داستان کوتاه تسخیر دراکولا | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 333
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
کلوئی نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهترین کار اینه‌ که تو بری و ببینی اون تو چه‌خبره، من هم با خانواده‌اش تماس بگیرم تا به این مکان بیان.
گریس اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. در حینی که چند گام برمی‌داشت، دسته‌ی بیضی شکل درب سورمه‌ای رنگ را گرفت و به آرامی کشید. صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌داد که بسیار کهنه و قدیمی است. کف دستانش را بر روی گوشش نهاد و فشار داد تا صدای گشوده شدن درب، بیش از این آزارش ندهد. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی سالن چرخ خورد که چندین کاناپه‌ با عرض سه الی چهار متری در آن‌جا قرار داشت. هر چه بیشتر این مسیر را طی می‌کرد، رد دستانی که آغشته به خون بوده و بر روی دیوار حکاکی شده است، بیشتر میشد. حتی رد خون‌هایی بر روی دیوار وجود داشت که به صورت عرضی و طولی کشیده شده و به صورت یک نقاشی ترسناک بر روی دیوار این متروکه در آمده بود. بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. برای این‌که دور دست‌ها را بهتر و به وضوح ببیند، به دیوار تکیه داد و زمانی که متوجه شد هیچ خبری از کلوئی نیست و گویا در یک چشم به هم زدن ناپدید شده است، لبانش را به داخل دهانش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس کلوئی چی‌شد و کجا رفت؟
با فکری که در سرش جرقه زد، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی «نه نمی‌شه، امکان نداره.» تکان داد و به اتاقی که روبه‌رویش بود، چشم دوخت. باید باور و اعتراف می‌کرد که دل و دماغ و جرأت این‌که دلش را به دریا بزند و با شجاعت وارد اتاق بشود را ندارد، پس ترجیح داد به دیوار تکیه دهد و بی‌هیچ سر و صدایی این مکان را ترک کند و برود؛ اما وجدانش به او این اجازه را نمی‌داد و گویا پاهایش را با طناب‌های پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند؛ اما اگر این مکانی که روح جوسی مور و همسرش و به همراه شش کودک همسایه، تسخیر شده و در این محل زندگی می‌کنند، را ترک نکند، قطعاً در دام روح آن‌ها و شیاطین میفتد و هرگز راه فرار یا نجاتی نخواهد داشت. در حینی که دست لرزیده‌اش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو می‌برد که تلفنش را بردارد، به یاد آورد که آخرین لحظه تلفنش دست کلوئی بود و آن را با خود برده است. با فکر کردن به این موضوع که حتی تلفن هم ندارد، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. زهرخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش زودتر متوجه شده بودم که تماس گرفتن با خانواده‌ی اون‌ها یه نقشه‌ی شوم و بهونه برای فراره. حالا باید چطور برگردم؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
- اگر محیط بیرون ناامن‌تر از محیط این‌جا باشه چی؟
با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید. پاهای بی‌جانش را وادار کرد تا به سمت درب ورودی قدم بردارد، سپس چکش را از روی پارکت‌های آغشته به خون برداشت و به سختی از آن‌جا خارج شد. به‌ قدری فضای بیرون از متروکه تاریک بود که رعب و وحشت را به جانش انداخت. به سختی اطراف را از زیر نظر گذراند و زمانی که متوجه شد خبری از ماشین نیست، نیشخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌رحم و خبیث باشی؛ اما این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذارم. فقط کافیه که یه راه پیدا کنم و از این جهنم نجات پیدا و جون سالم به در کنم.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و با یک حرکت از جای برخاست. نگاهش به طرف راهی که قصد داشت از آن گذر کند، دقیق‌تر شد. حتی روحش هم از این قضایا باخبر نشده بود که این کار می‌تواند یک دسیسه‌چینی از سمت استاد و کلوئی باشد، زیرا آن‌ها از زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندند، در یک مدرسه درس می‌خواندند تا حال که در یک دانشگاه مشغول به خواندن درس شدند و برای رسیدن به اهدافشان تلاش می‌کردند. از شدت ترس، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تنها راهش این بود که به هر سختی‌ای هم که شده باشد، خود را به جاده‌ی اصلی برساند و اگر کسی باشد، از او درخواست کمک کند؛ گرچه در چنین جایی حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اگر شخصی در این مسیر در حال برگشت باشد، خود هم نیازمند کمک است. پس باید خود راه چاره‌ای پیدا کند که ابتدا جان خود را نجات دهد و پس از آن، جان دوستانش را در برابر ارواح و شیاطین حفظ کند، گرچه او اطلاعاتی که باید به وسیله‌ی تحقیقات دریافت کند را به دست نیاورده بود؛ اما با شنیدن صداهای مهیب و ترسناک، متوجه شد که این مکان یک مکان امن یا قابل اعتمادی نیست، پس تنها امیدش فرار از این‌ مکان و امید آن‌ها، گریس بود و بس. هوا به‌قدری سرد بود که لبانش خشکیده و بر اثر سرما کبود شده و دستانش بی‌هیچ حرکتی خشک بود. هر دو دستانش را در جیب شلوارش نهاد. صدای سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش گوشش را می‌آزرد، صدای وحشتناکی که اطرافش می‌شنید، باعث شد که هول کند و تعادلش را از دست بدهد. سنگ بزرگی مانعش شد و چند سکنه آن طرف‌تر افتاد. از شدت درد، زیر ل*ب آخی گفت و کمان ابروانش را درهم کشید. برگ‌های درختان رقصان‌رقصان خود را در دل زمین جای می‌دادند. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی گوشش را به نوازش کشیدند. هر دو دستانش را بر روی زمین سرد و نم‌دار گذاشت و پس از چند مرتبه تلاش موفق شد تا از روی زمین بلند شود. درد بدی در ناحیه‌ی ران و زانویش احساس کرد. برای مهار کردن خشمش اندکی مکث و سپس لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد. انگار که شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده و یک گلوله‌ خرج زانویش کرده است. برای این‌که بتواند جلوی خون‌ریزی زانویش را بگیرد، شال‌گر*دن سفید رنگش را بر روی زانویش قرار داد و دو گره محکم زد تا بتواند آسان‌تر گام بردارد. در حینی که به راه رفتنش ادامه می‌داد، به یک خانه‌ای رسید که بزرگ‌تر از آن متروکه بود. با فکر کردن به این‌که شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کند، لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده و کبودش شد. گویا این‌جا مثل آن متروکه چندان هم تاریک نبود و چند جای آن چراغ‌هایی روشن بود. نگاهش حول فضای چند پنجره‌ی کوچک که چراغ آن تا این ساعت روشن مانده، چرخ خورد. چشمانش را که از فرط گریه و بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را به‌هم فشرد و به یک باره نفسش را حبس کرد‌.
#تسخیر_دراکولا
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کلوئی نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهترین کار اینه‌ که تو بری و ببینی اون تو چه‌خبره، من هم با خانواده‌اش تماس بگیرم تا به این مکان بیان.
گریس اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. در حینی که چند گام برمی‌داشت، دسته‌ی بیضی شکل درب سورمه‌ای رنگ را گرفت و به آرامی کشید. صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌داد که بسیار کهنه و قدیمی است. کف دستانش را بر روی گوشش نهاد و فشار داد تا صدای گشوده شدن درب، بیش از این آزارش ندهد. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی سالن چرخ خورد که چندین کاناپه‌ با عرض سه الی چهار متری در آن‌جا قرار داشت. هر چه بیشتر این مسیر را طی می‌کرد، رد دستانی که آغشته به خون بوده و بر روی دیوار حکاکی شده است، بیشتر میشد. حتی رد خون‌هایی بر روی دیوار وجود داشت که به صورت عرضی و طولی کشیده شده و به صورت یک نقاشی ترسناک بر روی دیوار این متروکه در آمده بود. بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. برای این‌که دور دست‌ها را بهتر و به وضوح ببیند، به دیوار تکیه داد و زمانی که متوجه شد هیچ خبری از کلوئی نیست و گویا در یک چشم به هم زدن ناپدید شده است، لبانش را به داخل دهانش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس کلوئی چی‌شد و کجا رفت؟
با فکری که در سرش جرقه زد، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی «نه نمی‌شه، امکان نداره.» تکان داد و به اتاقی که روبه‌رویش بود، چشم دوخت. باید باور و اعتراف می‌کرد که دل و دماغ و جرأت این‌که دلش را به دریا بزند و با شجاعت وارد اتاق بشود را ندارد، پس ترجیح داد به دیوار تکیه دهد و بی‌هیچ سر و صدایی این مکان را ترک کند و برود؛ اما وجدانش به او این اجازه را نمی‌داد و گویا پاهایش را با طناب‌های پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند؛ اما اگر این مکانی که روح جوسی مور و همسرش و به همراه شش کودک همسایه، تسخیر شده و در این محل زندگی می‌کنند،ک را ترک نکند، قطعاً در دام روح آن‌ها و شیاطین میفتد و هرگز راه فرار یا نجاتی نخواهد داشت. در حینی که دست لرزیده‌اش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو می‌برد که تلفنش را بردارد، به یاد آورد که آخرین لحظه تلفنش دست کلوئی بود و آن را با خود برده است. با فکر کردن به این موضوع که حتی تلفن هم ندارد، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. زهرخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش زودتر متوجه شده بودم که تماس گرفتن با خانواده‌ی اون‌ها یه نقشه‌ی شوم و بهونه برای فراره. حالا باید چطور برگردم؟
چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
- اگر محیط بیرون ناامن‌تر از محیط این‌جا باشه چی؟
 با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید. پاهای بی‌جانش را وادار کرد تا به سمت درب ورودی قدم بردارد، سپس چکش را از روی پارکت‌های آغشته به خون برداشت و به سختی از آن‌جا خارج شد. به‌ قدری فضای بیرون از متروکه تاریک بود که رعب و وحشت را به جانش انداخت. به سختی اطراف را از زیر نظر گذراند و زمانی که متوجه شد خبری از ماشین نیست، نیشخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌رحم و خبیث باشی؛ اما این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذارم. فقط کافیه که یه راه پیدا کنم و از این جهنم نجات پیدا و جون سالم به در کنم.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و با یک حرکت از جای برخاست. نگاهش به طرف راهی که قصد داشت از آن گذر کند، دقیق‌تر شد. حتی روحش هم از این قضایا باخبر نشده بود که این کار می‌تواند یک دسیسه‌چینی از سمت استاد و کلوئی باشد، زیرا آن‌ها از زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندند،  در یک مدرسه درس می‌خواندند تا حال که در یک دانشگاه مشغول به خواندن درس شدند و برای رسیدن به اهدافشان تلاش می‌کردند. از شدت ترس، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تنها راهش این بود که به هر سختی‌ای هم که شده باشد، خود را به جاده‌ی اصلی برساند و اگر کسی باشد، از او درخواست کمک کند، گرچه در چنین جایی حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اگر شخصی در این مسیر در حال برگشت باشد، خود هم نیازمند کمک است. پس باید خود راه چاره‌ای پیدا کند که ابتدا جان خود را نجات دهد و پس از آن، جان دوستانش را در برابر ارواح و شیاطین حفظ کند؛ گرچه او اطلاعاتی که باید به وسیله‌ی تحقیقات دریافت کند را به دست نیاورده بود؛ اما با شنیدن صداهای مهیب و ترسناک، متوجه شد که این مکان یک مکان امن یا قابل اعتمادی نیست، پس تنها امیدش فرار از این‌ مکان و امید آن‌ها، گریس بود و بس. هوا به‌قدری سرد بود که لبانش خشکیده و بر اثر سرما کبود شده و دستانش بی‌هیچ حرکتی خشک بود. هر دو دستانش را در جیب شلوارش نهاد. صدای سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش گوشش را می‌آزرد، صدای وحشتناکی که اطرافش می‌شنید، باعث شد که هول کند و تعادلش را از دست بدهد. سنگ بزرگی مانعش شد و چند سکنه آن طرف‌تر افتاد. از شدت درد، زیر ل*ب آخی گفت و کمان ابروانش را درهم کشید. برگ‌های درختان رقصان‌رقصان خود را در دل زمین جای می‌دادند. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی گوشش را به نوازش کشیدند. هر دو دستانش را بر روی زمین سرد و نم‌دار گذاشت و پس از چند مرتبه تلاش موفق شد تا از روی زمین بلند شود. درد بدی در ناحیه‌ی ران و زانویش احساس کرد. برای مهار کردن خشمش اندکی مکث و سپس لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد. انگار که شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده  و یک گلوله‌ خرج زانویش کرده است. برای این‌که بتواند جلوی خون‌ریزی زانویش را بگیرد، شال‌گر*دن سفید رنگش را بر روی زانویش قرار داد و دو گره محکم زد تا بتواند آسان‌تر گام بردارد. در حینی که به راه رفتنش ادامه می‌داد، به یک خانه‌ای رسید که بزرگ‌تر از آن متروکه بود. با فکر کردن به این‌که شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کند، لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده و کبودش شد. گویا این‌جا مثل آن متروکه چندان هم تاریک نبود و چند جای آن چراغ‌هایی روشن بود. نگاهش حول فضای چند پنجره‌ی کوچک که چراغ آن تا این ساعت روشن مانده، چرخ خورد. چشمانش را که از فرط گریه و بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را به‌هم فشرد و به یک باره نفسش را حبس کرد‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا