درحال تایپ رمان جنون آنی | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و بلندبلند می‌خندد. تا چشمش به هتل میفتد پایش را محکم بر روی ترمز می‌فشارد و ل*ب می‌زند:
- امروز رو هم این‌جا می‌مونم!
از ماشین پیاده می‌شود. سه تا سگ خیا*با*نی به طرف رابرت می‌دوند. اما او بدون این‌که توجهی به آن‌ها کند به راهش ادامه می‌دهد. سگ‌ها آرام می‌غریدند اما بعد که متوجه شدند که رابرت بی‌خیال است چند قدم به عقب برداشتند، رابرت وارد هتل می‌شود. اطراف را آنالیز می‌کند تنها یک پیرمرد با عصایی که در دستش است بر روی صندلی نشسته و به ساعت مچی‌اش خیره مانده است رابرت مردمک چشمش را به طرف مردی که بر روی صندلی پذیرش می‌گیرد می‌چرخاند و در حالی که دستی بر روی ته‌ریش‌هایش می‌کشد ل*ب می‌گشاید:
- یه اتاق می‌خواستم، بجنب!
مرد نگاهی گذرا به رابرت می‌اندازد و سرش را با عجله پایین می‌اندازد. رابرت در حالی که کفش مشکی رنگ چرمش را از عصبانیت بر روی زمین می‌کوبد و انگشتانش را تکان می‌دهد ل*ب می‌ورچاند:
- یه اتاق می‌خواستم!
این‌بار مرد نفسی عمیق می‌کشد و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌غرد:
- شناسنامه!
رابرت دیگر از این کلمه خسته و عصبی شده است. اما سعی می‌کند خون‌سردی‌اش را حفظ کند چند تراول از کیفش بیرون می‌آورد و طرف مرد می‌گیرد و با ابروانش اشاره‌ای به چند تراول می‌کند و می‌گوید:
- نظرت چیه؟
مرد با دیدن تراول، عصبی می‌شود و فریاد می‌زند:
- الان می‌خوای به من رشوه بدی؟! بزن به چاک مردک!
رابرت با حرص مردمک چشمانش را در اعضای صورت مرد می‌چرخاند و کمرش را به طرفش نیم‌خیز می‌کند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد.
- ترس از دوربین مداربسته داری آره؟! خاک توی اون سرت بکنن که دل می‌زنی مثل سگ!
رابرت تا می‌آید برود. مرد ل*ب می‌گشاید:
- پول پیشت بمونه بهت یه اتاق میدم ولی بعداً خدمتت می‌رسم!
رابرت در حالی که بند کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند سرش را برمی‌گرداند و کلید را که در دست مرد آویزان شده است را می‌قاپد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- مردک چشم سفید، دیگه فکر این‌که بهت رشوه بدم رو از سرت بیرون کن!
در حالی که سوت می‌زند قدم بر می‌دارد به شماره‌های درب که می‌رسد سوت زدن‌هایش متوقف می‌شود و تا عدد را روی درب می‌خواند باز سوت زدن‌هایش اوج می‌گیرد. تا چشمش به اتاقی که حال برای او بود میفتد لبخندی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود و کلید را در قفل درب می‌اندازد و با یک حرکت درب گشوده می‌شود. آرام درب را هُل می‌دهد زمانی که وارد می‌شود درب را محکم‌ بر هم می‌کوبد. کیفش را به آرامی بر روی تخت می‌گذارد و کفش‌هایش را بیرون می‌آورد. نگاهی به خود در آینه‌ی قدی می‌اندازد چیزی را به یاد می‌آورد. چیزی که سخت او را می‌رنجاند. به یاد می‌آورد که هرگز این‌ چنین نبوده است. وقتی خود را با چند ماه پیش مقایسه می‌کند حالش سخت عجیب می‌شود، چند ماه پیش همه‌ی چشم‌ها به طرف او می‌چرخید اما حال... اما حال که بیرون می‌رود همه سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهند. اما این برایش آسان است. می‌تواند در عرض یک ساعت باز مثلِ سابق خوش‌تیپ و تمیز شود. مقداری پول را از کیفش بیرون می‌آورد و در جیبش می‌گذارد. بند کیفش را بر روی شانه‌هایش می‌اندازد و از هتل خارج می‌شود دیگر خبری از سگ‌هایِ خیا*با*نی نبود. صدای معده‌اش سخت او را می‌آزرد. چند قدمی بر می‌دارد تا از خیابان که ترافیک شده است به پیاده‌رو برسد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و بلندبلند می‌خندد. تا چشمش به هتل می‌افتد پایش را محکم بر روی ترمز می‌فشرد و ل*ب می‌زند:

- امروز رو هم این‌جا می‌مونم!

از ماشین پیاده می‌شود. سه تا سگ خیا*با*نی به طرف رابرت می‌دوند. اما او بدون این‌که توجهی به آن‌ها کند به راهش ادامه می‌دهد. سگ‌ها آرام می‌غریدند اما بعد که متوجه شدند که رابرت بی‌خیال است چند قدم به عقب برداشتند، رابرت وارد هتل می‌شود. اطراف را آنالیز می‌کند  تنها یک پیرمرد با عصایی که در دستش است بر روی صندلی نشسته و به ساعت مچی‌اش خیره مانده است رابرت مردمک چشمش را به طرف مردی که بر روی صندلی پذیرش می‌گیرد می‌چرخاند و در حالی که دستی بر روی ته‌ریش‌هایش می‌کشد ل*ب می‌گشاید:

- یه اتاق می‌خواستم، بجنب!

مرد نگاهی گذرا به رابرت می‌اندازد و سرش را با عجله پایین می‌اندازد. رابرت در حالی که کفش مشکی رنگ چرمش را از عصبانیت بر روی زمین می‌کوبد و انگشتانش را تکان می‌دهد ل*ب می‌ورچاند:

- یه اتاق می‌خواستم!

این‌بار مرد نفسی عمیق می‌کشد و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌غرد:

- شناسنامه!

رابرت دیگر از این کلمه خسته و عصبی شده است. اما سعی می‌کند خون‌سردی‌اش را حفظ کند چند تراول از کیفش بیرون می‌آورد و طرف مرد می‌گیرد و با ابروانش اشاره‌ای به چند تراول می‌کند و می‌گوید:

- نظرت چیه؟

مرد با دیدن تراول عصبی می‌شود و فریاد می‌زند:

- الان می‌خوای به من رشوه بدی؟! بزن به چاک مردک!

رابرت با حرص مردمک چشمانش را در اعضای صورت مرد می‌چرخاند  و کمرش را به طرفش نیم‌خیز می‌کند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد.

- ترس از دوربین مداربسته داری آره؟! خاک توی اون سرت بکنن که دل می‌زنی مثل سگ!

رابرت تا می‌آید برود مرد ل*ب می‌گشاید:

- پول پیشت بمونه بهت یه اتاق میدم ولی بعداً خدمتت می‌رسم!

رابرت در حالی که بند کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند سرش را برمی‌گرداند و کلید را که در دست مرد آویزان شده است را می‌قاپد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- مردک چشم سفید، دیگه فکر این‌که بهت رشوه بدم رو از سرت بیرون کن!

در حالی که سوت می‌زند قدم بر می‌دارد به شماره‌های درب که می‌رسد سوت زدن‌هایش متوقف می‌شود و تا عدد را روی درب می‌خواند باز سوت زدن‌هایش اوج می‌گیرد. تا چشمش به اتاقی که حال برای او بود میفتد لبخندی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود و کلید را در قفل درب می‌اندازد  و با یک حرکت درب گشوده می‌شود. آرام درب را هُل می‌دهد زمانی که وارد می‌شود درب را محکم‌ بر هم می‌کوبد. کیفش را به آرامی بر روی تخت می‌گذارد و کفش‌هایش را بیرون می‌آورد. نگاهی به خود در آینه‌ی قدی می‌اندازد چیزی را به یاد می‌آورد. چیزی که سخت او را می‌رنجاند. به یاد می‌آورد که هرگز این‌ چنین نبوده است. وقتی خود را با چند ماه پیش خود مقایسه می‌کند حالش سخت عجیب می‌شود، چند ماه پیش همه‌ی چشم‌ها به طرف او می‌چرخید اما حال... اما حال که بیرون می‌رود همه سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهند. اما این برایش آسان است. می‌تواند در عرض یک ساعت باز مثل سابق خوش‌تیپ و تمیز شود. مقداری پول را از کیفش بیرون می‌آورد و در جیبش می‌گذارد. بند کیفش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد و از هتل خارج می‌شود دیگر خبری از سگ‌های خیا*با*نی نبود. صدای معده‌اش سخت او را می‌آزرد. چند قدمی بر می‌دارد  تا از خیابان که ترافیک شده است به پیاده‌رو برسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
انگار سال‌ها در قفسی زندانی‌اش کرده‌اند. درست همانند پرنده بال‌هایش را زخمی کرده بودند و حال که درب این قفس باز شده و از قفس رهایی یافته است، آزادی برایش حس عجیبی دارد. هر آدمی را که از پیاده‌رو رد می‌شود آنالیز می‌کند. انگار آدم‌ها برایش دیگر آن‌‌چنان جالب نیستند. آن‌قدر فکر کرده بود که افکار ذهنش پاره شده بود. سعی کرد خود را به بی‌خیالی بزند چون هر چه فکر می‌کرد به جواب که نمی‌رسید هیچ، از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتاد. تمام فکرهایش به کوچه پس کوچه‌هایی ختم میشد که انتهای آن بن‌بست بود. چند قدمی برداشت تا به یک فست‌فودی رسید. نام آن را چند بار خواند و در قلک ذهنش سپرد. وارد فست‌فودی شد. یک پیرمرد و یک پیرزن بر روی صندلی نشسته و در حال صحبت بودند. به طرف مرد رفت و گفت:
- توپ‌های کیبه با گوشت می‌خواستم.
مرد نگاهی به چهره‌ی رابرت کرد و گفت:
- منتظر باشین. آماده که شد، صدا می‌زنم.
رابرت بر روی صندلی نشست و به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. سرش را بر روی دستانش گذاشت و طولی نکشید که به اغمای عمیقی فرو رفت؛ اما چند دقیقه‌ای گذشت که صدایی او را از خواب بیدار کرد. درد بدی در ناحیه‌ی پیشانی و سرش احساس کرد. آرام سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و نگاهی به اطرافش انداخت. کسی جز گارسون بالای سرش نبود که ل*ب زد:
- غذاتون آماده‌ست... بفرمایید نوش‌جان.
رابرت ظرف غذا را از گارسون گرفت و مشغول خوردن شد. نمی‌دانست چطور شروع کند که صدای معده‌اش خفه شود. آن‌قدر تندتند می‌خورد که گارسون با دو چشمانی گرد شده از تعجب، به او زل زده بود. در حالی که آخرین توپ‌های کیبه گوشت را می‌خورد، ل*ب زد:
- شنیسل مرغ هم می‌خوام.
گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. بعد از چند دقیقه غذا آماده شد و گارسون برایش آورد. نگاهی گذرا به گارسون انداخت و مشغول خوردنِ غذا شد. دستانش پر از چربی شده بود. دستمال را از جعبه بیرون کشید و دستانش را تمیز کرد. زمانی که غذایش را خورد.، دسته‌ی صندلی را گرفت و آن را عقب کشید و پول را بر روی میز قرار داد و دسته‌ی کیفش را روی شانه‌اش انداخت و از فست‌فودی خارج شد. چند قدمی برداشت و وارد مغازه‌ی لباس‌فروشی شد. نگاهی به صاحب مغازه انداخت و سپس زاغ چشمان قیر گونش را به طرف لباس‌ها چرخاند. با دیدن یک کُت مشکی چرم که بلندی‌اش تا زانو می‌رسید چشمانش درخشش گرفت. لباس را با دستانش لمس کرد و آن را برداشت و به اتاق پرو رفت. کیفش را به چوب لباسی آویزان کرد و درب را قفل کرد و لباس را پوشید. لباس حسابی به تنش می‌آمد. در آینه، لبخند ژکوندی برای خود زد.
با همان لباس از اتاق پرو بیرون آمد. صاحب مغازه به ساعت مچی‌اش خیره شد. زمانی که صدای درب اتاق پرو را شنید سرش را به طرف رابرت چرخاند و گفت:
- چیشد؟ پسندتونه؟
رابرت دستی بر روی لباس کشید و نرمخند ل*ب‌هایش کش آمد و گفت:
- البته.
پول لباس را حساب کرد و به طرف کفش فروشی رفت. ازدحامی از جمعیت که در حال تکاپو بودند نظرش را جلب کرد. شانه‌ای به تمسخر بالا انداخت و وارد مغازه شد. آن‌قدر مغازه شلوغ بود که جای انداختنِ یک سوزن هم نبود‌. آرام‌ اما به سختی وارد مغازه شد. کفشی مشکی رنگ چشمش را گرفت. تا به طرف کفش رفت، پسری جوان او را در دست گرفت و رو به مادر پیرش گفت:
- این کفش قشنگه، نه؟
رابرت از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. عرق‌های سرد، از پیشانی‌اش لیز خورد و از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد به طرف پسر خزید و غرید:
- این کفش رو من می‌خوام بخرم. زود بذار سرجاش!
اما پسر بدون آنکه حتی نگاهی به رابرت بیندازد رو به صاحب مغازه ادامه داد:
- آقا، این کفش سایز... .
با کلتی که رابرت بر روی سر پسر گذاشت حرفش را نیمه کاره رها کرد. این‌بار رابرت به جای پسر پرسید:
- سایز چهل و دو دارین؟
پسر کفش را به طرف رابرت گرفت و با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود ل*ب گشود:
- اوکی‌... اوکی. آروم... آروم... با... باش... ‌.
نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی رابرت شد. با اسلحه در سر پسر کوبید و پایش را بلند کرد و به کمرش ضربه‌‌ی مضبوطی زد و فریاد کشید:
- گمشو تا خونت رو نریختم.
ترسی همانند خوره به جان مادرش رخنه زد. دستش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار داد و از رابرت عذر‌خواهی کرد و با پسرش از مغازه خارج شدند. رابرت بر روی صندلی نشست و کفش را پوشید. قهقهه‌ای مستانه سر داد و چند گام برداشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب کفشیه! رسماً که به کُتم هم میاد.
سپس سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا مآورد و رو به صاحب مغازه ادامه داد:
- همین رو می‌خوام.
بر روی صندلی نشست تا صاحب مغازه کفشش را در کارتن قرار دهد و به او بدهد. بعد از گذشت یک دقیقه، صاحب مغازه سرش را کج کرد و گفت:
- هی آقا، کفش‌تون آماده‌ست.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
انگار سال‌ها در قفسی زندانی‌اش کرده‌اند. درست همانند پرنده بال‌هایش را زخمی کرده بودند و حال که درب این قفس باز شده و از قفس رهایی یافته است، آزادی برایش حس عجیبی دارد. هر آدمی را که از پیاده‌رو رد می‌شود آنالیز می‌کند. انگار آدم‌ها برایش دیگر آن‌‌چنان جالب نیستند. آن‌قدر فکر کرده بود که افکار ذهنش پاره شده بود. سعی کرد خود را به بی‌خیالی بزند چون هر چه فکر می‌کرد به جواب که نمی‌رسید هیچ، از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتاد. تمام فکرهایش به کوچه پس کوچه‌هایی ختم میشد که انتهای آن بن‌بست بود. چند قدمی برداشت تا به یک فست‌فودی رسید. نام آن را چند بار خواند و در قلک ذهنش سپرد. وارد فست‌فودی شد. یک پیرمرد و یک پیرزن بر روی صندلی نشسته و در حال صحبت بودند. به طرف مرد رفت و گفت:

- توپ‌های کیبه با گوشت می‌خواستم.

مرد نگاهی به چهره‌ی رابرت کرد و گفت:

- منتظر باشین. آماده که شد، صدا می‌زنم.

رابرت بر روی صندلی نشست و به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. سرش را بر روی دستانش گذاشت و طولی نکشید که به اغمای عمیقی فرو رفت؛ اما چند دقیقه‌ای گذشت که صدایی او را از خواب بیدار کرد. درد بدی در ناحیه‌ی پیشانی و سرش احساس کرد. آرام سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و نگاهی به اطرافش انداخت کسی جز گارسون بالای سرش نبود که ل*ب زد:

- غذاتون آماده‌ست... بفرمایید نوش‌جان.

رابرت ظرف غذا را از گارسون گرفت و مشغول خوردن شد. نمی‌دانست چطور شروع کند که صدای معده‌اش خفه شود. آن‌قدر تندتند می‌خورد که گارسون با دو چشمانی گرد شده از تعجب، به او زل زده بود. در حالی که آخرین توپ‌های کیبه گوشت را می‌خورد، ل*ب زد:

- شنیسل مرغ هم می‌خوام.

گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. بعد از چند دقیقه غذا آماده شد و گارسون برایش آورد. نگاهی گذرا به گارسون انداخت و مشغول خوردنِ غذا شد. دستانش پر از چربی شده بود. دستمال را از جعبه بیرون کشید و دستانش را تمیز کرد. زمانی که غذایش را خورد دسته‌ی صندلی را گرفت و آن را عقب کشید و پول را بر روی میز قرار داد و دسته‌ی کیفش را روی شانه‌اش انداخت و از فست فودی خارج شد. چند قدمی برداشت و وارد مغازه‌ی لباس‌فروشی شد. نگاهی به صاحب مغازه انداخت و سپس زاغ چشمان قیر گونش را به طرف لباس‌ها چرخاند. با دیدن یک کُت مشکی چرم که بلندی‌اش تا زانو می‌رسید، چشمانش درخشش گرفت. لباس را با دستانش لمس کرد و آن را برداشت و به اتاق پرو رفت. کیفش را به چوب لباسی آویزان کرد و درب را قفل کرد و لباس را پوشید. لباس حسابی به تنش می‌آمد. در آینه، لبخند ژکوندی برای خود زد.

با همان لباس از اتاق پرو بیرون آمد. صاحب مغازه به ساعت مچی‌اش خیره شد.  زمانی که صدای درب اتاق پرو را شنید، سرش را به طرف رابرت چرخاند و گفت:

- چیشد؟ پسندتونه؟

رابرت دستی بر روی لباس کشید و نرمخند لبانش کش آمد و گفت:

- البته.

پولِ لباس را حساب کرد و به طرف کفش فروشی رفت. ازدحامی از جمعیت که در حال تکاپو بودند، نظرش را جلب کرد. شانه‌ای به تمسخر بالا انداخت و وارد مغازه شد آن‌قدر مغازه شلوغ بود که جای انداختنِ یک سوزن هم نبود‌. آرام‌ اما به سختی وارد مغازه شد. کفشی مشکی رنگ چشمش را گرفت. تا به طرف کفش  رفت پسری جوان او را در دست گرفت و رو به مادر پیرش گفت:

- این کفش قشنگه، نه؟

رابرت از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. عرق‌های سرد، از پیشانی‌اش لیز خورد و از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد به طرف پسر خزید و غرید:

- این کفش رو من می‌خوام بخرم. زود بذار سرجاش.

اما پسر بدون آنکه حتی نگاهی به رابرت بیندازد، رو به صاحب مغازه ادامه داد:

- آقا، این کفش سایز... .

با کلتی که رابرت بر روی سر پسر گذاشت حرفش را نیمه کاره رها کرد. این‌بار رابرت به جای پسر پرسید:

- سایز چهل و دو دارین؟

پسر کفش را به طرف رابرت گرفت و با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود ل*ب گشود:

- اوکی‌... اوکی. آروم... آروم... با... باش... ‌.

 نیشخندی مزین لبان گوشتی رابرت شد. با اسلحه در سر پسر کوبید و پایش را بلند کرد و به کمرش ضربه‌‌ی مضبوطی زد و فریاد کشید:

- گمشو تا خونت رو نریختم.

ترسی همانند خوره به جان مادرش رخنه زد. دستش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار داد و از رابرت عذرخواهی کرد و با پسرش از مغازه خارج شدند. رابرت بر روی صندلی نشست و کفش را پوشید. قهقهه‌ای مستانه سر داد و چند گام برداشت  و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- عجب کفشیه! رسماً که به کُتم هم میاد.

سپس سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و رو به صاحب مغازه ادامه داد:

- همین رو می‌خوام.

بر روی صندلی نشست تا صاحب مغازه کفشش را در کارتن قرار دهد و به او بدهد. بعد از گذشت یک دقیقه، صاحب مغازه سرش را کج کرد و گفت:

- هی آقا، کفش‌تون آماده‌ست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
رابرت سرش را کج کرد و با چند خیز، خود را به صاحب مغازه رساند و چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب گشود:
- آقا اسم داره، رابرت وینسلتم!
صاحب مغازه از زیر عینکش رابرت را با دو چشمانی گرد شده آنالیز کرد و باز عینکش را بر روی چشمانش تنظیم کرد. خیال کرد خواب می‌بیند و در عین حال حقیقت است و از شدت ترس، کل تنش می‌لرزد. انگار حتی صاحب مغازه هم رابرت را می‌شناسد. اما رابرت برایش آن‌ چنان تعجب‌آور نیست و می‌گوید:
- این هم پول!
مرد نگاهی به پول می‌اندازد و نرمخند لبانش کش می‌آید.
انگار دلش می‌خواهد تا رابرت دیوانه نشده و جنون دامانش را نگرفته است از مغازه‌اش بیرون برود‌‌. در اصل رابرت هم خیلی کارهای انجام نشده دارد پس به سرعت از مغازه خارج شد. در همین حال، متوجه‌ی آتش سوزی‌ای شد. انگار چند مغازه و ماشینی آتش گرفته بود. صدای جیغ و گریه‌ی دو پسر بچه در مغازه و ماشین در گوش رابرت اکو شد. رابرت به سرعت دوید و درب ماشین را گشود و پسر بچه‌ای که زیر صندلی پنهان شده بود و با دو چشمان قیرگونش که آغشته به اشک بود به رابرت خیره شد. دستانش را به طرف پسر بلند کرد و گفت:
- دست‌هام رو بگیر!
پسر که هم می‌ترسید و هم نمی‌توانست این‌جا بماند دستان رابرت را گرفت. سپس او را درآغوش گرفت و به او کمک کرد تا از خطر در امان باشد. سپس گوشه‌ی سرش را خاراند و ادامه داد:
- خوبی؟ اون پسر کجاست؟
پسر زاغ چشمانش درخشش گرفت و در حینی که سرفه می‌کرد بریده‌بریده ل*ب ورچید:
- صندوق... صندوق عقب... عقب... ما... ماشین!
رابرت در جواب پسر، با سر تکان دادنی اکتفا کرد و بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و به طرف صندوق عقب ماشین پا تند کرد. اما درب صندوق عقب گشوده نمی‌شد. سنجاقی که در کیفش بود را برداشت و او را اندکی کج کرد و آن‌قدر تلاش کرد تا به ندرت موفق شد و درب گشوده شد. پسر و دختری در صندوق عقب همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته بودند و سیل اشک‌هایشان جاری بود و ترس همانند برق می‌لرزاندشان. نیمی از صورت و دستان آن‌ها سوخته بود. رابرت دستان آن‌ها را گرفت و هر دو را در آ*غ*و*ش کشید و بر روی زمین نهاد. در همان حین، ماشین به کل سوخت و به خاکستر تبدیل شد. ازدحامی از جمعیت جیغ زدند و فرار کردند. در همین حین، فیلم‌بردارها رسیدند و از رابرت فیلم‌برداری کردند. اما رابرت از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد با صدایی بلند غرید:
- یکی زنگ اورژانس بزنه!
صدای اورژانس، در کل خیابان پیچید. رابرت دستی بر روی صورت دخترک کشید و لبخندی زیبا مزین لبانش شد و گفت:
- نگران نباش... اورژانس رسید!
همه‌ی خبرنگارها از رابرت فیلم و عکس گرفتند. در همین حین رابرت نقاب «سالوادور دالی‌اش» را بر روی صورتش تنظیم کرد. یکی از خبرنگارها رو به رابرت گفت:
- اسم شما چیه؟
اما رابرت سکوت را به حرف زدن ترجیح داد و هیچ حرفی نزد یکی از خبرنگارهای دیگر ل*ب گشود:
- لطفاً بگین، اسمتون چیه؟
رابرت کمی نقابش را بر روی صورتش تنظیم کرد و گفت:
- رابرت وینسلت!
و باز سئوال پرسیدند:
- شما چرا جون بچه‌ها رو نجات دادین؟
رابرت با عصبانیت کلتش را بیرون آورد و بر روی سر زن گرفت و از لای دندان‌هایی که می‌غرید سری تکان داد و فریاد کشید:
- خفه میشی یا خودم خفه‌ات کنم؟
زن که بسیار ترسیده بود یک تای ابروانش بالا پرید و گفت:
- خواهش می‌کنم... خواهش... می... می‌کنم ولم کن!
رابرت بلندبلند قهقهه زد و رویش را برگرداند و چند گام برداشت و ل*ب ورچید:
- ولت کردم... ولت کردم. نترس!
کلتش را در گوشه‌ی شلوارش قرار داد و از پیاده رو رد شد و سوار ماشینش شد و اطرافش را آنالیز کرد. سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و آهنگ ملایمی گذاشت. داشبرد را باز کرد با دیدن شیشه‌ی عطر کوچکی که به شکل قلب و قرمز رنگ بود چشمانش درخشش گرفت. سر شیشه‌ی عطر را گشود و او را به بینی‌اش نزدیک کرد و بویش را به مشامش فرستاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، عجب بویی!
اندکی از عطر را روی کتش زد و بعد هم چند طرف ماشین را از عطر معطر کرد و او را در داشبرد قرار داد. در همین حین که می‌رفت پیرمردی از گوشه‌ی خیابان رد شد پایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و به پیرمرد برخورد کرد. همه‌ی مردم به طرف پیرمرد دویدند اما رابرت پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و قهقهه‌ای مستانه سر داد و چند دقیقه بعد جلوی درب هتل ماشینش را زیر درخت بلوط پارک کرد. دسته‌ی درب را کشید و
از ماشین پیاده شد‌‌. خیابان خلوت بود از پله‌های هتل بالا رفت تا به درب رسید. منتظر ماند تا درب که اتوماتیک است باز شود وقتی گشوده شد وارد هتل شد. صدایی او را به خود جلب کرد:
- اسم شما چیه؟
نگاهش به سمت صدا مجسم شد و سرش را اندکی کج کرد تا او را دید سرش را پایین انداخت و با سرعت وارد اتاقش شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آه، خداروشکر نجات پیدا کردم. خبرنگارهای لعنتی بالاخره فیلم من رو گرفتن و همه جا پخش کردن!
از عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. به کُتش چنگی زد و لباسش را بیرون آورد و با شتاب و تندی آن را بر روی تخت پرتاب کرد و کفش‌هایش را گوشه‌ای گذاشت و با پایش به آن‌ دو ضربه‌ی شافعی وارد کرد که باعث شد جلوی درب بیفتد. در توسط کسی گشوده شد . بعد از آن یک جفت از کفشش به بیرون از درب افتاد. دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و سرش را کج کرد و گفت:
- چی می‌خوای؟
گارسون نگاه سر تا پا تمسخرش را به رابرت داد و گفت:
- چیزی میل دارین؟
رابرت که به پنجره چشم دوخته بود گفت:
- نه. برو!
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت سرش را کج کرد و با چند خیز، خود را به صاحب مغازه رساند و چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب گشود:

- آقا اسم داره، رابرت وینسلتم!

صاحب مغازه از زیر عینکش رابرت را با دو چشمانی گرد شده آنالیز کرد و باز عینکش را بر روی چشمانش تنظیم کرد. خیال کرد خواب می‌بیند و در عین حال حقیقت است و  از شدت ترس، کل تنش می‌لرزد. انگار حتی صاحب مغازه هم رابرت را می‌شناسد. اما رابرت برایش آن‌ چنان تعجب‌آور نیست و می‌گوید:

- این هم پول!

مرد نگاهی به پول می‌اندازد و نرمخند لبانش کش می‌آید.

انگار دلش می‌خواهد تا رابرت دیوانه نشده و جنون دامانش را نگرفته است از مغازه‌اش بیرون برود‌‌. در اصل رابرت هم خیلی کارهای انجام نشده دارد پس به سرعت از مغازه خارج شد. در همین حال، متوجه‌ی آتش سوزی‌ای شد. انگار چند مغازه و ماشینی آتش گرفته بود. صدای جیغ و گریه‌ی دو پسر بچه در مغازه و ماشین در گوش رابرت اکو شد. رابرت به سرعت دوید و درب ماشین را گشود و پسر بچه‌ای که زیر صندلی پنهان شده بود و با دو چشمان قیرگونش که آغشته به اشک بود به رابرت خیره شد. دستانش را به طرف پسر بلند کرد و گفت:

- دست‌هام رو بگیر!

پسر که هم می‌ترسید و هم نمی‌توانست این‌جا بماند دستان رابرت را گرفت. سپس او را درآغوش گرفت و به او کمک کرد تا از خطر در امان باشد. سپس گوشه‌ی سرش را خاراند و ادامه داد:

- خوبی؟ اون پسر کجاست؟

پسر زاغ چشمانش درخشش گرفت و در حینی که سرفه می‌کرد بریده‌بریده ل*ب ورچید:

- صندوق... صندوق عقب... عقب... ما... ماشین!

رابرت در جواب پسر، با سر تکان دادنی اکتفا کرد و بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و به طرف صندوق عقب ماشین پا تند کرد. اما درب صندوق عقب گشوده نمی‌شد. سنجاقی که در کیفش بود را برداشت و او را اندکی کج کرد و آن‌قدر تلاش کرد تا به ندرت موفق شد و درب گشوده شد. پسر و دختری در صندوق عقب همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته بودند و سیل اشک‌هایشان جاری بود و ترس همانند برق می‌لرزاندشان. نیمی از صورت و دستان آن‌ها سوخته بود. رابرت دستان آن‌ها را گرفت و هر دو را در آ*غ*و*ش کشید و بر روی زمین نهاد. در همان حین، ماشین به کل سوخت و به خاکستر تبدیل شد. ازدحامی از جمعیت جیغ زدند و فرار کردند. در همین حین، فیلم‌بردارها رسیدند و از رابرت فیلم‌برداری کردند. اما رابرت از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد با صدایی بلند غرید:

- یکی زنگ اورژانس بزنه!

صدای اورژانس، در کل خیابان پیچید. رابرت دستی بر روی صورت دخترک کشید و لبخندی زیبا مزین لبانش شد و گفت:

- نگران نباش... اورژانس رسید!

همه‌ی خبرنگارها از رابرت فیلم و عکس گرفتند. در همین حین رابرت نقاب «سالوادور دالی‌اش»  را بر روی صورتش تنظیم کرد. یکی از خبرنگارها رو به رابرت گفت:

- اسم شما چیه؟

اما رابرت سکوت را به حرف زدن ترجیح داد و هیچ حرفی نزد یکی از خبرنگارهای دیگر ل*ب گشود:

- لطفاً بگین، اسمتون چیه؟

رابرت کمی نقابش را بر روی صورتش تنظیم کرد و گفت:

- رابرت وینسلت!

و باز سئوال پرسیدند:

- شما چرا جون بچه‌ها رو نجات دادین؟

رابرت با عصبانیت کلتش را بیرون آورد و بر روی سر زن گرفت و از لای دندان‌هایی که می‌غرید سری تکان داد و فریاد کشید:

- خفه میشی یا خودم خفه‌ات کنم؟

زن که بسیار ترسیده بود یک تای ابروانش بالا پرید و گفت:

- خواهش می‌کنم... خواهش... می... می‌کنم ولم کن!

رابرت بلندبلند قهقهه زد و رویش را برگرداند و چند گام برداشت و ل*ب ورچید:

- ولت کردم... ولت کردم. نترس!

کلتش را در گوشه‌ی شلوارش قرار داد و از پیاده رو رد شد و سوار ماشینش شد و اطرافش را آنالیز کرد. سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و آهنگ ملایمی گذاشت. داشبرد را باز کرد با دیدن شیشه‌ی عطر کوچکی که به شکل قلب و قرمز رنگ بود چشمانش درخشش گرفت. سر شیشه‌ی عطر را گشود و او را به بینی‌اش نزدیک کرد و بویش را به مشامش فرستاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- اوه، عجب بویی!

اندکی از عطر را روی کتش زد و بعد هم چند طرف ماشین را از عطر معطر کرد و او را در داشبرد قرار داد. در همین حین که می‌رفت پیرمردی از گوشه‌ی خیابان رد شد پایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و به پیرمرد برخورد کرد. همه‌ی مردم به طرف پیرمرد دویدند اما رابرت پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و قهقهه‌ای مستانه سر داد و چند دقیقه بعد جلوی درب هتل ماشینش را زیر درخت بلوط پارک کرد. دسته‌ی درب را کشید و

از ماشین پیاده شد‌‌. خیابان خلوت بود از پله‌های هتل بالا رفت تا به درب رسید. منتظر ماند تا درب که اتوماتیک است باز شود وقتی گشوده شد وارد هتل شد. صدایی او را به خود جلب کرد:

- اسم شما چیه؟

نگاهش به سمت صدا مجسم شد و سرش را اندکی کج کرد تا او را دید سرش را پایین انداخت و با سرعت وارد اتاقش شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:

- آه، خداروشکر نجات پیدا کردم. خبرنگارهای لعنتی بالاخره فیلم من رو گرفتن و همه جا پخش کردن!

از عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. به کُتش چنگی زد و لباسش را بیرون آورد و با شتاب و تندی آن را بر روی تخت پرتاب کرد و کفش‌هایش را گوشه‌ای گذاشت و با پایش به آن‌ دو ضربه‌ی شافعی وارد کرد که باعث شد جلوی درب بیفتد. در توسط کسی گشوده شد . بعد از آن یک جفت از کفشش به بیرون از درب افتاد. دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و سرش را کج کرد و گفت:

- چی می‌خوای؟

گارسون نگاه سر تا پا تمسخرش را به رابرت داد و گفت:

- چیزی میل دارین؟

رابرت که به پنجره چشم دوخته بود گفت:

- نه. برو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
مرد، دسته‌ی درب را گرفت و به همراه خود کشید. سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. رابرت رویش را برگرداند و تلوزیون را روشن کرد. تا سیاه‌چاله‌ی چشمش به طرف تلوزیون چرخید و خودش را دید، ابروانش در هم گره خورد.
- در شهر آتش‌سوزی به پا شده بود. رابرت جون چندین بچه رو نجات داد؛ خیلی عجیبه! شخصی که جنون داره و جون مردم رو توی خطر می‌ندازه. چطور ممکنه که جون بچه‌ها رو نجات داده باشه؟
از شدت خشم، کنترل را محکم در ال‌سی‌دی زد. زیر ضربه‌ی مضبوط آن لرزید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خفه‌شو!
کُتش را از روی ت*خت خو*اب برداشت و او را بر تن کرد و کفش‌هایش را هم پوشید و لباس‌هایش را از آویزان جدا کرد و در کیفش گذاشت و از اتاق خارج شد. کلید را تحویل داد و از هتل بیرون رفت. دیگر نمی‌توانست با این شرایطش در هتل بماند. او دوست داشت بدون دردسر، در یک جای آرام زندگی کند. هر چند آرام بودن برای او همچنان مضحک به چشم می‌آمد ولی با این وجود، دوست نداشت در میان مردم زندگی کند. از عابر پیاده گذر کرد. چند زن در کنار خیابان ایستاده بودند. یکی از آن‌ها گفت:
- امشب تولد پسرمه. باید یه دلقک بیاد به جشن تولدش... اما من و همسرم کسی رو پیدا نکردیم.
رابرت، قهقهه‌ای مستانه سر داد و دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد و میان قهقهه‌هایش، رو به زن ل*ب ورچید:
- دلقک بهتر از من؟
تمام سرها به طرف صورت رابرت چرخید. با چشمانی گرد شده از شدت تعجب، به او خیره شدند. زنی از میان آ‌ن‌ها از کوره در رفت و ل*ب گشود:
- داری مسخره می‌کنی؟
رابرت، اطرافش را آنالیز کرد و به طرف آن زن خزید. کارتی که نشان می‌داد او جنون دارد را از جیبش خارج کرد و متقابل مردمک چشمان قیر‌گونه‌ی زن گرفت و نیشخندی زد.
- به نظرت، اون‌قدر علافم‌ که بشینم مسخره‌ات کنم؟ این کارت رو ببین.
زن، زبان بر روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید. یک تای ابروان کم پشتش بالا پرید. سپس گفت:
- پس امشب میای؟ یه شماره تماس بهم بده تا آدرس رو برات پیامک کنم.
رابرت گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:
- آدرس رو بگو خودم هر ساعتی که بگی‌ میام.
زن، آدرس را بر روی کاغذی نوشت و به طرف رابرت گرفت.
- بیا... یه وقتی دیر نکنی‌ها، این مهمونی رو برای پسرم گرفتم. هر چقدر هم پول بخوای بهت میدم.
چشمان رابرت درخشش گرفت. سپس سری به نشانه‌ی تائید تکان داد و از عابر پیاده گذر کرد. با خنده، از پیاده رو گذشت. صدای نوتفیکیشن تلفنش در گوشش نجوا شد. این صدا، برایش جز خواب و خیال نبود. با خود اندیشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این کیه که به من زنگ می‌زنه؟
سال‌هاست که هیچ‌کس سراغی از او نگرفته و به او زنگ نزده بود. حال برایش آن‌قدر تعجب‌آور بود که چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.
تلفنش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مگه میشه؟
چند بار هستریک‌وار پلک زد و باز سیاه‌چاله‌ی چشمانش روی صفحه‌ی تلفن میخ‌کوب شد و باری دیگر، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نه غیر ممکنه!
تماس را جواب داد و صدای نازکی‌ که نشان می‌داد صدای خواهرش است. در گوشش نجوا شد:
- رابرت، خوبی؟
پرسیدن چنین سئوالی برای او خیلی مسخره و خنده‌آور به‌نظر می‌رسید. افتاد روی دور خنده و بلند قهقهه زد. در همین حین که می‌خندید، ‌صدای خواهرش باری دیگر در گوشش نجوا شد:
- چرا می‌خندی؟
رابرت، به خنده‌هایش پایان داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد غرید:
- خوبم‌، خوبم.
بعد از اندکی مکث، خواهرش گفت:
- میای پیشم؟
رابرت ابرویی بالا انداخت و با لبخند ملیحی که بر روی ل*ب‌هایش نقش بسته بود. گفت:
- تعجب‌آوره که کسی می‌خواد با دیوونه‌ای مثل من ملاقات کنه.
خواهرش با بغض در جوابش گفت:
- تو دیوونه نیستی. بیا خونه برات همه چیز رو توضیح میدم. خواهش می‌کنم!
رابرت اندکی فکر کرد و بعد از چند ثانیه، بالاخره سکوت حزن‌آلود بینشان را شکست و گفت:
- اوکی، آدرس رو برام پیامک کن.
بلافاصله تماس را قطع کرد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد و باز به راهش ادامه داد.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ساعت دو!
با خود فکر می‌کرد که تا شب هنوز خیلی فرصت دارد و بد قول نمی‌شود. اما برای شب هزاران فکر در سر داشت که باید آن‌ها را حتماً عملی کند. روی پله‌ای که کنار خانه‌ای بود نشست و به تلفنش خیره ماند. منتظر بود تا خواهرش آدرس خانه‌اش را پیامک کند. در همین حین که به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود. صدای نوتفیکیشن تلفنش او را از فکر بیرون آورد و رمزش را وارد کرد و بعد از این‌که پیام را خواند از روی پله بلند شد و گوشه‌ی خیابان ایستاد تا تاکسی‌ای رد شود. اشعه‌های ریز و درشت خورشید، به همان قوت و باریکی در صورتش تابید و باعث شد که چشمانش به وضوح اطراف را به خوبی نبیند. دستش را جلوی اشعه‌های بی‌رمق خورشید سپر کرد تا بتواند جلوی تاری چشمش را بگیرد. تاکسی‌ای رد شد و در حالی که برایش بوق میزد. لبخندی مزین ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ رنگش شد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مرد، دسته‌ی درب را گرفت و به همراه خود کشید. سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. رابرت رویش را برگرداند و تلوزیون را روشن کرد. تا سیاه چاله‌ی چشمش به طرف تلوزیون چرخید و خودش را دید ابروانش در هم گره خورد.

- در شهر آتش‌سوزی به پا شده بود. رابرت جون چندین بچه رو نجات داد؛ خیلی عجیبه! شخصی که جنون داره و جون مردم رو توی خطر می‌ندازه چطور ممکنه که جون بچه‌ها رو نجات داده باشه؟

از شدت خشم، کنترل را محکم در ال‌سی‌دی زد زیر ضربه‌ی مضبوط آن لرزید و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- خفه‌شو!

کُتش را از روی ت*خت خو*اب برداشت و او را بر تن کرد و کفش‌هایش را هم پوشید و لباس‌هایش را از آویزان جدا کرد و در کیفش گذاشت و از اتاق خارج شد. کلید را تحویل داد و از هتل بیرون رفت. دیگر نمی‌توانست با این شرایطش در هتل بماند. او دوست داشت بدون دردسر، در یک جای آرام زندگی کند. هر چند آرام بودن برای او همچنان مضحک به چشم می‌آمد ولی با این وجود، دوست نداشت در میان مردم زندگی کند. از عابر پیاده گذر کرد. چند زن در کنار خیابان ایستاده بودند. یکی از آن‌ها گفت:

- امشب تولد پسرمه. باید یه دلقک بیاد به جشن تولدش... اما من و همسرم کسی رو پیدا نکردیم.

رابرت قهقهه‌ای مستانه سر داد و دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد و میان قهقهه‌هایش، رو به زن ل*ب ورچید:

- دلقک بهتر از من؟

تمام سرها به طرف صورت رابرت چرخید. با چشمانی گرد شده از شدت تعجب، به رابرت خیره شدند. زنی از میان آ‌ن‌ها از کوره در رفت و ل*ب گشود:

- داری مسخره می‌کنی؟

رابرت، اطرافش را آنالیز کرد و به طرف آن زن خزید. کارتی که نشان می‌داد او جنون دارد را از جیبش خارج کرد و متقابل مردمک چشمان قیر گونه‌ی زن گرفت و نیشخندی زد.

- به نظرت، اون‌قدر علافم‌ که بشینم مسخره‌ات کنم؟ این کارت رو ببین.

زن، زبان بر روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید. یک تای ابروان کم پشتش بالا پرید سپس گفت:

- پس امشب میای؟ یه شماره تماس بهم بده تا آدرس رو برات پیامک کنم.

رابرت گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:

- آدرس رو بگو خودم هر ساعتی که بگی‌ میام.

زن  آدرس را بر روی کاغذی نوشت و به طرف رابرت گرفت.

- بیا... یه وقتی دیر نکنی‌ها، این مهمونی رو برای پسرم گرفتم. هر چقدر هم پول بخوای بهت میدم.

چشمان رابرت درخشش گرفت. سپس سری به نشانه‌ی تائید تکان داد و از عابر پیاده گذر کرد. با خنده، از پیاده رو گذشت. صدای نوتفیکیشن تلفنش در گوشش نجوا شد. این صدا، برایش جز خواب و خیال نبود. با خود اندیشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- این کیه که به من زنگ می‌زنه؟

 سال‌هاست که هیچ‌کس سراغی از او نگرفته و به او زنگ نزده بود. حال برایش آن‌قدر تعجب‌آور بود که چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.

تلفنش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- مگه میشه؟

چند بار هستریک‌وار پلک زد و باز سیاه چاله‌ی چشمانش روی صفحه‌ی تلفن میخ‌کوب شد و باری دیگر زیر ل*ب زمزمه کرد:

- نه غیر ممکنه!

تماس را جواب داد و صدای نازکی‌ که نشان می‌داد صدای خواهرش است در گوشش نجوا شد:

- رابرت، خوبی؟

پرسیدن چنین سئوالی برای او خیلی مسخره و خنده‌آور به‌نظر می‌رسید. افتاد روی دور خنده و بلند قهقهه زد. در همین حین که می‌خندید ‌صدای خواهرش باری دیگر در گوشش نجوا شد:

- چرا می‌خندی؟

رابرت، به خنده‌هایش پایان داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد غرید:

- خوبم‌، خوبم.

بعد از اندکی مکث، خواهرش گفت:

- میای پیشم؟

رابرت ابرویی بالا انداخت و با لبخند ملیحی که بر روی ل*ب‌هایش نقش بسته بود. گفت:

- تعجب‌آوره که کسی می‌خواد با دیوونه‌ای مثل من ملاقات کنه.

خواهرش با بغض در جوابش گفت:

- تو دیوونه نیستی. بیا خونه برات همه چیز رو توضیح میدم. خواهش می‌کنم!

رابرت اندکی فکر کرد و بعد از چند ثانیه، بالاخره سکوت حزن‌آلود بینشان را شکست و گفت:

- اوکی، آدرس رو برام پیامک کن.

بلافاصله تماس را قطع کرد و سیاه چاله‌ی نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد و باز به راهش ادامه داد.

نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- ساعت دو!

با خود فکر می‌کرد که تا شب هنوز خیلی فرصت دارد و بد قول نمی‌شود. اما برای شب هزاران فکر در سر داشت که باید آن‌ها را حتماً عملی کند. روی پله‌ای که کنار خانه‌ای بود نشست و به تلفنش خیره ماند. منتظر بود تا خواهرش آدرس خانه‌اش را پیامک کند. در همین حین که به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود. صدای نوتفیکیشن تلفنش او را از فکر بیرون آورد و رمزش را وارد کرد و بعد از این‌که پیام را خواند؛ از روی پله بلند شد و گوشه‌ی خیابان ایستاد تا تاکسی‌ای رد شود. اشعه‌های ریز و درشت خورشید به همان قوت و باریکی، در صورتش تابید و باعث شد که چشمانش اطراف را به خوبی نبیند. دستش را جلوی اشعه‌های بی‌رمق خورشید سپر کرد تا بتواند جلوی تاری چشمش را بگیرد. تاکسی‌ای رد شد و در حالی که برایش بوق میزد لبخندی مزین ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ رنگش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
رابرت، نگاهش به طرف اعضای صورت راننده تاکسی چرخ خورد. طولی نکشید که سرش را برگرداند و دسته‌ی درب را کشید تا سوار ماشین شود. با صدایی بشاش گفت:
- حرکت کن.
راننده تاکسی، مردمک چشمانش در اعضای صورت رابرت که ماسک واته مدل آن را پوشانده بود، میخ‌کوب شد. نگاهش را از صورت او دزدید و پایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و فشرد.
رابرت، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. اما صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا نگاهش را از عابر پیاده بگیرد. با دیدن شماره‌ی ناشناس، چشمانش گرد شد و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت. سپس دکمه‌ی پاور تلفنش را زد تا بیش از این صدایش روی مخش راه نرود. راننده تاکسی، آهنگ بی‌کلام که حس التیام‌بخشی را به روح و تن رابرت تزریق می‌کرد گذاشت. رابرت، از این‌که خود ماشین داشت اما با تاکسی به خانه‌ی خواهرش می‌رفت، قهقهه‌ای مستانه سر داد. البته، زمانی که به این موضوع فکر می‌کرد که ماشین متعلق به او نیست و باید آن را به صاحبش برگرداند. بیشتر خنده‌اش می‌گرفت. البته شاید این کار را نکند چون دو به شک است. زیرا بیشتر اوقات، با این ماشین اطراف آمریکا، به خصوص شیکاگو را دور زده و وابستگی بسیاری به ماشین پیدا کرده است. راننده تاکسی، ناخودآگاه مردمک چشمانش به طرف صورت رابرت چرخید. اما بیشتر از قبل، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. رابرت زیپ کیفش را گشود و هدفونش را برداشت و بر روی گ*ردنش نهاد. سپس شقیقه‌اش را ماساژ داد و رو به او گفت:
- یکم جلوتر پیاده میشم.
راننده تاکسی، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. رابرت آهنگ مورد علاقه‌اش را در هدفون پلی کرد. گرچه نمی‌دانست بخاطر این‌که هدفون گذاشته است صدایش دو برابر آن‌چه که بود بَم‌تر می‌شود. ولی با صدای بشاش که با فریاد آمیخته بود ادامه داد:
- خیله‌خب، همین‌جا پیاده میشم‌.
ترس، همانند خوره به جان راننده تاکسی رخنه زد. ماشینش را کنار ماشین لکنروز پارک کرد. رابرت، از ماشین پیاده شد و مقداری پول از کیفش خارج کرد و به طرف او گرفت. سپس وارد کوچه‌ی تنگ و باریکی شد. نگاهش به طرف تمام خانه‌ها میخ‌کوب شد. لبخند ژکوندی مزین لبان قلوه‌ایش شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا خواهرم می‌خواد من رو ببینه؟ مگه من اون‌قدر آدم عاقلی هستم که اون حتی وجودش رو داشته باشه به من سلام کنه؟ من اون آدمی‌ام که همه ازم متنفر و خسته شدن. اگر این‌طور نبود، پس چرا من رو سال‌ها توی تیمارستان بستری کردن؟ درسته که جنون دارم اما چرا باید چشم‌هاشون رو ببندن و من رو اون‌جا بفرستن؟ مگه من آدم نیستم؟ چون جنون دارم دیگه شدم حیوون؟
پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ زیبایش را پوشاند. به طرز عجیب و نامحسوسی چشمانش تار می‌دید. با بلندی سر آستین لباسش، دانه‌های مرواریدی که صورتش را فرا گرفته بود پاک کرد. دست لرزانش را بر روی زنگ آیفونی قرار داد و با انگشت اشاره‌اش دکمه‌ی زنگ را به آرامی فشرد. از شدت خشم، کف کفشش را بر روی زمین کوبید. درب به صورت خودکار گشوده شد. درب را محکم کوبید. جوری که حتی خود، زیر ضربه‌اش لرزید. چند گام برداشت و از پله‌هایی که همانند مار به دور خانه چنبره زده بود یکی دوتا بالا رفت. دست زمختش را بر روی دسته‌ی هلالی شکل درب گذاشت و به آرامی آن را گشود. مردمک چشمش به طرف خواهرش که با کیک نسبتاً بزرگی به طرفش گام برمی‌داشت، چرخ خورد. متقابل رابرت ایستاد مثل همیشه لبخندی شیرین گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش طرح بست و چال گونه‌‌اش را به نمایش گذاشت. رابرت از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و از شوق، چشمانش درخشش گرفت. فاصله‌ی بینشان را با دو گام پُر کرد و ل*ب ورچید:
- ای... این چیه؟ تو... تولد منه؟
خواهرش، از شدت و فرط دانه‌های مرواریدی اشک، چشمانش قرمز می‌زد. با تکان دادن سرش اکتفا کرد و سپس کیک را بر روی میز کوچک قرار داد و در حینی که هق‌هق می‌کرد، رابرت را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- آره تولد توهه.
رابرت، با دو چشمانی که درخشش دو برابر شده بود به کیک چشم دوخت. لبخندی زیبا مزین ل*ب‌هایش شد. سپس گفت:
- سال‌هاست که نمی‌دونم تولد چیه و چند سالمه، ولی امروز تو به من فهموندی که تولد چیه و چند سالم شده.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت، نگاهش به طرف اعضای صورت راننده تاکسی چرخ خورد.  طولی نکشید که سرش را برگرداند و دسته‌ی درب را کشید تا سوار ماشین شود. با صدایی بشاش گفت:

- حرکت کن.

راننده تاکسی، مردمک چشمانش در اعضای صورت رابرت که ماسک واته مدل آن را پوشانده بود، میخ‌کوب شد. نگاهش را از صورت او دزدید و پایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و فشرد.

رابرت، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. اما صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا نگاهش را از عابر پیاده بگیرد. با دیدن شماره‌ی ناشناس، چشمانش گرد شد و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت. سپس دکمه‌ی پاور تلفنش را زد تا بیش از این صدایش روی مخش راه نرود.  راننده تاکسی، آهنگ بی‌کلام که حس التیام‌بخشی را به روح و تن رابرت تزریق می‌کرد گذاشت. رابرت، از این‌که خود ماشین داشت اما با تاکسی به خانه‌ی خواهرش می‌رفت، قهقهه‌ای مستانه سر داد.  البته، زمانی که به این موضوع فکر می‌کرد که ماشین متعلق به او نیست و باید آن را به صاحبش برگرداند. بیشتر خنده‌اش می‌گرفت. البته شاید این کار را نکند چون دو به شک است. زیرا بیشتر اوقات، با این ماشین اطراف آمریکا، به خصوص شیکاگو را دور زده و وابستگی بسیاری به ماشین پیدا کرده است. راننده تاکسی، ناخودآگاه مردمک چشمانش به طرف صورت رابرت چرخید. اما بیشتر از قبل، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. رابرت زیپ کیفش را گشود و هدفونش را برداشت و بر روی گ*ردنش نهاد. سپس شقیقه‌اش را ماساژ داد و رو به او گفت:

- یکم جلوتر پیاده میشم.

راننده تاکسی، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. رابرت آهنگ مورد علاقه‌اش را در هدفون پلی کرد. گرچه نمی‌دانست بخاطر این‌که هدفون گذاشته است صدایش دو برابر آن‌چه که بود بَم‌تر می‌شود. ولی با صدای بشاش که با فریاد آمیخته بود ادامه داد:

- خیله‌خب، همین‌جا پیاده میشم‌.

ترس، همانند خوره به جان راننده تاکسی رخنه زد. ماشینش را کنار ماشین لکنروز پارک کرد. رابرت، از ماشین پیاده شد و مقداری پول از کیفش خارج کرد و به طرف او گرفت. سپس وارد کوچه‌ی تنگ و باریکی شد. نگاهش به طرف تمام خانه‌ها میخ‌کوب شد. لبخند ژکوندی مزین لبان قلوه‌ایش شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:

- چرا خواهرم می‌خواد من رو ببینه؟ مگه من اون‌قدر آدم عاقلی هستم که اون حتی وجودش رو داشته باشه به من سلام کنه؟ من اون آدمی‌ام که همه ازم متنفر و خسته شدن. اگر این‌طور نبود، پس چرا من رو سال‌ها توی تیمارستان بستری کردن؟ درسته که جنون دارم اما چرا باید چشم‌هاشون رو ببندن و من رو اون‌جا بفرستن؟ مگه من آدم نیستم؟ چون جنون دارم دیگه شدم حیوون؟

پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ زیبایش را پوشاند. به طرز عجیب و نامحسوسی چشمانش تار می‌دید. با بلندی سر آستین لباسش، دانه‌های مرواریدی که صورتش را فرا گرفته بود پاک کرد. دست لرزانش را بر روی زنگ آیفونی قرار داد و با انگشت اشاره‌اش دکمه‌ی زنگ را به آرامی فشرد. از شدت خشم، کف کفشش را بر روی زمین کوبید. درب به صورت خودکار گشوده شد. درب را محکم کوبید. جوری که حتی خود، زیر ضربه‌اش لرزید. چند گام برداشت و از پله‌هایی که همانند مار به دور خانه چنبره زده بود یکی دوتا بالا رفت. دست زمختش را بر روی دسته‌ی هلالی شکل درب گذاشت و به آرامی آن را گشود. مردمک چشمش به طرف خواهرش که با کیک نسبتاً بزرگی به طرفش گام برمی‌داشت، چرخ خورد. متقابل رابرت ایستاد مثل همیشه لبخندی شیرین گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش طرح بست و چال گونه‌‌اش را به نمایش گذاشت. رابرت از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و از شوق، چشمانش درخشش گرفت. فاصله‌ی بینشان را با دو گام پُر کرد و ل*ب ورچید:

- ای... این چیه؟ تو... تولد منه؟

خواهرش، از شدت و فرط دانه‌های مرواریدی اشک، چشمانش قرمز می‌زد. با تکان دادن سرش اکتفا کرد و سپس کیک را بر روی میز کوچک قرار داد و در حینی که هق‌هق می‌کرد، رابرت را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- آره تولد توهه.

رابرت، با دو چشمانی که درخشش دو برابر شده بود به کیک چشم دوخت. لبخندی زیبا مزین ل*ب‌هایش شد. سپس گفت:

- سال‌هاست که نمی‌دونم تولد چیه و چند سالمه، ولی امروز تو به من فهموندی که تولد چیه و چند سالم شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
رابرت در حالی که از آ*غ*و*ش دنیز بیرون می‌آمد اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی زیبا صورت پر از غمش را قاب گرفت. دنیز در حالی که دستانش را در دستان رابرت حلقه می‌کرد گفت:
- بریم داخل؟
رابرت سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و هر قدمی که دنیز برمی‌داشت او هم قدم برمی‌داشت. نگاهی به اطراف خانه کرد و گفت:
- با کی زندگی می‌کنی؟
دنیز مردمک چشمانش را به طرف رابرت چرخاند و گفت:
- خودم تنهایی.
رابرت کفش‌هایش را در جلوی چهارچوب درب خانه بیرون آورد و در حالی که آن‌ها را در کنار هم جفت می‌کرد، گفت:
- شوهرت پس چی؟
دنیز، در حالی که کفش‌هایش را بیرون می‌آورد و در جا کفشی جای می‌داد و چند قدم برمی‌داشت، گفت:
- یادت نیست؟ وقتی که من و بچه‌ام رو کتک می‌زد تو متوجه شدی و اون رو کشتی.
رابرت با این حرف خنده‌ای کرد و در حالی که روی کاناپه می‌نشست، ل*ب زد:
- بد کردم؟ حقش بود!
دنیز در حالی که کیک را روی میز می‌گذاشت. تلوزیون را روشن کرد و گفت:
- ولی تو یه قاتلی، می‌دونستی؟
رابرت در حالی که کیفش را بر روی کاناپه می‌گذاشت و زیپ آن را باز می‌کرد، مقداری پول بیرون آورد و در حالی که روی میز می‌انداخت رو به دنیز گفت:
- این هم پول خونش!
دنیز با تعجب نگاهی به پول و بعد نگاهی به رابرت کرد و گفت:
- این همه پول رو از کجا آوردی؟!
رابرت خنده‌ای کرد و گفت:
- پس برای این‌که به من یادآوری کنی که شوهرت رو کشتم و یه قاتلم از من خواستی این‌جا بیام؟
دنیز دو دست رابرت را گرفت و در حالی که ب*وسه‌ای بر روی دستانش می‌زد، گفت:
- نه... این‌طور نیست فقط من دلم برات تنگ شده بود و نخواستم تنها باشی!
رابرت دستانش را از میان دستان دنیز جدا کرد و در حالی که کیفش را بر روی شانه‌اش می‌انداخت، گفت:
- من به تنهایی عادت کردم. تو فقط خواستی من رو بیاری این‌جا و بگی که من قاتلم، ولی باید بگم که من خودم می‌دونم قاتلم!
رابرت چند قدمی برنداشته بود که دنیز دستانش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:
- تو حتی اونی رو که دوستش هم داشتی کُشتی. رابرت تو دچار جنون شدی، می‌فهمی؟
رابرت در حالی که با اشک می‌خندید. چند قدم به طرف عقب برداشت و گفت:
- حق داشتم، خود کرده رو تدبیر نیست!
دنیز در حالی که با تعجب به رابرت خیره شده بود، گفت:
- می‌دونی داری چی میگی؟ میگم تو قاتلی!
رابرت هر قدمی که به طرف دنیز برداشت، دنیز یک قدم عقب‌گرد کرد. رابرت میزی که توسط دنیز چیده شده بود را بلند کرد و همه‌ی ظرف‌های شیشه‌ای را شکست و از لای دندان‌هایی که می‌سایید، فریاد زد:
- می‌دونم من یه قاتلم! آره من یه قاتلم، ولی چرا زنگ پلیس نزدین که من رو دست‌گیر کنن؟ من رو بردین تیمارستان، می‌دونی من توی اون تیمارستان چی‌ها کشیدم؟
دنیز، از ترس سیل اشک‌هایش جاری شد و به دیوار تکیه داد و گفت:
- من اون روز به پدر و مادر گفتم که اون رو تیمارستان نفرستین، اما گوش نکردن! گفتن بهتر از زندانه و ممکنه اون به ما آسیب بزنه.
رابرت در حالی که از حرص بلندبلند می‌خندید، کیفش را از روی کاناپه برداشت و در حالی که روی شانه‌اش می‌انداخت چند قدم خرامان عقب‌گرد کرد.
- میرم، بهتون صدمه‌ای نمی‌زنم، اما خیال کنین رابرت مرده!
دنیز در حالی که سعی می‌کرد چند قدم به سمت رابرت بردارد تا مانعِ رفتن او از این خانه شود، ل*ب ورچید:
- خواهش می‌کنم نرو، ترکم نکن! من فقط تو رو دارم.
رابرت در حالی که پوتین‌هایِ مشکی رنگش را می‌پوشید، نگاه سراپا تمسخرش را به دنیز داد و بلافاصله پوزخندی مزین لبانش شد.
- فقط من رو داری؟ پس پدر و مادر عزیزت چی میشه؟ نکنه می‌خوای بگی اون‌ها رو هم من کشتم؟
دنیز: نه تو نکشتی، اما اون‌ها به دست یه مردی کشته شدن. اون مرد هم پدر شوهر من بود.
رابرت در حالی که درب را می‌گشود، بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و قولنج انگشتانش را شکاند و ل*ب زد:
- حرفی ندارم، دختر جون من رفتم. بای!
درب را محکم به هم کوبید و از پله‌ها به آرامی پایین رفت. داشت به این فکر می‌کرد که وقتی بچه بود و سن و سالی نداشت، پدرش او را بسیار کتک زد و مادرش یک مادر نبود! بلکه یک زن بابا بود که توسط او هیچ‌وقت رنگ خوشی را ندیده بود. وقتی هم بزرگ شد، پدرش او را از خانه بیرون کرد و مجبور شد در خیابان بخوابد و کارتن خواب شود. چند سال پیش زمانی که باید جوانی می‌کرد، پدرش به‌خاطر زنش او را به تیمارستان فرستاد و در تیمارستان هزاران بار عذاب کشید و کتکش زدند. حال هم ‌که خواهرش او را به خانه‌اش دعوت کرده است که در روز تولدش به این مهمی به او بفهماند که تو یک قاتلی، در اصل به این فکر می‌کرد که خواهرش قاتل بودنش را جشن گرفته است و جای کادو به او یادآوری کرده است که چند قتل کرده است. رابرت به این فکر می‌کرد که مادرش توسط پدرش به قتل رسیده بود. حال که پدرش مرده است، باید دست قاتلش را ببوسد، یا سراغ او برود و او را بکشد؟ در همین‌ فکرها پرسه می‌زد که دو پسر که زنجیر را دور دستانشان تکان می‌دادند نگاهی ناشیانه‌ای به او انداختند. یکی از آن‌ها گفت:
- اوه پسر خوشگل، تو کیفت چی داری؟
رابرت، از شدت عصبانیت ابروان شلاقی‌اش در هم فرو رفت اما، بی‌توجه به پسرها سرش را پایین انداخت و چند قدمی برداشت.
یکی از پسرها دسته‌ی دیگر کیفش که آزاد بود را گرفت و کشید و فریاد زد:
- مگه کری تو؟ گفتم توی کیفت چی داری؟
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت در حالی که از آ*غ*و*ش دنیز بیرون می‌آمد اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی زیبا صورت پر از غمش را قاب گرفت. دنیز در حالی که دستانش را در دستان رابرت حلقه می‌کرد گفت:

- بریم داخل؟

رابرت سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و هر قدمی که دنیز برمی‌داشت او هم قدم برمی‌داشت. نگاهی به اطراف خانه کرد و گفت:

- با کی زندگی می‌کنی؟

دنیز مردمک چشمانش را به طرف رابرت چرخاند و گفت:

- خودم تنهایی.

رابرت کفش‌هایش را در جلوی چهارچوب درب خانه بیرون آورد و در حالی که آن‌ها را در کنار هم جفت می‌کرد، گفت:

- شوهرت پس چی؟

دنیز، در حالی که کفش‌هایش را بیرون می‌آورد و در جا کفشی جای می‌داد و چند قدم برمی‌داشت، گفت:

- یادت نیست؟ وقتی که من و بچه‌ام رو کتک می‌زد تو متوجه شدی و اون رو کشتی.

رابرت با این حرف خنده‌ای کرد و در حالی که روی کاناپه می‌نشست، ل*ب زد:

- بد کردم؟ حقش بود!

دنیز در حالی که کیک را روی میز می‌گذاشت. تلوزیون را روشن کرد و گفت:

- ولی تو یه قاتلی، می‌دونستی؟

رابرت در حالی که کیفش را بر روی کاناپه می‌گذاشت و زیپ آن را باز می‌کرد، مقداری پول بیرون آورد و در حالی که روی میز می‌انداخت رو به دنیز گفت:

- این هم پول خونش!

دنیز با تعجب نگاهی به پول و بعد نگاهی به رابرت کرد و گفت:

- این همه پول رو از کجا آوردی؟!

رابرت خنده‌ای کرد و گفت:

- پس برای این‌که به من یادآوری کنی که شوهرت رو کشتم و یه قاتلم از من خواستی این‌جا بیام؟

دنیز دو دست رابرت را گرفت و در حالی که ب*وسه‌ای بر روی دستانش می‌زد، گفت:

- نه... این‌طور نیست فقط من دلم برات تنگ شده بود و نخواستم تنها باشی!

رابرت دستانش را از میان دستان دنیز جدا کرد و در حالی که کیفش را بر روی شانه‌اش می‌انداخت، گفت:

- من به تنهایی عادت کردم. تو فقط خواستی من رو بیاری این‌جا و بگی که من قاتلم، ولی باید بگم که من خودم می‌دونم قاتلم!

رابرت چند قدمی برنداشته بود که دنیز دستانش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:

- تو حتی اونی رو که دوستش هم داشتی کُشتی. رابرت تو دچار جنون شدی، می‌فهمی؟

رابرت در حالی که با اشک می‌خندید. چند قدم به طرف عقب برداشت و گفت:

- حق داشتم، خود کرده رو تدبیر نیست!

دنیز در حالی که با تعجب به رابرت خیره شده بود، گفت:

- می‌دونی داری چی میگی؟ میگم تو قاتلی!

رابرت هر قدمی که به طرف دنیز برداشت، دنیز یک قدم عقب‌گرد کرد. رابرت میزی که توسط دنیز چیده شده بود را بلند کرد و همه‌ی ظرف‌های شیشه‌ای را شکست و از لای دندان‌هایی که می‌سایید، فریاد زد:

- می‌دونم من یه قاتلم! آره من یه قاتلم، ولی چرا زنگ پلیس نزدین که من رو دست‌گیر کنن؟ من رو بردین تیمارستان، می‌دونی من توی اون تیمارستان چی‌ها کشیدم؟

دنیز، از ترس سیل اشک‌هایش جاری شد و به دیوار تکیه داد و گفت:

- من اون روز به پدر و مادر گفتم که اون رو تیمارستان نفرستین،  اما گوش نکردن! گفتن بهتر از زندانه و ممکنه اون به ما آسیب بزنه.

رابرت در حالی که از حرص بلندبلند می‌خندید، کیفش را از روی کاناپه برداشت و در حالی که روی شانه‌اش می‌انداخت چند قدم خرامان عقب‌گرد کرد.

- میرم، بهتون صدمه‌ای نمی‌زنم، اما خیال کنین رابرت مرده!

دنیز در حالی که سعی می‌کرد چند قدم به سمت رابرت بردارد تا مانعِ رفتن او از این خانه شود، ل*ب ورچید:

- خواهش می‌کنم نرو، ترکم نکن! من فقط تو رو دارم.

رابرت در حالی که پوتین‌هایِ مشکی رنگش را می‌پوشید، نگاه سراپا تمسخرش را به دنیز داد و بلافاصله پوزخندی مزین لبانش شد.

- فقط من رو داری؟ پس پدر و مادر عزیزت چی میشه؟ نکنه می‌خوای بگی اون‌ها رو هم من کشتم؟

دنیز: نه تو نکشتی، اما اون‌ها به دست یه مردی کشته شدن. اون مرد هم پدر شوهر من بود.

رابرت در حالی که درب را می‌گشود، بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و قولنج انگشتانش را شکاند و ل*ب زد:

- حرفی ندارم، دختر جون من رفتم. بای!

درب را محکم به هم کوبید و از پله‌ها به آرامی پایین رفت. داشت به این فکر می‌کرد که وقتی بچه بود و سن و سالی نداشت، پدرش او را بسیار کتک زد و مادرش یک مادر نبود! بلکه یک زن بابا بود که توسط او هیچ‌وقت رنگ خوشی را ندیده بود. وقتی هم بزرگ شد، پدرش او را از خانه بیرون کرد و مجبور شد در خیابان بخوابد و کارتن خواب شود. چند سال پیش زمانی که باید جوانی می‌کرد، پدرش به‌خاطر زنش او را به تیمارستان فرستاد و در تیمارستان هزاران بار عذاب کشید و کتکش زدند. حال هم ‌که خواهرش او را به خانه‌اش دعوت کرده است که در روز تولدش به این مهمی به او بفهماند که تو یک قاتلی، در اصل به این فکر می‌کرد که خواهرش قاتل بودنش را جشن گرفته است و جای کادو به او یادآوری کرده است که چند قتل کرده است. رابرت به این فکر می‌کرد که مادرش توسط پدرش به قتل رسیده بود. حال که پدرش مرده است، باید دست قاتلش را ببوسد، یا سراغ او برود و او را بکشد؟ در همین‌ فکرها پرسه می‌زد که دو پسر که زنجیر را دور دستانشان تکان می‌دادند نگاهی ناشیانه‌ای به او انداختند. یکی از آن‌ها گفت:

- اوه پسر خوشگل، تو کیفت چی داری؟

رابرت، از شدت عصبانیت ابروان شلاقی‌اش در هم فرو رفت اما، بی‌توجه به پسرها سرش را پایین انداخت و چند قدمی برداشت.

یکی از پسرها دسته‌ی دیگر کیفش که آزاد بود را گرفت و کشید و فریاد زد:

- مگه کری تو؟ گفتم توی کیفت چی داری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
رابرت کُلتش را از جیبش بیرون آورد و با حرص رویش را برگرداند و فریاد زد:
- پسرجون! مثل این‌که اقبالت برگشته، نه؟
کُلت را روی سر پسر گرفت و دو گلوله درون پایشان خالی کرد و بعد از آن، کیفش را از روی زمین برداشت و به جیب آن‌ها نگاهی انداخت. تلفن و پول‌هایشان را برداشت و در حالی که درون دستانش گرفته بود و تکان می‌داد، نیشخندی زد و دستی لابه‌لای موهای خرمایی رنگش کشید و گفت:
- این هم دیگه قسمت من بود. یاد بگیرین که دفعه‌ی دیگه به پر و بالم زخم نزنین چون خودتون ضرر می‌کنین.
هر دو پسر؛ با حرص و تمسخر سر تا پای رابرت را آنالیز کردند و دستی روی صورت آغشته به خون‌شان کشیدند. رابرت نیشخندی زد و در حالی که پول‌ها را می‌شمرد گام برداشت. دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد. مغازه‌ی کوچکی که اول آن ویترین بود و لباس‌های زیبایی در ویترین چیده شده بودند، به چشمش خورد، وارد مغازه شد و در حالی که ادامه‌ی پول را می‌شمرد کُلتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به اطراف کرد و وقتی متوجه شد که کوچه خلوت است. کُلت را روی سر مرد گذاشت و آرام گفت:
- یا می‌ذاری هر کدوم از لباس‌ها رو می‌خوام بردارم و بزنم به چاک؛ یا یه گلوله توی مغزت خالی می‌کنم و همه چیز رو برمی‌دارم و بعدش با خیال آسوده می‌ذارم و میرم.‌ حتی عذاب وجدان هم نمی‌گیرم که چرا دست‌هام رو به خونت آلوده کردم!
مرد که ترس کل تنش را فرا گرفته بود، به چشمان آبی رنگ رابرت که پر از خشم بود نگاه کرد و گفت:
- نه، می‌تونی هر کدوم از لباس‌ها رو که دوست داری برداری و بری.
رابرت در حالی که می‌خندید، کُلت را در جیبش گذاشت و گفت:
- ایول، خیلی مردی!
رابرت با چشمانش تمام لباس‌ها را یکی‌یکی به نوبت آنالیز کرد و دستی روی تی‌شرت سفید رنگ کشید و با حالت خاصی گفت:
- این عالیه! فکر می‌کنم خیلی به تنم میاد.
لباس را از تن مانکن بیرون آورد و رو به صاحب مغازه گفت:
- مبادا دیوونه شی و با پلیس تماس بگیری‌. اگر این حماقت رو بکنی تا پلیس بخواد خودش رو برسونه یه گلوله توی مغزت خالی کردم و زدم به چاک!
صاحب مغازه که تا حدی رابرت را می‌شناخت که او اگر حرفی را بزند، پشت بندش به او عمل می‌کند به همین‌خاطر در جواب به او گفت:
- نه، این کار رو نمی‌کنم‌.
رابرت نیشخندی زد و دسته‌ی درب اتاق پرو را گرفت و کشید و وارد شد.‌ چراغ را روشن کرد و کُتش را بیرون آورد و به چوب لباسی آویزان کرد. خود را در آینه آنالیز کرد و در حالی که دکمه‌های لباسش را یکی‌یکی باز می‌کرد، نگاهی به تن ب*رهنه‌اش انداخت و لبخندی گوشه‌‌ی ل*ب‌هایش نقش بست. لباسی که فقط تار و پودی از آن باقی مانده بود را بر روی زمین جلوی پایش انداخت و تی‌شرت را پوشید. دستی روی تی‌شرت کشید و وقتی خود را در آینه برانداز کرد، گفت:
- وای چه‌قدر به تنم میاد، آخ لعنتی!
کُتش را از چوب لباسی برداشت و در حالی که روی شانه‌اش می‌انداخت از داخل اتاق پرو بیرون آمد و رو به صاحب مغازه گفت:
- بهم میاد، نه؟
صاحب مغازه که نمی‌توانست جز حرف مثبت چیزی به رابرت بگوید، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و رو به آن گفت:
- خیلی بهتون میاد؛ اما کاش یه شلوار هم می‌خریدین!
رابرت چند گام به طرفش برداشت و دو دستش را مشت کرد و بر روی میز کوبید و گفت:
- بخرم؟ قرار شد هر چی رو می‌خوام مفت و مجانی به جیب بزنم و برم. قرار نشد تو پولی رو به جیب بزنی مردک!
صاحب مغازه با حرص خندید و گفت:
- بله قربان، لباس‌های زیباتری هم توی مغازه هست. می‌تونی اون‌ها رو هم بپوشی اگر باب میلت بود بخری.
رابرت: اَه لعنتی، چه‌قدر فک می‌‌زنی!
رابرت چند دست لباس دیگر که انتخاب کرده بود را روی میز انداخت و دستی بر روی موهایش کشید و گفت:
- بجنب!
خود را در آینه آنالیز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- برای مهمونی امشب حسابی خوش‌تیپ کردم.
نایلون را از دست صاحب مغازه گرفت و در آخر نگاهی به او کرد و بلافاصله از مغازه خارج شد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت کُلتش را از جیبش بیرون آورد و با حرص رویش را برگرداند و فریاد زد:

- پسرجون! مثل این‌که اقبالت برگشته، نه؟

کُلت را روی سر پسر گرفت و دو گلوله درون پایشان خالی کرد و بعد از آن، کیفش را از روی زمین برداشت و به جیب آن‌ها نگاهی انداخت. تلفن و پول‌هایشان را برداشت و در حالی که درون دستانش گرفته بود و تکان می‌داد، نیشخندی زد و دستی لابه‌لای موهای خرمایی رنگش کشید و گفت:

- این هم دیگه قسمت من بود. یاد بگیرین که دفعه‌ی دیگه به پر و بالم زخم نزنین چون خودتون ضرر می‌کنین.

هر دو پسر؛ با حرص و تمسخر سر تا پای رابرت را آنالیز کردند و دستی روی صورت آغشته به خون‌شان کشیدند. رابرت نیشخندی زد و در حالی که پول‌ها را می‌شمرد گام برداشت. دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد. مغازه‌ی کوچکی که اول آن ویترین بود و لباس‌های زیبایی در ویترین چیده شده بودند، به چشمش خورد، وارد مغازه شد و در حالی که ادامه‌ی پول را می‌شمرد کُلتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به اطراف کرد و وقتی متوجه شد که کوچه خلوت است. کُلت را روی سر مرد گذاشت و آرام گفت:

- یا می‌ذاری هر کدوم از لباس‌ها رو می‌خوام بردارم و بزنم به چاک؛ یا یه گلوله توی مغزت خالی می‌کنم و همه چیز رو برمی‌دارم و بعدش با خیال آسوده می‌ذارم و میرم.‌ حتی عذاب وجدان هم نمی‌گیرم که چرا دست‌هام رو به خونت آلوده کردم!

مرد که ترس کل تنش را فرا گرفته بود، به چشمان آبی رنگ رابرت که پر از خشم بود نگاه کرد و گفت:

- نه، می‌تونی هر کدوم از لباس‌ها رو که دوست داری برداری و بری.

رابرت در حالی که می‌خندید، کُلت را در جیبش گذاشت و گفت:

- ایول، خیلی مردی!

رابرت با چشمانش تمام لباس‌ها را یکی‌یکی به نوبت آنالیز کرد و دستی روی تی‌شرت سفید رنگ کشید و با حالت خاصی گفت:

- این عالیه! فکر می‌کنم خیلی به تنم میاد.

لباس را از تن مانکن بیرون آورد و رو به صاحب مغازه گفت:

- مبادا دیوونه شی و با پلیس تماس بگیری‌. اگر این حماقت رو بکنی تا پلیس بخواد خودش رو برسونه یه گلوله توی مغزت خالی کردم و زدم به چاک!

صاحب مغازه که تا حدی رابرت را می‌شناخت که او اگر حرفی را بزند، پشت بندش به او عمل می‌کند به همین‌خاطر در جواب به او گفت:

- نه، این کار رو نمی‌کنم‌.

رابرت نیشخندی زد و دسته‌ی درب اتاق پرو را گرفت و کشید و وارد شد.‌ چراغ را روشن کرد و کُتش را بیرون آورد و به چوب لباسی آویزان کرد. خود را در آینه آنالیز کرد و در حالی که دکمه‌های لباسش را یکی‌یکی باز می‌کرد، نگاهی به تن ب*رهنه‌اش انداخت و لبخندی گوشه‌‌ی ل*ب‌هایش نقش بست. لباسی که فقط تار و پودی از آن باقی مانده بود را بر روی زمین جلوی پایش انداخت و تی‌شرت را پوشید. دستی روی تی‌شرت کشید و وقتی خود را در آینه برانداز کرد، گفت:

- وای چه‌قدر به تنم میاد، آخ لعنتی!

کُتش را از چوب لباسی برداشت و در حالی که روی شانه‌اش می‌انداخت از داخل اتاق پرو بیرون آمد و رو به صاحب مغازه گفت:

- بهم میاد، نه؟

صاحب مغازه که نمی‌توانست جز حرف مثبت چیزی به رابرت بگوید، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و رو به آن گفت:

- خیلی بهتون میاد؛ اما کاش یه شلوار هم می‌خریدین!

رابرت چند گام به طرفش برداشت و دو دستش را مشت کرد و بر روی میز کوبید و گفت:

- بخرم؟ قرار شد هر چی رو می‌خوام مفت و مجانی به جیب بزنم و برم. قرار نشد تو پولی رو به جیب بزنی مردک!

صاحب مغازه با حرص خندید و گفت:

- بله قربان، لباس‌های زیباتری هم توی مغازه هست. می‌تونی اون‌ها رو هم بپوشی اگر باب میلت بود بخری.

رابرت: اَه لعنتی، چه‌قدر فک می‌‌زنی!

رابرت چند دست لباس دیگر که انتخاب کرده بود را روی میز انداخت و دستی بر روی موهایش کشید و گفت:

- بجنب!

 خود را در آینه آنالیز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:

- برای مهمونی امشب حسابی خوش‌تیپ کردم.

نایلون را از دست صاحب مغازه گرفت و در آخر نگاهی به او کرد و بلافاصله از مغازه خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
کم‌کم ظلمت‌ شب روشنایی و اشعه‌های ریز و درشت خورشید را کنار میزد و بذر تاریکی را بر دل و اعماق زمین می‌پاشید. قدم‌هایش را به سمت آدرسی که بر روی کاغذ با خطی درشت و زیبایی نوشته بود تندتر کرد. از شدت سوز سرما بینی‌اش به رنگ قرمز شده بود. کُت قهوه‌ای رنگ بلندش را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را پوشید. نگاهی به درب زرد رنگ خانه انداخت و سوتی کشید. با دیدن عمارتی که بزرگی‌اش بی‌حد و حساب بود موهای تنش سیخ و گوشت بدنش ریش‌ریش شد. در حالی که گوشه‌ی کُتش را گرفته بود و می‌کشید یکی از انگشتش را بر روی زنگ آیفون گذاشت. با صدایی نازک و زیبا که در گوشش پیچید حرکت دستش متوقف شد و انگشتش را از روی دکمه‌ی آیفون برداشت و سرش را به سمت عقب برگرداند. درب توسط دختری کم سن و سال گشوده شد. دختری که موهای خرمایی رنگش در هوا می‌رقصید و رنگ ناخن‌هایش که بنفش رنگ بود زیبایی خاصی را در شب به ارمغان گذاشته بود. رابرت سرش را به سمت دختر چرخاند و گفت:
- سلام، من رابرتم! می‌تونم بیام داخل؟
دختر که نمی‌دانست رابرت چه ک*سی می‌تواند باشد چند بار چنگی به موهایش زد و چند قدم به عقب برداشت و گفت:
- برای مهمونی اومدی؟
رابرت تک خنده‌ای کرد و در حالی که به آسمان خیره شده بود و پایش را بر روی پارکت‌ها می‌کوبید. نگاه سراپا تمسخرش را به او داد و گفت:
- نه پس برای مراسم خواستگاری اومدم!
دختر که از این شوخی رابرت به وجد آمده بود اندکی ناز و عشوه آمد و با رشته‌ای از موهایش بازی کرد.
- بفرما داخل!
رابرت دستی بر روی گوشه‌ی کُتش کشید و اسلحه راکنار شلوارش تنظیم کرد. مردمک چشمانش را در اعضای صورت دختر چرخاند. بلافاصله وارد خانه شد. دستی روی موزائیک‌های سفید رنگ کشید و آرام از پله‌ها بالا رفت. آینه‌ای که خوش‌تیپی او را نشان می‌داد باعث‌ و بانی لبخندش شد. از مابقی پله‌ها به سرعت بالا رفت. صدای آهنگ پخش شده بود و همگی در حال ر*ق*صیدن بودند، رابرت که تا به حال در همچین دورهمی‌ای شرکت نکرده بود، ناخودآگاه لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست. به بینی‌اش چینی داد و وارد اتاق شد. باید برای مهمانی حسابی به خود می‌رسید. دسته‌ی هلالی شکل طلایی رنگ درب اتاق را گرفت و کشید. با عجله درب را بست. چهارچوب اتاق را آنالیز کرد و سپس دستی روی درب مشکی رنگ براق کشید. کوسن‌های قلبی که به رنگ‌های مختلف روی کاناپه چیده شده بودند فضای اتاق را زیباتر می‌کرد. میزی زرد رنگ که با موزائیک‌های اتاق هم‌رنگ بود در گوشه‌ی اتاق خودنمایی می‌کرد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کم‌کم ظلمت‌ شب روشنایی و اشعه‌های ریز و درشت خورشید را کنار میزد و بذر تاریکی را بر دل و اعماق زمین می‌پاشید. قدم‌هایش را به سمت آدرسی که بر روی کاغذ با خطی درشت و زیبایی نوشته بود تندتر کرد. از شدت سوز سرما بینی‌اش به رنگ قرمز شده بود. کُت قهوه‌ای رنگ بلندش را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را پوشید. نگاهی به درب زرد رنگ خانه انداخت و سوتی کشید. با دیدن عمارتی که بزرگی‌اش بی‌حد و حساب بود موهای تنش سیخ و گوشت بدنش ریش‌ریش شد. در حالی که گوشه‌ی کُتش را گرفته بود و می‌کشید یکی از انگشتش را بر روی زنگ آیفون گذاشت. با صدایی نازک و زیبا که در گوشش پیچید حرکت دستش متوقف شد و انگشتش را از روی دکمه‌ی آیفون برداشت و سرش را به سمت عقب برگرداند. درب توسط دختری کم سن و سال گشوده شد. دختری که موهای خرمایی رنگش در هوا می‌رقصید و رنگ ناخن‌هایش که بنفش رنگ بود زیبایی خاصی را در شب به ارمغان گذاشته بود. رابرت سرش را به سمت دختر چرخاند و گفت:
- سلام، من رابرتم! می‌تونم بیام داخل؟
دختر که نمی‌دانست رابرت چه ک*سی می‌تواند باشد چند بار چنگی به موهایش زد و چند قدم به عقب برداشت و گفت:
- برای مهمونی اومدی؟
رابرت تک خنده‌ای کرد و در حالی که به آسمان خیره شده بود و پایش را بر روی پارکت‌ها می‌کوبید. نگاه سراپا تمسخرش را به او داد و گفت:
- نه پس برای مراسم خواستگاری اومدم!
دختر که از این شوخی رابرت به وجد آمده بود اندکی ناز و عشوه آمد و با رشته‌ای از موهایش بازی کرد.
- بفرما داخل!
رابرت دستی بر روی گوشه‌ی کُتش کشید و اسلحه راکنار شلوارش تنظیم کرد. مردمک چشمانش را در اعضای صورت دختر چرخاند. بلافاصله وارد خانه شد. دستی روی موزائیک‌های سفید رنگ کشید و آرام از پله‌ها بالا رفت. آینه‌ای که خوش‌تیپی او را نشان می‌داد باعث‌ و بانی لبخندش شد. از مابقی پله‌ها به سرعت بالا رفت. صدای آهنگ پخش شده بود و همگی در حال ر*ق*صیدن بودند، رابرت که تا به حال در همچین دورهمی‌ای شرکت نکرده بود، ناخودآگاه لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست. به بینی‌اش چینی داد و وارد اتاق شد. باید برای مهمانی حسابی به خود می‌رسید. دسته‌ی هلالی شکل طلایی رنگ درب اتاق را گرفت و کشید. با عجله درب را بست. چهارچوب اتاق را آنالیز کرد و سپس دستی روی درب مشکی رنگ براق کشید. کوسن‌های قلبی که به رنگ‌های مختلف روی کاناپه چیده شده بودند فضای اتاق را زیباتر می‌کرد. میزی زرد رنگ که با موزائیک‌های اتاق هم‌رنگ بود در گوشه‌ی اتاق خودنمایی می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
لباس سفید رنگش را بیرون آورد و رو‌به‌روی آینه ایستاد و در حالی که لباسِ سفید رنگش را می‌پوشید درب توسط فردی باز شد.
لباس‌هایش را میان دستانش گرفت و چنگی به موهایش زد. نگاهی به درب انداخت و گفت:
- نیا داخل!
درب توسط کسی بسته شد. رابرت در حینی که کُتش را می‌پوشید کیف‌ش را به شانه‌اش آویزان کرد.
دست‌کش‌های مشکی رنگش را پوشید و نقابش را بر روی صورتش نهاد و نیشخندی زد و گفت:
- می‌خوای که دلقک بشم؟
قهقهه‌ای بلند سر داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بشینین تا بیام دلقک بشم و شما رو بخندونم.
کیفش را باز کرد و درب گاوصندوق را به سختی گشود. با دیدن پول‌ها برق از چشمانش پرید در حالی که پول‌ها را در دستانش رد و بدل می‌کرد، گفت:
- وای چه‌قدر طلا و پول!
پول‌ها را در کیفش ریخت و طلاها را در دستانش گرفت و ب*وسه‌ای بر روی آن‌ها زد. صدای طلاها سکوت و بغض خانه را شکست.
در حالی که می‌خواست از اتاق بیرون برود اطرافش را آنالیز کرد و سر و گوشی به آب داد و گفت:
- مثل این‌که کسی نیست.
چند گام نهاد و دستکشش را بیرون آورد و درب اتاق را باز کرد. وقتی متوجه شد همگی در حال ر*ق*صیدن هستند. فلنگ را بست و آرام‌آرام گام نهاد. کُلت را از جیبش خارج کرد. در حالی که قدم از قدم برمی‌داشت. فردی دستی بر روی کیفش کشید و از شانه‌اش جدایش کرد. رابرت با این کار، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد و به مرد شلیک کرد. صدایِ شلیک گلوله، سکوت و بغض عمارت را شکست و صدای فریاد زن و مرد و بچه‌ها طنین‌انداز شد‌. رابرت بلافاصله کیفش را برداشت و با سرعت از عمارت خارج شد، در حالی که نفس‌نفس می‌زد و گویی نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود اطرافش را نگاه کرد و از پیاده‌رو رد شد. صدایِ آژیر پلیس همانند خنجر به جان رابرت بود؛ اما تا می‌توانست دوید و در کوچه‌ای بن‌بست ایستاد.
تلفنش را بر روی زمین انداخت و پایش را بر روی آن گذاشت. به وسیله‌ی پایش تلفن را شکست.
«زمان گذشته»
در حالی که پرده‌های سفید رنگ را کنار می‌زد نگاهش به سمت رامش افتاد، اما تا رامش رویش را برگرداند. رابرت نتوانست در برابر نگاه‌های او دوام آورد. پرده‌های سفید رنگ را کشید. لپ‌هایش از شدت خجالت به گلی سرخ بدل شده بود. بر روی صندلی راک چوبیِ قهوه‌ای رنگ نشست و در فکر رامش غرق شد. او به رامش بسیار علاقه‌مند بود؛ ولی رامش از ترس پدر و برادرش از رابرت دور می‌ماند. خانه دو طبقه بود و حیاطِ
خانه‌ی رابرت و رامش مشترک بود. بیشتر اوقات وقتی رامش از حیاط رد می‌شد برادرش بر روی پله‌ها می‌نشست که مبادا رابرت به خواهرش نگاه کند؛ ولی رابرت گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. بلکه بارها جلوی راه رامش سد شده بود. رابرت گوشه‌ای از پرده‌ی سفید رنگ را چنگ زد و کنار کشید و به تماشای رامش دقیق‌تر شد.
رامش دستی بر روی لباس قرمز گل‌گلی‌اش کشید و بلافاصله چند دور چرخید، اما با صدای برادرش ماتش برد و سرجایش میخ‌کوب شد و خشکش زد.
- رامش، برو داخل!
رابرت پرده‌ را رها کرد و بلافاصله درِ چوبی سفید رنگ را کشید و وارد حیاط شد و روبه رادمنش کرد و گفت:
- چرا کلفتی صدات رو به رخش می‌کشی؟
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لباس سفید رنگش را بیرون آورد و رو‌به‌روی آینه ایستاد و در حالی که لباسِ سفید رنگش را می‌پوشید درب توسط فردی باز شد.

لباس‌هایش را میان دستانش گرفت و چنگی به موهایش زد. نگاهی به درب انداخت و گفت:

- نیا داخل!

درب توسط کسی بسته شد. رابرت در حینی که کُتش را می‌پوشید کیف‌ش را به شانه‌اش آویزان کرد.

دست‌کش‌های مشکی رنگش را پوشید و نقابش را بر روی صورتش نهاد و نیشخندی زد و گفت:

- می‌خوای که دلقک بشم؟

قهقهه‌ای بلند سر داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:

- بشینین تا بیام دلقک بشم و شما رو بخندونم.

کیفش را باز کرد و درب گاوصندوق را به سختی گشود.  با دیدن پول‌ها برق از چشمانش پرید در حالی که پول‌ها را در دستانش رد و بدل می‌کرد، گفت:

- وای چه‌قدر طلا و پول!

پول‌ها را در کیفش ریخت و طلاها را در دستانش گرفت و ب*وسه‌ای بر روی آن‌ها زد. صدای طلاها سکوت و بغض خانه را شکست.

در حالی که می‌خواست از اتاق بیرون برود اطرافش را آنالیز کرد و سر و گوشی به آب داد و گفت:

- مثل این‌که کسی نیست.

چند گام نهاد و دستکشش را بیرون آورد و درب اتاق را باز کرد. وقتی متوجه شد همگی در حال ر*ق*صیدن هستند. فلنگ را بست و آرام‌آرام گام نهاد. کُلت را از جیبش خارج کرد. در حالی که قدم از قدم برمی‌داشت. فردی دستی بر روی کیفش کشید و از شانه‌اش جدایش کرد. رابرت با این کار، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد و به مرد شلیک کرد. صدایِ شلیک گلوله، سکوت و بغض عمارت را شکست و صدای فریاد زن و مرد و بچه‌ها طنین‌انداز شد‌. رابرت بلافاصله کیفش را برداشت و با سرعت از عمارت خارج شد، در حالی که نفس‌نفس می‌زد و گویی نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود اطرافش را نگاه کرد و از پیاده‌رو رد شد. صدایِ آژیر پلیس همانند خنجر به جان رابرت بود؛ اما تا می‌توانست دوید و در کوچه‌ای بن‌بست ایستاد.

تلفنش را بر روی زمین انداخت و پایش را بر روی آن گذاشت. به وسیله‌ی پایش تلفن را شکست.

«زمان گذشته»

در حالی که پرده‌های سفید رنگ را کنار می‌زد نگاهش به سمت رامش افتاد، اما تا رامش رویش را برگرداند. رابرت نتوانست در برابر نگاه‌های او دوام آورد. پرده‌های سفید رنگ را کشید. لپ‌هایش از شدت خجالت به گلی سرخ بدل شده بود. بر روی صندلی راک چوبیِ قهوه‌ای رنگ نشست و در فکر رامش غرق شد. او به رامش بسیار علاقه‌مند بود؛ ولی رامش از ترس پدر و برادرش از رابرت دور می‌ماند. خانه دو طبقه بود و حیاطِ

 خانه‌ی رابرت و رامش مشترک بود. بیشتر اوقات وقتی رامش از حیاط رد می‌شد برادرش بر روی پله‌ها می‌نشست که مبادا رابرت به خواهرش نگاه کند؛ ولی رابرت گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. بلکه بارها جلوی راه رامش سد شده بود. رابرت گوشه‌ای از پرده‌ی سفید رنگ را چنگ زد و کنار کشید و به تماشای رامش دقیق‌تر شد.

رامش دستی بر روی لباس قرمز گل‌گلی‌اش کشید و بلافاصله چند دور چرخید، اما با صدای برادرش ماتش برد و سرجایش میخ‌کوب شد و خشکش زد.

- رامش، برو داخل!

رابرت پرده‌ را رها کرد و بلافاصله درِ چوبی سفید رنگ را کشید و وارد حیاط شد و روبه رادمنش کرد و گفت:

- چرا کلفتی صدات رو به رخش می‌کشی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
«زمان گذشته»
با این حرف، ابروان رادمنش از شدت خشم در
هم گره خورد و دستانش مُشت شد. رویش را برگرداند و خطاب به رابرت گفت:
- مردک، خواهرمه به‌توچه؟
رابرت خنده‌ای جنون‌آمیز سر داد و چند گام به طرف او برداشت.
- به من چه آره؟ الان نشونت میدم.
رابرت دستان مشت شده‌اش را بر روی صورت رادمنش کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- خیال کردی کی هستی؟ هان!
رادمنش دستی بر روی ل*ب پوکیده و غرق از خونش کشید. مایه‌ای قرمز رنگ که از هجوم خون روی لبانش نمایان شده بود را به وسیله‌ی آستین لباسش پاک کرد، اما رابرت یقه‌ی لباس سفید رنگ او را گرفت و در حالی که او را به عقب هُل می‌داد، سرش را بر روی ماشین قرار داد و چند مرتبه مشت‌های پر شده‌اش را در صورتش کوبید. رامش که در حیاط مشغول آب دادن به گل‌های آستر و بگونیا بود، تا سروصدای آن دو را شنید گوشه‌ی لباس بلند و گل‌گلی‌اش را گرفت و به سرعت دوید و خود را به آن‌ها رساند و به پای رابرت افتاد و دست ظریفش را بر روی پاچه‌ی شلوار مشکی رنگ پارچه‌ای رابرت نهاد و چند مرتبه تکان داد. بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. در حینی که لبان باریکش را به داخل دهانش می‌کشید، گفت:
- خواهش می‌کنم برادرم رو کتک نزن. خواهش می... می‌کنم.
رابرت سراپای رامش را از زیر نظر گذراند و دو گوی آتشینش را در اعضای صورت رادمنش چرخاند، سپس انگشتان غرق از خونش را از یقه‌ی لباس او جدا کرد، ولی هنوز هم غیرت در چشمان و صورت گلگونش موج میزد. غیرت را می‌توان از سرخی صورتش و دستان مُشت شده و لرزانش فهمید. اما رابرت از روی زمین برخاست و کُت آغشته به خاکش را تکاند و سرش را پایین انداخت و خطاب به رامش گفت:
- عذر می‌خوام، اما نباید این کارش رو بی‌جواب می‌ذاشتم.
رامش در حالی که رفتنِ رابرت را تماشا می‌کرد، بر روی زمین نشست و رو به رادمنش کرد و دستانش را بر روی شانه‌ی او نهاد و ل*ب زد:
- برادر، حالت خوبه؟
رابرت از پنجره‌ی کوچک اتاقش به تماشای رامش و رادمنش پرداخت. دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و نیشخندی مزین لبان گوشتی و سرخ رنگش شد. پاکت سیگار مچاله شده را از روی کانتر سفید رنگ برداشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مردک! لعنت به مردونگی‌ات؛ لعنت به خودت و غیرتت.
سیگار را میان لبان سرخ رنگش گذاشت و فندک را زیر آن نهاد. پدرش با دستانی که از شدت عصبانیت مشت شده و ابروانی که درهم گره خورد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- همین الان گورت رو گم کن و از این خونه برو!
رابرت که در حال کام گرفتن از سیگارش بود و از تماشای آ‌ن دو چشم برنداشته بود، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و نیم نگاهی گذرا به پدرش انداخت و بدون این‌که توجه‌ای به حرف او کند، بر روی صندلی راک چوبی سفید رنگ نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد، اما پدرش با عصبانیت چند قدم شتابان به سوی او برداشت و سیگار را از میان لبانش بیرون کشید و ضربه‌ی مضبوطی به صورت رابرت زد. اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی او قرار گرفت، اما با جویدن پو*ست نازک لبانش برای ساکت ماندن تلاش کرد. پدرش به ادامه‌ی حرفش افزود:
- نشنیدی چی گفتم؟ از این خونه برو.
رابرت از این حرکت پدرش به شدت عصبانی شد و جنون کل تنش را فرا گرفت. پارچ آب را از زیر نظر گذراند و تلخندی زد و گفت:
- از تصمیمت صرفه نظر نمی‌کنی، درسته؟
پدرش بر روی صندلی نشست و یک نخ سیگار بر روی لبانش قرار داد، سپس چینی به بینی‌ گوشتی‌اش داد.
- نه، همین الان گورت رو گم کن.
چند قدم استوار به طرف پدرش برداشت و زمانی که متوجه شد او سرش را برگردانده و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند، گلدان را از روی میز کوچک برداشت و آن را در سر پدرش کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، با صدایی بشاش فریاد زد:
- اول لازم بود که این کار رو انجام بدم، بعد گورم رو گم کنم و برم.
نگاهی به پیشانی پدرش انداخت که آغشته به خون بود، سپس با عجله از پله‌ها که همانند مار به دور خانه چنبره زده بودند، دو‌تا یکی بالا رفت. چمدانش را از زیر تخت تک نفره‌اش بیرون کشید و چند لباس در آن قرار داد. چشمان زمردینش به طرف قاب عکس خاک خورده‌ی روی دیوار زوم شد. آن را از روی دیوار برداشت و دست مردانه‌اش را بر روی چهره‌ی زیبای مادرش کشید. قاب عکس را در چمدان گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. صدای همسر دوم پدرش در سالن پیچید:
- آتمش، کجایی؟
رابرت، دسته‌ی چمدان مشکی رنگ را رها کرد و قهقهه‌ای مستانه سر داد. طبق معمول خنده‌های جنون‌وار او، نشانه‌ی خنجر به جان لیا بود. زمانی که سراپای او را از زیر نظر گذراند از شدت ترس خریدهایش از دستش افتاد و با دیدن جسم و کالبد بی‌جان آتمش که پیشانی‌اش غرق از خون بود، چند گام عقب‌گرد کرد و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- را... رابرت... چرا... چرا... می... می‌خندی؟
در حینی که به دیوار چسبیده بود و به پارچ آب چشم دوخته بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جنونش تشدید پیدا کرده و ممکنه که به من هم آسیب بزنه، حالا باید چه‌کار کنم؟
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
«زمان گذشته»
با این حرف، ابروان رادمنش از شدت خشم در
هم گره خورد و دستانش مُشت شد. رویش را برگرداند و خطاب به رابرت گفت:
- مردک، خواهرمه به‌توچه؟
رابرت خنده‌ای جنون‌آمیز سر داد و چند گام به طرف او برداشت.
- به من چه آره؟ الان نشونت میدم.
رابرت دستان مشت شده‌اش را بر روی صورت رادمنش کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- خیال کردی کی هستی؟ هان!
رادمنش دستی بر روی ل*ب پوکیده و غرق از خونش کشید. مایه‌ای قرمز رنگ که از هجوم خون روی لبانش نمایان شده بود را به وسیله‌ی آستین لباسش پاک کرد، اما رابرت یقه‌ی لباس سفید رنگ او را گرفت و در حالی که او را به عقب هُل می‌داد، سرش را بر روی ماشین قرار داد و چند مرتبه دستان پر شده‌اش را در صورتش کوبید. رامش که در حیاط مشغول آب دادن به گل‌های آستر و بگونیا بود، تا سروصدای آن دو را شنید گوشه‌ی لباس بلند و گل‌گلی‌اش را گرفت و به سرعت دوید و خود را به آن‌ها رساند و به پای رابرت افتاد و دست ظریفش را بر روی پاچه‌ی شلوار مشکی رنگ پارچه‌ای رابرت نهاد و چند مرتبه تکان داد. بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد.  در حینی که لبان باریکش را به داخل دهانش می‌کشید، گفت:
- خواهش می‌کنم برادرم رو کتک نزن. خواهش می... می‌کنم.
رابرت سراپای رامش را از زیر نظر گذراند و دو گوی آتشینش را در اعضای صورت رادمنش چرخاند، سپس انگشتان غرق از خونش را از یقه‌ی لباس او جدا کرد، ولی  هنوز هم غیرت در چشمان و صورت گلگونش موج می‌زد.  غیرت را می‌توان از سرخی صورتش و دستان مُشت شده و لرزانش فهمید. اما رابرت از روی زمین برخاست و کُت آغشته به خاکش را تکاند و سرش را پایین انداخت و خطاب به رامش گفت:
- عذر می‌خوام، اما نباید این کارش رو بی‌جواب می‌ذاشتم.
رامش در حالی که رفتن رابرت را تماشا می‌کرد، بر روی زمین نشست و رو به رادمنش کرد و دستانش را بر روی شانه‌ی او نهاد و ل*ب زد:
- برادر، حالت خوبه؟
رابرت از پنجره‌ی کوچک اتاقش به تماشای رامش و رادمنش پرداخت. دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و نیشخندی مزین لبان گوشتی و سرخ رنگش شد. پاکت سیگار مچاله شده را از روی کانتر سفید رنگ برداشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مردک! لعنت به مردونگی‌ات؛ لعنت به خودت و غیرتت.
سیگار را میان لبان سرخ رنگش گذاشت و  فندک را زیر آن نهاد.  پدرش با دستانی که از شدت عصبانیت مشت شده  و ابروانی که درهم گره خورد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- همین الان گورت رو گم کن و از این خونه برو!
رابرت که در حال کام گرفتن از سیگارش بود و از تماشای آن دو چشم برنداشته بود، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و نیم نگاهی گذرا به پدرش انداخت و بدون این‌که توجه‌ای به حرف او کند، بر روی صندلی راک چوبی سفید رنگ نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد، اما پدرش با عصبانیت چند قدم شتابان به سوی او برداشت و سیگار را از میان لبانش بیرون کشید و ضربه‌ی مضبوطی به صورت رابرت زد. اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی او قرار گرفت، اما با جویدن پو*ست نازک لبانش برای ساکت ماندن تلاش کرد. پدرش به ادامه‌ی حرفش افزود:
- نشنیدی چی گفتم؟ از این خونه برو.
رابرت از این حرکت پدرش به شدت عصبانی شد و جنون کل تنش را فرا گرفت. پارچ آب را از زیر نظر گذراند و تلخندی زد و گفت:
- از تصمیمت صرفه نظر نمی‌کنی، درسته؟
پدرش بر روی صندلی نشست و یک نخ سیگار بر روی لبانش قرار داد، سپس چینی به بینی‌ گوشتی‌اش داد.
- نه، همین الان گورت رو گم کن.
چند قدم استوار به طرف پدرش برداشت و زمانی که متوجه شد او سرش را برگردانده و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند، گلدان را از روی میز کوچک برداشت و آن را در سر پدرش کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، با صدایی بشاش فریاد زد:
- اول لازم بود که این کار رو انجام بدم، بعد گورم رو گم کنم و برم.
نگاهی به پیشانی پدرش انداخت که آغشته به خون بود، سپس با عجله از پله‌ها که همانند مار به دور خانه چنبره زده بودند، دوتا یکی بالا رفت. چمدانش را از زیر تخت تک نفره‌اش بیرون کشید و چند لباس در آن قرار داد. چشمان زمردینش به طرف قاب عکس خاک خورده‌ی روی دیوار زوم شد. آن را از روی دیوار برداشت و دست مردانه‌اش را بر روی چهره‌ی زیبای مادرش کشید. قاب عکس را در چمدان گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. صدای همسر دوم پدرش در سالن پیچید:
- آتمش، کجایی؟
رابرت، دسته‌ی چمدان مشکی رنگ را رها کرد و قهقهه‌ای مستانه سر داد. طبق معمول خنده‌های جنون‌وار او، نشانه‌ی خنجر به جان لیا بود. زمانی که سراپای او را از زیر نظر گذراند از شدت ترس خریدهایش از دستش افتاد و با دیدن جسم و کالبد بی‌جان آتمش که پیشانی‌اش غرق از خون بود، چند گام عقب‌گرد کرد و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- را... رابرت... چرا... چرا... می... می‌خندی؟
در حینی که به دیوار چسبیده بود و به پارچ آب چشم دوخته بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جنونش تشدید پیدا کرده و ممکنه که به من هم آسیب بزنه، حالا باید چه‌کار کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا