کتاب در حال تایپ بازی تاج و تخت 1| جرج آر. آر. مارتین

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
سرآغاز

وقتی جنگل در اطراف‌شان شروع به تاریک شدن کرد، گرد¹ با اصرار گفت:
- دیگه باید برگردیم. وحشی‌ها مرده‌اند.
سِر ویمار رویس² با مختصری لبخند پرسید:
- مرده‌ها تو رو می‌ترسونن؟
گرد دم به تله نداد. پیرمردی با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافی‌ها را دیده بود.
رویس به آرامی پرسید:
- اون‌ها مرده‌اند؟ چه مدرکی داریم؟
- ویل³ اون‌ها رو دیده، حرفش که میگه مرده‌اند، برای من مدرک کافیه.
ویل می‌دانست دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر میشد. اظهار نظر کرد.
- مادرم به من گفته که مرده‌ها حرفی برای گفتن ندارند.
رویس جواب داد:
- دایه‌ی من هم همین رو بهم گفته، ویل. هیچ‌وقت چیزی رو که در آ*غ*و*ش زن‌ها می‌شنوی باور نکن. حتی از مرده‌ها هم میشه چیزهایی یاد گرفت.
انعکاس صدایش در هوای نیمه روشن، زیادی بلند بود. گرد خاطر نشان کرد.
- راه طولانی‌ای در پیش داریم. هشت، یا شاید نه روز و داره شب میشه.
سر ویمار رویس بی‌علاقه به آسمان نگاه کرد.
- هر روز حدود این موقع شب میشه. از تاریکی می‌ترسی گرد؟
ویل متوجه تنش دور د*ه*ان گرد شد و خشمی که به زحمت در چشم های زیر کلاه سیاهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذارنده بود، از پسربچگی و کل مردانگی و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود؛ اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحه‌دار شده، ویل می‌توانست چیز دیگری را در پیرمرد حس کند. میشد آن را چشید، فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک میشد.
.Sarina.
کد:
‌
سرآغاز

وقتی جنگل در اطراف‌شان شروع به تاریک شدن کرد، گرد¹ با اصرار گفت:
- دیگه باید برگردیم. وحشی‌ها مرده‌اند.
سِر ویمار رویس² با مختصری لبخند پرسید:
- مرده‌ها تو رو می‌ترسونن؟
گرد دم به تله نداد. پیرمردی با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافی‌ها را دیده بود.
رویس به آرامی پرسید:
- اون‌ها مرده‌اند؟ چه مدرکی داریم؟
- ویل³ اون‌ها رو دیده، حرفش که میگه مرده‌اند، برای من مدرک کافیه.
ویل می‌دانست دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر میشد. اظهار نظر کرد. 
- مادرم به من گفته که مرده‌ها حرفی برای گفتن ندارند.
رویس جواب داد:
- دایه‌ی من هم همین رو بهم گفته، ویل. هیچ‌وقت چیزی رو که در آ*غ*و*ش زن‌ها می‌شنوی باور نکن. حتی از مرده‌ها هم میشه چیزهایی یاد گرفت.
 انعکاس صدایش در هوای نیمه روشن، زیادی بلند بود. گرد خاطر نشان کرد.
- راه طولانی‌ای در پیش داریم. هشت، یا شاید نه روز و داره شب میشه.
سر ویمار رویس بی‌علاقه به آسمان نگاه کرد.
- هر روز حدود این موقع شب میشه. از تاریکی می‌ترسی گرد؟
ویل متوجه تنش دور د*ه*ان گرد شد و خشمی که به زحمت در چشم های زیر کلاه سیاهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذارنده بود، از پسربچگی و کل مردانگی و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود؛ اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحه‌دار شده، ویل می‌توانست چیز دیگری را در پیرمرد حس کند. میشد آن را چشید، فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک میشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
ویل در بی‌قراری او شریک بود. چهار سال را روی دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قصه‌های قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و روده‌اش را آب کرده بود. بعداً به این موضوع خندیده بود. اکنون تجربه‌ی صدها گشت‌زنی را داشت و سرزمین تاریک بی‌انتهایی که جنوبی‌ها جنگلِ اشباح می‌نامیدند، دیگر چیزی نداشت که او را بترساند.
تا امشب؛ امشب چیزی فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ می کرد. نُه روز بود که می‌رفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزی بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردی از سمت شمال می‌ورزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش می‌انداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزی تماشایش می‌کند؛ چیزی سرد و آشتی‌ناپذیر که از او خوشش نمی‌آمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با تمام وجود می‌خواست که چهار نعل به سمت امنیت دیوار بتازد؛ اما این احساسی نبود که با فرمانده‌ی خودش مطرح کند؛ مخصوصاً با همچین فرمانده‌ای.
سر ویمار رویس کوچک‌ترین پسر خاندانی کهن، با تعداد زیادی وارث بود. جوانی خوش‌قیافه، هجده ساله، با چشمان خاکستری، موقر و به باریکی چاقو بود. شوالیه، روی اسب جنگی سیاه خود بالای ویل و گرد که روی اسب های کوچک‌‌تری بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه، پو*ست موش‌کور و روی لایه‌های چرم و پشم سیاه، زره‌ای با حلقه‌های ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کم‌تر از نیم سال بود که از برادران قسم خورده‌ی شب شده بود؛ ولی کسی نمی‌توانست بگوید که برای حرفه‌اش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد.
پالتوی او اوج افتخاراتش بود؛ پو*ست سمور، ضخیم و سیاه، به دل‌پذیری گناه. گرد سر میز ش*ر*اب به بقیه سربازان گفته بود:
- شرط می‌بندم که خودش همه‌ی اون‌ها رو کشته. جنگجوی قهار ما، کله‌ی کوچولوی سمورها رو پیچونده و کنده.
همه خندیده بودند.
ویل با خودش فکر کرد که دستور گرفتن از مردی که موقع باده‌گساری به او می‌خندی، سخت است. گرد نیز حتماً چنین احساسی داشت.
گرد گفت:
- مورمونت¹ گفت که باید اون‌ها رو ردگیری کنیم و ما کردیم. اون‌ها مرده‌اند؛ دیگه مزاحم ما نمی‌شن. سواری سختی پیش روی ماست. از این هوا خوشم نمیاد. اگه برف بباره، برگشتن‌مون دو هفته طول می‌کشه و برف بهترین اتفاقیه که می‌تونیم امیدوار باشیم. هیچ‌وقت توفان یخ دیدید، قربان؟
.Sarina.
کد:
‌
ویل در بی‌قراری او شریک بود. چهار سال را روی دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قصه‌های قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و روده‌اش را آب کرده بود. بعداً به این موضوع خندیده بود. اکنون تجربه‌ی صدها گشت‌زنی را داشت و سرزمین تاریک بی‌انتهایی که جنوبی‌ها جنگلِ اشباح می‌نامیدند، دیگر چیزی نداشت که او را بترساند.
تا امشب؛ امشب چیزی فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ می کرد. نُه روز بود که می‌رفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزی بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردی از سمت شمال می‌ورزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش می‌انداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزی تماشایش می‌کند؛ چیزی سرد و آشتی‌ناپذیر که از او خوشش نمی‌آمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با تمام وجود می‌خواست که چهار نعل به سمت امنیت دیوار بتازد؛ اما این احساسی نبود که با فرمانده‌ی خودش مطرح کند؛ مخصوصاً با همچین فرمانده‌ای.
سر ویمار رویس کوچک‌ترین پسر خاندانی کهن، با تعداد زیادی وارث بود. جوانی خوش‌قیافه، هجده ساله، با چشمان خاکستری، موقر و به باریکی چاقو بود. شوالیه، روی اسب جنگی سیاه خود بالای ویل و گرد که روی اسب های کوچک‌‌تری بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه، پو*ست موش‌کور و روی لایه‌های چرم و پشم سیاه، زره‌ای با حلقه‌های ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کم‌تر از نیم سال بود که از برادران قسم خورده‌ی شب شده بود؛ ولی کسی نمی‌توانست بگوید که برای حرفه‌اش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد.
پالتوی او اوج افتخاراتش بود؛ پو*ست سمور، ضخیم و سیاه، به دل‌پذیری گناه. گرد سر میز ش*ر*اب به بقیه سربازان گفته بود:
- شرط می‌بندم که خودش همه‌ی اون‌ها رو کشته. جنگجوی قهار ما، کله‌ی کوچولوی سمورها رو پیچونده و کنده.
 همه خندیده بودند.
ویل با خودش فکر کرد که دستور گرفتن از مردی که موقع باده‌گساری به او می‌خندی، سخت است. گرد نیز حتماً چنین احساسی داشت.
گرد گفت: 
- مورمونت¹ گفت که باید اون‌ها رو ردگیری کنیم و ما کردیم. اون‌ها مرده‌اند؛ دیگه مزاحم ما نمی‌شن. سواری سختی پیش روی ماست. از این هوا خوشم نمیاد. اگه برف بباره، برگشتن‌مون دو هفته طول می‌کشه و برف بهترین اتفاقیه که می‌تونیم امیدوار باشیم. هیچ‌وقت توفان یخ دیدید، قربان؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
به نظر نمی‌رسید که بچه‌ی اشرافی حرف‌های گرد را بشنود. با رفتاری حاکی از بی‌علاقگی و بی‌اعتنایی، تیره شدن شفق را بررسی می‌کرد. ویل ب، ه حد کافی به همراه شوالیه سواری کرده بود که متوجه باشد وقتی او چنین رفتار می‌کند، بهتر است که مزاحمش نشود.
-دوباره بهم بگو چی دیدی، ویل. با تمام جزئیات؛ چیزی رو از قلم نینداز.
ویل قبل پیوستن به نگهبانان شب، شکارچی بوده. خوب، در واقع صید قاچاق می‌کرده. در جنگل ملیستر¹ در حالی که پو*ست یکی از گوزن‌های ملیستر را می‌کند، توسط سوار کارهای ملیستر دستگیر شده بود و مجبور شده بود بین پوشیدن لباس سیاه یا قطع دست یکی را انتخاب کند. هیچ کس نمی‌توانست در جنگل بی‌صداتر از ویل حرکت کند و برادران سیاه پوش خیلی زود این استعداد او را کشف کرده بودند.
ویل گفت:
- اردوگاه، دو کیلومتر جلوتر، پشت لبه‌ی اون تپه و کنار یک رودخونه است. تا جایی که جرأت داشتم نزدیک شدم. هشت نفر هستند، هم مرد و هم زن. بچه ندیدم. یک سایه‌بان روی صخره درست کردند. برف اون رو کاملاً پوشونده؛ ولی هنوز قابل تشخیص بود. آتش نمی‌سوخت؛ ولی محل چاله‌ی آتش کاملاً معلوم بود. هیچ‌کس حرکت نمی‌کرد. خیلی تماشا کردم؛ هیچ انسان زنده‌ای این‌قدر بی‌حرکت دراز نمی‌کشه.
- اثری از خون دیدی؟
ویل اقرار کرد:
- خوب، نه.
- اسلحه‌ای دیدی؟
- چند شمشیر و چند کمان. یک مرد تبر داشت. با ظاهر سنگین، دو لبه، یه سلاح خشن. روي زمین، درست کنار دست مرد بود.
- به وضعیت ب*دن‌ها توجه کردی؟
ویل شانه بالا انداخت.
- دو نفر به صخره تکیه دادند. بیشترشون روی زمین هستند. مثل این که افتادند.
رویس پیشنهاد کرد:
- یا خوابیدند.
ویل با اصرار گفت:
- افتادند. یه زن بالای درخت بین شاخه‌ها بود. یه دیده‌بان. لبخند سستی زد.
- نگذاشتم که من رو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم که اون هم حرکت نمی کنه.
برخلاف میلش لرزید.
رویس پرسید:
- لرز داری؟
.Sarina.
کد:
‌
به نظر نمی‌رسید که بچه‌ی اشرافی حرف‌های گرد را بشنود. با رفتاری حاکی از بی‌علاقگی و بی‌اعتنایی، تیره شدن شفق را بررسی می‌کرد. ویل ب، ه حد کافی به همراه شوالیه سواری کرده بود که متوجه باشد وقتی او چنین رفتار می‌کند، بهتر است که مزاحمش نشود. 
-دوباره بهم بگو چی دیدی، ویل. با تمام جزئیات؛ چیزی رو از قلم نینداز.
ویل قبل پیوستن به نگهبانان شب، شکارچی بوده. خوب، در واقع صید قاچاق می‌کرده. در جنگل ملیستر¹ در حالی که پو*ست یکی از گوزن‌های ملیستر را می‌کند، توسط سوار کارهای ملیستر دستگیر شده بود و مجبور شده بود بین پوشیدن لباس سیاه یا قطع دست یکی را انتخاب کند. هیچ کس نمی‌توانست در جنگل بی‌صداتر از ویل حرکت کند و برادران سیاه پوش خیلی زود این استعداد او را کشف کرده بودند.
ویل گفت: 
- اردوگاه، دو کیلومتر جلوتر، پشت لبه‌ی اون تپه و کنار یک رودخونه است. تا جایی که جرأت داشتم نزدیک شدم. هشت نفر هستند، هم مرد و هم زن. بچه ندیدم. یک سایه‌بان روی صخره درست کردند. برف اون رو کاملاً پوشونده؛ ولی هنوز قابل تشخیص بود. آتش نمی‌سوخت؛ ولی محل چاله‌ی آتش کاملاً معلوم بود. هیچ‌کس حرکت نمی‌کرد. خیلی تماشا کردم؛ هیچ انسان زنده‌ای این‌قدر بی‌حرکت دراز نمی‌کشه.
- اثری از خون دیدی؟
ویل اقرار کرد: 
- خوب، نه.
- اسلحه‌ای دیدی؟
- چند شمشیر و چند کمان. یک مرد تبر داشت. با ظاهر سنگین، دو لبه، یه سلاح خشن. روي زمین، درست کنار دست مرد بود.
- به وضعیت ب*دن‌ها توجه کردی؟
ویل شانه بالا انداخت. 
- دو نفر به صخره تکیه دادند. بیشترشون روی زمین هستند. مثل این که افتادند.
رویس پیشنهاد کرد: 
- یا خوابیدند.
ویل با اصرار گفت: 
- افتادند. یه زن بالای درخت بین شاخه‌ها بود. یه دیده‌بان. لبخند سستی زد.
- نگذاشتم که من رو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم که اون هم حرکت نمی کنه.
 برخلاف میلش لرزید.
رویس پرسید:
- لرز داری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
ویل آهسته گفت: «یه کمی. به خاطر باده، سرورم.»
شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگ های یخ‌زده را باد می برد و اسب رویس بی قرار جلو میرفت. سر ویمار راحت پرسید: «فکر میکنی چی ممکنه این آدم ها رو کشته باشه، گرد؟»
گرد با اطمینان کامل گفت: «کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یه نفر رو دیدم، همین طور زمستون قبل از اون، وقتی که بچه بودم. همه درباره ی برف پونزده متری و باد منجمد کننده ای که زوزه کشان از سمت شمال می ورزه، حرف می زنند، اما دشمن واقعی سرماست. سرما بی صداتر از ویل سراغتون میاد. اولش میلرزی، دندون هات صدا میده، پات رو به زمین میکوبی و خواب ش*ر*اب شیرین و آتش گرم رو می بینی. میسوزونه، واقعاً میسوزونه. هیچ چیز مثل سرما نمی سوزونه. اما فقط برای مدتی. بعدش به شما نفوذ میکنه و شروع به انباشته شدن در بدنتون میکنه؛ بعد یه مدت قدرت جنگیدن نداری. نشستن یا خوابیدن راحت تره. میگن که نزدیک به آخر کار درد حس نمیکنی. اولش بی حال و خواب‌آلود میشی، همه چیز در نظرت محو میشه و بعد مثل فرو رفتن به دریایی از شیر گرم میشه. آرامش بخش.»
«چه فصاحتی، گرد. فکر نمی کردم استعدادش رو داشته باشی.»
«سرما منو هم گرفته، ارباب‌زاده.» گرد کلاهش را عقب کشید و به سر ویمار فرصت کافی داد که جاهایی را که زمانی گوش‌هایش متصل بودند تماشا کند. «دو گوش، سه انگشت پا و انگشت کوچک دست چپم. غافلگیر شدم. برادرم رو سر کشیکش پیدا کردیم؛ منجمد و با یک لبخند روی صورتش.»
سر ویمار شانه بالا انداخت. «باید لباس گرم تر بپوشی، گرد.»
گرد به بچه اشرافی چشم غره رفت. زخم های دور سوراخ های گوش، جایی که استاد ایمون¹ لاله‌های گوش را بریده بود، از خشم قرمز شدند. «وقتی زمستون برسه، می‌بینیم که چقدر گرم می‌تونی بپوشی.» کلاهش را بالا کشید، ساکت و عبوس روی اسبش قوز کرد.
ویل شروع به صحبت کرد: «اگه گرد میگه که سرما بوده...»
«هفته گذشته قرعه ی نگهبانی به تو رسیده، ویل؟»
«بله، قربان.» هفته ای نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوری داشت؟
«و دیوار رو چطور دیدی؟»
.Sarina.
کد:
‌
ویل آهسته گفت: «یه کمی. به خاطر باده، سرورم.» 
شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگ های یخ‌زده را باد می برد و اسب رویس بی قرار جلو میرفت. سر ویمار راحت پرسید: «فکر میکنی چی ممکنه این آدم ها رو کشته باشه، گرد؟» 
گرد با اطمینان کامل گفت: «کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یه نفر رو دیدم، همین طور زمستون قبل از اون، وقتی که بچه بودم. همه درباره ی برف پونزده متری و باد منجمد کننده ای که زوزه کشان از سمت شمال می ورزه، حرف می زنند، اما دشمن واقعی سرماست. سرما بی صداتر از ویل سراغتون میاد. اولش میلرزی، دندون هات صدا میده، پات رو به زمین میکوبی و خواب ش*ر*اب شیرین و آتش گرم رو می بینی. میسوزونه، واقعاً میسوزونه. هیچ چیز مثل سرما نمی سوزونه. اما فقط برای مدتی. بعدش به شما نفوذ میکنه و شروع به انباشته شدن در بدنتون میکنه؛ بعد یه مدت قدرت جنگیدن نداری. نشستن یا خوابیدن راحت تره. میگن که نزدیک به آخر کار درد حس نمیکنی. اولش بی حال و خواب‌آلود میشی، همه چیز در نظرت محو میشه و بعد مثل فرو رفتن به دریایی از شیر گرم میشه. آرامش بخش.» 
«چه فصاحتی، گرد. فکر نمی کردم استعدادش رو داشته باشی.» 
«سرما منو هم گرفته، ارباب‌زاده.» گرد کلاهش را عقب کشید و به سر ویمار فرصت کافی داد که جاهایی را که زمانی گوش‌هایش متصل بودند تماشا کند. «دو گوش، سه انگشت پا و انگشت کوچک دست چپم. غافلگیر شدم. برادرم رو سر کشیکش پیدا کردیم؛ منجمد و با یک لبخند روی صورتش.» 
سر ویمار شانه بالا انداخت. «باید لباس گرم تر بپوشی، گرد.» 
گرد به بچه اشرافی چشم غره رفت. زخم های دور سوراخ های گوش، جایی که استاد ایمون¹ لاله‌های گوش را بریده بود، از خشم قرمز شدند. «وقتی زمستون برسه، می‌بینیم که چقدر گرم می‌تونی بپوشی.» کلاهش را بالا کشید، ساکت و عبوس روی اسبش قوز کرد. 
ویل شروع به صحبت کرد: «اگه گرد میگه که سرما بوده...» 
«هفته گذشته قرعه ی نگهبانی به تو رسیده، ویل؟» 
«بله، قربان.» هفته ای نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوری داشت؟ 
«و دیوار رو چطور دیدی؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,286
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
ویل اخم کرد. «گریه می کرد.» حالا که بچه اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد. «اونا ممکن نیست یخ زده باشند. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود.»
رویس سر تکان داد. «باهوشی. طی هفته ی گذشته چند بار یخبندان مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم، اما مطمئناً سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوری کنم، انسان هایی که پوستین و چرم پوشیدند، سرپناه و امکان روشن کردن آتش دم دستشونه.» شوالیه به خودش می‌نازید. «ویل، مارو به اونجا راهنمایی کن. این مرده ها رو باید به چشم خودم ببینم.»
و دیگر کاری نمیشد کرد. دستور داده شده بود و شرف آنها را به اطاعت کردن مقید میکرد.
ویل در جلو به راه افتاد؛ اسب ژولیده ی کوچک او، راه را با احتیاط بین بوته ها انتخاب میکرد. برف مختصری شب پیش نشسته بود و سنگ ها و ریشه ها و چاله های مخفی، درست زیر لایه ی برف در انتظار افراد بی احتیاط بودند. سپس سر ویمار با اسب سیاه بی حوصله اش می آمد. اسب جنگی برای گشت‌زنی انتخاب مناسبی نبود، اما سعی کنید که این را به بچه اشرافی بگویید. گرد عقب صف می آمد. سرباز پیر ضمن سواری زیر ل*ب با خودش حرف میزد.
شفق تیره‌تر شد. آسمان بی ابر به رنگ بنفش تیره – رنگ خونمردگی کهنه – درآمد، سپس بنفش محو شد تا سیاه شد. ستاره ها در آمدند. ماه نیم‌هلال طلوع کرد. ویل به خاطر نور سپاسگزار بود.
وقتی ماه کاملاً بالا آمد، رویس گفت: «حتماً میتونیم با سرعت بیشتری حرکت کنیم.»
«نه با این اسب.» ترس ویل را گستاخ کرده بود. «شاید شما دوست داشته باشید از جلو برید؟»
سر ویمار منت پاسخ دادن را دریغ کرد.
جایی در جنگل یک گرگ زوزه کشید.
ویل اسبش را به زیر یک درخت آهن قدیمی هدایت کرد و پیاده شد.
سر ویمار پرسید: «چرا ایستادی؟»
«بهتره که بقیه راه رو پیاده بریم، قربان. همین ب*غ*ل پشت اون تپه است.»
رویس مدتی ایستاد و متفکرانه به دور خیره شد. باد سردی بین درختان زمزمه کرد. پالتوی خز سمور پشت سرش به مانند چیزی که نصفه جانی دارد به حرکت درآمد.
.Sarina.
کد:
‌
ویل اخم کرد. «گریه می کرد.» حالا که بچه اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد. «اونا ممکن نیست یخ زده باشند. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود.» 
رویس سر تکان داد. «باهوشی. طی هفته ی گذشته چند بار یخبندان مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم، اما مطمئناً سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوری کنم، انسان هایی که پوستین و چرم پوشیدند، سرپناه و امکان روشن کردن آتش دم دستشونه.» شوالیه به خودش می‌نازید. «ویل، مارو به اونجا راهنمایی کن. این مرده ها رو باید به چشم خودم ببینم.» 
و دیگر کاری نمیشد کرد. دستور داده شده بود و شرف آنها را به اطاعت کردن مقید میکرد. 
ویل در جلو به راه افتاد؛ اسب ژولیده ی کوچک او، راه را با احتیاط بین بوته ها انتخاب میکرد. برف مختصری شب پیش نشسته بود و سنگ ها و ریشه ها و چاله های مخفی، درست زیر لایه ی برف در انتظار افراد بی احتیاط بودند. سپس سر ویمار با اسب سیاه بی حوصله اش می آمد. اسب جنگی برای گشت‌زنی انتخاب مناسبی نبود، اما سعی کنید که این را به بچه اشرافی بگویید. گرد عقب صف می آمد. سرباز پیر ضمن سواری زیر ل*ب با خودش حرف میزد. 
شفق تیره‌تر شد. آسمان بی ابر به رنگ بنفش تیره – رنگ خونمردگی کهنه – درآمد، سپس بنفش محو شد تا سیاه شد. ستاره ها در آمدند. ماه نیم‌هلال طلوع کرد. ویل به خاطر نور سپاسگزار بود. 
وقتی ماه کاملاً بالا آمد، رویس گفت: «حتماً میتونیم با سرعت بیشتری حرکت کنیم.» 
«نه با این اسب.» ترس ویل را گستاخ کرده بود. «شاید شما دوست داشته باشید از جلو برید؟» 
سر ویمار منت پاسخ دادن را دریغ کرد. 
جایی در جنگل یک گرگ زوزه کشید. 
ویل اسبش را به زیر یک درخت آهن قدیمی هدایت کرد و پیاده شد. 
سر ویمار پرسید: «چرا ایستادی؟» 
«بهتره که بقیه راه رو پیاده بریم، قربان. همین ب*غ*ل پشت اون تپه است.» 
رویس مدتی ایستاد و متفکرانه به دور خیره شد. باد سردی بین درختان زمزمه کرد. پالتوی خز سمور پشت سرش به مانند چیزی که نصفه جانی دارد به حرکت درآمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا