.Sarina.
مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقامدار آزمایشی
پارت هجدهم
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدای آشنا، سرش را برگرداند و با فیلیکس روبهرو شد. هر زمانی بود لبخند میزد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار خنثی و بیهیچ حسی بهش خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تکتک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر میزد او را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ اما افسوس که نمیتوانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق از نظرش حسی بیهودهست؛ اما خب قلبش این منطق را نمیپذیرفت. زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش میکند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون تکیه داد و به چشمهای سبزش خیره شد. ل*بهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالیام از هر حسی... .
کنارش به ستون سپید قصر تکیه داد و گفت:
- اما تو غم رو داری. این هم یه احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظهای میخواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب هم یک احساسه. اینها رو نمیگم تا حرفهات رو رد کنم؛ نمیخوام بهت بگم این حسها رو از خودت دور کن. میخوام بگم میفهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمیتونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بیاحساسی متهمت کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بیاحساس، گویا قدرت ذهنخوانی داشت. تکتک حرفهایش، در ذهنش میچرخیدند.
- اونها نمیفهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمیذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگینتر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را میخواند؟
به کفشش خیره شده و ادامه میداد:
- میدونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. میدونستم که دلت میخواست توی آ*غ*و*ش ماریا ساعتها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچکدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدای آشنا، سرش را برگرداند و با فیلیکس روبهرو شد. هر زمانی بود لبخند میزد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار خنثی و بیهیچ حسی بهش خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تکتک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر میزد او را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ اما افسوس که نمیتوانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق از نظرش حسی بیهودهست؛ اما خب قلبش این منطق را نمیپذیرفت. زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش میکند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون تکیه داد و به چشمهای سبزش خیره شد. ل*بهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالیام از هر حسی... .
کنارش به ستون سپید قصر تکیه داد و گفت:
- اما تو غم رو داری. این هم یه احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظهای میخواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب هم یک احساسه. اینها رو نمیگم تا حرفهات رو رد کنم؛ نمیخوام بهت بگم این حسها رو از خودت دور کن. میخوام بگم میفهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمیتونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بیاحساسی متهمت کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بیاحساس، گویا قدرت ذهنخوانی داشت. تکتک حرفهایش، در ذهنش میچرخیدند.
- اونها نمیفهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمیذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگینتر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را میخواند؟
به کفشش خیره شده و ادامه میداد:
- میدونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. میدونستم که دلت میخواست توی آ*غ*و*ش ماریا ساعتها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچکدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدای آشنا، سرش را برگرداند و با فیلیکس روبهرو شد. هر زمانی بود لبخند میزد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار خنثی و بیهیچ حسی بهش خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تکتک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر میزد او را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ اما افسوس که نمیتوانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق از نظرش حسی بیهودهست؛ اما خب قلبش این منطق را نمیپذیرفت. زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش میکند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون تکیه داد و به چشمهای سبزش خیره شد. ل*بهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالیام از هر حسی... .
کنارش به ستون سپید قصر تکیه داد و گفت:
- اما تو غم رو داری. این هم یه احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظهای میخواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب هم یک احساسه. اینها رو نمیگم تا حرفهات رو رد کنم؛ نمیخوام بهت بگم این حسها رو از خودت دور کن. میخوام بگم میفهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمیتونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بیاحساسی متهمت کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بیاحساس، گویا قدرت ذهنخوانی داشت. تکتک حرفهایش، در ذهنش میچرخیدند.
- اونها نمیفهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمیذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگینتر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را میخواند؟
به کفشش خیره شده و ادامه میداد:
- میدونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. میدونستم که دلت میخواست توی آ*غ*و*ش ماریا ساعتها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچکدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.
آخرین ویرایش: