.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
در همین حین، با یک حرکت سریع و باشتاب، جلو آمد. دست، روي انگشتان بلندش از بالاي کندهاي، ایستاد. براي یک لحظه، آنجا ایستاد، شبیه به خرچنگی بود که هوا را بو میکشید. سپس از آنجا به وسط سفره پرید.
زمان براي کورالین آهسته شده بود. انگشتان سفید، خود را دور کلید سیاه، حلقه کرده بودند...
وزن و سنگینی دست باعث شد که فنجانهاي اسباببازي تکانی بخورند و کلید سیاه، سفره و دست راست مادر جدید، به ته چاه تاریک سقوط کنند. کورالین با نفس حبس شده، زمان را شمارش میکرد. قبل از اینکه به چهل برسد، صدایی از فاصله زیاد عمق چاه به گوش رسید.
کسی، یک بار به او گفته بود، اگر در زیر یک معدن، حتی در روشنایی روز، به آسمان نگاه کنی، میتوانی آسمان شب و ستارههایش را ببینی. کورالین با خود فکر میکرد، آیا دست هم میتواند ستارههاي شب را ببیند؟
تختههاي سنگین را برداشت و با دقت تمام، روي در چاه گذاشت. نمیخواست دیگر چیزي به داخل آن بیفتد. سپس عروسکها و فنجانهایش را برداشت و داخل جعبه مقوایی که آنرا با خود آورده بود، گذاشت. وقتی در حال جمع کردنشان بود، چیزي توجهش را به خود جلب کرد، بلند شد و گربه
سیاه را دید که به سمتش میاید، دمش را بالا برده و به شکل علامت سوالی، خم کرده بود. در طی این چند روز، از وقتی که به خانه برگشته بودند، این اولین بار بود که گربه را دید.
گربه به سمت او آمد و روي تختههاي روي چاه پرید. سپس به آرامی، به کورالین نگاه کرد. از آنجا بر روي چمن کنار کورالین جهید و پشتش را به علفهاي بلند چسبانده بود و وول میخورد.
کورالین، دستش را روي شکم گربه گذاشت و موهایش را نوازش کرد، گربه از خوشحالی خرخر میکرد. وقتی به اندازه کافی نوازش شد، دوباره روي پاهایش ایستاد و مثل ستارهای در روشنایی روز، به سمت زمین تنیس قدیمی رفت. کورالین به خانه برگشت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
زمان براي کورالین آهسته شده بود. انگشتان سفید، خود را دور کلید سیاه، حلقه کرده بودند...
وزن و سنگینی دست باعث شد که فنجانهاي اسباببازي تکانی بخورند و کلید سیاه، سفره و دست راست مادر جدید، به ته چاه تاریک سقوط کنند. کورالین با نفس حبس شده، زمان را شمارش میکرد. قبل از اینکه به چهل برسد، صدایی از فاصله زیاد عمق چاه به گوش رسید.
کسی، یک بار به او گفته بود، اگر در زیر یک معدن، حتی در روشنایی روز، به آسمان نگاه کنی، میتوانی آسمان شب و ستارههایش را ببینی. کورالین با خود فکر میکرد، آیا دست هم میتواند ستارههاي شب را ببیند؟
تختههاي سنگین را برداشت و با دقت تمام، روي در چاه گذاشت. نمیخواست دیگر چیزي به داخل آن بیفتد. سپس عروسکها و فنجانهایش را برداشت و داخل جعبه مقوایی که آنرا با خود آورده بود، گذاشت. وقتی در حال جمع کردنشان بود، چیزي توجهش را به خود جلب کرد، بلند شد و گربه
سیاه را دید که به سمتش میاید، دمش را بالا برده و به شکل علامت سوالی، خم کرده بود. در طی این چند روز، از وقتی که به خانه برگشته بودند، این اولین بار بود که گربه را دید.
گربه به سمت او آمد و روي تختههاي روي چاه پرید. سپس به آرامی، به کورالین نگاه کرد. از آنجا بر روي چمن کنار کورالین جهید و پشتش را به علفهاي بلند چسبانده بود و وول میخورد.
کورالین، دستش را روي شکم گربه گذاشت و موهایش را نوازش کرد، گربه از خوشحالی خرخر میکرد. وقتی به اندازه کافی نوازش شد، دوباره روي پاهایش ایستاد و مثل ستارهای در روشنایی روز، به سمت زمین تنیس قدیمی رفت. کورالین به خانه برگشت.
کد:
در همین حین، با یک حرکت سریع و باشتاب، جلو آمد. دست، روي انگشتان بلندش از بالاي کندهاي، ایستاد. براي یک لحظه، آنجا ایستاد، شبیه به خرچنگی بود که هوا را بو میکشید. سپس از آنجا به وسط سفره پرید.
زمان براي کورالین آهسته شده بود. انگشتان سفید، خود را دور کلید سیاه، حلقه کرده بودند...
وزن و سنگینی دست باعث شد که فنجانهاي اسباببازي تکانی بخورند و کلید سیاه، سفره و دست راست مادر جدید، به ته چاه تاریک سقوط کنند. کورالین با نفس حبس شده، زمان را شمارش میکرد. قبل از اینکه به چهل برسد، صدایی از فاصله زیاد عمق چاه به گوش رسید.
کسی، یک بار به او گفته بود، اگر در زیر یک معدن، حتی در روشنایی روز، به آسمان نگاه کنی، میتوانی آسمان شب و ستارههایش را ببینی. کورالین با خود فکر میکرد، آیا دست هم میتواند ستارههاي شب را ببیند؟
تختههاي سنگین را برداشت و با دقت تمام، روي در چاه گذاشت. نمیخواست دیگر چیزي به داخل آن بیفتد. سپس عروسکها و فنجانهایش را برداشت و داخل جعبه مقوایی که آنرا با خود آورده بود، گذاشت. وقتی در حال جمع کردنشان بود، چیزي توجهش را به خود جلب کرد، بلند شد و گربه
سیاه را دید که به سمتش میاید، دمش را بالا برده و به شکل علامت سوالی، خم کرده بود. در طی این چند روز، از وقتی که به خانه برگشته بودند، این اولین بار بود که گربه را دید.
گربه به سمت او آمد و روي تختههاي روي چاه پرید. سپس به آرامی، به کورالین نگاه کرد. از آنجا بر روي چمن کنار کورالین جهید و پشتش را به علفهاي بلند چسبانده بود و وول میخورد.
کورالین، دستش را روي شکم گربه گذاشت و موهایش را نوازش کرد، گربه از خوشحالی خرخر میکرد. وقتی به اندازه کافی نوازش شد، دوباره روي پاهایش ایستاد و مثل ستارهای در روشنایی روز، به سمت زمین تنیس قدیمی رفت. کورالین به خانه برگشت.
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
آخرین ویرایش: