درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 60
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۸

با بهزاد روی یکی از مبل‌ها ولو شدیم و به جماعت در حال جفتک انداختن خیره شدیم. آقا یعنی چی؟ من یکی به کفش پاشنه بلند از تو ویترین نگاه می‌کنم، پا درد می‌گیرم بعد اینا چجوری دارین با کفش‌های پاشنه صد سانتیه نخ می‌رقصن؟

بعد چند دقیقه بالاخره وحید از دوست تازه به دوران رسیدش دل کند و سمت ما اومد. همین که ب*غ*ل دست من نشست، بهزاد عصبی سمتش یورش برد و بعد از یه پس گردنی خوشگل، حرصی گفت:
_ نکبت ایجا کجاست ما رو ور داشتی آوردی؟
_ به جون تو اصلاً فکرش هم نمی‌کردم این‌جوری باشه. فکر کردم یه مهمونیه سادست.
_ جون خودت مارمولک! می‌دونی اگه مامانم بفهمه منو آوردی پا*ر*تی چیکار می‌کنه؟ زنده‌زنده همَمون رو چرخ می‌کنه بدبخت. حالیته؟

با فکر ناگهانی که از ذهنم گذشت، پشبند بهزاد هیزم تو آتیش ریختم و منظوردار گفتم:
_ آره خاله نرگس خیلی رو این چیزا حساسه... مامانم هم که از اون بدتر. اصلاً نمی‌تونم تصور کنم وقتی بفهمه چه عکس‌العملی می‌خواد از خودش نشون بده.

وحید به آنی رنگش پرید و ترسیده به من نگاه کرد. بهزاد که انگار نقشه رو گرفته بود، ملایم‌تر از قبل گفت:
_ آخ‌آخ راست میگه. خاله فرخنده اگه بفهمه، برای زنده موندنمون عزرائیل باید وساطت کنه.
تیرم تو هدف خورد و وحید از ترس به تته‌پته افتاد.
_ جان دستم به دامنت، نوکریت رو می‌کنم... توروخدا شیرین بازی در نیاری بری بزاری کف دست آبجی فرخنده!

خونسرد پا رو پا انداختم و گفتم:
_ اونش دیگه به خودت بستگی داره گل پسر.
کد:
با بهزاد روی یکی از مبل‌ها ولو شدیم و به جماعت در حال جفتک انداختن خیره شدیم. آقا یعنی چی؟ من یکی به کفش پاشنه بلند از تو ویترین نگاه می‌کنم، پا درد می‌گیرم بعد اینا چجوری دارین با کفش‌های پاشنه صد سانتیه نخ می‌رقصن؟ 

بعد چند دقیقه بالاخره وحید از دوست تازه به دوران رسیدش دل کند و سمت ما اومد. همین که ب*غ*ل دست من نشست، بهزاد عصبی سمتش یورش برد و بعد از یه پس گردنی خوشگل، حرصی گفت:

_ نکبت ایجا کجاست ما رو ور داشتی آوردی؟ 

_ به جون تو اصلاً فکرش هم نمی‌کردم این‌جوری باشه. فکر کردم یه مهمونیه سادست. 

_ جون خودت مارمولک! می‌دونی اگه مامانم بفهمه منو آوردی پا*ر*تی چیکار می‌کنه؟ زنده‌زنده همَمون رو چرخ می‌کنه بدبخت. حالیته؟ 

با فکر ناگهانی که از ذهنم گذشت، پشبند بهزاد هیزم تو آتیش ریختم و منظوردار گفتم:

_ آره خاله نرگس خیلی رو این چیزا حساسه... مامانم هم که از اون بدتر. اصلاً نمی‌تونم تصور کنم وقتی بفهمه چه عکس‌العملی می‌خواد از خودش نشون بده. 

وحید به آنی رنگش پرید و ترسیده به من نگاه کرد. بهزاد که انگار نقشه رو گرفته بود، ملایم‌تر از قبل گفت:

_ آخ‌آخ راست میگه. خاله فرخنده اگه بفهمه، برای زنده موندنمون عزرائیل باید وساطت کنه. 

تیرم تو هدف خورد و وحید از ترس به تته‌پته افتاد. 

_ جان دستم به دامنت، نوکریت رو می‌کنم... توروخدا شیرین بازی در نیاری بری بزاری کف دست آبجی فرخنده!

خونسرد پا رو پا انداختم و گفتم:

_ اونش دیگه به خودت بستگی داره گل پسر.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۹

تا وحید اومد چیزی بگه، دوباره سر‌وکله‌ی جمشید پیدا شد. این‌بار میترا خانوم تنها نبود و یه دختر لوند و به قول معروف داف هم همراهش بود. لامصب اِن‌قدر خوشگل بود که یه لحظه به سرم زد پاشم کلش رو بکنم تو سطل اسید.
یعنی من اگه نصف خوشگلی اینو داشتم یه مرد رو زمین نمی‌ذاشتم. رو هوا هر چی بود و نبود رو جارو می‌کردم.
جمشید با دختره روی مبل رو به روی ما نشست و با اشاره‌ای به دختره گفت:
_ معرفی می‌کنم، آزیتا نامزدم.

نامزد؟؟ هِع، ساییدی به الک بابا. از صد فرسخی داد می‌زنید دوستی. آزیتا کمی خودش رو جلو کشید و با لبخند نازی به ما گفت:
_ خوشحال میشم اِسمای قشنگتون رو بدونم بچه‌ها.

عِع این‌جوریه؟ باشه الان اسمای قشنگمون رو میگیم تا عین شووَریت کپ کنی. یه نگاه به وحید که داشت با نگاهش التماس می‌کرد آدم باشیم، انداختم و بی‌توجه بهش گفتم:
_ من جان هستم... خواهر زاده‌ی وحید.
بهزاد هم بعد من طوطی‌وار گفت:
_ بهزادم، دوست اینا.

آزیتا متعجب اول به ما و بعد به جمشید نگاه کرد. بدبخت معلوم بود هنگ کرده و کلی سوال داره ولی روش نمی‌شد چیزی بپرسه. حقشه نکبت؛ وقتی ما تو همچین مهمونیه لاکچری مجبوریم عین اسکولا با لقب‌های درب و داغون خودمون رو معرفی کنیم، این حق نداره اسمی به این با کلاسی داشته باشه.
جمشید که منظور نگاهش رو گرفته بود ، لبخند تصنعی زد و کنایه‌آمیز گفت:
_ آره منم دقیقاً نظر تو رو داشتم که با راهنماییِ دوستان رفتم انداختمش تو صندوقی که دم در بود.

بهزاد خونسرد نگاهی به جمشید کرد و گفت:
_ پس لطفاً تا قبل از این‌که نظرتون به دست ما برسه در موردش چیزی نگین. با تشکر.
آزیتا دستی به پیشونیش کشید.
_ من که گیج شدم... حالا بی‌خیال این حرفا؛ وحید جان از خودت بگو. چه خبرا؟
وحید یه چشم قره‌ی ریزی به ما رفت و گفت:
_ خبری نیست آزیتا خانم. تو چه خبر؟ چیکارا می‌کنی؟

آزیتا با ناز موهاش رو از تو صورتش کنار زد و گفت:
_ منم هیچی. درگیر درس و دانشگاهم.
کد:
تا وحید اومد چیزی بگه، دوباره سر‌وکله‌ی جمشید پیدا شد. این‌بار میترا خانوم تنها نبود و یه دختر لوند و به قول معروف داف هم همراهش بود. لامصب اِن‌قدر خوشگل بود که یه لحظه به سرم زد پاشم کلش رو بکنم تو سطل اسید.

یعنی من اگه نصف خوشگلی اینو داشتم یه مرد رو زمین نمی‌ذاشتم. رو هوا هر چی بود و نبود رو جارو می‌کردم. 

جمشید با دختره روی مبل رو به روی ما نشست و با اشاره‌ای به دختره گفت:

_ معرفی می‌کنم، آزیتا نامزدم. 

نامزد؟؟ هِع، ساییدی به الک بابا. از صد فرسخی داد می‌زنید دوستی. آزیتا کمی خودش رو جلو کشید و با لبخند نازی به ما گفت:

_ خوشحال میشم اِسمای قشنگتون رو بدونم بچه‌ها. 

عِع این‌جوریه؟ باشه الان اسمای قشنگمون رو میگیم تا عین شووَریت کپ کنی. یه نگاه به وحید که داشت با نگاهش التماس می‌کرد آدم باشیم، انداختم و بی‌توجه بهش گفتم:

_ من جان هستم... خواهر زاده‌ی وحید.

بهزاد هم بعد من طوطی‌وار گفت:

_ بهزادم، دوست اینا.

آزیتا متعجب اول به ما و بعد به جمشید نگاه کرد. بدبخت معلوم بود هنگ کرده و کلی سوال داره ولی روش نمی‌شد چیزی بپرسه. حقشه نکبت؛ وقتی ما تو همچین مهمونیه لاکچری مجبوریم عین اسکولا با لقب‌های درب و داغون خودمون رو معرفی کنیم، این حق نداره اسمی به این با کلاسی داشته باشه. 

جمشید که منظور نگاهش رو گرفته بود ، لبخند تصنعی زد و کنایه‌آمیز گفت:

_ آره منم دقیقاً نظر تو رو داشتم که با راهنماییِ دوستان رفتم انداختمش تو صندوقی که دم در بود. 

بهزاد خونسرد نگاهی به جمشید کرد و گفت:

_ پس لطفاً تا قبل از این‌که نظرتون به دست ما برسه در موردش چیزی نگین. با تشکر. 

آزیتا دستی به پیشونیش کشید. 

_ من که گیج شدم... حالا بی‌خیال این حرفا؛ وحید جان از خودت بگو. چه خبرا؟ 

وحید یه چشم قره‌ی ریزی به ما رفت و گفت:

_ خبری نیست آزیتا خانم. تو چه خبر؟ چیکارا می‌کنی؟

آزیتا با ناز موهاش رو از تو صورتش کنار زد و گفت:
_ منم هیچی. درگیر درس و دانشگاهم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۰

خسته از معاشرت بی‌خود خاله قزیا، با چشم و ابرو به بهزاد اشاره کردم پاشیم بریم یه دوری اطراف بزنیم. بهزاد هم که از خدا خواسته، به نشونه‌ی تایید محکم پلک زد و سریع بلند شد.
دست بِزی رو گرفتم و بی‌توجه به اونا با بی‌تربیتی تمام عین گوسفند رامون رو کشیدیم و رفتیم یه وری. بیچاره وحید؛ بدبخت اِن‌قدر چشم‌هاش رو چپول کرده بود که فکر کنم از این مهمونی به بعد دیگه هر کدوم یه سازی می‌زنن. یعنی ما رسماً برای این مادر مُرده آبرو نذاشتیم...
چشم‌هام خیلی ناخواسته میخِ خدمتکاری شد که با سینیه پر از شربت بین مهمونا می‌چرخید. یعنی دلم شربت می‌خواست مثل سگ!
سقلمه‌ای به بهزاد زدم و با صدای نسبتاً بلند میون کوبش بیس گفتم:
_ بِزی اون جا رو نیگا؛ دارن شربت میدن. تو همین جا وایسا من برم دو تا بگیرم.
هنوز گام نخست رو برنداشته بودم که بهزاد دستم رو مثل کِش تومبون کشید و برم گردوند.
_ هوی، کجا میری الاغ؟ مگه مهد کودکه شربت بخش کنن؟ اونا مشروبه گاگول!
_ ناموساً! یا خدا، جدی‌جدی مامان‌هامون بفهمن رفتیم جایی که اینا رو بخش می‌کنن، زنده‌زنده چالمون می‌کنن.
_ نترس اونا چیزی نمی‌فهمن... تو به اون سواریی که قراره از وحید بگیریم فکر کن.
با این حرف نیشم شل شد و لبخند بزرگی رو ل*بم نشست.
_ آخ گل گفتی بهزاد. یعنی یه سواریی ازش بگیرم که هیچ سواری از اسبش نگرفته. دهنشو سرویس می‌کنم.
_ هوای ما رو هم داری دیگه؟
_ ما چاکر شما هم هستیم.
چشمم دوباره چرخید سمت اون زهره ماری‌های خاک بر سر. وسوسه عجیب خوردنشون باعث شد ناخواسته بگم:
_ ولی لامصب چه ظاهر خوشمزه‌ای داره. نگاه کثافتا چجور با ل*ذت اون بی‌صاحاب رو می‌خورن.

بهزاد حرصی یه پسی بهم زد و گفت:
_ ببر صدات رو گوساله. خجالت نمی‌کشی می‌خوای بری م*ش*رو*ب بخوری؟ فکر نکردی اگه م*ش*رو*ب بخوری و م*ست بشی چه بلایی سرت میاد؟ به محض این‌که حالی به حالی بشی یکی از این پسر جینگولا ازت سوءاستفاده می‌کنه و بدبختت می‌کنه. بعد هم از ترس آبروت مجبور میشی به خونتون برنگردی و رسماً میشی دختر فراری... دو سه روز که بگذره از فرط گشنگی و بی‌خانمانی میری هزار تا غلط غیر قابل چاپ می‌خوری و میشی بدبخت‌تر از اونی که بودی... آخرش هم با خفت تمام زیر پل خودکشی می‌کنی و به زندگی نکبتیت پایان میدی.

با چشمای بیرون زده بهش نگاه کردم و گفتم:
_ داداش چجوری هنوز هیچی نخورده م*ست کردی؟ رمان زیاد می‌خونی نه؟
نیشگون بدی از بازوم گرفت و گفت:
_ آره مسخره کن. وقتی رفتی کوفت کردی و همین اتفاقات سرت اومد اون موقع بهت میگم.

با درد جای نیشگون رو مالیدم و شاکی گفتم:
_ هوی چته؟ نخواستم بابا... دو قلوپ خواستیم بزنیم شاد شیم، چرا قضیه رو جنایی می‌کنی؟؟
_ جای تشکرت؟ بیا و خوبی کن...
_ ولی خودمونیما؛ تو باید بری استخدامی گشت ارشاد بشی. یه دو تا از این چرت و پرتات رو برای امثال آدمای این‌جا بگی، از فردا برای نماز صبح ساعت کوک می‌کنن.
کد:
خسته از معاشرت بی‌خود خاله قزیا، با چشم و ابرو به بهزاد اشاره کردم پاشیم بریم یه دوری اطراف بزنیم. بهزاد هم که از خدا خواسته، به نشونه‌ی تایید محکم پلک زد و سریع بلند شد.

دست بِزی رو گرفتم و بی‌توجه به اونا با بی‌تربیتی تمام عین گوسفند رامون رو کشیدیم و رفتیم یه وری. بیچاره وحید؛ بدبخت اِن‌قدر چشم‌هاش رو چپول کرده بود که فکر کنم از این مهمونی به بعد دیگه هر کدوم یه سازی می‌زنن. یعنی ما رسماً برای این مادر مُرده آبرو نذاشتیم...

چشم‌هام خیلی ناخواسته میخِ خدمتکاری شد که با سینیه پر از شربت بین مهمونا می‌چرخید. یعنی دلم شربت می‌خواست مثل سگ!

سقلمه‌ای به بهزاد زدم و با صدای نسبتاً بلند میون کوبش بیس گفتم:

_ بِزی اون جا رو نیگا؛ دارن شربت میدن. تو همین جا وایسا من برم دو تا بگیرم.

هنوز گام نخست رو برنداشته بودم که بهزاد دستم رو مثل کِش تومبون کشید و برم گردوند.

_ هوی، کجا میری الاغ؟ مگه مهد کودکه شربت بخش کنن؟ اونا مشروبه گاگول!

_ ناموساً! یا خدا، جدی‌جدی مامان‌هامون بفهمن رفتیم جایی که اینا رو بخش می‌کنن، زنده‌زنده چالمون می‌کنن.

_ نترس اونا چیزی نمی‌فهمن... تو به اون سواریی که قراره از وحید بگیریم فکر کن.

با این حرف نیشم شل شد و لبخند بزرگی رو ل*بم نشست.

_ آخ گل گفتی بهزاد. یعنی یه سواریی ازش بگیرم که هیچ سواری از اسبش نگرفته. دهنشو سرویس می‌کنم.
_ هوای ما رو هم داری دیگه؟
_ ما چاکر شما هم هستیم.

چشمم دوباره چرخید سمت اون زهره ماری‌های خاک بر سر. وسوسه عجیب خوردنشون باعث شد ناخواسته بگم:
_ ولی لامصب چه ظاهر خوشمزه‌ای داره. نگاه کثافتا چجور با ل*ذت اون بی‌صاحاب رو می‌خورن.

بهزاد حرصی یه پسی بهم زد و گفت:

_ ببر صدات رو گوساله. خجالت نمی‌کشی می‌خوای بری م*ش*رو*ب بخوری؟ فکر نکردی اگه م*ش*رو*ب بخوری و م*ست بشی چه بلایی سرت میاد؟ به محض این‌که حالی به حالی بشی یکی از این پسر جینگولا ازت سوءاستفاده می‌کنه و بدبختت می‌کنه. بعد هم از ترس آبروت مجبور میشی به خونتون برنگردی و رسماً میشی دختر فراری... دو سه روز که بگذره از فرط گشنگی و بی‌خانمانی میری هزار تا غلط غیر قابل چاپ می‌خوری و میشی بدبخت‌تر از اونی که بودی... آخرش هم با خفت تمام زیر پل خودکشی می‌کنی و به زندگی نکبتیت پایان میدی.



با چشمای بیرون زده بهش نگاه کردم و گفتم:

_ داداش چجوری هنوز هیچی نخورده م*ست کردی؟ رمان زیاد می‌خونی نه؟

نیشگون بدی از بازوم گرفت و گفت:

_ آره مسخره کن. وقتی رفتی کوفت کردی و همین اتفاقات سرت اومد اون موقع بهت میگم.



با درد جای نیشگون رو مالیدم و شاکی گفتم:

_ هوی چته؟ نخواستم بابا... دو قلوپ خواستیم بزنیم شاد شیم، چرا قضیه رو جنایی می‌کنی؟؟

_ جای تشکرت؟ بیا و خوبی کن...

_ ولی خودمونیما؛ تو باید بری استخدامی گشت ارشاد بشی. یه دو تا از این چرت و پرتات رو برای امثال آد مای این‌جا بگی، از فردا برای نماز صبح ساعت کوک می‌کنن.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۱

بهزاد قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
_ نه بابا اگه حرف‌های من روی کسی تأثیر می‌ذاشت، الان شما چهار تا جزء ارازل و اوباش مملکت نبودید.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
_ همچین به ما میگه ارازل انگار خودش ولیِ فقیهِ...
داداش شیطون تو رو می‌بینه، از ساختن همچین موجودی شخصاً می‌گُرخه!
همین که بِزی دهن وا کرد چیزی بگه، وحید از ناکجا آباد پیداش شد و شروع کرد به غر زدن:
_ الهی بمیرید جفتتون که برای من آبرو و حیثیت نذاشتین. یعنی من پشت دستم رو د*اغ کردم دیگه با شما دوتا جایی...
بهزاد با کلافگیه ساختگی، نوچی کرد و گفت:
_ اَه باز تو پیدات شد؟ تو فعلاً باید بری یه گوشه بشینی به کارای بدت فکر کنی نه این‌که این‌جا وایسی بهمون پند اخلاقي بدی.
_ بِزی راست میگه! فقط یادت باشه لابه‌لاش به این‌که چه جوری می‌خوای از دلمون در بیاری هم فکر کنی.
_ آی گفتی جان؛ خدا می‌دونه این چه جوری می‌خواد خاطرات امشب رو از ذهنم پاک کنه. به جان خودش این مهمونی جوری روی من اثر منفی گذاشته که فکر نکنم امشب بتونم بخوابم.

با این حرف دو نفری جوری زدیم زیر خنده که حتی کوبش بیس و آهنگ هم نتونست صدامون رو توی خودش گم کنه.
وحید حرصی دندون به هم سایید.
_ ببرید صداتون رو بزمجه‌ها. من که یه باجی به شماها میدم تا دهن‌هاتون بسته بشه ولی یادتون باشه زمین گرده.
_ عع نه بابا. دبیر علومم شدی و ما خبر نداریم؟
_ باشه مسخره کنین. دو روز دیگه که کارتون به من افتاد بهتون میگم.

اون روز ما همه چی رو به شوخی زدیم و با بی‌قیدی به وحید خندیدیم. چه می‌دونستیم زمین واقعا گرده و یه روزی اون به ما می‌خنده. چه می‌دونستیم شرطی که ما می‌ذاریم میشه شروع ماجرای این رمان...
کد:
بهزاد قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:

_ نه بابا اگه حرف‌های من روی کسی تأثیر می‌ذاشت، الان شما چهار تا جزء ارازل و اوباش مملکت نبودید. 

چپ‌چپ نگاهش کردم. 

_ همچین به ما میگه ارازل انگار خودش ولیِ فقیهِ...
داداش شیطون تو رو می‌بینه، از ساختن همچین موجودی شخصاً می‌گُرخه! 

همین که بِزی دهن وا کرد چیزی بگه، وحید از ناکجا آباد پیداش شد و شروع کرد به غر زدن:
_ الهی بمیرید جفتتون که برای من آبرو و حیثیت نذاشتین. یعنی من پشت دستم رو د*اغ کردم دیگه با شما دوتا جایی...

بهزاد با کلافگیه ساختگی، نوچی کرد و گفت:

_ اَه باز تو پیدات شد؟ تو فعلاً باید بری یه گوشه بشینی به کارای بدت فکر کنی نه این‌که این‌جا وایسی بهمون پند اخلاقي بدی.

_ بِزی راست میگه! فقط یادت باشه لابه‌لاش به این‌که چه جوری می‌خوای از دلمون در بیاری هم فکر کنی.

_ آی گفتی جان؛ خدا می‌دونه این چه جوری می‌خواد خاطرات امشب رو از ذهنم پاک کنه. به جان خودش این مهمونی جوری روی من اثر منفی گذاشته که فکر نکنم امشب بتونم بخوابم. 

با این حرف دو نفری جوری زدیم زیر خنده که حتی کوبش بیس و آهنگ هم نتونست صدامون رو توی خودش گم کنه. 

وحید حرصی دندون به هم سایید.

_ ببرید صداتون رو بزمجه‌ها. من که یه باجی به شماها میدم تا دهن‌هاتون بسته بشه ولی یادتون باشه زمین گرده.

_ عع نه بابا. دبیر علومم شدی و ما خبر نداریم؟

_ باشه مسخره کنین. دو روز دیگه که کارتون به من افتاد بهتون میگم.

اون روز ما همه چی رو به شوخی زدیم و با بی‌قیدی به وحید خندیدیم. چه می‌دونستیم زمین واقعا گرده و یه روزی اون به ما می‌خنده. چه می‌دونستیم شرطی که ما م ی‌ذاریم میشه شروع ماجرای این رمان...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۲
(دو هفته بعد)

سرخوش سوار ماشین شدم و هم‌زمان با استارت زدن به بهزاد زنگ زدم:
_ الو بِزی؟ کدوم قبری هستی؟

_ علیک سلام بی‌تربیت! کجا می‌خواستی باشم؟ خونم دیگه.
_ برو آماده شو که دارم میام دنبالت.

_ میای دنبالم؟؟ کجا می‌خوای من و ببری؟
_ آره دیگه، می‌خوام بیام ببرمت عروس نَنَم بشی... اوشکول به نظر خودت کجا می‌خوام ببرمت؟ می‌خوام بیام با هم بریم دوردور.

_ جون جان نمی‌تونم بیام. یه گله مهمون ریختن تو خونمون تا فرش‌های خونمون رو دارن می‌خورن.
_ اَه توروخدا تو یکی نه نیار. از صبح به هر ننه قمری زنگ می‌زنم یا کار داره یا درس.

_ حالا چه اصراری داری امروز با یکی بپاچی بیرون؟ بتمرگ سرجات برای امتحان فردا بخون حداقل بتونی به منه بدبخت برسونی.

_ امتحان چیه بابا؛ ببین یه چی میگم برگات بریزه.

_ سریع‌تر بگو چه کود انسانی خوردی تا بچه‌های فامیل منو نخوردن.

_ یادته دو هفته پیش، سه شنبه، وحید ما رو ور داشت برد پا*ر*تی؟
_ اولین پارتیه زندگیم بود مگه میشه یادم بره.
_ این هم یادته قرار شد وحید برای بستن دهن ما حق السکوت بده؟

بهزاد کلافه پوفی کشید و گفت:
_ آره آره یادمه. عین آدم تهش رو میگی یا قطع کنم؟
_ ماشین وحید رو به زور ازش گرفتم.
داد بلندی که از شوک زد باعث شد ناخواسته گوشی رو از خودم فاصله بدم:
_ چــی؟؟؟ چیکار کردی؟؟؟

_ هوی چته؟ یواش بابا کر شدم.

_ هوی و زهره مار! ک*ثافت حالیته چیکار کردی؟ می‌دونی اگه پلیس بگیرتت چیکارت می‌کنه؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و هم‌زمان که ماشین رو گوشه‌ای پارک می‌کردم گفتم:

_ حالا هر وقت من رو گرفت یه فکری به حالش می‌کنم... تو فقط بگو میای یا نه؟

_ اَه من چی میگم تو چی میگی؟ خریت نکن احمق! گواهینامه نداری برات شر میشه.
_ وای چقدر فک میزنی بِزی سرم رفت! نمیای بگو نمیام دیگه چرا ادای باباها رو در میاری؟

_ اصلاً به من چه؟ هر غلطی می‌خوای بکنی بکن... ولی خداوکیلی چطوری مامان بابات گذاشتن ماشین برونی؟
_ اون بنده خداها اصلا نمی‌دونن که وحید پارسال بهم رانندگی یاد داده چه برسه به ماشین داشتنم.

بلند خندید و گفت:
_ عجب مارمولک‌هایی هستین شما... حالا این هیچی، وحید چه جور حاضر شد بهت ماشین بده؟

_ اون بدبخت انقدر دستش زیر ساتور من بود که اگه بهش می‌گفتم پامم م*اچ می‌کرد.
_ خیله خب باشه دیگه، خبر مرگت قطع کن برم کمک مامان دست تنهاست.

_ باشه پس فعلاً.
_ یه چیزی... فقط مواظب باش تمیز بمیری. هیچ کس حوصله نداره برای تشخیص هویت بیاد پزشک قانونی و به جنازه‌ی آش و لاشت نگاه کنه.
_ هنوزم نمی‌دونم چرا دارم باهات رفاقت می‌کنم.
_ تو فعلاً برو به نحوه‌ی مردنت فکر کن... خداحافظ!
کد:
(دو هفته بعد)

سرخوش سوار ماشین شدم و هم‌زمان با استارت زدن به بهزاد زنگ زدم:

_ الو بِزی؟ کدوم قبری هستی؟

_ علیک سلام بی‌تربیت! کجا می‌خواستی باشم؟ خونم دیگه.

_ برو آماده شو که دارم میام دنبالت.

_ میای دنبالم؟؟ کجا می‌خوای من و ببری؟

_ آره دیگه، می‌خوام بیام ببرمت عروس نَنَم بشی... اوشکول به نظر خودت کجا می‌خوام ببرمت؟ می‌خوام بیام با هم بریم دوردور.

_ جون جان نمی‌تونم بیام. یه گله مهمون ریختن تو خونمون تا فرش‌های خونمون رو دارن می‌خورن.

_ اَه توروخدا تو یکی نه نیار. از صبح به هر ننه قمری زنگ می‌زنم یا کار داره یا درس.

_ حالا چه اصراری داری امروز با یکی بپاچی بیرون؟ بتمرگ سرجات برای امتحان فردا بخون حداقل بتونی به منه بدبخت برسونی.

_ امتحان چیه بابا؛ ببین یه چی میگم برگات بریزه.

_ سریع‌تر بگو چه کود انسانی خوردی تا بچه‌های فامیل منو نخوردن.

_ یادته دو هفته پیش، سه شنبه، وحید ما رو ور داشت برد پا*ر*تی؟

_ اولین پارتیه زندگیم بود مگه میشه یادم بره.

_ این هم یادته قرار شد وحید برای بستن دهن ما حق السکوت بده؟

بهزاد کلافه پوفی کشید و گفت:

_ آره آره یادمه. عین آدم تهش رو میگی یا قطع کنم؟

_ ماشین وحید رو به زور ازش گرفتم.



داد بلندی که از شوک زد باعث شد ناخواسته گوشی رو از خودم فاصله بدم:



_ چــی؟؟؟ چیکار کردی؟؟؟

_ هوی چته؟ یواش بابا کر شدم.

_ هوی و زهره مار! ک*ثافت حالیته چیکار کردی؟ می‌دونی اگه پلیس بگیرتت چیکارت می‌کنه؟



بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و هم‌زمان که ماشین رو گوشه‌ای پارک می‌کردم گفتم:

_ حالا هر وقت من رو گرفت یه فکری به حالش می‌کنم... تو فقط بگو میای یا نه؟



_ اَه من چی میگم تو چی میگی؟ خریت نکن احمق! گواهینامه نداری برات شر میشه.

_ وای چقدر فک میزنی بِزی سرم رفت! نمیای بگو نمیام دیگه چرا ادای باباها رو در میاری؟



_ اصلاً به من چه؟ هر غلطی می‌خوای بکنی بکن... ولی خداوکیلی چطوری مامان بابات گذاشتن ماشین برونی؟



_ اون بنده خداها اصلا نمی‌دونن که وحید پارسال بهم رانندگی یاد داده چه برسه به ماشین داشتنم.

 بلند خندید و گفت:

_ عجب مارمولک‌هایی هستین شما... حالا این هیچی، وحید چه جور حاضر شد بهت ماشین بده؟

_ اون بدبخت انقدر دستش زیر ساتور من بود که اگه بهش می‌گفتم پامم م*اچ می‌کرد.

_ خیله خب باشه دیگه، خبر مرگت قطع کن برم کمک مامان دست تنهاست.

_ باشه پس فعلاً.

_ یه چیزی... فقط مواظب باش تمیز بمیری. هیچ کس حوصله نداره برای تشخیص هویت بیاد پزشک قانونی و به جنازه‌ی آش و لاشت نگاه کنه.

_ هنوزم نمی‌دونم چرا دارم باهات رفاقت می‌کنم.

_ تو فعلاً برو به نحوه‌ی مردنت فکر کن... خداحافظ!
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۳

قهقه‌ی بلندی زدم و بعد از خدافظی گوشی رو روی صندلی کمک راننده پرت کردم. بهزاد بهترین رفیقی بود که هر کسی می‌تونه داشته باشه.

خوشحال دوباره استارت زدم و ماشین رو راه انداختم. لذتی که رانندگی بهم میداد باعث شده بود حتی ذره‌ای نگران حرف‌های بهزاد نباشم و این... خیلی بده.

صدای ضبط رو تا ته زیاد کردم و تا جایی که تونستم پدال گ*از رو فشار دادم. صدای بلند آهنگ هر لحظه بیشتر شیرم می‌کرد تا بیشتر گ*از بدم.



با حماقت تمام بدون این‌که سرعتم رو کم کنم، داخل کوچه پیچیدم که از شانس مزخرف و گندم هم زمان با من یکی هم هوس بیرون رفتن داشت و...

با شوک و بهت به ماشین مدل بالای داغون شده‌ی روبه روم نگاه کردم و با دو دست محکم تو سرم زدم.
_ وای، بدبخت شدم!

به ناچار با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم. چشم‌هام بین ماشین داغون وحید و ماشین داغون‌تر غریبه نوسان داشت.

وای خدا! حالا چیکار کنم؟؟ اگه مامان و بابا بفهمن چی؟ وای وحید رو بگو؛ اگه بفهمه با ماشینش تصادف کردم زندم نمی‌ذاره!

همچنان مثل بز به کاپوت‌های جفت ماشین‌ها نگاه می‌کردم که در ماشین گرونه باز شد و رانندش پیاده شد.

چشم‌های بیرون زده و ترسیدم رو از ماشین‌ها کندم و به مرد قد بلند و عصبانی که ظاهراً صاحب ماشین بود، دوختم. از دیدن صورت سرخ و چشم‌های عصیانیش عین سگ گرخیدم.

با فکر ناگهانی که از سرم گذشت خودم رو جمع و جور کردم و شروع کردم به کولی بازی:

_ هووی آقا، حواست کجاست؟ کوری مگه ماشین به این بزرگی رو نمی‌بینی؟

مردِ که با این حرف من حسابی د*اغ کرده بود، زد به سیم آخر و داد زد:

_ درست صحبت کن ببینم بچه! تو یه طرفه میای بعد من مقصرم؟ (نگاهی به سر تا پام انداخت) وایسا ببینم، اصلاً تو مگه گواهینامه داری؟

یا خدا! بیچاره شدم. یعنی تا این حد دستم روئه؟؟؟ خیله خب خیله خب آروم باش جان، آروم باش!

خودت رو نباز؛ چیزی نیست... فقط باید دوز سلیطه بودنت رو بالا ببری. برو دختر تو می‌تونی!


با این فکر چند قدم بلند به سمتش برداشتم و با کولی بازیه تمام جیغ‌جیغ کردم:

_ مردیکه‌ی بی‌حیا خجالت نمی‌کشی همچین حرفی رو به یه خانوم محترم میزنی؟ خوشت میاد یکی همچین حرفی به خواهر خودت بزنه؟ هان؟؟ بی‌غیرت!



پسره بدبخت کپ کرده بود و با چشم‌های درشت شده به من نگاه می‌کرد. قیافش خیلی خنده‌دار شده بود.

_ وا خانم چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه من چی گفتم؟


برای یه لحظه دلم براش سوخت. بیچاره چیزی بهم نگفته بود که...

با این حال از موضع خودم پایین نیومدم و باز جیغ زدم:

_ دیگه چی می‌خواستی بگی هان؟ می‌خوای بیا دو تا فحشم بده... نه اصلاً فحش جرا؟ پاشو بیا بزن! بیا بزن شاید دلت خنک شد.

نگاه کلافه و ناچاری به دو سه نفری که دورمون جمع شده بودن کرد و این‌بار شاکی گفت:

_ صدات رو بیار پایین آبروم رو بردی! تو اصلاً می‌دونی من کی هستم که این‌جوری با من حرف می‌زنی؟

متعجب و ترسیده به سر تا پاش نگاه کردم. حرفش لرزه به تنم انداخت... نکنه وزیری وکیلی چیزی باشه؟ وای یا ابولفضل اگه پلیس باشه من چه گِلی به سرم بمالم؟؟؟

مضطرب دستی به سرم کشیدم و مردد پرسیدم:

_ نه... مگه... مگه تو کی هستی؟

مغرور صاف ایستاد و دستی به پالتوی خوش‌دوخت و گرونش کشید. ولی خودمونیما، خاک بر سر خیلی خوشتیپ و خوشگل بود. لباسا و ماشین آسفالت شدش از صد فرسخی داد میزد بچه مایه داره!


_ هِع، مسخرست! یعنی می‌خوای بگی من رو نشناختی و داد و قال می‌کنی؟

از لحن بدش حرصم گرفت و پروپرو گفتم:

_ چی میگی عمو؟ رئیس‌جمهوری مگه؟ از کجا باید بشناسمت؟

_ یعنی واقعاً انتظار داری باور کنم منو نمی‌شناسی؟

_ آره داداش باور کن؛ من فَکو فامیل خودمم یادم نمی‌مونه چه برسه به تو! (با فکری که به سرم زد اخم غلیظی کردم) هوی ببین، اگه فکر کردی می‌زنی به در و دیوار اسم فامیل و خسارت نمیدی کور خوندی! تا قرون آخرش رو ازت می‌گیریم.

کد:
قهقه‌ی بلندی زدم و بعد از خدافظی گوشی رو روی صندلی کمک راننده پرت کردم. بهزاد بهترین رفیقی بود که هر کسی می‌تونه داشته باشه.

خوشحال دوباره استارت زدم و ماشین رو راه انداختم. لذتی که رانندگی بهم میداد باعث شده بود حتی ذره‌ای نگران حرف‌های بهزاد نباشم و این... خیلی بده.


صدای ضبط رو تا ته زیاد کردم و تا جایی که تونستم پدال گ*از رو فشار دادم. صدای بلند آهنگ هر لحظه بیشتر شیرم می‌کرد تا بیشتر گ*از بدم.

با حماقت تمام بدون این‌که سرعتم رو کم کنم، داخل کوچه پیچیدم که از شانس مزخرف و گندم هم زمان با من یکی هم هوس بیرون رفتن داشت و... 

با شوک و بهت به ماشین مدل بالای داغون شده‌ی روبه روم نگاه کردم و با دو دست محکم تو سرم زدم.

_ وای، بدبخت شدم!

به ناچار با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم. چشم‌هام بین ماشین داغون وحید و ماشین داغون‌تر غریبه نوسان داشت.

وای خدا! حالا چیکار کنم؟؟ اگه مامان و بابا بفهمن چی؟ وای وحید رو بگو؛ اگه بفهمه با ماشینش تصادف کردم زندم نمی‌ذاره!

همچنان مثل بز به کاپوت‌های جفت ماشین‌ها نگاه می‌کردم که در ماشین گرونه باز شد و رانندش پیاده شد. 

چشم‌های بیرون زده و ترسیدم رو از ماشین‌ها کندم و به مرد قد بلند و عصبانی که ظاهراً صاحب ماشین بود، دوختم. از دیدن صورت سرخ و چشم‌های عصیانیش عین سگ گرخیدم. 

با فکر ناگهانی که از سرم گذشت خودم رو جمع و جور کردم و شروع کردم به کولی بازی:

_ هووی آقا، حواست کجاست؟ کوری مگه ماشین به این بزرگی رو نمی‌بینی؟ 


مردِ که با این حرف من حسابی د*اغ کرده بود، زد به سیم آخر و داد زد:

_ درست صحبت کن ببینم بچه! تو یه طرفه میای بعد من مقصرم؟ (نگاهی به سر تا پام انداخت) وایسا ببینم، اصلاً تو مگه گواهینامه داری؟



یا خدا! بیچاره شدم. یعنی تا این حد دستم روئه؟؟؟ خیله خب خیله خب آروم باش جان، آروم باش!

خودت رو نباز؛ چیزی نیست... فقط باید دوز سلیطه بودنت رو بالا ببری. برو دختر تو می‌تونی!

با این فکر چند قدم بلند به سمتش برداشتم و با کولی بازیه تمام جیغ‌جیغ کردم:

_ مردیکه‌ی بی‌حیا خجالت نمی‌کشی همچین حرفی رو به یه خانوم محترم میزنی؟ خوشت میاد یکی همچین حرفی به خواهر خودت بزنه؟ هان؟؟ بی‌غیرت!

پسره بدبخت کپ کرده بود و با چشم‌های درشت شده به من نگاه می‌کرد. قیافش خیلی خنده‌دار شده بود.

_ وا خانم چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه من چی گفتم؟


برای یه لحظه دلم براش سوخت. بیچاره چیزی بهم نگفته بود که...

با این حال از موضع خودم پایین نیومدم و باز جیغ زدم:

_ دیگه چی می‌خواستی بگی هان؟ می‌خوای بیا دو تا فحشم بده... نه اصلاً فحش جرا؟ پاشو بیا بزن! بیا بزن شاید دلت خنک شد.

نگاه کلافه و ناچاری به دو سه نفری که دورمون جمع شده بودن کرد و این‌بار شاکی گفت:

_ صدات رو بیار پایین آبروم رو بردی! تو اصلاً می‌دونی من کی هستم که این‌جوری با من حرف می‌زنی؟ 

متعجب و ترسیده به سر تا پاش نگاه کردم. حرفش لرزه به تنم انداخت... نکنه وزیری وکیلی چیزی باشه؟ وای یا ابولفضل اگه پلیس باشه من چه گِلی به سرم بمالم؟؟؟

مضطرب دستی به سرم کشیدم و مردد پرسیدم:

_ نه... مگه... مگه تو کی هستی؟

 مغرور صاف ایستاد و دستی به پالتوی خوش‌دوخت و گرونش کشید. ولی خودمونیما، خاک بر سر خیلی خوشتیپ و خوشگل بود. لباسا و ماشین آسفالت شدش از صد فرسخی داد میزد بچه مایه داره!


_ هِع، مسخرست! یعنی می‌خوای بگی من رو نشناختی و داد و قال می‌کنی؟ 

از لحن بدش حرصم گرفت و پروپرو گفتم:

_ چی میگی عمو؟ رئیس‌جمهوری مگه؟ از کجا باید بشناسمت؟

_ یعنی واقعاً انتظار داری باور کنم منو نمی‌شناسی؟ 


_ آره داداش باور کن؛ من فَکو فامیل خودمم یادم نمی‌مونه چه برسه به تو! (با فکری که به سرم زد اخم غلیظی کردم) هوی ببین، اگه فکر کردی می‌زنی به در و دیوار اسم فامیل و خسارت نمیدی کور خوندی! تا قرون آخرش رو ازت می‌گیریم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۴

_ وایسا خانم تند نرو! اگه قرار باشه کسی این وسط خسارت بده تویی نه من، پس الکی داد و (انگار که چیزی یادش افتاده، یهویی حرفش رو قطع کرد و در حالی که گوشیش رو از چیبش در مورد ادامه داد) اصلاً من چرا دارم بی‌خودی اعصابم و خورد می‌کنم؟ الان زنگ می‌زنم پلیس بیاد تکلیف منو با توی جیغ‌جیغو روشن کنه.

بی‌تربیتو ببینا، جیغ‌جیغو نَنَته نکبت! شیطونه میگه پاشم... وایسا،چی؟؟ پلیس؟؟ یا هر کسی که مشکلم رو حل می‌کنه. بدبخت شدم.
خیله خب جان نفس عمیق بکش، آروم باش. فکر کن ببین اگه بهزاد الان اینجا بود چیکار می‌کرد؟ سعی کن مثل اون باشی.
با کمی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که نمیشه جای بهزاد بود. راستش اگه می‌خواستم مثل اون لات بازی دربیارم این یارو شیک و پیکَ رو باید از کَف خیابون با کاردک جمع کرد.
توی اون چند ثانیه‌ی حیاتی، با یه حساب سه انگشتی تصمیم گرفتم مثل مین و سهراب نازک نارنجی باشم تا مثل بِزی بزن بهادر.
همین که شماره رو گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت، دست رو قلبمم گذاشتم و بی‌حال خودم رو روی کاپوت ماشین انداختم.

_ آآیی، قلبم! آی خدا... آقا... آقا تورو خدا کمکم کن. من مشکل قلبی دارم. قرص‌هامم همراهم نیست، دارم می‌میرم از درد. توروخدا یه کاری بکن. آآیی...

مرده که اصلاً کاری که می‌خواست بکنه رو یادش رفت، هول و دستپاچه گوشی رو کنار گذاشت و سمت من اومد. اون وسط نمی‌دونستم به این‌که اسکولش کردم بخندم یا نگران لو رفتن و گیر افتادنم باشم.
مرد نگران نگاهم کرد و دستپاچه گفت:
_ یا خدا! خانم چت شد؟ من که کاریت نداشتم... ای بابا عجب گیری افتادیما.

عجب بیشعوریه! خبر مرگم مثلاً دارم از درد می‌میرم بعد این به فکر گیر افتادن خودشه. کجاست انسانیت؟ کجا رفت معرفت و انسان دوستی؟ چه بلایی سر شعور و مهربونیه آدما اومده؟
یکی نیست بهش بگه یکم از من یاد بگیر. برای این‌که برادران زحمت‌کش نیروی انتظامی رو به زحمت نندازم دارم این همه رُل بازی می‌کنم بعد تو الان به فکر خودتی؟؟
نوچ‌نوچ‌نوچ، آدم‌های مثل من خیلی کم پیدا می‌شه! توی این دنیای نامرد باید خیلی مراقب امثال من بود.

چند نفر از اون جمعیت کوچیکی که دورمون جمع شده بودن، برای کمک جلو اومدن. برام عجیب بود که هر کدوم یه گوشی دستشون بود و ازمون فیلم می‌گرفتن. حالا درسته کولی بازیای من خود فیلم کمدی بود ولی خب به هر حال ارزش وقت تلف کردن و فیلم گرفتن نداشت.

مرد نگاه کلافه و عصبی به جماعت گوشی به دست کرد و خیلی ناگهانی دست زیر زانوهام برد و تو ماشین خودش خوابوند. به خاطر این‌که خودم رو حسابی به بی‌حالی زده بودم، نمی‌تونستم مخالف یا اعتراضی بکنم ولی خدا به سر شاهده تا حد مرگ ترسیده بودم.

بعد این‌که من رو روی صندلیه عقب ماشینش خوابوند، دوباره گوشیش رو برداشت و به کسی زنگ زد. لامصب گوشیشم آیفون بود نکبت.

_ الو صدف؟؟... الان وقت این حرفا نیست، همین الان بیا به این آدرسی که بهت میدم...باشه باشه، سریع بیا منتظرم.
کد:
_ وایسا خانم تند نرو! اگه قرار باشه کسی این وسط خسارت بده تویی نه من، پس الکی داد و (انگار که چیزی یادش افتاده، یهویی حرفش رو قطع کرد و در حالی که گوشیش رو از چیبش در مورد ادامه داد) اصلاً من چرا دارم بی‌خودی اعصابم و خورد می‌کنم؟ الان زنگ می‌زنم پلیس بیاد تکلیف منو با توی جیغ‌جیغو روشن کنه.

بی‌تربیتو ببینا، جیغ‌جیغو نَنَته نکبت! شیطونه میگه پاشم... وایسا،چی؟؟ پلیس؟؟ یا هر کسی که مشکلم رو حل می‌کنه. بدبخت شدم.

خیله خب جان نفس عمیق بکش، آروم باش. فکر کن ببین اگه بهزاد الان اینجا بود چیکار می‌کرد؟ سعی کن مثل اون باشی.

با کمی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که نمیشه جای بهزاد بود. راستش اگه می‌خواستم مثل اون لات بازی دربیارم این یارو شیک و پیکَ رو باید از کَف خیابون با کاردک جمع کرد. 

توی اون چند ثانیه‌ی حیاتی، با یه حساب سه انگشتی تصمیم گرفتم مثل مین و سهراب نازک نارنجی باشم تا مثل بِزی بزن بهادر.

همین که شماره رو گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت، دست رو قلبمم گذاشتم و بی‌حال خودم رو روی کاپوت ماشین انداختم.

_ آآیی، قلبم! آی خدا... آقا... آقا تورو خدا کمکم کن. من مشکل قلبی دارم. قرص‌هامم همراهم نیست، دارم می‌میرم از درد. توروخدا یه کاری بکن. آآیی...

مرده که اصلاً کاری که می‌خواست بکنه رو یادش رفت، هول و دستپاچه گوشی رو کنار گذاشت و سمت من اومد. اون وسط نمی‌دونستم به این‌که اسکولش کردم بخندم یا نگران لو رفتن و گیر افتادنم باشم.

مرد نگران نگاهم کرد و دستپاچه گفت:

_ یا خدا! خانم چت شد؟ من که کاریت نداشتم... ای بابا عجب گیری افتادیما. 

عجب بیشعوریه! خبر مرگم مثلاً دارم از درد می‌میرم بعد این به فکر گیر افتادن خودشه. کجاست انسانیت؟ کجا رفت معرفت و انسان دوستی؟ چه بلایی سر شعور و مهربونیه آدما اومده؟ 

یکی نیست بهش بگه یکم از من یاد بگیر. برای این‌که برادران زحمت‌کش نیروی انتظامی رو به زحمت نندازم دارم این همه رُل بازی می‌کنم بعد تو الان به فکر خودتی؟؟

نوچ‌نوچ‌نوچ، آدم‌های مثل من خیلی کم پیدا می‌شه! توی این دنیای نامرد باید خیلی مراقب امثال من بود.

چند نفر از اون جمعیت کوچیکی که دورمون جمع شده بودن، برای کمک جلو اومدن. برام عجیب بود که هر کدوم یه گوشی دستشون بود و ازمون فیلم می‌گرفتن. حالا درسته کولی بازیای من خود فیلم کمدی بود ولی خب به هر حال ارزش وقت تلف کردن و فیلم گرفتن نداشت.

مرد نگاه کلافه و عصبی به جماعت گوشی به دست کرد و خیلی ناگهانی دست زیر زانوهام برد و تو ماشین خودش خوابوند. به خاطر این‌که خودم رو حسابی به بی‌حالی زده بودم، نمی‌تونستم مخالف یا اعتراضی بکنم ولی خدا به سر شاهده تا حد مرگ ترسیده بودم.

بعد این‌که من رو روی صندلیه عقب ماشینش خوابوند، دوباره گوشیش رو برداشت و به کسی زنگ زد. لامصب گوشیشم آیفون بود نکبت.
_ الو صدف؟؟... الان وقت این حرفا نیست، همین الان بیا به این آدرسی که بهت میدم...باشه باشه، سریع بیا منتظرم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۵

سریع گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیبش. با چشم‌های خمار و مثلاً درد آلودم حرکاتش رو زیر نظر داشتم. یعنی اگه تا چند دقیقه‌ی پیش به‌خاطر موقعیتی که داشتم رُل بازی می‌کردم، الان از ترس جونمم که شده ادامش میدم. یارو مگسیه مگسی بود.

اِن‌قدر که حتی جرأت نمی‌کردم عین آدم‌های سالم و معمولی نفس بکشم. اصلاً کلاً یه جوری رو صندلی افتاده بودم که خودمم باورم شده بود یه چیزیم هست.

عصبی دستی به موهای قهوه‌ایه بلدش کشید و چشم بهم فشرد. لامصب موهاش مو نبود که، رسماً شراره‌های آتش بود. از اون چشم‌های کشیده و قهوه‌ایم که دیگه نگم...

آقا حالا که دارم دقت می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خـیـلی یهویی و خود به خودی عاشقش شدم. مدیونین فکر کنین پول و جذابیتش من رو گرفته‌ها، نه!

همین جوری مهرش افتاد تو دلم. به جون خودم از این چرت و پرتای عشق در یک نگاهه.

یارو یه نگاه دیگه به سر تا پام انداخت و ناغافل به سمت من نیمخیز شد. از شوک و ترس کارش، به خودم لرزیدم. الهی بری زیر گِل خاک بر سر! هر چی عشق و عاشقی زدیم پرید.

نخواستیم بابا! مبارک صاحابش... خدایا تو من رو از این مخمصه نجات بده، شوهر موهر پیشکش. حداقل نه این یارو رو؛ بابا طرف خُله!

_ هیش، نترس! می‌خوام ببرمت بیمارستان. تا اون‌جا سعی کن آروم باشی و به چیزی فکر نکنی... نگران ماشينتم نباش، زنگ زدم به یکی از دوستام بیاد این‌جا. تا وقتی ما برمی‌گردیم ماشینت دستش می‌مونه.

وایسا ببینم! چی‌چیو ماشینت دستش می‌مونه؟ مگه ماله باباته میدیش دست مردم.
کمی سرم رو بالا گرفتم و تا اومدم اعتراض کنم، زِرتی در ماشین و بست و رفت.

ای بابا عجب کاری کردما. اومدم ابروش رو بردارم زدم چشم و چالشو در اوردم. یکی نیست به اون کلنگ بگه برای چی به من ماشین میدی؟ حالا من جوگیر شدم یه چی پروندم، تو که می‌دونی من کلم بو قرمه سبزی میده، چرا عقلت رو میدی دست من آخه؟

با احتیاط نیم خیز شدم و سعی کردم از لای صندلی‌های جلو ببینمش. مثله اینکه دوست ماشین نگه دارش اومده بود.
واو! عجب دوستیَم بود لامصب. فکر کنم خدا تو این چند وقت همت کرده با نشون دادنه این جیگرا حال منو بگیره.
یعنی هزار ‌هزار لعنت و توف و فحش و مشت و لگد به شانس من.
بعد از اینکه ماشینم و به دختر جیگره سپرد، سمت ماشین خودش اومد و سوار شد.
خدایا خودت آخر و عاقبت ما رو سر این ماجرا بخیر کن...
کد:
 سریع گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیبش. با چشم‌های خمار و مثلاً درد آلودم حرکاتش رو زیر نظر داشتم. یعنی اگه تا چند دقیقه‌ی پیش به‌خاطر موقعیتی که داشتم رُل بازی می‌کردم، الان از ترس جونمم که شده ادامش میدم. یارو مگسیه مگسی بود.

اِن‌قدر که حتی جرأت نمی‌کردم عین آدم‌های سالم و معمولی نفس بکشم. اصلاً کلاً یه جوری رو صندلی افتاده بودم که خودمم باورم شده بود یه چیزیم هست.



عصبی دستی به موهای قهوه‌ایه بلدش کشید و چشم بهم فشرد. لامصب موهاش مو نبود که، رسماً شراره‌های آتش بود. از اون چشم‌های کشیده و قهوه‌ایم که دیگه نگم...

آقا حالا که دارم دقت می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خـیـلی یهویی و خود به خودی عاشقش شدم. مدیونین فکر کنین پول و جذابیتش من رو گرفته‌ها، نه!

همین جوری مهرش افتاد تو دلم. به جون خودم از این چرت و پرتای عشق در یک نگاهه.

یارو یه نگاه دیگه به سر تا پام انداخت و ناغافل به سمت من نیمخیز شد. از شوک و ترس کارش، به خودم لرزیدم. الهی بری زیر گِل خاک بر سر! هر چی عشق و عاشقی زدیم پرید.

نخواستیم بابا! مبارک صاحابش... خدایا تو من رو از این مخمصه نجات بده، شوهر موهر پیشکش. حداقل نه این یارو رو؛ بابا طرف خُله!

_ هیش، نترس! می‌خوام ببرمت بیمارستان. تا اون‌جا سعی کن آروم باشی و به چیزی فکر نکنی... نگران ماشينتم نباش، زنگ زدم به یکی از دوستام بیاد این‌جا. تا وقتی ما برمی‌گردیم ماشینت دستش می‌مونه.

وایسا ببینم! چی‌چیو ماشینت دستش می‌مونه؟ مگه ماله باباته میدیش دست مردم.

کمی سرم رو بالا گرفتم و تا اومدم اعتراض کنم، زِرتی در ماشین و بست و رفت.

ای بابا عجب کاری کردما. اومدم ابروش رو بردارم زدم چشم و چالشو در اوردم. یکی نیست به اون کلنگ بگه  برای چی به من ماشین میدی؟ حالا من جوگیر شدم یه چی پروندم، تو که می‌دونی من کلم بو قرمه سبزی میده، چرا عقلت رو میدی دست من آخه؟

با احتیاط نیم خیز شدم و سعی کردم از لای صندلی‌های جلو ببینمش. مثله اینکه دوست ماشین نگه دارش اومده بود.

واو! عجب دوستیَم بود لامصب. فکر کنم خدا تو این چند وقت همت کرده با نشون دادنه این جیگرا حال منو بگیره.

یعنی هزار ‌هزار لعنت و توف و فحش و مشت و لگد به شانس من.

 بعد از اینکه ماشینم و به دختر جیگره سپرد، سمت ماشین خودش اومد و سوار شد.
خدایا خودت آخر و عاقبت ما رو سر این ماجرا بخیر کن...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۶

داشتم همین‌جور فارغ از همه چی تو ماشین شاسی بلندش خر غلظ می‌زدم که یارو سوار شد و راه افتاد...
بی‌پدر جوری هم راه افتاد که جدی‌جدی مشکل قلبی پیدا کردم. یعنی به قدری تند می‌روند که خدا شاهده سه بار اشهدم رو خوندم و از خدا طلب مغفرت کردم.

وحشی حتی ترمز گرفتنش هم مثل آدمیزاد نبود... وقتی رسیدیم، یه جوری زد زیر ترمز که جدم اومد جلو چشمم...
سریع پیاده شد و بعد از باز کردن در پشتی، زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. سرعت انگار تو گلبول خونش بود. گرچه من بهش حق میدم؛ به هر حال مثلاً داشت یه بیمار قلبی رو به بیمارستان می‌رسوند.

مضطرب به دکتر نگاه و حرکت گوشیه پزشکیش رو روی سینم دنبال می‌کردم. امیدم به این بود که به‌خاطر متخصص نبودن و پیر بودنش نفهمه هیچیم نیست وگرنه...

گوشی رو از تو گوشش در اورد و از بالای عینک ظریفش، متفکر... متفکر که نه؛ جوری نگاهم کرد که انواع و اقسامِ فحش‌های ن*ا*موسی و مثبت هشتاد رو ازش دریافت کردم.
خدایی من چه فکری کردم که امیدوار بودم متوجه نمیشه؟ حالا درسته دکتر عمومیه و دو هزار سالشه ولی خر که نیست! بالاخره اِن‌قدر حالیش هست که بفهمه اوسکلش کردم.

_ چی شد آقای دکتر؟ حالش چطوره؟
نگاه پر از استرسم از دکتر کنده شد و به اون یارو احمقه دوخته شد. وای حالا اینو کجای دلم بزارم؟؟ اگه بفهمه دوساعته سرکارش گذاشتم، با همون ماشین خوشگلش سه بار از روم رد میشه!
وایسا ببینم؛ اصلاً چرا باید این رو تو اتاقی راه ب*دن که دختر مردم توش معاینه میشه؟ خاک بر سر حریم شخصیَم حالیش نبود.
دکتر نگاه عاقلانه‌ای به من کرد و با بی‌شعوریه تمام گفت:
_ می‌خواستی چطور باشه؟ خوبِ خوب، عالـی! از من و شما هم حالش بهتره.
یارو هنگ کرده یه نگاه به من و یه نگاه به دکتره کرد.
_ خوب؟ چطور ممکنه خوب باشه؟ تا دو دقیقه پیش که داشت از درد پس می‌افتاد.

وسط اون همه استرس و بدبختی از کودنیه زیادش خندم هم گرفته بود. حالا خوبه آی‌کیوش از نمره‌ی ریاضی منم کمتره و رخ عقاب میگیره...
رخ عقاب که چه عرض کنم، یه جوری اون عینک بزرگ مارکش رو میزد و راه می‌رفت که انگار برد پیته!

دکتر کلافه عینکش رو از چشمش برداشت و گفت:
_ مثل این‌که اول باید تو رو معاینه می‌کردم جوون... دارم میگم هیچیش نیست ورش دار ببر بیشتر از این وقت ما رو نگیر.

پوکر فیس به دکتر نگاه کردم و سعی کردم مثل خودش از طریق نگاه فحش به خوردش بدم. خدا رو شکر هر ننه قمری به پست ما می‌خوره میشه حسنک راستگو. شانس نیستش که، کاهگله!

پسره این‌بار جوری نگاهم کرد که از ترس ناخودآگاه توی صندلی فرو رفتم.
خدایا دستم به دامنت!
این‌جوری که این داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه، هیچ بعید نیست همین‌جا چالم کنه...
کد:
داشتم همین‌جور فارغ از همه چی تو ماشین شاسی بلندش خر غلظ می‌زدم که یارو سوار شد و راه افتاد...

بی‌پدر جوری هم راه افتاد که جدی‌جدی مشکل قلبی پیدا کردم. یعنی به قدری تند می‌روند که خدا شاهده سه بار اشهدم رو خوندم و از خدا طلب مغفرت کردم.



وحشی حتی ترمز گرفتنش هم مثل آدمیزاد نبود... وقتی رسیدیم، یه جوری زد زیر ترمز که جدم اومد جلو چشمم...

سریع پیاده شد و بعد از باز کردن در پشتی، زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. سرعت انگار تو گلبول خونش بود. گرچه من بهش حق میدم؛ به هر حال مثلاً داشت یه بیمار قلبی رو به بیمارستان می‌رسوند.



 مضطرب به دکتر نگاه و حرکت گوشیه پزشکیش رو روی سینم دنبال می‌کردم. امیدم به این بود که به‌خاطر متخصص نبودن و پیر بودنش نفهمه هیچیم نیست وگرنه...

گوشی رو از تو گوشش در اورد و از بالای عینک ظریفش، متفکر... متفکر که نه؛ جوری نگاهم کرد که انواع و اقسامِ فحش‌های ن*ا*موسی و مثبت هشتاد رو ازش دریافت کردم.

خدایی من چه فکری کردم که امیدوار بودم متوجه نمیشه؟ حالا درسته دکتر عمومیه و دو هزار سالشه ولی خر که نیست! بالاخره اِن‌قدر حالیش هست که بفهمه اوسکلش کردم. 

_ چی شد آقای دکتر؟ حالش چطوره؟ 

نگاه پر از استرسم از دکتر کنده شد و به اون یارو احمقه دوخته شد. وای حالا اینو کجای دلم بزارم؟؟ اگه بفهمه دوساعته سرکارش گذاشتم، با همون ماشین خوشگلش سه بار از روم رد میشه! 

 وایسا ببینم؛ اصلاً چرا باید این رو تو اتاقی راه ب*دن که دختر مردم توش معاینه میشه؟ خاک بر سر حریم شخصیَم حالیش نبود.

دکتر نگاه عاقلانه‌ای به من کرد و با بی‌شعوریه تمام گفت:
_ می‌خواستی چطور باشه؟ خوبِ خوب، عالـی! از من و شما هم حالش بهتره. 

یارو هنگ کرده یه نگاه به من و یه نگاه به دکتره کرد.

_ خوب؟ چطور ممکنه خوب باشه؟ تا دو دقیقه پیش که داشت از درد پس می‌افتاد.

 وسط اون همه استرس و بدبختی از کودنیه زیادش خندم هم گرفته بود. حالا خوبه آی‌کیوش از نمره‌ی ریاضی منم کمتره و رخ عقاب میگیره...

رخ عقاب که چه عرض کنم، یه جوری اون عینک بزرگ مارکش رو میزد و راه می‌رفت که انگار برد پیته!

دکتر کلافه عینکش رو از چشمش برداشت و گفت:

_ مثل این‌که اول باید تو رو معاینه می‌کردم جوون... دارم میگم هیچیش نیست ورش دار ببر بیشتر از این وقت ما رو نگیر. 

پوکر فیس به دکتر نگاه کردم و سعی کردم مثل خودش از طریق نگاه فحش به خوردش بدم. خدا رو شکر هر ننه قمری به پست ما می‌خوره میشه حسنک راستگو. شانس نیستش که، کاهگله! 

پسره این‌بار جوری نگاهم کرد که از ترس ناخودآگاه توی صندلی فرو رفتم.
خدایا دستم به دامنت!

 این‌جوری که این داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه، هیچ بعید نیست همین‌جا چالم کنه...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۱۷

با عصبانیت در جلو رو باز کرد و تقریباً منو پرت کرد داخل. اگه بگم از ترس کم مونده بود سکته بزنم دروغ نگفتم!
یارو به قدری سگ شده بود که حتی دکترم جرأت نکرد به‌خاطر طرز رفتارش با من توی درمانگاه حرفی بزنه.
الهی دستش از کتف خورد بشه!
مر*تیکه یه جوری بازوم رو گرفته بود و می‌کشید که انگار باباش رو کشتم.
هنوز داشتم وحشت زده به نیمرخ سرخ از خشمش نگاه می‌کردم که یهو جنی شد و سمتم برگشت و داد زد:

_ کی هستی تو؟ هااان؟؟؟ کی هستی؟ خبر نگاری؟ از این آدم‌های مریضه حاشیه سازی؟ کیی تو؟؟

دهن باز کردم یه زری بزنم که دوباره روانی عربده زد:
_ آها فهمیدم؛ لابد تو هم از آدم‌های شهرامی! تو رو هم اون بی‌شرف فرستاده تا با این کولی بازی‌ها آبروی منو ببری... ببین، اگه فکر کردی با این کارها می‌تونی گند بزنی به شهرت و حیثیت من کور خوندی، من رو توپم نمی‌تونه تکون بده دیگه چه برسه به تو یه الف بچه!

برعکس اون که صداش رو انداخته بود تو سرش و یه تِک شِر میگفت، با ملایمت و صدای آرومی گفتم:

_ ببین مستر، من نه خبرنگارم نه اصلاً کسی به اسم شهرام می‌شناسم؛ من حتی نمی‌دونم تو کی هستی که بخوام گند بزنم به حیثیت و شهرتت.

اون که انگار با حرف‌های من آروم شده بود، سر جاش مثل بچه‌ی آدم تمرگید و در حالی که عینک مارکش رو از چشمش در میورد، گفت:
_ خب پس برای چی این مسخره بازی‌ها رو در اوردی؟ من رو ایستگا کردی یا خودتو؟؟

خب معلومه، تو رو!
مردیکه‌ی توهمی کم مونده بود من رو به جرم اقدام به ترور هم متهم کنه. این دیگه چه موجودیه؟؟

کلافه چشم رو هم فشردم و به ناچار گفتم:
_ اینکارها رو کردم چون نمی‌خواستم زنگ بزنی به پلیس.
_ چرا نمی‌خواستی زنگ بزنم به پلیس؟

به خدا که این رو پدر مادرش هم به خاطر هوشش گر*دن نمی‌گیرن. آخه مگه داریم یکی اِن‌قدر خنگ باشه؟ تو رو خدا ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون!

_ چون اون موقع پلیس گواهینامه‌ی نداشتم رو می‌کرد تو حلقم!
_ چـی؟؟؟ تو گواهینامه نداری؟؟
_ هـوی، یواش بابا! بلندگو قورت دادی هر دو ثانیه یه بار عربده می‌زنی؟؟

مرده که انگار بهش برخورده بود، دوباره جدی شد و اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:
_ هوی به خودت بچه پرو! خجالت نمی‌کشی از صبح تا حالا من رو از کار و زندگی انداختی؟ حقش بود همون اول زنگ می زدم به پلیس تا بیاد پدرت رو در بیاره.

_ اِی آقا، من الان راضیم زنگ بزنی به پلیس من رو ور داره ببره... باز حداقل پلیس ببرتم خیالم راحته زنده می‌مونم.

_ منظورت چیه؟
_ بابا مشکل من اصلاً پلیس نیست، مشکل من صاب ماشینه. اگه بفهمه چه بلایی سر ماشینش اومده، زنده زنده آتیشم می‌زنه.
کد:
با عصبانیت در جلو رو باز کرد و تقریباً منو پرت کرد داخل. اگه بگم از ترس کم مونده بود سکته بزنم دروغ نگفتم! 

یارو به قدری سگ شده بود که حتی دکترم جرأت نکرد به‌خاطر طرز رفتارش با من توی درمانگاه حرفی بزنه. 

الهی دستش از کتف خورد بشه! 

مر*تیکه یه جوری بازوم رو گرفته بود و می‌کشید که انگار باباش رو کشتم. 

هنوز داشتم وحشت زده به نیمرخ سرخ از خشمش نگاه می‌کردم که یهو جنی شد و سمتم برگشت و داد زد:

_ کی هستی تو؟ هااان؟؟؟ کی هستی؟ خبر نگاری؟ از این آدم‌های مریضه حاشیه سازی؟ کیی تو؟؟

دهن باز کردم یه زری بزنم که دوباره روانی عربده زد:

_ آها فهمیدم؛ لابد تو هم از آدم‌های شهرامی! تو رو هم اون بی‌شرف فرستاده تا با این کولی بازی‌ها آبروی منو ببری... ببین، اگه فکر کردی با این کارها می‌تونی گند بزنی به شهرت و حیثیت من کور خوندی، من رو توپم نمی‌تونه تکون بده دیگه چه برسه به تو یه الف بچه! 

برعکس اون که صداش رو انداخته بود تو سرش و یه تِک شِر میگفت، با ملایمت و صدای آرومی گفتم:

_ ببین مستر، من نه خبرنگارم نه اصلاً کسی به اسم شهرام می‌شناسم؛ من حتی نمی‌دونم تو کی هستی که بخوام گند بزنم به حیثیت و شهرتت.

اون که انگار با حرف‌های من آروم شده بود، سر جاش مثل بچه‌ی آدم تمرگید و در حالی که عینک مارکش رو از چشمش در میورد، گفت:

_ خب پس برای چی این مسخره بازی‌ها رو در اوردی؟ من رو ایستگا کردی یا خودتو؟؟

خب معلومه، تو رو!

 مردیکه‌ی توهمی کم مونده بود من رو به جرم اقدام به ترور هم متهم کنه. این دیگه چه موجودیه؟؟

کلافه چشم رو هم فشردم و به ناچار گفتم:

_ اینکارها رو کردم چون نمی‌خواستم زنگ بزنی به پلیس.

_ چرا نمی‌خواستی زنگ بزنم به پلیس؟ 

به خدا که این رو پدر مادرش هم به خاطر هوشش گر*دن نمی‌گیرن. آخه مگه داریم یکی اِن‌قدر خنگ باشه؟ تو رو خدا ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون!

_ چون اون موقع پلیس گواهینامه‌ی نداشتم رو می‌کرد تو حلقم!

_ چـی؟؟؟ تو گواهینامه نداری؟؟

_ هـوی، یواش بابا! بلندگو قورت دادی هر دو ثانیه یه بار عربده می‌زنی؟؟

مرده که انگار بهش برخورده بود، دوباره جدی شد و اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:

_ هوی به خودت بچه پرو! خجالت نمی‌کشی از صبح تا حالا من رو از کار و زندگی انداختی؟ حقش بود همون اول زنگ می زدم به پلیس تا بیاد پدرت رو در بیاره. 

_ اِی آقا، من الان راضیم زنگ بزنی به پلیس من رو ور داره ببره... باز حداقل پلیس ببرتم خیالم راحته زنده می‌مونم. 

_ منظورت چیه؟

_ بابا مشکل من اصلاً پلیس نیست، مشکل من صاب ماشینه. اگه بفهمه چه بلایی سر ماشینش اومده، زنده زنده آتیشم می‌زنه.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا