***
بینیاش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلکهای خستهاش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس سادهی دنبالهداری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به لباس پفدار گیپوری اشاره کرد که دنبالهی کمی داشت. بینیاش چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من میخوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آنقدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگدوزی شدهی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شبها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازهای به اتاق خفهاش بیاید. چند دم و بازدم کشید. این درد بیدرمان تا ابد همراهش بود. حال ماهبانویش در آ*غ*و*ش مرد دیگری شب را صبح میکرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دلفریبی میکرد. یادش هست یکبار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماهبانو از پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد.
- کاش حداقل میتونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، اینجوری حداقل هم رو میدیدیم.
خنده کرد و به شوخی جواب داد:
- من همین الانش هم دارم تو رو میبینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دلخسته دادی. قصد داری دیوونهام کنی؟
دخترک که از حرفهای بیسر و تهاش هیچ سر در نمیآورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بیخوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شبها میاد پیشم، منتظره بیام ل*ب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله قلب دخترک به تپش و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
قطره اشک سمجی از گوشهی چشمش غلتید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دلتنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یهخورده دووم نیاوردی بیمعرفت؟ یعنی اینقدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبهی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خونبارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت لای پلکهایش را باز کرد. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این اتاق بزرگ و ناآشنا، با وسیلههای جدید همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیمخیز شد و ملحفه را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفرهی نرم خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمیآمد؟! یک نگاه به بلیز و شلوار بافت سفیدش انداخت. او که لباس عروسش را عوض نکرده بود! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینیاش پیچید. سمت چپ کمد دیواری کلاسیک قهوهای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباسخوابهای باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. شال زیتونیاش را درآورد و روی سرش گذاشت. دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. با دیدن پلهها ابرویش بالا رفت. دیشب اینقدر حالش بد بود که متوجهی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست به نردههای قهوهای گرفت و از پلهها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادیاش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود خوابش برده بود. لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگیاش واقعاً دیدنی بود. نمیدانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه بود از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمیتوانست نزدیکش نشود. این افکار به دلآشوبهی درونش بیشتر دامن میزد. حال و حوصلهی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پردهی گلدار را کنار زد. منظرهی سرسبز پیش رویش توجهاش را برای لحظهای معطوف خود کرد. این منطقهی تهران خوش آب و هواتر بود و خانهها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهنسال سیب و خرمالو و گاری گلکاری شدهای که کنار جادهی طویل سنگفرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. کی میتوانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجستهای داشتند! شاسی را را زد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
« با این صدا زدنت مورچه هم نمیشنوه ماهی!»
مستاصل خم شد و لبهی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیمخیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگهاش در اثر خواب حالت جذابش را از دست داده بود. همان لحظه حسام که برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره خانم با سبد بزرگی که احتمال میداد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت خانم و بعد حنانه با شلوغبازی داخل آمد. در آ*غ*و*ش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تفمالی شد که حرصش درآمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمیداشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
بینیاش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلکهای خستهاش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس سادهی دنبالهداری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به لباس پفدار گیپوری اشاره کرد که دنبالهی کمی داشت. بینیاش چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من میخوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آنقدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگدوزی شدهی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شبها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازهای به اتاق خفهاش بیاید. چند دم و بازدم کشید. این درد بیدرمان تا ابد همراهش بود. حال ماهبانویش در آ*غ*و*ش مرد دیگری شب را صبح میکرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دلفریبی میکرد. یادش هست یکبار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماهبانو از پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد.
- کاش حداقل میتونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، اینجوری حداقل هم رو میدیدیم.
خنده کرد و به شوخی جواب داد:
- من همین الانش هم دارم تو رو میبینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دلخسته دادی. قصد داری دیوونهام کنی؟
دخترک که از حرفهای بیسر و تهاش هیچ سر در نمیآورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بیخوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شبها میاد پیشم، منتظره بیام ل*ب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله قلب دخترک به تپش و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
قطره اشک سمجی از گوشهی چشمش غلتید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دلتنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یهخورده دووم نیاوردی بیمعرفت؟ یعنی اینقدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبهی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خونبارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت لای پلکهایش را باز کرد. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این اتاق بزرگ و ناآشنا، با وسیلههای جدید همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیمخیز شد و ملحفه را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفرهی نرم خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمیآمد؟! یک نگاه به بلیز و شلوار بافت سفیدش انداخت. او که لباس عروسش را عوض نکرده بود! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینیاش پیچید. سمت چپ کمد دیواری کلاسیک قهوهای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباسخوابهای باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. شال زیتونیاش را درآورد و روی سرش گذاشت. دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. با دیدن پلهها ابرویش بالا رفت. دیشب اینقدر حالش بد بود که متوجهی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست به نردههای قهوهای گرفت و از پلهها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادیاش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود خوابش برده بود. لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگیاش واقعاً دیدنی بود. نمیدانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه بود از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمیتوانست نزدیکش نشود. این افکار به دلآشوبهی درونش بیشتر دامن میزد. حال و حوصلهی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پردهی گلدار را کنار زد. منظرهی سرسبز پیش رویش توجهاش را برای لحظهای معطوف خود کرد. این منطقهی تهران خوش آب و هواتر بود و خانهها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهنسال سیب و خرمالو و گاری گلکاری شدهای که کنار جادهی طویل سنگفرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. کی میتوانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجستهای داشتند! شاسی را را زد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
« با این صدا زدنت مورچه هم نمیشنوه ماهی!»
مستاصل خم شد و لبهی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیمخیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگهاش در اثر خواب حالت جذابش را از دست داده بود. همان لحظه حسام که برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره خانم با سبد بزرگی که احتمال میداد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت خانم و بعد حنانه با شلوغبازی داخل آمد. در آ*غ*و*ش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تفمالی شد که حرصش درآمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمیداشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
کد:
***بینیاش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلکهای خستهاش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس سادهی دنبالهداری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به لباس پفدار گیپوری اشاره کرد که دنبالهی کمی داشت. بینیاش چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من میخوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آنقدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگدوزی شدهی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شبها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازهای به اتاق خفهاش بیاید. چند دم و بازدم کشید. این درد بیدرمان تا ابد همراهش بود. حال ماهبانویش در آ*غ*و*ش مرد دیگری شب را صبح میکرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دلفریبی میکرد. یادش هست یکبار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماهبانو از پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد.
- کاش حداقل میتونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، اینجوری حداقل هم رو میدیدیم.
خنده کرد و به شوخی جواب داد:
- من همین الانش هم دارم تو رو میبینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دلخسته دادی. قصد داری دیوونهام کنی؟
دخترک که از حرفهای بیسر و تهاش هیچ سر در نمیآورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بیخوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شبها میاد پیشم، منتظره بیام ل*ب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله قلب دخترک به تپش افتاد و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
قطره اشک سمجی از گوشهی چشمش غلتید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دلتنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یهخورده دووم نیاوردی بیمعرفت؟ یعنی اینقدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبهی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خونبارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت لای پلکهایش را باز کرد. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این اتاق بزرگ و ناآشنا، با وسیلههای جدید همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیمخیز شد و ملحفه را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفرهی نرم خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمیآمد؟! یک نگاه به بلیز و شلوار بافت سفیدش انداخت. او که لباس عروسش را عوض نکرده بود! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینیاش پیچید. سمت چپ کمد دیواری کلاسیک قهوهای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباسخوابهای باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. شال زیتونیاش را درآورد و روی سرش گذاشت. دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. با دیدن پلهها ابرویش بالا رفت. دیشب اینقدر حالش بد بود که متوجهی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست به نردههای قهوهای گرفت و از پلهها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادیاش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود خوابش برده بود. لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگیاش واقعاً دیدنی بود. نمیدانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه بود از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمیتوانست نزدیکش نشود. این افکار به دلآشوبهی درونش بیشتر دامن میزد. حال و حوصلهی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پردهی گلدار را کنار زد. منظرهی سرسبز پیش رویش توجهاش را برای لحظهای معطوف خود کرد. این منطقهی تهران خوش آب و هواتر بود و خانهها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهنسال سیب و خرمالو و گاری گلکاری شدهای که کنار جادهی طویل سنگفرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. کی میتوانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجستهای داشتند! شاسی را را زد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
« با این صدا زدنت مورچه هم نمیشنوه ماهی!»
مستاصل خم شد و لبهی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیمخیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگهاش در اثر خواب حالت جذابش را از دست داده بود. همان لحظه حسام که برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره خانم با سبد بزرگی که احتمال میداد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت خانم و بعد حنانه با شلوغبازی داخل آمد. در آ*غ*و*ش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تفمالی شد که حرصش در آمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمیداشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
آخرین ویرایش: