عنوان: چشمِ زخمخورده
ژانر: اجتماعی_تراژدی
نویسنده: vahedi
ناظر: VIOLA
مقدمه: میگن نباید آخر هر داستانی رو لو داد! ولی نمیدونن هر قصهایی ته نداره. مثلا قصه من، هیچ وقت ته نداشت. هیچ وقت بهش نرسیدم. یه موقعی هم دیدم رسیدم به تهش، ولی منکه خواب بودم!
خلاصه کلی: علی پیرزاد(۳۶ ساله) داره داستان خودش رو فلش بک میکنه تا برسه به سنی که الان توش هست که کلی اتفاقای تلخ و سخت و گاهی شیرین میافته براش.
علی بچه دهاُم یه خانواده پرجمعیت و شلوغه و اتفاقای اصلی بعد از فوت پدرش میافته. از هزاران منجلاب و بدبختی که بعد از فوت پدرش براش میافته میگه تا برسه به لحظه موعود و اصلی ترین اتفاق. سختترین و تلخترین و دردناکترین چیزی که میتونه باعث آرامش خودش ولی آزار خانوادش بیوفته... .
کد:
عنوان: چشمِ زخمخورده
ژانر: اجتماعی_تراژدی
نویسنده: @vahedi
ناظر: @VIOLA
مقدمه: میگن نباید آخر هر داستانی رو لو داد! ولی نمیدونن هر قصهایی ته نداره. مثلا قصه من، هیچ وقت ته نداشت. هیچ وقت بهش نرسیدم. یه موقعی هم دیدم رسیدم به تهش، ولی منکه خواب بودم!
خلاصه کلی: علی پیرزاد(۳۶ ساله) داره داستان خودش رو فلش بک میکنه تا برسه به سنی که الان توش هست که کلی اتفاقای تلخ و سخت و گاهی شیرین میافته براش.
علی بچه دهاُم یه خانواده پرجمعیت و شلوغه و اتفاقای اصلی بعد از فوت پدرش میافته. از هزاران منجلاب و بدبختی که بعد از فوت پدرش براش میافته میگه تا برسه به لحظه موعود و اصلی ترین اتفاق. سختترین و تلخترین و دردناکترین چیزی که میتونه باعث آرامش خودش ولی آزار خانوادش بیوفته... .
مقدمه: هیچوقت فکر نمیکردم خواننده رمانم انقدر زیبا باشه! #پارت۱
سال ۱۳۸۸
خاطرات سختم از بیست و دو سالگی به بعد شروع شد. تا قبل از اون یه پسر بچه بودما؛ ولی دیگه فهمیدم تموم شد اون دوران علی! تو دیگه عزیز دوردونه آقات نیستی. مُرد اون آقایی که هرروز قربون قد و بالات میرفت و بدترین کارات رو نادیده میگرفت. دیگه گلبهارش تنها شده و باید مرد خونه بشی!
همین هم شد؛ بعد از آقام رنگ خوشی رو ندیدم. آقام تو شصت سالگیش، مادر پیرم و ده تا بچه رو تنها گذاشت.
مراسم خاکسپاری آقام تموم شد، همه رفتیم خونه تا ختم برگزار بشه و شب با خواهرا و خواهرزادههام، نماز شب اول قبر مِیت رو بخونیم. بیاختیار از نبود تیکهگاهم مثل ابر بهاری، اشک میریختم و توی سر خودم میزدم.
تا اینکه شب شد و دیگه جمع خودمونی شد. هیچ کدوم از اعضا روی روال نبودن. سروصورتاشون، چَنگ زده و خونی و صداشون گرفته بود. از مریم تا سمیرای نگون بخت!
وضع خودم بهتر نبود ولی بلند شدم همه رو از دا (مادر، مامان) تا خواهرها و خواهرزادها به صف کردم.
- من میخوام واسه آقا نماز شب اول قبر بخونم. مثلاً امام جماعتتون هستم.
بعدش چندتا شوخی و مسخره بازی دراوردم و نماز رو شروع به خوندن کردم. اینهم بگم که اصلاً بلدش نبودم و خواهرهام کمکم میکردن!
این جریان نبود آقا و یه راهنما بالاسرم، باعث شد تو اوج جوونی بدترین بلاهارو سر خودم بیارم؛ ولی قبلش یه جوون خوش قدو بالا بودم. همه دخترا عاشقم بودن. حتی بابت خوشقد و هیکلیم تا تهران رفتم خونه هفتمین و بهترین خواهرم، معصومه و شوهرش!
تست بازیگری پیش بهترین کارگردان رو دادم و قبول شدم. ولی بهخاطر کاری مجبور شدم از تهران به کرمانشاه برم و منو انتخاب نکنن برای یه پروژه سینمایی!
بیشتر از همه شوهر معصومه، علیاکبر ناراحت بود. چون انگار اون بیشتر از من میدونست و من انقدر کلهخر بودم که چندسال بعد فهمیدم، کاشکی میرفتم.
توی مدتی که تهران بودم، دست از کارای جوونیم برنمیداشتم. مثلا دست خواهرزاده سهسالم، فاطمه رو میگرفتم و اصرار به معصومه میکردم تا برام موهاشو درست کنه و من ببرمش بیرون. وقتی هم میرفتیم بیرون اون با شیرین زبونیش و چیزی که من بهش یاد میدادم، میرفت به هر دختری که اشاره میکردم میگفت:- زنداییم میشی؟
و اینکارش باعث میشد دخترا بهخاطر اون تپل دوستداشتی سمتم بیان.
یکی از کارایی که باهاش کردم، این بود که بردمش بستنی فروشی. چون کوچیک بود نمیتونست یه ظرف بستنی رو بخوره و دستاشم انقدر کوتاه و تپل بودن که بستی تا برسه به دهنش، یا آب میشد یا میریخت رو لباساش. بنابراین بهش گفتم.
- دایی میخوای کمکت کنم؟
بچه بیچاره فکر میکرد الان بهش کمک میکنم. بنابراین قاشق و ظرفشو گذاشت جلوم و با مظلومیت نگام میکرد.
چشمکی به دختری که فاطمه برام تور کرده بود زدم و با یه قاشق کل بستنیش رو خوردم.
چشمای مشکیش، درشت شدن و به ثانیه پر از اشک و بغض شدن ولی بهجاش خندید و با صدای بچگونه و لرزون گفت:
- چرا بستنیم رو خوردی دایی؟!
آروم لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم:
- منکه گفتم میخوام کمکت کنم عشق دایی!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز میخندید به این حرفای دایی و خواهرزادهای.
البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطرهش میکرد. #چشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی #انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه: هیچوقت فکر نمیکردم خواننده رمانم انقدر زیبا باشه!
سال ۱۳۸۸
خاطرات سختم از بیست و دو سالگی به بعد شروع شد. تا قبل از اون یه پسر بچه بودما؛ ولی دیگه فهمیدم تموم شد اون دوران علی! تو دیگه عزیز دوردونه آقات نیستی. مُرد اون آقایی که هرروز قربون قد و بالات میرفت و بدترین کارات رو نادیده میگرفت. دیگه گلبهارش تنها شده و باید مرد خونه بشی!
همین هم شد؛ بعد از آقام رنگ خوشی رو ندیدم. آقام تو شصت سالگیش، مادر پیرم و ده تا بچه رو تنها گذاشت.
مراسم خاکسپاری آقام تموم شد، همه رفتیم خونه تا ختم برگزار بشه و شب با خواهرا و خواهرزادههام، نماز شب اول قبر مِیت رو بخونیم. بیاختیار از نبود تیکهگاهم مثل ابر بهاری، اشک میریختم و توی سر خودم میزدم.
تا اینکه شب شد و دیگه جمع خودمونی شد. هیچ کدوم از اعضا روی روال نبودن. سروصورتاشون، چَنگ زده و خونی و صداشون گرفته بود. از مریم تا سمیرای نگون بخت!
وضع خودم بهتر نبود ولی بلند شدم همه رو از دا (مادر، مامان) تا خواهرها و خواهرزادها به صف کردم.
- من میخوام واسه آقا نماز شب اول قبر بخونم. مثلاً امام جماعتتون هستم.
بعدش چندتا شوخی و مسخره بازی دراوردم و نماز رو شروع به خوندن کردم. اینهم بگم که اصلاً بلدش نبودم و خواهرهام کمکم میکردن!
این جریان نبود آقا و یه راهنما بالاسرم، باعث شد تو اوج جوونی بدترین بلاهارو سر خودم بیارم؛ ولی قبلش یه جوون خوش قدو بالا بودم. همه دخترا عاشقم بودن. حتی بابت خوشقد و هیکلیم تا تهران رفتم خونه هفتمین و بهترین خواهرم، معصومه و شوهرش!
تست بازیگری پیش بهترین کارگردان رو دادم و قبول شدم. ولی بهخاطر کاری مجبور شدم از تهران به کرمانشاه برم و منو انتخاب نکنن برای یه پروژه سینمایی!
بیشتر از همه شوهر معصومه، علیاکبر ناراحت بود. چون انگار اون بیشتر از من میدونست و من انقدر کلهخر بودم که چندسال بعد فهمیدم، کاشکی میرفتم.
توی مدتی که تهران بودم، دست از کارای جوونیم برنمیداشتم. مثلا دست خواهرزاده سهسالم، فاطمه رو میگرفتم و اصرار به معصومه میکردم تا برام موهاشو درست کنه و من ببرمش بیرون. وقتی هم میرفتیم بیرون اون با شیرین زبونیش و چیزی که من بهش یاد میدادم، میرفت به هر دختری که اشاره میکردم میگفت:- زنداییم میشی؟
و اینکارش باعث میشد دخترا بهخاطر اون تپل دوستداشتی سمتم بیان.
یکی از کارایی که باهاش کردم، این بود که بردمش بستنی فروشی. چون کوچیک بود نمیتونست یه ظرف بستنی رو بخوره و دستاشم انقدر کوتاه و تپل بودن که بستی تا برسه به دهنش، یا آب میشد یا میریخت رو لباساش. بنابراین بهش گفتم.
- دایی میخوای کمکت کنم؟
بچه بیچاره فکر میکرد الان بهش کمک میکنم. بنابراین قاشق و ظرفشو گذاشت جلوم و با مظلومیت نگام میکرد.
چشمکی به دختری که فاطمه برام تور کرده بود زدم و با یه قاشق کل بستنیش رو خوردم.
چشمای مشکیش، درشت شدن و به ثانیه پر از اشک و بغض شدن ولی بهجاش خندید و با صدای بچگونه و لرزون گفت:
- چرا بستنیم رو خوردی دایی؟!
آروم لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم:
- منکه گفتم میخوام کمکت کنم عشق دایی!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز میخندید به این حرفای دایی و خواهرزادهای.
البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطرهش میکرد.
#پارت۲
داشتم میگفتم؛ بعد از آقام روزهای خوب و خوشم، کم و کمتر شد. یادتونه گفتم "سمیرای نگون بخت"؟ با اصرارهای دام و رضایت آقام قبل از سکتهش، سمیرا رو فرستادیم خونه بخت و نامزد موندن تا نوروز هشتاد و نه عروسی مفصلی بگیرن. ولی از جایی که خواهرم شانس نداشت، آبان ماه سال هشتادوهشت مُرد و ما خواهرمون رو با لباس سیاه (البته چندتا از خواهرام و دام نه من!) فرستادیم خونه بخت.
یاد فیلمای عروسیش افتادم! آخه بهش میگفتم "حق نداری شنلت رو از سرت دربیاری جلوی فیلمبردار" این حرفم و حرکاتم توی فیلمش افتاده بود. بعداً خیلی میخندیدیم به این حرکت.
منو سمیرا یکسال اختلاف داشتیم و این باعث صمیمیت زیادمون بود. همیشه توی خوشی و ناخوشی های زندگی پشت هم بودیم. بعد از سمیرا با معصومه خیلی راحت بودم چون درطول بچگی اونی که منو بزرگ کرده بود و بیشتر از مادر بهم محبت کرده بود، معصومه یا همون "گلاب" خودم بود.
معصوم محبوبترین خواهر بود بهخاطر خوشگلیش و زرنگی و سیاست زنونهای که داشت و این باعث شد منو و رضا داداش بزرگترم بهش بگیم گلاب یا به ز*ب*ون محلی خودمون "گِلو".
چندسال گذشت. یه جوون بیست و پنج ساله خوش قد و بالای و اهلزن بودم. اون موقع کیان، پسر سمیرا تازه به دنیا اومده بود و با اون چال گونه و لبای ب*ر*جسته و پو*ست سفید و خوشگلش، وسوسه شده بودم زن بگیرم. البته اگر زمزمه هایی که دا و خواهرام درباره زن گرفتن من میگفتن رو فاکتور بگیرم.
توی حیاط بزرگمون، دوتا خونه ساخته بودیم، جدیدترین خونه، سمت راست حیاط بود. خونهای که بعداً از خونهای که توش بودیم، نقل مکان کردیم بهش و تبدیل شد به خونه من! جایی که قرار بود دست زنم رو بگیرم و تشکیل زندگی بدم.
کد:
#پارت۲
داشتم میگفتم؛ بعد از آقام روزهای خوب و خوشم، کم و کمتر شد. یادتونه گفتم "سمیرای نگون بخت"؟ با اصرارهای دام و رضایت آقام قبل از سکتهش، سمیرا رو فرستادیم خونه بخت و نامزد موندن تا نوروز هشتاد و نه عروسی مفصلی بگیرن. ولی از جایی که خواهرم شانس نداشت، آبان ماه سال هشتادوهشت مُرد و ما خواهرمون رو با لباس سیاه (البته چندتا از خواهرام و دام نه من!) فرستادیم خونه بخت.
یاد فیلمای عروسیش افتادم! آخه بهش میگفتم "حق نداری شنلت رو از سرت دربیاری جلوی فیلمبردار" این حرفم و حرکاتم توی فیلمش افتاده بود. بعداً خیلی میخندیدیم به این حرکت.
منو سمیرا یکسال اختلاف داشتیم و این باعث صمیمیت زیادمون بود. همیشه توی خوشی و ناخوشی های زندگی پشت هم بودیم. بعد از سمیرا با معصومه خیلی راحت بودم چون درطول بچگی اونی که منو بزرگ کرده بود و بیشتر از مادر بهم محبت کرده بود، معصومه یا همون "گلاب" خودم بود.
معصوم محبوبترین خواهر بود بهخاطر خوشگلیش و زرنگی و سیاست زنونهای که داشت و این باعث شد منو و رضا داداش بزرگترم بهش بگیم گلاب یا به ز*ب*ون محلی خودمون "گِلو".
چندسال گذشت. یه جوون بیست و پنج ساله خوش قد و بالا و اهل ازدوج بودم. اون موقع کیان، پسر سمیرا تازه به دنیا اومده بود و با اون چال گونه و لبای ب*ر*جسته و پو*ست سفید و خوشگلش، وسوسه شده بودم زن بگیرم. البته اگر زمزمه هایی که دا و خواهرام درباره زن گرفتن من میگفتن رو فاکتور بگیرم.
توی حیاط بزرگمون، دوتا خونه ساخته بودیم، جدیدترین خونه، سمت راست حیاط بود. خونهای که بعداً از خونهای که توش بودیم، نقل مکان کردیم بهش و تبدیل شد به خونه من! جایی که قرار بود دست زنم رو بگیرم و تشکیل زندگی بدم.
#پارت۳
یه روز داشتم کل شهر رو با رفقا زیرورو میکردیم و سخت مشغول بحث کردن و کلکل بودیم که حس کردم، زن زندگیم رو پیدا کردم.
ظاهر به شدت زیبایی داشت. بیشتر از هرچیزی پو*ست سفیدش منو وادار به داشتنش میکرد.
با یه خداحافظی سرسری از رفقا، دست محسن خواهرزادهم رو کشیدم و تا خونشون تعقیبش کردیم. با کلی پرسوجو فهمیدم دختر یه دعاگر بهنامی هستش؛ محسن به محض اینکه شنید گفت "بیا بیخیالش بشیم اینا خطرناکن." ولی من دلم رو باخته بودم به دخترش.
با کلی اصرار و خواهش و تمنا، زهرا(مادر محسن) و دا رو فرستادم برای دخترببینی و خواستگاری.
همون جلسه اول دا و زهرا گفتن" این به درد تو نمیخوره علی! کم خاطرخواه داری که گیر دادی به این دختری که عجوزگی از سر و روش میباره؟!" ولی من کر و کور شده بودم و تو ذهنم بهترین روزا رو با فاطمه (زنم) مجسم میکردم.
گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به عقدمون. همه خوشحال بودن مخصوصاً معصومه و سمیرا. بیشتر از هرکسی ریخت و پاش کرده بودن برای من و خوشحال بودن. ولی خودم ناراحت بودم. کل این مدتی که نامزد بودم، خون به جیگرم کرده بود به حدی که میخواستم عقب بکشم ولی اجازه ندادن و گفتن اگه عقد کنید افسارش رو میتونی به دست بگیری و آدمش کنی.
بالاخره بله رو گفتیم و فاطمه کوچولو ناشیانه کلی نقل و نبات و سکه ریخت رو سر من و زنداییش. و بقیه هم به شدّت خوشحال بودن برای من.
امّا وقتی عقدش کردم و اون تازه تونست از شرّ محدودیتهای خونه پدریش فرار کنه و افتاد به جون من و غیرتم.
- علی من دوست دارم ساپورت بپوشم.
اخم کردم.
- تو بیجا میکنی؛ اینجا یه روستاست که همه محل مارو میشناسن. دوست ندارم زنم انگشت نما بشه.
ابروهای شیطانیش توی هم رفتن.
کد:
یه روز داشتم کل شهر رو با رفقا زیرورو میکردیم و سخت مشغول بحث کردن و کلکل بودیم که حس کردم، زن زندگیم رو پیدا کردم.
ظاهر به شدت زیبایی داشت. بیشتر از هرچیزی پو*ست سفیدش منو وادار به داشتنش میکرد.
با یه خداحافظی سرسری از رفقا، دست محسن خواهرزادهم رو کشیدم و تا خونشون تعقیبش کردیم. با کلی پرسوجو فهمیدم دختر یه دعاگر بهنامی هستش؛ محسن به محض اینکه شنید گفت "بیا بیخیالش بشیم اینا خطرناکن." ولی من دلم رو باخته بودم به دخترش.
با کلی اصرار و خواهش و تمنا، زهرا(مادر محسن) و دا رو فرستادم برای دخترببینی و خواستگاری.
همون جلسه اول دا و زهرا گفتن" این به درد تو نمیخوره علی! کم خاطرخواه داری که گیر دادی به این دختری که عجوزگی از سر و روش میباره؟!" ولی من کر و کور شده بودم و تو ذهنم بهترین روزا رو با فاطمه (زنم) مجسم میکردم.
گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به عقدمون. همه خوشحال بودن مخصوصاً معصومه و سمیرا. بیشتر از هرکسی ریخت و پاش کرده بودن برای من و خوشحال بودن. ولی خودم ناراحت بودم. کل این مدتی که نامزد بودم، خون به جیگرم کرده بود به حدی که میخواستم عقب بکشم ولی اجازه ندادن و گفتن اگه عقد کنید افسارش رو میتونی به دست بگیری و آدمش کنی.
بالاخره بله رو گفتیم و فاطمه کوچولو ناشیانه کلی نقل و نبات و سکه ریخت رو سر من و زنداییش. و بقیه هم به شدّت خوشحال بودن برای من.
امّا وقتی عقدش کردم و اون تازه تونست از شرّ محدودیتهای خونه پدریش فرار کنه و افتاد به جون من و غیرتم.
- علی من دوست دارم ساپورت بپوشم.
اخم کردم.
- تو بیجا میکنی؛ اینجا یه روستاست که همه محل مارو میشناسن. دوست ندارم زنم انگشت نما بشه.
ابروهای شیطانیش توی هم رفتن.
#پارت۴ - عجب اشتباهی کردم به تو جواب مثبت دادم. تو حتّی نذاشتی من روز عقد خودم، شنل لباسم رو دربیارم. حتّی نذاشتی انتخابش کنم. برای چی... .
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و حرفش رو قطع کردم.
- بلندشو برو به مامانم کمک کن تا مهرت به دلش بشینه. کمترم سفسطه کن پیش من حوصلهت رو ندارم.
امّا نه تنها نرفت، بلکه حرفهاش دو برابر شد.
- عه؟ واقعاً؟ میخوای کلفتی اون پیرزن رو بکنم؟ چشم... حتماً اینکار رو میکنم.
از جاش بلند شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد.
- حاضرم بمیرم ولی هرگز اینکارو برای تو و خانوادهت نکنم.
به بالشتی که کنارم بود، لم دادم و داد زدم:
- این یکبار میبخشمت؛ فاطمه! نشنوم یا نبینم دوباره به خانواده من بیاحترامی کنیها!
با شنیدن حرف رکیکی که به خانوادهم نسبت داد، ایستادم و پا تند کردم سمت اتاقی که اون توش بود.
- چه حرفی زدی؟
امّا اون نترستر از این حرفها بود که بخواد از من و هیکلم بترسه.
محکم چونهش رو گرفتم و زل زدم توی چشمای گستاخش و گفتم:
- یکبار دیگه تکرارش کن فاطمه! یکبار دیگه.
توی نگاهش نفرت بود. این نگاه شیطانی بود.
- فکر میکنی ازت میترسم؟
چونهش رو ول کردم. بهتر بود من کوتاه بیام.
- نه دیگه؛ این دیوار از رو بره، تو از رو نمیری خانم!
کلافه دست بردم لای موهام.
- بلندشو لباسات رو بپوش ببرمت خونه بابات. امروز به قدر کافی گند زدی به حالم.
شلوار کردی خونهگی که پوشیده بودم رو، با شلوار جین عوض کردم و رفتم توی حیاط تا به دا اطلاع بدم.
- گلبهارم! مادر کجایی؟
چون توی حیاط بودم، خیلی ضعیف صداش میرسید.
- اینجام علیجون.
دیدم که پردهی روی در رو کنار زد و گلبهارم با لباس گلگلی محلیاش بیرون اومد.
- جانم مادر؟ کاری داری همه کَسَم؟
پلهها رو بالا رفتم. نزدیکش شدم و گفتم.
- میخوام فاطمه رو ببرم خونهشون چیزی نمیخوای برات بیارم؟
اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید.
- نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش!
دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط رو با فاطمه طی میکردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- علی! زود بیا خونه. #چَشم_زخم_خورده #فاطمه_واحدی #انجمن_تک_رمان
کد:
- عجب اشتباهی کردم به تو جواب مثبت دادم. تو حتّی نذاشتی من روز عقد خودم، شنل لباسم رو دربیارم. حتّی نذاشتی انتخابش کنم. برای چی... .
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و حرفش رو قطع کردم.
- بلندشو برو به مامانم کمک کن تا مهرت به دلش بشینه. کمترم سفسطه کن پیش من حوصلهت رو ندارم.
امّا نه تنها نرفت، بلکه حرفهاش دو برابر شد.
- عه؟ واقعاً؟ میخوای کلفتی اون پیرزن رو بکنم؟ چشم... حتماً اینکار رو میکنم.
از جاش بلند شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد.
- حاضرم بمیرم ولی هرگز اینکارو برای تو و خانوادهت نکنم.
به بالشتی که کنارم بود، لم دادم و داد زدم:
- این یکبار میبخشمت؛ فاطمه! نشنوم یا نبینم دوباره به خانواده من بیاحترامی کنیها!
با شنیدن حرف رکیکی که به خانوادهم نسبت داد، ایستادم و پا تند کردم سمت اتاقی که اون توش بود.
- چه حرفی زدی؟
امّا اون نترستر از این حرفها بود که بخواد از من و هیکلم بترسه.
محکم چونهش رو گرفتم و زل زدم توی چشمای گستاخش و گفتم:
- یکبار دیگه تکرارش کن فاطمه! یکبار دیگه.
توی نگاهش نفرت بود. این نگاه شیطانی بود.
- فکر میکنی ازت میترسم؟
چونهش رو ول کردم. بهتر بود من کوتاه بیام.
- نه دیگه؛ این دیوار از رو بره، تو از رو نمیری خانم!
کلافه دست بردم لای موهام.
- بلندشو لباسات رو بپوش ببرمت خونه بابات. امروز به قدر کافی گند زدی به حالم.
شلوار کردی خونگی که پوشیده بودم رو، با شلوار جین عوض کردم و رفتم توی حیاط تا به دا اطلاع بدم.
- گلبهارم! مادر کجایی؟
چون توی حیاط بودم، خیلی ضعیف صداش میرسید.
- اینجام علیجون.
دیدم که پردهی روی در رو کنار زد و گلبهارم با لباس گلگلی محلیاش بیرون اومد.
- جانم مادر؟ کاری داری همه کَسَم؟
پلهها رو بالا رفتم. نزدیکش شدم و گفتم.
- میخوام فاطمه رو ببرم خونهشون چیزی نمیخوای برات بیارم؟
اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید.
- نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش!
دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط رو با فاطمه طی میکردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- علی! زود بیا خونه.