• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان عروسک چشم آبی | رونیکا جهانگیری کاربر تک انجمن رمان

  • نویسنده موضوع Ronika.jahan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 63
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ronika.jahan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-19
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
28
امتیازها
13
کیف پول من
250
Points
9
نام رمان: عروسک چشم آبی
نویسنده: رونیکا جهانگیری
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: Melina.N
خلاصه: دریای غم دیده اش را درون آینه می‌نگرد، دریایی که روزگاری برق شادی از آنان گرفته نمیشد و اکنون مانند اسمش مَواجی آرام داشت. به قول مادرش تفاوتی با عروسک های چشم آبی پشت ویترین نداشت، اما از نوعی بود که خریده نمیشد و بی‌صاحب مانده بود، بدون سرپناه. او بود که دیگر سرپناهی نداشت و نه حتی پولی برای گرفتن تاکسی، دختری که از عرش به فرش افتاد اما همچنان گوشی آخرین مدل و بهترین برند های لباس را بر تن داشت اما برای ناهار به املت و تخم مرغی اکتفا می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,022
لایک‌ها
3,463
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,301
Points
1,412

Ronika.jahan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-19
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
28
امتیازها
13
کیف پول من
250
Points
9
Part 1

آراز

با خودکار روی میز ضرب گرفتم و درحالی که سعی داشتم لحنم تند نباشه گوشه ل*بم رو فشار دادم:
_ من اون هلدینگ و همه کارخانه هارو میخوام. چه مسالمت آمیز و چه با خشونت باید مال من بشن فهمیدی؟؟ برو بیرون.
و اجازه حرف زدن بهش ندادم. باخروجش از اتاق با اعصبانیت گوشیمو روی کاناپه پرت کردم و مشغول متر کردن اتاق ۳۰ متری با قدم‌ هام شدم. باند دور مچ دستم رو باز کردم و بهش فشار اوردم که از دردش نفسم تو س*ی*نه حبس شد، لعنتی!!
وسایلای رو میزو با ضرب روی زمین انداختم و عربده‌ای کشیدم، آینه بلند اتاق بهم دهن کجی میکرد.. چشم‌های خونی آبیم هیچوقت جلوه‌ی خوبی ازم نساخته بود، پوزخندی توی آینه زدم و در یک لحظه مجسمه روی میزو داخل آینه فرود اوردم و نفس نفس زنان از اتاق خارج شدم.


آرام

با پاهای لرزون قاب عکسی که ب*غ*ل گرفته بودم رو کنار گذاشتم و راهی طبقه پایین شدم، سردرد امونم رو بریده بود.. روبان مشکی کنار عکس مامان و بابا تلنگری بود برای هجوم اوردن دوباره اشک به چشمایی که انگار قرار نبود ذره ای چشمه اش خشک بشه، با بغض راهی آشپزخونه شدم و بعد از خوردن مسکنی دوباره راهی طبقه بالا شدم. چشمم به آینه اتاقم خورد.. آینه‌ای که ازش فراری بودم. تیله ی آبی چشمام کاسه‌ی خون شده بود، موهای طلایی بلندم اطرافم رها شده بود، رنگ پوستم هفته ها بود که مایل به زرد بود، چندان فرقی با میت نداشتم.. صدای اس ام اس گوشیم برای بار هزارم بلند شد؛ اما دیگه هیچی اهمیت نداشت، نه طراحی و نه هر چیزه دیگه‌ای.
دراز کشیدم و خیره به معماری سقف اتاقم شدم، معماری که انگار هزینه زیادی برای ساختش شده بود.. چیکار باید میکردم؟ بدون مامان و بابا چیکار میکردم؟ نه فامیلی داشتم و نه رفیقی، خودم بودم و میلیارد ها پول، ارزش داشت؟
با صدای زنگ خونه کلافه بلند شدم، بدون توجه به صورت رنگ پریدم از پله ها پایین اومدم، نمیدونستم باید در رو باز کنم یا نه به هرحال هیچی الان امن نبود.. با تردید در رو باز کردم که مامور‌هایی رو دیدم:
_ سلام صبحتون بخیر، خانم آرام راستین؟
مکثی کردمو با تته پته گفتم: ب.. بفرمایید؟
_ برای مصادره اموال اومدیم؛ متاسفانه این خونه هم جزء دارایی هستن که قراره به فروش برسه و اگر اجازه بدید ما زودتر کارمون رو انجام بدیم.
پشت سرهم حرف میزد و من آسمون روی سرم سنگینی میکرد، از کدوم مصادره حرف میزد؟ یعنی چی به فروش برسه؟ برای لحظه‌ای چشمام سیاهی رفت که با گرفتن دستگیره در مانع فرود اومدنم به زمین شدم
_ چی دارید میگید؟؟ غیرممکنه، نه امکان نداره، شوخیه. یعنی چی من اجازه همچین کاریو نمیدم این، این خونه از پدر و مادرم برام مونده، م..من نمیتونم اجازه بدم!
سنگینی پلکام رو به وضوح حس میکردم، قلبم تیر میکشید و این مامور به راحتی از مصادره حرف میزد؟
پوف کلافه ای کشید:
_ درکتون میکنم اما به هر حال ما باید کارمون رو انجام بدیم شما نمیتونید این مبلغ هنگفت رو پرداخت کنید درسته؟ پس خواهشا مانع نشید، بیکار نیستیم خانم عجله داریم.
و خواستن وارد بشن که جلوی در ایستادم و اولین جمله ای که به زبونم رسید رو گفتم:
_ ازتون میخوام اجازه بدید با وکلیم حرف بزنم.. من هیچ اطلاعی از مصادره اموال ندارم و امکان نداره اجازه همچین چیزی رو بدم!
مامور سورمه ای پوش کلافه تر از هربار سرش رو تکون داد و با پچ پچ کردنی پشت تلفن بالاخره رفت و من پشت در فرود اومدم. بغض راهی گلوم شده بود و از زمینو زمان گله داشتم.. هق میزدم و مامان بابامو میخواستم، مگه میشه؟ اخه مگه میشد؟ داشتم به حال خودم زجه میزدم که این بار صدای گوش خراش تلفن خونه اجازه‌ی زجه زدن برای بدبختیام رو بهم نداد، با دست و پای لرزون به سمت تلفن رفتم و ل*ب زدم:
_ بله؟
_ سلام آرام خانم روزخوش، کریمی هستم وکیل هلدینگ راستین و تسلیت عرض میکنم آقای راستین لطف خیلی بزرگی به ما کردن و همینطور متاسفم برای مصادره اموال که هیچ کاری از دستمون بر نیومد.
نمیدونم باید برای کدوم بدبختیم آبغوره میگرفتم، مامان؟ بابا؟ شرکت؟ مصادره؟ این خونه؟ نجاتم بده خدایا.. این مرد به راحتی از مرگ پدر و مادرم حرف میزد، پدر مادری که نمیخواستم باور کنم دیگه در کنارم ندارمشون. پلکام رو روی هم گذاشتم و فقط به کلمه‌ی ممنون اکتفا کردم که ادامه داد:
_ امروز قراره برای مصادره اموال به عمارت شما هم بیان، ازتون خواهش دارم جلوشو نگیرید وگرنه کارمون سخت تر میشه!
پلک‌هام پرید، خونم به جوش اومده بود و بدتر از هربار بغضم گرفته بود. چی داشت میگفت این کریمی؟ باید میزاشتم تنها خاطرات پدرم مادرم هم ازم گرفته میشد؟
_ نه، غیرممکنه من اجازه همچین کاریو نمیدم!
_ راه چاره ای نیست آرام خانم، کارخانه ها و همچی ورشکست شده، بدهکاری زیادی داریم و راهی جز مصادره اموال نیست.
_ نه، نمیشه.. من نمیزارم.
پشت بند حرفم تلفنو سرجاش کوبیدم و با ضعف کنار مبل فرود اومدم، بغضم ترکید و هق عمیقی زدم.. خدایا یه راهی نشونم بده یعنی چی مصادره اموال؟ زندگیم به باد رفت؟ اره رفت و من الان هیچی نداشتم. نه خانواده‌ای و نه حتی پولی. دوباره اشک، دوباره بغض و درد.. با حس ضعف از کنار مبل بلند شدم و راهی آشپزخونه شدم. بلد نبودم چیزی درست کنم پس با دیدن سالاد آماده توی یخچال دو قاشقی ازش خوردم و طبقه‌ی بالا رفتم.. حتی نمی‌دونستم باید چیکار کنم فقط می‌دونستم من نباید این خونه رو از دست میدادم.
در کمد بزرگم رو باز کردم، دیگه هیچ‌ ذوقی برای پوشیدن لباس‌های رنگی و قیمت‌های کلانشون نداشتم و می‌دونستم این‌ها اخرین چیزی بود که باید کل عمرم رو باهاشون سر میکردم. بغض همیشگیم رو قورت دادم و کت و شلواری مشکی همراه کراپی سفید برداشتم و سریعا اماده شدم.. به زحمت موهام رو شونه کشیدم و بالای سرم حالت دم اسبی بستم، رنگ به رو نداشتم و مطمئن بودم اگه با این وضع بیرون میرفتم مضحکه‌ی مردم میشدم، بالم لبی روی لبام کشیدم و بعد از آرایش کوتاهی سوئیچ ماشینو برداشتم که یادم افتاد دیگه ماشینی ندارم.. بعد از برداشتن کیفو موبایلم پایین اومدم و باگرفتن تاکسی راهی هلدینگ شدم، خدایا کمکم کن فقط تورو دارم.
باورودم به شرکت دوباره بغضی به گلوم چنگ زد.. بغضی که این روزا تنها همدمم برای درد و غمام بود.. نفس عمیقی کشیدم، الان وقت گریه به حال دردام نبود، من تک دختر راستین ها بودم و نباید اجازه میدادم غرورم بیشتر از این خورد میشد. راستین ها؟ مگه دیگه راستینی هم مونده؟ با پوزخند دردناکی گوشه ل*بم راهی ۱۱۲ شدم.. با خروجم از آسانسور و نگاه غمدیده‌ی کارمند ها قلبم لحظه ای تیر کشید که با نفس عمیقی خودمو سرپا نگه داشتم، هرکدوم کارتون کوچیکی روی میزشون بود و مشغول جمع کردن وسایل بودن.. شرکتی که پدرم با عرق و زحمت به اینجا رسوندش الان با خاک یکسان شده بود و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد. خدا لعنت کنه باعث و بانی همه بدبختیام رو. دیگه نموندم تا بیشتر از این زیر نگاه های همشون شرمنده بشم. هرچند بعید می‌میدونستم خیلیاشون منو بشناسن. راهی اتاق جلسه شدم و روی صندلی به رنگ چرم نخودی فرود اومدم که همون لحظه کریمی داخل اومد:
_ خوش اومدید آرام خانم.
_ ممنونم.
و نگاه غمدیده و خستم رو بهش دوختم تا ل*ب باز کنه؛ اما خودش هم انگار مستاصل بود.
_ آرام جان دخترم، من واقعا متاسفم و نمیدونم چی باید بگم که غمت رو بیشتر از این نکنه، همونطور که پشت تلفن گفتم راهی جزء مصادره برای پرداخت بدهی نیست، کارخانه‌های تولید پوشاک و پارچه رغیب ها آسیب خیلی سنگینی زدن.
نفس عمیقی بیرون دادم و خسته و تند ل*ب زدم:
_ پارچه هارو بفروشیم.. طرح جدیدی بیرون بدیم و دوباره سرپا کنیم، یعنی امکانش نیست؟
با چشم هایی که سویی از امید داشت نگاهش کردم و اون نگاهش رو به بطری آب معدنی دوخت تا شرمنده چشم‌های امیدوارم نشه.
#رمان_عروسک_چشم_آبی
#رونیکا_جهانگیری
#انجمن_تک_رمان

کد:
Part 1

آراز

باخودکار روی میز ضرب گرفتم و درحالی که سعی داشتم لحنم تند نباشه گوشه لبمو فشار دادم:
_ من اون هلدینگ و همه کارخانه هارو میخوام. چه مسالمت امیز و چه با خشونت باید مال من بشن فهمیدی؟؟ برو بیرون.
و اجازه حرف زدن بهش ندادم. باخروجش از اتاق با اعصبیانیت گوشیمو روی کاناپه پرت کردم و مشغول متر کردن اتاق ۳۰ متری با قدم هام شدم. باند دور مچ دستمو باز کردم و بهش فشار اوردم که ازدردش نفسم تو س*ی*نه حبس شد، لعنتی!!
وسایلای رو میزو باضرب روی زمین انداختم و عربده ای کشیدم، آینه بلند اتاق بهم دهن کجی میکرد.. چشم های خونی آبیم هیچوقت جلوه ی خوبی ازم نساخته بود، پوزخندی توی آینه زدم و در یک لحظه مجسمه روی میزو داخل آینه فرود اوردم و نفس نفس زنان از اتاق خارج شدم.


آرام

با پاهای لرزون قاب عکسی که ب*غ*ل گرفته بودم رو کنار گذاشتم و راهی طبقه پایین شدم، سردرد امونم رو بریده بود.. روبان مشکی کنار عکس مامان و بابا تلنگری بود برای هجوم اوردن دوباره اشک به چشمایی که انگار قرار نبود ذره ای چشمه اش خشک بشه، با بغض راهی آشپزخونه شدم و بعد از خوردن مسکنی دوباره راهی طبقه بالا شدم. چشمم به آینه اتاقم خورد.. آینه ای که ازش فراری بودم. تیله ی آبی چشمام کاسه ی خون شده بود، موهام طلایی بلندم اطرافم رها شده بود، رنگ پوستم هفته ها بود که مایل به زرد بود، چندان فرقی با میت نداشتم.. صدای اس ام اس گوشیم برای بار هزارم بلند شد اما دیگه هیچی اهمیت نداشت، نه طراحی و نه هر چیزه دیگه. دراز کشیدم و خیره به معماری سقف اتاقم شدم، معماری که انگار هزینه زیادی برای ساختش شده بود.. چیکار باید میکردم؟ بدون مامان بابا چیکار میکردم؟ نه فامیلی داشتم و نه رفیقی، خودم بودم و میلیارد ها پول.. ارزش داشت؟
باصدای زنگ خونه کلافه بلند شدم، بدون توجه به صورت رنگ پریدم از پله ها پایین اومدم، نمیدونستم باید درو باز کنم یا نه به هرحال هیچی الان امن نبود.. با تردید درو باز کردم که مامور هایی رو دیدم:
_ سلام صبحتون بخیر، خانم آرام راستین؟
مکثی کردمو با تته پته گفتم: ب.. بفرمایید
_ برای مصادره اموال اومدیم.. متاسفانه این خونه هم جز دارایی هستن که قراره به فروش برسه و اگر اجازه بدید ما زودتر کارمونو انجام بدیم
پشت سرهم حرف میزد و من آسمون روی سرم سنگینی میکرد، از کدوم مصادره حرف میزد؟ یعنی چی به فروش برسه؟ ی لحظه چشمام سیاهی رفت که با گرفتن دستگیره در مانع فرود اومدم به زمین شدم
_ چی دارید میگید؟؟.. غیرممکنه، نه امکان نداره، شوخیه.. یعنی چی من اجازه همچین کاریو نمیدم... این، این خونه از پدر ومادرم برام مونده.. م..من نمیتونم اجازه بدم
سنگینی پلکام رو به وضوح حس میکردم، قلبم تیر میکشید و این مامور از مصادره حرف میزد؟
پوف کلافه ای کشید:
_ درکتون میکنم اما به هر حال ما باید کارمونو انجام بدیم شما که نمیتونید اینهمه پول رو پرداخت کنید درسته؟ پس خواهشا مانع نشید بیکار که نیستیم خانم عجله داریم
و خواستن وارد شن که جلوی درو گرفتمو اولین جمله ای که به زبونم رسیدو گفتم:
_ ازتون میخوام اجازه بدید با وکلیم حرف بزنم.. من هیچ اطلاعی از مصادره اموال ندارم و امکان نداره اجازه همچین چیزیو بدم
مامور سورمه ای پوش کلافه تر از هربار سرشو تکون داد و با پچ پچ کردنی پشت تلفن بالاخره رفت و من پشت در فرود اومدم. بغض راهی گلوم شده بود و از زمینو زمان گله داشتم.. هق میزدمو مامان بابامو میخواستم.. مگه میشه اخه مگه میشد.. داشتم به حال خودم زجه میزدم که این بار صدای گوش خراش تلفن خونه اجازه ی زجه زدن برای بدبختیام رو بهم نداد، با دستو پای لرزون سمت تلفن رفتم و ل*ب زدم:
_ بله
_ سلام آرام خانم روزخوش، کریمی هستم وکیل هلدینگ راستین و تسلیت عرض میکنم اقای راستین لطف خیلی بزرگی به ما کردن و همینطور متاسفم برای مصادره اموال که هیچ کاری از دستمون بر نیومد
نمیدونم باید برای کدوم بدبختیم ابغوره بگیزم، مامان؟ بابا؟ شرکت؟ مصادره؟ این خونه؟ نجاتم بده خدایا..  این مرد به راحتی از مرگ پدر و مادرم حرف میزد، پدر مادری که نمیخواستم باور کنم دیگه ندارمشون در کنارم.. پلکامو روی هم گذاستم و فقط به کلمه ی ممنون اکتفا کردم که ادامه داد:
_ امروز قراره برای مصادره اموال به عمارت شما هم بیان، ازتون خواهش دارم جلوشو نگیرید وگرنه کارمون سخت تر میشه
پلکام پرید، خونم به جوش اومده بود و بغضم گرفته بود. چی داشت میگفت این کریمی؟ باید میزاشتم تنها خاطرات پدرم مادرمم ازم گرفته میشد؟
_ نه، غیرممکنه من اجازه همچین کاریو نمیدم
_ راه چاره ای نیست آرام خانم، کارخانه ها و همچی ورشکست شده، بدهکاری زیادی داریم و راهی جز مصادره اموال نیست
_ نه، نمیشه.. من نمیزارم
و تلفنو سرجاش کوبیدمو باضعف کنار مبل فرود اومدم،  بغضم ترکید و هق عمیقی زدم.. خدایا یه راهی نشونم بده یعنی چی مصادره اموال؟ زندگیم به باد رفت؟ اره رفت و من الان هیچی نداشتم.. نه خانواده ای و نه حتی پولی. دوباره اشک، دوباره بغضو درد.. با حس ضعف از کنار مبل بلند شدم و راهی اشپزخونه شدم.. بلد نبودم چیزی درست کنم پس با دیدن سالاد اماده توی یخچال دو قاشقی ازش خوردم و طبقه ی بالا رفتم.. حتی نمیدونستم باید چیکار کنم فقط میدونستم من نباید این خونه رو از دست میدادم.
در کمد بزرگم رو باز کردم، دیگه هیچ ذوقی برای پوشیدن لباسای رنگی و قیمتای کلانشون نداشتم و میدونستم اینا اخرین چیزی بود که باید کل عمرم رو باهاشون سر میکردم. بغض همیشگیم رو قورت دادم ی کت و شلوار مشکی با کراپی سفید برداشتم و سریعا اماده شدم.. به زحمت موهام رو شونه کشیدم و بالای سرم حالت دم اسبی بستم، رنگ به رو نداشتم و مطمئن بودم اگه با این وضع بیرون میرفتم مضحکه ی مردم میشدم، بالم لبی روی لبام کشیدم و بعد از ارایش کوتاهی سوئیچ ماشینو برداشتم که یادم افتاد دیگه ماشینی ندارم.. بعد ازبرداشتن کیفو موبایلم پایین اومدم و باگرفتن تاکسی راهی هلدینگ شدم، خدایا کمکم کن فقط تورو دارم.
باورودم به شرکت دوباره بغضی به گلوم چنگ زد.. بغضی که این روزا تنها همدمم برای درد و غمام بود.. نفس عمیقی کشیدم، الان وقت گریه به حال دردام نبود، من تک دختر راستین ها بودم و نباید اجازه میدادم غرورم بیشتر از این خورد میشد. راستین ها؟ مگه دیگه راستینی هم مونده؟ با پوزخند دردناکی گوشه ل*بم راهی ۱۱۲ شدم.. با خروجم از آسانسور و نگاه های غمدیده ی کارمندا قلبم لحظه ای تیر کشید که با نفس عمیقی خودمو سرپا نگه داشتم، هرکدوم کارتون کوچیکی روی میزشون بود و مشغول جمع کردن وسایل بودن.. شرکتی که پدرم با عرق و زحمت به اینجا رسوندش الان با خاک یکسان شده بود و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. خدا لعنت کنه باعث و بانی همه بدبختیام رو. دیگه نموندم تا بیشتر از این زیر نگاه های همشون شرمنده بشم.. هرچند بعید میدونستم خیلیاشون منو بسناسن. راهی اتاق جلسه شدم و روی صندلی به رنگ چرم نخودی فرود اومدم که همون لحظه کریمی داخل اومد
_ خوش اومدید آرام خانم
_ ممنونم
و نگاه غمدیده و خستم رو بهش دوختم تا ل*ب باز کنه اما خودشم انگار مستاصل بود.
_ آرام جان دخترم، من واقعا متاسفم و نمیدونم چی باید بگم که غمتو بیشتر از این نکنه، همونطور که پشت تلفن گفتم راهی جز مصادره برای پرداخت بدهی نیست، کارخانه های تولید پوشاک و پارچه رغیب ها آسیب خیلی سنگینی زدن
نفس عمیقی بیرون دادم و خسته ل*ب زدم:
_ پارچه هارو بفروشیم.. طرح جدیدی بیرون بدیم دوباره سرپا کنیم یعنی امکانش نیست؟
با چشم هایی که سویی از امید داشت نگاهش کردم و اون نگاهش رو به بطری آب معدنی دوخت تا شرمنده چشمای امیدوارم نشه.
#رمان_عروسک_چشم_آبی
#رونیکا_جهانگیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Ronika.jahan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-19
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
28
امتیازها
13
کیف پول من
250
Points
9
Part 2

_ آرام خانم همه‌ی پارچه ها روی دست مونده بعد از باخت در پروژه و نداشتن سود دیگه چیزی برامون نمونده.. همه‌ی اموال و دارایی صرف اون پروژه شده جناب راستین دیگه در کنارمون نیستن تا ما از طراحی هاشون الگو بگیریم، سمینار به نفع شرکت رغبا بوده و هلدینگ ما از دور میدان خارج شده و الان برای پرداخت پول پارچه، سنگ و چرم های به کار رفته در تولیدات پوشاکمون هزینه زیادی رو بدهکار هستیم همینطور درب کارخانه‌ها پلمپ شده.
دیگه فرود اومدم.. به معنای واقعی فرود اومدم، همچیم به باد رفت و من حتی سرپناهی هم به عنوان سقف بالاسر نداشتم. قطره اشک گوشه چشمم رو کنار زدم و ل*ب زدم:
_ اون خونه تنها یادگاری از پدر و مادرم هست من نمیخوام از دستش بدم.. الان باید چیکار کنیم؟!
_ متاسفانه راهی جز فروش نیست، اگر تا یک هفته دیگه بدهی هارو پرداخت نکنیم درب اینجا هم بسته میشه
ناگهان با جرقه ای که به ذهنم خطور کرد سرمو بالا اوردم:
_ چند درصد از سهام هلدینگ باقی مونده؟
_ فقط ۴۰ درصدی که به نام شماست
_ اگه همه‌ی کارخانه، نمیدونم ماشینا، هلدینگ به علاوه سهام من رو بفروشیم پولش کافیه که هم بتونم از مصادره شدن عمارت جلوگیری کنم و هم بدهی پرداخت شه؟
_ اما آرام خانم.. شما از فروش هلدینگ مطمئنید؟
نه، نبودم.. خداشاهده که نبودم اما مگه چاره‌ای بود؟ راهی جز این نداشتم و فکرشو نمیکردم به این روز کشیده بشم، با مکث بله‌ای گفتم که نفس عمیقی کشید
_ قراره اتفاقات ناخوشایندی بیفته.. شما اطلاع دارید بعد از فروش اینجا قراره چی بشه؟ هلدینگ راستین، تولیدی، کارخانه ها با خاک یکسان میشه متوجهید؟
کلافه نگاهش کردم.. یه جوری حرف میزد که انگار راه دیگه‌ای هم داشتم و نمیخواستم انجام بدم. کلافه ازجا بلند شدم و گفتم
_ متوجهم خواهش میکنم زودتر کار‌هارو انجام بدید تا عمارت رو مصادره نکردن.
و از کنارش رد شدم و از اتاق جلسات خارج شدم، انگار همه منتظر خروج من بودن.. چشم هاشون دو دو میزد برای ذره ای امید، اما نبود و قرار بود همه‌چیز بدتر از اینی که هست بشه، متاسف نگاهشون کردم و قبل از اینکه اجازه حرف زدن داشته باشن وارد آسانسور شدم و بغضم ترکید... چشمه‌ی اشکم جوشید و دوباره و دوباره همون وضع همیشگی، احساس خفگی داشتم انگار که نفسی نبود تا وارد ریه هام کنم، با رسیدن آسانسور به طبقه همکف خودمو بیرون انداختم و هقی عمیق زدم تا راهی باز شه برای تنفس، خدایا من باید چیکار میکردم؟؟ منی که قرار بود از ماه های آینده پول خریدن یه آدامس هم نداشته باشم باید چیکار میکردم؟ سخت بود.. برای منی که هرچیزی میخواستم اماده در اختیارم بود این زندگی و سوار تاکسی شدن سخت بود.. تلخ خندیدم، تاکسی؟ من باید سوار اتوبوس میشدم چون پول همونم نداشتم.
از هلدینگ خارج شدم و پیاده راه خونه رو شروع به قدم زدن کردم تا اوضاع آشوب دیده‌ی ذهنم رو مرتب کنم، اما مگه میشد؟ باید به فکری کار بودم اما چی آخه؟ منی که نمی‌تونستم بشقاب غذای خودم رو بزارم توی آشپزخونه کی بهم کار میداد؟ اصلا دانشگاه چی؟ خندیدم.. با درد خندیدم و شک ندارم هرکسی از کنارم رد میشد قطعا یقین داشت که دیوونه‌ای بیش نیستم.

یک هفته بعد

دوباره نگاهی به صفحه موبایلم انداختم.. نه، انگار که قرار نبود خبری بشه. پوف کلافه ای کشیدم و قدمی برداشتم که یهو با ماتحتات روی زمین فرود اومدم و جیغ بلندی کشیدم و به اون کفتار پیری که قرار بود هلدینگو بخره فحش های رکیک دادم، باورم نمیشه که گفت گوه میخوری نفروشی.. هنوز نمیتونم حرفشو هضم کنم اخه این با چه جرئتی به من گفت گوه میخوری شرکتتو نفروشی؟ مردک احمق. با آخ و ناله از روی زمین بلند شدم و شروع به طی کشیدن پارکت‌های لیزی شدم که قرار بود شستشو بدم اما انگار از من خانوم خونه در نمیومد.
کارم که تموم شد خسته وارد اتاق شدم و خودم و روی تخت پرت کردم، خستگی از تک تک سلولای بدنم خودشو نشون میداد، باورم نمیشد عمارت به این بزرگی رو تونستم بالاخره تمیز کنم، تمیز که چه عرض کنم ولی خب همین هم برای من زیادی بود. تمام بدنم بوی مواد ضد عفونی کننده گرفته بود.. خسته بودم ولی به حمام نیاز داشتم، وارد حمام شدم و بعد از دوشی که نیم ساعت طول کشید از حمام خارج شدم.
کنار میز توالت ایستادم و نگاهی به خودم کردم، خیلی وقت بود چشمای آبیم دیگه نمی‌درخشید و هر غریبه‌ای متوجه غم این دریا میشد. مرطوب کننده رو برداشتم و بعد از انجام دادن کارم و خشک کردن موهای بلندم تاپ و شلواری بلند و مشکی پوشیدم، هوس کرده بودم جلوی موهام رو چتری کوتاه کنم اما الان حسش نبود. سوییشرتی پوشیدمو راهی طبقه پایین شدم، الحق که همجاش از تمیزی برق میزد اما بوی مواد ضدعفونی کمی غیرقابل تحمل بود که اگه پنجره سرتاسری رو باز میزاشتم حل میشد هر چند که جرئت همچین کاری رو از ترس نداشتم.
دوباره گوشیم رو چک کردم اما خبری نبود، راهی آشپزخونه شدم که نگاهم به مجله روی میز افتاد.. کنارش نشستم و با برداشتن خودکاری مشغول پیدا کردن شغلی شدم و تماس میگرفتم، اما لعنتی هیچکدوم مناسبم نبودن. تقریبا چند هفته ای میشد که دانشگاهم نرفته بودم، نمیدونستم قراره چه بلاهایی سرم بیاد، تو همین فکرا بودم که مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم، اونم چی؟ املت، بازم باید خداروشکر میکردم که همین رو هم داشتم. خسته میزو جمع کردم و با برداشتن موبایلم رفتم بالا تا بخوابم، امیدوارم این شرکتی که میگفتن نیرو میخواد استخدام کنه قبولم کنه، تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شد و به عالن خواب فرو رفتم.
با صدای آلارم گوشیم دستمی روصفحش کشیدم و قطعش کردم.. کلافه پوفی کشیدم و رو تخت نیم خیز نشستم که یهو با یادآوری اطلاعیه استخدام نیرو سمت گوشی حمله‌ور شدم که با دیدن پیام آه از نهادم بلند شد، الان ساعت ۶ بود و من باید ۷ اونجا میبودم، غیرممکن بود با این ترافیک استانبول به موقع برسم، اونم با اتوبوس! جیغی از حرص کشیدم و راهی سرویش شدم بعد از انجام کارم بیرون اومدم و روبه‌روی آینه قرار گرفتم.. نمیدونستم باید چی بپوشم پس دامن کوتاه مشکی رنگی برداشتم و تاپی به رنگ آبی آسمونی انتخاب کردم که با پو*ست سفیدم تضاد قشنگی رو به وجود اورده بود. سریع موهام رو شونه‌ای کشیدم و بالای سرم جمع کردم، هرکی چهره امو میدید فکر میکرد سرطانی چیزی دارم اینقد که رنگم پریده بود.. به ناچار خط چشمی کشیدم که چشمای درشتم رو خمار نشون داد و با تینت لبی کارم رو تموم کردم. کت مشکی کوتاهی برداشتم و با پوشیدن اسپرتام و برداشتن کیف و موبایلم سریع پایین رفتم، حتی وقت خوردن صبحانه هم نداشتم هرچند ازگلوم پایین نمی‌رفت. مسافت تقریبا زیادی رو تا ایستگاه پیاده رفتم، اولین بار بود می‌خواستم سوار اتوبوس بشم و حس عجیبی بود.. نمی‌دونستم قراره استخدام بشم یا نه اما الان تنها امیدم همین بود، بعید می‌دونستم شغل دیگه‌ای که از پسش بر بیام برام پیدا بشه. تو همین فکرها بودم که همه سمت اتوبوس هجوم بردن، بزور خودمو بینشون جا دادم، حس خفگی بهم دست داده بود.
_ ببخشید خانم؟ کارتتون؟
از چه کارتی حرف میزد؟ منظورش کارت بانکی بود؟ با مکث گفتم:
_ متوجه نشدم؟
خانوم کنارم رو به راننده گفت: من میکشم.
و کارتی رو دراورد که صدای همهمه اتوبوس توجهم رو به خودش جلب کرد.. خدای من چحور می‌خواستم تو همچین وضعیتی دووم بیارم. نگاه سنگین مردم رو به وضوح حس میکردم.. سرتاپام رو کنکاش میکردن، شاید با خودشون میگفتن این دختر با لباس‌های مارک‌دار توی اتوبوس چی می‌خواست؟ شایدم هم به عنوان هرزه ای بیش نگاهم نمیکردن، و فقط خودم بودم که می‌دونستم چی داره به روزم میگذره، هرکس از یه طرف هل میداد و بوی بدی که پیچیده بود باعث حالت تهوعم شده بود. زیر نگاه سنگینشون به آدرس نگاهی انداختم.. غیرممکن بود! امکان نداشت که این شرکت همونی باشه که فکرشو میکردم.. ذهنم آشفته بود و این آدرس آشفتگیش رو بیشتر میکرد. با رسیدن به همون شهرک بزرگ، اتوبوس ایستاد و با سختی پیاده شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و هاج و واج خیره به هلدینگ شدم. انگار که اطلاعیه استخدامی از شرکتی بود که زمانی کارمنداش با پیشوند خانم خطابم میکردن، اما الان؟ غیرممکن های زندگیم به سرعت درحال ممکن شدن بودن. نم اشک گوشه چشمم رو با سر انگشت گرفتم و وارد هلدینگ شدم، به پیامک اطلاعیه نگاه کردم و دکمه ۱۱۷ رو فشردم. بغض بدی به گلوم چنگ زده بود اما نفسم و حبس میکردم تا از ریختن اشک‌هام جلوگیری کنه و ته مونده‌ی غرورم نشکنه و کسی متوجه غمم نشه. از آسانسور بیرون اومدم و وارد طبقه مورد نظر شدم، از سکوت و سردیش بدنم لرزید، دکوراسیون سیاه و سفیدش و بوی تلخ عطر چشم و مشامم رو کور کرد. طراحی های روی دیوار با قاب چوبی به رنگ مشکی، کاناپه های چرم مشکی رنگ و لباس کارمندها که همون رنگ بود فضارو خفه تر میکرد، هرکس پشت میزی نشسته بود و با دقت مشغول کارش بود، فضای سنگین و خفه کننده‌ای بود و من عجله داشتم برای اینکه هرچه زودتر از اینجا خارج شم. توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سرگردان به اطرافم نگاه میکردم.
#رمان_عروسک_چشم_آبی
#رونیکا_جهانگیری
#انجمن_تک_رمان
کد:
Part 2

_ آرام خانم همه‌ی پارچه ها روی دست مونده بعد از باخت در پروژه و نداشتن سود دیگه چیزی برامون نمونده.. همه‌ی اموال و دارایی صرف اون پروژه شده جناب راستین دیگه در کنارمون نیستن تا ما از طراحی هاشون الگو بگیریم، سمینار به نفع شرکت رغبا بوده و هلدینگ ما از دور میدان خارج شده و الان برای پرداخت پول پارچه، سنگ و چرم های به کار رفته در تولیدات پوشاکمون هزینه زیادی رو بدهکار هستیم همینطور درب کارخانه‌ها پلمپ شده.

دیگه فرود اومدم.. به معنای واقعی فرود اومدم، همچیم به باد رفت و من حتی سرپناهی هم به عنوان سقف بالاسر نداشتم. قطره اشک گوشه چشمم رو کنار زدم و ل*ب زدم:

_ اون خونه تنها یادگاری از پدر و مادرم هست من نمیخوام از دستش بدم.. الان باید چیکار کنیم؟!

_ متاسفانه راهی جز فروش نیست، اگر تا یک هفته دیگه بدهی هارو پرداخت نکنیم درب اینجا هم بسته میشه

ناگهان با جرقه ای که به ذهنم خطور کرد سرمو بالا اوردم:

_ چند درصد از سهام هلدینگ باقی مونده؟

_ فقط ۴۰ درصدی که به نام شماست

_ اگه همه‌ی کارخانه، نمیدونم ماشینا، هلدینگ به علاوه سهام من رو بفروشیم پولش کافیه که هم بتونم از مصادره شدن عمارت جلوگیری کنم و هم بدهی پرداخت شه؟

_ اما آرام خانم.. شما از فروش هلدینگ مطمئنید؟

نه، نبودم.. خداشاهده که نبودم اما مگه چاره‌ای بود؟ راهی جز این نداشتم و فکرشو نمیکردم به این روز کشیده بشم، با مکث بله‌ای گفتم که نفس عمیقی کشید

_ قراره اتفاقات ناخوشایندی بیفته.. شما اطلاع دارید بعد از فروش اینجا قراره چی بشه؟ هلدینگ راستین، تولیدی، کارخانه ها با خاک یکسان میشه متوجهید؟

کلافه نگاهش کردم.. یه جوری حرف میزد که انگار راه دیگه‌ای هم داشتم و نمیخواستم انجام بدم. کلافه ازجا بلند شدم و گفتم

_ متوجهم خواهش میکنم زودتر کار‌هارو انجام بدید تا عمارت رو مصادره نکردن.

و از کنارش رد شدم و از اتاق جلسات خارج شدم، انگار همه منتظر خروج من بودن.. چشم هاشون دو دو میزد برای ذره ای امید، اما نبود و قرار بود همه‌چیز بدتر از اینی که هست بشه، متاسف نگاهشون کردم و قبل از اینکه اجازه حرف زدن داشته باشن وارد آسانسور شدم و بغضم ترکید... چشمه‌ی اشکم جوشید و دوباره و دوباره همون وضع همیشگی، احساس خفگی داشتم انگار که نفسی نبود تا وارد ریه هام کنم، با رسیدن آسانسور به طبقه همکف خودمو بیرون انداختم و هقی عمیق زدم تا راهی باز شه برای تنفس، خدایا من باید چیکار میکردم؟؟ منی که قرار بود از ماه های آینده پول خریدن یه آدامس هم نداشته باشم باید چیکار میکردم؟ سخت بود.. برای منی که هرچیزی میخواستم اماده در اختیارم بود این زندگی و سوار تاکسی شدن سخت بود.. تلخ خندیدم، تاکسی؟ من باید سوار اتوبوس میشدم چون پول همونم نداشتم.

از هلدینگ خارج شدم و پیاده راه خونه رو شروع به قدم زدن کردم تا اوضاع آشوب دیده‌ی ذهنم رو مرتب کنم، اما مگه میشد؟ باید به فکری کار بودم اما چی آخه؟ منی که نمی‌تونستم بشقاب غذای خودم رو بزارم توی آشپزخونه کی بهم کار میداد؟ اصلا دانشگاه چی؟ خندیدم.. با درد خندیدم و شک ندارم هرکسی از کنارم رد میشد قطعا یقین داشت که دیوونه‌ای بیش نیستم.



یک هفته بعد



دوباره نگاهی به صفحه موبایلم انداختم.. نه، انگار که قرار نبود خبری بشه. پوف کلافه ای کشیدم و قدمی برداشتم که یهو با ماتحتات روی زمین فرود اومدم و جیغ بلندی کشیدم و به اون کفتار پیری که قرار بود هلدینگو بخره فحش های رکیک دادم، باورم نمیشه که گفت گوه میخوری نفروشی.. هنوز نمیتونم حرفشو هضم کنم اخه این با چه جرئتی به من گفت گوه میخوری شرکتتو نفروشی؟ مردک احمق. با آخ و ناله از روی زمین بلند شدم و شروع به طی کشیدن پارکت‌های لیزی شدم که قرار بود شستشو بدم اما انگار از من خانوم خونه در نمیومد.

کارم که تموم شد خسته وارد اتاق شدم و خودم و روی تخت پرت کردم، خستگی از تک تک سلولای بدنم خودشو نشون میداد، باورم نمیشد عمارت به این بزرگی رو تونستم بالاخره تمیز کنم، تمیز که چه عرض کنم ولی خب همین هم برای من زیادی بود. تمام بدنم بوی مواد ضد عفونی کننده گرفته بود.. خسته بودم ولی به حمام نیاز داشتم، وارد حمام شدم و بعد از دوشی که نیم ساعت طول کشید از حمام خارج شدم.

کنار میز توالت ایستادم و نگاهی به خودم کردم، خیلی وقت بود چشمای آبیم دیگه نمی‌درخشید و هر غریبه‌ای متوجه غم این دریا میشد. مرطوب کننده رو برداشتم و بعد از انجام دادن کارم و خشک کردن موهای بلندم تاپ و شلواری بلند و مشکی پوشیدم، هوس کرده بودم جلوی موهام رو چتری کوتاه کنم اما الان حسش نبود. سوییشرتی پوشیدمو راهی طبقه پایین شدم، الحق که همجاش از تمیزی برق میزد اما بوی مواد ضدعفونی کمی غیرقابل تحمل بود که اگه پنجره سرتاسری رو باز میزاشتم حل میشد هر چند که جرئت همچین کاری رو از ترس نداشتم.

دوباره گوشیم رو چک کردم اما خبری نبود، راهی آشپزخونه شدم که نگاهم به مجله روی میز افتاد.. کنارش نشستم و با برداشتن خودکاری مشغول پیدا کردن شغلی شدم و تماس میگرفتم، اما لعنتی هیچکدوم مناسبم نبودن. تقریبا چند هفته ای میشد که دانشگاهم نرفته بودم، نمیدونستم قراره چه بلاهایی سرم بیاد، تو همین فکرا بودم که مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم، اونم چی؟ املت، بازم باید خداروشکر میکردم که همین رو هم داشتم. خسته میزو جمع کردم و با برداشتن موبایلم رفتم بالا تا بخوابم، امیدوارم این شرکتی که میگفتن نیرو میخواد استخدام کنه قبولم کنه، تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شد و به عالن خواب فرو رفتم.

با صدای آلارم گوشیم دستمی روصفحش کشیدم و قطعش کردم.. کلافه پوفی کشیدم و رو تخت نیم خیز نشستم که یهو با یادآوری اطلاعیه استخدام نیرو سمت گوشی حمله‌ور شدم که با دیدن پیام آه از نهادم بلند شد، الان ساعت ۶ بود و من باید ۷ اونجا میبودم، غیرممکن بود با این ترافیک استانبول به موقع برسم، اونم با اتوبوس! جیغی از حرص کشیدم و راهی سرویش شدم بعد از انجام کارم بیرون اومدم و روبه‌روی آینه قرار گرفتم.. نمیدونستم باید چی بپوشم پس دامن کوتاه مشکی رنگی برداشتم و تاپی به رنگ آبی آسمونی انتخاب کردم که با پو*ست سفیدم تضاد قشنگی رو به وجود اورده بود. سریع موهام رو شونه‌ای کشیدم و بالای سرم جمع کردم، هرکی چهره امو میدید فکر میکرد سرطانی چیزی دارم اینقد که رنگم پریده بود.. به ناچار خط چشمی کشیدم که چشمای درشتم رو خمار نشون داد و با تینت لبی کارم رو تموم کردم. کت مشکی کوتاهی برداشتم و با پوشیدن اسپرتام و برداشتن کیف و موبایلم سریع پایین رفتم، حتی وقت خوردن صبحانه هم نداشتم هرچند ازگلوم پایین نمی‌رفت. مسافت تقریبا زیادی رو تا ایستگاه پیاده رفتم، اولین بار بود می‌خواستم سوار اتوبوس بشم و حس عجیبی بود.. نمی‌دونستم قراره استخدام بشم یا نه اما الان تنها امیدم همین بود، بعید می‌دونستم شغل دیگه‌ای که از پسش بر بیام برام پیدا بشه. تو همین فکرها بودم که همه سمت اتوبوس هجوم بردن، بزور خودمو بینشون جا دادم، حس خفگی بهم دست داده بود.

_ ببخشید خانم؟ کارتتون؟

از چه کارتی حرف میزد؟ منظورش کارت بانکی بود؟ با مکث گفتم:

_ متوجه نشدم؟

خانوم کنارم رو به راننده گفت: من میکشم.

و کارتی رو دراورد که صدای همهمه اتوبوس توجهم رو به خودش جلب کرد.. خدای من چحور می‌خواستم تو همچین وضعیتی دووم بیارم. نگاه سنگین مردم رو به وضوح حس میکردم.. سرتاپام رو کنکاش میکردن، شاید با خودشون میگفتن این دختر با لباس‌های مارک‌دار توی اتوبوس چی می‌خواست؟ شایدم هم به عنوان هرزه ای بیش نگاهم نمیکردن، و فقط خودم بودم که می‌دونستم چی داره به روزم میگذره، هرکس از یه طرف هل میداد و بوی بدی که پیچیده بود باعث حالت تهوعم شده بود. زیر نگاه سنگینشون به آدرس نگاهی انداختم.. غیرممکن بود! امکان نداشت که این شرکت همونی باشه که فکرشو میکردم.. ذهنم آشفته بود و این آدرس آشفتگیش رو بیشتر میکرد. با رسیدن به همون شهرک بزرگ، اتوبوس ایستاد و با سختی پیاده شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و هاج و واج خیره به هلدینگ شدم. انگار که اطلاعیه استخدامی از شرکتی بود که زمانی کارمنداش با پیشوند خانم خطابم میکردن، اما الان؟ غیرممکن های زندگیم به سرعت درحال ممکن شدن بودن. نم اشک گوشه چشمم رو با سر انگشت گرفتم و وارد هلدینگ شدم، به پیامک اطلاعیه نگاه کردم و دکمه ۱۱۷ رو فشردم. بغض بدی به گلوم چنگ زده بود اما نفسم و حبس میکردم تا از ریختن اشک‌هام جلوگیری کنه و ته مونده‌ی غرورم نشکنه و کسی متوجه غمم نشه. از آسانسور بیرون اومدم و وارد طبقه مورد نظر شدم، از سکوت و سردیش بدنم لرزید، دکوراسیون سیاه و سفیدش و بوی تلخ عطر چشم و مشامم رو کور کرد. طراحی های روی دیوار با قاب چوبی به رنگ مشکی، کاناپه های چرم مشکی رنگ و لباس کارمندها که همون رنگ بود فضارو خفه تر میکرد، هرکس پشت میزی نشسته بود و با دقت مشغول کارش بود، فضای سنگین و خفه کننده‌ای بود و من عجله داشتم برای اینکه هرچه زودتر از اینجا خارج شم. توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سرگردان به اطرافم نگاه میکردم.

#رمان_عروسک_چشم_آبی

#رونیکا_جهانگیری

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Ronika.jahan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-19
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
28
امتیازها
13
کیف پول من
250
Points
9
Part 3

_ بفرمایید خانم میتونم کمکتون کنم؟
با صدای دختر کت و شلوار پوش روبه‌روم به خودم اومدم و ل*ب زدم: چی؟
با لحن سردش بدون ملایمت و با خشکی ادامه داد:
_ برای استخدام نیرو اومدید؟
_ آره.
سری تکون داد و ادامه داد:
_ بفرمایید بشینید تا با رئیس تماس بگیرم.
به تکون دادم سرم اکتفا کردم و پاهای یخ زده و لرزونم رو حرکت دادم، چقدر سرد و بی‌روح بود اینجا. هنوز ننشسته بودم که صدای همون خانم توجهم رو جلب کرد:
_ بله تشریف اوردن، فقط ۳ دق.. چشم.
و نگاهی سردی بهم انداخت و خطاب بهم ل*ب زد:
_ ۳ دقیقه دیر کردید اما میتونید تشریف ببرید.
با چشم‌های از کاسه در اومده نگاهش کردم، اینجا چرا وضعش اینطور شده بود؟! چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم، سری تکون دادم و تقه ای به در زدم، صدایی نشنیدم که شونه‌ای بالا انداختم و وارد شدم. برای لحظه‌ای بوی عطر تلخی منو یاد بابا انداخت و اجازه حرف زدن رو بهم نداد. این اتاق، این خاطرات.. دیگه خبری از دکوراسیون شکلاتی رنگ که وایب گرمی میداد نبود، بلکه از سردی این اتاق و شرکت بدنت به لرزه می‌افتاد، عدم وجود بابا اینجا مثل برقی چشم شرکت رو کور میکرد، نبودش سخت بود، فقط برای من!
_ نمیشنوی؟؟ گفتم بشین.
باصدای تخس و سردی که سعی داشت تن خودش رو کنترل کنه به خودم اومدم. قطره اشک رو گونم رو کنار زدم و روی کاناپه ذغالی رنگش نشستم، دستام میلرزید و من نمیتونستم این لرزش رو کنترل کنم.
_ بوی این عطر حالم رو بهم میزنه.
متعجب از حرفش با دهن باز به چشماش خیره شدم و اومدم چیزی بگم که فرصت حرف زدن بهم نداد:
_ میریم سر اصل مطلب، به تک تک سوالام جواب میدی اگر مشکلی نبود فرمی پر میکنی و از همین فردا مشغول به کار میشی، اگه سازش نداشتیم شمارو به خیر و منو به سلامت، حرفی میمونه؟
و گستاخانه و خیره تو چشمام نگاه کرد و منتطر جواب موند. حتی دریای چشماش هم یخ زده بود، به سختی کلمه نه رو به ز*ب*ون اوردم که با خودکارش روی میز ضرب گرفت و نگاهی به لباسام انداخت، اینم حتما میگفت این دختر لباسای تنش به اندازه حقوقیه که در عرض ۶ ماه از اینجا دریافت میکنه و الان میخواست اینجا کار کنه؟
موشکافانه نگام کرد:
_ اینجا چی میخوای؟
صدام رو صاف کردم و ل*ب زدم: برای کار اومدم.
_ چه کاری؟
چشم غره‌ای رفتم و متعجب نگاهش کردم:
_ اطلاعیه برای چه کاری بود؟ همون کار.
با تمسخر سرتاپام رو نگاه کرد و ل*ب زد:
_ پس به عنوان نظافت چی هم قبول میکنی مشغول به کار بشی؟
چی می‌گفت؟ نظافت‌ چی؟ من باید به عنوان نظافت چی کار می‌کردم؟ اونم تو این شرکت؟ شرکتی که زمانی برای پدرم بود؟! برق اشک توی چشم‌هام گویای اوضاع بدم بود، هرکسی الان حالم رو متوجه میشد به جز فرد روبه‌روم که با غرور خاصی موشکافانه نگاهم میکرد.. از اون بالاها، نگاهی با تمسخر که تا مغز استخونم نفوذ میکرد و تحقیرم می‌کرد، نگاهی که همه‌ی بدبختیام رو به یادم می‌اورد و من بعید می‌دونستم که طاقت تحمل این نگاه رو داشته باشم. برای لحظه ای چشم ازم گرفت، فرمی رو به سمتم کشید که با دست‌های لرزون ازش گرفتم.
_ ۳ دقیقه وقت داری پرش کنی، عجله دارم.
با استرس روان نویس روی میز رو برداشتم، نگاهش روی لرزش انگشت‌هام حس بدی رو بهم منتقل می‌کرد و پوزخندش شد بنزینی روی آتیش وجودم.
با پر کردن فرم به سمتش گرفتمش که نگاهی بهش انداخت و اخمی کرد و باز هم سعی داشت تن صداش رو کنترل کنه.
_ این شرکت افراد بالای ۲۵ سال رو استخدام میکنه و مدت زمان کمترین قرارداد ۲ ساله هست، شما نوشتید ۶ ماه؟
باز هم اون پوزخند تمسخر آمیز و منی که غرق بودم توی اون اتاق و دلم بابام‌ رو می‌خواست، فقط اون. بابایی کجایی ببینی داره چی به روزم میگذره؟ غرورم درحال خورد شدن بود اما من به اینکار نیاز داشتم، خیلی زیاد.
با نگاه نافذ و سردش خیره چشم‌هام بود:
_ من به این شغل نیاز دارم، با مدت زمان قرار داد هم مشکلی ندارم.
_ جای افراد زیر ۲۵ سال تو شرکت من نیست.
و پشیمونی من مشهود بود برای اومدن به اینجا. خیلی سخت نبود تا متوجه بشم که این همون کفتار پیری بود که میگفت گوه میخوری شرکتت رو نفروشی! همه‌ی وجودش لبریز از غرور بود، داشتم ناامید میشدم که گفت:
_ البته یه راه هست.
نور امید توی دلم روشن شد که با حرفش فرو ریختم و خونم به جوش اومد.
_ اگر به عنوان نظافت چی در این شرکت مشغول به کار میشید مشکلی نمیبینم.
عضلات صورتم به خنده باز شد: شوخی میکنید؟
دوباره نگاهی با تمسخر به سرو وضعم انداخت، از اون نگاها که میگفت بدبخت تو به این کار نیاز داری.
_ خیر
و به فرم رو‌به‌روش خیره شد و با خیره شدن به فرم فامیلیم رو به ز*ب*ون اورد. بدون توجه بهش غرق در فکر شدم، نظافت چی بودن توی این شرکت بهتر از کارای دیگه بود و من چاره‌ای نداشتم برای انجام این کار. من میخواستم هرطور که شده از این وضع نجات پیدا کنم و مهم نبود غرورم خورد بشه یا هرچیز دیگه‌ای به هرحال کاری هم برام پیدا نمیشد. سیب گلوم بالا و پایین شد که ل*ب زدم:
_ قبول میکنم.
یکه‌ای خورد، انگار انتظارشو نداشت، سریع به خودش اومدو اخمی کرد:
_ این فرم رو ببر پیش خانم ییلماز، میتونی بری
و سیگاری روشن کرد و گوشه ل*بش گذاشت. پک عمیقی بهش زد و منتظر و با اخم نگاهم کرد، فرم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم، همه‌ی آدم های اینجا شک نداشتم یه چیزیشون میشد. فرم رو سمت همون دختر کت و شلواری که حدس میزدم ییلماز باشه بردم که با دیدن امضا پایینش، امضایی ازم گرفت و بدون حرف گفت:
_ از فردا باید کارتو شروع کنی و راس ساعت ۵ اینجا باشی. زمان برای رئیس بیش از اندازه مهمه قرارداد اولیه برای نظافت چی ها طی ۱۸۰ روزه اگر کارتو درست انجام دادی افزایش حقوق داری اگر هم نه اخراج. سوالی نیست؟
دهنم باز مونده بود، ۵ صبح؟!
_ نامفهوم بود؟
با چشم‌هایی که از حدقه در اومده بودن نگاهش کردم، این چی داشت می‌گفت؟ منی که یه لیوان آب پیش‌خدمت خونه برام میاورد باید صبح تا شب اینجا خرحمالی میکردم برای چندرغاز؟
_ اگه پشیمون شدید میتونید فرم رو دور بندازید.
و منتظر نگاهم کرد. وای بر من که چاره‌ای جزء صبر و تحمل این زندگی نکبت‌وار نداشتم.
_ نه پشیمون نشدم.
_ پس فردا منتظرتون هستیم، روزخوش.
_ خدانگهدار.
و راهم رو سمت آسانسور کج کردم. این زندگی بود؟ الحق که بهش عادت نداشتمو مطمئن بودم این‌ها تازه روز‌های خوبم بود و قرار بود بدتر از‌ این‌هارو تجربه کنم. از هلدینگ خارج شدم و پیاده راه‌خونه رو پیش گرفتم.. فاصله زیادی نداشت و پیاده می‌تونستم برم. از گرسنگی درحال ضعف بودم که با دیدن سوپر مارکت روبه‌روم کیک و آبمیوه‌ای گرفتم و مشغول خوردن شدم. این روزها حتی از کابوس‌هامم بدتر بود وای به حال من که باید عادت میکردم.
با دیدن عمارت کلیدی توی درب بزرگ انداختم و وارد شدم، سنگفرش‌های طولانی رو طی کردم و درب اصلی رو باز کردم که باعث شد نفس عمیقی بکشم. کلافه و خسته راهی اتاقم شدم و خودمو روی تخت پرت کردم، ساعت ۱۱ صبح بود پس آلارمی برای ساعت ۶ گذاشتم و بدون عوض کردن لباس‌هام به خواب عمیقی فرو رفتم و این تنها نجات‌ دهنده‌ام بود برای فرار از زندگی.
#رمان_عروسک_چشم_آبی
#رونیکا_جهانگیری
#انجمن_تک_رمان
کد:
Part 3



_ بفرمایید خانم میتونم کمکتون کنم؟

با صدای دختر کت و شلوار پوش روبه‌روم به خودم اومدم و ل*ب زدم: چی؟

با لحن سردش بدون ملایمت و با خشکی ادامه داد:

_ برای استخدام نیرو اومدید؟

_ آره.

سری تکون داد و ادامه داد:

_ بفرمایید بشینید تا با رئیس تماس بگیرم.

به تکون دادم سرم اکتفا کردم و با پاهای یخ زده و لرزونم رو حرکت دادم، چقدر سرد و بی‌روح بود اینجا. هنوز ننشسته بودم که با صدای همون خانم توجهم رو جلب کرد:

_ بله تشریف اوردن، فقط ۳ دق.. چشم.

و نگاهی سردی بهم انداخت و خطاب بهم ل*ب زد:

_ ۳ دقیقه دیر کردید اما میتونید تشریف ببرید.

با چشم‌های از کاسه در اومده نگاهش کردم، اینجا چرا وضعش اینطور شده بود؟! چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم، سری تکون دادم و تقه ای به در زدم، صدایی نشنیدم که شونه‌ای بالا انداختم و وارد شدم. برای لحظه‌ای بوی عطر تلخی منو یاد بابا انداخت و اجازه حرف زدن رو بهم نداد. این اتاق، این خاطرات.. دیگه خبری از دکوراسیون شکلاتی رنگ که وایب گرمی میداد نبود، بلکه از سردی این اتاق و شرکت بدنت به لرزه می‌افتاد، عدم وجود بابا اینجا مثل برقی چشم شرکت رو کور میکرد، نبودش سخت بود، فقط برای من!

_ نمیشنوی؟؟ گفتم بشین

باصدای تخس و سردی که سعی داشت تن خودش رو کنترل کنه به خودم اومدم. قطره اشک رو گونم رو کنار زدم و روی کاناپه ذغالی رنگش نشستم، دستام میلرزید و من نمیتونستم این لرزش رو کنترل کنم.

_ بوی این عطر حالم رو بهم میزنه.

با دهن باز به چشماش خیره شدم که فرصت حرف زدن بهم نداد:

_ میریم سر اصل مطلب، به تک تک سوالام جواب میدی اگه مشکلی نبود فرمی پر میکنی و از همین فردا مشغول به کار میشی، اگه سازش نداشتم شمارو به خیر و منو به سلامت، حرفی میمونه؟

و گستاخانه و خیره تو چشمام نگاه کرد و منتطر جواب موند. حتی دریای چشماش هم یخ زده بود، به سختی کلمه نه رو به ز*ب*ون اوردم که با خودکارش روی میز ضرب گرفت و نگاهی به لباسام انداخت، اینم حتما میگفت این دختر لباسای تنش به اندازه حقوقیه که در عرض ۶ ماه از اینجا دریافت میکنه و الان میخواست اینجا کار کنه؟

موشکافانه نگام کرد:

_ اینجا چی میخوای؟

صدام رو صاف کردم و ل*ب زدم: برای کار اومدم.

_ چه کاری؟

چشم غره‌ای رفتم و متعجب نگاهش کردم:

_ اطلاعیه برای چه کاری بود؟ همون کار.

با تمسخر سرتاپام رو نگاه کرد و ل*ب زد:

_ پس به عنوان نظافت چی هم قبول میکنی مشغول به کار بشی؟

چی می‌گفت؟ نظافت‌ چی؟ من باید به عنوان نظافت چی کار می‌کردم؟ اونم تو این شرکت؟ شرکتی که زمانی برای پدرم بود؟! برق اشک توی چشم‌هام گویای اوضاع بدم بود، هرکسی الان حالم رو متوجه میشد به جز فرد روبه‌روم که با غرور خاصی موشکافانه نگاهم میکرد.. از اون بالاها، نگاهی با تمسخر که تا مغز استخونم نفوذ میکرد و تحقیرم میکرد، نگاهی که همه‌ی بدبختیام رو به یادم می‌اورد و من بعید می‌دونستم که طاقت تحمل این نگاه رو داشته باشم. برای لحظه ای چشم ازم گرفت، فرمی رو به سمتم کشید که با دست‌های لرزون ازش گرفتم.

_ ۳ دقیقه وقت داری پرش کنی، عجله دارم.

با استرس روان نویس روی میز رو برداشتم، نگاهش روی لرزش انگشت‌هام حس بدی میداد و پوزخندش شد بنزینی روی آتیش وجودم.

با پر کردن فرم به سمتش گرفتمش که نگاهی بهش انداخت و اخمی کرد و بازهم سعی داشت تن صداش رو کنترل کنه.

_ این شرکت افراد بالای ۲۵ سال رو استخدام میکنه و مدت زمان کمترین قرارداد ۲ ساله هست، شما نوشتید ۶ ماه؟

باز هم اون پوزخند تمسخر آمیز و منی که غرق بودم توی اون اتاق و دلم بابام‌ رو می‌خواست، فقط اون. بابایی کجایی ببینی داره چی به روزم میگذره؟ غرورم درحال خورد شدن بود اما من به اینکار نیاز داشتم، خیلی زیاد.

با نگاه نافذ و سردش خیره چشم‌هام بود:

_ من به این شغل نیاز دارم، با مدت زمان قرار داد هم مشکلی ندارم.

_ جای افراد زیر ۲۵ سال توشرکت من نیست.

و پشیمونی من مشهود بود برای اومدن به اینجا. خیلی سخت نبود تا متوجه بشم که این همون کفتار پیری بود که میگفت گوه میخوری شرکتت رو نفروشی! همه‌ی وجودش غرور لبریز از بود، داشتم ناامید میشدم که گفت:

_ البته یه راه هست.

نور امید توی دلم روشن شد که با حرفش فرو ریختم و خونم به جوش اومد.

_ اگر به عنوان نظافت چی در این شرکت مشغول به کار میشید مشکلی نمیبینم.

عضلات صورتم به خنده باز شد: شوخی میکنید؟

دوباره نگاهی با تمسخر به سرو وضعم انداخت، از اون نگاها که میگفت بدبخت تو به این کار نیاز داری.

_ خیر

و به فرم رو‌به‌روش خیره شد و با خیره شدن به فرم فامیلیم رو به ز*ب*ون اورد. بدون توجه بهش غرق در فکر شدم، نظافت چی بودن توی این شرکت بهتر از کارای دیگه بود و من چاره‌ای نداشتم برای انجام این کار. من میخواستم هرطور که شده از این وضع نجات پیدا کنم و مهم نبود غرورم خورد بشه یا هرچیز دیگه‌ای به هرحال کاری هم برام پیدا نمیشد. سیب گلوم بالا و پایین شد که ل*ب زدم:

_ قبول میکنم

یکه‌ای خورد، انگار انتظارشو نداشت، سریع به خودش اومدو اخمی کرد:

_ این فرم رو ببر پیش خانم ییلماز، میتونی بری

و سیگاری روشن کرد و گوشه ل*بش گذاشت. پک عمیقی بهش زد و منتظر و با اخم نگاهم کرد، فرم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم، همه‌ی آدم های اینجا شک نداشتم یه چیزیشون میشد. فرم رو سمت همون دختر کت و شلواری که حدس میزدم ییلماز باسه بردم که با دیدن امضا پاییش بدون حرف گفت:

_ از فردا باید کارتو شروع کنی و راس ساعت ۵ اینجا باشی. زمان برای رئیس بیش از اندازه مهمه قرارداد اولیه برای نظافت چی ها طی ۱۸۰ روزه اگر کارتو درست انجام دادی افزایش حقوق داری اگر هم نه اخراج. سوالی نیست؟

دهنم باز مونده بود، ۵ صبح؟!

_ نامفهوم بود؟

با چشم‌هایی که از حدقه در اومده بودن نگاهش کردم، این چی داشت می‌گفت؟ منی که یه لیوان آب پیش‌خدمت خونه برام میاورد باید صبح تا شب اینجا خرحمالی میکردم برای چندرغاز؟

_ اگه پشیمون شدید میتونید فرم رو دور بندازید.

و منتظر نگاهم کرد. وای بر من که چاره‌ای جزء صبر و تحمل این زندگی نکبت‌وار نداشتم.

_ نه پشیمون نشدم.

_ پس فردا منتظرتون هستیم، روزخوش.

_ خدانگهدار

و راهم رو سمت آسانسور کج کردم. این زندگی بود؟ الحق که بهش عادت نداشتمو مطمئن بودم این‌ها تازه روز‌های خوبم بود و قرار بود بدتر از‌ این‌هارو تجربه کنم. از هلدینگ خارج شدم و پیاده راه‌خونه رو پیش گرفتم.. فاصله زیادی نداشت و پیاده می‌تونستم برم. از گرسنگی درحال ضعف بودم که با دیدن سوپر مارکت روبه‌روم کیک و آبمیوه‌ای گرفتم و مشغول خوردن شدم.  این روزها حتی از کابوس‌هامم بدتر بود وای به حال من که باید عادت میکردم.

با دیدن عمارت کلیدی توی درب بزرگ انداختم و وارد شدم، سنگفرش‌های طولانی رو طی کردم و درب اصلی رو باز کردم که باعث شد نفس عمیقی بکشم. کلافه و خسته راهی اتاقم شدم و خودمو روی تخت پرت کردم، ساعت ۱۱ صبح بود پس آلارمی برای ساعت ۶ گذاشتم و بدون عوض کردن لباس‌هام به خواب عمیقی فرو رفتم و این تنها نجات‌ دهنده‌ام بود برای فرار از این زندگی.

#رمان_عروسک_چشم_آبی

#رونیکا_جهانگیری

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا