میان ماشینها لایی میکشد و بلندبلند میخندد. تا چشمش به هتل میفتد پایش را محکم بر روی ترمز میفشارد و ل*ب میزند:
- امروز رو هم اینجا میمونم!
از ماشین پیاده میشود. سه تا سگ خیا*با*نی به طرف رابرت میدوند. اما او بدون اینکه توجهی به آنها کند به راهش ادامه میدهد. سگها آرام میغریدند اما بعد که متوجه شدند که رابرت بیخیال است چند قدم به عقب برداشتند، رابرت وارد هتل میشود. اطراف را آنالیز میکند تنها یک پیرمرد با عصایی که در دستش است بر روی صندلی نشسته و به ساعت مچیاش خیره مانده است رابرت مردمک چشمش را به طرف مردی که بر روی صندلی پذیرش میگیرد میچرخاند و در حالی که دستی بر روی تهریشهایش میکشد ل*ب میگشاید:
- یه اتاق میخواستم، بجنب!
مرد نگاهی گذرا به رابرت میاندازد و سرش را با عجله پایین میاندازد. رابرت در حالی که کفش مشکی رنگ چرمش را از عصبانیت بر روی زمین میکوبد و انگشتانش را تکان میدهد ل*ب میورچاند:
- یه اتاق میخواستم!
اینبار مرد نفسی عمیق میکشد و چشمانش را در حدقه میچرخاند و میغرد:
- شناسنامه!
رابرت دیگر از این کلمه خسته و عصبی شده است. اما سعی میکند خونسردیاش را حفظ کند چند تراول از کیفش بیرون میآورد و طرف مرد میگیرد و با ابروانش اشارهای به چند تراول میکند و میگوید:
- نظرت چیه؟
مرد با دیدن تراول، عصبی میشود و فریاد میزند:
- الان میخوای به من رشوه بدی؟! بزن به چاک مردک!
رابرت با حرص مردمک چشمانش را در اعضای صورت مرد میچرخاند و کمرش را به طرفش نیمخیز میکند و شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد.
- ترس از دوربین مداربسته داری آره؟! خاک توی اون سرت بکنن که دل میزنی مثل سگ!
رابرت تا میآید برود. مرد ل*ب میگشاید:
- پول پیشت بمونه بهت یه اتاق میدم ولی بعداً خدمتت میرسم!
رابرت در حالی که بند کیفش را بر روی شانهاش تنظیم میکند سرش را برمیگرداند و کلید را که در دست مرد آویزان شده است را میقاپد و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- مردک چشم سفید، دیگه فکر اینکه بهت رشوه بدم رو از سرت بیرون کن!
در حالی که سوت میزند قدم بر میدارد به شمارههای درب که میرسد سوت زدنهایش متوقف میشود و تا عدد را روی درب میخواند باز سوت زدنهایش اوج میگیرد. تا چشمش به اتاقی که حال برای او بود میفتد لبخندی مزین لبان خشکیدهاش میشود و کلید را در قفل درب میاندازد و با یک حرکت درب گشوده میشود. آرام درب را هُل میدهد زمانی که وارد میشود درب را محکم بر هم میکوبد. کیفش را به آرامی بر روی تخت میگذارد و کفشهایش را بیرون میآورد. نگاهی به خود در آینهی قدی میاندازد چیزی را به یاد میآورد. چیزی که سخت او را میرنجاند. به یاد میآورد که هرگز این چنین نبوده است. وقتی خود را با چند ماه پیش مقایسه میکند حالش سخت عجیب میشود، چند ماه پیش همهی چشمها به طرف او میچرخید اما حال... اما حال که بیرون میرود همه سری به نشانهی تأسف تکان میدهند. اما این برایش آسان است. میتواند در عرض یک ساعت باز مثلِ سابق خوشتیپ و تمیز شود. مقداری پول را از کیفش بیرون میآورد و در جیبش میگذارد. بند کیفش را بر روی شانههایش میاندازد و از هتل خارج میشود دیگر خبری از سگهایِ خیا*با*نی نبود. صدای معدهاش سخت او را میآزرد. چند قدمی بر میدارد تا از خیابان که ترافیک شده است به پیادهرو برسد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
- امروز رو هم اینجا میمونم!
از ماشین پیاده میشود. سه تا سگ خیا*با*نی به طرف رابرت میدوند. اما او بدون اینکه توجهی به آنها کند به راهش ادامه میدهد. سگها آرام میغریدند اما بعد که متوجه شدند که رابرت بیخیال است چند قدم به عقب برداشتند، رابرت وارد هتل میشود. اطراف را آنالیز میکند تنها یک پیرمرد با عصایی که در دستش است بر روی صندلی نشسته و به ساعت مچیاش خیره مانده است رابرت مردمک چشمش را به طرف مردی که بر روی صندلی پذیرش میگیرد میچرخاند و در حالی که دستی بر روی تهریشهایش میکشد ل*ب میگشاید:
- یه اتاق میخواستم، بجنب!
مرد نگاهی گذرا به رابرت میاندازد و سرش را با عجله پایین میاندازد. رابرت در حالی که کفش مشکی رنگ چرمش را از عصبانیت بر روی زمین میکوبد و انگشتانش را تکان میدهد ل*ب میورچاند:
- یه اتاق میخواستم!
اینبار مرد نفسی عمیق میکشد و چشمانش را در حدقه میچرخاند و میغرد:
- شناسنامه!
رابرت دیگر از این کلمه خسته و عصبی شده است. اما سعی میکند خونسردیاش را حفظ کند چند تراول از کیفش بیرون میآورد و طرف مرد میگیرد و با ابروانش اشارهای به چند تراول میکند و میگوید:
- نظرت چیه؟
مرد با دیدن تراول، عصبی میشود و فریاد میزند:
- الان میخوای به من رشوه بدی؟! بزن به چاک مردک!
رابرت با حرص مردمک چشمانش را در اعضای صورت مرد میچرخاند و کمرش را به طرفش نیمخیز میکند و شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد.
- ترس از دوربین مداربسته داری آره؟! خاک توی اون سرت بکنن که دل میزنی مثل سگ!
رابرت تا میآید برود. مرد ل*ب میگشاید:
- پول پیشت بمونه بهت یه اتاق میدم ولی بعداً خدمتت میرسم!
رابرت در حالی که بند کیفش را بر روی شانهاش تنظیم میکند سرش را برمیگرداند و کلید را که در دست مرد آویزان شده است را میقاپد و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- مردک چشم سفید، دیگه فکر اینکه بهت رشوه بدم رو از سرت بیرون کن!
در حالی که سوت میزند قدم بر میدارد به شمارههای درب که میرسد سوت زدنهایش متوقف میشود و تا عدد را روی درب میخواند باز سوت زدنهایش اوج میگیرد. تا چشمش به اتاقی که حال برای او بود میفتد لبخندی مزین لبان خشکیدهاش میشود و کلید را در قفل درب میاندازد و با یک حرکت درب گشوده میشود. آرام درب را هُل میدهد زمانی که وارد میشود درب را محکم بر هم میکوبد. کیفش را به آرامی بر روی تخت میگذارد و کفشهایش را بیرون میآورد. نگاهی به خود در آینهی قدی میاندازد چیزی را به یاد میآورد. چیزی که سخت او را میرنجاند. به یاد میآورد که هرگز این چنین نبوده است. وقتی خود را با چند ماه پیش مقایسه میکند حالش سخت عجیب میشود، چند ماه پیش همهی چشمها به طرف او میچرخید اما حال... اما حال که بیرون میرود همه سری به نشانهی تأسف تکان میدهند. اما این برایش آسان است. میتواند در عرض یک ساعت باز مثلِ سابق خوشتیپ و تمیز شود. مقداری پول را از کیفش بیرون میآورد و در جیبش میگذارد. بند کیفش را بر روی شانههایش میاندازد و از هتل خارج میشود دیگر خبری از سگهایِ خیا*با*نی نبود. صدای معدهاش سخت او را میآزرد. چند قدمی بر میدارد تا از خیابان که ترافیک شده است به پیادهرو برسد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
میان ماشینها لایی میکشد و بلندبلند میخندد. تا چشمش به هتل میافتد پایش را محکم بر روی ترمز میفشرد و ل*ب میزند:
- امروز رو هم اینجا میمونم!
از ماشین پیاده میشود. سه تا سگ خیا*با*نی به طرف رابرت میدوند. اما او بدون اینکه توجهی به آنها کند به راهش ادامه میدهد. سگها آرام میغریدند اما بعد که متوجه شدند که رابرت بیخیال است چند قدم به عقب برداشتند، رابرت وارد هتل میشود. اطراف را آنالیز میکند تنها یک پیرمرد با عصایی که در دستش است بر روی صندلی نشسته و به ساعت مچیاش خیره مانده است رابرت مردمک چشمش را به طرف مردی که بر روی صندلی پذیرش میگیرد میچرخاند و در حالی که دستی بر روی تهریشهایش میکشد ل*ب میگشاید:
- یه اتاق میخواستم، بجنب!
مرد نگاهی گذرا به رابرت میاندازد و سرش را با عجله پایین میاندازد. رابرت در حالی که کفش مشکی رنگ چرمش را از عصبانیت بر روی زمین میکوبد و انگشتانش را تکان میدهد ل*ب میورچاند:
- یه اتاق میخواستم!
اینبار مرد نفسی عمیق میکشد و چشمانش را در حدقه میچرخاند و میغرد:
- شناسنامه!
رابرت دیگر از این کلمه خسته و عصبی شده است. اما سعی میکند خونسردیاش را حفظ کند چند تراول از کیفش بیرون میآورد و طرف مرد میگیرد و با ابروانش اشارهای به چند تراول میکند و میگوید:
- نظرت چیه؟
مرد با دیدن تراول عصبی میشود و فریاد میزند:
- الان میخوای به من رشوه بدی؟! بزن به چاک مردک!
رابرت با حرص مردمک چشمانش را در اعضای صورت مرد میچرخاند و کمرش را به طرفش نیمخیز میکند و شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد.
- ترس از دوربین مداربسته داری آره؟! خاک توی اون سرت بکنن که دل میزنی مثل سگ!
رابرت تا میآید برود مرد ل*ب میگشاید:
- پول پیشت بمونه بهت یه اتاق میدم ولی بعداً خدمتت میرسم!
رابرت در حالی که بند کیفش را بر روی شانهاش تنظیم میکند سرش را برمیگرداند و کلید را که در دست مرد آویزان شده است را میقاپد و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- مردک چشم سفید، دیگه فکر اینکه بهت رشوه بدم رو از سرت بیرون کن!
در حالی که سوت میزند قدم بر میدارد به شمارههای درب که میرسد سوت زدنهایش متوقف میشود و تا عدد را روی درب میخواند باز سوت زدنهایش اوج میگیرد. تا چشمش به اتاقی که حال برای او بود میفتد لبخندی مزین لبان خشکیدهاش میشود و کلید را در قفل درب میاندازد و با یک حرکت درب گشوده میشود. آرام درب را هُل میدهد زمانی که وارد میشود درب را محکم بر هم میکوبد. کیفش را به آرامی بر روی تخت میگذارد و کفشهایش را بیرون میآورد. نگاهی به خود در آینهی قدی میاندازد چیزی را به یاد میآورد. چیزی که سخت او را میرنجاند. به یاد میآورد که هرگز این چنین نبوده است. وقتی خود را با چند ماه پیش خود مقایسه میکند حالش سخت عجیب میشود، چند ماه پیش همهی چشمها به طرف او میچرخید اما حال... اما حال که بیرون میرود همه سری به نشانهی تأسف تکان میدهند. اما این برایش آسان است. میتواند در عرض یک ساعت باز مثل سابق خوشتیپ و تمیز شود. مقداری پول را از کیفش بیرون میآورد و در جیبش میگذارد. بند کیفش را بر روی شانهاش میاندازد و از هتل خارج میشود دیگر خبری از سگهای خیا*با*نی نبود. صدای معدهاش سخت او را میآزرد. چند قدمی بر میدارد تا از خیابان که ترافیک شده است به پیادهرو برسد.
آخرین ویرایش: