خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ بازی تاج و تخت 1| جرج آر. آر. مارتین

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 172
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,101
کیف پول من
306,197
Points
70,000,449
دوباره و دوباره شمشیر ها به هم خوردند، تا اینکه ویل میخواست گوش هایش را از صدای زاری برخورد آنها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفس نفس میزد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغه ی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر میرقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بی رنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقه های زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشت های سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون از بدنش فاصله گرفت.
آدر چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات مسخره میکردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید: «به خاطر رابرت!» شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغه‌ها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکه ی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشم هایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچی ها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا وپایین رفتند.
سلاخی سنگدلانه ای بود. شمشیرهای بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم می بریدند. ویل چشم هایش را بست.
در آن پایین، صدا و خنده های به تیزی یخ آنها را میشنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه میخزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرات تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بی جان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر.
کد:
‌
دوباره و دوباره شمشیر ها به هم خوردند، تا اینکه ویل میخواست گوش هایش را از صدای زاری برخورد آنها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفس نفس میزد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغه ی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر میرقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بی رنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقه های زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشت های سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون از بدنش فاصله گرفت.
آدر چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات مسخره میکردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید: «به خاطر رابرت!» شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغه‌ها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکه ی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشم هایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچی ها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا وپایین رفتند.
سلاخی سنگدلانه ای بود. شمشیرهای بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم می بریدند. ویل چشم هایش را بست.
در آن پایین، صدا و خنده های به تیزی یخ آنها را میشنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه میخزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرات تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بی جان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,101
کیف پول من
306,197
Points
70,000,449
چند قدم دورتر، آنچه از شمشیر باقی مانده بود را یافت؛ تیغه ی کوتاه آن به مانند درختی صاعقه زده، شامل چندین تراشه ی کج بود. ویل زانو زد، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و شمشیر را برداشت. شمشیر شکسته، مدرک او میشد. گرد متوجه مفهوم آن خواهد شد و اگر او نشود، مطمئناً آن خرس پیر، مورمونت، یا استاد ایمون متوجه میشدند. گرد هنوز با اسب ها انتظار می کشید؟ باید عجله میکرد.
ویل برخاست. سر ویمار رویس بالای او ایستاد.
لباس هاي اعلایش پاره پاره بودند، جای سالم روی صورتش نبود. یک تکه از شمشیرش در مردمک سفید چشم چپش فرو رفته بود.
چشم راست باز بود. مردمک به رنگ آبی می سوخت. میدید.
شمشیر شکسته از انگشتانِ بی اراده افتاد. ویل برای دعا کردن چشمانش را بست. دست های درازی روی گونه هایش کشیده شدند، سپس دور گلویش سفت شدند. آنها زیر بهترین دستکش پو*ست موش کور و آغشته به خون بودند، با این وجود تماسشان به سردی یخ بود.
کد:
‌
چند قدم دورتر، آنچه از شمشیر باقی مانده بود را یافت؛ تیغه ی کوتاه آن به مانند درختی صاعقه زده، شامل چندین تراشه ی کج بود. ویل زانو زد، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و شمشیر را برداشت. شمشیر شکسته، مدرک او میشد. گرد متوجه مفهوم آن خواهد شد و اگر او نشود، مطمئناً آن خرس پیر، مورمونت، یا استاد ایمون متوجه میشدند. گرد هنوز با اسب ها انتظار می کشید؟ باید عجله میکرد.
ویل برخاست. سر ویمار رویس بالای او ایستاد.
لباس هاي اعلایش پاره پاره بودند، جای سالم روی صورتش نبود. یک تکه از شمشیرش در مردمک سفید چشم چپش فرو رفته بود.
چشم راست باز بود. مردمک به رنگ آبی می سوخت. میدید.
شمشیر شکسته از انگشتانِ بی اراده افتاد. ویل برای دعا کردن چشمانش را بست. دست های درازی روی گونه هایش کشیده شدند، سپس دور گلویش سفت شدند. آنها زیر بهترین دستکش پو*ست موش کور و آغشته به خون بودند، با این وجود تماسشان به سردی یخ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,101
کیف پول من
306,197
Points
70,000,449
***
1ـ برن(Bran)

صبح با هوایی روشن و سرد شروع شده بود که طراوتش مطرح کننده‌ی پایان تابستان بود. با آغاز سحر راه افتاده بودند که اعدام شدن یک مرد را تماشا کنند. در کل بیست نفر بودند و برن با آن ها سواری می‌کرد. از هیجان آرام و قرار نداشت؛ اولین بار بود که سنش به منظور تماشای اجرای عدالت پادشاه، برای همراهی با پدر و برادرانش کافی محسوب شده بود. نهمین سال تابستان و هفتمین سال عمر برن بود.
مرد به قلعه ی کوچکی روی تپه ها برده شده بود. راب(Robb) فکر میکرد که آن مرد یک وحشی است و سوگند خورده که شمشیرش در خدمت منس ریدر(Mance Rayder)-پادشاه سرزمین پشت دیوار- باشد. فکرش باعث مور مور شدن پو*ست برن میشد. داستان هایی که ننه ی پیر برای آنها تعریف کرده بود به خاطر آورد. به گفته ی ننه، وحشی ها مردان سنگدلی از قماش برده دار ها، قاتلین و دزد ها بودند. با غول ها و دیو ها معاشرت داشتند، دختر بچه ها را در ظلمات شب می دزدیدند و از جام شاخی خون می‌نوشیدند.
اما مردی که دست و پا بسته منتظر عدالت پادشاه دید، پیر و نحیف بود و چندان قدش بلندتر از راب نبود به خاطر سرمازدگی هردو گوش و یک انگشت را از دست داده بود مثل یکی از نگهبانان شب همه ی لباس هایش سیاه بود، با این تفاوت که ژنده و کثیف و کثیف بود.
وقتی منتظر اجرای دستور پدرش برای باز کردن مرد از دیوار و آوردنش به مقابل آن ها بودند، بخار نفس انسان و اسب در سرمای صبح به هم می‌آمیخت. راب و جان راست و بی حرکت روی اسب هایشان نشسته بودند. برن بین آن دو روی اسب کوچکش تلاش می کرد که بزرگتر از هفت سال به نظر برسد و تظاهر کند که تمام این اتفاقات را قبلاً هم دیده است. باد خفیفی از میان ورودی می وزید. بالای سرشان پرچم استارک (Stark) های وینترفل(Winterfell) تکان می خورد: دایرولفی خاکستری که روی زمین یخ بسته ی سفید می دوید.
پدر برن با ابهت روی اسبش بود و موی دراز قهوه ای اش با باد تکان میخورد. ریش کوتاهش چند تار سفید داشت که او را مسن تر از ۳۵ سال نشان میداد. امروز چشمان خاکستریش نگاه عبوسی داشتند و اصلا به نظر نمی‌رسید که همان مردی باشد که عصر مقابل آتش مینشیند و با ملاطفت داستان های عصر قهرمانان و فرزندان جنگل را تعریف میکند. قیافه ی پدر را کنار گذاشته بود و قیافه ی لرد استارک وینترفل را گرفته بود.
کد:
‌
***
1ـ برن(Bran)

صبح با هوایی روشن و سرد شروع شده بود که طراوتش مطرح کننده‌ی پایان تابستان بود. با آغاز سحر راه افتاده بودند که اعدام شدن یک مرد را تماشا کنند. در کل بیست نفر بودند و برن با آن ها سواری می‌کرد. از هیجان آرام و قرار نداشت؛ اولین بار بود که سنش به منظور تماشای اجرای عدالت پادشاه، برای همراهی با پدر و برادرانش کافی محسوب شده بود. نهمین سال تابستان و هفتمین سال عمر برن بود. 
مرد به قلعه ی کوچکی روی تپه ها برده شده بود. راب(Robb) فکر میکرد که آن مرد یک وحشی است و سوگند خورده که شمشیرش در خدمت منس ریدر(Mance Rayder)-پادشاه سرزمین پشت دیوار- باشد. فکرش باعث مور مور شدن پو*ست برن میشد. داستان هایی که ننه ی پیر برای آنها تعریف کرده بود به خاطر آورد. به گفته ی ننه، وحشی ها مردان سنگدلی از قماش برده دار ها، قاتلین و دزد ها بودند. با غول ها و دیو ها معاشرت داشتند، دختر بچه ها را در ظلمات شب می دزدیدند و از جام شاخی خون می‌نوشیدند.
اما مردی که دست و پا بسته منتظر عدالت پادشاه دید، پیر و نحیف بود و چندان قدش بلندتر از راب نبود به خاطر سرمازدگی هردو گوش و یک انگشت را از دست داده بود مثل یکی از نگهبانان شب همه ی لباس هایش سیاه بود، با این تفاوت که ژنده و کثیف و کثیف بود.
وقتی منتظر اجرای دستور پدرش برای باز کردن مرد از دیوار و آوردنش به مقابل آن ها بودند، بخار نفس انسان و اسب در سرمای صبح به هم می‌آمیخت. راب و جان راست و بی حرکت روی اسب هایشان نشسته بودند. برن بین آن دو روی اسب کوچکش تلاش می کرد که بزرگتر از هفت سال به نظر برسد و تظاهر کند که تمام این اتفاقات را قبلاً هم دیده است. باد خفیفی از میان ورودی می وزید. بالای سرشان پرچم استارک (Stark) های وینترفل(Winterfell) تکان می خورد: دایرولفی خاکستری که روی زمین یخ بسته ی سفید می دوید.
پدر برن با ابهت روی اسبش بود و موی دراز قهوه ای اش با باد تکان میخورد. ریش کوتاهش چند تار سفید داشت که او را مسن تر از ۳۵ سال نشان میداد. امروز چشمان خاکستریش نگاه عبوسی داشتند و اصلا به نظر نمی‌رسید که همان مردی باشد که عصر مقابل آتش مینشیند و با ملاطفت داستان های عصر قهرمانان و فرزندان جنگل را تعریف میکند. قیافه ی پدر را کنار گذاشته بود و قیافه ی لرد استارک وینترفل را گرفته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا