Lunika✧
مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
دوباره و دوباره شمشیرها به هم خوردند تا این که ویل میخواست گوشهایش را از صدای زاری برخورد آنها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفسنفس میزد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغهی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر میرقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بیرنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقههای زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشتهای سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون، از بدنش فاصله گرفت.
آدر، چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات، مسخره میکردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید:
- به خاطر رابرت!
شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغهها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکهی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشمهایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچیها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پایین رفتند.
سلاخی سنگدلانهای بود. شمشیرهای بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم میبریدند. ویل، چشمهایش را بست.
در آن پایین، صدا و خندههای به تیزی یخ آنها را میشنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه میخزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرأت تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بیجان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر!
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بیرنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقههای زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشتهای سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون، از بدنش فاصله گرفت.
آدر، چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات، مسخره میکردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید:
- به خاطر رابرت!
شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغهها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکهی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشمهایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچیها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پایین رفتند.
سلاخی سنگدلانهای بود. شمشیرهای بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم میبریدند. ویل، چشمهایش را بست.
در آن پایین، صدا و خندههای به تیزی یخ آنها را میشنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه میخزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرأت تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بیجان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر!
کد:
دوباره و دوباره شمشیرها به هم خوردند تا این که ویل میخواست گوشهایش را از صدای زاری برخورد آنها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفسنفس میزد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغهی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر میرقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بیرنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقههای زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشتهای سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون، از بدنش فاصله گرفت.
آدر، چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات، مسخره میکردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید:
- به خاطر رابرت!
شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغهها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکهی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشمهایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچیها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پایین رفتند.
سلاخی سنگدلانهای بود. شمشیرهای بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم میبریدند. ویل، چشمهایش را بست.
در آن پایین، صدا و خندههای به تیزی یخ آنها را میشنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه میخزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرأت تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بیجان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر!
آخرین ویرایش توسط مدیر: