Paryzad
منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تکرمان
#پارت۸
با بهزاد روی یکی از مبلها ولو شدیم و به جماعت در حال جفتک انداختن خیره شدیم. آقا یعنی چی؟ من یکی به کفش پاشنه بلند از تو ویترین نگاه میکنم، پا درد میگیرم بعد اینا چجوری دارین با کفشهای پاشنه صد سانتیه نخ میرقصن؟
بعد چند دقیقه بالاخره وحید از دوست تازه به دوران رسیدش دل کند و سمت ما اومد. همین که ب*غ*ل دست من نشست، بهزاد عصبی سمتش یورش برد و بعد از یه پس گردنی خوشگل، حرصی گفت:
_ نکبت ایجا کجاست ما رو ور داشتی آوردی؟
_ به جون تو اصلاً فکرش هم نمیکردم اینجوری باشه. فکر کردم یه مهمونیه سادست.
_ جون خودت مارمولک! میدونی اگه مامانم بفهمه منو آوردی پا*ر*تی چیکار میکنه؟ زندهزنده همَمون رو چرخ میکنه بدبخت. حالیته؟
با فکر ناگهانی که از ذهنم گذشت، پشبند بهزاد هیزم تو آتیش ریختم و منظوردار گفتم:
_ آره خاله نرگس خیلی رو این چیزا حساسه... مامانم هم که از اون بدتر. اصلاً نمیتونم تصور کنم وقتی بفهمه چه عکسالعملی میخواد از خودش نشون بده.
وحید به آنی رنگش پرید و ترسیده به من نگاه کرد. بهزاد که انگار نقشه رو گرفته بود، ملایمتر از قبل گفت:
_ آخآخ راست میگه. خاله فرخنده اگه بفهمه، برای زنده موندنمون عزرائیل باید وساطت کنه.
تیرم تو هدف خورد و وحید از ترس به تتهپته افتاد.
_ جان دستم به دامنت، نوکریت رو میکنم... توروخدا شیرین بازی در نیاری بری بزاری کف دست آبجی فرخنده!
خونسرد پا رو پا انداختم و گفتم:
_ اونش دیگه به خودت بستگی داره گل پسر.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
با بهزاد روی یکی از مبلها ولو شدیم و به جماعت در حال جفتک انداختن خیره شدیم. آقا یعنی چی؟ من یکی به کفش پاشنه بلند از تو ویترین نگاه میکنم، پا درد میگیرم بعد اینا چجوری دارین با کفشهای پاشنه صد سانتیه نخ میرقصن؟
بعد چند دقیقه بالاخره وحید از دوست تازه به دوران رسیدش دل کند و سمت ما اومد. همین که ب*غ*ل دست من نشست، بهزاد عصبی سمتش یورش برد و بعد از یه پس گردنی خوشگل، حرصی گفت:
_ نکبت ایجا کجاست ما رو ور داشتی آوردی؟
_ به جون تو اصلاً فکرش هم نمیکردم اینجوری باشه. فکر کردم یه مهمونیه سادست.
_ جون خودت مارمولک! میدونی اگه مامانم بفهمه منو آوردی پا*ر*تی چیکار میکنه؟ زندهزنده همَمون رو چرخ میکنه بدبخت. حالیته؟
با فکر ناگهانی که از ذهنم گذشت، پشبند بهزاد هیزم تو آتیش ریختم و منظوردار گفتم:
_ آره خاله نرگس خیلی رو این چیزا حساسه... مامانم هم که از اون بدتر. اصلاً نمیتونم تصور کنم وقتی بفهمه چه عکسالعملی میخواد از خودش نشون بده.
وحید به آنی رنگش پرید و ترسیده به من نگاه کرد. بهزاد که انگار نقشه رو گرفته بود، ملایمتر از قبل گفت:
_ آخآخ راست میگه. خاله فرخنده اگه بفهمه، برای زنده موندنمون عزرائیل باید وساطت کنه.
تیرم تو هدف خورد و وحید از ترس به تتهپته افتاد.
_ جان دستم به دامنت، نوکریت رو میکنم... توروخدا شیرین بازی در نیاری بری بزاری کف دست آبجی فرخنده!
خونسرد پا رو پا انداختم و گفتم:
_ اونش دیگه به خودت بستگی داره گل پسر.
کد:
با بهزاد روی یکی از مبلها ولو شدیم و به جماعت در حال جفتک انداختن خیره شدیم. آقا یعنی چی؟ من یکی به کفش پاشنه بلند از تو ویترین نگاه میکنم، پا درد میگیرم بعد اینا چجوری دارین با کفشهای پاشنه صد سانتیه نخ میرقصن؟
بعد چند دقیقه بالاخره وحید از دوست تازه به دوران رسیدش دل کند و سمت ما اومد. همین که ب*غ*ل دست من نشست، بهزاد عصبی سمتش یورش برد و بعد از یه پس گردنی خوشگل، حرصی گفت:
_ نکبت ایجا کجاست ما رو ور داشتی آوردی؟
_ به جون تو اصلاً فکرش هم نمیکردم اینجوری باشه. فکر کردم یه مهمونیه سادست.
_ جون خودت مارمولک! میدونی اگه مامانم بفهمه منو آوردی پا*ر*تی چیکار میکنه؟ زندهزنده همَمون رو چرخ میکنه بدبخت. حالیته؟
با فکر ناگهانی که از ذهنم گذشت، پشبند بهزاد هیزم تو آتیش ریختم و منظوردار گفتم:
_ آره خاله نرگس خیلی رو این چیزا حساسه... مامانم هم که از اون بدتر. اصلاً نمیتونم تصور کنم وقتی بفهمه چه عکسالعملی میخواد از خودش نشون بده.
وحید به آنی رنگش پرید و ترسیده به من نگاه کرد. بهزاد که انگار نقشه رو گرفته بود، ملایمتر از قبل گفت:
_ آخآخ راست میگه. خاله فرخنده اگه بفهمه، برای زنده موندنمون عزرائیل باید وساطت کنه.
تیرم تو هدف خورد و وحید از ترس به تتهپته افتاد.
_ جان دستم به دامنت، نوکریت رو میکنم... توروخدا شیرین بازی در نیاری بری بزاری کف دست آبجی فرخنده!
خونسرد پا رو پا انداختم و گفتم:
_ اونش دیگه به خودت بستگی داره گل پسر.
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: