چشمانم کور است. دلم داغون و شوریده است
صدای خندههایش میان صدای گریههایم میآید
میان ساز دلبرم صدای زیبا و زنانهای میآید
قلبم از فکر اینکه او برای من نباشد میلرزد
نمیدانم چرا دلم برایش تنگ است و دارد میمیرد
با قدمهای نامنظمی به سوی خانهاش میآیم
دندانهایم را از عصبانیت بر روی هم میفشارم
ترس من از کیست؟
امشب دلبر او کیست؟
صدای تکاپو و همهمهی مردم میشود خاموش
پشت درب خانه با قلب داغون میشوم مدهوش
صدای آشنایی آن زن را صدا میزند
از خانه خارج میشود و سر من فریاد میزند
خدای من، خود اوست
صدای آشنا، صدای اوست
دلم هُری میریزد
قلبم همان لحظه میمیرد
صدای هقهقم در کوچه میپیچد
نه، خدای من این تقدیر من نیست
نه، این کار، امری طبیعی نیست
حرفهایی که شنیدم، بگویم دروغ است؟
حقیقتها را که دیدم، بگویم دروغ است؟
دلبر من، داماد این شب پر از غم نیست
دل بیقرارم، جز او غمخوار هیچ غم دیگری نیست
صدای گریههایم با صدای ساز آمیخته میشود
نکند که من لیلی او و او مجنون من نمیشود؟
دلبرم، شاد و خندان از کنارم بیرحمانه میگذرد
این شب تمام میشود، اما هرگز برای من نمیگذرد
دنیا کور است تقدیر برای من بیمعنی است
اما خدای من صدایم را میشنود
خدای من، ساکت ننشین، بگو صدایم را میشنود؟
اگر مردم و او نمیداند، تو خوب میدانی
هر که نداند بیاو میمیرم، تو خوب میدانی
عهد و پیمان مرد من کجا رفت؟
نگاه و شانهای که تکیه گاهم بود، کجا رفت؟
قسمهایش که به جان من بود کجا رفت؟
وفا و عهد و ایمانش کجا رفت؟
من و قلبم هیچ، غرورم هیچ، عشقش کجا رفت؟
او کَر است، خدای من تو چرا خاموشی؟
این همه خاطره غمانگیز کجا رفت؟
ای مردم شما نمیدانید
مردی را از من ربودید که او جانم بود
او همین چند شب پیش قول داد، کنارم بود
او جان و جهانم و مرهم زخمهایم بود
آغوشش تکیه گاه و خانهی ابدی من بود
چرا پرندگان بر روی بام خانهام آواز نمیخوانند؟
چرا او دیگر مرا به طرف عشقش فرا نمیخواند؟
هر شب آسمان آبی بارانی بود
پس چرا امشب به حال زارم نمیبارد؟
خانهام را ویران کرد
حال او کنارش شاد و خندان است؟
درب و دیوار خانهاش، امشب کنار او چراغان است؟
روی گونهی سرد و گلگونش ب*وسه باران است؟
خدایا، این زن، جز مرگ چیز دیگری نمیخواهد
اگر این زندگی و سرنوشت غمبارش است
این زندگی پر از غم و بیاو را نمیخواهد
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان