درحال تایپ چَشم‌زخم خورده|اثر vahedi کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Monella
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 463
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
7-7

1000031580.pngNegar_1721125561680.png
عنوان: چشمِ زخم‌خورده
ژانر: اجتماعی_تراژدی
نویسنده: vahedi
ناظر: VIOLA
مقدمه: میگن نباید آخر هر داستانی رو لو داد! ولی نمی‌دونن هر قصه‌ایی ته نداره. مثلا قصه من، هیچ‌وقت ته نداشت! هیچ‌وقت بهش نرسیدم! یه موقعی هم دیدم رسیدم به تهش، ولی من‌که خواب بودم!
خلاصه کلی: محمد ایثار(۳۶ ساله) داره داستان خودش رو فلش‌بک می‌کنه تا برسه به سنی که الان توش هست که کلی اتفاقای تلخ و سخت و گاهی شیرین می‌افته براش.
محمد بچه ده‌اُم یه خانواده پرجمعیت و شلوغه و اتفاق‌های اصلی بعد از فوت پدرش میوفته. از هزاران منجلاب و بدبختی که بعد از فوت پدرش براش میوفته میگه تا برسه به لحظه موعود و اصلی‌ترین اتفاق. سخت‌ترین و تلخ‌ترین و دردناک‌ترین چیزی که می‌تونه باعث آرامش خودش ولی آزار خانوادش بیوفته... .
کد:
عنوان: چشمِ زخم‌خورده

ژانر: اجتماعی_تراژدی

نویسنده: @vahedi

ناظر: @VIOLA

مقدمه: میگن نباید آخر هر داستانی رو لو داد! ولی نمی‌دونن هر قصه‌ایی ته نداره. مثلا قصه من، هیچ وقت ته نداشت. هیچ وقت بهش نرسیدم. یه موقعی هم دیدم رسیدم به تهش، ولی من‌که خواب بودم!

خلاصه کلی: محمد ایثار(۳۶ ساله) داره داستان خودش رو فلش بک می‌کنه تا برسه به سنی که الان توش هست که کلی اتفاقای تلخ و سخت و گاهی شیرین می‌افته براش.
محمد بچه ده‌اُم یه خانواده پرجمعیت و شلوغه و اتفاقای اصلی بعد از فوت پدرش می‌افته. از هزاران منجلاب و بدبختی که بعد از فوت پدرش براش می‌افته میگه تا برسه به لحظه موعود و اصلی ترین اتفاق. سخت‌ترین و تلخ‌ترین و دردناک‌ترین چیزی که می‌تونه باعث آرامش خودش ولی آزار خانوادش بیوفته... .
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Monella

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,237
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲ (2).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
|تاپیک جامع درخواست تگ رمان|

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
فکت: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خواننده رمانم انقدر زیبا باشه!
#پارت‌۱
سال ۱۳۸۸
خاطرات سختم از بیست و دو سالگی به بعد شروع شد. تا قبل از اون یه پسر بچه بودما؛ ولی دیگه فهمیدم تموم شد اون دوران محمد! تو دیگه عزیز دوردونه آقات نیستی. مُرد اون آقایی که هرروز قربون قد و بالات می‌رفت و بدترین کارات رو نادیده می‌گرفت. دیگه گُل‌بهارش(مادرم) تنها شده و باید مرد خونه‌ بشی!
همین‌ هم شد؛ بعد از آقام رنگ خوشی رو ندیدم. آقام تو شصت‌ سالگیش، مادر پیرم و ده‌ تا بچه رو تنها گذاشت.
مراسم خاک‌سپاری آقام تموم شد، همه رفتیم خونه تا ختم برگزار بشه و شب با خواهرها و خواهرزاده‌هام، نماز شب اول قبر مِیت رو بخونیم. بی‌اختیار از نبود تیکه‌گاهم مثل ابر‌ بهاری، اشک می‌ریختم و توی سر خودم می‌زدم.
تا این‌که شب شد و دیگه جمع خودمونی شد. هیچ کدوم از اعضا روی روال نبودن. سر‌و‌صورتاشون، چَنگ زده و خونی و صداشون گرفته بود. از خواهد بزرگم مریم، تا سمیرا خواهر کوچکم.
وضع خودم بهتر نبود ولی بلند شدم همه رو از دا (مادر، مامان) تا خواهرها و خواهر‌زادها به صف کردم.
- من می‌خوام واسه آقا نماز شب اول قبر بخونم. مثلاً امام جماعت‌تون هستم.
بعدش چندتا شوخی و مسخره بازی درآوردم و نماز رو شروع به خوندن کردم. این‌هم بگم که اصلاً بلدش نبودم و خواهرهام کمکم می‌کردن!
این جریان نبود آقا و یه راهنما بالاسرم، باعث شد تو اوج جوونی بدترین بلاهارو سر خودم بیارم؛ مثل دوبار زن گرفتنم؛ ولی قبلش یه جوون خوش قدو بالا بودم. همه دخترا عاشقم بودن. حتی بابت خوش‌قد و هیکلیم تا تهران رفتم خونه هفتمین و بهترین خواهرم، معصومه و شوهرش! زمانی که ازدواج کرده بود پونزده‌سال داشتم و خودش نوزده‌ساله بود.
تست بازیگری پیش بهترین کارگردان از بین بازیگرایی مثل ایمان صفا و پژمان جمشیدی رو دادم و قبول شدم از بین‌شون؛ ولی به‌خاطر کار مجبور شدم از تهران به کرمانشاه برم و من‌رو انتخاب نکنن برای یه پروژه بزرگ سینمایی!
بیشتر از همه شوهر معصومه، علی بابت این اتفاق ناراحت بود. چون انگار اون بیشتر از من می‌دونست و من انقدر کله‌خر بودم که چند‌سال بعد فهمیدم، کاشکی می‌رفتم.
توی مدتی که تهران بودم، دست از کارای جوونیم برنمی‌داشتم. مثلا دست خواهرزاده سه‌سالم، فاطمه رو می‌گرفتم و اصرار به معصومه می‌کردم تا برام موهاشو درست کنه و من ببرمش بیرون. وقتی هم می‌رفتیم بیرون اون با شیرین زبونیش و چیزی که من بهش یاد می‌دادم، ‌می‌رفت به هر دختری که اشاره می‌‌کردم می‌گفت:- زنداییم میشی؟
و این‌کارش باعث میشد دخترا به‌خاطر اون تپل دوست‌داشتی سمتم بیان.
یکی از کارایی که باهاش کردم، این بود که بردمش بستنی فروشی. چون کوچیک بود نمی‌تونست یه ظرف بستنی رو بخوره و دستاشم انقدر کوتاه و تپل بودن که بستی تا برسه به دهنش، یا آب میشد یا می‌ریخت رو لباساش. بنابراین بهش گفتم.
- دایی می‌خوای کمکت کنم؟
بچه بیچاره فکر ‌می‌کرد الان بهش کمک می‌کنم. بنابراین قاشق و ظرفشو گذاشت جلوم و با مظلومیت نگام می‌کرد.
چشمکی به دختری که فاطمه برام تور کرده بود زدم و با یه قاشق کل بستنیش رو خوردم.
چشمای مشکیش، درشت شدن و به ثانیه پر از اشک و بغض شدن ولی به‌جاش خندید و با صدای بچگونه و لرزون گفت:
- چرا بستنیم‌رو خوردی دایی؟!
آروم لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم:
- من‌که گفتم می‌خوام کمکت کنم عشق دایی!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز می‌خندید به این حرفای دایی و خواهرزاده‌ای.
البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطره‌ش می‌کرد.
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
کد:
فکت: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خواننده رمانم انقدر زیبا باشه!
سال ۱۳۸۸
خاطرات سختم از بیست و دو سالگی به بعد شروع شد. تا قبل از اون یه پسر بچه بودما؛ ولی دیگه فهمیدم تموم شد اون دوران محمد! تو دیگه عزیز دوردونه آقات نیستی. مُرد اون آقایی که هرروز قربون قد و بالات می‌رفت و بدترین کارات رو نادیده می‌گرفت. دیگه گل‌بهارش(مادرم) تنها شده و باید مرد خونه‌ بشی!
همین‌ هم شد؛ بعد از آقام رنگ خوشی رو ندیدم. آقام تو شصت‌ سالگیش، مادر پیرم و ده‌ تا بچه رو تنها گذاشت.
مراسم خاک‌سپاری آقام تموم شد، همه رفتیم خونه تا ختم برگزار بشه و شب با خواهرها و خواهرزاده‌هام، نماز شب اول قبر مِیت رو بخونیم. بی‌اختیار از نبود تیکه‌گاهم مثل ابر‌ بهاری، اشک می‌ریختم و توی سر خودم می‌زدم.
تا این‌که شب شد و دیگه جمع خودمونی شد. هیچ کدوم از اعضا روی روال نبودن. سر‌و‌صورتاشون، چَنگ زده و خونی و صداشون گرفته بود. از خواهر بزرگ‌ترم مریم تا سمیرا خواهر کوچکم!
وضع خودم بهتر نبود ولی بلند شدم همه رو از دا (مادر، مامان) تا خواهرها و خواهر‌زادها به صف کردم.
- من می‌خوام واسه آقا نماز شب اول قبر بخونم. مثلاً امام جماعت‌تون هستم.
بعدش چندتا شوخی و مسخره بازی درآوردم و نماز رو شروع به خوندن کردم. این‌هم بگم که اصلاً بلدش نبودم و خواهرهام کمکم می‌کردن!
این جریان نبود آقا و یه راهنما بالاسرم، باعث شد تو اوج جوونی بدترین بلاهارو سر خودم بیارم؛ مثل زن گرفتنم، ولی قبلش یه جوون خوش قدو بالا بودم. همه دخترا عاشقم بودن. حتی بابت خوش‌قد و هیکلیم تا تهران رفتم خونه هفتمین و بهترین خواهرم، معصومه و شوهرش!
تست بازیگری پیش بهترین کارگردان و بین بازیگرایی مثل ایمان صفا و پژمان جمشیدی رو دادم و بین‌شون من قبول شدم. ولی به‌خاطر کار مجبور شدم از تهران به کرمانشاه برم و منو انتخاب نکنن برای یه پروژه سینمایی!
بیشتر از همه شوهر معصومه، علی‌ بابت این قضیه ناراحت بود. چون انگار اون بیشتر از من می‌دونست و من انقدر کله‌خر بودم که چند‌سال بعد فهمیدم، کاشکی می‌رفتم.
توی مدتی که تهران بودم، دست از کارای جوونیم برنمی‌داشتم. مثلا دست خواهرزاده سه‌سالم، فاطمه رو می‌گرفتم و اصرار به معصومه می‌کردم تا برام موهاشو درست کنه و من ببرمش بیرون. وقتی هم می‌رفتیم بیرون اون با شیرین زبونیش و چیزی که من بهش یاد می‌دادم، ‌می‌رفت به هر دختری که اشاره می‌‌کردم می‌گفت:- زنداییم میشی؟
و این‌کارش باعث میشد دخترا به‌خاطر اون تپل دوست‌داشتی سمتم بیان.
یکی از کارایی که باهاش کردم، این بود که بردمش بستنی فروشی. چون کوچیک بود نمی‌تونست یه ظرف بستنی رو بخوره و دستاشم انقدر کوتاه و تپل بودن که بستی تا برسه به دهنش، یا آب میشد یا می‌ریخت رو لباساش. بنابراین بهش گفتم.
- دایی می‌خوای کمکت کنم؟
بچه بیچاره فکر ‌می‌کرد الان بهش کمک می‌کنم. بنابراین قاشق و ظرفشو گذاشت جلوم و با مظلومیت نگام می‌کرد.
چشمکی به دختری که فاطمه برام تور کرده بود زدم و با یه قاشق کل بستنیش رو خوردم.
چشمای مشکیش، درشت شدن و به ثانیه پر از اشک و بغض شدن ولی به‌جاش خندید و با صدای بچگونه و لرزون گفت:
- چرا بستنیم رو خوردی دایی؟!
آروم لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم:
- من‌که گفتم می‌خوام کمکت کنم عشق دایی!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز می‌خندید به این حرفای دایی و خواهرزاده‌ای.
البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطره‌ش می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
#پارت۲
داشتم می‌گفتم؛ بعد از آقام روزهای خوب و خوشم، کم و کم‌تر شد. یادتونه گفتم "سمیرا؟" با اصرارهای دام و رضایت آقام قبل از سکته‌ش، سمیرا رو فرستادیم خونه بخت و نامزد موندن تا نوروز هشتاد‌ و نه عروسی مفصلی بگیرن. ولی از جایی که خواهرم شانس نداشت، آبان ماه سال هشتاد‌و‌هشت مُرد و ما خواهرمون رو با لباس سیاه فرستادیم خونه بخت.
یاد فیلم‌های عروسیش افتادم! آخه بهش می‌گفتم "حق نداری شنلت‌ رو از سرت دربیاری جلوی فیلم‌بردار" این حرفم و حرکاتم توی فیلمش افتاده بود. بعداً خیلی می‌خندیدیم به این حرکت.
منو سمیرا یک‌سال اختلاف داشتیم و این باعث صمیمیت زیادمون بود. همیشه توی خوشی و ناخوشی های زندگی پشت هم بودیم. بعد از سمیرا با معصومه خیلی راحت‌ بودم چون درطول بچه‌گی اونی که منو بزرگ کرده بود و بیشتر از مادر بهم محبت کرده بود، معصومه یا همون "گلاب" خودم بود.
معصوم محبوب‌ترین خواهر بود به‌خاطر خوشگلی‌ش و زرنگی و سیاست زنونه‌ای که داشت و این باعث شد منو و رضا داداش بزرگترم بهش بگیم گلاب یا به ز*ب*ون محلی خودمون "گِلو".
چندسال گذشت. یه جوون بیست و پنج ساله خوش قد و بالای و اهل‌زن بودم. اون موقع کیان، پسر سمیرا تازه به دنیا اومده بود و با اون چال گونه و لبای ب*ر*جسته و پو*ست سفید و خوشگلش، وسوسه شده بودم زن بگیرم. البته اگر زمزمه هایی که دا و خواهرام درباره زن گرفتن من می‌گفتن رو فاکتور بگیرم.
توی حیاط بزرگمون، دوتا خونه ساخته بودیم، جدیدترین خونه، سمت راست حیاط بود. خونه‌ای که بعداً از خونه‌ای که توش بودیم، نقل مکان کردیم بهش و تبدیل شد به خونه من! جایی که قرار بود دست زنم رو بگیرم و تشکیل زندگی بدم.
کد:
#پارت۲
داشتم می‌گفتم؛ بعد از آقام روزهای خوب و خوشم، کم و کم‌تر شد. یادتونه گفتم "سمیرا"؟ با اصرارهای دام و رضایت آقام قبل از سکته‌ش، سمیرا رو فرستادیم خونه بخت و نامزد موندن تا نوروز هشتاد‌ و نه عروسی مفصلی بگیرن. ولی از جایی که خواهرم شانس نداشت، آبان ماه سال هشتاد‌و‌هشت مُرد و ما خواهرمون رو با لباس سیاه فرستادیم خونه بخت.
یاد فیلم‌های عروسی‌ش افتادم! آخه بهش می‌گفتم "حق نداری شنلت‌ رو از سرت دربیاری جلوی فیلم‌بردار" این حرفم و حرکاتم توی فیلم‌ش افتاده بود. بعداً خیلی می‌خندیدیم به این حرکت.
منو سمیرا یک‌سال اختلاف داشتیم و این باعث صمیمیت زیادمون بود. همیشه توی خوشی و ناخوشی های زندگی پشت هم بودیم. بعد از سمیرا با معصومه خیلی راحت‌ بودم چون درطول بچه‌گی اونی که منو بزرگ کرده بود و بیشتر از مادر بهم محبت کرده بود، معصومه یا همون "گلاب" خودم بود.
معصوم محبوب‌ترین خواهر بود به‌خاطر خوشگلی‌ش و زرنگی و سیاست زنونه‌ای که داشت و این باعث شد منو و رضا داداش بزرگترم بهش بگیم گلاب یا به ز*ب*ون محلی خودمون "گِلو".
چندسال گذشت. یه جوون بیست و پنج ساله خوش قد و بالا و اهل‌ ازدوج  بودم. اون موقع کیان، پسر سمیرا تازه به دنیا اومده بود و با اون چال گونه و لبای ب*ر*جسته و پو*ست سفید و خوشگلش، وسوسه شده بودم زن بگیرم. البته اگر زمزمه هایی که دا و خواهرام درباره زن گرفتن من می‌گفتن رو فاکتور بگیرم.
توی حیاط بزرگمون، دوتا خونه ساخته بودیم، جدیدترین خونه، سمت راست حیاط بود. خونه‌ای که بعداً از خونه‌ای که توش بودیم، نقل مکان کردیم بهش و تبدیل شد به خونه من! جایی که قرار بود دست زنم رو بگیرم و تشکیل زندگی بدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
#پارت‌۳
یه روز داشتم کل شهر رو با رفقا زیرورو می‌کردیم و سخت مشغول بحث کردن و کل‌کل بودیم که حس کردم، زن زندگیم رو پیدا کردم.
ظاهر به شدت زیبایی داشت. بیشتر از هرچیزی پو*ست سفیدش من‌رو وادار به داشتنش می‌کرد.
حسین رفیقم گفت:
- محمد نگاه کن! اون دختره رو‌به‌رومون‌رو می‌بینی؟ خواهرزنم مهشیده.
سوالی نگاهش کردم:
- همینی که مانتو قهوه‌ایی پوشیده؟
حسین، حرفم‌رو با تکون دادن سرش تایید کرد.
- آره دیگه.
با یه خداحافظی سرسری از رفقا، دست محسن خواهرزاده‌م رو کشیدم و تا خونشون تعقیبش کردیم. از قبل اطلاعات کلی داشتم از وضعشون ولی با کلی پرس‌و‌جو فهمیدم دختر یه دعاگر به‌نامی هستش؛ محسن به محض این‌که شنید گفت "بیا بی‌خیالش بشیم دایی اینا خطرناکن." ولی من دلم رو باخته بودم به دخترش.
با کلی اصرار و خواهش و تمنا، زهرا(مادر محسن) و دا رو فرستادم برای دختر‌ببینی و خواستگاری.
همون جلسه اول زهرا و دا گفتن" ای خدا شکرت! یعنی میشه ما با سیدها وصلت کنیم؟ نه! عمرا، محمد نمی‌ذاره" و من تو ذهنم بهترین روزا رو با مهشید(زنم) مجسم می‌کردم.
گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به عقدمون بعد از کلی دردسر و دعواهای مثلا شیرین و طولانیه من و مهشید. همه خوش‌حال بودن مخصوصاً معصومه و سمیرا. بیشتر از هرکسی ریخت و پاش کرده بودن برای من و خوش‌حال بودن. ولی خودم ناراحت بودم. کل این مدتی که نامزد بودم، خون به جیگرم کرده بود به حدی که می‌‌خواستم عقب بکشم ولی اجازه ندادن و گفتن اگه عقد کنید افسارش رو می‌تونی به دست بگیری و آدم‌ش کنی.
بالاخره بله رو گفتیم و فاطمه کوچولو ناشیانه کلی نقل و نبات و سکه ریخت رو سر من‌ و‌ زنداییش. و بقیه هم به شدّت خوش‌حال بودن برای من.
البته بعد از عقد، دوباره کلی دعوا کردیم که بهتره ازشون براتون نگم.
وقتی عقدش کردم و اون تازه تونست از شرّ محدودیت‌های خونه پدریش فرار کنه و افتاد به جون من و غیرتم.
- محمد من دوست دارم ساپورت بپوشم.
اخم کردم.
- تو بی‌جا می‌کنی؛ این‌جا یه روستاست که همه محل مارو می‌شناسن. دوست ندارم زنم انگشت نما بشه.
ابرو‌های شیطانیش تویهمرفتن.
کد:
[HASH=71227]#پارت‌۳[/HASH]

یه روز داشتم کل شهر رو با رفقا زیرورو می‌کردیم و سخت مشغول بحث کردن و کل‌کل بودیم که حس کردم، زن زندگیم رو پیدا کردم.

ظاهر به شدت زیبایی داشت. بیشتر از هرچیزی پو*ست سفیدش من‌رو وادار به داشتنش می‌کرد.

حسین رفیقم گفت:

- محمد نگاه کن! اون دختره رو‌به‌رومون‌رو می‌بینی؟ خواهرزنم مهشیده.

سوالی نگاهش کردم:

- همینی که مانتو قهوه‌ایی پوشیده؟

حسین، حرفم‌رو با تکون دادن سرش تایید کرد.

- آره دیگه.

با یه خداحافظی سرسری از رفقا، دست محسن خواهرزاده‌م رو کشیدم و تا خونشون تعقیبش کردیم. از قبل اطلاعات کلی داشتم از وضعشون ولی با کلی پرس‌و‌جو فهمیدم دختر یه دعاگر به‌نامی هستش؛ محسن به محض این‌که شنید گفت "بیا بی‌خیالش بشیم دایی اینا خطرناکن." ولی من دلم رو باخته بودم به دخترش.

با کلی اصرار و خواهش و تمنا، زهرا(مادر محسن) و دا رو فرستادم برای دختر‌ببینی و خواستگاری.

همون جلسه اول زهرا و دا گفتن" ای خدا شکرت! یعنی میشه ما با سیدها وصلت کنیم؟ نه! عمرا، محمد نمی‌ذاره" و من تو ذهنم بهترین روزا رو با مهشید(زنم) مجسم می‌کردم.

گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به عقدمون بعد از کلی دردسر و دعواهای مثلا شیرین و طولانیه من و مهشید. همه خوش‌حال بودن مخصوصاً معصومه و سمیرا. بیشتر از هرکسی ریخت و پاش کرده بودن برای من و خوش‌حال بودن. ولی خودم ناراحت بودم. کل این مدتی که نامزد بودم، خون به جیگرم کرده بود به حدی که می‌‌خواستم عقب بکشم ولی اجازه ندادن و گفتن اگه عقد کنید افسارش رو می‌تونی به دست بگیری و آدم‌ش کنی.

بالاخره بله رو گفتیم و فاطمه کوچولو ناشیانه کلی نقل و نبات و سکه ریخت رو سر من‌ و‌ زنداییش. و بقیه هم به شدّت خوش‌حال بودن برای من.

البته بعد از عقد، دوباره کلی دعوا کردیم که بهتره ازشون براتون نگم.

 وقتی عقدش کردم و اون تازه تونست از شرّ محدودیت‌های خونه پدریش فرار کنه و افتاد به جون من و غیرتم.

- محمد من دوست دارم ساپورت بپوشم.

اخم کردم.

- تو بی‌جا می‌کنی؛ این‌جا یه روستاست که همه محل مارو می‌شناسن. دوست ندارم زنم انگشت نما بشه.

ابرو‌های شیطانیش توی هم رفتن.
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
#پارت‌۴
- عجب اشتباهی کردم به تو جواب مثبت دادم. تو حتّی نذاشتی من روز عقد خودم، شنل لباسم رو دربیارم. حتّی نذاشتی انتخابش کنم. برای چی... .
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و حرفش رو قطع کردم.
- بلندشو برو به مامانم کمک کن تا مهرت به دلش بشینه. کمترم سفسطه کن پیش من حوصله‌ت رو ندارم.
امّا نه تنها نرفت، بلکه حرف‌‌هاش دو‌ برابر شد.
- عه؟ واقعاً؟ می‌خوای کلفتی اون پیرزن رو بکنم؟ چشم... حتماً این‌کار رو می‌کنم.
از جاش بلند شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد.
- حاضرم بمیرم ولی هرگز این‌کارو برای تو و خانواده‌ت نکنم.
به بالشتی که کنارم بود، لم دادم و داد زدم:
- این‌ یک‌بار می‌بخشمت مهشيد! نشنوم یا نبینم دوباره به خانواده من بی‌احترامی کنی‌ها!
با شنیدن حرف رکیکی که به خانواده‌م نسبت داد، ایستادم و پا تند کردم سمت اتاقی که اون توش بود.
- چه حرفی زدی؟
امّا اون نترس‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد از من و هیکلم بترسه.
محکم چونه‌ش رو گرفتم و زل زدم توی چشمای گستاخش و گفتم:
- یک‌بار دیگه تکرارش کن مهشید! یک‌بار دیگه.

توی نگاهش نفرت بود. این نگاه شیطانی بود.
- فکر می‌کنی ازت می‌ترسم؟
چونه‌ش‌ رو ول کردم. بهتر بود من کوتاه بیام.
- نه دیگه؛ این دیوار از رو بره، تو از رو نمیری خانم!
کلافه دست بردم لای موهام.
- بلندشو لباسات رو بپوش ببرمت خونه بابات. امروز به قدر کافی گند زدی به حالم.
شلوار کردی خونه‌گی که پوشیده بودم رو، با شلوار جین عوض کردم و رفتم توی حیاط تا به دا اطلاع بدم.
- گل‌بهارم! مادر کجایی؟
چون توی حیاط بودم، خیلی ضعیف صداش می‌رسید.
- این‌جام محمدجون.
دیدم که پرده‌ی روی در رو کنار زد و گل‌بهارم با لباس گل‌گلی محلی‌اش بیرون اومد.
- جانم مادر؟ کاری داری همه کَسَم؟
پله‌ها رو بالا رفتم. نزدیکش شدم و گفتم.
- می‌خوام مهشید رو ببرم خونه‌شون چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟
اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید.
- نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش!
دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط‌ رو با مهشید طی می‌کردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- محمد! زود بیا خونه.
#چَشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
- عجب اشتباهی کردم به تو جواب مثبت دادم. تو حتّی نذاشتی من روز عقد خودم، شنل لباسم رو دربیارم. حتّی نذاشتی انتخابش کنم. برای چی... .

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و حرفش رو قطع کردم.

- بلندشو برو به مامانم کمک کن تا مهرت به دلش بشینه. کمترم سفسطه کن پیش من حوصله‌ت رو ندارم.

امّا نه تنها نرفت، بلکه حرف‌‌هاش دو‌ برابر شد.

- عه؟ واقعاً؟ می‌خوای کلفتی اون پیرزن رو بکنم؟ چشم... حتماً این‌کار رو می‌کنم.

از جاش بلند شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد.

- حاضرم بمیرم ولی هرگز این‌کارو برای تو و خانواده‌ت نکنم.

به بالشتی که کنارم بود، لم دادم و داد زدم:

- این‌ یک‌بار می‌بخشمت؛ مهشید! نشنوم یا نبینم دوباره به خانواده من بی‌احترامی کنی‌ها!

با شنیدن حرف رکیکی که به خانواده‌م نسبت داد، ایستادم و پا تند کردم سمت اتاقی که اون توش بود.

- چه حرفی زدی؟

امّا اون نترس‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد از من و هیکلم بترسه.

محکم چونه‌ش رو گرفتم و زل زدم توی چشمای گستاخش و گفتم:

- یک‌بار دیگه تکرارش کن مهشید! یک‌بار دیگه.

توی نگاهش نفرت بود. این نگاه شیطانی بود.

- فکر می‌کنی ازت می‌ترسم؟

چونه‌ش رو ول کردم. بهتر بود من کوتاه بیام.

- نه دیگه؛ این دیوار از رو بره، تو از رو نمی‌ری خانم!

کلافه دست بردم لای موهام.

- بلندشو لباسات رو بپوش ببرمت خونه بابات. امروز به قدر کافی گند زدی به حالم.

شلوار کردی خونگی که پوشیده بودم رو، با شلوار جین عوض کردم و رفتم توی حیاط تا به دا اطلاع بدم.

- گل‌بهارم! مادر کجایی؟

چون توی حیاط بودم، خیلی ضعیف صداش می‌رسید.

- این‌جام محمد جون.

دیدم که پرده‌ی روی در رو کنار زد و گل‌بهارم با لباس گل‌گلی محلی‌اش بیرون اومد.

- جانم مادر؟ کاری داری همه کَسَم؟

پله‌ها رو بالا رفتم. نزدیکش شدم و گفتم.

- می‌خوام مهشید رو ببرم خونه‌شون چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟

اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید.

- نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش!

دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط‌ رو با مهشید طی می‌کردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت:

- محمد! زود بیا خونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
#پارت۵
از همون دور داد زدم:
- باشه.
مهشید هم با اکراه خداحافظی کرد.
سوار موتور شدم و زیر چشمی، به تیپ مهشيد نگاه کردم. مانتو تنگ و چسبیده مشکی به همراه شلوار جین دمپا گشاد و شال مشکی رو دور سرش پیچیده بود.*
- مگه من برات چادر نخریدم؟
سوار ترک موتور شد و محکم از پشت گرفتم.
- گذاشتمش توی کیفم. بعداً می‌پوشمش.
سرم رو چرخوندم سمتش و با حرص گفتم:
- بعداً از نظر تو کی میشه؟ همین الان سرت می‌کنی.
با انزجار ادامه دادم:
- مرده‌شور این‌ تیپ زدنت رو ببرن که می‌خوای به همه هم نشونش بدی. چادرت رو سر کن تا آبرو‌مون نره!
چند دقیقه هم دم در، روی موتور معطل شدیم تا چادرش رو با هزار ادا و اطوار و ناز سر کنه.
- تموم شد بریم.
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و زیر‌ل*ب، جد و آبادش رو شستم.
- کمرم رو محکم بگیر. مواظب چادرتم باش!
انگار جرات نداشت حرفی بزنه؛ چون کاری که گفتم رو با کمی حرص و عصبانیت انجام داد. این رو از روی فشار دستاش روی کمرم فهمیدم.
وقتی از محدوده‌ی روستایی که زندگی می‌کردیم رد شدیم، هجوم باد‌های سرد و استخوان سوز پاییزی رو بیشتر حس می‌کردیم.
- دارم یخ می‌کنم!
- خوبه تازه راه افتادیم! مجبوری تحمل کنی تا سی‌و‌هشت کیلومتر دیگه که برسیم.
با لحن مثلاً نازی گفت:
- خب من‌که تا اون‌جا یخ می‌زنم. شایدم سرما بخورم.
زیر ل*ب گفتم:
- حقته! ای خدا! چی‌ میشه سرما بخوره؟
ولی با صدای بلندی که به گوشش برسه گفتم:
- الان هیچ‌کاری نمی‌تونم برات بکنم. باید صبر کنی.
یه کم که گذشت، ازش پرسیدم:
- راستی! بستنی می‌خوری؟
با دستاش، محکم شکمم رو فشار داد:
- من... دارم... یخ... می‌زنم... احمق.
چونه‌هاش می‌لرزیدن. منم سردم بود. مخصوصاً با تی‌شرتی که به تن داشتم.
- عیب نداره می‌چسبه! یه‌کم دیگه به شهر می‌رسیم. این فرصت رو از دست نده!
پشت گوشم جیغ زد:
- بخوره تو سرت فرصتِ طلاییت!
چیزی نگفتم و برای این‌که حرصش رو دربیارم، بلندبلند می‌خندیدم.

* اون تیپ‌های دهه هشتادی‌ها رو یادتونه؟
کد:
#پارت۵

از همون دور داد زدم:

- باشه.

مهشید هم با اکراه خداحافظی کرد.

سوار موتور شدم و زیر چشمی، به تیپ مهشید نگاه کردم. مانتو تنگ و چسبیده مشکی به همراه شلوار جین دمپا گشاد و شال مشکی رو دور سرش پیچیده بود.*

- مگه من برات چادر نخریدم؟

سوار ترک موتور شد و محکم از پشت گرفتم.

- گذاشتمش توی کیفم. بعداً می‌پوشمش.

سرم رو چرخوندم سمتش و با حرص گفتم:

- بعداً از نظر تو کی میشه؟ همین الان سرت می‌کنی.

با انزجار ادامه دادم:

- مرده‌شور این‌ تیپ زدنت رو ببرن که می‌خوای به همه هم نشونش بدی. چادرت رو سر کن تا آبرو‌مون نره!

چند دقیقه هم دم در، روی موتور معطل شدیم تا چادرش رو با هزار ادا و اطوار و ناز سر کنه.

- تموم شد بریم.

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و زیر‌ل*ب، جد و آبادش رو شستم.

- کمرم رو محکم بگیر. مواظب چادرتم باش!

انگار جرات نداشت حرفی بزنه؛ چون کاری که گفتم رو با کمی حرص و عصبانیت انجام داد. این رو از روی فشار دستاش روی کمرم فهمیدم.

وقتی از محدوده‌ی روستایی که زندگی می‌کردیم رد شدیم، هجوم باد‌های سرد و استخوان سوز پاییزی رو بیشتر حس می‌کردیم.

- دارم یخ می‌کنم!

- خوبه تازه راه افتادیم! مجبوری تحمل کنی تا سی‌و‌هشت کیلومتر دیگه که برسیم.

با لحن مثلاً نازی گفت:

- خب من‌که تا اون‌جا یخ می‌زنم. شایدم سرما بخورم.

زیر ل*ب گفتم:

- حقته! ای خدا! چی‌ میشه سرما بخوره؟

ولی با صدای بلندی که به گوشش برسه گفتم:

- الان هیچ‌کاری نمی‌تونم برات بکنم. باید صبر کنی.

یه کم که گذشت، ازش پرسیدم:

- راستی! بستنی می‌خوری؟

با دستاش، محکم شکمم رو فشار داد:

- من... دارم... یخ... می‌زنم... احمق.

چونه‌هاش می‌لرزیدن. منم سردم بود. مخصوصاً با تی‌شرتی که به تن داشتم.

- عیب نداره می‌چسبه! یه‌کم دیگه به شهر می‌رسیم. این فرصت رو از دست نده!

پشت گوشم جیغ زد:

- بخوره تو سرت فرصتِ طلاییت!

چیزی نگفتم و برای این‌که حرصش رو دربیارم، بلندبلند می‌خندیدم.



* اون تیپ‌های دهه هشتادی‌ها رو یادتونه؟
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه‌واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
#پارت۶

نزدیک شهر که شدیم، کنار یک باقالی فروش ایستادم.

- باقالی رو که ایشالله می‌خوری؟

درحالی که دستاش رو از دور کمرم باز می‌کرد گفت:

- آره.

از ترک موتور پیاده شدم و تی‌شرتم رو صاف کردم. کمی هم شلوارم رو بالا کشیدم. بعد به سمت گاری باقالی رفتم و درخواست دوتا باقالی مشتی کردم!
تا زمان آماده شدنشون، با مهشید دل‌جویی کردیم و از آینده‌مون صحبت کردیم و باز کار داشت بیخ پیدا می‌کرد، که باقالی فروش اعلام کرد سفارشم آماده‌ست.
***
- تموم شد؟
ظرف خالی شده باقالی‌ش رو دستم داد و تشکر کرد.
- بیا زودتر بریم. سرده!
بدون هیچ حرفی، پول‌رو حساب کردم و به سرعت روندیم تا خونه پدریِ مهشید.
وقتی رسیدیم، خواهرش به استقبالش اومد. منم موتور رو چرخوندم تا برگردم سمت خونه؛ ولی اگر بخوام رو ‌راست باشم، انتظار داشتم حداقل زنم یک تعارف بزنه برم خونشون تا حداقل گرم بشم. هرچی نباشه نزدیک به ۴۰ کیلومتر با موتور اومدیم. از اولم اشتباه کردم خودم آوردمش.
- مهشید من رفتم! خداحافظ.
حتی برنگشت جوابم رو بده. پوفی کشیدم و به سرعت از اون‌جا دور شدم تا کمتر حماقتم نزدیکم باشه. توی کل مسیر فکم از شدت سرما می‌لرزید و بازو‌هام بی‌حس بودن. حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم. اصلاً نوک انگشتام‌رو حس نمی‌کردم.
وقتی رسیدم، آسمون کلاً تاریک شده بود‌ و کمی هم باد ملایم می‌وزید.
- محمد اومدی؟
اولش از صدای دا توی اون تاریکی شب ترسیدم.
- آره مادر اومدم.
مسیر حیاط رو طی کردم و پله‌های ایوون رو بالا رفتم تا برسم به منبع صدا و آرامشم.
چشمای نگرانش‌رو بهم دوخت.
- مادر فدات بشه، چرا لباس گرم نپوشیدی؟ بیا تو عزیزم تا گرم بشی. چرا ان‌قدر دیر اومدی؟ دختر مردم‌رو رسوندی؟
محکم دست‌ها و چشماش‌رو ب*و*سیدم.
- دردت به جونم چرا ان‌قدر نگران منی؟ من خوبم.
خواستم هدایت‌ش کنم داخل خونه، که دستش رو گذاشت روی ساعدم و هین بلندی کشید.
- چرا انقدر یخ کردی تو؟
تک‌خنده‌ایی کردم:
- دیگه رفتم زنم‌رو رسوندم. مواظب‌م نبودم. بندم یخ زده.

کد:
نزدیک شهر که شدیم، کنار یک باقالی فروش ایستادم.



- باقالی رو که ایشالله می‌خوری؟



درحالی که دستاش رو از دور کمرم باز می‌کرد گفت:



- آره.



از ترک موتور پیاده شدم و تیشرتم رو صاف کردم. کمی هم شلوارم رو بالا کشیدم. بعد به سمت گاری باقالی رفتم و درخواست دوتا باقالی مشتی کردم!

تا زمان آماده شدنشون، با مهشید دل‌جویی کردیم و از آیندمون صحبت کردیم و باز کار داشت بیخ پیدا می‌کرد که باقالی فروش اعلام کرد سفارشم آماده‌ست.

***

- تموم شد؟

ظرف خالی شده باقالی‌ش رو دستم داد و تشکر کرد.

- بیا زودتر بریم. سرده!

بدون هیچ حرفی، پول‌رو حساب کردم و به سرعت روندیم تا خونه پدریِ مهشید.

وقتی رسیدیم، خواهرش به استقبالش اومد. منم موتور رو چرخوندم تا برگردم سمت خونه؛ ولی اگر بخوام رو ‌راست باشم، انتظار داشتم حداقل زنم یک تعارف بزنه برم خونشون تا حداقل گرم بشم. هرچی نباشه نزدیک به ۴۰ کیلومتر با موتور اومدیم. از اولم اشتباه کردم خودم آوردمش.

- مهشید من رفتم! خداحافظ.

حتی برنگشت جوابم رو بده. پوفی کشیدم و به سرعت از اون‌جا دور شدم تا کمتر حماقتم نزدیکم باشه. توی کل مسیر فکم از شدت سرما می‌لرزید و بازو‌هام بی‌حس بودن. حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم. اصلاً نوک انگشتام‌رو حس نمی‌کردم.

وقتی رسیدم، آسمون کلاً تاریک شده بود‌ و کمی هم باد ملایم می‌وزید.

- محمد اومدی؟

اولش از صدای دا توی اون تاریکی شب ترسیدم.

- آره مادر اومدم.

مسیر حیاط رو طی کردم و پله‌های ایوون رو بالا رفتم تا برسم به منبع صدا و آرامشم.

چشمای نگرانش‌رو بهم دوخت.

- مادر فدات بشه، چرا لباس گرم نپوشیدی؟ بیا تو عزیزم تا گرم بشی. چرا ان‌قدر دیر اومدی؟ دختر مردم‌رو رسوندی؟

محکم دست‌ها و چشماش‌رو ب*و*سیدم.

- دردت به جونم چرا ان‌قدر نگران منی؟ من خوبم.

خواستم هدایت‌ش کنم داخل خونه، که دستش رو گذاشت روی ساعدم و هین بلندی کشید.

- چرا انقدر یخ کردی تو؟

تک‌خنده‌ایی کردم:

- دیگه رفتم زنم‌رو رسوندم. مواظب‌م نبودم. بندم یخ زده.
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,430
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,267
Points
1,328
- حیف که دختر سیده و نمیشه چیزی بهش گفت.
رفتم کنار بخاری نشستم و از حرارت بیرون اومدش، بخور می‌گرفتم.
- گُلِ بهارم! تو که آن‌قدر نمازخونی و اهل خدا و پیغمبری، برای چی به دختر مردم بد و بی‌راه میگی؟ ولش کن بره! من‌که بخشیدمش.
رفت توی آشپزخونه و دیدی بهش نداشتم.
- آخه مگه میشه به شوهرت اهمیت ندی؟ خیلی دوستش دارما ولی... یک‌سری از رفتاراش باب دل نیست.
آب‌ بینیم رو نامحسوس بالا کشیدم و پای بخاری نشستم:
- ولش کن اون دیوونه رو. شام چی داریم مش بهار؟
صدای تق و توق قابلمه و جلیز و ویلیز ریزی از آشپزخونه می‌شنیدم.
- الان میارم برات، مادر فدات شه!
"آهان"ی گفتم و بلند شدم از جاپتویی، یک پتو گل‌بافت دونفره برداشتم و برگشتم پیش بخاری.
یکی از بالشت‌های تکیه‌گاهِ چسبیده به اطراف خونه رو برداشتم و کنار بخاری، تخت انداختمش تا بتونم سرم‌رو روش بذارم. بعدش، تی‌شرتم رو از بالای سرم و توی یک حرکت درآوردم و انداختمش روی بخاری تا گرم بشه. به گوشه بخاری رفتم و از دریچه کوچکش، شعله‌ش رو کمی زیادتر کردم و منتظر موندم تا لباسم گرم‌تر بشه.
- بقیه امشب نمیان؟
لباسم رو سریع برداشتم و تند پوشیدمش تا گرماش رو حس کنم و لمس شم. چهار گوشه پتو رو از هم باز کردم و چندبار بالا و پایین‌ش کردم تا تاش باز بشه و درآخر سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو تا روی چشمام بالا کشیدم.
در طول مدتی که چشمام داشت گرم خواب پاییزی و گرم میشد، به چیزای زیادی فکر می‌کردم. مثلا این‌که " من‌که آن‌قدر مهشید رو دوست دارم و حاضرم به‌خاطرش هرکاری کنم، چرا اون آن‌قدر بهم بی‌محلی می‌کنه؟ من‌که اجبارش نکرده بودم! پس چرا داره طوری رفتار می‌کنه که از ازدواجش راضی نیست؟
- محمد جون! مادر فدات! بیا غذا حاضره.
دوست نداشتم دست دا رو رد کنم ولی جوری سرما به دلم افتاده بود که دوست نداشتم لحظه‌ایی از پتوم جدا بشم.
- مادر! خوابم میاد.
حس می‌کردم ناراحت شد ولی در عوضش گفت:
- عیبی نداره مادر! بعداً غدات رو می‌خوری. بخواب این سرما از بدنت بیوفته.
یک‌باره در خونه باز شد و زهرا و لیلا و فاطی وارد خونه شدن و سلام دادن که دا با تشری بهشون گفت:
- کم سر و صدا کنید! محمد خوابه!
بعد صداها کم‌کم برام محو، تاریک و ساکت می‌شدن.

#انجمن_تک_رمان
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
کد:
- حیف که دختر سیده و نمیشه چیزی بهش گفت.
رفتم کنار بخاری نشستم و از حرارت بیرون اومدش، بخور می‌گرفتم.
- گُلِ بهارم! تو که آن‌قدر نمازخونی و اهل خدا و پیغمبری، برای چی به دختر مردم بد و بی‌راه میگی؟ ولش کن بره! من‌که بخشیدمش.
رفت توی آشپزخونه و دیدی بهش نداشتم.
- آخه مگه میشه به شوهرت اهمیت ندی؟ خیلی دوستش دارما ولی... یک‌سری از رفتاراش باب دل نیست.
آب‌ بینیم رو نامحسوس بالا کشیدم و پای بخاری نشستم:
- ولش کن اون دیوونه رو. شام چی داریم مش بهار؟
صدای تق و توق قابلمه و جلیز و ویلیز ریزی از آشپزخونه می‌شنیدم.
- الان میارم برات، مادر فدات شه!
"آهان"ی گفتم و بلند شدم از جاپتویی، یک پتو گل‌بافت دونفره برداشتم و برگشتم پیش بخاری.
یکی از بالشت‌های تکیه‌گاهِ چسبیده به اطراف خونه رو برداشتم و کنار بخاری تخت انداختمش تا بتونم روش سرم‌رو بذارم. بعدش، تی‌شرتم رو از بالای سرم و توی یک حرکت درآوردم و انداختمش روی بخاری تا گرم بشه. به گوشه بخاری رفتم و از دریچه کوچکش، شعله‌ش رو کمی زیادتر کردم و منتظر موندم تا لباسم گرم‌تر بشه.
- بقیه امشب نمیان؟
لباسم رو سریع برداشتم و تند پوشیدمش تا گرماش رو حس کنم و لمس شم. چهار گوشه پتو رو از هم باز کردم و چندبار بالا و پایین‌ش کردم تا تاش باز بشه و درآخر سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو تا روی چشمام بالا آوردم.
در طول مدتی که چشمام داشت گرم خواب پاییزی و گرم میشد، به چیزای زیادی فکر می‌کردم. مثلا این‌که " من‌که آن‌قدر مهشید رو دوست دارم و حاضرم به‌خاطرش هرکاری کنم، چرا اون آن‌قدر بهم بی‌محلی می‌کنه؟ من‌که اجبارش نکرده بودم! پس چرا داره طوری رفتار می‌کنه که از ازدواجش راضی نیست؟
- محمد جون! مادر فدات! بیا غذا حاضره.
دوست نداشتم دست دا رو رد کنم ولی جوری سرما به دلم افتاده بود که دوست نداشتم لحظه‌ایی از پتوم جدا بشم.
- مادر! خوابم میاد.
حس می‌کردم ناراحت شد ولی در عوضش گفت:
- عیبی نداره مادر! بعداً غذات رو می‌خوری. بخواب این سرما از بدنت بیوفته.
یک‌باره در خونه باز شد و زهرا و لیلا و فاطی وارد خونه شدن و سلام دادن که دا با تشری بهشون گفت:
- کم سر و صدا کنید! محمد خوابه!
بعد صداها کم‌کم برام محو، تاریک و ساکت می‌شدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella
بالا