.Sarina.
مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقامدار آزمایشی
پارت هشتم
بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
- بانوی من خواهش میکنم.
دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد؛ اما با قدرتی که به دست آورده بود هر یک از محافظها را به گوشهای پرتاب کرد.
***
چند ساعت قبل
نیروی عجیبی او را به سمت آن شیء عجیبالخلقه میکشاند. آن را در دست گرفت و به رنگ تیرهاش خیره شد. احساس میکرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه بهش خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
برای لحظهای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. بدنش آن شیء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است.
چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند. آرامآرام داخل این غار تاریک قدم برمیداشت.
به یک زندان ختم میشد. با چیزی که میدید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد.
یک پسر که هیچ چیزی راجبش نمیدانست و هویتش مشخص نبود گلوی ماریا را فشار میداد و تهدیدش میکرد.
لحظهای بعد خودش را داخل یک اتاق سفید یافت. آنقدر سفید که تنها رنگ متفاوت آنجا خودش بود. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت. داد زد:
- اینجا کجاست؟ چرا من رو به اینجا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمیشد.
- روت حساب میکنم!
- تو کی هستی؟!
بدون این که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند باید با جیمز صحبت کند.
***
- معذرت میخوام؛ ولی نمیتونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصفناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس میکرد استخوانهایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمیدانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بیقراری کردن بود، ایستاد و یالهای سفیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرامتر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمیدانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایهی کوچیکی که در گوشهای افتاده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*بهایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
با کمک چهار پایه روی پشت کاترینا نشست.
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. نحوهی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربهای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیههای کشید و رو دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده است، باید ماریا را نجات بدهد.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
- بانوی من خواهش میکنم.
دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد؛ اما با قدرتی که به دست آورده بود هر یک از محافظها را به گوشهای پرتاب کرد.
***
چند ساعت قبل
نیروی عجیبی او را به سمت آن شیء عجیبالخلقه میکشاند. آن را در دست گرفت و به رنگ تیرهاش خیره شد. احساس میکرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه بهش خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
برای لحظهای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. بدنش آن شیء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است.
چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند. آرامآرام داخل این غار تاریک قدم برمیداشت.
به یک زندان ختم میشد. با چیزی که میدید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد.
یک پسر که هیچ چیزی راجبش نمیدانست و هویتش مشخص نبود گلوی ماریا را فشار میداد و تهدیدش میکرد.
لحظهای بعد خودش را داخل یک اتاق سفید یافت. آنقدر سفید که تنها رنگ متفاوت آنجا خودش بود. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت. داد زد:
- اینجا کجاست؟ چرا من رو به اینجا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمیشد.
- روت حساب میکنم!
- تو کی هستی؟!
بدون این که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند باید با جیمز صحبت کند.
***
- معذرت میخوام؛ ولی نمیتونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصفناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس میکرد استخوانهایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمیدانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بیقراری کردن بود، ایستاد و یالهای سفیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرامتر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمیدانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایهی کوچیکی که در گوشهای افتاده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*بهایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
با کمک چهار پایه روی پشت کاترینا نشست.
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. نحوهی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربهای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیههای کشید و رو دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده است، باید ماریا را نجات بدهد.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
- بانوی من خواهش میکنم.
دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد؛ اما با قدرتی که به دست آورده بود هر یک از محافظها را به گوشهای پرتاب کرد.
***
چند ساعت قبل
نیروی عجیبی او را به سمت آن شیء عجیبالخلقه میکشاند. آن را در دست گرفت و به رنگ تیرهاش خیره شد. احساس میکرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه بهش خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
برای لحظهای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. بدنش آن شیء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است.
چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند. آرامآرام داخل این غار تاریک قدم برمیداشت.
به یک زندان ختم میشد. با چیزی که میدید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد.
یک پسر که هیچ چیزی راجبش نمیدانست و هویتش مشخص نبود گلوی ماریا را فشار میداد و تهدیدش میکرد.
لحظهای بعد خودش را داخل یک اتاق سفید یافت. آنقدر سفید که تنها رنگ متفاوت آنجا خودش بود. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت. داد زد:
- اینجا کجاست؟ چرا من رو به اینجا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمیشد.
- روت حساب میکنم!
- تو کی هستی؟!
بدون این که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند باید با جیمز صحبت کند.
***
- معذرت میخوام؛ ولی نمیتونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصفناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس میکرد استخوانهایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمیدانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بیقراری کردن بود، ایستاد و یالهای سفیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرامتر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمیدانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایهی کوچیکی که در گوشهای افتاده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*بهایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
با کمک چهار پایه روی پشت کاترینا نشست.
- لطفاً حرکت کن.
اما کاترینا حتی یک قدم برنداشت. نحوهی سوارکاری ماریا را به خاطر آورد و ضربهای به پشت کاترینا زد.
کاترینا شیههای کشید و رو دو پایش ایستاد. جیغ کلارا بلند شد و از روی اسب به پایین افتاد. اخمی کرد و با سماجت سوار کاترینا شد و این بار محکم بهش چسبید.
هرطور که شده است، باید ماریا را نجات بدهد.
آخرین ویرایش: