خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستان کوتاه تسخیر دراکولا | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 355
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,531
Points
7,100
کلوئی نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهترین کار اینه‌ که تو بری و ببینی اون تو چه‌خبره، من هم با خانواده‌اش تماس بگیرم تا به این مکان بیان.
گریس اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. در حینی که چند گام برمی‌داشت، دسته‌ی بیضی شکل درب سورمه‌ای رنگ را گرفت و به آرامی کشید. صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌داد که بسیار کهنه و قدیمی است. کف دستانش را بر روی گوشش نهاد و فشار داد تا صدای گشوده شدن درب، بیش از این آزارش ندهد. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی سالن چرخ خورد که چندین کاناپه‌ با عرض سه الی چهار متری در آن‌جا قرار داشت. هر چه بیشتر این مسیر را طی می‌کرد، رد دستانی که آغشته به خون بوده و بر روی دیوار حکاکی شده است، بیشتر میشد. حتی رد خون‌هایی بر روی دیوار وجود داشت که به صورت عرضی و طولی کشیده شده و به صورت یک نقاشی ترسناک بر روی دیوار این متروکه در آمده بود. بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. برای این‌که دور دست‌ها را بهتر و به وضوح ببیند، به دیوار تکیه داد و زمانی که متوجه شد هیچ خبری از کلوئی نیست و گویا در یک چشم به هم زدن ناپدید شده است، لبانش را به داخل دهانش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس کلوئی چی‌شد و کجا رفت؟
با فکری که در سرش جرقه زد، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی «نه نمی‌شه، امکان نداره.» تکان داد و به اتاقی که روبه‌رویش بود، چشم دوخت. باید باور و اعتراف می‌کرد که دل و دماغ و جرأت این‌که دلش را به دریا بزند و با شجاعت وارد اتاق بشود را ندارد، پس ترجیح داد به دیوار تکیه دهد و بی‌هیچ سر و صدایی این مکان را ترک کند و برود؛ اما وجدانش به او این اجازه را نمی‌داد و گویا پاهایش را با طناب‌های پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند؛ اما اگر این مکانی که روح جوسی مور و همسرش و به همراه شش کودک همسایه، تسخیر شده و در این محل زندگی می‌کنند، را ترک نکند، قطعاً در دام روح آن‌ها و شیاطین میفتد و هرگز راه فرار یا نجاتی نخواهد داشت. در حینی که دست لرزیده‌اش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو می‌برد که تلفنش را بردارد، به یاد آورد که آخرین لحظه تلفنش دست کلوئی بود و آن را با خود برده است. با فکر کردن به این موضوع که حتی تلفن هم ندارد، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. زهرخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش زودتر متوجه شده بودم که تماس گرفتن با خانواده‌ی اون‌ها یه نقشه‌ی شوم و بهونه برای فراره. حالا باید چطور برگردم؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
- اگر محیط بیرون ناامن‌تر از محیط این‌جا باشه چی؟
با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید. پاهای بی‌جانش را وادار کرد تا به سمت درب ورودی قدم بردارد، سپس چکش را از روی پارکت‌های آغشته به خون برداشت و به سختی از آن‌جا خارج شد. به‌ قدری فضای بیرون از متروکه تاریک بود که رعب و وحشت را به جانش انداخت. به سختی اطراف را از زیر نظر گذراند و زمانی که متوجه شد خبری از ماشین نیست، نیشخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌رحم و خبیث باشی؛ اما این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذارم. فقط کافیه که یه راه پیدا کنم و از این جهنم نجات پیدا و جون سالم به در کنم.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و با یک حرکت از جای برخاست. نگاهش به طرف راهی که قصد داشت از آن گذر کند، دقیق‌تر شد. حتی روحش هم از این قضایا باخبر نشده بود که این کار می‌تواند یک دسیسه‌چینی از سمت استاد و کلوئی باشد، زیرا آن‌ها از زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندند، در یک مدرسه درس می‌خواندند تا حال که در یک دانشگاه مشغول به خواندن درس شدند و برای رسیدن به اهدافشان تلاش می‌کردند. از شدت ترس، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تنها راهش این بود که به هر سختی‌ای هم که شده باشد، خود را به جاده‌ی اصلی برساند و اگر کسی باشد، از او درخواست کمک کند؛ گرچه در چنین جایی حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اگر شخصی در این مسیر در حال برگشت باشد، خود هم نیازمند کمک است. پس باید خود راه چاره‌ای پیدا کند که ابتدا جان خود را نجات دهد و پس از آن، جان دوستانش را در برابر ارواح و شیاطین حفظ کند، گرچه او اطلاعاتی که باید به وسیله‌ی تحقیقات دریافت کند را به دست نیاورده بود؛ اما با شنیدن صداهای مهیب و ترسناک، متوجه شد که این مکان یک مکان امن یا قابل اعتمادی نیست، پس تنها امیدش فرار از این‌ مکان و امید آن‌ها، گریس بود و بس. هوا به‌قدری سرد بود که لبانش خشکیده و بر اثر سرما کبود شده و دستانش بی‌هیچ حرکتی خشک بود. هر دو دستانش را در جیب شلوارش نهاد. صدای سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش گوشش را می‌آزرد، صدای وحشتناکی که اطرافش می‌شنید، باعث شد که هول کند و تعادلش را از دست بدهد. سنگ بزرگی مانعش شد و چند سکنه آن طرف‌تر افتاد. از شدت درد، زیر ل*ب آخی گفت و کمان ابروانش را درهم کشید. برگ‌های درختان رقصان‌رقصان خود را در دل زمین جای می‌دادند. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی گوشش را به نوازش کشیدند. هر دو دستانش را بر روی زمین سرد و نم‌دار گذاشت و پس از چند مرتبه تلاش موفق شد تا از روی زمین بلند شود. درد بدی در ناحیه‌ی ران و زانویش احساس کرد. برای مهار کردن خشمش اندکی مکث و سپس لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد. انگار که شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده و یک گلوله‌ خرج زانویش کرده است. برای این‌که بتواند جلوی خون‌ریزی زانویش را بگیرد، شال‌گر*دن سفید رنگش را بر روی زانویش قرار داد و دو گره محکم زد تا بتواند آسان‌تر گام بردارد. در حینی که به راه رفتنش ادامه می‌داد، به یک خانه‌ای رسید که بزرگ‌تر از آن متروکه بود. با فکر کردن به این‌که شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کند، لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده و کبودش شد. گویا این‌جا مثل آن متروکه چندان هم تاریک نبود و چند جای آن چراغ‌هایی روشن بود. نگاهش حول فضای چند پنجره‌ی کوچک که چراغ آن تا این ساعت روشن مانده، چرخ خورد. چشمانش را که از فرط گریه و بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را به‌هم فشرد و به یک باره نفسش را حبس کرد‌.
#تسخیر_دراکولا
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کلوئی نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهترین کار اینه‌ که تو بری و ببینی اون تو چه‌خبره، من هم با خانواده‌اش تماس بگیرم تا به این مکان بیان.
گریس اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. در حینی که چند گام برمی‌داشت، دسته‌ی بیضی شکل درب سورمه‌ای رنگ را گرفت و به آرامی کشید. صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌داد که بسیار کهنه و قدیمی است. کف دستانش را بر روی گوشش نهاد و فشار داد تا صدای گشوده شدن درب، بیش از این آزارش ندهد. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی سالن چرخ خورد که چندین کاناپه‌ با عرض سه الی چهار متری در آن‌جا قرار داشت. هر چه بیشتر این مسیر را طی می‌کرد، رد دستانی که آغشته به خون بوده و بر روی دیوار حکاکی شده است، بیشتر میشد. حتی رد خون‌هایی بر روی دیوار وجود داشت که به صورت عرضی و طولی کشیده شده و به صورت یک نقاشی ترسناک بر روی دیوار این متروکه در آمده بود. بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. برای این‌که دور دست‌ها را بهتر و به وضوح ببیند، به دیوار تکیه داد و زمانی که متوجه شد هیچ خبری از کلوئی نیست و گویا در یک چشم به هم زدن ناپدید شده است، لبانش را به داخل دهانش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس کلوئی چی‌شد و کجا رفت؟
با فکری که در سرش جرقه زد، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی «نه نمی‌شه، امکان نداره.» تکان داد و به اتاقی که روبه‌رویش بود، چشم دوخت. باید باور و اعتراف می‌کرد که دل و دماغ و جرأت این‌که دلش را به دریا بزند و با شجاعت وارد اتاق بشود را ندارد، پس ترجیح داد به دیوار تکیه دهد و بی‌هیچ سر و صدایی این مکان را ترک کند و برود؛ اما وجدانش به او این اجازه را نمی‌داد و گویا پاهایش را با طناب‌های پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند؛ اما اگر این مکانی که روح جوسی مور و همسرش و به همراه شش کودک همسایه، تسخیر شده و در این محل زندگی می‌کنند،ک را ترک نکند، قطعاً در دام روح آن‌ها و شیاطین میفتد و هرگز راه فرار یا نجاتی نخواهد داشت. در حینی که دست لرزیده‌اش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو می‌برد که تلفنش را بردارد، به یاد آورد که آخرین لحظه تلفنش دست کلوئی بود و آن را با خود برده است. با فکر کردن به این موضوع که حتی تلفن هم ندارد، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. زهرخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش زودتر متوجه شده بودم که تماس گرفتن با خانواده‌ی اون‌ها یه نقشه‌ی شوم و بهونه برای فراره. حالا باید چطور برگردم؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
- اگر محیط بیرون ناامن‌تر از محیط این‌جا باشه چی؟
 با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید. پاهای بی‌جانش را وادار کرد تا به سمت درب ورودی قدم بردارد، سپس چکش را از روی پارکت‌های آغشته به خون برداشت و به سختی از آن‌جا خارج شد. به‌ قدری فضای بیرون از متروکه تاریک بود که رعب و وحشت را به جانش انداخت. به سختی اطراف را از زیر نظر گذراند و زمانی که متوجه شد خبری از ماشین نیست، نیشخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌رحم و خبیث باشی؛ اما این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذارم. فقط کافیه که یه راه پیدا کنم و از این جهنم نجات پیدا و جون سالم به در کنم.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و با یک حرکت از جای برخاست. نگاهش به طرف راهی که قصد داشت از آن گذر کند، دقیق‌تر شد. حتی روحش هم از این قضایا باخبر نشده بود که این کار می‌تواند یک دسیسه‌چینی از سمت استاد و کلوئی باشد، زیرا آن‌ها از زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندند،  در یک مدرسه درس می‌خواندند تا حال که در یک دانشگاه مشغول به خواندن درس شدند و برای رسیدن به اهدافشان تلاش می‌کردند. از شدت ترس، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تنها راهش این بود که به هر سختی‌ای هم که شده باشد، خود را به جاده‌ی اصلی برساند و اگر کسی باشد، از او درخواست کمک کند، گرچه در چنین جایی حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اگر شخصی در این مسیر در حال برگشت باشد، خود هم نیازمند کمک است. پس باید خود راه چاره‌ای پیدا کند که ابتدا جان خود را نجات دهد و پس از آن، جان دوستانش را در برابر ارواح و شیاطین حفظ کند؛ گرچه او اطلاعاتی که باید به وسیله‌ی تحقیقات دریافت کند را به دست نیاورده بود؛ اما با شنیدن صداهای مهیب و ترسناک، متوجه شد که این مکان یک مکان امن یا قابل اعتمادی نیست، پس تنها امیدش فرار از این‌ مکان و امید آن‌ها، گریس بود و بس. هوا به‌قدری سرد بود که لبانش خشکیده و بر اثر سرما کبود شده و دستانش بی‌هیچ حرکتی خشک بود. هر دو دستانش را در جیب شلوارش نهاد. صدای سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش گوشش را می‌آزرد، صدای وحشتناکی که اطرافش می‌شنید، باعث شد که هول کند و تعادلش را از دست بدهد. سنگ بزرگی مانعش شد و چند سکنه آن طرف‌تر افتاد. از شدت درد، زیر ل*ب آخی گفت و کمان ابروانش را درهم کشید. برگ‌های درختان رقصان‌رقصان خود را در دل زمین جای می‌دادند. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی گوشش را به نوازش کشیدند. هر دو دستانش را بر روی زمین سرد و نم‌دار گذاشت و پس از چند مرتبه تلاش موفق شد تا از روی زمین بلند شود. درد بدی در ناحیه‌ی ران و زانویش احساس کرد. برای مهار کردن خشمش اندکی مکث و سپس لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد. انگار که شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده  و یک گلوله‌ خرج زانویش کرده است. برای این‌که بتواند جلوی خون‌ریزی زانویش را بگیرد، شال‌گر*دن سفید رنگش را بر روی زانویش قرار داد و دو گره محکم زد تا بتواند آسان‌تر گام بردارد. در حینی که به راه رفتنش ادامه می‌داد، به یک خانه‌ای رسید که بزرگ‌تر از آن متروکه بود. با فکر کردن به این‌که شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کند، لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده و کبودش شد. گویا این‌جا مثل آن متروکه چندان هم تاریک نبود و چند جای آن چراغ‌هایی روشن بود. نگاهش حول فضای چند پنجره‌ی کوچک که چراغ آن تا این ساعت روشن مانده، چرخ خورد. چشمانش را که از فرط گریه و بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را به‌هم فشرد و به یک باره نفسش را حبس کرد‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,531
Points
7,100
زمانی که به خانه رسید، دست لرزیده‌اش را بر روی درب گذاشت و کوبید. پسر کوچکی پرده‌ی صورتی رنگ را کنار زد و از پشت پنجره، اطراف را از نظر گذراند و خطاب به مادر پیرش گفت:
- یه دختر پشت دربه.
مادر پیرش، زبان بر روی لبان باریک و صورتی رنگش کشید و پس از مکث کوتاهی، گفت:
- هَزِل، پسرم! به برادرت بگو که جلوی درب بره و ببینه که دختره کیه و این وقت شب چی می‌خواد.
هزل ماشین اسباب بازی‌اش را بر روی کاناپه سبز رنگ تک نفره رها کرد و به سرعت به طرف اتاق برادرش کنندلین دوید. دست کوچک و ظریفش را بر روی دسته‌ی هلالی شکل درب گذاشت و به طرف خود کشید؛ اما درب گشوده نشد؛ چون برادرش درب را قفل کرده بود. کنندلین که متوجه شده بود یکی از اعضای خانواده‌اش قصد دارد که درب را بگشاید، عینک مطالعه و کتابش را بر روی میز قهوه‌ای رنگ گذاشت و با چند قدم استوار، خود را به درب رساند. چند مرتبه، کلید را در قفل درب اتاقش چرخاند و پس از گشوده شدنش، نگاه سردی به هزل انداخت و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و ل*ب زد:
- باز تو بازی گوشی کردی؟
هزل چند قدم برداشت و سرش را پایین انداخت و گفت:
- مادر گفت که یه دختر درب رو... درب رو کوبیده. برو ببین کیه و چی می‌خواد.
کنندین نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح زد و برادر کوچکش را در آ*غ*و*ش کشید و از اتاقش دور کرد. انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:
- تو نمی‌‌دونی که مادر گوشش سنگینه و صداها رو نمی‌شنوه؟ جلوی اتاق من هم بازی گوشی نکن دارم برای امتحان فردا خودم رو آماده می‌کنم.
مجال حرف زدن به برادر کوچکش نداد و وارد اتاقش شد و با خشم درب را به هم کوبید و کلید را در قفل چرخاند. در حینی که روی صندلی می‌نشست، صدای فریاد گریس در گوشش نجوا شد.
- کسی داخل این خونه نیست؟ خواهش می‌کنم کمکم کنین، من خیلی می‌ترسم و جونم توی خطره.
کنندلین با یک حرکت از جای برخاست و بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد؛ سپس پرده‌ی سفید رنگ پنجره‌ی اتاقش را کنار زد و با دیدن گریس، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس حق با مادر و هزل بود.
کنندلین کت مشکی رنگ چرمش را از روی کاناپه برداشت و در حینی که به طرف درب اتاقش گام برمی‌داشت، پوشید و ل*ب زد:
- باید به این دختر کمک کنم؛ وگرنه... .
مابقی حرفش را خورد و کلید را در قفل درب چرخاند. به سرعت از پله‌ها پایین رفت تا وارد سالن شد؛ سپس درب را گشود و با چشمان سرشار از حیرتش، سر تا پای گریس را از نظر گذراند تا نوبت به اجزای صورتش رسید، با ترس و لکنت زبان، ل*ب زد:
- تو، تو، کی، کی، هس، هستی؟
گریس مات و مبهوت مانده به دو چشم مشکی رنگ کنندین خیره شد و تا آمد برگردد، کنندین مچ دست او را گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- با کی کار داشتی؟
گریس مچ دستش را از میان انگشتان کنندین بیرون کشید و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- آدرس رو اشتباهی اومدم، من از شما عذر... .
کنندین به گریس مجال کامل کردن حرفش را نداد و تک خنده‌ای کرد و با بالا انداختن ابروان شلاقی‌اش، گفت:
- محاله که کسی اشتباهی این مسیر رو بیاد، بیا داخل تا بهت کمک کنم.
گریس که برایش سخت بود اعتماد کند، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نیاز به کمک شما ندارم، شب خوش.
کنندین نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگر نیاز به کمک نداری؛ پس چرا با صدای بلند درخواست کمک کردی؟
مادر پیر کنندین به سختی خود را به درب رساند و در حینی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود، به سختی و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چی، چی‌شده پسر، پسرم؟ کی، کیه، جلوی، جلوی، درب، چی، چی، می، می‌خواد؟
مادر پیر کنندین، سرش را از درب خانه بیرون آورد و پس از این‌که سر تا پا و اجزای صورت گریس را از نظر گذراند، عینکش را بر روی چشمان عسلی رنگش گذاشت و گفت:
- پسرم، این دختر مشخصه که خیلی ترسیده و اصلاً حالش خوب نیست و از زخمش خون زیادی رفته، چرا ازش نخواستی که بیاد داخل؟
کنندین بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- بهش گفتم که بیا داخل تا بهت کمک کنیم؛ اما قبول نکرد و گفت که نیاز به کمک نیست.
مادر کنندین سرش را کج و چشمانش را ریز کرد و گفت:
- دخترم! مگه میشه که کسی درب خونه‌ی ما رو بکوبه و درخواست کمک کنه؛ ولی ما بهش کمک نکنیم؟
مادر کنندین چند قدم به طرف گریس برداشت و دست چروکیده‌ و گرمش را بر روی دست ظریف و سرد او گذاشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دخترم، بیا داخل! خجالت نکش.
گریس چند قدم برداشت و خجل‌وار ل*ب زد:
- نمی‌خواستم این وقت شب مزاحمتون بشم؛ اما... .
کنندین چند قدم استوار برداشت و خطاب به هزل گفت:
- اسباب بازی‌هات رو جمع کن و به اتاقت برو، زمان بازی نیست و زمان خوابه.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و در حینی که از پله‌ها بالا می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتی به یه بچه هم رحم نمی‌کنه، آخه این چطور پسریه؟
#تسخیر_دراکولا
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زمانی که به خانه رسید، دست لرزیده‌اش را بر روی درب گذاشت و کوبید. پسر کوچکی پرده‌ی صورتی رنگ را کنار زد و از پشت پنجره، اطراف را از نظر گذراند و خطاب به مادر پیرش گفت:
- یه دختر پشت دربه.
مادر پیرش، زبان بر روی لبان باریک و صورتی رنگش کشید و پس از مکث کوتاهی، گفت:
- هَزِل، پسرم! به برادرت بگو که جلوی درب بره و ببینه که دختره کیه و این وقت شب چی می‌خواد.
هزل ماشین اسباب بازی‌اش را بر روی کاناپه سبز رنگ تک نفره رها کرد و به سرعت به طرف اتاق برادرش کنندلین دوید. دست کوچک و ظریفش را بر روی دسته‌ی هلالی شکل درب گذاشت و به طرف خود کشید؛ اما درب گشوده نشد؛ چون برادرش درب را قفل کرده بود. کنندلین که متوجه شده بود یکی از اعضای خانواده‌اش قصد دارد که درب را بگشاید، عینک مطالعه و کتابش را بر روی میز قهوه‌ای رنگ گذاشت و با چند قدم استوار، خود را به درب رساند. چند مرتبه، کلید را در قفل درب اتاقش چرخاند و پس از گشوده شدنش، نگاه سردی به هزل انداخت و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و ل*ب زد:
- باز تو بازی گوشی کردی؟
هزل چند قدم برداشت و سرش را پایین انداخت و گفت:
- مادر گفت که یه دختر درب رو، درب رو کوبیده. برو ببین کیه و چی می‌خواد.
کنندین نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح زد و برادر کوچکش را در آ*غ*و*ش کشید و از اتاقش دور کرد. انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:
- تو نمی‌‌دونی که مادر گوشش سنگینه و صداها رو نمی‌شنوه؟ جلوی اتاق من هم بازی گوشی نکن دارم برای امتحان فردا خودم رو آماده می‌کنم.
مجال حرف زدن به برادر کوچکش نداد و وارد اتاقش شد و با خشم درب را به هم کوبید و کلید را در قفل چرخاند. در حینی که روی صندلی می‌نشست، صدای فریاد گریس در گوشش نجوا شد.
- کسی داخل این خونه نیست؟ خواهش می‌کنم کمکم کنین، من خیلی می‌ترسم و جونم توی خطره.
کنندلین با یک حرکت از جای برخاست و بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد؛ سپس پرده‌ی سفید رنگ پنجره‌ی اتاقش را کنار زد و با دیدن گریس، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس حق با مادر و هزل بود.
کنندلین کت مشکی رنگ چرمش را از روی کاناپه برداشت و در حینی که به طرف درب اتاقش گام برمی‌داشت، پوشید و ل*ب زد:
- باید به این دختر کمک کنم؛ وگرنه...  .
مابقی حرفش را خورد و کلید را در قفل درب چرخاند. به سرعت از پله‌ها پایین رفت تا وارد سالن شد؛ سپس درب را گشود و با چشمان سرشار از حیرتش، سر تا پای گریس را از نظر گذراند تا نوبت به اجزای صورتش رسید، با ترس و لکنت زبان، ل*ب زد:
- تو، تو،  کی، کی، هس، هستی؟
گریس مات و مبهوت مانده به دو چشم مشکی رنگ کنندین خیره شد و تا آمد برگردد، کنندین مچ دست او را گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- با کی کار داشتی؟
گریس مچ دستش را از میان انگشتان کنندین بیرون کشید و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- آدرس رو اشتباهی اومدم، من از شما عذر...  .
کنندین به گریس مجال کامل کردن حرفش را نداد و تک خنده‌ای کرد و با بالا انداختن ابروان شلاقی‌اش، گفت:
- محاله که کسی اشتباهی این مسیر رو بیاد، بیا داخل تا بهت کمک کنم.
گریس که برایش سخت بود اعتماد کند، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نیاز به کمک شما ندارم، شب خوش.
کنندین نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگر نیاز به کمک نداری؛ پس چرا با صدای بلند درخواست کمک کردی؟
مادر پیر کنندین به سختی خود را به درب رساند و در حینی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود، به سختی و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چی، چی‌شده پسر، پسرم؟ کی، کیه، جلوی، جلوی، درب، چی،  چی، می، می‌خواد؟
مادر پیر کنندین، سرش را از درب خانه بیرون آورد و پس از این‌که سر تا پا و اجزای صورت گریس را از نظر گذراند، عینکش را بر روی چشمان عسلی رنگش گذاشت و گفت:
- پسرم، این دختر مشخصه که خیلی ترسیده و اصلاً حالش خوب نیست و از زخمش خون زیادی رفته، چرا ازش نخواستی که بیاد داخل؟
کنندین بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- بهش گفتم که بیا داخل تا بهت کمک کنیم؛ اما قبول نکرد و گفت که نیاز به کمک نیست.
مادر کنندین سرش را کج و چشمانش را ریز کرد و گفت:
- دخترم! مگه میشه که کسی درب خونه‌ی ما رو بکوبه و درخواست کمک کنه؛ ولی ما بهش کمک نکنیم؟
مادر کنندین چند قدم به طرف گریس برداشت و دست چروکیده‌ و گرمش را بر روی دست ظریف و سرد او گذاشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دخترم، بیا داخل! خجالت نکش.
گریس چند قدم برداشت و خجل‌وار ل*ب زد:
- نمی‌خواستم این وقت شب مزاحمتون بشم؛ اما...  .
کنندین چند قدم استوار برداشت و خطاب به هزل گفت:
- اسباب بازی‌هات رو جمع کن و به اتاقت برو، زمان بازی نیست و زمان خوابه.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و در حینی که از پله‌ها بالا می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتی به یه بچه هم رحم نمی‌کنه، آخه این چطور پسریه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا