میترسی گرد؟
ویل متوجه تنش دور د*ه*ان گرد شد و خشمی که به زحمت در چشم های زیر کلاه سیاهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذارنده بود، از پسربچگی و کل مردانگی و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود؛ اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحهدار شده، ویل میتوانست چیز دیگری را در پیرمرد حس کند. میشد آن را چشید، فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک میشد.
ویل در بیقراری او شریک بود. چهار سال را روی دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قصههای قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و رودهاش را آب کرده بود. بعداً به این موضوع خندیده بود. اکنون تجربهی صدها گشتزنی را داشت و سرزمین تاریک بیانتهایی که جنوبیها جنگلِ اشباح مینامیدند، دیگر چیزی نداشت که او را بترساند.
تا امشب؛ امشب چیزی فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ می کرد. نُه روز بود که میرفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزی بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردی از سمت شمال میورزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش میانداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزی تماشایش میکند؛ چیزی سرد و آشتیناپذیر که از او خوشش نمیآمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با تمام وجود میخواست که چهار نعل به سمت امنیت دیوار بتازد؛ اما این احساسی نبود که با فرماندهی خودش مطرح کند؛ مخصوصاً با همچین فرماندهای.
سر ویمار رویس کوچکترین پسر خاندانی کهن، با تعداد زیادی وارث بود. جوانی خوشقیافه، هجده ساله، با چشمان خاکستری، موقر و به باریکی چاقو بود. شوالیه، روی اسب جنگی سیاه خود بالای ویل و گرد که روی اسب های کوچکتری بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه، پو*ست موشکور و روی لایههای چرم و پشم سیاه، زرهای با حلقههای ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کمتر از نیم سال بود که از برادران قسم خوردهی شب شده بود؛ ولی کسی نمیتوانست بگوید که برای حرفهاش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد.
پالتوی او اوج افتخاراتش بود؛ پو*ست سمور، ضخیم و سیاه، به دلپذیری گناه. گرد سر میز ش*ر*اب به بقیه سربازان گفته بود:
- شرط میبندم که خودش همهی اونها رو کشته. جنگجوی قهار ما، کلهی کوچولوی سمورها رو پیچونده و کنده.
همه خندیده بودند.
ویل با خودش فکر کرد که دستور گرفتن از مردی که موقع بادهگساری به او میخندی، سخت است. گرد نیز حتماً چنین احساسی داشت.
گرد گفت:
- مورمونت¹ گفت که باید اونها رو ردگیری کنیم و ما کردیم. اونها مردهاند؛ دیگه مزاحم ما نمیشن. سواری سختی پیش روی ماست. از این هوا خوشم نمیاد. اگه برف بباره، برگشتنمون دو هفته طول میکشه و برف بهترین اتفاقیه که میتونیم امیدوار باشیم. هیچوقت توفان یخ دیدید، قربان؟ .Sarina.
کد:
ویل در بیقراری او شریک بود. چهار سال را روی دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قصههای قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و رودهاش را آب کرده بود. بعداً به این موضوع خندیده بود. اکنون تجربهی صدها گشتزنی را داشت و سرزمین تاریک بیانتهایی که جنوبیها جنگلِ اشباح مینامیدند، دیگر چیزی نداشت که او را بترساند.
تا امشب؛ امشب چیزی فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ می کرد. نُه روز بود که میرفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزی بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردی از سمت شمال میورزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش میانداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزی تماشایش میکند؛ چیزی سرد و آشتیناپذیر که از او خوشش نمیآمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با تمام وجود میخواست که چهار نعل به سمت امنیت دیوار بتازد؛ اما این احساسی نبود که با فرماندهی خودش مطرح کند؛ مخصوصاً با همچین فرماندهای.
سر ویمار رویس کوچکترین پسر خاندانی کهن، با تعداد زیادی وارث بود. جوانی خوشقیافه، هجده ساله، با چشمان خاکستری، موقر و به باریکی چاقو بود. شوالیه، روی اسب جنگی سیاه خود بالای ویل و گرد که روی اسب های کوچکتری بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه، پو*ست موشکور و روی لایههای چرم و پشم سیاه، زرهای با حلقههای ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کمتر از نیم سال بود که از برادران قسم خوردهی شب شده بود؛ ولی کسی نمیتوانست بگوید که برای حرفهاش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد.
پالتوی او اوج افتخاراتش بود؛ پو*ست سمور، ضخیم و سیاه، به دلپذیری گناه. گرد سر میز ش*ر*اب به بقیه سربازان گفته بود:
- شرط میبندم که خودش همهی اونها رو کشته. جنگجوی قهار ما، کلهی کوچولوی سمورها رو پیچونده و کنده.
همه خندیده بودند.
ویل با خودش فکر کرد که دستور گرفتن از مردی که موقع بادهگساری به او میخندی، سخت است. گرد نیز حتماً چنین احساسی داشت.
گرد گفت:
- مورمونت¹ گفت که باید اونها رو ردگیری کنیم و ما کردیم. اونها مردهاند؛ دیگه مزاحم ما نمیشن. سواری سختی پیش روی ماست. از این هوا خوشم نمیاد. اگه برف بباره، برگشتنمون دو هفته طول میکشه و برف بهترین اتفاقیه که میتونیم امیدوار باشیم. هیچوقت توفان یخ دیدید، قربان؟
به نظر نمیرسید که بچهی اشرافی حرفهای گرد را بشنود. با رفتاری حاکی از بیعلاقگی و بیاعتنایی، تیره شدن شفق را بررسی میکرد. ویل ب، ه حد کافی به همراه شوالیه سواری کرده بود که متوجه باشد وقتی او چنین رفتار میکند، بهتر است که مزاحمش نشود.
-دوباره بهم بگو چی دیدی، ویل. با تمام جزئیات؛ چیزی رو از قلم نینداز.
ویل قبل پیوستن به نگهبانان شب، شکارچی بوده. خوب، در واقع صید قاچاق میکرده. در جنگل ملیستر¹ در حالی که پو*ست یکی از گوزنهای ملیستر را میکند، توسط سوار کارهای ملیستر دستگیر شده بود و مجبور شده بود بین پوشیدن لباس سیاه یا قطع دست یکی را انتخاب کند. هیچ کس نمیتوانست در جنگل بیصداتر از ویل حرکت کند و برادران سیاه پوش خیلی زود این استعداد او را کشف کرده بودند.
ویل گفت:
- اردوگاه، دو کیلومتر جلوتر، پشت لبهی اون تپه و کنار یک رودخونه است. تا جایی که جرأت داشتم نزدیک شدم. هشت نفر هستند، هم مرد و هم زن. بچه ندیدم. یک سایهبان روی صخره درست کردند. برف اون رو کاملاً پوشونده؛ ولی هنوز قابل تشخیص بود. آتش نمیسوخت؛ ولی محل چالهی آتش کاملاً معلوم بود. هیچکس حرکت نمیکرد. خیلی تماشا کردم؛ هیچ انسان زندهای اینقدر بیحرکت دراز نمیکشه.
- اثری از خون دیدی؟
ویل اقرار کرد:
- خوب، نه.
- اسلحهای دیدی؟
- چند شمشیر و چند کمان. یک مرد تبر داشت. با ظاهر سنگین، دو لبه، یه سلاح خشن. روي زمین، درست کنار دست مرد بود.
- به وضعیت ب*دنها توجه کردی؟
ویل شانه بالا انداخت.
- دو نفر به صخره تکیه دادند. بیشترشون روی زمین هستند. مثل این که افتادند.
رویس پیشنهاد کرد:
- یا خوابیدند.
ویل با اصرار گفت:
- افتادند. یه زن بالای درخت بین شاخهها بود. یه دیدهبان. لبخند سستی زد.
- نگذاشتم که من رو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم که اون هم حرکت نمی کنه.
برخلاف میلش لرزید.
رویس پرسید:
- لرز داری؟ .Sarina.
کد:
به نظر نمیرسید که بچهی اشرافی حرفهای گرد را بشنود. با رفتاری حاکی از بیعلاقگی و بیاعتنایی، تیره شدن شفق را بررسی میکرد. ویل ب، ه حد کافی به همراه شوالیه سواری کرده بود که متوجه باشد وقتی او چنین رفتار میکند، بهتر است که مزاحمش نشود.
-دوباره بهم بگو چی دیدی، ویل. با تمام جزئیات؛ چیزی رو از قلم نینداز.
ویل قبل پیوستن به نگهبانان شب، شکارچی بوده. خوب، در واقع صید قاچاق میکرده. در جنگل ملیستر¹ در حالی که پو*ست یکی از گوزنهای ملیستر را میکند، توسط سوار کارهای ملیستر دستگیر شده بود و مجبور شده بود بین پوشیدن لباس سیاه یا قطع دست یکی را انتخاب کند. هیچ کس نمیتوانست در جنگل بیصداتر از ویل حرکت کند و برادران سیاه پوش خیلی زود این استعداد او را کشف کرده بودند.
ویل گفت:
- اردوگاه، دو کیلومتر جلوتر، پشت لبهی اون تپه و کنار یک رودخونه است. تا جایی که جرأت داشتم نزدیک شدم. هشت نفر هستند، هم مرد و هم زن. بچه ندیدم. یک سایهبان روی صخره درست کردند. برف اون رو کاملاً پوشونده؛ ولی هنوز قابل تشخیص بود. آتش نمیسوخت؛ ولی محل چالهی آتش کاملاً معلوم بود. هیچکس حرکت نمیکرد. خیلی تماشا کردم؛ هیچ انسان زندهای اینقدر بیحرکت دراز نمیکشه.
- اثری از خون دیدی؟
ویل اقرار کرد:
- خوب، نه.
- اسلحهای دیدی؟
- چند شمشیر و چند کمان. یک مرد تبر داشت. با ظاهر سنگین، دو لبه، یه سلاح خشن. روي زمین، درست کنار دست مرد بود.
- به وضعیت ب*دنها توجه کردی؟
ویل شانه بالا انداخت.
- دو نفر به صخره تکیه دادند. بیشترشون روی زمین هستند. مثل این که افتادند.
رویس پیشنهاد کرد:
- یا خوابیدند.
ویل با اصرار گفت:
- افتادند. یه زن بالای درخت بین شاخهها بود. یه دیدهبان. لبخند سستی زد.
- نگذاشتم که من رو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم که اون هم حرکت نمی کنه.
برخلاف میلش لرزید.
رویس پرسید:
- لرز داری؟
ویل آهسته گفت:
- یه کمی، به خاطر باده، سرورم.
شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگ های یخزده را باد میبرد و اسب رویس بیقرار جلو میرفت. سر ویمار راحت پرسید:
- فکر میکنی چی ممکنه این آدمها رو کشته باشه، گرد؟
گرد با اطمینان کامل گفت:
- کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یک نفر رو دیدم، همینطور زمستون قبل از اون؛ وقتی که بچه بودم، همه دربارهی برف پونزده متری و باد منجمد کنندهای که زوزهکشان از سمت شمال میورزه، حرف میزدند؛ اما دشمن واقعی سرما است. سرما بیصداتر از ویل سراغتون میاد. اولش میلرزی، دندونهات صدا میده، پات رو به زمین میکوبی و خواب ش*ر*اب شیرین و آتش گرم رو میبینی. میسوزونه، واقعاً میسوزونه. هیچ چیز مثل سرما نمیسوزونه؛ اما فقط برای مدتی. بعدش به شما نفوذ میکنه و شروع به انباشته شدن در بدنتون میکنه؛ بعد یه مدت قدرت جنگیدن نداری. نشستن یا خوابیدن راحت تره. میگن که نزدیک به آخر کار درد حس نمیکنی. اولش بیحال و خوابآلود میشی، همه چیز در نظرت محو میشه و بعد مثل فرو رفتن به دریایی از شیر گرم میشه؛ آرامش بخش.
- چه فصاحتی، گرد. فکر نمی کردم استعدادش رو داشته باشی.
- سرما من رو هم گرفته، اربابزاده.
گرد کلاهش را عقب کشید و به سر ویمار فرصت کافی داد که جاهایی را که زمانی گوشهایش متصل بودند تماشا کند.
- دو گوش، سه انگشت پا و انگشت کوچک دست چپم. غافلگیر شدم. برادرم رو سر کشیکش پیدا کردیم؛ منجمد و با یک لبخند روی صورتش.
سر ویمار شانه بالا انداخت.
- باید لباس گرمتر بپوشی، گرد.
گرد به بچهی اشرافی چشم غره رفت. زخمهای دور سوراخهای گوش، جایی که استاد ایمون¹ لالههای گوش را بریده بود، از خشم قرمز شدند.
- وقتی زمستون برسه، میبینیم که چقدر گرم میتونی بپوشی.
کلاهش را بالا کشید. ساکت و عبوس روی اسبش قوز کرد.
ویل شروع به صحبت کرد:
- اگه گرد میگه که سرما بوده... .
- هفتهی گذشته قرعهی نگهبانی به تو رسیده، ویل؟
- بله، قربان.
هفتهای نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوری داشت؟
- و دیوار رو چطور دیدی؟ .Sarina.
کد:
ویل آهسته گفت:
- یه کمی، به خاطر باده، سرورم.
شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگ های یخزده را باد میبرد و اسب رویس بیقرار جلو میرفت. سر ویمار راحت پرسید:
- فکر میکنی چی ممکنه این آدمها رو کشته باشه، گرد؟
گرد با اطمینان کامل گفت:
- کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یک نفر رو دیدم، همینطور زمستون قبل از اون؛ وقتی که بچه بودم، همه دربارهی برف پونزده متری و باد منجمد کنندهای که زوزهکشان از سمت شمال میورزه، حرف میزدند؛ اما دشمن واقعی سرما است. سرما بیصداتر از ویل سراغتون میاد. اولش میلرزی، دندونهات صدا میده، پات رو به زمین میکوبی و خواب ش*ر*اب شیرین و آتش گرم رو میبینی. میسوزونه، واقعاً میسوزونه. هیچ چیز مثل سرما نمیسوزونه؛ اما فقط برای مدتی. بعدش به شما نفوذ میکنه و شروع به انباشته شدن در بدنتون میکنه؛ بعد یه مدت قدرت جنگیدن نداری. نشستن یا خوابیدن راحت تره. میگن که نزدیک به آخر کار درد حس نمیکنی. اولش بیحال و خوابآلود میشی، همه چیز در نظرت محو میشه و بعد مثل فرو رفتن به دریایی از شیر گرم میشه؛ آرامش بخش.
- چه فصاحتی، گرد. فکر نمی کردم استعدادش رو داشته باشی.
- سرما من رو هم گرفته، اربابزاده.
گرد کلاهش را عقب کشید و به سر ویمار فرصت کافی داد که جاهایی را که زمانی گوشهایش متصل بودند تماشا کند.
- دو گوش، سه انگشت پا و انگشت کوچک دست چپم. غافلگیر شدم. برادرم رو سر کشیکش پیدا کردیم؛ منجمد و با یک لبخند روی صورتش.
سر ویمار شانه بالا انداخت.
- باید لباس گرمتر بپوشی، گرد.
گرد به بچهی اشرافی چشم غره رفت. زخمهای دور سوراخهای گوش، جایی که استاد ایمون¹ لالههای گوش را بریده بود، از خشم قرمز شدند.
- وقتی زمستون برسه، میبینیم که چقدر گرم میتونی بپوشی.
کلاهش را بالا کشید. ساکت و عبوس روی اسبش قوز کرد.
ویل شروع به صحبت کرد:
- اگه گرد میگه که سرما بوده... .
- هفتهی گذشته قرعهی نگهبانی به تو رسیده، ویل؟
- بله، قربان.
هفتهای نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوری داشت؟
- و دیوار رو چطور دیدی؟
ویل اخم کرد.
- گریه میکرد.
حالا که بچهی اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد.
- اونها ممکن نیست یخ زده باشند. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود.
رویس سر تکان داد.
- باهوشی. طی هفتهی گذشته، چند بار یخبندان مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم؛ اما مطمئناً سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوری کنم، انسانهایی که پوستین و چرم پوشیدند، سرپناه و امکان روشن کردند آتش دم دستشون هست.
شوالیه به خودش مینازید.
- ویل، ما رو به اونجا راهنمایی کن. این مردهها رو باید به چشم خودم ببینم.
و دیگر کاری نمیشد کرد. دستور داده شده بود و شرف آنها را به اطاعت کردن مقید میکرد.
ویل در جلو به راه افتاد؛ اسب ژولیدهی کوچک او، راه را با احتیاط بین بوتهها انتخاب میکرد. برف مختصری شب پیش نشسته بود و سنگها و ریشهها و چالههای مخفی، درست زیر لایهی برف در انتظار افراد بیاحتیاط بودند. سپس سر ویمار با اسب سیاه بیحوصلهاش میآمد. اسب جنگی برای گشتزنی انتخاب مناسبی نبود؛ اما سعی کنید که این را به بچه اشرافی بگویید. گرد عقب صف میآمد. سرباز پیر ضمن سواری زیر ل*ب با خودش حرف میزد.
شفق تیرهتر شد. آسمان بیابر به رنگ بنفش تیره – رنگ خونمردگی کهنه – درآمد؛ سپس بنفش محو شد تا سیاه شد. ستارهها درآمدند. ماه نیم هلال طلوع کرد. ویل به خاطر نور سپاسگزار بود.
وقتی ماه کاملاً بالا آمد، رویس گفت:
- حتماً میتونیم با سرعت بیشتری حرکت کنیم.
- نه با این اسب.
ترس ویل را گستاخ کرده بود.
- شاید شما دوست داشته باشید از جلو برید.
سر ویمار منت پاسخ دادن را دریغ کرد.
جایی در جنگل یک گرگ زوزه کشید.
ویل اسبش را به زیر یک درخت آهن قدیمی هدایت کرد و پیاده شد.
سر ویمار پرسید:
- چرا ایستادی؟
- بهتره که بقیه راه رو پیاده بریم، قربان. همین ب*غ*ل پشت اون تپه است.
رویس مدتی ایستاد و متفکرانه به دور خیره شد. باد سردی بین درختان زمزمه کرد. پالتوی خز سمور پشت سرش به مانند چیزی که نصفه جانی دارد به حرکت درآمد. .Sarina.
کد:
ویل اخم کرد.
- گریه میکرد.
حالا که بچهی اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد.
- اونها ممکن نیست یخ زده باشند. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود.
رویس سر تکان داد.
- باهوشی. طی هفتهی گذشته، چند بار یخبندان مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم؛ اما مطمئناً سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوری کنم، انسانهایی که پوستین و چرم پوشیدند، سرپناه و امکان روشن کردند آتش دم دستشون هست.
شوالیه به خودش مینازید.
- ویل، ما رو به اونجا راهنمایی کن. این مردهها رو باید به چشم خودم ببینم.
و دیگر کاری نمیشد کرد. دستور داده شده بود و شرف آنها را به اطاعت کردن مقید میکرد.
ویل در جلو به راه افتاد؛ اسب ژولیدهی کوچک او، راه را با احتیاط بین بوتهها انتخاب میکرد. برف مختصری شب پیش نشسته بود و سنگها و ریشهها و چالههای مخفی، درست زیر لایهی برف در انتظار افراد بیاحتیاط بودند. سپس سر ویمار با اسب سیاه بیحوصلهاش میآمد. اسب جنگی برای گشتزنی انتخاب مناسبی نبود؛ اما سعی کنید که این را به بچه اشرافی بگویید. گرد عقب صف میآمد. سرباز پیر ضمن سواری زیر ل*ب با خودش حرف میزد.
شفق تیرهتر شد. آسمان بیابر به رنگ بنفش تیره – رنگ خونمردگی کهنه – درآمد؛ سپس بنفش محو شد تا سیاه شد. ستارهها درآمدند. ماه نیم هلال طلوع کرد. ویل به خاطر نور سپاسگزار بود.
وقتی ماه کاملاً بالا آمد، رویس گفت:
- حتماً میتونیم با سرعت بیشتری حرکت کنیم.
- نه با این اسب.
ترس ویل را گستاخ کرده بود.
- شاید شما دوست داشته باشید از جلو برید.
سر ویمار منت پاسخ دادن را دریغ کرد.
جایی در جنگل یک گرگ زوزه کشید.
ویل اسبش را به زیر یک درخت آهن قدیمی هدایت کرد و پیاده شد.
سر ویمار پرسید:
- چرا ایستادی؟
- بهتره که بقیه راه رو پیاده بریم، قربان. همین ب*غ*ل پشت اون تپه است.
رویس مدتی ایستاد و متفکرانه به دور خیره شد. باد سردی بین درختان زمزمه کرد. پالتوی خز سمور پشت سرش به مانند چیزی که نصفه جانی دارد به حرکت درآمد.
گرد زمزمه کرد: «یه چیزی ایراد داره.»
شوالیه جوان با تحقیر به او لبخند زد.
- واقعاً؟
گرد پرسید: «نمیتونی حسش کنی؟ به تاریکی گوش بده.»
ویل میتوانست حسش کند. در چهار سالی که نگهبان شب بوده، هیچ وقت اینقدر نترسیده بود. چه چیز بود؟
- باد، خشخش درختها، یک گرگ، کدوم یکی زهره ترکت کرده، گرد؟
وقتی گرد جواب نداد، رویس با وقار از زین پایین آمد. اسبش را با فاصلهی زیاد از دو اسب دیگر محکم به یک شاخه بست و شمشیر درازش را از غلاف بیرون کشید. جواهرات روی دستهی آن میدرخشیدند و مهتاب روی فولاد برق میزد. سلاح باشکوهی بود و از ظاهرش معلوم بود که تازهساز است. ویل شک داشت که تا به حال از روی خشم به حرکت درآمده باشد.
ویل هشدار داد: «اینجا درختها به هم نزدیک هستند. شمشیر دست و پا گیره، قربان. بهتره به جاش چاقو دربیارید.»
ارباب جوان گفت: «اگه راهنمایی لازم داشته باشم، میپرسم. گرد، اینجا بمون. از اسبها مراقبت کن.»
گرد پیاده شد.
- آتش لازم داریم. ترتیبش رو میدم.
- چقدر احمقی پیرمرد! اگه در این جنگل دشمنی وجود داشته باشه، آتش خبردارشون میکنه.
- دشمنان دیگهای هستند که آتش دور نگهشون میداره. خرسها، دایرولفها و چیزهای دیگه... .
د*ه*ان سر ویمار سفت شد.
- آتش بیآتش!
کلاه گرد روی صورتش سایه می انداخت؛ اما ویل میتوانست برق خشمی را که متوجه شوالیه بود، در چشمان او ببیند. برای یک لحظه نگران شد که پیرمرد شمشیرش را خواهد کشید. شمشیر، سلاح کوتاه و زشتی بود. رنگ دستهاش بر اثر عرق رفته بود؛ لبهاش به خاطر استفادهی زیاد دندانه برداشته بود؛ اما در صورت بیرون کشیده شدنش از غلاف، ویل سرزنده ماندن بچهی اشرافی یک سکهی سیاه هم شرط نمیبست.
سرانجام، گرد به پایین نگاه کرد. زیرلب آهسته گفت: «آتش بیآتش.»
کد:
گرد زمزمه کرد: «یه چیزی ایراد داره.»
شوالیه جوان با تحقیر به او لبخند زد.
- واقعاً؟
گرد پرسید: «نمیتونی حسش کنی؟ به تاریکی گوش بده.»
ویل میتوانست حسش کند. در چهار سالی که نگهبان شب بوده، هیچ وقت اینقدر نترسیده بود. چه چیز بود؟
- باد، خشخش درختها، یک گرگ، کدوم یکی زهره ترکت کرده، گرد؟
وقتی گرد جواب نداد، رویس با وقار از زین پایین آمد. اسبش را با فاصلهی زیاد از دو اسب دیگر محکم به یک شاخه بست و شمشیر درازش را از غلاف بیرون کشید. جواهرات روی دستهی آن میدرخشیدند و مهتاب روی فولاد برق میزد. سلاح باشکوهی بود و از ظاهرش معلوم بود که تازهساز است. ویل شک داشت که تا به حال از روی خشم به حرکت درآمده باشد.
ویل هشدار داد: «اینجا درختها به هم نزدیک هستند. شمشیر دست و پا گیره، قربان. بهتره به جاش چاقو دربیارید.»
ارباب جوان گفت: «اگه راهنمایی لازم داشته باشم، میپرسم. گرد، اینجا بمون. از اسبها مراقبت کن.»
گرد پیاده شد.
- آتش لازم داریم. ترتیبش رو میدم.
- چقدر احمقی پیرمرد! اگه در این جنگل دشمنی وجود داشته باشه، آتش خبردارشون میکنه.
- دشمنان دیگهای هستند که آتش دور نگهشون میداره. خرسها، دایرولفها و چیزهای دیگه... .
د*ه*ان سر ویمار سفت شد.
- آتش بیآتش!
کلاه گرد روی صورتش سایه می انداخت؛ اما ویل میتوانست برق خشمی را که متوجه شوالیه بود، در چشمان او ببیند. برای یک لحظه نگران شد که پیرمرد شمشیرش را خواهد کشید. شمشیر، سلاح کوتاه و زشتی بود. رنگ دستهاش بر اثر عرق رفته بود؛ لبهاش به خاطر استفادهی زیاد دندانه برداشته بود؛ اما در صورت بیرون کشیده شدنش از غلاف، ویل سرزنده ماندن بچهی اشرافی یک سکهی سیاه هم شرط نمیبست.
سرانجام، گرد به پایین نگاه کرد. زیرلب آهسته گفت: «آتش بیآتش.»
این را موافقت تلقی کرد وبه سمت ویل برگشت.
- راه رو نشون بده.
ویل راهشان را از بین درختان پیدا کرد؛ سپس شروع به بالا رفتن از تپهای کرد که در ستیغ آن، زیر یک درخت کاج بلند نقطهی دید خوبی پیدا کرده بود. زیر لایهی نازك برف، زمین مرطوب و گلی بود؛ جای پا لیز بود و سنگها و ریشههای مخفی برای سرنگون کردن آدم آماده بودند. ویل موقع صعود صدایی درنمیآورد. پشت سرش میشنید که بچه اشرافی به شاخههایی که به شمشیرش گیر میکردند و پالتوی خز گرانبهایش را می کشیدند، آهسته فحش میداد.
درخت بزرگ درست در بالای ستیغ تپه بود؛ جایی که ویل میدانست پیدایش خواهد کرد. پایینترین شاخههایش تنها یک قدم از زمین فاصله داشتند. ویل به شکم روی برف و گل دراز کشید؛ به زیر شاخه ها خزید و به محوطهی خالی در پایین نگاه کرد.
قلبش از ضربان ایستاد. برای یک لحظه، جرأت نفس کشیدن نداشت. مهتاب در پایین محوطه، خاکسترهای چالهی آتش، سایهبان پوشیده از برف، صخرهی بزرگ و نهر نیمه یخ زده را روشن میکرد. همه دقیقاً به همان شکل چند ساعت پیش بودند.
آنها رفته بودند. همهی جسدها رفته بودند.
ویل پشت سرش شنید.
- ای خدا!
سر ویمار رویس با شمشیر شاخهای را برید و به لبه رسید. بادی که از پایین میآمد، پالتویش را بالا میزد؛ کنار درخت، شمشیر در دست، در زمینهای از ستارگان، با شکوه تمام در معرض دید همه ایستاد.
ویل مصرانه زمزمه کرد: «دراز بکش! یه چیزی ایراد داره.»
رویس حرکت نکرد. به محوطهی خالی نگاه کرد و خندید.
- به نظر میرسه که مردههای تو به اردوگاه دیگهای رفتند، ویل.
صدای ویل درنیامد. دنبال کلماتی گشت که به ذهنش نمیرسیدند. امکان نداشت. چشمانش جلو و عقب اردوگاه را گشتند و روی تبر ثابت شدند. یک تبر جنگی دولبه، هنوز در همان جایی که آخرین بار آن را دیده بود روی زمین بود. یک سلاح باارزش.
سر ویمار دستور داد: «بلند شو، ویل. کسی اینجا نیست. قایم شدن زیر بوتهها، قابل قبول نیست.»
ویل با اکراه اطاعت کرد.
کد:
این را موافقت تلقی کرد وبه سمت ویل برگشت.
- راه رو نشون بده.
ویل راهشان را از بین درختان پیدا کرد؛ سپس شروع به بالا رفتن از تپهای کرد که در ستیغ آن، زیر یک درخت کاج بلند نقطهی دید خوبی پیدا کرده بود. زیر لایهی نازك برف، زمین مرطوب و گلی بود؛ جای پا لیز بود و سنگها و ریشههای مخفی برای سرنگون کردن آدم آماده بودند. ویل موقع صعود صدایی درنمیآورد. پشت سرش میشنید که بچه اشرافی به شاخههایی که به شمشیرش گیر میکردند و پالتوی خز گرانبهایش را می کشیدند، آهسته فحش میداد.
درخت بزرگ درست در بالای ستیغ تپه بود؛ جایی که ویل میدانست پیدایش خواهد کرد. پایینترین شاخههایش تنها یک قدم از زمین فاصله داشتند. ویل به شکم روی برف و گل دراز کشید؛ به زیر شاخه ها خزید و به محوطهی خالی در پایین نگاه کرد.
قلبش از ضربان ایستاد. برای یک لحظه، جرأت نفس کشیدن نداشت. مهتاب در پایین محوطه، خاکسترهای چالهی آتش، سایهبان پوشیده از برف، صخرهی بزرگ و نهر نیمه یخ زده را روشن میکرد. همه دقیقاً به همان شکل چند ساعت پیش بودند.
آنها رفته بودند. همهی جسدها رفته بودند.
ویل پشت سرش شنید.
- ای خدا!
سر ویمار رویس با شمشیر شاخهای را برید و به لبه رسید. بادی که از پایین میآمد، پالتویش را بالا میزد؛ کنار درخت، شمشیر در دست، در زمینهای از ستارگان، با شکوه تمام در معرض دید همه ایستاد.
ویل مصرانه زمزمه کرد: «دراز بکش! یه چیزی ایراد داره.»
رویس حرکت نکرد. به محوطهی خالی نگاه کرد و خندید.
- به نظر میرسه که مردههای تو به اردوگاه دیگهای رفتند، ویل.
صدای ویل درنیامد. دنبال کلماتی گشت که به ذهنش نمیرسیدند. امکان نداشت. چشمانش جلو و عقب اردوگاه را گشتند و روی تبر ثابت شدند. یک تبر جنگی دولبه، هنوز در همان جایی که آخرین بار آن را دیده بود روی زمین بود. یک سلاح باارزش.
سر ویمار دستور داد: «بلند شو، ویل. کسی اینجا نیست. قایم شدن زیر بوتهها، قابل قبول نیست.»
ویل با اکراه اطاعت کرد.
سر ویمار با نارضایتی او را برانداز کرد.
- من با شکست در اولین مأموریت گشتزنی خودم به کسل بلک برنمیگردم. این آدمها رو پیدا میکنیم.
اطراف را دید زد.
- برو بالای درخت. عجله کن. دنبال آتش بگرد.
ویل بدون حرفی برگشت؛ بحث کردن فایده نداشت. باد تحرك داشت؛ درست از ب*دن ویل میگذشت. به طرف درخت رفت و شروع به بالا رفتن کرد. شیره به زودی دستهایش را چسبناک کرده بود و بین سوزنها مخفی شده بود. ترس رودهاش را مثل غذایی غیرقابل هضم، مسدود کرده بود. دعایی برای خدایان بیاسم جنگل زمزمه کرد و خنجرش را از غلاف درآورد. آن را بین دندانهایش گذاشت تا دو دستش براي بالا رفتن آزاد باشند. مزهی سرد آهن در دهانش به او احساس آسودگی بخشید.
آن پایین، بچه اشرافی ناگهان داد زد: «کی اونجاست؟» ویل عدم اطمینان را در این سؤال حس کرد. بالاتر نرفت؛ گوش داد؛ تماشا کرد.
جنگل پاسخ داد: خش خش برگ ها، صدای آب همراه شکستن یخ از نهر، هوهوی یک جغد برفی در دوردست.
دیگران صدایی درنیاوردند.
ویل در گوشهی چشمش حرکت دید. اشکال سفید که بین درختان حرکت میکردند. سرش را برگرداند، یک لحظه سایهی سفیدی در تاریکی دید. سپس اثری از آن نبود. شاخهها با باد به ملایمت تکان میخوردند و یکدیگر را با انگشتان چوبی میخاراندند. ویل برای اخطار دادن دهانش را باز کرد؛ ولی انگار صدا در گلویش یخ زد. شاید اشتباه کرده بود. شاید تنها یک پرنده بوده یا انعکاس روی برف یا خطای دید به علت مهتاب. به هر حال، مگر چه دیده بود؟
سر ویمار داد زد: «ویل، کجایی؟ چیزی میبینی؟» دچار دلهره شده بود و شمشیر در دست، آرام دور یک دایره میچرخید. حتماً مثل ویل حسشان کرده بود. چیزی براي دیدن وجود نداشت.
- بهم جواب بده! چرا یک دفعه این همه سرد شده؟
سرد بود. ویل میلرزید؛ شاخه را محکمتر گرفت. صورتش سفت به تنهی درخت فشرده شد. شیرهی چسبناک را روی گونهاش حس میکرد.
کد:
سر ویمار با نارضایتی او را برانداز کرد.
- من با شکست در اولین مأموریت گشتزنی خودم به کسل بلک برنمیگردم. این آدمها رو پیدا میکنیم.
اطراف را دید زد.
- برو بالای درخت. عجله کن. دنبال آتش بگرد.
ویل بدون حرفی برگشت؛ بحث کردن فایده نداشت. باد تحرك داشت؛ درست از ب*دن ویل میگذشت. به طرف درخت رفت و شروع به بالا رفتن کرد. شیره به زودی دستهایش را چسبناک کرده بود و بین سوزنها مخفی شده بود. ترس رودهاش را مثل غذایی غیرقابل هضم، مسدود کرده بود. دعایی برای خدایان بیاسم جنگل زمزمه کرد و خنجرش را از غلاف درآورد. آن را بین دندانهایش گذاشت تا دو دستش براي بالا رفتن آزاد باشند. مزهی سرد آهن در دهانش به او احساس آسودگی بخشید.
آن پایین، بچه اشرافی ناگهان داد زد: «کی اونجاست؟» ویل عدم اطمینان را در این سؤال حس کرد. بالاتر نرفت؛ گوش داد؛ تماشا کرد.
جنگل پاسخ داد: خش خش برگ ها، صدای آب همراه شکستن یخ از نهر، هوهوی یک جغد برفی در دوردست.
دیگران صدایی درنیاوردند.
ویل در گوشهی چشمش حرکت دید. اشکال سفید که بین درختان حرکت میکردند. سرش را برگرداند، یک لحظه سایهی سفیدی در تاریکی دید. سپس اثری از آن نبود. شاخهها با باد به ملایمت تکان میخوردند و یکدیگر را با انگشتان چوبی میخاراندند. ویل برای اخطار دادن دهانش را باز کرد؛ ولی انگار صدا در گلویش یخ زد. شاید اشتباه کرده بود. شاید تنها یک پرنده بوده یا انعکاس روی برف یا خطای دید به علت مهتاب. به هر حال، مگر چه دیده بود؟
سر ویمار داد زد: «ویل، کجایی؟ چیزی میبینی؟» دچار دلهره شده بود و شمشیر در دست، آرام دور یک دایره میچرخید. حتماً مثل ویل حسشان کرده بود. چیزی براي دیدن وجود نداشت.
- بهم جواب بده! چرا یک دفعه این همه سرد شده؟
سرد بود. ویل میلرزید؛ شاخه را محکمتر گرفت. صورتش سفت به تنهی درخت فشرده شد. شیرهی چسبناک را روی گونهاش حس میکرد.
سایهای از ظلمات جنگل خارج شد. جلوی رویس ایستاد. بلندقد و لاغر و به خشکی استخوان قدیمی با پوستی به سفیدی شیر بود. زرهاش انگار با حرکت تغییر رنگ میداد؛ یک جا به سفیدی برف تازه به زمین نشسته، جای دیگر به سیاهی سایه، همه جا با لکههای خاکستری- سبز درختان. با هر قدم که برمیداشت، طرحها مثل حرکت مهتاب روی آب تغییر میکردند.
ویل خروج طولانی نفس از س*ی*نهی سر ویمار رویس را شنید. بچه اشرافی اخطار داد: «جلوتر نیا.» صدایش مثل یک پسر بچه دورگه بود. پالتوی درازش را روی شانههایش انداخت تا دستهایش آزاد باشند و شمشیر را با هر دو دست گرفت. باد متوقف شده بود؛ خیلی سرد بود.
آدر( The Other) با قدمی بیصدا جلو آمد. در دستش شمشیر درازی بود که نظیرش را ویل به عمر ندیده بود. هیچ فلز محصول بشر در ساخت آن تیغ به کار نرفته بود. با مهتاب روشن بود، نور را عبور میداد، کریستالی چنان باریک که وقتی از کنار دیده میشد، تقریباً از نظر ناپدید میشد. درخشش آبی محوی در اطراف لبه داشت و به نحوی ویل فهمید که از هر تیغی برندهتر است.
سر ویمار با شجاعت به مقابله با او رفت.
- پس برقص تا برقصیم.
شمشیرش را کاملاً بالای سر برد. دستش از وزن شمشیر لرزید؛ شاید هم به خاطر سرما؛ اما در این لحظه به فکر ویل رسید که او دیگر یک پسر بچه نیست، بلکه عضوی از نگهبانان شب است.
آدر مکث کرد. ویل چشم هایش را دید؛ آبی، رنگی عمیقتر از هر چشم آبی در انسانها، یک آبی که مثل یخ میسوزاند. چشمها روی شمشیری ثابت شدند که لرزان بالای سر گرفته شده بود و درخشش سرد مهتاب روی فلز را تماشا کردند. به مدت یک ضربان قلب، ویل اجازهی امیدوار بودن را به خودش داد.
همسانهای اولی، بیصدا از سایهها خارج شدند. سه نفر، چهار، پنج سر ویمار شاید سرمای همراه آنها را حس کرده بود؛ اما هیچوقت آنها را ندید و صدایشان را نشنید. ویل باید خبر میداد. این وظیفهاش بود؛ ولی اگر انجامش میداد، علت مرگش میشد. لرزید، درخت را ب*غ*ل کرد و ساکت ماند.
شمشیر بیرنگ، به حرکت درآمد. سر ویمار با فولاد به مقابله با آن رفت. وقتی تیغها به هم خورند، صدای برخورد فلز روی فلز به گوش نرسید؛ تنها صدایی زیر، در آستانهی شنوایی انسان بلند شد که به جیغ یک حیوان از روی درد شباهت داشت. رویس جلوی ضربهی دوم را گرفت، سپس سومی، سپس یک قدم عقب رفت. چند ضربه دیگر رد و بدل شد و باز عقب رفت.
پشت او، در چپ و راست، در همه طرف، تماشاگران صبورانه و ساکت ایستاده بودند. طرحهای متغیر زره ظریفشان آنها را در جنگل عملاً نامرئی میساخت. با این وجود، برای دخالت اقدامی نکردند.
کد:
سایهای از ظلمات جنگل خارج شد. جلوی رویس ایستاد. بلندقد و لاغر و به خشکی استخوان قدیمی با پوستی به سفیدی شیر بود. زرهاش انگار با حرکت تغییر رنگ میداد؛ یک جا به سفیدی برف تازه به زمین نشسته، جای دیگر به سیاهی سایه، همه جا با لکههای خاکستری- سبز درختان. با هر قدم که برمیداشت، طرحها مثل حرکت مهتاب روی آب تغییر میکردند.
ویل خروج طولانی نفس از س*ی*نهی سر ویمار رویس را شنید. بچه اشرافی اخطار داد: «جلوتر نیا.» صدایش مثل یک پسر بچه دورگه بود. پالتوی درازش را روی شانههایش انداخت تا دستهایش آزاد باشند و شمشیر را با هر دو دست گرفت. باد متوقف شده بود؛ خیلی سرد بود.
آدر( The Other) با قدمی بیصدا جلو آمد. در دستش شمشیر درازی بود که نظیرش را ویل به عمر ندیده بود. هیچ فلز محصول بشر در ساخت آن تیغ به کار نرفته بود. با مهتاب روشن بود، نور را عبور میداد، کریستالی چنان باریک که وقتی از کنار دیده میشد، تقریباً از نظر ناپدید میشد. درخشش آبی محوی در اطراف لبه داشت و به نحوی ویل فهمید که از هر تیغی برندهتر است.
سر ویمار با شجاعت به مقابله با او رفت.
- پس برقص تا برقصیم.
شمشیرش را کاملاً بالای سر برد. دستش از وزن شمشیر لرزید؛ شاید هم به خاطر سرما؛ اما در این لحظه به فکر ویل رسید که او دیگر یک پسر بچه نیست، بلکه عضوی از نگهبانان شب است.
آدر مکث کرد. ویل چشم هایش را دید؛ آبی، رنگی عمیقتر از هر چشم آبی در انسانها، یک آبی که مثل یخ میسوزاند. چشمها روی شمشیری ثابت شدند که لرزان بالای سر گرفته شده بود و درخشش سرد مهتاب روی فلز را تماشا کردند. به مدت یک ضربان قلب، ویل اجازهی امیدوار بودن را به خودش داد.
همسانهای اولی، بیصدا از سایهها خارج شدند. سه نفر، چهار، پنج سر ویمار شاید سرمای همراه آنها را حس کرده بود؛ اما هیچوقت آنها را ندید و صدایشان را نشنید. ویل باید خبر میداد. این وظیفهاش بود؛ ولی اگر انجامش میداد، علت مرگش میشد. لرزید، درخت را ب*غ*ل کرد و ساکت ماند.
شمشیر بیرنگ، به حرکت درآمد. سر ویمار با فولاد به مقابله با آن رفت. وقتی تیغها به هم خورند، صدای برخورد فلز روی فلز به گوش نرسید؛ تنها صدایی زیر، در آستانهی شنوایی انسان بلند شد که به جیغ یک حیوان از روی درد شباهت داشت. رویس جلوی ضربهی دوم را گرفت، سپس سومی، سپس یک قدم عقب رفت. چند ضربه دیگر رد و بدل شد و باز عقب رفت.
پشت او، در چپ و راست، در همه طرف، تماشاگران صبورانه و ساکت ایستاده بودند. طرحهای متغیر زره ظریفشان آنها را در جنگل عملاً نامرئی میساخت. با این وجود، برای دخالت اقدامی نکردند.