خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

متروکه بازی تاج و تخت 1| جرج آر. آر. مارتین

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 215
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,260
کیف پول من
319,860
Points
70,000,685
دوباره و دوباره شمشیرها به هم خوردند تا این که ویل می‌خواست گوش‌هایش را از صدای زاری برخورد آن‌ها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفس‌نفس می‌زد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغه‌ی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر می‌رقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بی‌رنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقه‌های زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشت‌های سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون، از بدنش فاصله گرفت.
آدر، چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات، مسخره می‌کردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید:
- به خاطر رابرت!
شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغه‌ها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکه‌ی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشم‌هایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچی‌ها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پایین رفتند.
سلاخی سنگدلانه‌ای بود. شمشیرهای بی‌رنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم می‌بریدند. ویل، چشم‌هایش را بست.
در آن پایین، صدا و خنده‌های به تیزی یخ آن‌ها را می‌شنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه می‌خزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرأت تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بی‌جان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر!
کد:
‌
دوباره و دوباره شمشیرها به هم خوردند تا این که ویل می‌خواست گوش‌هایش را از صدای زاری برخورد آن‌ها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفس‌نفس می‌زد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد. تیغه‌ی شمشیرش برفک زده بود؛ نور آبی روشن روی تیغ آدر می‌رقصید.
بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بی‌رنگ، زره را زیر بازوی او برید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقه‌های زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشت‌های سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون، از بدنش فاصله گرفت.
آدر، چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات، مسخره می‌کردند.
سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید: 
- به خاطر رابرت!
 شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود.
وقتی تیغه‌ها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.
فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکه‌ی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشم‌هایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.
انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچی‌ها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پایین رفتند.
سلاخی سنگدلانه‌ای بود. شمشیرهای بی‌رنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم می‌بریدند. ویل، چشم‌هایش را بست.
در آن پایین، صدا و خنده‌های به تیزی یخ آن‌ها را می‌شنید.
وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادی گذشته بود و کسی در پایین نبود.
در حالی که ماه به آرامی روی آسمان سیاه می‌خزید، بالای درخت باقی ماند و به زحمت جرأت تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.
ب*دن رویس به صورت روی برف افتاده بود. پالتوی سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بی‌جان روی زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,260
کیف پول من
319,860
Points
70,000,685
چند قدم دورتر، آن‌چه از شمشیر باقی مانده بود را یافت؛ تیغه‌ی کوتاه آن به مانند درختی صاعقه زده، شامل چندین تراشه‌ی کج بود. ویل زانو زد، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و شمشیر را برداشت. شمشیر شکسته، مدرک او میشد. گرد متوجه مفهوم آن خواهد شد و اگر او نشود، مطمئناً آن خرس پیر، مورمونت یا استاد ایمون متوجه می‌شدند. گرد هنوز با اسب‌ها انتظار می کشید؟ باید عجله می‌کرد.
ویل برخاست. سر ویمار رویس بالای او ایستاد.
لباس هاي اعلایش پاره پاره بودند، جای سالم روی صورتش نبود. یک تکه از شمشیرش در مردمک سفید چشم چپش فرو رفته بود.
چشم راست باز بود. مردمک به رنگ آبی می سوخت؛ می‌دید.
شمشیر شکسته از انگشتانِ بی‌اراده‌اش افتاد. ویل برای دعا کردن، چشمانش را بست. دست‌های درازی روی گونه‌هایش کشیده شدند، سپس دور گلویش سفت شدند. آن‌ها زیر بهترین دستکش پو*ست موش کور و آغشته به خون بودند، با این وجود تماسشان به سردی یخ بود.
کد:
‌
چند قدم دورتر، آن‌چه از شمشیر باقی مانده بود را یافت؛ تیغه‌ی کوتاه آن به مانند درختی صاعقه زده، شامل چندین تراشه‌ی کج بود. ویل زانو زد، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و شمشیر را برداشت. شمشیر شکسته، مدرک او میشد. گرد متوجه مفهوم آن خواهد شد و اگر او نشود، مطمئناً آن خرس پیر، مورمونت یا استاد ایمون متوجه می‌شدند. گرد هنوز با اسب‌ها انتظار می کشید؟ باید عجله می‌کرد.
ویل برخاست. سر ویمار رویس بالای او ایستاد.
لباس هاي اعلایش پاره پاره بودند، جای سالم روی صورتش نبود. یک تکه از شمشیرش در مردمک سفید چشم چپش فرو رفته بود.
چشم راست باز بود. مردمک به رنگ آبی می سوخت؛ می‌دید.
شمشیر شکسته از انگشتانِ بی‌اراده‌اش افتاد. ویل برای دعا کردن، چشمانش را بست. دست‌های درازی روی گونه‌هایش کشیده شدند، سپس دور گلویش سفت شدند. آن‌ها زیر بهترین دستکش پو*ست موش کور و آغشته به خون بودند، با این وجود تماسشان به سردی یخ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,260
کیف پول من
319,860
Points
70,000,685
***
1ـ برن(Bran)

صبح با هوایی روشن و سرد شروع شده بود که طراوتش مطرح کننده‌ی پایان تابستان بود. با آغاز سحر راه افتاده بودند که اعدام شدن یک مرد را تماشا کنند. در کل بیست نفر بودند و برن با آن‌ها سواری می‌کرد. از هیجان آرام و قرار نداشت؛ اولین بار بود که سنش به منظور تماشای اجرای عدالت پادشاه، برای همراهی با پدر و برادرانش کافی محسوب شده بود. نهمین سال تابستان و هفتمین سال عمر برن بود.
مرد به قلعه‌ی کوچکی روی تپه‌ها برده شده بود. راب(Robb) فکر می‌کرد که آن مرد، یک وحشی است و سوگند خورده که شمشیرش در خدمت منس ریدر(Mance Rayder)-پادشاه سرزمین پشت دیوار- باشد. فکرش باعث مورمور شدن پو*ست برن میشد. داستان‌هایی که ننه‌ی پیر برای آن‌ها تعریف کرده بود را به خاطر آورد. به گفته‌ی ننه، وحشی‌ها مردان سنگدلی از قماش برده‌دارها، قاتلین و دزدها بودند. با غول‌ها و دیوها معاشرت داشتند؛ دختر بچه‌ها را در ظلمات شب می‌دزدیدند و از جام شاخی خون می‌نوشیدند.
اما مردی که دست و پا بسته منتظر عدالت پادشاه دید، پیر و نحیف بود و چندان قدش بلندتر از راب نبود. به خاطر سرمازدگی هر دو گوش و یک انگشت را از دست داده بود. مثل یکی از نگهبانان شب، همه‌ی لباس‌هایش سیاه بود، با این تفاوت که ژنده و کثیف و کثیف بود.
وقتی منتظر اجرای دستور پدرش برای باز کردن مرد از دیوار و آوردنش به مقابل آن‌ها بودند، بخار نفس انسان و اسب در سرمای صبح به هم می‌آمیخت. راب و جان راست و بی‌حرکت روی اسب‌هایشان نشسته بودند. برن، بین آن دو روی اسب کوچکش تلاش می‌کرد که بزرگ‌تر از هفت سال به نظر برسد و تظاهر کند که تمام این اتفاقات را قبلاً هم دیده است. باد خفیفی از میان ورودی می‌وزید. بالای سرشان پرچم استارک (Stark)های وینترفل(Winterfell) تکان می‌خورد: دایرولفی خاکستری که روی زمین یخ بسته‌ی سفید می دوید.
پدر برن با ابهت روی اسبش بود و موی دراز قهوه‌ای‌اش، با باد تکان می‌خورد. ریش کوتاهش چند تار سفید داشت که او را مسن‌تر از ۳۵ سال نشان می‌داد. امروز چشمان خاکستری‌اش نگاه عبوسی داشتند و اصلاً به نظر نمی‌رسید که همان مردی باشد که عصر مقابل آتش می‌نشیند و با ملاطفت داستان‌های عصر قهرمانان و فرزندان جنگل را تعریف می‌کند. قیافه‌ی پدر را کنار گذاشته بود و قیافه‌ی لرد استارک وینترفل را گرفته بود.
کد:
‌
***
1ـ برن(Bran)

صبح با هوایی روشن و سرد شروع شده بود که طراوتش مطرح کننده‌ی پایان تابستان بود. با آغاز سحر راه افتاده بودند که اعدام شدن یک مرد را تماشا کنند. در کل بیست نفر بودند و برن با آن‌ها سواری می‌کرد. از هیجان آرام و قرار نداشت؛ اولین بار بود که سنش به منظور تماشای اجرای عدالت پادشاه، برای همراهی با پدر و برادرانش کافی محسوب شده بود. نهمین سال تابستان و هفتمین سال عمر برن بود.
مرد به قلعه‌ی کوچکی روی تپه‌ها برده شده بود. راب(Robb) فکر می‌کرد که آن مرد، یک وحشی است و سوگند خورده که شمشیرش در خدمت منس ریدر(Mance Rayder)-پادشاه سرزمین پشت دیوار- باشد. فکرش باعث مورمور شدن پو*ست برن میشد. داستان‌هایی که ننه‌ی پیر برای آن‌ها تعریف کرده بود را به خاطر آورد. به گفته‌ی ننه، وحشی‌ها مردان سنگدلی از قماش برده‌دارها، قاتلین و دزدها بودند. با غول‌ها و دیوها معاشرت داشتند؛ دختر بچه‌ها را در ظلمات شب می‌دزدیدند و از جام شاخی خون می‌نوشیدند.
اما مردی که دست و پا بسته منتظر عدالت پادشاه دید، پیر و نحیف بود و چندان قدش بلندتر از راب نبود. به خاطر سرمازدگی هر دو گوش و یک انگشت را از دست داده بود. مثل یکی از نگهبانان شب، همه‌ی لباس‌هایش سیاه بود، با این تفاوت که ژنده و کثیف و کثیف بود.
وقتی منتظر اجرای دستور پدرش برای باز کردن مرد از دیوار و آوردنش به مقابل آن‌ها بودند، بخار نفس انسان و اسب در سرمای صبح به هم می‌آمیخت. راب و جان راست و بی‌حرکت روی اسب‌هایشان نشسته بودند. برن، بین آن دو روی اسب کوچکش تلاش می‌کرد که بزرگ‌تر از هفت سال به نظر برسد و تظاهر کند که تمام این اتفاقات را قبلاً هم دیده است. باد خفیفی از میان ورودی می‌وزید. بالای سرشان پرچم استارک (Stark)های وینترفل(Winterfell) تکان می‌خورد: دایرولفی خاکستری که روی زمین یخ بسته‌ی سفید می دوید.
پدر برن با ابهت روی اسبش بود و موی دراز قهوه‌ای‌اش، با باد تکان می‌خورد. ریش کوتاهش چند تار سفید داشت که او را مسن‌تر از ۳۵ سال نشان می‌داد. امروز چشمان خاکستری‌اش نگاه عبوسی داشتند و اصلاً به نظر نمی‌رسید که همان مردی باشد که عصر مقابل آتش می‌نشیند و با ملاطفت داستان‌های عصر قهرمانان و فرزندان جنگل را تعریف می‌کند. قیافه‌ی پدر را کنار گذاشته بود و قیافه‌ی لرد استارک وینترفل را گرفته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا