درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.navel80
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
***
بینی‌اش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به لباس پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌اش چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من می‌خوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آن‌قدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگ‌دوزی شده‌ی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شب‌ها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازه‌‌ای به اتاق خفه‌اش بیاید. چند دم و بازدم کشید. این درد بی‌درمان تا ابد همراهش بود. حال ماه‌بانویش در آ*غ*و*ش مرد دیگری شب را صبح می‌کرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دل‌فریبی می‌کرد. یادش هست یک‌بار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماه‌بانو از پشت تلفن ابراز دل‌تنگی می‌کرد.
- کاش حداقل می‌تونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، اینجوری حداقل هم رو می‌دیدیم.
خنده کرد و به شوخی جواب داد:
- من همین الانش هم دارم تو رو می‌بینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دل‌خسته دادی. قصد داری دیوونه‌ام کنی؟
دخترک که از حرف‌های بی‌سر و ته‌اش هیچ سر در نمی‌آورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بی‌خوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شب‌ها میاد پیشم، منتظره بیام ل*ب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله‌‌ قلب دخترک به تپش و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمش غلتید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دل‌تنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یه‌خورده دووم نیاوردی بی‌معرفت؟ یعنی این‌قدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبه‌ی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خون‌بارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت لای پلک‌هایش را باز کرد. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این اتاق بزرگ و ناآشنا، با وسیله‌های جدید همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیم‌خیز شد و ملحفه را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفره‌ی نرم خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمی‌آمد؟! یک نگاه به بلیز و شلوار بافت سفیدش انداخت. او که لباس عروسش را عوض نکرده بود! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینی‌اش پیچید. سمت چپ کمد دیواری کلاسیک قهوه‌ای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباس‌خواب‌ها‌ی باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. شال زیتونی‌اش را درآورد و روی سرش گذاشت. دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. با دیدن پله‌ها ابرویش بالا رفت. دیشب این‌قدر حالش بد بود که متوجه‌ی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست به نرده‌های قهوه‌ای گرفت و از پله‌ها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادی‌اش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود خوابش برده بود. لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگی‌اش واقعاً دیدنی بود. نمی‌دانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه بود از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمی‌توانست نزدیکش نشود. این افکار به دل‌آشوبه‌ی درونش بیشتر دامن میزد. حال و حوصله‌ی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پرده‌ی گل‌دار را کنار زد. منظره‌ی سرسبز پیش رویش توجه‌اش را برای لحظه‌ای معطوف خود کرد. این منطقه‌ی تهران خوش آب و هواتر بود و خانه‌ها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهن‌سال سیب و خرمالو و گاری گل‌کاری شده‌‌ای که کنار جاده‌ی طویل سنگ‌فرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. کی می‌توانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجسته‌ای داشتند! شاسی را را زد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
« با این صدا زدنت مورچه هم نمی‌شنوه ماهی!»
مستاصل خم شد و لبه‌ی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیم‌خیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و‌ چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگه‌اش در اثر خواب حالت جذابش را از دست داده بود. همان لحظه حسام که برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره خانم با سبد بزرگی که احتمال می‌داد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت خانم و بعد حنانه با شلوغ‌بازی داخل آمد. در آ*غ*و*ش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تف‌مالی شد که حرصش درآمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمی‌داشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
کد:
***بینی‌اش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به لباس پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌اش چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من می‌خوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آن‌قدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگ‌دوزی شده‌ی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شب‌ها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازه‌‌ای به اتاق خفه‌اش بیاید. چند دم و بازدم کشید. این درد بی‌درمان تا ابد همراهش بود. حال ماه‌بانویش در آ*غ*و*ش مرد دیگری شب را صبح می‌کرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دل‌فریبی می‌کرد. یادش هست یک‌بار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماه‌بانو از پشت تلفن ابراز دل‌تنگی می‌کرد.
- کاش حداقل می‌تونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، اینجوری حداقل هم رو می‌دیدیم.
خنده کرد و به شوخی جواب داد:
- من همین الانش هم دارم تو رو می‌بینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دل‌خسته دادی. قصد داری دیوونه‌ام کنی؟
دخترک که از حرف‌های بی‌سر و ته‌اش هیچ سر در نمی‌آورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بی‌خوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شب‌ها میاد پیشم، منتظره بیام ل*ب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله‌‌ قلب دخترک به تپش افتاد و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمش غلتید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دل‌تنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یه‌خورده دووم نیاوردی بی‌معرفت؟ یعنی این‌قدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبه‌ی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خون‌بارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت لای پلک‌هایش را باز کرد. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این اتاق بزرگ و ناآشنا، با وسیله‌های جدید همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیم‌خیز شد و ملحفه را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفره‌ی نرم خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمی‌آمد؟! یک نگاه به بلیز و شلوار بافت سفیدش انداخت. او که لباس عروسش را عوض نکرده بود! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینی‌اش پیچید. سمت چپ کمد دیواری کلاسیک قهوه‌ای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباس‌خواب‌ها‌ی باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. شال زیتونی‌اش را درآورد و روی سرش گذاشت. دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. با دیدن پله‌ها ابرویش بالا رفت. دیشب این‌قدر حالش بد بود که متوجه‌ی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست به نرده‌های قهوه‌ای گرفت و از پله‌ها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادی‌اش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود خوابش برده بود. لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگی‌اش واقعاً دیدنی بود. نمی‌دانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه بود از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمی‌توانست نزدیکش نشود. این افکار به دل‌آشوبه‌ی درونش بیشتر دامن میزد. حال و حوصله‌ی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پرده‌ی گل‌دار را کنار زد. منظره‌ی سرسبز پیش رویش توجه‌اش را برای لحظه‌ای معطوف خود کرد. این منطقه‌ی تهران خوش آب و هواتر بود و خانه‌ها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهن‌سال سیب و خرمالو و گاری گل‌کاری شده‌‌ای که کنار جاده‌ی طویل سنگ‌فرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. کی می‌توانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجسته‌ای داشتند! شاسی را را زد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
« با این صدا زدنت مورچه هم نمی‌شنوه ماهی!»
مستاصل خم شد و لبه‌ی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیم‌خیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و‌ چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگه‌اش در اثر خواب حالت جذابش را از دست داده بود. همان لحظه حسام که برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره خانم با سبد بزرگی که احتمال می‌داد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت خانم و بعد حنانه با شلوغ‌بازی داخل آمد. در آ*غ*و*ش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تف‌مالی شد که حرصش در آمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمی‌داشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
طلعت خانم لبخندی به این حرفش زد. ستاره جون اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت.
- بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن.
حسام با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به آشپزخانه رفتند نزدیک دخترک شد. حواسش به او نبود، دست پشت کمرش گذاشت که ترسیده هینی کشید و سر بالا گرفت. فاصله‌اش با او خیلی نزدیک بود، خواست کمی عقب برود که نگذاشت و مچ دستش را گرفت. اخمو نگاهش کرد که لبخند موذیانه‌ای تحویلش داد و لپش را کشید.
- نترس ماهی کوچولو... .
ادامه‌ی حرفش با صدای خنده‌ی حنانه نصفه ماند‌. هر دو سر برگرداندند که نگاهشان به سه جفت چشم درشت شده گره خورد. عرق از کمرش سرازیر شد و سعی کرد یک جوری خودش را از این وضعیت خلاص کند.
- وای بد موقع اومدیم، بهتون گفتم بذاریم واسه ظهر ها!
متعجب به حنانه که این جمله را با شیطنت ادا کرد نگاه انداخت. ستاره جون چشم‌غره بامزه‌ای به دخترش رفت و در حالی که خوراکی‌ها را سر میز می‌چید گفت:
- حرف نزن چشم‌ سفید! بچه‌ها بیاین صبحانه که از دهن می‌افته.
حسام بالاخره مچ دست دخترک را رها کرد. کتش را از روی پارکت‌های قهوه‌ای سالن برداشت و روی شانه‌اش گذاشت. همان‌طور مات و گیج نگاهش می‌کرد که دوباره لپش کشیده شد.
- برو تا من رو نخوردی! وایساده نگاه می‌کنه.
گوش‌هایش د*اغ شدند. بعد از رفتنش بغض کرده به گونه‌اش دست کشید. این کارها چه معنی می‌داد؟ حالا خوب شد علاقه‌ای به او نداشت و به خواسته‌ی خانواده‌اش تن به ازدواج داده بود، وگرنه می‌خواست چه‌کار کند؟ مادرش و ستاره خانم حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشد! مجبورش کردند کامل صبحانه‌اش را بخورد، در حالی که واقعاً اشتهایی برایش نمانده بود.
دست از بازی کردن با لقمه‌اش کشید و سعی کرد یک‌جوری با آب‌پرتقال قورتش دهد‌.
- دستتون دردنکنه، خیلی زحمت کشیدین.
ستاره خانم این کم‌حرف بودن دخترک را به حساب شرم و حیایش گذاشت. با مهربانی ذاتی‌اش دست روی شانه‌اش کشید.
- نوش جونت دخترم، گوشت بشه به تنت. باید همیشه از این غذاهای مقوی بخوری تا بنیه‌ات قوی باشه.
از خجالت سرخ شد. زیرزیرکی به حسام چشم دوخت که سر به زیر و متفکر در حال هم زدن قهوه‌اش بود. در آن تیشرت سفید خط‌دار و شلوار جذب مشکی اصلاً به او نمی‌خورد که پسر حاجی باشد. ناگاه به یاد امیرعلی افتاد و غم در دلش لانه کرد. دیشب حالش خیلی بد بود. می‌دانست اهل دیوانه‌بازی نیست که کار دست خودش دهد. می‌ترسید که فکر و خیال را در دلش بریزد. همیشه همین‌طور بود، ظاهرش را آرام نگه می‌داشت و کسی نمی‌فهمید در باطنش چه می‌گذرد. یک نگاه به دور و برش انداخت، همه سرگرم خوردن بودند. نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد که چشمش در نگاه وحشی سیاهی گیر کرد. تیکه‌ای از کیک خیس شکلاتی را با چنگال کند و به سمتش گرفت. پر تردید نگاهش کرد. خواست میز صبحانه را ترک کند که ستاره جون با لودگی گفت:
- دست پسرم رو کوتاه نکن، از عروسی دیشب براش ناز کردی بس نیست؟
پلکش لرزید. دوست داشت هر چه خورده و نخورده بود را بالا بیاورد. هوای این خانه‌ی دل‌باز برایش تنگ بود. کم مانده بود اشکش بچکد و رسوا شود. مادرش به حالش پی برد که لبخند دست‌پاچه‌ای زد و گفت:
- وا ستاره جون، این بچه رو گوجه کردی! الان که وقت این حرف‌ها نیست.
به دنبال حرفش رویش را به سمت ماه‌بانو گرفت و برایش چشم و ابرویی آمد که یعنی «عین مجسمه واینستا! اون چنگال وامونده رو بگیر.»
کد:
طلعت خانم لبخندی به این حرفش زد. ستاره جون اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت.
- بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن.
حسام با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به آشپزخانه رفتند نزدیک دخترک شد. حواسش به او نبود، دست پشت کمرش گذاشت که ترسیده هینی کشید و سر بالا گرفت. فاصله‌اش با او خیلی نزدیک بود، خواست کمی عقب برود که نگذاشت و مچ دستش را گرفت. اخمو نگاهش کرد که لبخند موذیانه‌ای تحویلش داد و لپش را کشید.
- نترس ماهی کوچولو... .
ادامه‌ی حرفش با صدای خنده‌ی حنانه نصفه ماند‌. هر دو سر برگرداندند که نگاهشان به سه جفت چشم درشت شده گره خورد. عرق از کمرش سرازیر شد و سعی کرد یک جوری خودش را از این وضعیت خلاص کند.
- وای بد موقع اومدیم، بهتون گفتم بذاریم واسه ظهر ها!
متعجب به حنانه که این جمله را با شیطنت ادا کرد نگاه انداخت. ستاره جون چشم‌غره بامزه‌ای به دخترش رفت و در حالی که خوراکی‌ها را سر میز می‌چید گفت:
- حرف نزن چشم‌ سفید! بچه‌ها بیاین صبحانه که از دهن می‌افته.
حسام بالاخره مچ دست دخترک را رها کرد. کتش را از روی پارکت‌های قهوه‌ای سالن برداشت و روی شانه‌اش گذاشت. همان‌طور مات و گیج نگاهش می‌کرد که دوباره لپش کشیده شد.
- برو تا من رو نخوردی! وایساده نگاه می‌کنه.
گوش‌هایش د*اغ شدند. بعد از رفتنش بغض کرده به گونه‌اش دست کشید. این کارها چه معنی می‌داد؟ حالا خوب شد علاقه‌ای به او نداشت و به خواسته‌ی خانواده‌اش تن به ازدواج داده بود، وگرنه می‌خواست چه‌کار کند؟ مادرش و ستاره خانم حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشد! مجبورش کردند کامل صبحانه‌اش را بخورد، در حالی که واقعاً اشتهایی برایش نمانده بود.
دست از بازی کردن با لقمه‌اش کشید و سعی کرد یک‌جوری با آب‌پرتقال قورتش دهد‌.
- دستتون دردنکنه، خیلی زحمت کشیدین.
ستاره خانم این کم‌حرف بودن دخترک را به حساب شرم و حیایش گذاشت. با مهربانی ذاتی‌اش دست روی شانه‌اش کشید.
- نوش جونت دخترم، گوشت بشه به تنت. باید همیشه از این غذاهای مقوی بخوری تا بنیه‌ات قوی باشه.
از خجالت سرخ شد. زیرزیرکی به حسام چشم دوخت که سر به زیر و متفکر در حال هم زدن قهوه‌اش بود. در آن تیشرت سفید خط‌دار و شلوار جذب مشکی اصلاً به او نمی‌خورد که پسر حاجی باشد. ناگاه به یاد امیرعلی افتاد و غم در دلش لانه کرد. دیشب حالش خیلی بد بود. می‌دانست اهل دیوانه‌بازی نیست که کار دست خودش دهد. می‌ترسید که فکر و خیال را در دلش بریزد. همیشه همین‌طور بود، ظاهرش را آرام نگه می‌داشت و کسی نمی‌فهمید در باطنش چه می‌گذرد. یک نگاه به دور و برش انداخت، همه سرگرم خوردن بودند. نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد که چشمش در نگاه وحشی سیاهی گیر کرد. تیکه‌ای از کیک خیس شکلاتی را با چنگال کند و به سمتش گرفت. پر تردید نگاهش کرد. خواست میز صبحانه را ترک کند که ستاره جون با لودگی گفت:
- دست پسرم رو کوتاه نکن، از عروسی دیشب براش ناز کردی بس نیست؟
پلکش لرزید. دوست داشت هر چه خورده و نخورده بود را بالا بیاورد. هوای این خانه‌ی دل‌باز برایش تنگ بود. کم مانده بود اشکش بچکد و رسوا شود. مادرش به حالش پی برد که لبخند دست‌پاچه‌ای زد و گفت:
- وا ستاره جون، این بچه رو گوجه کردی! الان که وقت این حرف‌ها نیست.
به دنبال حرفش رویش را به سمت ماه‌بانو گرفت و برایش چشم و ابرویی آمد که یعنی «عین مجسمه واینستا! اون چنگال وامونده رو بگیر.»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
حرصش را در سی*ن*ه مخفی کرد و چنگال را پر غیض، از مقابل چشمان خندانش گرفت. هیچ متوجه‌ی این کردار عجیبش نبود، از اینکه اسباب سرگرمی‌اش شود خونش به جوش می‌آمد. کیک را چنان با یک د*ه*ان قورت داد که کم مانده بود خفه شود. طعم شیرین و تلخی دل‌چسبش به دهانش مزه کرد. تیکه‌های بعدی را خودش برید و مشغول خوردن شد. بعد از خوردن صبحانه هم انگار قصد رفتن نداشتند. در سالن گرد هم نشستند که ستاره جون اشاره‌ای به حنانه کرد. مشکوک شد. حنانه جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ای را از داخل کیفش درآورد و به سمتش گرفت.
- ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبه‌ی قرمز مخملی روبان زده‌ی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت. ستاره جون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
- بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم؛ خانم شدنت مبارک باشه دختر گلم.
زیر گونه‌هایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند طرح شکوفه، دروغ چرا، چشمانش برای لحظه‌ای خیره‌اش ماند. کمی که دقت کرد اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی رویش حک شده بود.
- پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانی‌اش را در چشمانش ریخت.
- ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایت‌مندی روی لبانش جان گرفت که چال‌ گرد و درشتی سمت راست صورتش افتاد. حسام هم چال‌گونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
- قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسام جان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشم‌هایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خون‌سرد دست دراز کرد و گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی می‌کرد سخت و غیر قابل تحمل بود. صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید.
- برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبه‌ی بولیزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید می‌گفت تنها مرد غریبه‌ای که او را بدون حجاب دیده بود؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست می‌داد. بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. زیر نگاه د*اغ حسام روی خودش، بدنش مور‌مور شد. بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد در این خانه‌ی دردندشت و بزرگ تنها بود. یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسی‌اش به سر کار می‌رفت؟! ستاره جون اندازه‌ی چند روز برایشان غذا آورده بود. کاری نبود که انجام بدهد، بی‌حوصله نگاهش را دور خانه گرداند. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! معمار این خانه کارش درست بود. یعنی حسام در زمان مجردی‌اش هم همین‌جا زندگی می‌کرد؟ از پله‌های چوبی بالا رفت و خودش را به طبقه‌ی بالا رساند. یک سالن کوچک و نقلی هم در این طبقه درست شده بود که به جای دیوار شیشه‌های تیره به چشم می‌خورد. رنگ‌های قهوه‌ای و مبلمان بادمجانی در کنار هم تلفیق زیبایی ایجاد کرده بودند. دو اتاق‌خواب در بالا قرار داشت که حدس زد آن یکی برای کار حسام استفاده شود. درب قهوه‌ای اتاق‌خواب را باز کرد و واردش شد. روبه‌روی آینه‌ی گرد میز آرایشش ایستاد. چقدر گونه‌هایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟ برس را برداشت و مشغول شانه زدن شد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصله‌ی بافتن نداشت، همان‌طور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد. این‌طوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
کد:
حرصش را در سی*ن*ه مخفی کرد و چنگال را پر غیض، از مقابل چشمان خندانش گرفت. هیچ متوجه‌ی این کردار عجیبش نبود، از اینکه اسباب سرگرمی‌اش شود خونش به جوش می‌آمد. کیک را چنان با یک د*ه*ان قورت داد که کم مانده بود خفه شود. طعم شیرین و تلخی دل‌چسبش به دهانش مزه کرد. تیکه‌های بعدی را خودش برید و مشغول خوردن شد. بعد از خوردن صبحانه هم انگار قصد رفتن نداشتند. در سالن گرد هم نشستند که ستاره جون اشاره‌ای به حنانه کرد. مشکوک شد. حنانه جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ای را از داخل کیفش درآورد و به سمتش گرفت.
- ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبه‌ی قرمز مخملی روبان زده‌ی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت. ستاره جون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
- بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم؛ خانم شدنت مبارک باشه دختر گلم.
زیر گونه‌هایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند طرح شکوفه، دروغ چرا، چشمانش برای لحظه‌ای خیره‌اش ماند. کمی که دقت کرد اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی رویش حک شده بود.
- پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانی‌اش را در چشمانش ریخت.
- ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایت‌مندی روی لبانش جان گرفت که چال‌ گرد و درشتی سمت راست صورتش افتاد. حسام هم چال‌گونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
- قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسام جان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشم‌هایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خون‌سرد دست دراز کرد و گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی می‌کرد سخت و غیر قابل تحمل بود. صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید.
- برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبه‌ی بولیزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید می‌گفت تنها مرد غریبه‌ای که او را بدون حجاب دیده بود؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست می‌داد. بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. زیر نگاه د*اغ حسام روی خودش، بدنش مور‌مور شد. بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد در این خانه‌ی دردندشت و بزرگ تنها بود. یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسی‌اش به سر کار می‌رفت؟! ستاره جون اندازه‌ی چند روز برایشان غذا آورده بود. کاری نبود که انجام بدهد، بی‌حوصله نگاهش را دور خانه گرداند. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! معمار این خانه کارش درست بود. یعنی حسام در زمان مجردی‌اش هم همین‌جا زندگی می‌کرد؟ از پله‌های چوبی بالا رفت و خودش را به طبقه‌ی بالا رساند. یک سالن کوچک و نقلی هم در این طبقه درست شده بود که به جای دیوار شیشه‌های تیره به چشم می‌خورد. رنگ‌های قهوه‌ای و مبلمان بادمجانی در کنار هم تلفیق زیبایی ایجاد کرده بودند. دو اتاق‌خواب در بالا قرار داشت که حدس زد آن یکی برای کار حسام استفاده شود. درب قهوه‌ای اتاق‌خواب را باز کرد و واردش شد. روبه‌روی آینه‌ی گرد میز آرایشش ایستاد. چقدر گونه‌هایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟ برس را برداشت و مشغول شانه زدن شد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصله‌ی بافتن نداشت، همان‌طور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد. این‌طوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانب او دچار شده بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان می‌کرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد:
- هوام رو نداشتی، هوایی شدم
چه کابوسه بی‌انتهایی شدم
نگاهت من رو زیر و رو می‌کنه
من رو با دلم رو‌به‌رو می‌کنه
من رو دست بسته، تو و قلب خسته
که هر کی رسیده، یه جاش رو شکسته
ولی حسن عاشق به دیوونگیشه
یه وقت‌هایی کوه هم دلش ابری میشه
ابری شو، خاطره‌هات رو ببار
بارون شو، یاد من عشق رو بیار
من می‌رسم به تو آخر کار، بارون ببار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار
بیرون بیارم از این انتظار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار.
پشت پنجره‌ی قدی ایستاد. مه غلیظی شهر را پوشانده بود. یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید ماموریت را زده بود تا همه چیز را درست کند. کاش همه چیز طور دیگری اتفاق می‌افتاد. به جای این مرد امیر می‌آمد و با عشق صدایش میزد، او هم با جان و دل خودش را وقف زندگی‌اش می‌کرد.
«هیس ماهی! این فکرها چیه؟ نمی‌دونی گناهه؟ حالا که مرد دیگه‌ای شوهرته باید این افکار شیطانیت رو دور بندازی.»
دوباره جلوی آینه نشست. سرش را به میز چسباند، خنکی چوب پو*ست گونه‌اش را نوازش داد. دلش کمی گریه می‌خواست. این افکار درهم برهمش حالش را بیش از پیش خ*را*ب می‌کرد. او فقط یک زندگی می‌خواست که در آن‌جا آرامش داشته باشد، خواسته زیادی داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که مستحق این نوع مجازات بود؟ با صدای درب رشته افکارش پاره شد. اشک‌هایش که صورتش را خیس کرده بودند، پاک کرد و سریع از جلوی آینه بلند شد. حسام با اخم نزدیکش شد. می‌توانست حدس بزند برای چه چیزی گریه کرده بود. ماه‌بانو برای فرار از تنها شدن با او، ترجیه داد از اتاق بیرون برود‌، قدم اول را برنداشته بود که مچ دستش اسیر انگشتانش شد. وحشت‌زده سر بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. این نگاه شاکی و عصبی از جانش چه می‌خواست؟ با همین لمس شدن عادی بدنش روی ویبره رفت. حسام توجهی به این چیزها نداشت، از لبه‌ی شالش گرفت و در یک حرکت آن را از سرش کشید که کف اتاق پرت شد. کم مانده بود قالب‌تهی کند. صورتش هر لحظه داشت جلو می‌آمد و او قادر به هیچ حرکتی نبود، فقط توانست ل*ب‌هایش را از داخل گ*از بگیرد‌. پوزخندی روی ل*بش نشست، دخترک می‌خواست جلویش مقاومت کند؟یعنی این‌قدر از بودن با او وحشت داشت؟ سرش را در ن*زد*یک*ی صورتش نگه داشت و بازدم گرمش را با آهستگی رها داد. حال بدی، توام با چندش به او دست داد. از عجز پلک فشرد.
- میشه...میشه... ولم کنی؟
این حقارتی که جلوی حسام فلاح خواهش و التماس می‌کرد زخمش از هر جهت کاری بود. به جای این‌که فاصله بگیرد، فشار انگشتانش روی بازویش شدت یافت.
- نمی‌فهمی؟ یا خودت رو به اون راه می‌زنی؟
گیج و منگ به چشمان قرمز شده و عرق روی پیشانی‌اش خیره شد. تا به خودش بیاید، سمت تخت هلش داد. سریع رادارهای مغزش فعال شدند. چرا فکر کرده بود این مرد صبرش بیشتر است؟ پشتش که به لبه‌ی تخت خورد، وقتی دید هیچ روزنه‌ی فراری ندارد، اشک‌هایش گوله‌گوله روی صورتش شناور شدند‌.
- حسام تو رو خدا! من... من حالم خوب نیست.
به کارش ادامه نداد؛ اما هنوز در حصار بازوانش بود. چشمان تیره و تلخش مثل حوض رقصان روی اجزای صورتش می‌چرخید. از او چه می‌خواست؟ هیچ از این نگاه پر التماس و بغض کرده‌اش خوشش نمی‌آمد. خواسته‌ی دلش را زیر پا گذاشت؛ اما او را از آغوشش جدا نکرد. موهایش را از دور کش آزاد کرد و بینی به خرمن باز ابریشمی‌اش چسباند. در جست‌و‌جوی آرامشی بود که مدت‌ها نتوانسته بود پیدایش کند. دخترک مثل آهوی به دام افتاده از ترس شکارچی می‌لرزید. نگاهش از زنجیر طلا‌ی آویزان دور گر*دن مرد مقابلش بالاتر نمی‌رفت. قبل از این‌که فرصت واکنش یا اعتراضی داشته باشد، لاله‌ی گوشش را سه بار کوتاه ب*و*سید، با اولی تنش مورمور شد و با آخری فشارش در حال افتادن بود. زانوهایش تا شدند و داشت در آغوشش سقوط می‌کرد که از کمرش گرفت و او را بالا کشید. اخم‌های غلیظ میان ابرویش، نشان از نارضایتی درونش داشت.
- فقط یک هفته فرصت داری این اداها رو تموم کنی، فهمیدی؟ بعد از این مثل یه زن سر زندگیت می‌شینی.
این را گفت و به ضرب رهایش کرد. با صدای محکم بسته شدن درب از شوک بیرون آمد. جمله‌اش در سرش تکرار شد. یک هفته یعنی برای فراموش کردن امیرعلی و پایبند شدن به زندگی جدیدش کافی بود؟ از تصور اتفاقی که می‌خواست در چند دقیقه پیش رخ دهد، لرزی در درونش افتاد . با خودش گفت:
«این بار تونستی نجات پیدا کنی، بقیه روزها رو می‌خوای چی کار کنی ماهی بخت سوخته؟!»
کد:
دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانب او دچار شده بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان می‌کرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد:
- هوام رو نداشتی، هوایی شدم
چه کابوسه بی‌انتهایی شدم
نگاهت من رو زیر و رو می‌کنه
من رو با دلم رو‌به‌رو می‌کنه
من رو دست بسته، تو و قلب خسته
که هر کی رسیده، یه جاش رو شکسته
ولی حسن عاشق به دیوونگیشه
یه وقت‌هایی کوه هم دلش ابری میشه
ابری شو، خاطره‌هات رو ببار
بارون شو، یاد من عشق رو بیار
من می‌رسم به تو آخر کار، بارون ببار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار
بیرون بیارم از این انتظار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار.
پشت پنجره‌ی قدی ایستاد. مه غلیظی شهر را پوشانده بود. یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید ماموریت را زده بود تا همه چیز را درست کند. کاش همه چیز طور دیگری اتفاق می‌افتاد. به جای این مرد امیر می‌آمد و با عشق صدایش میزد، او هم با جان و دل خودش را وقف زندگی‌اش می‌کرد.
«هیس ماهی! این فکرها چیه؟ نمی‌دونی گناهه؟ حالا که مرد دیگه‌ای شوهرته باید این افکار شیطانیت رو دور بندازی.»
دوباره جلوی آینه نشست. سرش را به میز چسباند، خنکی چوب پو*ست گونه‌اش را نوازش داد. دلش کمی گریه می‌خواست. این افکار درهم برهمش حالش را بیش از پیش خ*را*ب می‌کرد. او فقط یک زندگی می‌خواست که در آن‌جا آرامش داشته باشد، خواسته زیادی داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که مستحق این نوع مجازات بود؟! با صدای درب رشته افکارش پاره شد. اشک‌هایش که صورتش را خیس کرده بودند، پاک کرد و سریع از جلوی آینه بلند شد. حسام با اخم نزدیکش شد. می‌توانست حدس بزند برای چه چیزی گریه کرده بود. ماه‌بانو برای فرار از تنها شدن با او، ترجیه داد از اتاق بیرون برود‌، قدم اول را برنداشته بود که مچ دستش اسیر انگشتانش شد. وحشت‌زده سر بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. این نگاه شاکی و عصبی از جانش چه می‌خواست؟ با همین لمس شدن عادی بدنش روی ویبره رفت. حسام توجهی به این چیزها نداشت، از لبه‌ی شالش گرفت و در یک حرکت آن را از سرش کشید که کف اتاق پرت شد. کم مانده بود قالب‌تهی کند. صورتش هر لحظه داشت جلو می‌آمد و او قادر به هیچ حرکتی نبود، فقط توانست ل*ب‌هایش را از داخل گ*از بگیرد‌. پوزخندی روی ل*بش نشست، دخترک می‌خواست جلویش مقاومت کند؟ یعنی این‌قدر از بودن با او وحشت داشت؟ سرش را در ن*زد*یک*ی صورتش نگه داشت و بازدم گرمش را با آهستگی رها داد. حال بدی، توام با چندش به او دست داد. از عجز پلک فشرد.
- میشه...میشه... ولم کنی؟
این حقارتی که جلوی حسام فلاح خواهش و التماس می‌کرد زخمش از هر جهت کاری بود. به جای این‌که فاصله بگیرد، فشار انگشتانش روی بازویش شدت یافت.
- نمی‌فهمی؟ یا خودت رو به اون راه می‌زنی؟
گیج و منگ به چشمان قرمز شده و عرق روی پیشانی‌اش خیره شد. تا به خودش بیاید، سمت تخت هلش داد. سریع رادارهای مغزش فعال شدند. چرا فکر کرده بود این مرد صبرش بیشتر است؟ پشتش که به لبه‌ی تخت خورد، وقتی دید هیچ روزنه‌ی فراری ندارد، اشک‌هایش گوله‌گوله روی صورتش شناور شدند‌.
- حسام تو رو خدا! من... من حالم خوب نیست.
به کارش ادامه نداد؛ اما هنوز در حصار بازوانش بود. چشمان تیره و تلخش مثل حوض رقصان روی اجزای صورتش می‌چرخید. از او چه می‌خواست؟ هیچ از این نگاه پر التماس و بغض کرده‌اش خوشش نمی‌آمد. خواسته‌ی دلش را زیر پا گذاشت؛ اما او را از آغوشش جدا نکرد. موهایش را از دور کش آزاد کرد و بینی به خرمن باز ابریشمی‌اش چسباند. در جست‌و‌جوی آرامشی بود که مدت‌ها نتوانسته بود پیدایش کند. دخترک مثل آهوی به دام افتاده از ترس شکارچی می‌لرزید. نگاهش از زنجیر طلا‌ی آویزان دور گر*دن مرد مقابلش بالاتر نمی‌رفت. قبل از این‌که فرصت واکنش یا اعتراضی داشته باشد، لاله‌ی گوشش را سه بار کوتاه ب*و*سید، با اولی تنش مورمور شد و با آخری  فشارش در حال افتادن بود. زانوهایش تا شدند و داشت در آغوشش سقوط می‌کرد که از کمرش گرفت و او را بالا کشید. اخم‌های غلیظ میان ابرویش، نشان از نارضایتی درونش داشت.
- فقط یک هفته فرصت داری این اداها رو تموم کنی، فهمیدی؟ بعد از این مثل یه زن سر زندگیت می‌شینی.
این را گفت و به ضرب رهایش کرد. با صدای محکم بسته شدن درب از شوک بیرون آمد. جمله‌اش در سرش تکرار شد. یک هفته یعنی برای فراموش کردن امیرعلی و پایبند شدن به زندگی جدیدش کافی بود؟ از تصور اتفاقی که می‌خواست در چند دقیقه پیش رخ دهد، لرزی در درونش افتاد. با خودش گفت:
«این بار تونستی نجات پیدا کنی، بقیه روزها رو می‌خوای چی کار کنی ماهی بخت سوخته؟!»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
***
در این یک هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت و دامن سبز تیره‌اش را پوشید که زیرش شومیز کوتاه سفیدی می‌خورد. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. در این مدت پی برده بود که از آن دست مردان خوش‌پوش است که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی می‌دهد‌. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیه‌ای نگذشت که اخمی چهره‌اش را پوشاند. سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمی‌گیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همه چیز رو یر به یر رسوندم.
همان‌طور که داشت صحبت می‌کرد از جایش بلند شد و نگاهی به دخترک انداخت. کمی بعد صحبتش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکی‌اش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت سفیدش پوشید. جلل‌الخالق! در این سرما فقط زیر کتش تیشرت پوشیده بود. شالش را روی سرش مرتب کرد و دست به دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی‌شده؟
اخم‌هایش هنوز درهم بود و او هیچ نمی‌فهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت.
«چرا این‌طوری خیره‌ام شده؟ انگار ارث باباش رو خوردم!»
- تو که نمی‌خوای با این سر و وضع بیای خونه‌ی خان‌عمو؟ زود باش لباسات رو عوض کن‌.
اخم کرد. هر شب همین بساط بود، تا گیر نمی‌داد خیالش راحت نمی‌شد. یک امشب را می‌خواست به میل خودش لباس بپوشد. انگار این مرد از مطیع بودنش سوء‌استفاده کرده بود. رو برگرداند.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که در را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماه‌بانو؟ نکنه این‌جور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
«ماهی احمق! مگه نمی‌شناختیش؟»
حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد که دخترک عقب کشید و از لمس شدنش ممانعت کرد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار در حصار دستانش گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم می‌ریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانه‌اش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ او تک دختر حاج‌طاهر، نباید اجازه می‌داد مردی چون حسام، شان و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانه‌اش از وجودش زبانه کشید. انگشت به طرف خودش گرفت و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دل‌خسته‌! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانواده‌ات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شده بود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد می‌دهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهایش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟
نفس‌های عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بی‌محابا می‌کوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانه‌هایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق می‌کنی، زیر زبونت مزه کن.
کد:
***
در این یک هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت و دامن سبز تیره‌اش را پوشید که زیرش شومیز کوتاه سفیدی می‌خورد. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. در این مدت پی برده بود که از آن دست مردان خوش‌پوش است که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی می‌دهد‌. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیه‌ای نگذشت که اخمی چهره‌اش را پوشاند. سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمی‌گیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همه چیز رو یر به یر رسوندم.
همان‌طور که داشت صحبت می‌کرد از جایش بلند شد و نگاهی به دخترک انداخت. کمی بعد صحبتش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکی‌اش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت سفیدش پوشید. جلل‌الخالق! در این سرما فقط زیر کتش تیشرت پوشیده بود. شالش را روی سرش مرتب کرد و دست به دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی‌شده؟
اخم‌هایش هنوز درهم بود و او هیچ نمی‌فهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت.
«چرا این‌طوری خیره‌ام شده؟ انگار ارث باباش رو خوردم!»
- تو که نمی‌خوای با این سر و وضع بیای خونه‌ی خان‌عمو؟ زود باش لباسات رو عوض کن‌.
اخم کرد. هر شب همین بساط بود، تا گیر نمی‌داد خیالش راحت نمی‌شد. یک امشب را می‌خواست به میل خودش لباس بپوشد. انگار این مرد از مطیع بودنش سوء‌استفاده کرده بود. رو برگرداند.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که در را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سر جایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماه‌بانو؟ نکنه این‌جور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
«ماهی احمق! مگه نمی‌شناختیش؟»
حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد که دخترک عقب کشید و از لمس شدنش ممانعت کرد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار در حصار دستانش گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم می‌ریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانه‌اش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ او تک دختر حاج‌طاهر، نباید اجازه می‌داد مردی چون حسام، شان و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانه‌اش از وجودش زبانه کشید. انگشت به طرف خودش گرفت و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دل‌خسته‌! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانواده‌ات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شده بود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد می‌دهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهایش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟
نفس‌های عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بی‌محابا می‌کوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانه‌هایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق می‌کنی، زیر زبونت مزه کن.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
دخترک را به دیوار چسباند و با نوک انگشت ضربه‌‌ای به وسط پیشانی‌اش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامه‌ام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بی‌اجازه من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی؛ یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگی‌اش شکسته شد و اشک‌هایش مثل باران صورتش را خیس کردند.
«خوشا به سعادتت ماهی، درسته افتادی توی ظرف عسل!»
عصبی شانه‌های ظریفش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریه‌ات واسه چیه؟ فکر کردی خونه‌ی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش میزد.
- من زن آوردم خونه، نه دختر چهارده ساله‌ی زرزرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمه‌ی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
- تقصیر از... از منه... .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
- حق... حق داری هر چی بگی، از... از روز اول باید می‌... می‌دونستم.
صورتش از حرص و خشم به سرخی میزد و چشم ریز کرده بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود. بغضش شکست و از روی دیوار سر خورد، تنش روی پارکت‌های سالن فرود آمد. نفس جان‌سوزی کشید.
- دختری که ارزشش رو پایین میاره و به راحتی خودش رو ارزون می‌فروشه، نباید انتظار رفتار بهتری هم داشته باشه.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای هق‌هقش را خفه کند. شاید انتظار داشت که کمی درکش کند، که حداقل همین آسایش و راحتی که در خانه‌ی پدری‌اش را داشت هم از او دریغ نکند؛ اما زهی خیال باطل! بدون این‌که دلش به حالش بسوزد، دسته‌کلید و کیف پولش را از روی کنسول برداشت و از جای‌کفشی کفش‌هایش را درآورد.
- بسه، برای من ننه من غریبم بازی در نیار. پاشو سر و ریختت رو درست کن حداقل برای شام برسیم.
تا به حال هیچ‌کَس جرات نداشت این‌‌گونه با او صحبت کند. با خودش چه کرده بود؟ از درون خودخوری می‌کرد. باید این مرد را سر جای خود می‌نشاند. ته‌مانده‌ی غرورش را جمع کرد و ایستاد. نمی‌خواست این دفعه کوتاه بیاید، بگذار هر چه می‌خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود؟ بود؟ در سرویس، رژ زرشکی‌اش را تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خانه خارج شد. حسام سوار بر ماشین جدید مشکی رنگش که اصلاً نمی‌دانست مدلش چیست، به انتظار سرش را روی فرمان گذاشته بود. سر در‌نمی‌آورد، مگر در آن چند تا حجره چقدر سود می‌کرد که هر ماه یک مدل ماشین سوار میشد؟ جلو نشست و رویش را سمت شیشه برد.
- بریم، به ترافیک می‌خوریم.
این‌که راه نمی‌افتاد نوید خوبی برایش نداشت. می‌دانست الان در فکرش چه می‌گذرد. نمی‌خواست نگاهش به صورتش بیفتد، اعصابش جا برای یک جنگ و جدل دوباره را نداشت.
- برگرد ببینم؟
در دل از خدا طلب صبر کرد و شالش را کمی جلوتر کشید. حسام بدون درنگ، خودش را به سمتش کشید و قبل از اینکه اجازه‌ی حرکتی به او بدهد شالش را عقب برد، نگاهش که به رنگ جیغ رژش افتاد چشمانش به خون نشست.
- یک‌ ساعت داشتم واست روضه می‌خوندم؟! با کی داری لج می‌کنی؟
از این لحن و تن صدای مردانه، از نگاهش و هر چه که به او ربط داشت بیزار بود.
- با توام، به من نگاه کن.
هر دو پلکش پرید. چرا تمام نمی‌کرد؟ ساعت از هفت گذشته بود و ممکن بود آن همه آدمی که منتظر آمدنشان بودند نگران بشوند. خودش را کنترل کرد و سعی کرد او را آرام کند.
- بسه حسام! یه رژ که بحث نداره. اصلاً می‌خوای نیام، خودت تنها برو.
دستش روی پایش مشت شد. این دختر با او سر بازی داشت، مگر نه؟ چانه‌اش را میان دستش اسیر کرد و فشرد. ناله‌ی ریز و ضعیفی از د*ه*ان دخترک خارج شد و از درد، اشک در چشمانش نشست.
- هنوز من رو نشناختی دخترجون، زیاد از حد رهات کردم. من اهل ناز کشیدن نیستم، دور برندار.
کد:
دخترک را به دیوار چسباند و با نوک انگشت ضربه‌‌ای به وسط پیشانی‌اش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامه‌ام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بی‌اجازه من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی؛ یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگی‌اش شکسته شد و اشک‌هایش مثل باران صورتش را خیس کردند.
«خوشا به سعادتت ماهی، درسته افتادی توی ظرف عسل!»
عصبی شانه‌های ظریفش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریه‌ات واسه چیه؟ فکر کردی خونه‌ی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش میزد.
- من زن آوردم خونه، نه دختر چهارده ساله‌ی زرزرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمه‌ی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
- تقصیر از... از منه... .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
- حق... حق داری هر چی بگی، از... از روز اول باید می‌... می‌دونستم.
صورتش از حرص و خشم به سرخی میزد و چشم ریز کرده بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود. بغضش شکست و از روی دیوار سر خورد، تنش روی پارکت‌های سالن فرود آمد. نفس جان‌سوزی کشید.
- دختری که ارزشش رو پایین میاره و به راحتی خودش رو ارزون می‌فروشه، نباید انتظار رفتار بهتری هم داشته باشه.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای هق‌هقش را خفه کند. شاید انتظار داشت که کمی درکش کند، که حداقل همین آسایش و راحتی که در خانه‌ی پدری‌اش را داشت هم از او دریغ نکند؛ اما زهی خیال باطل! بدون این‌که دلش به حالش بسوزد، دسته‌کلید و کیف پولش را از روی کنسول برداشت و از جای‌کفشی کفش‌هایش را درآورد.
- بسه، برای من ننه من غریبم بازی در نیار. پاشو سر و ریختت رو درست کن حداقل برای شام برسیم.
تا به حال هیچ‌کَس جرات نداشت این‌‌گونه با او صحبت کند. با خودش چه کرده بود؟ از درون خودخوری می‌کرد. باید این مرد را سر جای خود می‌نشاند. ته‌مانده‌ی غرورش را جمع کرد و ایستاد. نمی‌خواست این دفعه کوتاه بیاید، بگذار هر چه می‌خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود؟ بود؟ در سرویس، رژ زرشکی‌اش را تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خانه خارج شد. حسام سوار بر ماشین جدید مشکی رنگش که اصلاً نمی‌دانست مدلش چیست، به انتظار سرش را روی فرمان گذاشته بود. سر در‌نمی‌آورد، مگر در آن چند تا حجره چقدر سود می‌کرد که هر ماه یک مدل ماشین سوار میشد؟ جلو نشست و رویش را سمت شیشه برد.
- بریم، به ترافیک می‌خوریم.
این‌که راه نمی‌افتاد نوید خوبی برایش نداشت. می‌دانست الان در فکرش چه می‌گذرد. نمی‌خواست نگاهش به صورتش بیفتد، اعصابش جا برای یک جنگ و جدل دوباره را نداشت.
- برگرد ببینم؟
در دل از خدا طلب صبر کرد و شالش را کمی جلوتر کشید. حسام بدون درنگ، خودش را به سمتش کشید و قبل از این‌که اجازه‌ی حرکتی به او بدهد شالش را عقب برد، نگاهش که به رنگ جیغ رژش افتاد چشمانش به خون نشست.
- یک‌ ساعت داشتم واست روضه می‌خوندم؟! با کی داری لج می‌کنی؟
از این لحن و تن صدای مردانه، از نگاهش و هر چه که به او ربط داشت بیزار بود.
- با توام، به من نگاه کن.
هر دو پلکش پرید. چرا تمام نمی‌کرد؟ ساعت از هفت گذشته بود و ممکن بود آن همه آدمی که منتظر آمدنشان بودند نگران بشوند. خودش را کنترل کرد و سعی کرد او را آرام کند.
- بسه حسام! یه رژ که بحث نداره. اصلاً می‌خوای نیام، خودت تنها برو.
دستش روی پایش مشت شد. این دختر با او سر بازی داشت، مگر نه؟ چانه‌اش را میان دستش اسیر کرد و فشرد. ناله‌ی ریز و ضعیفی از د*ه*ان دخترک خارج شد و از درد، اشک در چشمانش نشست.
- هنوز من رو نشناختی دخترجون، زیاد از حد رهات کردم. من اهل ناز کشیدن نیستم، دور برندار.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
به دنبال حرفش، دست دراز کرد و از جعبه‌ی روی داشبورد چند برگ دستمال کاغذی برداشت. این چشم‌ها به او آرامش نمی‌دادند، از این ن*زد*یک*ی وحشت داشت.
- چی... چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت و دستمال را محکم روی ل*بش کشید. مگر دست از سرزنش کردنش برمی‌داشت؟ دائم غر میزد.
- عین دخترهای نوجوون باید کنترلت کرد. تو روی من وایمیستی؟ به خیالت این‌جوری بزرگ میشی؟
حرفش را با یک حرف زشت تمام کرد که از شرم بدنش گر گرفت. اشک بود که از چشمانش می‌ریخت. کاش می‌دانست با این تحقیرها بذر کینه در قلب دخترک ریشه می‌زند و آن‌وقت ماه‌بانو تبدیل به یک کسی میشد که برای خودش هم غریبه بود. چقدر بین حسام و امیرعلی فرق بود. امیرعلی تعصبش رنگ دیگری داشت، محافظش بود. غیرتش به او امنیت می‌داد، نه این‌طور که مدام تن و بدنش بلرزد. به این فکر کرد که امیرعلی گاهی به شوخی پدرسوخته صدایش میزد، با فحش‌های حسام زمین تا آسمان توفیر داشت. حتی نوع و لحن صحبتشان هم قابل قیاس نبود. حسام از دیدن اشک‌های دخترک که تمام آرایشش را خ*را*ب کرده بود، رگ کنار گ*ردنش متورم شد و دستمال را تا روی صورتش ادامه داد.
- شما زن‌ها فقط بلدین خودتون رو شبیه دفتر نقاشی کنین! این چیه ماهی؟
با نعره‌اش پلکش پرید. دستمال سیاه شده میان مشتش مچاله میشد. چشمان این مرد آرامش نداشت، بیشتر به او هراس و دلهره می‌داد.
- توی خونه که همیشه چادر و چاقچورت به راهه! جلوی من خوب بلدی عابد و زاهد بشی.
بدجور سوخت. تنفر و کینه‌اش سر باز کرد، مثل کولی‌ها جیغ کشید و مشتی به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- برو عقب دیوونه! به خاطر یه رژ رگ غیرتت گل کرده؟
این حرف برایش گران تمام شد. دستمال را گوشه‌ای انداخت، انگشتان قدرتمندش دور چانه‌اش چسبید.
- سَلیطه‌ای؛ ولی من رامت می‌کنم.
بزاق دهانش را فرو داد و با ترس به صورتش که نزدیک‌تر میشد خیره شد. مجال تقلایی نبود، نفسش انگار که دیگر نمی‌خواست برگردد. دست‌هایش به حالت خبردار دو طرف بدنش آویزان ماندند و توان هیچ حرکتی برایش نگذاشت. انگار حسام قصد نداشت این عذاب را تمام کند. با حالی خ*را*ب دست روی سی*ن*ه‌ی ستبرش گذاشت تا عقب برود؛ اما زور او در مقابل این مرد نتیجه‌ای در بر نداشت. همانند لقبش ماهی، در آغوشش از بی‌نفسی به جان دادن افتاد. ناگهان اکسیژن به ریه‌هایش بازگشت، دستانش را که از دورش برداشت، بغضش ترکید. عصبی و با حرص دستش را محکم روی ل*ب‌هایش می‌کشید و هق میزد.
- ع*و*ضی... ع*و*ضی! چطور تونستی‌؟ حق... حق نداشتی.
حسام عصبی از گریه‌های دخترک، همان‌طور که دور ل*بش را پاک می‌کرد پشت فرمان جا گرفت و کمربندش را بست.
- بسه دیگه. من شوهرتم، باید عادت کنی.
قبلاً هم بهت گوشزد کرده بودم، یادت نیست؟
مگر این دختر آرام میشد؟ روح آسیب دیده‌اش هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد. این اتفاق خارج از تحملش بود.
- ازت بدم میاد، از... از... .
سکسکه‌اش گرفت.
- از این... این... زورگویی‌هات مت... متنفرم.
ماشین را به حرکت درآورد و هم‌زمان تشر زد:
- این‌قدر رو نِرو من نرو. خفه میشی یا نه؟
دست جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه‌اش بلند نشود. این مرد که بود؟ چه می‌خواست؟ چرا این همه آزارش می‌داد؟ ل*ب‌هایش هنوز گز‌گز می‌کرد، انگار تمام زورش را روی آن دو تیکه گوشت ظریف خالی کرده بود. از درون آینه‌ی جیبی‌اش به خودش نگاه کرد و بغضش بیشتر شد. بد باخته بود، بعضی وقت‌ها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمی‌گذارد، حال او درمانده وسط زندگی‌اش مانده بود چه‌کار کند. نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید می‌سوخت و دم نمی‌زد.
***
آقاحسن، که به خان‌عمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگ‌ترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده بودند. به لطف حسام و میهمانی‌های این مدت، خوب بلد بود جلوی بقیه نقش بازی کند. نگاهی به ویلای دوطبقه‌ی مقابلش انداخت که نمای سنگی سفیدش تضاد قشنگی با شیشه‌های قدی مشکی خانه ایجاد کرده بود. دو طرفشان تا چشم کار می‌کرد درخت‌های میوه و انواع گل و گیاه وجود داشت. بوی خوش اقاقی‌ها از تشنج درونی‌اش کاست. در میان روشنی و نور چراغ‌های پایه‌بلند، چشمش به مجسمه‌ی سفید الهه مانندی خورد که از شانه‌هایش آب فواره میزد. چه منظره‌ی زیبایی! آن‌قدر محو تماشای دور و برش بود که حتی وقتی دستان د*اغ حسام دور کمرش پیچید و تنش را به خود فشرد اعتراضی نکرد و به تماشای اطرافش پرداخت. نزدیک پله‌های طویل ایوان، چشمش به دوچرخه‌ی قرمز کلاسیکی افتاد که به تنه‌ی درخت گردویی تکیه داده شده بود.
- خوش اومدین بچه‌ها، زودتر از این‌ها منتظرتون بودیم.
نگاهش بالا آمد و روی مرد نسبتاً مسنی نشست که آرام‌آرام، با صلابت و هیبت از پله‌ها پایین می‌آمد. کت و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ای به تن داشت و کلاه شاپوی قدیمی روی سرش، او را شبیه به مردان قبل از انقلاب می‌انداخت. بی‌شک که حسام بیشتر به عمویش کشیده بود. حتماً این مرد در جوانی چهره‌ی محبوب و دل‌فریبی داشت. گرد پیری روی صورتش، نه که فرتوتش کند، بلکه به ابهت چهره‌اش می‌افزود.
کد:
به دنبال حرفش، دست دراز کرد و از جعبه‌ی روی داشبورد چند برگ دستمال کاغذی برداشت. این چشم‌ها به او آرامش نمی‌دادند، از این ن*زد*یک*ی وحشت داشت.
- چی... چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت و دستمال را محکم روی ل*بش کشید. مگر دست از سرزنش کردنش برمی‌داشت؟ دائم غر میزد.
- عین دخترهای نوجوون باید کنترلت کرد. تو روی من وایمیستی؟ به خیالت این‌جوری بزرگ میشی؟
حرفش را با یک حرف زشت تمام کرد که از شرم بدنش گر گرفت. اشک بود که از چشمانش می‌ریخت. کاش می‌دانست با این تحقیرها بذر کینه در قلب دخترک ریشه می‌زند و آن‌وقت ماه‌بانو تبدیل به یک کسی میشد که برای خودش هم غریبه بود. چقدر بین حسام و امیرعلی فرق بود. امیرعلی تعصبش رنگ دیگری داشت، محافظش بود. غیرتش به او امنیت می‌داد، نه این‌طور که مدام تن و بدنش بلرزد. به این فکر کرد که امیرعلی گاهی به شوخی پدرسوخته صدایش میزد، با فحش‌های حسام زمین تا آسمان توفیر داشت. حتی نوع و لحن صحبتشان هم قابل قیاس نبود. حسام از دیدن اشک‌های دخترک که تمام آرایشش را خ*را*ب کرده بود، رگ کنار گ*ردنش متورم شد و دستمال را تا روی صورتش ادامه داد.
- شما زن‌ها فقط بلدین خودتون رو شبیه دفتر نقاشی کنین! این چیه ماهی؟
با نعره‌اش پلکش پرید. دستمال سیاه شده میان مشتش مچاله میشد. چشمان این مرد آرامش نداشت، بیشتر به او هراس و دلهره می‌داد.
- توی خونه که همیشه چادر و چاقچورت به راهه! جلوی من خوب بلدی عابد و زاهد بشی.
بدجور سوخت. تنفر و کینه‌اش سر باز کرد، مثل کولی‌ها جیغ کشید و مشتی به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- برو عقب دیوونه! به خاطر یه رژ رگ غیرتت گل کرده؟
این حرف برایش گران تمام شد. دستمال را گوشه‌ای انداخت، انگشتان قدرتمندش دور چانه‌اش چسبید.
- سَلیطه‌ای؛ ولی من رامت می‌کنم.
بزاق دهانش را فرو داد و با ترس به صورتش که نزدیک‌تر میشد خیره شد. مجال تقلایی نبود، نفسش انگار که دیگر نمی‌خواست برگردد. دست‌هایش به حالت خبردار دو طرف بدنش آویزان ماندند و توان هیچ حرکتی برایش نگذاشت. انگار حسام قصد نداشت این عذاب را تمام کند. با حالی خ*را*ب دست روی سی*ن*ه‌ی ستبرش گذاشت تا عقب برود؛ اما زور او در مقابل این مرد نتیجه‌ای در بر نداشت. همانند لقبش ماهی، در آغوشش از بی‌نفسی به جان دادن افتاد. ناگهان اکسیژن به ریه‌هایش بازگشت، دستانش را که از دورش برداشت، بغضش ترکید. عصبی و با حرص دستش را محکم روی ل*ب‌هایش می‌کشید و هق میزد.
- ع*و*ضی... ع*و*ضی! چطور تونستی‌؟ حق... حق نداشتی.
حسام عصبی از گریه‌های دخترک، همان‌طور که دور ل*بش را پاک می‌کرد پشت فرمان جا گرفت و کمربندش را بست.
- بسه دیگه. من شوهرتم، باید عادت کنی.
قبلاً هم بهت گوشزد کرده بودم، یادت نیست؟
مگر این دختر آرام میشد؟ روح آسیب دیده‌اش هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد. این اتفاق خارج از تحملش بود.
- ازت بدم میاد، از... از... .
سکسکه‌اش گرفت.
- از این... این... زورگویی‌هات مت... متنفرم.
ماشین را به حرکت درآورد و هم‌زمان تشر زد:
- این‌قدر رو نِرو من نرو. خفه میشی یا نه؟
دست جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه‌اش بلند نشود. این مرد که بود؟ چه می‌خواست؟ چرا این همه آزارش می‌داد؟ ل*ب‌هایش هنوز گز‌گز می‌کرد، انگار تمام زورش را روی آن دو تیکه گوشت ظریف خالی کرده بود. از درون آینه‌ی جیبی‌اش به خودش نگاه کرد و بغضش بیشتر شد. بد باخته بود، بعضی وقت‌ها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمی‌گذارد، حال او درمانده وسط زندگی‌اش مانده بود چه‌کار کند. نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید می‌سوخت و دم نمی‌زد.
***
آقاحسن، که به خان‌عمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگ‌ترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده بودند. به لطف حسام و میهمانی‌های این مدت، خوب بلد بود جلوی بقیه نقش بازی کند. نگاهی به ویلای دوطبقه‌ی مقابلش انداخت که نمای سنگی سفیدش تضاد قشنگی با شیشه‌های قدی مشکی خانه ایجاد کرده بود. دو طرفشان تا چشم کار می‌کرد درخت‌های میوه و انواع گل و گیاه وجود داشت. بوی خوش اقاقی‌ها از تشنج درونی‌اش کاست. در میان روشنی و نور چراغ‌های پایه‌بلند، چشمش به مجسمه‌ی سفید الهه مانندی خورد که از شانه‌هایش آب فواره میزد. چه منظره‌ی زیبایی! آن‌قدر محو تماشای دور و برش بود که حتی وقتی دستان د*اغ حسام دور کمرش پیچید و تنش را به خود فشرد اعتراضی نکرد و به تماشای اطرافش پرداخت. نزدیک پله‌های طویل ایوان، چشمش به دوچرخه‌ی قرمز کلاسیکی افتاد که به تنه‌ی درخت گردویی تکیه داده شده بود.
- خوش اومدین بچه‌ها، زودتر از این‌ها منتظرتون بودیم.
نگاهش بالا آمد و روی مرد نسبتاً مسنی نشست که آرام‌آرام، با صلابت و هیبت از پله‌ها پایین می‌آمد. کت و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ای به تن داشت و کلاه شاپوی قدیمی روی سرش، او را شبیه به مردان قبل از انقلاب می‌انداخت. بی‌شک که حسام بیشتر به عمویش کشیده بود. حتماً این مرد در جوانی چهره‌ی محبوب و دل‌فریبی داشت. گرد پیری روی صورتش، نه که فرتوتش کند، بلکه به ابهت چهره‌اش می‌افزود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
در شب عروسی از بس که در حال خودش بود متوجه‌ی اعضای فامیل حسام نشد. خان‌عمو کمی خوفناک به نظر می‌رسید؛ برعکس حاج‌حسین که بذله‌گو و شوخ بود و در کنارش آدم احساس راحتی داشت. به پیشوازشان چند پله پایین آمد که حسام به احترامش پیش رفت و دست جلو برد.
- سلام عرض شد خان‌عمو. حالتون که انشاالله بهتره؟
او هم به تبعیت از حسام جلو رفت و سلام مضطربی داد. انگار سگرمه‌های درهمش عضو ثابت صورتش بود. لبخند بر ل*ب نداشت، فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد.
- قدمت خوش باشه عروس!
در دل خدا را شکر کرد که عروس این مرد نشد، وگرنه حسابش با کرام‌الکاتبین بود. زن‌عمو از بالا، با سینی و منقل طلایی اسپند به سمتشان آمد. برخلاف خان‌عمو چهره‌ی شادابی داشت و نگاه قهوه‌ای گرمش مثل سنجد شیرین سفره‌ی هفت‌سین بود. اسپند را دور سرشان گرداند و اول با او و بعد با حسام روبوسی کرد.
- بیاین تو عزیزهای من، سر پا واینستین که هوا سوز داره.
مهربانی و محبت نگاهش باعث شد که استرسش کمتر شود. این زن برخلاف ستاره جون که تپل و بامزه بود، هیکل خوش‌تراشی داشت. کت و دامن بنفش مجلسی‌اش را با روسری ساتن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای مش شده زیتونی دودی‌اش او را جوان‌تر از سن و سالش نشان می‌داد. خانواده‌ی حاج‌حسین هم زودتر از آن‌ها رسیده بودند. حنانه از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده دخترک پی به حال زارش برد. خوب می‌دانست زندگی با برادرش چقدر دخترک را آزار داده است؛ حسام خون این زن را در شیشه کرده بود. روی مبل‌های استیل طلایی سلطنتی، مابین حنانه و حسام نشست. چیدمان خانه کلاسیک و سنتی بود، انگار زن‌عمو علاقه‌ی زیادی به عتیقه‌جات و مجسمه داشت. مثل این بود که وارد موزه می‌شدی! روی دیوار پر از تابلوهای فرش و شعرهای ادبی به چشم می‌خورد. زن میان‌سالی که لباس مستخدمان را به تن داشت، با سینی حاوی چای و شیرینی مشغول پذیرایی از آن‌ها شد. کمی که گذشت صدای جیغ‌جیغوی دختری نگاهش را به سمت پله‌ها کشاند. با دیدن سر و تیپش گمان نکرد که دختر خان‌عمو باشد؛ اما شباهت بی‌حد و حصری به زن‌عمو داشت. موهای کوتاه رنگ شده‌ی بی‌پوشش تا روی گ*ردنش بود. نگاهی به تیپ اسپرتش انداخت که شامل یک تیشرت مشکی طلایی و شلوار جین سرمه‌ای بود. فنجانش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سلامی داد که خیلی سرد جواب داد و به جایش حسابی با حسام گرم گرفت. به غرورش برخورد و اخم کرد. آزادانه و بی‌پروا با حسام روبوسی کرد و او را ندیده گرفت. حتماً ر*اب*طه‌ی ن*زد*یک*ی با هم داشتند و مثل خواهر و برادر بودند. بعد از خوش و بش، رو‌به‌رویشان روی تک مبل استیل نشست و پا روی پا انداخت.
- وقتی تورنتو بودم باور نمی‌کردم که ازدواج کردی. چقدر سریع!
روی صحبتش با حسام بود و در عین حال یک نگاهی که تمسخر در آن فریاد میزد به قیافه‌ی ساده‌ی دخترک انداخت. خان‌عمو عصای مشکی‌اش را آرام به زمین کوبید تا متشنج شدن جو را بخواباند.
- الان وقت این حرف‌ها نیست مهسا!
پس اسم این دختر مهسا بود. هیکل ریزنقش و ظریفی داشت. زیبا بود و لوند؛ اما ناخودآگاه حس بدی به او منتقل می‌کرد. مهسا لاقید شانه بالا انداخت و در جواب پدرش خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- وا، باباجون! من که چیزی نگفتم.
توجهی به چشم‌غره‌ی مادرش نکرد و رو به ماه‌بانوی ساکت ابرویی بالا انداخت.
- راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی؟ شنیده بودم قبلاً به پسر همسایه‌تون... .
نفهمید که با بی‌مراعات حرف زدنش دخترک را معذب کرده است و هم‌چنان ادامه می‌داد. انگشت روی ل*بش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
- اسمش چی بود؟ امیرحسین... یا امیرمحمد؟
عرق از کمرش سرازیر شد. حسام چرا حرفی به این دخترک پررو نمی‌زد؟ حاج‌حسین لا اله‌ الا‌ اللهی زیر ل*ب گفت و لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند.
- دخترم، فکر نمی‌کنی گفتن این حرف در این زمان درست نباشه؟
دوست داشت از این فضای خفه و سنگین خودش را آزاد کند؟ جای او اینجا نبود. مهسا به حالت نمایشی دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و پر سر و صدا گفت:
- باشه عمو، منظوری نداشتم.
تیز و بد نگاهش کرد. دخترک عفریته! فقط می‌خواست حالش را خ*را*ب کند. هدفش چه بود؟ خدا می‌دانست. کمی بعد جو به حالت عادی برگشت، مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودند، ستاره جون و زن‌عمو هم که اسمش مهناز بود، مثل دو خواهر حسابی چانه‌شان گرم شده بود. حنانه هم معلوم نبود چه کسی با او تماس گرفته بود که بعد از ده دقیقه هنوز از اتاق بیرون نمی‌آمد. بی‌حوصله گوشه‌ای نشسته بود و به صحبت‌های بقیه گوش می‌داد. وقتی که حنانه برگشت حسام از پشت سر گر*دن کشید و شاکی غرید:
- هیچ معلومه یک‌ ساعته کدوم گوری بودی؟
شانس آوردند که تن صدایش آرام بود. دلش برای حنانه سوخت. آخر جلوی جمع، به قول خانم‌جان وقت چک‌پرسی بود؟! حنانه از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و فقط رنگ عوض می‌کرد. یک نگاه ملامت‌زده تحویل حسام داد که این‌قدر دختر بیچاره را اذیت نکند. اصلاً فایده‌ای به حالش نداشت، به هیچش حساب کرد. انگار گرمش بود که کت ضخیم آبی نفتی‌اش را از تن درآورد و به دست خدمت‌کار داد. صدای لوس و چندش‌آور مهسا، مثل تیزی شیشه دیوار‌ه‌های ذهنش را خراش داد. سر به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد. مخاطبش او بود.
- چیزی گفتی مهسا جان؟
این جانی که تنگ اسمش چسباند بدتر از صد تا فحش بود. لبخند بی‌خیالی زد و با افاده چشمکی زد.
- خیلی‌ کم حرفی عزیزم! دانشجویی؟
کد:
در شب عروسی از بس که در حال خودش بود متوجه‌ی اعضای فامیل حسام نشد. خان‌عمو کمی خوفناک به نظر می‌رسید؛ برعکس حاج‌حسین که بذله‌گو و شوخ بود و در کنارش آدم احساس راحتی داشت. به پیشوازشان چند پله پایین آمد که حسام به احترامش پیش رفت و دست جلو برد.
- سلام عرض شد خان‌عمو. حالتون که انشاالله بهتره؟
او هم به تبعیت از حسام جلو رفت و سلام مضطربی داد. انگار سگرمه‌های درهمش عضو ثابت صورتش بود. لبخند بر ل*ب نداشت، فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد.
- قدمت خوش باشه عروس!
در دل خدا را شکر کرد که عروس این مرد نشد، وگرنه حسابش با کرام‌الکاتبین بود. زن‌عمو از بالا، با سینی و منقل طلایی اسپند به سمتشان آمد. برخلاف خان‌عمو چهره‌ی شادابی داشت و نگاه قهوه‌ای گرمش مثل سنجد شیرین سفره‌ی هفت‌سین بود. اسپند را دور سرشان گرداند و اول با او و بعد با حسام روبوسی کرد.
- بیاین تو عزیزهای من، سر پا واینستین که هوا سوز داره.
مهربانی و محبت نگاهش باعث شد که استرسش کمتر شود. این زن برخلاف ستاره جون که تپل و بامزه بود، هیکل خوش‌تراشی داشت. کت و دامن بنفش مجلسی‌اش را با روسری ساتن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای مش شده زیتونی دودی‌اش او را جوان‌تر از سن و سالش نشان می‌داد. خانواده‌ی حاج‌حسین هم زودتر از آن‌ها رسیده بودند. حنانه از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده دخترک پی به حال زارش برد. خوب می‌دانست زندگی با برادرش چقدر دخترک را آزار داده است؛ حسام خون این زن را در شیشه کرده بود. روی مبل‌های استیل طلایی سلطنتی، مابین حنانه و حسام نشست. چیدمان خانه کلاسیک و سنتی بود، انگار زن‌عمو علاقه‌ی زیادی به عتیقه‌جات و مجسمه داشت. مثل این بود که وارد موزه می‌شدی! روی دیوار پر از تابلوهای فرش و شعرهای ادبی به چشم می‌خورد. زن میان‌سالی که لباس مستخدمان را به تن داشت، با سینی حاوی چای و شیرینی مشغول پذیرایی از آن‌ها شد. کمی که گذشت صدای جیغ‌جیغوی دختری نگاهش را به سمت پله‌ها کشاند. با دیدن سر و تیپش گمان نکرد که دختر خان‌عمو باشد؛ اما شباهت بی‌حد و حصری به زن‌عمو داشت. موهای کوتاه رنگ شده‌ی بی‌پوشش تا روی گ*ردنش بود. نگاهی به تیپ اسپرتش انداخت که شامل یک تیشرت مشکی طلایی و شلوار جین سرمه‌ای بود. فنجانش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سلامی داد که خیلی سرد جواب داد و به جایش حسابی با حسام گرم گرفت. به غرورش برخورد و اخم کرد. آزادانه و بی‌پروا با حسام روبوسی کرد و او را ندیده گرفت. حتماً ر*اب*طه‌ی ن*زد*یک*ی با هم داشتند و مثل خواهر و برادر بودند. بعد از خوش و بش، رو‌به‌رویشان روی تک مبل استیل نشست و پا روی پا انداخت.
- وقتی تورنتو بودم باور نمی‌کردم که ازدواج کردی. چقدر سریع!
روی صحبتش با حسام بود و در عین حال یک نگاهی که تمسخر در آن فریاد میزد به قیافه‌ی ساده‌ی دخترک انداخت. خان‌عمو عصای مشکی‌اش را آرام به زمین کوبید تا متشنج شدن جو را بخواباند.
- الان وقت این حرف‌ها نیست مهسا!
پس اسم این دختر مهسا بود. هیکل ریزنقش و ظریفی داشت. زیبا بود و لوند؛ اما ناخودآگاه حس بدی به او منتقل می‌کرد. مهسا لاقید شانه بالا انداخت و در جواب پدرش خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- وا، باباجون! من که چیزی نگفتم.
توجهی به چشم‌غره‌ی مادرش نکرد و رو به ماه‌بانوی ساکت ابرویی بالا انداخت.
- راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی؟ شنیده بودم قبلاً به پسر همسایه‌تون... .
نفهمید که با بی‌مراعات حرف زدنش دخترک را معذب کرده است و هم‌چنان ادامه می‌داد. انگشت روی ل*بش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
- اسمش چی بود؟ امیرحسین... یا امیرمحمد؟
عرق از کمرش سرازیر شد. حسام چرا حرفی به این دخترک پررو نمی‌زد؟ حاج‌حسین لا اله‌ الا‌ اللهی زیر ل*ب گفت و لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند.
- دخترم، فکر نمی‌کنی گفتن این حرف در این زمان درست نباشه؟
دوست داشت از این فضای خفه و سنگین خودش را آزاد کند؟ جای او اینجا نبود. مهسا به حالت نمایشی دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و پر سر و صدا گفت:
- باشه عمو، منظوری نداشتم.
تیز و بد نگاهش کرد. دخترک عفریته! فقط می‌خواست حالش را خ*را*ب کند. هدفش چه بود؟ خدا می‌دانست. کمی بعد جو به حالت عادی برگشت، مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودند، ستاره جون و زن‌عمو هم که اسمش مهناز بود، مثل دو خواهر حسابی چانه‌شان گرم شده بود. حنانه هم معلوم نبود چه کسی با او تماس گرفته بود که بعد از ده دقیقه هنوز از اتاق بیرون نمی‌آمد. بی‌حوصله گوشه‌ای نشسته بود و به صحبت‌های بقیه گوش می‌داد. وقتی که حنانه برگشت حسام از پشت سر گر*دن کشید و شاکی غرید:
- هیچ معلومه یک‌ ساعته کدوم گوری بودی؟
شانس آوردند که تن صدایش آرام بود. دلش برای حنانه سوخت. آخر جلوی جمع، به قول خانم‌جان وقت چک‌پرسی بود؟! حنانه از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و فقط رنگ عوض می‌کرد. یک نگاه ملامت‌زده تحویل حسام داد که این‌قدر دختر بیچاره را اذیت نکند. اصلاً فایده‌ای به حالش نداشت، به هیچش حساب کرد. انگار گرمش بود که کت ضخیم آبی نفتی‌اش را از تن درآورد و به دست خدمت‌کار داد. صدای لوس و چندش‌آور مهسا، مثل تیزی شیشه دیوار‌ه‌های ذهنش را خراش داد. سر به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد. مخاطبش او بود.
- چیزی گفتی مهسا جان؟
این جانی که تنگ اسمش چسباند بدتر از صد تا فحش بود. لبخند بی‌خیالی زد و با افاده چشمکی زد.
- خیلی‌ کم حرفی عزیزم! دانشجویی؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زننده‌ای داشت که برایش کمی عجیب بود، کاش کمی هم از مادرش یاد می‌گرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد. تبسمی کرد و جدی جواب داد:
- نخیر، لیسانس معماری دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیده‌اش روی دسته‌ی مبل قرار گرفت.
- من شش ساله که تورنتو زندگی می‌کنم. فوقم رو همین‌جا گرفتم و الان هم مترجم یه شرکتم.
بعد ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت و موهای قارچی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- این‌جا که نمی‌شه یه خورده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم می‌افته، من هم که اهلش نیستم. مگه دیوونه‌ام خودم رو اسیر کنم؟
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود؛ ولی انگار یک جور داشت به او طعنه میزد. خواست بگوید:
«منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مون رو می‌سازیم؛ اما کشتی خوشبختی‌مون خیلی زود به گل نشست.»
بعد از ساعاتی مستخدم آن‌ها را برای شام صدا کرد. میز رنگین و زیبایی در سالن غذاخوری چیده شده بود. چند نوع خورشت و ماهی کباب لذیذ و انواع سالاد و دسر، اشتهای هر آدمی را برمی‌انگیخت. شام را در سکوت سرو کردند. چقدر دلش برای کل‌کل‌هایی که با مهران داشت تنگ بود. حاج‌بابا همیشه می‌گفت:
«حرمت سفره رو نگه دارید، آدم که با دهن پر حرف نمی‌زنه.»
دلش حتی برای غر زدن‌ها و سرزنش‌های مادرش هم تنگ بود. آن‌قدر زود از دنیای خوش دخترانگی‌اش بیرون کشیده شد که هنوز هم نتوانسته بود وضعیت الانش را هضم کند. بعد از سرو شام، مهسا بی هیچ تشکر و کمکی به سالن برگشت و سرگرم موبایلش شد. بشقاب خالی خودش و حسام را برداشت و از جا برخاست. زن‌عمو تا متوجه‌اش شد سریع جنبید و مستخدم خانه را صدا زد:
- این کارها که برای تو نیست دختر! فرنگیس، کجا موندی پس؟
لبخندی به رویش زد.
- بذارید شامش رو بخوره زن‌عمو، چند تا ظرف و ظروف بردن که از آدم کم نمی‌کنه.
چل‌چراغی در چشمانش روشن شد. رویش را به سمت ستاره جون گرفت و یک تای ابروی خوش‌فرم و باریکش را بالا داد.
- سرتاپای این عروس رو باید طلا
گرفت‌ ها‌.
خجالت زده ظرف‌ها را به آشپزخانه برد و دیگر نماند تا جواب ستاره جون را بشنود. سر و کله‌ی حنانه با ظرف نصفه‌ی سالاد و سس پیدا شد. همین دو تیکه بشقاب هم او را از کت و کول می‌انداخت. حالت خستگی به خودش گرفت و دست به کمر پوفی کشید.
- دختر ترشیده‌اش نشسته، بعد اون‌وقت ما باید میز رو جمع کنیم. خوبه مهمونیم خیر سرمون!
صورت سرخ شده از حرص و چشمان درشت عسلی‌اش که بیش از حد گرد به نظر می‌رسید او را به خنده وا داشت. چپکی نگاهش کرد و نمک‌پاش را محکم به میز کوبید.
- مرض! تقصیر خودته دیگه، اگه سنگین و رنگین سر جات می‌نشستی این مامان خانوم هم این‌قدر سوزن به سوراخم فرو نمی‌کرد. از بس گفت حنا‌، حنا دیگه کوتاه اومدم، وگرنه من عمراً دست به سیاه و سفید بزنم؛ خود دختر از دماغ فیل‌ افتاده‌اش پاشه کمک کنه.
ل*بش را از خنده گ*از گرفت. جلو رفت و انگشت روی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! می‌شنون.
چشم‌غره‌ی بانمکی برایش رفت و زیر گوشش پچ زد:
- دور از این حرف‌ها، زیاد باهاش هم‌کلام نشی بهتره. از حسادت داره می‌ترکه. اون موقع له‌له میزد با حسام ازدواج کنه؛ اما تیرش به سنگ خورد.
با تعجب سر بالا گرفت. وقتی برای فکر کردن نماند. فرنگیس خانم تا وارد آشپزخانه شد و چشمش به آن‌ها افتاد ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی گلی‌اش زد و ل*ب گزید.
- خدا مرگم بده! شما چرا؟
لبخندی به چهره‌ی مهربان زن زد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- شما شام به این خوشمزه‌ای رو تدارک دیدین، حالا یه کمک کوچولو که این حرف‌ها رو نداره.
صورتش به لبخند باز شد که گوشه‌ و کنار چشمان ریز میشی‌اش چین افتاد. همان‌طور که دست‌مالی از داخل کشوی کابینت برمی‌داشت گفت:
- خوشبخت بشی دخترم. والا عروسم سر شام زنگ زد، نوه‌ها با شیرین‌زبونیشون وقتم رو گرفتن.
سری تکان داد و همراه حنانه که کم‌کم داشت آژیر قرمزش فعال میشد پا از آشپزخانه بیرون گذاشت. تا وارد سالن شدند، چشمش به مهسا افتاد که کنار حسام روی دسته‌ی‌ مبل نشسته بود و سبکانه می‌خندید. از این زاویه تمام دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود.
کد:
در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زننده‌ای داشت که برایش کمی عجیب بود، کاش کمی هم از مادرش یاد می‌گرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد. تبسمی کرد و جدی جواب داد:
- نخیر، لیسانس معماری دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیده‌اش روی دسته‌ی مبل قرار گرفت.
- من شش ساله که تورنتو زندگی می‌کنم. فوقم رو همین‌جا گرفتم و الان هم مترجم یه شرکتم.
بعد ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت و موهای قارچی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- این‌جا که نمی‌شه یه خورده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم می‌افته، من هم که اهلش نیستم. مگه دیوونه‌ام خودم رو اسیر کنم؟
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود؛ ولی انگار یک جور داشت به او طعنه میزد. خواست بگوید:
«منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مون رو می‌سازیم؛ اما کشتی خوشبختی‌مون خیلی زود به گل نشست.»
بعد از ساعاتی مستخدم آن‌ها را برای شام صدا کرد. میز رنگین و زیبایی در سالن غذاخوری چیده شده بود. چند نوع خورشت و ماهی کباب لذیذ و انواع سالاد و دسر، اشتهای هر آدمی را برمی‌انگیخت. شام را در سکوت سرو کردند. چقدر دلش برای کل‌کل‌هایی که با مهران داشت تنگ بود. حاج‌بابا همیشه می‌گفت:
«حرمت سفره رو نگه دارید، آدم که با دهن پر حرف نمی‌زنه.»
دلش حتی برای غر زدن‌ها و سرزنش‌های مادرش هم تنگ بود. آن‌قدر زود از دنیای خوش دخترانگی‌اش بیرون کشیده شد که هنوز هم نتوانسته بود وضعیت الانش را هضم کند. بعد از سرو شام، مهسا بی هیچ تشکر و کمکی به سالن برگشت و سرگرم موبایلش شد. بشقاب خالی خودش و حسام را برداشت و از جا برخاست. زن‌عمو تا متوجه‌اش شد سریع جنبید و مستخدم خانه را صدا زد:
- این کارها که برای تو نیست دختر! فرنگیس، کجا موندی پس؟
لبخندی به رویش زد.
- بذارید شامش رو بخوره زن‌عمو، چند تا ظرف و ظروف بردن که از آدم کم نمی‌کنه.
چل‌چراغی در چشمانش روشن شد. رویش را به سمت ستاره جون گرفت و یک تای ابروی خوش‌فرم و باریکش را بالا داد.
- سرتاپای این عروس رو باید طلا
گرفت‌ ها‌.
خجالت زده ظرف‌ها را به آشپزخانه برد و دیگر نماند تا جواب ستاره جون را بشنود. سر و کله‌ی حنانه با ظرف نصفه‌ی سالاد و سس پیدا شد. همین دو تیکه بشقاب هم او را از کت و کول می‌انداخت. حالت خستگی به خودش گرفت و دست به کمر پوفی کشید.
- دختر ترشیده‌اش نشسته، بعد اون‌وقت ما باید میز رو جمع کنیم. خوبه مهمونیم خیر سرمون!
صورت سرخ شده از حرص و چشمان درشت عسلی‌اش که بیش از حد گرد به نظر می‌رسید او را به خنده وا داشت. چپکی نگاهش کرد و نمک‌پاش را محکم به میز کوبید.
- مرض! تقصیر خودته دیگه، اگه سنگین و رنگین سر جات می‌نشستی این مامان خانوم هم این‌قدر سوزن به سوراخم فرو نمی‌کرد. از بس گفت حنا‌، حنا دیگه کوتاه اومدم، وگرنه من عمراً دست به سیاه و سفید بزنم؛ خود دختر از دماغ فیل‌ افتاده‌اش پاشه کمک کنه.
ل*بش را از خنده گ*از گرفت. جلو رفت و انگشت روی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! می‌شنون.
چشم‌غره‌ی بانمکی برایش رفت و زیر گوشش پچ زد:
- دور از این حرف‌ها، زیاد باهاش هم‌کلام نشی بهتره. از حسادت داره می‌ترکه. اون موقع له‌له میزد با حسام ازدواج کنه؛ اما تیرش به سنگ خورد.
با تعجب سر بالا گرفت. وقتی برای فکر کردن نماند. فرنگیس خانم تا وارد آشپزخانه شد و چشمش به آن‌ها افتاد ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی گلی‌اش زد و ل*ب گزید.
- خدا مرگم بده! شما چرا؟
لبخندی به چهره‌ی مهربان زن زد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- شما شام به این خوشمزه‌ای رو تدارک دیدین، حالا یه کمک کوچولو که این حرف‌ها رو نداره.
صورتش به لبخند باز شد که گوشه‌ و کنار چشمان ریز میشی‌اش چین افتاد. همان‌طور که دست‌مالی از داخل کشوی کابینت برمی‌داشت گفت:
- خوشبخت بشی دخترم. والا عروسم سر شام زنگ زد، نوه‌ها با شیرین‌زبونیشون وقتم رو گرفتن.
سری تکان داد و همراه حنانه که کم‌کم داشت آژیر قرمزش فعال میشد پا از آشپزخانه بیرون گذاشت. تا وارد سالن شدند، چشمش به مهسا افتاد که کنار حسام روی دسته‌ی‌ مبل نشسته بود و سبکانه می‌خندید. از این زاویه تمام دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
1,580
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,853
Points
537
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان می‌داد نگاه می‌کرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل اینکه حسام هم همچین بدش نمی‌آمد. انگار امر و نهی کردن‌هایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق می‌کرد. چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد. شاید هر کسی جای او بود اجازه نمی‌داد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگ بازی در بیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت. فقط از این می‌سوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام می‌داد و با او مثل یک زندانی رفتار می‌کرد. از نگاه‌ تیز حاج‌حسین روی برادرزاده‌‌اش و صورت رنگ پریده‌ی ستاره‌جون معلوم بود که به زور خودشان را کنترل کردند تا حرفی بار مهسا و جلف بازی‌هایش نکنند. حسام راضی به نظر می‌رسید. خونسرد مشغول صحبت کردن با دخترعمویش بود‌؛ مثل این‌که برای خودش خط قرمزی نداشت.
«اصلاً به من چه؟ با هر کی دلش می‌خواد باشه. نه حق نداره، چطور می‌تونه بره با یه دختر دیگه بگو و بخند کنه؟ هر چند دختر عموش باشه. خجالت هم خوب چیزیه والا! خب یهو برو بغلش کن، دیگه چرا به خودت سختی میدی؟»
مثل این‌که مهسا از حرص خوردن دخترک ل*ذت می‌برد، چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام با لحن حال به‌هم زن و چندش‌آوری گفت:
- در تعجبم حسامی، تو به این گرم و جذابی زنت خیلی گوشت تلخ و منزویه. عجیبه که با هم ازدواج کردین!
خان‌عمو صبر تحملش برید و نگاه شماتت‌بارش را به دخترش دوخت.
- بهتره مراقب زبونت باشی مهسا!
مهناز خانم پر شرم رویش را به صورت آلو گرفته‌ی ماه‌بانو داد و لبخند خجلی زد.
- شرمنده دخترم، مهسا منظوری نداشت، یه‌کم زیادی رکه. نه که با حسام از بچگی بزرگ شده، اینه‌که خیلی صمیمی‌ان. یه وقت فکر بد نکنی‌ ها!
حتی لحن مهربان و شرمندگی این زن که می‌خواست حرف دخترش را توجیه کند هم از آتش درونش نکاست. فکر کرده بودند با یک احمق و ساده طرفند؟ حس می‌کرد بین یک مشت غریبه گیر کرده است که نمی‌دانست خوبش را می‌خواهند یا بدش را. لبه‌ی لباسش بین انگشتان خیس عرقش فشرده شد. بغض بی‌وقتی در گلویش خانه کرده بود. نگاهش از پشت پرده‌ی اشک به حسام افتاد که با یه من اخم و دست به سی*ن*ه به او زل زده بود. صورت امیرعلی پیش چشمانش جان گرفت.
اگر بود نمی‌گذاشت کمتر از گل به او بگویند. آخ که اگر بود میان این قوم عجوج و مجوج، غربت گریبان‌گیرش نمی‌شد. تاب ماندن نداشت، داشت خفه میشد. زیر نگاه بقیه از جایش بلند شد و فقط توانست یک جمله بگوید:
- ببخشید، من باید برم بیرون.
بدون تعلل سریع از خانه خارج شد. تا پایش به ایوان رسید دلش مثل انار ترک خورد. هم‌زمان از آسمان غرش بزرگی بلند شد. چشم‌های او زودتر بارانی شدند. چرا انتظار داشت حسام یک جواب درشت به توهین‌های دختر عمویش بدهد؟ تشری به افکار ذهنش زد:
«بس کن ماهی! خودت باید جواب اون دختره‌ی عفریته رو می‌دادی.»
ولی آخر چه می‌گفت؟ مهمان که در اولین دیدار به صاحب‌خانه بی‌احترامی نمی‌کرد.
برای اویی که یک عمر در گوشش ورد آبرو و حیا خوانده بودند حرف مردم مهم بود، نمی‌خواست پس فردا روی زبان یکی بیفتد که عروس حاج حسین رفتار درستی ندارد، در صورتی که حرکت آن دختر زشت بود؛ کاش که این جماعت بفهمند.
***
سیگارش را آتش زد و بین ل*بش گذاشت، کمی که جلو رفت متوجه‌ی دخترک شد که پشت به او به نرده‌های ایوان تکیه زده بود. کام کوتاهی از سیگار گرفت و دودش را هم‌زمان با بخار دهانش بیرون فرستاد.
- بریم تو، هوا سرده.
با شنیدن صدایش تند به سمتش برگشت. چشمان گود افتاده و بینی که بالا می‌کشید اخم به ابرویش آورد. نزدیکش شد.
- مگه با تو نیستم؟ چرا زل زدی به من؟
وسط مهمونی پا شدی اومدی هوا‌خوری که چی؟ فقط می‌خوای من رو عصبی کنی، قصد دیگه‌ای نداری.
از زور حرص به نفس‌نفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف را خرد کند، اصلاً به خودش و کارهایش نگاهی نمی‌انداخت. لبخند تلخی بر ل*ب نشاند و شالش را مرتب کرد.
- تویی که دهنت رو پر می‌‌کنی و زنم‌زنم راه میندازی، غیرتت اجازه میده یه نفهم جلوی روم مزخرف بگه و ککت نگذه؟
صورتش در آنی رنگ عوض کرد. خواست چیزی بگوید که زودتر از او جنبید و با پوزخند حرفی که در دلش مانده بود را بر زبان آورد:
- تعصب بی‌جات فقط توی زور گفتن خلاصه میشه. به من ربطی نداره کارهات؛ ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد می‌گیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز آقای فلاح.
آخرش را با لحن تمسخرآمیزی ادا کرد و بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی از جانبش نشد و از کنارش گذشت. از همین‌جا هم می‌توانست قیافه‌‌ی سرخ شده از خشمش را تصور کند. این حرف برای او گران تمام میشد؛ ولی باید می‌گفت، وگرنه در گلویش گیر می‌کرد.
کد:
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان می‌داد نگاه می‌کرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل اینکه حسام هم همچین بدش نمی‌آمد. انگار امر و نهی کردن‌هایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق می‌کرد. چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد. شاید هر کسی جای او بود اجازه نمی‌داد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگ بازی در بیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت. فقط از این می‌سوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام می‌داد و با او مثل یک زندانی رفتار می‌کرد. از نگاه‌ تیز حاج‌حسین روی برادرزاده‌‌اش و صورت رنگ پریده‌ی ستاره‌جون معلوم بود که به زور خودشان را کنترل کردند تا حرفی بار مهسا و جلف بازی‌هایش نکنند. حسام راضی به نظر می‌رسید. خونسرد مشغول صحبت کردن با دخترعمویش بود‌؛ مثل این‌که برای خودش خط قرمزی نداشت.
«اصلاً به من چه؟ با هر کی دلش می‌خواد باشه. نه حق نداره، چطور می‌تونه بره با یه دختر دیگه بگو و بخند کنه؟ هر چند دختر عموش باشه. خجالت هم خوب چیزیه والا! خب یهو برو بغلش کن، دیگه چرا به خودت سختی میدی؟»
مثل این‌که مهسا از حرص خوردن دخترک ل*ذت می‌برد، چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام با لحن حال به‌هم زن و چندش‌آوری گفت:
- در تعجبم حسامی، تو به این گرم و جذابی زنت خیلی گوشت تلخ و منزویه. عجیبه که با هم ازدواج کردین!
خان‌عمو صبر تحملش برید و نگاه شماتت‌بارش را به دخترش دوخت.
- بهتره مراقب زبونت باشی مهسا!
مهناز خانم پر شرم رویش را به صورت آلو گرفته‌ی ماه‌بانو داد و لبخند خجلی زد.
- شرمنده دخترم، مهسا منظوری نداشت، یه‌کم زیادی رکه. نه که با حسام از بچگی بزرگ شده، اینه‌که خیلی صمیمی‌ان. یه وقت فکر بد نکنی‌ ها!
حتی لحن مهربان و شرمندگی این زن که می‌خواست حرف دخترش را توجیه کند هم از آتش درونش نکاست. فکر کرده بودند با یک احمق و ساده طرفند؟ حس می‌کرد بین یک مشت غریبه گیر کرده است که نمی‌دانست خوبش را می‌خواهند یا بدش را. لبه‌ی لباسش بین انگشتان خیس عرقش فشرده شد. بغض بی‌وقتی در گلویش خانه کرده بود. نگاهش از پشت پرده‌ی اشک به حسام افتاد که با یه من اخم و دست به سی*ن*ه به او زل زده بود. صورت امیرعلی پیش چشمانش جان گرفت.
اگر بود نمی‌گذاشت کمتر از گل به او بگویند. آخ که اگر بود میان این قوم عجوج و مجوج، غربت گریبان‌گیرش نمی‌شد. تاب ماندن نداشت، داشت خفه میشد. زیر نگاه بقیه از جایش بلند شد و فقط توانست یک جمله بگوید:
- ببخشید، من باید برم بیرون.
بدون تعلل سریع از خانه خارج شد. تا پایش به ایوان رسید دلش مثل انار ترک خورد. هم‌زمان از آسمان غرش بزرگی بلند شد. چشم‌های او زودتر بارانی شدند. چرا انتظار داشت حسام یک جواب درشت به توهین‌های دختر عمویش بدهد؟ تشری به افکار ذهنش زد:
«بس کن ماهی! خودت باید جواب اون دختره‌ی عفریته رو می‌دادی.»
ولی آخر چه می‌گفت؟ مهمان که در اولین دیدار به صاحب‌خانه بی‌احترامی نمی‌کرد.
برای اویی که یک عمر در گوشش ورد آبرو و حیا خوانده بودند حرف مردم مهم بود، نمی‌خواست پس فردا روی زبان یکی بیفتد که عروس حاج حسین رفتار درستی ندارد، در صورتی که حرکت آن دختر زشت بود؛ کاش که این جماعت بفهمند.
***
سیگارش را آتش زد و بین ل*بش گذاشت، کمی که جلو رفت متوجه‌ی دخترک شد که پشت به او به نرده‌های ایوان تکیه زده بود. کام کوتاهی از سیگار گرفت و دودش را هم‌زمان با بخار دهانش بیرون فرستاد.
- بریم تو، هوا سرده.
با شنیدن صدایش تند به سمتش برگشت. چشمان گود افتاده و بینی که بالا می‌کشید اخم به ابرویش آورد. نزدیکش شد.
- مگه با تو نیستم؟ چرا زل زدی به من؟
وسط مهمونی پا شدی اومدی هوا‌خوری که چی؟ فقط می‌خوای من رو عصبی کنی، قصد دیگه‌ای نداری.
از زور حرص به نفس‌نفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف را خرد کند، اصلاً به خودش و کارهایش نگاهی نمی‌انداخت. لبخند تلخی بر ل*ب نشاند و شالش را مرتب کرد.
- تویی که دهنت رو پر می‌‌کنی و زنم‌زنم راه میندازی، غیرتت اجازه میده یه نفهم جلوی روم مزخرف بگه و ککت نگذه؟
صورتش در آنی رنگ عوض کرد. خواست چیزی بگوید که زودتر از او جنبید و با پوزخند حرفی که در دلش مانده بود را بر زبان آورد:
- تعصب بی‌جات فقط توی زور گفتن خلاصه میشه. به من ربطی نداره کارهات؛ ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد می‌گیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز آقای فلاح.
آخرش را با لحن تمسخرآمیزی ادا کرد و بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی از جانبش نشد و از کنارش گذشت. از همین‌جا هم می‌توانست قیافه‌‌ی سرخ شده از خشمش را تصور کند. این حرف برای او گران تمام میشد؛ ولی باید می‌گفت، وگرنه در گلویش گیر می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا