درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت هشتم

بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
- بانوی من خواهش می‌کنم.
دلش نمی‌خواست این کار را انجام بدهد؛ اما با قدرتی که به دست آورده بود هر یک از محافظ‌ها را به گوشه‌ای پرتاب کرد.
***
چند ساعت قبل
نیروی عجیبی او را به سمت آن شی‌ء عجیب‌الخلقه می‌کشاند. آن را در دست گرفت و به رنگ تیره‌اش خیره شد. احساس می‌کرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه بهش خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
برای لحظه‌ای احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. بدنش آن شی‌ء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است.
چشم‌هایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند. آرام‌آرام داخل این غار تاریک قدم برمی‌داشت.
به یک زندان ختم میشد. با چیزی که می‌دید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد.
یک پسر که هیچ چیزی راجبش نمی‌دانست و هویتش مشخص نبود گلوی ماریا را فشار می‌داد و تهدیدش می‌کرد.
لحظه‌ای بعد خودش را داخل یک اتاق سفید یافت. آن‌قدر سفید که تنها رنگ متفاوت آن‌جا خودش بود. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت. داد زد:
- این‌جا کجاست؟ چرا من رو به این‌جا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمی‌شد.
- روت حساب می‌کنم!
- تو کی هستی؟!
بدون این‌ که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند باید با جیمز صحبت کند.
***
- معذرت می‌خوام؛ ولی نمی‌تونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصف‌ناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس می‌کرد استخوان‌هایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمی‌دانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بی‌قراری کردن بود، ایستاد و یال‌های سفیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرام‌تر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمی‌دانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایه‌ی کوچیکی که در گوشه‌ای افتاده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*ب‌هایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
با کمک چهار پایه روی پشت کاترینا نشست.
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. نحوه‌ی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربه‌ای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیهه‌ای کشید و رو دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده است، باید ماریا را نجات بدهد.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
- بانوی من خواهش می‌کنم.
دلش نمی‌خواست این کار را انجام بدهد؛ اما با قدرتی که به دست آورده بود هر یک از محافظ‌ها را به گوشه‌ای پرتاب کرد.
***
چند ساعت قبل
نیروی عجیبی او را به سمت آن شی‌ء عجیب‌الخلقه می‌کشاند. آن را در دست گرفت و به رنگ تیره‌اش خیره شد. احساس می‌کرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه بهش خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
برای لحظه‌ای احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. بدنش آن شی‌ء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است.
چشم‌هایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند. آرام‌آرام داخل این غار تاریک قدم برمی‌داشت.
به یک زندان ختم میشد. با چیزی که می‌دید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد.
یک پسر که هیچ چیزی راجبش نمی‌دانست و هویتش مشخص نبود گلوی ماریا را فشار می‌داد و تهدیدش می‌کرد.
لحظه‌ای بعد خودش را داخل یک اتاق سفید یافت. آن‌قدر سفید که تنها رنگ متفاوت آن‌جا خودش بود. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت. داد زد:
- این‌جا کجاست؟ چرا من رو به این‌جا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمی‌شد.
- روت حساب می‌کنم!
- تو کی هستی؟!
بدون این‌ که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند باید با جیمز صحبت کند.
***
- معذرت می‌خوام؛ ولی نمی‌تونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصف‌ناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس می‌کرد استخوان‌هایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمی‌دانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بی‌قراری کردن بود، ایستاد و یال‌های سفیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرام‌تر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمی‌دانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایه‌ی کوچیکی که در گوشه‌ای افتاده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*ب‌هایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
با کمک چهار پایه روی پشت کاترینا نشست.
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. نحوه‌ی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربه‌ای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیهه‌ای کشید و رو دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده است، باید ماریا را نجات بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت نهم

***
دوباره جلوی آن درخت نحس ایستاده بود. زانوانش دیگر توان تحمل وزنش را نداشتند؛ اما اگر این‌جا کنار می‌کشید همه چیز نابود میشد.
با دیدن کاترینا که به سمتش می‌آمد لبخند بی‌جانی زد و با دیدن سواره‌ی اسبش، نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.
- اون که سوارکاری بلد نیست.
کاترینا جلوی صاحبش ایستاد و کلارا درحالی که جلوی دهانش را با دستش گرفته بود، از اسب پایین پرید.
ماریا با تعجب به رفتارهایش خیره شده بود. به سمت درخت رفت و هرچه خورده بود را بالا آورد.
از فکر این که چه بلایی ممکن است بر سر قلمروی زیر زمین استیکس آمده باشد، خنده‌ی ماریا به قهقهه تبدیل شد.
کلارا با عصبانیت به سمت او بازگشت و اعتراض کرد.
- هی! من هیچ‌وقت اجازه نداشتم از قصر برم بیرون. چجوری انتظار داری به سوارکاری عادت داشته باشم؟
با دیدن حال و روز ماریا، خشمش فروکش کرد و جای خودش را به نگرانی داد.
- چه بلایی سرت اومده؟ کار اون دو رگه‌ست؟
به این زودی به عنوان یک هیولا شناخته شده بود؛ اگر می‌فهمیدند آن هیولا خودش است چه واکنشی نشون می‌دادند؟ لبخندی زد و گفت:
- من خوبم!
اشاره‌ای به کاترینا کرد و گفت:
- سوار شو؛ برگشت با من.
- ولی... .
دست به س*ی*نه به کلارا خیره شد و با شوخ‌طبعی سخنش را قطع کرد.
- ولی چی؟ اگه تو بخوای کارتینا رو هدایت کنی که معلوم نیست زنده بمونم یا نه.
سپس با خنده به سمت اسبش رفت و دستش را نوازش‌وارانه بر روی یال‌هایش کشید. کاترینا پوزه‌اش را درون موهای شب رنگ ماریا فرو برد و با بهم ریختن آن، علاقه‌اش را ابراز کرد. این روش ابراز علاقه‌اش باعث شد لبخند روی ل*ب‌های بی‌جان ماریا جان بگیرد.
- هی دختر! چی کار می‌کنی؟!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
دوباره جلوی آن درخت نحس ایستاده بود. زانوانش دیگر توان تحمل وزنش را نداشتند؛ اما اگر این‌جا کنار می‌کشید همه چیز نابود میشد.
با دیدن کاترینا که به سمتش می‌آمد لبخند بی‌جانی زد و با دیدن سواره‌ی اسبش، نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.
- اون که سوارکاری بلد نیست.
کاترینا جلوی صاحبش ایستاد و کلارا درحالی که جلوی دهانش را با دستش گرفته بود، از اسب پایین پرید.
ماریا با تعجب به رفتارهایش خیره شده بود. به سمت درخت رفت و هرچه خورده بود را بالا آورد.
از فکر این که چه بلایی ممکن است بر سر قلمروی زیر زمین استیکس آمده باشد، خنده‌ی ماریا به قهقهه تبدیل شد.
کلارا با عصبانیت به سمت او بازگشت و اعتراض کرد.
- هی! من هیچ‌وقت اجازه نداشتم از قصر برم بیرون. چجوری انتظار داری به سوارکاری عادت داشته باشم؟
با دیدن حال و روز ماریا، خشمش فروکش کرد و جای خودش را به نگرانی داد.
- چه بلایی سرت اومده؟ کار اون دو رگه‌ست؟
به این زودی به عنوان یک هیولا شناخته شده بود؛ اگر می‌فهمیدند آن هیولا خودش است چه واکنشی نشون می‌دادند؟ لبخندی زد و گفت:
- من خوبم!
اشاره‌ای به کاترینا کرد و گفت:
- سوار شو؛ برگشت با من.
- ولی... .
دست به س*ی*نه به کلارا خیره شد و با شوخ‌طبعی سخنش را قطع کرد.
- ولی چی؟ اگه تو بخوای کارتینا رو هدایت کنی که معلوم نیست زنده بمونم یا نه.
سپس با خنده به سمت اسبش رفت و دستش را نوازش‌وارانه بر روی یال‌هایش کشید. کاترینا پوزه‌اش را درون موهای شب رنگ ماریا فرو برد و با بهم ریختن آن، علاقه‌اش را ابراز کرد. این روش ابراز علاقه‌اش باعث شد لبخند روی ل*ب‌های بی‌جان ماریا جان بگیرد.
- هی دختر! چی کار می‌کنی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت دهم

***
فریادی زد و شیشه‌ی نو*شی*دنی را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد و خدمتکار بی‌چاره مشغول جمع کردن خورده شیشه‌ها از روی زمین شد.
سخنان هلن برایش خیلی گران تمام شده بودند. چطور می‌توانست او را به نالایق بودن متهم کند؟ آن هم زمانی که از هیچ چیز خبر نداشت. بیشتر از هلن، از کلارا خشمگین بود. بدون آن که حتی اجازه‌ای از او بگیرد، خودسرانه برای نجات دادن آن دختر روانه شد.
گویا همه فراموش کرده‌اند که پادشاه کشور کیست و بدون اجازه‌ی این پادشاه، آشامیدن آب هم برای آن‌ها مجاز نیست. باید اقدامات جدیدی انجام می‌داد تا دیگر هیچ‌کس چنین موردهایی را از یاد نبرد. کاری که باعث شود درون هر اتفاقی مقصر جلوه نکند؛ مگر تقصیر او بود که فیلیکس مانند یک قهرمان جلوی آن دو رگه ظاهر شد؟ یا مگر آن دو رگه با دستور او ماریا را ربود؟
چرا فکر می‌کردند عقل او به این میزان یاری‌اش نمی‌دهد که بداند باید چه کند؟ چرا فکر می‌کردند تنها به دلیل این‌که این پادشاه افسرده و ماتم‌زده است، به فکر کشورش نیست؟
هزاران سؤال درون مغزش وجود داشتند و او جواب هیچ یک را نمی‌دانست؛ تنها این را می‌دانست که باید قوانین جدیدی را وضع کند.
البته که اگر هلن باز هم به رفتن اصرار می‌کرد، پیمانی که با فیلیکس بسته بود را می‌شکست و در آن زمان خودش شخصاً هردوی آن‌ها را به ادوارد بازمی‌گرداند. پوزخندی زد.
- ادوارد؟ این اسم اصلاً بهش نمیاد. به نظرم همون... .
درب سالن با شتاب باز شد و پسرک نگهبان درحالی که دستش را روی زانوانش گذاشته بود و برای بازگرداندن نفسش تلاش می‌کرد، مقطع و بریده شروع به سخن گفتن کرد:
- پرنسس، پرنسس و بانو، بانو ماریا، برگشتن... .
با عجله از جایش برخواست و خطاب به نگهبان گفت:
- الان کجا هستن؟
به دنبال نگهبان راه افتاد تا به کلارا برسد. باید قوانین جدیدی را وضع می‌کرد.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
فریادی زد و شیشه‌ی نو*شی*دنی را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد و خدمتکار بی‌چاره مشغول جمع کردن خورده شیشه‌ها از روی زمین شد.
سخنان هلن برایش خیلی گران تمام شده بودند. چطور می‌توانست او را به نالایق بودن متهم کند؟ آن هم زمانی که از هیچ چیز خبر نداشت. بیشتر از هلن، از کلارا خشمگین بود. بدون آن که حتی اجازه‌ای از او بگیرد، خودسرانه برای نجات دادن آن دختر روانه شد.
گویا همه فراموش کرده‌اند که پادشاه کشور کیست و بدون اجازه‌ی این پادشاه، آشامیدن آب هم برای آن‌ها مجاز نیست. باید اقدامات جدیدی انجام می‌داد تا دیگر هیچ‌کس چنین موردهایی را از یاد نبرد. کاری که باعث شود درون هر اتفاقی مقصر جلوه نکند؛ مگر تقصیر او بود که فیلیکس مانند یک قهرمان جلوی آن دو رگه ظاهر شد؟ یا مگر آن دو رگه با دستور او ماریا را ربود؟
چرا فکر می‌کردند عقل او به این میزان یاری‌اش نمی‌دهد که بداند باید چه کند؟ چرا فکر می‌کردند تنها به دلیل این‌که این پادشاه افسرده و ماتم‌زده است، به فکر کشورش نیست؟
هزاران سؤال درون مغزش وجود داشتند و او جواب هیچ یک را نمی‌دانست؛ تنها این را می‌دانست که باید قوانین جدیدی را وضع کند.
البته که اگر هلن باز هم به رفتن اصرار می‌کرد، پیمانی که با فیلیکس بسته بود را می‌شکست و در آن زمان خودش شخصاً هردوی آن‌ها را به ادوارد بازمی‌گرداند. پوزخندی زد.
- ادوارد؟ این اسم اصلاً بهش نمیاد. به نظرم همون... .
درب سالن با شتاب باز شد و پسرک نگهبان درحالی که دستش را روی زانوانش گذاشته بود و برای بازگرداندن نفسش تلاش می‌کرد، مقطع و بریده شروع به سخن گفتن کرد:
- پرنسس، پرنسس و بانو، بانو ماریا، برگشتن... .
با عجله از جایش برخواست و خطاب به نگهبان گفت:
- الان کجا هستن؟
به دنبال نگهبان راه افتاد تا به کلارا برسد. باید قوانین جدیدی را وضع می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت یازدهم

به پشت اتاق رسید. دستش را برای بازگشایی درب سپید رنگ بالا آورد؛ اما پشیمان شد و راه آمده را بازگشت.
حال که این ماجرا به اتمام رسیده؛ ماریا تازه به خودش آمده و متوجه حال بیمارش شده است. با بی‌حالی روی تخت چوبی طبیب پیر قصر نشست و با گوشه‌ی چشمان آبی‌اش به کالبد بی‌جان فیلیکس نگاهی انداخت. باز هم همان حس او را در بر گرفت. احساسی که در هزاران سال عمرش هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد دچارش شود؛ اما پس از ورودش به این قصر همه چیز تغییر کرد. عذاب وجدان به جانش افتاده و آرامش و آسایش را از او ربوده است. برای تسکین دادن به خودش زمزمه کرد: «آسیب جدی‌ای ندیده. بعدش هم، تقصیر خودش بود؛ می‌خواست وسط ماجرا نپره!»
لحظه‌ای بعد از گفته‌‌اش پشیمان شد. هرچه هم شده بود، نباید این‌ گونه به پسرک بی‌چاره آسیب می‌رساند. با کلافگی طره‌ی موهای مشکی‌اش که جلوی دیده‌اش را گرفته بودند را فوت کرد.
در میان خوددرگیری‌هایش، صدای جیرجیر درب چوبی قدیمی بلند شد. نگاهش را به سمت درب کشید و با دیدن آن دو گوی سبز رنگ لبخند روی ل*ب‌هایش جان گرفت. با سختی از جایش برخواست.
- سرورم!
جیمز به سرعت خودش را به ماریا رساند و او را به نشستن وادار کرد.
- خواهش می‌کنم راحت باشین، آسیب دیدین.
دروغ است اگر بگویم باز هم عذاب وجدان به سراغش آمد؛ این بار شادی بود که وجود او را در بر می‌گرفت. همین که جیمز به دیدنش می‌آمد، یعنی پله‌ای بالاتر رفته است. گونه‌هایش رنگ سرخ به خود گرفتند و سرش را به زیر انداخت.
- متأسفم که نگرانتون کردم.
- ابداً! مقصر این ماجرا شما نیستین بانو؛ بلکه منم.
با تعجب به چشمانی چشم دوخت که مصمم نگاهش می‌کردند. با لکنت ل*ب زد.
- ش، شما؟
- درسته بانو، من به عنوان همسرتون باید بیشتر ازتون مراقبت می‌کردم؛ اما بیشتر دنبال احساسات بچه‌گانه‌ی خودم بودم. ازتون معذرت می‌خوام.
در مقابل چشمان متعجب دخترک زانو زد و دستانش را در دست گرفت.
- بهتون قول میدم از این به بعد خودم ازتون مراقبت می‌کنم. دیگه خطری شما رو تهدید نخواهد کرد.
درون چشمانش حس عجیبی دیده میشد؛ اما چه حسی؟ غم یا شادی؟ عشق یا نفرت؟ جواب این سؤال‌ها را هیچ‌کدام نمی‌دانستند. ماریا نمی‌دانست این سخنان چه بویی می‌دهند. یک اعتراف است یا فقط به دلیل ادب این حرف‌ها را شنیده بود؟ جیمز خودش هم نمی‌دانست چه حسی به دخترک دارد. نمی‌دانست او می‌تواند جایگزین خوبی برای پرومتئوس باشد یا خیر؛ در هر صورت، تصمیمش را گرفته بود. «شاید پایان داستان ماریا و جیمز برخلاف پرومتئوس و مرتسجر خوش باشه!» با این فکر ب*وسه‌ای بر روی دست همسرش زد و مغزش را از فکر کردن به عشقش دور کرد.
«تو چت شده جیمز؟» از جایش برخواست و شاهزاده را هم بلند کرد. سر تعظیم فرو آورد و با متانت جوابش را داد.
- باعث خوش‌حالیمه که سرورم بعد از این با من هستن؛ اما شما تقصیری نداشتین.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
به پشت اتاق رسید. دستش را برای بازگشایی درب سپید رنگ بالا آورد؛ اما پشیمان شد و راه آمده را بازگشت.
حال که این ماجرا به اتمام رسیده؛ ماریا تازه به خودش آمده و متوجه حال بیمارش شده است. با بی‌حالی روی تخت چوبی طبیب پیر قصر نشست و با گوشه‌ی چشمان آبی‌اش به کالبد بی‌جان فیلیکس نگاهی انداخت. باز هم همان حس او را در بر گرفت. احساسی که در هزاران سال عمرش هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد دچارش شود؛ اما پس از ورودش به این قصر همه چیز تغییر کرد. عذاب وجدان به جانش افتاده و آرامش و آسایش را از او ربوده است. برای تسکین دادن به خودش زمزمه کرد: «آسیب جدی‌ای ندیده. بعدش هم، تقصیر خودش بود؛ می‌خواست وسط ماجرا نپره!»
لحظه‌ای بعد از گفته‌‌اش پشیمان شد. هرچه هم شده بود، نباید این‌ گونه به پسرک بی‌چاره آسیب می‌رساند. با کلافگی طره‌ی موهای مشکی‌اش که جلوی دیده‌اش را گرفته بودند را فوت کرد.
در میان خوددرگیری‌هایش، صدای جیرجیر درب چوبی قدیمی بلند شد. نگاهش را به سمت درب کشید و با دیدن آن دو گوی سبز رنگ لبخند روی ل*ب‌هایش جان گرفت. با سختی از جایش برخواست.
- سرورم!
جیمز به سرعت خودش را به ماریا رساند و او را به نشستن وادار کرد.
- خواهش می‌کنم راحت باشین، آسیب دیدین.
دروغ است اگر بگویم باز هم عذاب وجدان به سراغش آمد؛ این بار شادی بود که وجود او را در بر می‌گرفت. همین که جیمز به دیدنش می‌آمد، یعنی پله‌ای بالاتر رفته است. گونه‌هایش رنگ سرخ به خود گرفتند و سرش را به زیر انداخت.
- متأسفم که نگرانتون کردم.
- ابداً! مقصر این ماجرا شما نیستین بانو؛ بلکه منم.
با تعجب به چشمانی چشم دوخت که مصمم نگاهش می‌کردند. با لکنت ل*ب زد.
- ش، شما؟
- درسته بانو، من به عنوان همسرتون باید بیشتر ازتون مراقبت می‌کردم؛ اما بیشتر دنبال احساسات بچه‌گانه‌ی خودم بودم. ازتون معذرت می‌خوام.
در مقابل چشمان متعجب دخترک زانو زد و دستانش را در دست گرفت.
- بهتون قول میدم از این به بعد خودم ازتون مراقبت می‌کنم. دیگه خطری شما رو تهدید نخواهد کرد.
درون چشمانش حس عجیبی دیده میشد؛ اما چه حسی؟ غم یا شادی؟ عشق یا نفرت؟ جواب این سؤال‌ها را هیچ‌کدام نمی‌دانستند. ماریا نمی‌دانست این سخنان چه بویی می‌دهند. یک اعتراف است یا فقط به دلیل ادب این حرف‌ها را شنیده بود؟ جیمز خودش هم نمی‌دانست چه حسی به دخترک دارد. نمی‌دانست او می‌تواند جایگزین خوبی برای پرومتئوس باشد یا خیر؛ در هر صورت، تصمیمش را گرفته بود. «شاید پایان داستان ماریا و جیمز برخلاف پرومتئوس و مرتسجر خوش باشه!» با این فکر ب*وسه‌ای بر روی دست همسرش زد و مغزش را از فکر کردن به عشقش دور کرد.
«تو چت شده جیمز؟» از جایش برخواست و شاهزاده را هم بلند کرد. سر تعظیم فرو آورد و با متانت جوابش را داد.
- باعث خوش‌حالیمه که سرورم بعد از این با من هستن؛ اما شما تقصیری نداشتین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت دوازدهم

- این از مهربانی شماست که چشمتون رو روی نالایقی من بستین.
لبخندی زد. لبخندی از ج*ن*س شادی، غرور و عشق! تمام دردهایی که به‌خاطر استیکس متحمل شده بود، ارزشش را داشت. شاید اگر آن دردها را نمی‌کشید، حال اعترافات جیمز را نمی‌شنید. د*ه*ان باز کرد تا باز هم با نالایق بودن همسرش مخالفت کند که مهر شیرین سکوت بر روی ل*ب‌هایش نشست. با اشتیاق این سکوت را قبول کرد و طعم پرستش کردن و پرستیده شدن را چشید.
کلارا با لبخند نگاهشان کرد و چشمانش را از قفل درب گرفت و از جایش برخواست. خوش‌حال بود که جیمز این‌ دفعه را به حرفش گوش می‌داد و به دنبال خوش‌بختی می‌رفت.
- خوش‌حالم که بالاخره انتخاب درست رو کردی.
پس از بر زبان آوردن این جمله، اتاقی که حال بهترین خاطره‌ی برادر و بهترین رفیقش در آن‌جا اتفاق افتاد را ترک کرد.
درب اتاقش را گشود و به سمت یار قدیمی‌اش که همان تختش بود، به راه افتاد. پس از برداشتن چند قدم، سرگیجه گرفت و مغزش طوری می‌سوخت که گویی آتش گرفته است. به سمت دیواری رفت و دستش را تکیه گاه کرد. سعی داشت نفس‌های مقطعش را منظم کند.
***
- هرگز به اون خانواده آسیبی نمی‌رسونم!
همان مردی که دفعه‌ی قبل هم دیده بودش، به سمت ماریا که جامه‌ای فاخر بر تن کرده، قدم برداشت. چانه‌ی ظریفش را در دست گرفت و صورت خالی از حسش را به صورت برافروخته و خشمگین ماریا نزدیک کرد. آرام و با کنایه زمزمه کرد:
- واقعاً این‌قدر عاشق اون پسر شدی؟
از شدت خشم مشت دستانش در حال خورد شدن بود. این مرد کیست که این گونه با بهترین دوستش رفتار می‌کند؟
ماریا با انزجار نگاهی به مردک سیاه‌پوش انداخت و پوزخندی زد.
- چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- شرمندم، فراموش کرده بودم قلب تو کاملاً خاموشه و امتیاز عاشق شدن رو نداری.
شانه‌ای بالا انداخت و به عقب گرد کرد. با دستور آن مرد، نگهبانان به ماریا حمله‌ور شدند؛ اما ماریا دستش را بالا آورد و دستور سکوت داد. سپس نیم‌نگاهی به صورت مرد انداخت و زمزمه کرد:
- شاید اگه آدم بهتری بودی می‌تونستی تپش قلبت رو حس کنی، واقعاً دلم برات می‌سوزه... .

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
- این از مهربانی شماست که چشمتون رو روی نالایقی من بستین.
لبخندی زد. لبخندی از ج*ن*س شادی، غرور و عشق! تمام دردهایی که به‌خاطر استیکس متحمل شده بود، ارزشش را داشت. شاید اگر آن دردها را نمی‌کشید، حال اعترافات جیمز را نمی‌شنید. د*ه*ان باز کرد تا باز هم با نالایق بودن همسرش مخالفت کند که مهر شیرین سکوت بر روی ل*ب‌هایش نشست. با اشتیاق این سکوت را قبول کرد و طعم پرستش کردن و پرستیده شدن را چشید.
کلارا با لبخند نگاهشان کرد و چشمانش را از قفل درب گرفت و از جایش برخواست. خوش‌حال بود که جیمز این‌ دفعه را به حرفش گوش می‌داد و به دنبال خوش‌بختی می‌رفت.
- خوش‌حالم که بالاخره انتخاب درست رو کردی.
پس از بر زبان آوردن این جمله، اتاقی که حال بهترین خاطره‌ی برادر و بهترین رفیقش در آن‌جا اتفاق افتاد را ترک کرد.
درب اتاقش را گشود و به سمت یار قدیمی‌اش که همان تختش بود، به راه افتاد. پس از برداشتن چند قدم، سرگیجه گرفت و مغزش طوری می‌سوخت که گویی آتش گرفته است. به سمت دیواری رفت و دستش را تکیه گاه کرد. سعی داشت نفس‌های مقطعش را منظم کند.
***
- هرگز به اون خانواده آسیبی نمی‌رسونم!
همان مردی که دفعه‌ی قبل هم دیده بودش، به سمت ماریا که جامه‌ای فاخر بر تن کرده، قدم برداشت. چانه‌ی ظریفش را در دست گرفت و صورت خالی از حسش را به صورت برافروخته و خشمگین ماریا نزدیک کرد. آرام و با کنایه زمزمه کرد:
- واقعاً این‌قدر عاشق اون پسر شدی؟
از شدت خشم مشت دستانش در حال خورد شدن بود. این مرد کیست که این گونه با بهترین دوستش رفتار می‌کند؟
ماریا با انزجار نگاهی به مردک سیاه‌پوش انداخت و پوزخندی زد.
- چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- شرمندم، فراموش کرده بودم قلب تو کاملاً خاموشه و امتیاز عاشق شدن رو نداری.
شانه‌ای بالا انداخت و به عقب گرد کرد. با دستور آن مرد، نگهبانان به ماریا حمله‌ور شدند؛ اما ماریا دستش را بالا آورد و دستور سکوت داد. سپس نیم‌نگاهی به صورت مرد انداخت و زمزمه کرد:
- شاید اگه آدم بهتری بودی می‌تونستی تپش قلبت رو حس کنی، واقعاً دلم برات می‌سوزه... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت سیزدهم

باز هم سرگیجه گرفت. زانوانش سست شد و بر روی سرامیک‌های شطرنجی زمین افتاد؛ یک دستش را تکیه‌گاه قرار داد و با دست دیگرش، شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد.
پلک‌هایش را بست و فشرد؛ تحمل چنین دردی برایش خیلی سخت بود. لحظه‌ای بعد، با از بین رفتن دردش، دیده گشود و خود را جلوی درب اتاق پدرش یافت.
نفس‌هایش نامنظم شده بودند. دست راستش را روی قلب کوبنده‌اش گذاشت و سعی کرد بهش آرامش ببخشد.
ذهنش درگیر تصاویری که دید، شده بود. آن مرد، چهره‌ی آشنایی داشت. سعی کرد اسمش را به خاطر بیاورد؛ اما گویی هرچه به نام آن مرد در ذهنش حضور داشت، پاک شده بود.
سرش را برای خارج کردن این افکار مزاحم تکان داد. از کجا معلوم تمام این‌ها تنها خیالات مغز بداهه پردازش نباشند؟ داستان تخیلی دیگری که اگر نوشته میشد طرفدارهای زیادی پیدا می‌کرد؛ درست مانند دیگر داستان‌های داخل ذهنش.
بزاق دهانش را قورت داد و ذهنش را از سمت آن خواب دروغین دور کرد. پس از دم و بازدم عمیقی، درب اتاق را به صدا درآورد. به خوبی آگاه بود توبیخ می‌شود و برای ساعت‌ها باید جواب پس دهد.
- پدر... اجازه دارم بیام تو؟
جوابش سکوت بود و سکوت، با نگرانی باری دیگر درب را کوبید؛ اما تنها صدای خودش بود که در سالن می‌پیچید.
- پدر؟
باز هم صدایی نشنید. با نگرانی درب اتاق را باز کرد و با دیدن جنازه‌ای که در گوشه‌ای از سالن افتاده بود، جیغی کشید و با گریه به سمت جسم بی‌جان پدرش رفت. دست‌های لرزانش را به تن غرق در خونش نزدیک کرد و با شوک بهش خیره شد.
- بابا؟ بابا؟!
باورش نمی‌شد این جسم متعلق به پدرش باشد. اشک‌های سوزناک بر روی صورتش راه پیدا کرده بودند. جسم مرد را در دست گرفت و فریاد زد.
- پزشک رو خبر کنید.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان

کد:
باز هم سرگیجه گرفت. زانوانش سست شد و بر روی سرامیک‌های شطرنجی زمین افتاد؛ یک دستش را تکیه‌گاه قرار داد و با دست دیگرش، شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد.
پلک‌هایش را بست و فشرد؛ تحمل چنین دردی برایش خیلی سخت بود. لحظه‌ای بعد، با از بین رفتن دردش، دیده گشود و خود را جلوی درب اتاق پدرش یافت.
نفس‌هایش نامنظم شده بودند. دست راستش را روی قلب کوبنده‌اش گذاشت و سعی کرد بهش آرامش ببخشد.
ذهنش درگیر تصاویری که دید، شده بود. آن مرد، چهره‌ی آشنایی داشت. سعی کرد اسمش را به خاطر بیاورد؛ اما گویی هرچه به نام آن مرد در ذهنش حضور داشت، پاک شده بود.
سرش را برای خارج کردن این افکار مزاحم تکان داد. از کجا معلوم تمام این‌ها تنها خیالات مغز بداهه پردازش نباشند؟ داستان تخیلی دیگری که اگر نوشته میشد طرفدارهای زیادی پیدا می‌کرد؛ درست مانند دیگر داستان‌های داخل ذهنش.
بزاق دهانش را قورت داد و ذهنش را از سمت آن خواب دروغین دور کرد. پس از دم و بازدم عمیقی، درب اتاق را به صدا درآورد. به خوبی آگاه بود توبیخ می‌شود و برای ساعت‌ها باید جواب پس دهد.
- پدر... اجازه دارم بیام تو؟
جوابش سکوت بود و سکوت، با نگرانی باری دیگر درب را کوبید؛ اما تنها صدای خودش بود که در سالن می‌پیچید.
- پدر؟
باز هم صدایی نشنید. با نگرانی درب اتاق را باز کرد و با دیدن جنازه‌ای که در گوشه‌ای از سالن افتاده بود، جیغی کشید و با گریه به سمت جسم بی‌جان پدرش رفت. دست‌های لرزانش را به تن غرق در خونش نزدیک کرد و با شوک بهش خیره شد.
- بابا؟ بابا؟!
باورش نمی‌شد این جسم متعلق به پدرش باشد. اشک‌های سوزناک بر روی صورتش راه پیدا کرده بودند. جسم مرد را در دست گرفت و فریاد زد.
- پزشک رو خبر کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت چهاردهم

دستان یخ‌زده‌ی پدرش را در دست گرفت و گرمای وجودش به جسم خاموش او سرایت کرد. اشک، درون چشم‌های آسمانی‌اش همانند چشمه‌ای می‌جوشید و روی گونه‌ی سرخ دخترک، می‌رقصید و به پایین می‌چکید. این نمی‌توانست حقیقت داشته باشد؛ پدرش هنوز هم زنده بود. آری! این تنها یه کابوس است. سرش را پایین انداخت و گیسوان طلایی‌اش، جلوی صورت خیسش را گرفتند.
- بابا... لطفاً بیدار شو.
قبل‌تر مادرش را از دست داده و حال، تنها پشتوانه‌ای که برایش مانده بود هم با دنیای او وداع کرد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. با صدای بلند برای سیاه‌بختی‌اش می‌گریست.
لحظه‌ای بعد که برای کلارا از هزاران سال نیز طولانی‌تر بود، آن اتاق شوم پر از نگهبان‌هایی شد که در صح*نه‌ی قتل، وظیفه‌شان را عملی نکرده‌اند. دلش می‌خواست خنجری به دست بگیرد و تک‌تک این افراد ناسپاس و نالایق را از روی زمین محو کند؛ اما افسوس! افسوس که از توان دخترک خارج بود.
هلن و جیمز با قدم‌های سست وارد سالن شدند. آن‌چه شنیده بودند را باور نمی‌کردند؛ یعنی نمی‌توانستند باور کنند. هلن با دیدن جنازه‌ی برادرش در دستان بی‌جان و کوچک دخترک، جیغی زد و به سمتش دوید.
- رابرت... !
جیمز در شوک، به سمت خواهر و عمه‌اش قدم برداشت. نمی‌فهمید، برای چه آن دو این‌طور می‌گریستند؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ او کاملا مطمئن بود پدرش سلامت است. می‌دانست بلایی بر سرش نیامده. امیدوار بود این جسم خاموش و بی‌جان، متعلق به پدرش نباشد.
با رسیدن به جسم غرق در خون پدرش، دیگر زحمت تحمل وزنش را به زانوان سستش نداد و کنار خواهر ماتم‌زده‌اش بر روی زمین سرد افتاد. دست لرزانش را به سمت پو*ست صورت بی‌روح پدرش برد. چرا این‌قدر یخ زده بود؟
- بابا؟ بابا!؟ چرا بیدار نمی‌شی؟
اولین باری بود که افراد حاضر لرزش شانه‌های مردانه‌ی او را می‌دیدند. برایش مهم نبود غرور چه حسی‌ست و چگونه باید آن را حفظ کند؛ تنها برایش جسمی مهم بود که دیگر قلبی در س*ی*نه‌اش نمی‌تپید.
صدای بغض‌آلود دخترانه‌ای، کنار گوشش گفت:
- بیدار نمی‌شه جیمز، هرچی صداش می‌زنم جوابم رو نمی‌ده.... چرا چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه؟

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستان یخ‌زده‌ی پدرش را در دست گرفت و گرمای وجودش به جسم خاموش او سرایت کرد. اشک، درون چشم‌های آسمانی‌اش همانند چشمه‌ای می‌جوشید و روی گونه‌ی سرخ دخترک، می‌رقصید و به پایین می‌چکید. این نمی‌توانست حقیقت داشته باشد؛ پدرش هنوز هم زنده بود. آری! این تنها یه کابوس است. سرش را پایین انداخت و گیسوان طلایی‌اش، جلوی صورت خیسش را گرفتند.
- بابا... لطفاً بیدار شو.
قبل‌تر مادرش را از دست داده و حال، تنها پشتوانه‌ای که برایش مانده بود هم با دنیای او وداع کرد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. با صدای بلند برای سیاه‌بختی‌اش می‌گریست.
لحظه‌ای بعد که برای کلارا از هزاران سال نیز طولانی‌تر بود، آن اتاق شوم پر از نگهبان‌هایی شد که در صح*نه‌ی قتل، وظیفه‌شان را عملی نکرده‌اند. دلش می‌خواست خنجری به دست بگیرد و تک‌تک این افراد ناسپاس و نالایق را از روی زمین محو کند؛ اما افسوس! افسوس که از توان دخترک خارج بود.
هلن و جیمز با قدم‌های سست وارد سالن شدند. آن‌چه شنیده بودند را باور نمی‌کردند؛ یعنی نمی‌توانستند باور کنند. هلن با دیدن جنازه‌ی برادرش در دستان بی‌جان و کوچک دخترک، جیغی زد و به سمتش دوید.
- رابرت... !
جیمز در شوک، به سمت خواهر و عمه‌اش قدم برداشت. نمی‌فهمید، برای چه آن دو این‌طور می‌گریستند؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ او کاملا مطمئن بود پدرش سلامت است. می‌دانست بلایی بر سرش نیامده. امیدوار بود این جسم خاموش و بی‌جان، متعلق به پدرش نباشد.
با رسیدن به جسم غرق در خون پدرش، دیگر زحمت تحمل وزنش را به زانوان سستش نداد و کنار خواهر ماتم‌زده‌اش بر روی زمین سرد افتاد. دست لرزانش را به سمت پو*ست صورت بی‌روح پدرش برد. چرا این‌قدر یخ زده بود؟
- بابا؟ بابا!؟ چرا بیدار نمی‌شی؟
اولین باری بود که افراد حاضر لرزش شانه‌های مردانه‌ی او را می‌دیدند. برایش مهم نبود غرور چه حسی‌ست و چگونه باید آن را حفظ کند؛ تنها برایش جسمی مهم بود که دیگر قلبی در س*ی*نه‌اش نمی‌تپید.
صدای بغض‌آلود دخترانه‌ای، کنار گوشش گفت:
- بیدار نمی‌شه جیمز، هرچی صداش می‌زنم جوابم رو نمی‌ده.... چرا چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت پانزدهم

دنیا بر روی سر خودش نیز آوار شده بود؛ اما حتی در این زمان، نمی‌توانست بی‌خیال خواهرکش شود. حتی در این زمان هم آغوشش برای دلگرم کردن او حاضر بود.
دخترک سرش را در س*ی*نه‌های برادرش پنهان کرد و از ته دلش گریست. هر دو به خوبی می‌دانستند که دیگر جز خودشان هیچ‌کس را در این دنیا ندارند. دست نوازش‌گر جیمز بر روی موهای صاف و ل*خت کلارا کشیده میشد و او را دلداری می‌داد.
هلن نمی‌توانست به خودش بقبولاند دیگر رابرتی وجود ندارد. وقتی به یاد آخرین ملاقاتشان می‌افتاد، قلبش مچاله میشد.
ماریا گوشه‌ای از سالن صح*نه‌ی غم‌انگیز را به تماشا نشسته بود. پو*ست ل*ب‌های گوشتی‌اش را از خشم می‌جوید و در دلش به استیکس لعنت می‌فرستاد. به خوبی می‌دانست این یک هشدار است و نفر بعدی، هر کدام می‌توانند باشند؛ کلارا یا جیمز هر کدام می‌توانند هدف خوبی برای قتل بعدی باشند.
یعنی باید این طلسم سیاه را به ب*دن نحیف کلارا تزریق می‌کرد؟ تحمل دردی که طلسم منجر به آن شده است، حتی برای خودش که هزاران سال زندگی کرده هم سخت بود؛ چه انتظاری از یک دختر فانی می‌رفت؟
خشمش را روی دامن سیاهش خالی می‌کرد. با دیدن کلارایی که در یقه‌ی جیمز پنهان شده، به حال خودش افسوس خورد. یکی مانند استیکس و یکی هم مانند جیمز؛ جیمز حتی در این شرایط که خودش هم در حال خفه شدن است، خواهرش را تنها نمی‌گذارد؛ اما استیکس چه؟
زهرخندی زد، او هم چنین طلسمی را به ب*دن خواهرش تزریق می‌کند و این چنین او را در فشار می‌گذارد. جیمز حتی اگر خودش هم از پرتگاه پرت شود، کلارا را نجات می‌دهد؛ اما برادر او، اشک‌هایش را پاک کرد. استیکس برای سلامت خودش، ماریا را تا لبه‌ی دره می‌برد و حتی اگر لازم باشد، خودش او را هل خواهد داد.
علاقه‌ای به آن پیرمرد خرفت، رابرت نداشت؛ اما هنگامی که بی‌قراری‌های همسرش و دوستش را می‌دید، قلبش به آتش کشیده میشد. زمانی که به یاد روز مرگ پدر خودش افتاد، حمله‌ی عصبی به سراغش آمد.
رابرت با تمام سختگیری‌هایش، این چنین برای فرزندانش عزیز بود؛ اما پدر او؟ پوزخند دیگری روی ل*ب‌های سرخش نشست. به یاد دارد قاتل پدرش ماریای هفت ساله بود.
به خودش آمد که چشم‌هایش مانند چاه آب پر شده‌اند. با آستین حریر لباس هم‌رنگ موهایش چشم‌های دریایی‌اش را پاک کرد.
باید فکری‌ می‌کرد. اوضاع نمی‌توانست این‌طور بماند.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیا بر روی سر خودش نیز آوار شده بود؛ اما حتی در این زمان، نمی‌توانست بی‌خیال خواهرکش شود. حتی در این زمان هم آغوشش برای دلگرم کردن او حاضر بود.
دخترک سرش را در س*ی*نه‌های برادرش پنهان کرد و از ته دلش گریست. هر دو به خوبی می‌دانستند که دیگر جز خودشان هیچ‌کس را در این دنیا ندارند. دست نوازش‌گر جیمز بر روی موهای صاف و ل*خت کلارا کشیده میشد و او را دلداری می‌داد.
هلن نمی‌توانست به خودش بقبولاند دیگر رابرتی وجود ندارد. وقتی به یاد آخرین ملاقاتشان می‌افتاد، قلبش مچاله میشد.
ماریا گوشه‌ای از سالن صح*نه‌ی غم‌انگیز را به تماشا نشسته بود. پو*ست ل*ب‌های گوشتی‌اش را از خشم می‌جوید و در دلش به استیکس لعنت می‌فرستاد. به خوبی می‌دانست این یک هشدار است و نفر بعدی، هر کدام می‌توانند باشند؛ کلارا یا جیمز هر کدام می‌توانند هدف خوبی برای قتل بعدی باشند.
یعنی باید این طلسم سیاه را به ب*دن نحیف کلارا تزریق می‌کرد؟ تحمل دردی که طلسم منجر به آن شده است، حتی برای خودش که هزاران سال زندگی کرده هم سخت بود؛ چه انتظاری از یک دختر فانی می‌رفت؟
خشمش را روی دامن سیاهش خالی می‌کرد. با دیدن کلارایی که در یقه‌ی جیمز پنهان شده، به حال خودش افسوس خورد. یکی مانند استیکس و یکی هم مانند جیمز؛ جیمز حتی در این شرایط که خودش هم در حال خفه شدن است، خواهرش را تنها نمی‌گذارد؛ اما استیکس چه؟
زهرخندی زد، او هم چنین طلسمی را به ب*دن خواهرش تزریق می‌کند و این چنین او را در فشار می‌گذارد. جیمز حتی اگر خودش هم از پرتگاه پرت شود، کلارا را نجات می‌دهد؛ اما برادر او، اشک‌هایش را پاک کرد. استیکس برای سلامت خودش، ماریا را تا لبه‌ی دره می‌برد و حتی اگر لازم باشد، خودش او را هل خواهد داد.
علاقه‌ای به آن پیرمرد خرفت، رابرت نداشت؛ اما هنگامی که بی‌قراری‌های همسرش و دوستش را می‌دید، قلبش به آتش کشیده میشد. زمانی که به یاد روز مرگ پدر خودش افتاد، حمله‌ی عصبی به سراغش آمد.
رابرت با تمام سختگیری‌هایش، این چنین برای فرزندانش عزیز بود؛ اما پدر او؟ پوزخند دیگری روی ل*ب‌های سرخش نشست. به یاد دارد قاتل پدرش ماریای هفت ساله بود.
به خودش آمد که چشم‌هایش مانند چاه آب پر شده‌اند. با آستین حریر لباس هم‌رنگ موهایش چشم‌های دریایی‌اش را پاک کرد.
باید فکری‌ می‌کرد. اوضاع نمی‌توانست این‌طور بماند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت شانزدهم

***
چهار روز بعد
با خشم به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و سرش را در دست گرفت. هنوز حتی یک هفته از مرگ پدرش نگذشته بود که همه این‌گونه منتظر به تخت نشستن او بودند.
درب اتاقش به آرامی گشوده شد، ماریا بود که وارد اتاق میشد. دامن خاکستری‌اش را تکاند و در کنارش نشست و دستش را بر روی شانه‌های خمیده‌ی جیمز گذاشت.
- می‌دونم جوابش چیه؛ اما باز هم، چه مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام و شمرده توضیح دهد؛ البته موفق نشد.
- هنوز حتی یک هفته از خاکسپاری پدرم نگذشته. همه فقط منتظر روز تاج‌گذاری هستن؛ از طرفی هم کلارا افسردگی شدید گرفته. تا به الان تنها وظیفه‌ام مراقبت از کلارا بود؛ اما حالا یه کشور روی دوش من افتاده. دیگه واقعاً نمی‌کشم.
خودش هم می‌دانست کمی اغراق کرده است. تا قبل از این قضایا هم باید به عنوان مرتسجر کشورش را نجات می‌داد؛ اما قرار نبود ماریا این را بفهمد.
دست حمایتگرانه‌اش را بر روی شانه‌ی فرو افتاده‌ی جیمز گذاشت و گفت:
- نیازی نیست این همه به خودت سخت بگیری؛ من کنارتم همه چیز درست میشه. قول میدم!
به چشم‌هایش خیره شد؛ چشم‌هایی که تا به حال نفهمیده بود چقدر شبیه چشم‌های آن فرد است. شخصی که چند ماهی میشد ندیده‌اش. لبخند خسته‌ای به صورت مهربانش زد و ادامه داد:
- از طرفی هم فیلیکس هنوز بیدار نشده و عمه هر روز بیشتر از روز پیش بهم فشار میاره.
بدون آن که حتی بفهمد، اشک‌هایش روی صورتش راه گرفتند.
- چرا هیچ‌کس نمی‌فهمه؟ اون آدم هر چقدر هم که بهمون سخت می‌گرفت، باز هم... اون پدرمون بود ماریا؛ من و کلارا هر چقدر هم که از قوانینش فراری بودیم باز هم دوستش داشتیم.
احساس ترحم و عذاب وجدان، باز هم در وجود دخترک بیدار شد. بهتر از هر آدمی می‌دانست مقصر کیست؛ اما نمی‌توانست کلارا را هم قربانی کند.
جیمز را به آ*غ*و*ش کشید و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- من درکت می‌کنم، خیلی هم درکت می‌کنم.
پس از مادرش، هیچ‌کس این‌گونه سعی نمی‌کرد آرامش کند. از ته دلش به این آ*غ*و*ش نیاز داشت.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
 چهار روز بعد
با خشم به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و سرش را در دست گرفت. هنوز حتی یک هفته از مرگ پدرش نگذشته بود که همه این‌گونه منتظر به تخت نشستن او بودند.
درب اتاقش به آرامی گشوده شد، ماریا بود که وارد اتاق میشد. دامن خاکستری‌اش را تکاند و در کنارش نشست و دستش را بر روی شانه‌های خمیده‌ی جیمز گذاشت.
- می‌دونم جوابش چیه؛ اما باز هم، چه مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام و شمرده توضیح دهد؛ البته موفق نشد.
- هنوز حتی یک هفته از خاکسپاری پدرم نگذشته. همه فقط منتظر روز تاج‌گذاری هستن؛ از طرفی هم کلارا افسردگی شدید گرفته. تا به الان تنها وظیفه‌ام مراقبت از کلارا بود؛ اما حالا یه کشور روی دوش من افتاده. دیگه واقعاً نمی‌کشم.
خودش هم می‌دانست کمی اغراق کرده است. تا قبل از این قضایا هم باید به عنوان مرتسجر کشورش را نجات می‌داد؛ اما قرار نبود ماریا این را بفهمد.
دست حمایتگرانه‌اش را بر روی شانه‌ی فرو افتاده‌ی جیمز گذاشت و گفت:
- نیازی نیست این همه به خودت سخت بگیری؛ من کنارتم همه چیز درست میشه. قول میدم!
به چشم‌هایش خیره شد؛ چشم‌هایی که تا به حال نفهمیده بود چقدر شبیه چشم‌های آن فرد است. شخصی که چند ماهی میشد ندیده‌اش. لبخند خسته‌ای به صورت مهربانش زد و ادامه داد:
- از طرفی هم فیلیکس هنوز بیدار نشده و عمه هر روز بیشتر از روز پیش بهم فشار میاره.
بدون آن که حتی بفهمد، اشک‌هایش روی صورتش راه گرفتند.
- چرا هیچ‌کس نمی‌فهمه؟ اون آدم هر چقدر هم که بهمون سخت می‌گرفت، باز هم... اون پدرمون بود ماریا؛ من و کلارا هر چقدر هم که از قوانینش فراری بودیم باز هم دوستش داشتیم.
احساس ترحم و عذاب وجدان، باز هم در وجود دخترک بیدار شد. بهتر از هر آدمی می‌دانست مقصر کیست؛ اما نمی‌توانست کلارا را هم قربانی کند.
جیمز را به آ*غ*و*ش کشید و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- من درکت می‌کنم، خیلی هم درکت می‌کنم.
پس از مادرش، هیچ‌کس این‌گونه سعی نمی‌کرد آرامش کند. از ته دلش به این آ*غ*و*ش نیاز داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,948
امتیازها
73
کیف پول من
107,934
Points
930
پارت هفدهم

به اشک‌هایش اجازه داد ببارد؛ بی‌آن که بخواهد مخفی‌شان کند.
- چرا همه از من انتظار دارن؟ مگه من کلاً چند سالمه؟
واقعاً حق داشت؛ ماریا پس از هزاران سال زندگی هنوز هم تحمل این اتفاقات را نداشت چه برسد به این پسرک بیست و دو ساله، چه انتظاری از او داشتند؟ چطور می‌خواستند نشکند و قوی بماند؟
- همیشه، هرچی که میشد، با خودم می‌گفتم... می‌گفتم که حداقل کلارا هست؛ اما حالا... .
دست نوازش‌گرانه‌اش را روی موهای جیمز که غباری از خورشید روی آن ریخته شده بود، کشید.
- مطمئنم اون هم همین‌طور منتظرته. اون یه دختره جیمز؛ دخترها خیلی زودتر می‌شکنن، کلارا قویه خیلی هم قویه؛ اما نبود پدرت، ضربه‌ی بزرگیه براش.
***
سه روز بعد

یک هفته گذشته بود و هیچ جوره نمی‌توانستند مردم را قانع کنند؛ پس مجبور به اجرای مراسم تاج‌گذاری شدند.
اکثریت درحال شادی و پایکوبی بودند؛ با تفکراتی که رابرت داشت، تنها جیمز و کلارا برایش عزا گرفته بودند.
تنها کسی که با جامه‌ی مشکی در مراسم برادرش حاضر شد؛ او بود. در سکوت به مردمی نگاه می‌کرد که برایشان مهم نبود چه اتفاقی افتاده و چه بر سر آن‌ها آمده است. نگاهی به عمه‌اش انداخت که غافل از دنیا بود، آن‌قدر در این چند روز نوشیده که هیچ چیز را متوجه نشود؛ البته که غمش به دلیل رابرت نیست. تنها فیلیکس برای او مهم است و بس!
پوزخندی زد؛ مگر پدرش چه کرده بود که برای هیچ‌کس مهم نبود؟ چرا حتی جیمز با جامه‌ای فاخر به سالن آمد. پس آن یک سال عزا داری چه می‌شود؟
هنگامی که همه سر تعظیم فرو آوردند، تنها کسی بود که تعظیم نکرد. اصلاً در حال خودش نبود که بفهمد چه می‌کند.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان

کد:
به اشک‌هایش اجازه داد ببارد؛ بی‌آن که بخواهد مخفی‌شان کند.
- چرا همه از من انتظار دارن؟ مگه من کلاً چند سالمه؟
واقعاً حق داشت؛ ماریا پس از هزاران سال زندگی هنوز هم تحمل این اتفاقات را نداشت چه برسد به این پسرک بیست و دو ساله، چه انتظاری از او داشتند؟ چطور می‌خواستند نشکند و قوی بماند؟
- همیشه، هرچی که میشد، با خودم می‌گفتم... می‌گفتم که حداقل کلارا هست؛ اما حالا... .
دست نوازش‌گرانه‌اش را روی موهای جیمز که غباری از خورشید روی آن ریخته شده بود، کشید.
- مطمئنم اون هم همین‌طور منتظرته. اون یه دختره جیمز؛ دخترها خیلی زودتر می‌شکنن، کلارا قویه خیلی هم قویه؛ اما نبود پدرت، ضربه‌ی بزرگیه براش.
***
سه روز بعد

یک هفته گذشته بود و هیچ جوره نمی‌توانستند مردم را قانع کنند؛ پس مجبور به اجرای مراسم تاج‌گذاری شدند.
اکثریت درحال شادی و پایکوبی بودند؛ با تفکراتی که رابرت داشت، تنها جیمز و کلارا برایش عزا گرفته بودند.
تنها کسی که با جامه‌ی مشکی در مراسم برادرش حاضر شد؛ او بود. در سکوت به مردمی نگاه می‌کرد که برایشان مهم نبود چه اتفاقی افتاده و چه بر سر آن‌ها آمده است. نگاهی به عمه‌اش انداخت که غافل از دنیا بود، آن‌قدر در این چند روز نوشیده که هیچ چیز را متوجه نشود؛ البته که غمش به دلیل رابرت نیست. تنها فیلیکس برای او مهم است و بس!
پوزخندی زد؛ مگر پدرش چه کرده بود که برای هیچ‌کس مهم نبود؟ چرا حتی جیمز با جامه‌ای فاخر به سالن آمد. پس آن یک سال عزا داری چه می‌شود؟
هنگامی که همه سر تعظیم فرو آوردند، تنها کسی بود که تعظیم نکرد. اصلاً در حال خودش نبود که بفهمد چه می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا