• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان برفین | اولدوز کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع oldoz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 19

رخشنده با کمک برفین از جایش برخاست و دست روی سرش گذاشت‌. برفنی دل‌نگران محکم دست مادرش را گرفت.
- باز هم سرگیجه داری؟
رخشنده سرش را به معنای نه تکان داد و آهسته دستش را از دست برفین بیرون کشید.
- میرم استراحت کنم.
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. برفین ناجور به دیوار تکیه داد و به ظرف‌های کفی شده چشم دوخت. چه زود می‌گذشت این قافله‌ی عمر، انگار همان کودک شش ساله‌ای نبود که دور از هر خیال و غم بود. صدای خنده‌اش در خانه می‌پیچید و برادرش جهانگیر برای ساکت کردنش باید مگس‌کش به دست می‌گرفت.
انگار همان دخترک شاد و سرزنده نبود، این روز‌ها به زور ل*ب باز می‌کرد و کمتر کسی صدایش را می‌شنید، حتی خندیدن را هم از یاد برده‌ بود.
- تو دیوار چیز عجیبی هستش؟
با شنیدن صدای سدرا، برادر کوچکش هین صداداری کشید و ترسیده در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دست روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش گذاشت.
- زهر ترک شدم چه خبرته؟
سدرا خندید و کیسه‌ی توی دستش را روی زمین گذاشت.
- نترس آبجی، نترس. در کجای عالم غرق شده بودی که صدای در رو نشنیدی؟
برفین شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید بلکه کمی از التهاب درونش کاسته شود.
- حالم خوب نیست سدرا.
جرعه‌ای آب نوشید و شیر آب را بست و دستی به صورت خیسش کشید.
- باز چه بلایی سرت اومده؟ نکنه سرما خوردی؟
برفین: نه. دل‌نگران مامان هستم، حالش خوب نیست سدرا کی می‌خواین به دادش برسین؟ نه بابا توجهی می‌کنه نه جهانگیر لااقل تو به فکرش باش!
لحن برفین کمی تند بود و سدرا را عصبی کرد.
- از من چه کاری ساخته‌اس، نه کار درست و حسابی دارم نه درآمدی‌ همین که هزینه‌ی تحصیل خودم رو میدم کافیه، این مشکل بابا و جهانگیر نه ما.
برفین: یعنی چی سدرا؟ مامان داره از بین میره، من باید توبیختون کنم تا دست به کار بشین؟ شما خودتون چشم دارین حال و اوضاع مامان رو می‌بینین دیگه، نیازی به شرحش نیست که!
سدرا پوف عصبی کشید و نالید:
- صدات رو بالا نبر برفین، از وقتی که اومدی با همه لج افتادی چی باعث شده فکر کنی ما به فکر مامان نیستیم. هان؟
برفین ل*ب‌هایش را به هم فشرد، غرید:
- مگه قرار نبود تابستون امسال مامان عمل بشه، پس چی شد؟ باز که عملش به تاخیر افتاد، نمیگین زن بیچاره روز به روز داره از بین میره. من دیگه اعتمادی به شما ندارم، خودم دست به کار میشم سدرا، بذار بابا امروز بیاد خونه دیگه منزوی ساکت نمی‌مونم این‌بار به خاطر مامان تو روی بابا وایمیستم. تنها فکر و ذکرش شده پول، پول و باز هم پول!
سدرا از این‌که برفین دل و جرئت پیدا کرده، متحیر شده بود‌. خاموش مانده بود و به حرف‌های برفین گوش می‌داد.


کد:
پارت 19



رخشنده با کمک برفین از جایش برخاست و دست روی سرش گذاشت‌. برفنی دل‌نگران محکم دست مادرش را گرفت.

- باز هم سرگیجه داری؟

رخشنده سرش را به معنای نه تکان  داد و آهسته دستش را از دست برفین بیرون کشید.

- میرم استراحت کنم.

این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. برفین ناجور به دیوار تکیه داد و به ظرف‌های کفی شده چشم دوخت. چه زود می‌گذشت این قافله‌ی عمر، انگار همان کودک شش ساله‌ای نبود که دور از هر خیال و غم بود. صدای خنده‌اش در خانه می‌پیچید و برادرش جهانگیر برای ساکت کردنش باید مگس‌کش به دست می‌گرفت.

انگار همان دخترک شاد و سرزنده نبود، این روز‌ها به زور ل*ب باز می‌کرد و کمتر کسی صدایش را می‌شنید، حتی خندیدن را هم از یاد برده‌ بود.

- تو دیوار چیز عجیبی هستش؟

با شنیدن صدای سدرا، برادر کوچکش هین صداداری کشید و ترسیده در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دست روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش گذاشت.

- زهر ترک شدم چه خبرته؟

سدرا خندید و کیسه‌ی توی دستش را روی زمین گذاشت.

- نترس آبجی، نترس. در کجای عالم غرق شده بودی که صدای در رو نشنیدی؟

برفین شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید بلکه کمی از التهاب درونش کاسته شود.

- حالم خوب نیست سدرا.

جرعه‌ای آب نوشید و شیر آب را بست و دستی به صورت خیسش کشید.

- باز چه بلایی سرت اومده؟ نکنه سرما خوردی؟

برفین: نه. دل‌نگران مامان هستم، حالش خوب نیست سدرا کی می‌خواین به دادش برسین؟ نه بابا توجهی می‌کنه نه جهانگیر لااقل تو به فکرش باش!

لحن برفین کمی تند بود و سدرا را عصبی کرد.

- از من چه کاری ساخته‌اس، نه کار درست و حسابی دارم نه درآمدی‌ همین که هزینه‌ی تحصیل خودم رو میدم کافیه، این مشکل بابا و جهانگیر نه ما.

برفین: یعنی چی سدرا؟ مامان داره از بین میره، من باید توبیختون کنم تا دست به کار بشین؟ شما خودتون چشم دارین حال و اوضاع مامان رو می‌بینین دیگه، نیازی به شرحش نیست که!

سدرا پوف عصبی کشید و نالید:

- صدات رو بالا نبر برفین، از وقتی که اومدی با همه لج افتادی چی باعث شده فکر کنی ما به فکر مامان نیستیم. هان؟

برفین ل*ب‌هایش را به هم فشرد، غرید:

- مگه قرار نبود تابستون امسال مامان عمل بشه، پس چی شد؟ باز که عملش به تاخیر افتاد، نمیگین زن بیچاره روز به روز داره از بین میره. من دیگه اعتمادی به شما ندارم، خودم دست به کار میشم سدرا، بذار بابا امروز بیاد خونه دیگه منزوی ساکت نمی‌مونم این‌بار به خاطر مامان تو روی بابا وایمیستم. تنها فکر و ذکرش شده پول، پول و باز هم پول!

سدرا از این‌که برفین دل و جرئت پیدا کرده، متحیر شده بود‌. خاموش مانده بود و به حرف‌های برفین گوش می‌داد.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 20
برفین تمام حرصش را سر سدرا خالی کرده بود و حالا که احساس می‌کرد مقداری سبک‌تر شده هست، از کنار سدرا رد شد و وارد اتاقش شد. با ورود به اتاقش دست روی پیشانی‌اش گذاشت تا کمی از اضطرابش کم شود، روزش را با تشویش آغاز کرده بود و این اصلاً برایش خوشایند نبود.
به سمت رختخوابش رفت و روی تشک نشست و همان‌طور که نشسته بود از پنجره بزرگ اتاقش به شاخه‌های بی‌برگ درختان‌ که رویشان دانه‌های برف قرار گرفته بود چشم دوخت. فصل مورد علاقه‌اش آغاز شده بود، باز همه جا سفیدپوش شده بود و تیرگی‌ها از بین رفته بودند. جز رد پای گربه‌ها، سگ‌های ولگرد و انسان‌ها چیز دیگری مشخص نبود.
زانو‌هایش را در آ*غ*و*ش گرفت و با چشمانی اشکی، عاجزانه شروع به لعن فرستادن تقدیرش کرد. در سرزمین غم‌ها، پشت کوه‌های بلند گرفتار شده بود، گرفتار یک خانواده! خانواده‌ محدودیتی بود پایان‌ناپذیر، اگر خودش هم می‌خواست باز هم نمی‌توانست این محدودیت‌های ساخته شده را از بین ببرد. درد آن بود که باید تا آخر عمر احتیاط می‌کرد، سکوت می‌کرد و خطا نمی‌کرد، اگر پایش را کج می‌گذاشت مساوی بود با تنبیه.
چند سال پیش داستانی خوانده بود که تک‌به‌تک متن‌هایش در ذهنش حک شده بود. خوانده بود انسان گاهی به یک نقطه‌ای از زندگی می‌رسد که قصد دارد خود را از پرتگاه‌های آرزو‌هایش رها کند تا دست به گر*دن خود ببرد و‌ خودش را خفه کند تا راه ریه‌هایش بسته شود و هوا در ریه‌هایش جریان نداشته باشد. خندیده بود و با خود می‌گفت چگونه انسان می‌تواند به خودکشی فکر کند؟‌ یعنی انجام این گناه کبیره آن‌قدر راحت هست؟
حالا خودش در پرتگاهی ایستاده بود که خودکشی را آسان‌ترین کار می‌دانست و زندگی کردن را دشوار.
هق‌هقی سر داد و سرش را محکم به زانوهایش فشرد و در ذهن فردایی را تجسم کرد که دلش را به خون آغوشته می‌کرد.


*****


"یک روز بعد"


نقره با ذوق ‌و شوق جاده‌های برفی را تماشا می‌کرد و هر لحظه‌ یک بار برمی‌گشت و به برفینی که دمغ پلک رو هم نهاده بود و نفس‌ عمیق می‌کشید، نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چگونه حال و اوضاعش را توصیف کند. دوست داشت بنشیند و برای کسی از زیبایی‌ راه و روستا‌های کنار راه‌ها حتی از انسان‌هایی که آن‌ها را می‌دید، تعریف کند؛ اما اوضاع طوری نبود که بتواند ل*ب باز کند. پدرش اخم و تخم کرده بود و مادرش زیر ل*ب مدام از روی استرس و اضطراب ذکر می‌گفت، خواهرش هم در حال و هوای خود نبود.
دل کوچکش فشرده شد؛ اما از ذوق و شوقش کاسته نشد و با چشمانی براق مات جاده‌ها شد.
بعد از چند ساعتی، غفور ماشین را جلوی در خانه فیض‌الله پارک کرد. برفین آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و با گوی‌های لرزانش به عظمت خانه یا عمارت روبه‌رویش چشم دوخت. خیلی بزرگ بود، خیلی حتی از مسجدی که در روستایشان داشتند بزرگتر به نظر می‌رسید. تا به حال خانه‌ای مجلل و لوکسی را از نزدیک ندیده، همانند قصرهای قصه‌هایش بود!
نقره سرش را به شیشه چسباند و با دهانی باز مانده گفت:
- وای خدای من، خیلی خوشگله. مثل قصر دیو توی کارتن دیو و دلبر!
نقره حرف دل برفین را به زبان آورده بود؛ اما چون هنوز سنش کم بود کسی به حرف‌های او اعتنایی نمی‌کرد.
رخشنده: ساکت شو نقره، با این ندید بدید بازی‌هات آبرومون رو نبری‌ ها! سرتم از روی شیشه بردار.
غفور دستی به سبیل‌هایش کشید، با تحکم گفت:
- زن با بچه چی‌کار داری، بذار تا وقتی که این‌جایم خوش باشه. شما هم زود بساطتون رو از ماشین جمع کنین، دیر میشه فیض‌الله زنگ زده بود، می‌گفت به عاقد زنگ زده برفین باید زودتر حاضر بشه.
با این حرف غفور، برفین وا رفت و سر پایین انداخت. با خود اندیشید چه می‌شد قبل از عقد عزرائیل جانش را می‌گرفت؛ اما پا به آن خانه نمی‌گذاشت. مطمئناً اگر عزرائیل هم می‌آمد پدرش مانع می‌شد! در مخمصه‌ای نیوفتاده بود که خلاص شود، پایش گیر بود باید می‌ماند و اطاعت می‌کرد ناعلاج بود و بس!







کد:
پارت 20

برفین تمام حرصش را سر سدرا خالی کرده بود و حالا که احساس می‌کرد مقداری سبک‌تر شده هست، از کنار سدرا رد شد و وارد اتاقش شد. با ورود به اتاقش دست روی پیشانی‌اش گذاشت تا کمی از اضطرابش کم شود، روزش را با تشویش آغاز کرده بود و این اصلاً برایش خوشایند نبود.

به سمت رختخوابش رفت و روی تشک نشست و همان‌طور که نشسته بود از پنجره بزرگ اتاقش به شاخه‌های بی‌برگ درختان‌ که رویشان دانه‌های برف قرار گرفته بود چشم دوخت. فصل مورد علاقه‌اش آغاز شده بود، باز همه جا سفیدپوش شده بود و تیرگی‌ها از بین رفته بودند. جز رد پای گربه‌ها، سگ‌های ولگرد و انسان‌ها چیز دیگری مشخص نبود.

زانو‌هایش را در آ*غ*و*ش گرفت و با چشمانی اشکی، عاجزانه شروع به لعن فرستادن تقدیرش کرد. در سرزمین غم‌ها، پشت کوه‌های بلند گرفتار شده بود، گرفتار یک خانواده! خانواده‌ محدودیتی بود پایان‌ناپذیر، اگر خودش هم می‌خواست باز هم نمی‌توانست این محدودیت‌های ساخته شده را از بین ببرد. درد آن بود که باید تا آخر عمر احتیاط می‌کرد، سکوت می‌کرد و خطا نمی‌کرد، اگر پایش را کج می‌گذاشت مساوی بود با تنبیه.

چند سال پیش داستانی خوانده بود که تک‌به‌تک متن‌هایش در ذهنش حک شده بود. خوانده بود انسان گاهی به یک نقطه‌ای از زندگی می‌رسد که قصد دارد خود را از پرتگاه‌های آرزو‌هایش رها کند تا دست به گر*دن خود ببرد و‌ خودش را خفه کند تا راه ریه‌هایش بسته شود و هوا در ریه‌هایش جریان نداشته باشد. خندیده بود و با خود می‌گفت چگونه انسان می‌تواند به خودکشی فکر کند؟‌ یعنی انجام این گناه کبیره آن‌قدر راحت هست؟

حالا خودش در پرتگاهی ایستاده بود که خودکشی را آسان‌ترین کار می‌دانست و زندگی کردن را دشوار.

هق‌هقی سر داد و  سرش را محکم به زانوهایش فشرد و در ذهن فردایی را تجسم کرد که دلش را به خون آغوشته می‌کرد.





*****





"یک روز بعد"





نقره با ذوق ‌و شوق جاده‌های برفی را تماشا می‌کرد و هر لحظه‌ یک بار برمی‌گشت و به برفینی که دمغ پلک رو هم نهاده بود و نفس‌ عمیق می‌کشید، نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چگونه حال و اوضاعش را توصیف کند. دوست داشت بنشیند و برای کسی از زیبایی‌ راه و روستا‌های کنار راه‌ها حتی از انسان‌هایی که آن‌ها را می‌دید، تعریف کند؛ اما اوضاع طوری نبود که بتواند ل*ب باز کند. پدرش اخم و تخم کرده بود و مادرش زیر ل*ب مدام از روی استرس و اضطراب ذکر می‌گفت، خواهرش هم در حال و هوای خود نبود.

دل کوچکش فشرده شد؛ اما از ذوق و شوقش کاسته نشد و با چشمانی براق مات جاده‌ها شد.

بعد از چند ساعتی، غفور ماشین را جلوی در خانه فیض‌الله پارک کرد. برفین آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و با گوی‌های لرزانش به عظمت خانه یا عمارت روبه‌رویش چشم دوخت. خیلی بزرگ بود، خیلی حتی از مسجدی که در روستایشان داشتند بزرگتر به نظر می‌رسید. تا به حال خانه‌ای مجلل و لوکسی را از نزدیک ندیده، همانند قصرهای قصه‌هایش بود!

نقره سرش را به شیشه چسباند و با دهانی باز مانده گفت:

- وای خدای من، خیلی خوشگله. مثل قصر دیو توی کارتن دیو و دلبر!

نقره حرف دل برفین را به زبان آورده بود؛ اما چون هنوز سنش کم بود کسی به حرف‌های او اعتنایی نمی‌کرد.

رخشنده: ساکت شو نقره، با این ندید بدید بازی‌هات آبرومون رو نبری‌ ها! سرتم از روی شیشه بردار.

غفور دستی به سبیل‌هایش کشید، با تحکم گفت:

- زن با بچه چی‌کار داری، بذار تا وقتی که این‌جایم خوش باشه. شما هم زود بساطتون رو از ماشین جمع کنین، دیر میشه فیض‌الله زنگ زده بود، می‌گفت به عاقد زنگ زده برفین باید زودتر حاضر بشه.

با این حرف غفور، برفین وا رفت و سر پایین انداخت. با خود اندیشید چه می‌شد قبل از عقد عزرائیل جانش را می‌گرفت؛ اما پا به آن خانه نمی‌گذاشت. مطمئناً اگر عزرائیل هم می‌آمد پدرش مانع می‌شد! در مخمصه‌ای نیوفتاده بود که خلاص شود، پایش گیر بود باید می‌ماند و اطاعت می‌کرد ناعلاج بود و بس!

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 21

نقره اولین کسی بود که در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کوله‌پشتی صورتی رنگش را بر روی دوش انداخت و گره‌ی روسری‌اش را سفت‌تر کرد تا مبادا سر بخورد.
رخشنده با دیدن این حرکت نقره، پوف کلافه‌ای‌ کشید و در ماشین را باز کرد.
- پیاده بشین.
رخشنده پشت سر این حرفش در را باز کرد و پیاده شد. در ماشین را بست و خم شد با دستش ضربه‌ای به شیشه‌ی ماشین زد و به برفین اشاره کرد تا پیاده شود.
غفور نگاهی از آینه به برفین که پکر نشسته بود انداخت، پرسید:
- دخترم نمی‌خوای پیاده بشی؟
برفین با شنیدن صدای پدرش سرش را تکان داد و بعد از مکثی کوتاه از ماشین پیاده شد. به محض پیاده شدن از ماشین باد ملایمی صورتش را نوازش کرد و نفس عمیقی کشید.
سر بالا گرفت و به شکوه و عظمت عمارت مقابلش چشم دوخت‌. هنوز هم نمی‌توانست باور کند همه چیز حقیقی است و او در خیال پرسه نمی‌زد. غیرقابل قبول بود برایش، دوست داشت برگردد و پشت سرش را هم نگاه نکند ولی پدرش همچون کوه استواری بود که مانعش شده بود.
با افتادن دانه‌ی برف روی پلکش، فوراً پلک زد که برف ذوب شد. دستی به چشمش کشید و در ماشین را بست. مادرش کنارش قرار گرفت و کیفش را به دستش داد.
- خشکت نزنه برفین، زود باش دیرمون شده.
بند کیف را محکم گرفت تا از میان انگشتان سستش سر نخورد. با دست دیگر دست نقره را گرفت و پشت سر مادرش به راه افتادند.
رخشنده زنگ در را زد و منتظر پشت در ایستاد. برفین نارضا سر برگرداند و به پدرش که داشت به سویشان می‌آمد نگاهی گذرا انداخت.
ل*ب گزید و مایوس سر پایین انداخت، صدای ماهک از آیفون به گوش رسید.
- کیه؟
رخشنده با صدایی رسا جواب واد:
- باز کن ماهک.
ماهک با شنیدن صدای رخشنده سرشار از ذوق و شوق در را باز کرد، گفت:
- بفرمایید.
با باز شدن در، نقره دست خواهرش را رها کرد و اول از همه وارد باغ بزرگ جواهری‌ها شد و راه سنگ‌فرش شده را طی کرد و مقابل در طلایی رنگ خانه ایستاد، محو مجسمه‌های سنگی کنار در شد.
رخشنده زیر ل*ب فحش رکیکی نجوا کرد و همراه با غفور از در وارد باغ شدند؛ برفین نیز با شانه‌هایی خمیده و کشتی‌هایی غرق در آب و چشم‌هایی لبالب از چشم پشت سرشان حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، دلشوره‌اش بیش از قبل می‌شد و محتویات معده‌اش به هم می‌پیچید. دوست داشت همان‌جا در سرما روی برف‌های سپید بنشیند و عق بزند تا هر چیزی را که خورده هست بالا بیاورد. عمارت مجلل جواهری‌ها، برایش خرابه‌ای بیش نبود، حتی دوست نداشت از در عمارت عبور کند چه برسد به این که عروس این عمارت شود!
با آمدن کلمه‌ی عروس به ذهنش، چهره‌اش جمع شد و گره‌ی دستش دور بند کیف محکم شد.
در عمارت باز شده و اعضای عمارت شاد و خرم جلوی در برای خوش‌آمد گویی حاضر شدند.







کد:
پارت 21



نقره اولین کسی بود که در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کوله‌پشتی صورتی رنگش را بر روی دوش انداخت و  گره‌ی روسری‌اش را سفت‌تر کرد تا مبادا سر بخورد.

رخشنده با دیدن این حرکت نقره، پوف کلافه‌ای‌ کشید و در ماشین را باز کرد.

- پیاده بشین.

رخشنده پشت سر این حرفش در را باز کرد و پیاده شد. در ماشین را بست و خم شد با دستش ضربه‌ای به شیشه‌ی ماشین زد و به برفین اشاره کرد تا پیاده شود.

غفور نگاهی از آینه به برفین که پکر نشسته بود انداخت، پرسید:

- دخترم نمی‌خوای پیاده بشی؟

برفین با شنیدن صدای پدرش سرش را تکان داد و بعد از مکثی کوتاه از ماشین پیاده شد. به محض پیاده شدن از ماشین باد ملایمی صورتش را نوازش کرد و نفس عمیقی کشید.

سر بالا گرفت و به شکوه و عظمت عمارت مقابلش چشم دوخت‌.  هنوز هم نمی‌توانست باور کند همه چیز حقیقی است و او در خیال پرسه نمی‌زد. غیرقابل قبول بود برایش، دوست داشت برگردد و پشت سرش را هم نگاه نکند ولی پدرش همچون کوه استواری بود که مانعش شده بود.

با افتادن دانه‌ی برف روی پلکش، فوراً پلک زد که برف ذوب شد. دستی به چشمش کشید و در ماشین را بست. مادرش کنارش قرار گرفت و کیفش را به دستش داد.

- خشکت نزنه برفین، زود باش دیرمون شده.

بند کیف را محکم گرفت تا از میان انگشتان سستش سر نخورد. با دست دیگر دست نقره را گرفت و پشت سر مادرش به راه افتادند.

رخشنده زنگ در را زد و منتظر پشت در ایستاد. برفین نارضا سر برگرداند و به پدرش که داشت به سویشان می‌آمد نگاهی گذرا انداخت.

ل*ب گزید و مایوس سر پایین انداخت، صدای ماهک از آیفون به گوش رسید.

- کیه؟

رخشنده با صدایی رسا جواب واد:

- باز کن ماهک.

ماهک با شنیدن صدای رخشنده سرشار از ذوق و شوق در را باز کرد، گفت:

- بفرمایید.

با باز شدن در، نقره دست خواهرش را رها کرد و اول از همه وارد باغ بزرگ جواهری‌ها شد و راه سنگ‌فرش شده را طی کرد و مقابل در طلایی رنگ خانه ایستاد، محو مجسمه‌های سنگی کنار در شد.

رخشنده زیر ل*ب فحش رکیکی نجوا کرد و همراه با غفور از در وارد باغ شدند؛ برفین نیز با شانه‌هایی خمیده و کشتی‌هایی غرق در آب و چشم‌هایی لبالب از چشم پشت سرشان حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، دلشوره‌اش بیش از قبل می‌شد و محتویات معده‌اش به هم می‌پیچید. دوست داشت همان‌جا در سرما روی برف‌های سپید بنشیند و عق بزند تا هر چیزی را که خورده هست بالا بیاورد. عمارت مجلل جواهری‌ها، برایش خرابه‌ای بیش نبود، حتی دوست نداشت از در عمارت عبور کند چه برسد به این که عروس این عمارت شود!

با آمدن کلمه‌ی عروس به ذهنش، چهره‌اش جمع شد و گره‌ی دستش دور بند کیف محکم شد.

در عمارت باز شده و اعضای عمارت شاد و خرم جلوی در برای خوش‌آمد گویی حاضر شدند.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 22
برفین روی برگرداند و با چهره‌ای نارضا به پوتین‌های سیاهش چشم دوخت تا چشمش، چهره‌های خبیثشان را نبیند. از خانواده‌ی فیض‌الله متنفر بود، هیچ بدی در حقش نکرده بودند؛ اما به نظرش همین خواستگاری دلیل خوبی برای نفرت از آن‌هاست.
چگونه آن شب کذایی را فراموش می‌کرد و دست در دست اشکان می‌داد، در آن شب اگرچه اتفاق خاصی نیفتاده بود؛ اما یک خاطره‌ی تلخی بود که همیشه در کنج ذهنش ماندگار بود، هر کاری می‌کرد نمی‌توانست چهره‌ی باربد و حریص بودنش را از یاد ببرد. آه نامحسوسی کشید و با دراز شدن دست ماهک جلویش، دست از فکر کردن برداشت و با لبخند تصنعی دست سردش را در دست گرمش قرار داد و خواهرانه دست یکدیگر را فشردند. ماهک دست برفین را رها نکرد، بلکه سفت‌تر از قبل فشرد و با چهره‌ای خنثی خودش را کمی‌ به برفین نزدیک کرد و کنار گوشش به آرامی گفت:
- سلام، خوبی عروس خانم؟
برفین نگاهش را به چشمان غرق در شادی ماهک دوخت، زمزمه کرد:
- سلام، خوبم، تو چطوری؟
ماهک لبخندی زد و به جلو هلش داد، گفت:
- هی بدک نیستم، راه بیفت مامان منتظره توه.
صنم همه را به داخل خانه هدایت می‌کرد، آخرین کسی که مقابلش قرار گرفته بود برفین بود. برفین با صدای آرامی سلام داد و در حالی که سعی می‌کرد دستش را از دست ماهک بیرون بکشد، خجل سر پایین انداخت. لبخند صنم کمرنگ شد اما از بین نرفت. دستش را دراز کرد و دست برفین را فشرد. دستش را پشت کمر برفین قرار داده و او را به داخل خانه هدایت کرد، گفت:
- بفرما دخترم، خوش اومدی.
در این حین چشم‌غره‌ای به ماهک و لوس‌بازی‌هایش رفت و خودش پشت سر برفین وارد خانه شد.
وارد پذیرایی بزرگ و مجلل عمارت شدند و با راهنمایی فیض‌الله روی مبل‌ها جا خوش کردند.
- خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید.
- خوش اومدین.
با صدای اشکان برفین سر چرخاند و با دیدنش حیران ماند‌. موهای تراشیده شده‌اش، پیراهن سفید و شلوار راسته‌ی سیاهش بسیار خوشتیپش کرده بودند. چشم‌های براقش دیگر هیچ توصیفی نداشتند. چه زیبا بود مرد روبه‌رویش! چه می‌شد بدون هیچ دغدغه و خیالی زنش می‌شد؟ یعنی وجدانش رهایش می‌کرد؟
با کشیدن شدن آستین لباسش، سر برگرداند و با دیدن نقره که اشاره می‌کرد بشیند، با مکث کمی فوراً نشست.
سر پایین انداخت و به فرش دستبافت سرخ رنگ زیر پایش چشم دوخت.‌






کد:
پارت 22

برفین روی برگرداند و با چهره‌ای نارضا به پوتین‌های سیاهش چشم دوخت تا چشمش، چهره‌های خبیثشان را نبیند. از خانواده‌ی فیض‌الله متنفر بود، هیچ بدی در حقش نکرده بودند؛ اما به نظرش همین خواستگاری دلیل خوبی برای نفرت از آن‌هاست.

چگونه آن شب کذایی را فراموش می‌کرد و دست در دست اشکان می‌داد، در آن شب اگرچه اتفاق خاصی نیفتاده بود؛ اما یک خاطره‌ی تلخی بود که همیشه در کنج ذهنش ماندگار بود، هر کاری می‌کرد نمی‌توانست چهره‌ی باربد و حریص بودنش را از یاد ببرد. آه نامحسوسی کشید و با دراز شدن دست ماهک جلویش، دست از فکر کردن برداشت و با لبخند تصنعی دست سردش را در دست گرمش قرار داد و خواهرانه دست یکدیگر را فشردند. ماهک دست برفین را رها نکرد، بلکه سفت‌تر از قبل فشرد و با چهره‌ای خنثی خودش را کمی‌ به برفین نزدیک کرد و کنار گوشش به آرامی گفت:

- سلام، خوبی عروس خانم؟

برفین نگاهش را به چشمان غرق در شادی ماهک دوخت، زمزمه کرد:

- سلام، خوبم، تو چطوری؟

ماهک لبخندی زد و به جلو هلش داد، گفت:

- هی بدک نیستم، راه بیفت مامان منتظره توه.

صنم همه را به داخل خانه هدایت می‌کرد، آخرین کسی که مقابلش قرار گرفته بود برفین بود. برفین با صدای آرامی سلام داد و در حالی که سعی می‌کرد دستش را از دست ماهک بیرون بکشد، خجل سر پایین انداخت. لبخند صنم کمرنگ شد اما از بین نرفت. دستش را دراز کرد و دست برفین را فشرد. دستش را پشت کمر برفین قرار داده و او را به داخل خانه هدایت کرد، گفت:

- بفرما دخترم، خوش اومدی.

در این حین چشم‌غره‌ای به ماهک و لوس‌بازی‌هایش رفت و خودش پشت سر برفین وارد خانه شد.

وارد پذیرایی بزرگ و مجلل عمارت شدند و با راهنمایی فیض‌الله روی مبل‌ها جا خوش کردند.

- خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید.

- خوش اومدین.

با صدای اشکان برفین سر چرخاند و با دیدنش حیران ماند‌. موهای تراشیده شده‌اش، پیراهن سفید و شلوار راسته‌ی سیاهش بسیار خوشتیپش کرده بودند. چشم‌های براقش دیگر هیچ توصیفی نداشتند. چه زیبا بود مرد روبه‌رویش! چه می‌شد بدون هیچ دغدغه و خیالی زنش می‌شد؟ یعنی وجدانش رهایش می‌کرد؟

با کشیدن شدن آستین لباسش، سر برگرداند و با دیدن نقره که اشاره می‌کرد بشیند، با مکث کمی فوراً نشست.

سر پایین انداخت و به فرش دستبافت سرخ رنگ زیر پایش چشم دوخت.‌
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 23

ماهک مضطرب روی مبل تک‌نفره‌ کنار برفین نشست و با لبخند تصنعی که بر ل*ب دلشت به نیم‌رخ زیبای برفین چشم دوخت. به راحتی لغزش دست‌هایش را احساس می‌کرد، نمی‌دانست چطور برفین را با خود ببرد! به برادرش قول داده بود، باید عمل می‌کرد.
صدای پدرش و غفور که درباره‌ی مهریه‌ی حرف می‌زدند بند دلش را پاره می‌کرد و باعث می‌شد درد خفیفی زیر دلش بپیچد. محکم دسته‌ی مبل را فشرد تا کمی از درد دلش کاسته شود تا برفینی که مهر سکوت بر ل*ب‌هایش زده بود را به حرف بیاورد. مگر می‌شد؟ دختر منزوی و ساکتی بود، هر چقدر سعی می‌کرد به حرف بیاورتش، باز هم بی‌فایده بود.
کمی سمت برفین خم شد، گفت:
- لباس آوردی؟
برفین با شنیدن صدای ماهک، چشم از اشکانی که روبه‌رویش نشسته بود برداشت و سمت ماهک برگشت.
- بله؟
گویی صدای ماهک را نشنیده بود.
ماهک: اومم... میگم لباس آوردی برای خودت؟
برفین متوجه‌ی منظور ماهک شد، ل*ب زد:
- آره آوردم.
ماهک انگشتانش را درهم پیچید و در حالی سعی در مخفی کردنش اضطرابش داشت، گفت:
- اِ نظرت چیه تا زمانی که عاقد میاد بریم حاضر بشی؟
برفین سر تکان داد، گفت:
- باشه. یک لحظه... .
سمت مادرش برگشت و به مادرش که در حال صحبت با صنم بود ضربه‌ای با دستش زد.
- مامان!
رخشنده رشته‌ی کلامش را پاره کرد و با گفتن "عذر می‌خوام" از صنم روبرگرداند، چادرش را پایین کشید، با ابروهای بالا رفته با صدایی آرام ولی تند گفت:
- چیه؟
نقره که بین آن‌ها نشسته بود، سرش را عقب برد تا مادر و دختر راحت‌تر بحث کنند، چون از اخلاق گند مادرش خبر داشت، ممکن بود به لطف برفین به نقره نیز ناسزا بگوید.
برفین اشاره‌ای به ماهک کرد، ل*ب زد:
- می‌خوام با ماهک برم لباس‌هام رو عوض کنم، اجازه هست؟
مادرش از گوشه‌ی چشم به ماهک که انتظارش را می‌کشید نگاهی کرد و به کیفی که کنار پایش بود اشاره کرد و گفت:
- آره، کیف رو بردار و برو. اما لفتش ندید، صنم خانم میگه همین الان که عاقد برسه.
برفین سری تکان داد.
- باشه، نگران نباش فوراً میایم.
خم شد از دسته‌ی کیف گرفت، گفت:
- می‌تونیم بریم.
ماهک هول شد و با صاف کردن شالش از جایش برخاست و منتظر ماند برفین نیز بلند شود.
برفین کیف را برداشت و نگاهی به جمع انداخت و وقتی دیدید همه مشغول گفت‌و‌گو هستند، روی برگرداند و پشت سر ماهک راه افتاد‌. ماهک با انگشتانش گوشه‌ی شالش را به بازی گرفته و در حالی که مسیر آشپزخانه را طی می‌کردند، گفت:
- نظرت چیه باغ پشتی رو بهت نشون بدم؟
برفین اخم ریزی کرد. سوالش به نظرش مسخره بود، برای تماشای‌ عمارتشان نیامده بود، می‌خواست لباس تعویض کند.
- اومم، نه ماهک. شنیدی که مامان چی گفت باید زود حاضر بشم.
ماهک دستی به بازویش کشید، گفت:
- ا*و*ف مونده تا عاقد بیاد، فقط می‌خوام کمی با هم بیشتر آشنا بشیم، تو هم دلت کمی باز بشه. مشخصه تو هم استرس داری!
برفین کیفش را روی اپن گذاشت و به مستخدم‌هایی که در آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، نگاهی انداخت.
- نمی‌دونم ماهک، اصلاً حال و‌ حوصله‌ی چیزی رو ندارم. فکر کنم مریض شدم، نریم بیرون بهتره، چون ممکنه حالم بدتر میشه، اون‌وقت باید از مامان هزار جور حرف بشنوم.
ماهک پوفی کشید، گفت:
- می‌دونم زیاد نمی‌مونیم، نگاه کن از همین در آشپزخونه میریم بیرون و برمی‌گردیم.
برفین نگاهی به در شیشه‌ای آشپزخانه چشم‌ دوخت‌. درخت‌های بی‌برگ و بار و پوشیده از برف از داخل خانه نمایان بودند. چه می‌توانست بگوید؟ قدم زدن در زمین برفی را دوست داشت؛ ولی حس و‌ حالش را نداشت!
- ماهک نمیشه یک وقت دیگه؟ بعد از عقد میریم، خواهش می‌کنم.
با نگاه ملتمسانه برفین، دوست داشت راضی شود؛ اما مگر می‌شد؟ جواب برادرش را چه می‌داد؟ به او قول داده بود که برفین را قبل از عقد بیرون ببرد، بعد عقد که کار از کار گذشته، چه فایده‌ای داشت.
دستی روی صورتش کشید، بین دو راهی گیره کرده بود. نمی‌دانست کدام تصمیم درست و منطقی هست.
- نه، همین الان‌‌. قول میدم زود برگردیم، تو رو خدا برفین، فقط به خاطر من!
برفین آرنجش را به اپن تکیه داد و با چهره‌ای پژمرده به ماهک خیره شد. چه می‌شد بی پروا داد می‌زد نمی‌خواهد؟ چرا باید همیشه در عمل انجام شده قرار می‌رفت؟ زبان نداشت مخالفت کند؟ داشت، جرئت نداشت! با صدایی آرام ل*ب زد:
- باشه بریم.





کد:
پارت 23



ماهک مضطرب روی مبل تک‌نفره‌ کنار برفین نشست و با لبخند تصنعی که بر ل*ب دلشت به نیم‌رخ زیبای برفین چشم دوخت. به راحتی لغزش دست‌هایش را احساس می‌کرد، نمی‌دانست چطور برفین را با خود ببرد!  به برادرش قول داده بود، باید عمل می‌کرد.

صدای پدرش و غفور که درباره‌ی مهریه‌ی حرف می‌زدند بند دلش را پاره می‌کرد و باعث می‌شد درد خفیفی زیر دلش بپیچد. محکم دسته‌ی مبل را فشرد تا کمی از درد دلش کاسته شود تا برفینی که مهر سکوت بر ل*ب‌هایش زده بود را به حرف بیاورد. مگر می‌شد؟ دختر منزوی و ساکتی بود، هر چقدر سعی می‌کرد به حرف بیاورتش، باز هم بی‌فایده بود.

کمی سمت برفین خم شد، گفت:

- لباس آوردی؟

برفین با شنیدن صدای ماهک، چشم از اشکانی که روبه‌رویش نشسته بود برداشت و سمت ماهک برگشت.

- بله؟

گویی صدای ماهک را نشنیده بود.

ماهک: اومم... میگم لباس آوردی برای خودت؟

برفین متوجه‌ی منظور ماهک شد، ل*ب زد:

- آره آوردم.

ماهک انگشتانش را درهم پیچید و در حالی سعی در مخفی کردنش اضطرابش داشت، گفت:

- اِ نظرت چیه تا زمانی که عاقد میاد بریم حاضر بشی؟

برفین سر تکان داد، گفت:

- باشه. یک لحظه... .

سمت مادرش برگشت و به مادرش که در حال صحبت با صنم  بود ضربه‌ای با دستش زد.

- مامان!

رخشنده رشته‌ی کلامش را پاره کرد و با گفتن "عذر می‌خوام" از صنم روبرگرداند، چادرش را پایین کشید، با ابروهای بالا رفته با صدایی آرام ولی تند گفت:

- چیه؟

نقره که بین آن‌ها نشسته بود، سرش را عقب برد تا مادر و دختر راحت‌تر بحث کنند، چون از اخلاق گند مادرش خبر داشت، ممکن بود به لطف برفین به نقره نیز ناسزا بگوید.

برفین اشاره‌ای به ماهک کرد، ل*ب زد:

- می‌خوام با ماهک برم لباس‌هام رو عوض کنم، اجازه هست؟

مادرش از گوشه‌ی چشم به ماهک که انتظارش را می‌کشید نگاهی کرد و به کیفی که کنار پایش بود اشاره کرد و گفت:

- آره، کیف رو بردار و برو. اما لفتش ندید، صنم خانم میگه همین الان که عاقد برسه.

برفین سری تکان داد.

- باشه، نگران نباش فوراً میایم.

خم شد از دسته‌ی کیف گرفت، گفت:

- می‌تونیم بریم.

ماهک هول شد و با صاف کردن شالش از جایش برخاست و منتظر ماند برفین نیز بلند شود.

برفین کیف را برداشت و نگاهی به جمع انداخت و وقتی دیدید همه مشغول گفت‌و‌گو هستند، روی برگرداند و پشت سر ماهک راه افتاد‌. ماهک با انگشتانش گوشه‌ی شالش را به بازی گرفته و در حالی که مسیر آشپزخانه را طی می‌کردند، گفت:

- نظرت چیه باغ پشتی رو بهت نشون بدم؟

برفین اخم ریزی کرد. سوالش به نظرش مسخره بود، برای تماشای‌ عمارتشان نیامده بود، می‌خواست لباس تعویض کند.

- اومم، نه ماهک. شنیدی که مامان چی گفت باید زود حاضر بشم.

ماهک دستی به بازویش کشید، گفت:

- ا*و*ف مونده تا عاقد بیاد، فقط می‌خوام کمی با هم بیشتر آشنا بشیم، تو هم دلت کمی باز بشه. مشخصه تو هم استرس داری!

برفین کیفش را روی اپن گذاشت و به مستخدم‌هایی که در آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، نگاهی انداخت.

- نمی‌دونم ماهک، اصلاً حال و‌ حوصله‌ی چیزی رو ندارم. فکر کنم مریض شدم، نریم بیرون بهتره، چون ممکنه حالم بدتر میشه، اون‌وقت باید از مامان هزار جور حرف بشنوم.

ماهک پوفی کشید، گفت:

- می‌دونم زیاد نمی‌مونیم، نگاه کن از همین در آشپزخونه میریم بیرون و برمی‌گردیم.

برفین نگاهی به در شیشه‌ای آشپزخانه چشم‌ دوخت‌. درخت‌های بی‌برگ و بار و پوشیده از برف از داخل خانه نمایان بودند. چه می‌توانست بگوید؟ قدم زدن در زمین برفی را دوست داشت؛ ولی حس و‌ حالش را نداشت!

- ماهک نمیشه یک وقت دیگه؟ بعد از عقد میریم، خواهش می‌کنم.

با نگاه ملتمسانه برفین، دوست داشت راضی شود؛ اما مگر می‌شد؟ جواب برادرش را چه می‌داد؟ به او قول داده بود که برفین را قبل از عقد بیرون ببرد، بعد عقد که کار از کار گذشته، چه فایده‌ای داشت.

دستی روی صورتش کشید، بین دو راهی گیره کرده بود. نمی‌دانست کدام تصمیم درست و منطقی هست.

- نه، همین الان‌‌. قول میدم زود برگردیم، تو رو خدا برفین، فقط به خاطر من!

برفین آرنجش را به اپن تکیه داد و با چهره‌ای پژمرده به ماهک خیره شد. چه می‌شد بی پروا داد می‌زد نمی‌خواهد؟ چرا باید همیشه در عمل انجام شده قرار می‌رفت؟ زبان نداشت مخالفت کند؟ داشت، جرئت نداشت! با صدایی آرام ل*ب زد:

- باشه بریم.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 24
دستش اسیر دستان سرد ماهک شد و‌ تنش پشت سر ماهک کشیده شد. از حرکت غیره‌منتظره‌ی ماهک شوکه شد و اخم غلیظی کرد. خواست ل*ب باز کند و دستش را از دست او بیرون‌ بکشد؛ ولی باز هم سکوت را جایز دانست. ماهک در را باز کرد و دمپایی‌ای را جلوی پای برفین گذاشت، گفت:
- بپوش.
برفین دستش را جنباند‌ و از دست ماهک بیرون کشید، زمزمه کرد:
- دستم درد گرفت‌.
حرص در صدایش هویدا بود؛ اما گوش‌های ماهک کر شده بود و تنها چیزی را که می‌شنید صدای تپش قلبش بود. مردمک‌هایش نیز در حال چرخیدن به این‌سو و آن‌سو بود، انگار منتظر یک شخص مهمی بود. برفین دمپایی‌های پلاستیکی را پوشید و به رخسار رنگ پریده ماهک نگاهی انداخت و شکاک شد. نسبت به رفتار‌های ماهک اصلاً حس خوبی نداشت، متشنج بود و مدام انگشتان دستش را درهم می‌پیچید و اطراف را می‌کاوید.
- پوشیدم، می‌تونیم بریم.
ماهک لبخندی زد تا ظاهرش را حفظ کند تا برفین به ماجرا پی نبرد.
- باشه، باشه.
دستش را پشت برفین گذاشت و او را به حیاط هدایت کرد و خودش نیز پشت سر برفین از در خارج شد و یکی از مستخدم‌ها را صدا زد:
- زیبا!
مستخدم سر برگرداند و با دیدن ماهک فورا دست از کار کشید، گفت:
- بله خانم؟
ماهک سر چرخاند و به برفین که با اخم‌هایی غلیظ داشت با دقت نگاهش می‌کرد، نگاهی کرد و با صدایی بسیار آرام رو به زیبا گفت:
- می‌تونی زنگ بزنی!
برفین صدایش را شنید اما حرفش برای او مبهم بود، نمی‌دانست دارند راجع به چه موضوعی حرف می‌زنند، پس بی‌خیال شد و به تابی که در وسط درختان قرار داشت نگاه کرد.
ماهک در آشپزخانه را بست و دستی به لباس‌‌هایش کشید.
- مشکلی هست؟
ماهک با شنیدن صدای برفین دلش هری ریخت و دستی به پیشانی‌ عرق کرده‌اش کشید.
- نه، نه. بیا، بیا بریم آبشاری که وسط حیاط قرار دارد رو بهت نشون بدم.
- چی؟ آبشار؟
ماهک سری تکان داد، تاکیدی کرد:
- آره آبشار، خیلی زیباست برفین مخصوصاً در زمستان هم زیباتر میشه، آب آبشار یخ زده و به شکل عجیبی دراومده.
برفین مدهوش از شنیدن نام آبشار مردمک‌هایش را در حدقه چرخاند، پرسید:
- کجاست؟
- پشت سرم بیا!








کد:
پارت 24

دستش اسیر دستان سرد ماهک شد و‌ تنش پشت سر ماهک کشیده شد. از حرکت غیره‌منتظره‌ی ماهک شوکه شد و اخم غلیظی کرد. خواست ل*ب باز کند و دستش را از دست او بیرون‌ بکشد؛ ولی باز هم سکوت را جایز دانست. ماهک در را باز کرد و دمپایی‌ای را جلوی پای برفین گذاشت، گفت:

- بپوش.

برفین دستش را جنباند‌ و از دست ماهک بیرون کشید، زمزمه کرد:

- دستم درد گرفت‌.

حرص در صدایش هویدا بود؛ اما گوش‌های ماهک کر شده بود و تنها چیزی را که می‌شنید صدای تپش قلبش بود. مردمک‌هایش نیز در حال چرخیدن به این‌سو و آن‌سو بود، انگار منتظر یک شخص مهمی بود. برفین دمپایی‌های پلاستیکی را پوشید و به رخسار رنگ پریده ماهک نگاهی انداخت و شکاک شد. نسبت به رفتار‌های ماهک اصلاً حس خوبی نداشت، متشنج بود و مدام انگشتان دستش را درهم می‌پیچید و اطراف را می‌کاوید.

- پوشیدم، می‌تونیم بریم.

ماهک لبخندی زد تا ظاهرش را حفظ کند تا برفین به ماجرا پی نبرد.

- باشه، باشه.

دستش را پشت برفین گذاشت و او را به حیاط هدایت کرد و خودش نیز پشت سر برفین از در خارج شد و یکی از مستخدم‌ها را صدا زد:

- زیبا!

مستخدم سر برگرداند و با دیدن ماهک فورا دست از کار کشید، گفت:

- بله خانم؟

ماهک سر چرخاند و به برفین که با اخم‌هایی غلیظ داشت با دقت نگاهش می‌کرد، نگاهی کرد و با صدایی بسیار آرام رو به زیبا گفت:

- می‌تونی زنگ بزنی!

برفین صدایش را شنید اما حرفش برای او مبهم بود، نمی‌دانست دارند راجع به چه موضوعی حرف می‌زنند، پس بی‌خیال شد و به تابی که در وسط درختان قرار داشت نگاه کرد.

ماهک در آشپزخانه را بست و دستی به لباس‌‌هایش کشید.

- مشکلی هست؟

ماهک با شنیدن صدای برفین دلش هری ریخت و دستی به پیشانی‌ عرق کرده‌اش کشید.

- نه، نه. بیا، بیا بریم آبشاری که وسط حیاط قرار دارد رو بهت نشون بدم.

- چی؟ آبشار؟

ماهک سری تکان داد، تاکیدی کرد:

- آره آبشار، خیلی زیباست برفین مخصوصاً در زمستان هم زیباتر میشه، آب آبشار یخ زده و به شکل عجیبی دراومده.

برفین مدهوش از شنیدن نام آبشار مردمک‌هایش را در حدقه چرخاند، پرسید:

- کجاست؟

- پشت سرم بیا!
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 25

پشت سر ماهک راه افتاد و با نگاهی‌ جستجوگر اطراف را از نظر گذراند. باغ بزرگ و پوشیده از برگ با درختان سر به فلک کشیده برایش جالب و عجیب به نظر می‌رسید. آلاچیقی که وسط باغ قرار داشت، بیشتر توجه‌اش را به خود جلب کرده بود، مخصوصاً آدم برفی که درست شده‌ی کنارش. احساس می‌کرد پا به جنگلی گذاشته هست که در رویاهایش به دنبالش می‌گشت، جنگل نبود؛ ولی باغ وسیعی بود که سر و‌ ته‌اش پیدا نبود. تا چشم می‌دید همه جا سفید بود و پر از درخت، زیبا بود همانند رویاهایش.
برفین لبخند دلنشینی زد و در حالی که پشت سر ماهک حرکت می‌کرد، گفت:
- این‌جا خیلی زیباست! متعلق به شماست؟
ماهک با حواس‌پرتی جواب داد:
- آره.
ماهک با رسیدن به استخر یخ زده ایستاد و به خاطر سوز هوا دستانش را در ب*غ*ل گرفت.
برفین نیز کنارش ایستاد و مولع به آب یخ‌زده‌ی استخر چشم‌ دوخت.
- آبشار کو؟
ماهک سر برگرداند و با دیدن شخصی که منتظرش بود، فوراً سمت برفین چرخید تا حواسش را پرت کند.
- ها؟
برفین سر خم کرده و تصویر خودش را از آب یخ زده تماشا کرد، گفت:
- آبشار، می‌گفتی یه آبشار زیبا توی حیاطتون هست، کجاست پس؟
ماهک ل*ب زیرینش را به دندان کشید و با نزدیک شدن باربد، بازوی‌های برفین را سفت و محکم چسبید که برفین ترسیده هینی کشید و با چشمان گشاد شده به ماهک خیره شد.
- چی کار می‌کنی ماهک؟ کم مونده بود بیفتم.
ماهک به خاطر هراسی که داشت نفس‌نفس می‌زد، صدای پوتین‌های باربد روی برف‌ها نقشه‌اش را نقش برآب کرد. برفین با شنیدن صدای کفش، با دستانش دستان ماهک را با خشم کنار زد و با برگرداندن سرش خشک‌زده ماند. باربد درست پشت سرش ایستاده بود، یعنی در یک قدمی‌اش!
با دیدنش دهانش نیمه‌باز ماند و تمام تنش سست شد، حتی رمق نداشت د*ه*ان باز مانده‌اش را ببندد. باربد لبخند خبیثی بر روی ل*ب دلشت و از چشمانش هویدا بود که نقشه‌ی پلیدی در ذهن دارد و همان‌طور هم بود‌.
برفین دستان ماهک را به آرامی فشرد و زمزمه کرد:
- تو؟
ماهک دل‌نگران به نیم‌رخ برفین چشم دوخت و با چشمانی که اشک در آن‌ها غوطه‌ور بود، نالید:
- معذرت می‌خوام برفین!
پشت سر حرفش باربد قدمی دیگری به برفین نزدیک شد که برفین جیغ بلندی کشید؛ ولی با قرار گرفتن دستان زمخت باربد روی دهانش صدایش در گلو خفه شد و با کشیدن نفس عمیقی چشمان اشکی‌اش بسته شد. داروی بیهوشی روی دستمال کار خودش را کرد، برفین را به عالم بیهوشی فراخواند و تن سردش را در جهان فانی تنها گذاشت‌. سنگینی تن برفین روی ماهک بود و به زور تحمل می‌کرد تا نلرزد و تعادلش را از دست ندهد.
- بیهوش شد باربد، زود باش ببرتش تا کسی نیومده!
باربد نگاهی به قطره‌های اشک روی صورت ماهک انداخت، با تحکم گفت:
- مبادا گریه کنی ماهک، مبادا! این رفتار‌های تو همه چیز رو لو میده نباید بذاری کسی از این ماجرا باخبر بشه!
ماهک خشمگین روی برگرداند، توپید:
- بس کن باربد! فقط به خاطر تو این کار رو با اشکان و مامان و بابا کردم، خدا شاهده ارزشش رو نداشت، آبرومون میره!
باربد تن لاغر و یخ‌زده‌ی برفین را از میان دستان ماهک بیرون کشید و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند، با صدایی رسا فریاد زد:
- بسه ماهک! از کدوم آبرو داری حرف می‌زنی؟ هیچ‌کسی از هیچ‌چیزی با خبر نمیشه، بین من و تو می‌مونه، تو نه چیزی دیدی، نه خبر داری! میشینی یه گوشه و مثل بچه آدم سکوت می‌کنی تا این ماجرا با خیر و خوشی تموم میشه. نباید از این ماجرا به کسی چیزی بگی ماهک، باشه؟ قول میدی؟
ماهک با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد، گفت:
- نمیگم، به خاطر تو به کسی چیزی نمیگم. تو هم برو دیگه برنگرد، نباید اشکان بفهمه وگرنه تو روی من نگاهم نمی‌کنه.
نگاهی کوتاه به چهره‌ی خنثی باربد انداخت، افزود:
- ببین تا چه اندازه دوستت داشتم که حاضر شدم به خاطر تو قید داداش اشکان رو بزنم؛ ولی یادت نره بهم مدیونی باید جبران کنی‌ و من رو هم از این‌جا ببری!
باربد دستی روی سرش کشید و در حالی که برفین را روی یکی از دستانش نگه داشته بود، ماهک را با دست دیگرش در آ*غ*و*ش کشید و ب*وسه‌ای روی موهایش نشاند، نجوا کرد:
- خلاصت می‌کنم، صبور باش! نمی‌ذارم فیض‌الله سیاه‌بختت کنه خواهری.
ماهک چنگی به پیراهنش زد، پرسید:
- میای دنبالم؟
باربد: میام. قول میدم.
در اوج غم، ل*ب‌های ماهک کش آمدند و لبخند ریزی روی ل*ب‌هایش نقش بست‌. امید را در میان ناامیدی دوست داشت، مثل دانه‌های سفید برف که آلودگی‌های شهر را از بین می‌برد، مثل سبزه‌ای که از میان خاک‌ تیره جوانه می‌زد و رشد می‌کرد‌. امید داشتن زیبا بود، خیلی زیبا!






#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان

کد:
پارت 25



پشت سر ماهک راه افتاد و با نگاهی‌ جستجوگر اطراف را از نظر گذراند. باغ بزرگ و پوشیده از برگ با درختان سر به فلک کشیده برایش جالب و عجیب به نظر می‌رسید. آلاچیقی که وسط باغ قرار داشت، بیشتر توجه‌اش را به خود جلب کرده بود، مخصوصاً آدم برفی که درست شده‌ی کنارش. احساس می‌کرد پا به جنگلی گذاشته هست که در رویاهایش به دنبالش می‌گشت، جنگل نبود؛ ولی باغ وسیعی بود که سر و‌ ته‌اش پیدا نبود. تا چشم می‌دید همه جا سفید بود و پر از درخت، زیبا بود همانند رویاهایش.

برفین لبخند دلنشینی زد و در حالی که پشت سر ماهک حرکت می‌کرد، گفت:

- این‌جا خیلی زیباست! متعلق به شماست؟

ماهک با حواس‌پرتی جواب داد:

- آره.

ماهک با رسیدن به استخر یخ زده ایستاد و به خاطر سوز هوا دستانش را در ب*غ*ل گرفت.

برفین نیز کنارش ایستاد و مولع به آب یخ‌زده‌ی استخر چشم‌ دوخت.

- آبشار کو؟

ماهک سر برگرداند و با دیدن شخصی که منتظرش بود، فوراً سمت برفین چرخید تا حواسش را پرت کند.

- ها؟

برفین سر خم کرده و تصویر خودش را از آب یخ زده تماشا کرد، گفت:

- آبشار، می‌گفتی یه آبشار زیبا توی حیاطتون هست، کجاست پس؟

ماهک ل*ب زیرینش را به دندان کشید و با نزدیک شدن باربد، بازوی‌های برفین را سفت و محکم چسبید که برفین ترسیده هینی کشید و با چشمان گشاد شده به ماهک خیره شد.

- چی کار می‌کنی ماهک؟ کم مونده بود بیفتم.

ماهک به خاطر هراسی که داشت نفس‌نفس می‌زد، صدای پوتین‌های باربد روی برف‌ها نقشه‌اش را نقش برآب کرد. برفین با شنیدن صدای کفش، با دستانش دستان ماهک را با خشم کنار زد و با برگرداندن سرش خشک‌زده ماند. باربد درست پشت سرش ایستاده بود، یعنی در یک قدمی‌اش!

با دیدنش دهانش نیمه‌باز ماند و تمام تنش سست شد، حتی رمق نداشت د*ه*ان باز مانده‌اش را ببندد. باربد لبخند خبیثی بر روی ل*ب دلشت و از چشمانش هویدا بود که نقشه‌ی پلیدی در ذهن دارد و همان‌طور هم بود‌.

برفین دستان ماهک را به آرامی فشرد و زمزمه کرد:

- تو؟

ماهک دل‌نگران به نیم‌رخ برفین چشم دوخت و با چشمانی که اشک در آن‌ها غوطه‌ور بود، نالید:

- معذرت می‌خوام برفین!

پشت سر حرفش باربد قدمی دیگری به برفین نزدیک شد که برفین جیغ بلندی کشید؛ ولی با قرار گرفتن دستان زمخت باربد روی دهانش صدایش در گلو خفه شد و با کشیدن نفس عمیقی چشمان اشکی‌اش بسته شد. داروی بیهوشی روی دستمال کار خودش را کرد، برفین را به عالم بیهوشی فراخواند و تن سردش را در جهان فانی تنها گذاشت‌. سنگینی تن برفین روی ماهک بود و به زور تحمل می‌کرد تا نلرزد و تعادلش را از دست ندهد.

- بیهوش شد باربد، زود باش ببرتش تا کسی نیومده!

باربد نگاهی به قطره‌های اشک روی صورت ماهک انداخت، با تحکم گفت:

- مبادا گریه کنی ماهک، مبادا! این رفتار‌های تو همه چیز رو لو میده نباید بذاری کسی از این ماجرا باخبر بشه!

ماهک خشمگین روی برگرداند، توپید:

- بس کن باربد! فقط به خاطر تو این کار رو با اشکان و مامان و بابا کردم، خدا شاهده ارزشش رو نداشت، آبرومون میره!

باربد تن لاغر و یخ‌زده‌ی برفین را از میان دستان ماهک بیرون کشید و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند، با صدایی رسا فریاد زد:

- بسه ماهک! از کدوم آبرو داری حرف می‌زنی؟ هیچ‌کسی از هیچ‌چیزی با خبر نمیشه، بین من و تو می‌مونه، تو نه چیزی دیدی، نه خبر داری! میشینی یه گوشه و مثل بچه آدم سکوت می‌کنی تا این ماجرا با خیر و خوشی تموم میشه. نباید از این ماجرا به کسی چیزی بگی ماهک، باشه؟ قول میدی؟

ماهک با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد، گفت:

- نمیگم، به خاطر تو به کسی چیزی نمیگم. تو هم برو دیگه برنگرد، نباید اشکان بفهمه وگرنه تو روی من نگاهم نمی‌کنه.

نگاهی کوتاه به چهره‌ی خنثی باربد انداخت، افزود:

- ببین تا چه اندازه دوستت داشتم که حاضر شدم به خاطر تو قید داداش اشکان رو بزنم؛ ولی یادت نره بهم مدیونی باید جبران کنی‌ و من رو هم از این‌جا ببری!

باربد دستی روی سرش کشید و در حالی که برفین را روی یکی از دستانش نگه داشته بود، ماهک را با دست دیگرش در آ*غ*و*ش کشید و ب*وسه‌ای روی موهایش نشاند، نجوا کرد:

- خلاصت می‌کنم، صبور باش! نمی‌ذارم فیض‌الله سیاه‌بختت کنه خواهری.

ماهک چنگی به پیراهنش زد، پرسید:

- میای دنبالم؟

باربد: میام. قول میدم.

در اوج غم، ل*ب‌های ماهک کش آمدند و لبخند ریزی روی ل*ب‌هایش نقش بست‌. امید را در میان ناامیدی دوست داشت، مثل دانه‌های سفید برف که آلودگی‌های شهر را از بین می‌برد، مثل سبزه‌ای که از میان خاک‌ تیره جوانه می‌زد و رشد می‌کرد‌. امید داشتن زیبا بود، خیلی زیبا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 26
پیراهن باربد را رها کرد و با چشمان اشکی دور شدنش را تماشا کرد تا این‌که محو شد و مجدداً عذاب وجدانی یقه‌اش که را گرفت که به او اجازه نداده بود شب تا صبح را پلک روی هم بگذارد. تلخ خندید و با شنیدن صدای مادرش، ل*ب زیرینش را گزید و مغموم سر برگرداند.
صنم از داخل آشپزخانه صدایش را روی سرش گذاشته بود و پیاپی داد می‌زد:
- ماهک؟ ماهک؟ کجایی تو دختر؟
ماهک دستی به صورتش کشید تا صنم پی نبرد که گریه کرده است. شال روی سرش را درست کرد و با قدم‌هایی سریع خود را به در پشتی آشپزخانه رساند.
- مامان.
صنم با اخمی غلیظ در چارچوب درب آشپزخانه ایستاده بود و حق به جانب نگاهش می‌کرد.
- مامان و درد. کجایی تو؟ چرا صدات می‌زنم جواب نمیدی؟
ماهک دستپاچه دمپایی‌ها را جلوی در شیشه‌ای آشپزخانه درآورد، گفت:
- باغ پشتی بودم، خب صدات رو نشنیدم رفته بودم یک سر به کفتر‌ها بزنم، صیح یادم رفته بود که براشون دانه بریزم.
صنم را از جلوی در کنار زد و وارد آشپزخانه شد.
صنم: پس برفین کجاست؟‌ مگه با خودت نبردی لباس تعویض کنه؟
ماهک شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که از روی استرس معده‌اش به هم می‌پچید، خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد و دلمه‌ای را از داخل ظرف برداشت، گفت:
- خب تو‌ اتاق منه، داره لباس‌هاش رو عوض می‌کنه، گفتم تا وقتی اون حاضر میشه من هم یک‌سری‌‌‌... ‌.
با کوبیدن شدن دست صنم روی شانه‌اش، ماهک هینی کشید و ساکت شد. صنم با چهره‌ای سرخ شده، با دستش ماهک را به میز غذاخوری چسباند، غرید:
- دختر خفه‌ات می‌کنم، نیست، همه جا رو دنبالش گشتم. کجا بردیش؟
دست روی دست مادرش گذاشت، گفت:
- چی داری میگی مامان؟ یعنی چی که نیست؟
صنم از روی عصبانیت ماهک را رها کرد، گفت:
- برو گشو ماهک، برو ببین کجاست. وای به حالت نباشه، هر چی بشه از چشم تو می‌بینم!
دلش هری ریخت و با قلبی که تند می‌تپید دلمه‌ی توی دستش را روی میز قرار داد و با دستانی چرکین از آشپزخانه خارج شد.


#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان







کد:
پارت 26

پیراهن باربد را رها کرد و با چشمان اشکی دور شدنش را تماشا کرد تا این‌که محو شد و مجدداً عذاب وجدانی یقه‌اش که را گرفت که به او اجازه نداده بود شب تا صبح را پلک روی هم بگذارد. تلخ خندید و با شنیدن صدای مادرش، ل*ب زیرینش را گزید و مغموم سر برگرداند.

صنم از داخل آشپزخانه صدایش را روی سرش گذاشته بود و پیاپی داد می‌زد:

- ماهک؟ ماهک؟ کجایی تو دختر؟

ماهک دستی به صورتش کشید تا صنم پی نبرد که گریه کرده است. شال روی سرش را درست کرد و با قدم‌هایی سریع خود را به در پشتی آشپزخانه رساند.

- مامان.

صنم با اخمی غلیظ در چارچوب درب آشپزخانه ایستاده بود و حق به جانب نگاهش می‌کرد.

- مامان و درد. کجایی تو؟ چرا صدات می‌زنم جواب نمیدی؟

ماهک دستپاچه دمپایی‌ها را جلوی در شیشه‌ای آشپزخانه درآورد، گفت:

- باغ پشتی بودم، خب صدات رو نشنیدم رفته بودم یک سر به کفتر‌ها بزنم، صیح یادم رفته بود که براشون دانه بریزم.

صنم را از جلوی در کنار زد و وارد آشپزخانه شد.

صنم: پس برفین کجاست؟‌ مگه با خودت نبردی لباس تعویض کنه؟

ماهک شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که از روی استرس معده‌اش به هم می‌پچید، خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد و  دلمه‌ای را از داخل ظرف برداشت، گفت:

- خب تو‌ اتاق منه، داره لباس‌هاش رو عوض می‌کنه، گفتم تا وقتی اون حاضر میشه من هم یک‌سری‌‌‌... ‌.

با کوبیدن شدن دست صنم روی شانه‌اش، ماهک هینی کشید و ساکت شد. صنم با چهره‌ای سرخ شده، با دستش ماهک را به میز غذاخوری چسباند، غرید:

- دختر خفه‌ات می‌کنم، نیست، همه جا رو دنبالش گشتم. کجا بردیش؟

دست روی دست مادرش گذاشت، گفت:

- چی داری میگی مامان؟ یعنی چی که نیست؟

صنم از روی عصبانیت ماهک را رها کرد، گفت:

- برو گشو ماهک، برو ببین کجاست. وای به حالت نباشه، هر چی بشه از چشم تو می‌بینم!

دلش هری ریخت و با قلبی که تند می‌تپید دلمه‌ی توی دستش را روی میز قرار داد و با دستانی چرکین از آشپزخانه خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 27

پله‌های پیچ‌خورده را هراسان، با قلبی تپنده طی کرد؛ اما مگر می‌توانست لغزش دستانش را کنترل کند؟ بی‌فایده بود، هر چقدر سعی داشت خود را به کوچه علی چپ بزند، اثری نداشت!
در راهرو متزلزل کنار در اتاقش نشسته و پاهایش را در شکم جمع کرد‌. سر روی زانو‌هایش گذاشت و با چهره‌ای پژمرده به فرش‌ زیر پایش خیره شد. اگر می‌فهمیدند کار اوست، مادرش بیچاره‌اش می‌کرد و برادرش از او دلسرد می‌شد. تنها چاره‌اش این بود که وانمود کند بی‌خبر است، بی‌خبر از همه جا! چی‌کار می‌توانست کند؟ هیچ! هیچ! هیچ! بی‌عقل نبود، اگر مجدداً به چند روز پیش برمی‌گشتند و باربد چنین درخواستی از او داشت، هرگز جواب رد نمی‌داد، می‌پذیرفت! همان‌طور که پذیرفته بود!
نعره و شیون مادر برفین گوشش را آزار می‌داد، انگار روی اعصاب‌هایش رژه می‌رفت. دستانش را روی گوش‌هایش را قرار داد و در حالی که اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریخت، پلک بست.
رخشنده به این‌سو و آن‌سو می‌رفت در حالی که مدام صورتش را چنگ می‌زد، با صدایی رسا برفین را نفرین می‌کرد.
- یعنی چی که نیست؟ اون نمی‌تونه جایی بره، یعنی جایی رو نمی‌شناسه که بره. اشکان پسرم یک نگاهی به این اطراف بنداز، باز هم اتاق‌ها رو بگرد چطور می‌تونه رفته باشه؟ همه‌امون تو هال هستیم، کسی از در خارج نشده!
اشکان آشفته حال دستی لای موهایش کشید، گفت:
- باشه خاله، داد و بیداد راه نندازید خودم پیداش می‌کنم.
فیض‌الله کنار عاقد نشسته بود و با اخم‌هایی درهم جو نابسامان را تماشا می‌کرد.
- دوربین‌ها رو چک کن پسرم.
در همین حین غفور با چهره‌ای قرمز شده از در خانه وارد شد، گفت:
- کل حیاط رو گشتم خبری ازش نبود!
از روی خشم رگ گ*ردنش باد کرده بود و دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش جاری می‌شدند، در هوای سرد زمستان، تنش کوره‌‌ای د*اغ و سرش در حال انفجار بود!
- این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد خدایا؟!
صنم حرفش را زد و روی کاناپه نشست، پا روی پا انداخت. اشکان به طرف اتاق نگهبانی حرکت کرد و غفور با قساوت غرید:
- خدا شاهده اگر پیداش کنم، پوستش رو می‌کنم!
کنار فیض‌الله نشست، با شرمندگی نالید:
- خیلی عذر می‌خوام فیض‌الله، ای کاش بجای این آبروریزی زمین د*ه*ان باز می‌کرد... .
فیض‌الله مانعش شد، گفت:
- مرد حسابی چقدر عجولی تو، صبر کن، هنوو اتفاقی نیفتاده که، شاید دختر بیچاره هول کرده رفته بیرون هوا بخوره، فوراً نفوس بد نزن!
غفور با حرف فیض‌الله چهره‌اش درهم شد و رو برگرداند. خودش بهتر از هر کسی می‌دانست که برفین به این وصلت راضی نیست؛ اما به فکرش هم خطور نمی‌کرد که فرار کند، دخترش را می‌شناخت همچین دل و جرئتی نداشت، کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود؛ اما مانده بود چگونه این را به فیض‌الله بگوید! دستی به ريشش کشید و با سری خمیده سکوت کرد.
رخشنده با دیدن حال و روز غفور چادرش را روی صورتش کشید.
- صنم خانم مگه با ماهک نرفتند؟ پس چطور رفته که ماهک ندیده؟
صنم چشم‌غره‌ای به رخشنده رفت، توپید:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم! خواهشاً کشش نده رخشند همین‌طوریش هم دارم دق می‌کنم.
رخشنده لال شد و صنم زیر ل*ب طوری که به گوش رخشنده نرسید، نجوا کرد:
- ببین چطور کاممون رو تلخ کردند!
دیگر نه رخشنده، غفور برایش اهمیت نداشت، نه اشکان! تنها چیزی که می‌خواست خروج آن‌ها از خانه‌اش بود، از اول هم به این وصلت راضی نبود، اما نمی‌دانست چگونه اجازه داد که پسر دست گلش اسیر یک دختر روستایی و عقب‌مانده شود! با خود می‌اندیشید اصلاً چطور شد که فیض‌الله یک مستخدم را به عنوان عروسش قبول کرد؟ مگر نمی‌گفتند باید عروسشان با اصل و نسب باشد، پس چه شد وعده‌های دروغین شوهرش؟ صنم آه جگرسوزی کشید و با خشم به فیض‌الله که بی‌خیال سرگرم صحبت با عاقد بود، خیره شد.


#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان






کد:
پارت 27



پله‌های پیچ‌خورده را هراسان، با قلبی تپنده طی کرد؛ اما مگر می‌توانست لغزش دستانش را کنترل کند؟ بی‌فایده بود، هر چقدر سعی داشت خود را به کوچه علی چپ بزند، اثری نداشت!

در راهرو متزلزل کنار در اتاقش نشسته و پاهایش را در شکم جمع کرد‌. سر روی زانو‌هایش گذاشت و با چهره‌ای پژمرده به فرش‌ زیر پایش خیره شد. اگر می‌فهمیدند کار اوست، مادرش بیچاره‌اش می‌کرد و برادرش از او دلسرد می‌شد. تنها چاره‌اش این بود که وانمود کند بی‌خبر است، بی‌خبر از همه جا! چی‌کار می‌توانست کند؟ هیچ! هیچ! هیچ! بی‌عقل نبود، اگر مجدداً به چند روز پیش برمی‌گشتند و باربد چنین درخواستی از او داشت، هرگز جواب رد نمی‌داد، می‌پذیرفت! همان‌طور که پذیرفته بود!

نعره و شیون مادر برفین گوشش را آزار می‌داد، انگار روی اعصاب‌هایش رژه می‌رفت. دستانش را روی گوش‌هایش را قرار داد و در حالی که اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریخت، پلک بست.

رخشنده به این‌سو و آن‌سو می‌رفت در حالی که مدام صورتش را چنگ می‌زد، با صدایی رسا برفین را نفرین می‌کرد.

- یعنی چی که نیست؟ اون نمی‌تونه جایی بره، یعنی جایی رو نمی‌شناسه که بره. اشکان پسرم یک نگاهی به این اطراف بنداز، باز هم اتاق‌ها رو بگرد چطور می‌تونه رفته باشه؟ همه‌امون تو هال هستیم، کسی از در خارج نشده!

اشکان آشفته حال دستی لای موهایش کشید، گفت:

- باشه خاله، داد و بیداد راه نندازید خودم پیداش می‌کنم.

فیض‌الله کنار عاقد نشسته بود و با اخم‌هایی درهم جو نابسامان را تماشا می‌کرد.

- دوربین‌ها رو چک کن پسرم.

در همین حین غفور با چهره‌ای قرمز شده از در خانه وارد شد، گفت:

- کل حیاط رو گشتم خبری ازش نبود!

از روی خشم رگ گ*ردنش باد کرده بود و دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش جاری می‌شدند، در هوای سرد زمستان، تنش کوره‌‌ای د*اغ و سرش در حال انفجار بود!

- این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد خدایا؟!

صنم حرفش را زد و روی کاناپه نشست، پا روی پا انداخت. اشکان به طرف اتاق نگهبانی حرکت کرد و غفور با قساوت غرید:

- خدا شاهده اگر پیداش کنم، پوستش رو می‌کنم!

کنار فیض‌الله نشست، با شرمندگی نالید:

- خیلی عذر می‌خوام فیض‌الله، ای کاش بجای این آبروریزی زمین د*ه*ان باز می‌کرد... .

فیض‌الله مانعش شد، گفت:

- مرد حسابی چقدر عجولی تو، صبر کن، هنوو اتفاقی نیفتاده که، شاید دختر بیچاره هول کرده رفته بیرون هوا بخوره، فوراً نفوس بد نزن!

غفور با حرف فیض‌الله چهره‌اش درهم شد و رو برگرداند. خودش بهتر از هر کسی می‌دانست که برفین به این وصلت راضی نیست؛ اما به فکرش هم خطور نمی‌کرد که فرار کند، دخترش را می‌شناخت همچین دل و جرئتی نداشت، کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود؛ اما مانده بود چگونه این را به فیض‌الله بگوید! دستی به ريشش کشید و با سری خمیده سکوت کرد.

رخشنده با دیدن حال و روز غفور چادرش را روی صورتش کشید.

- صنم خانم مگه با ماهک نرفتند؟ پس چطور رفته که ماهک ندیده؟

صنم چشم‌غره‌ای به رخشنده رفت، توپید:

- نمی‌دونم، نمی‌دونم! خواهشاً کشش نده رخشند همین‌طوریش هم دارم دق می‌کنم.

رخشنده لال شد و صنم زیر ل*ب طوری که به گوش رخشنده نرسید، نجوا کرد:

- ببین چطور کاممون رو تلخ کردند!

دیگر نه رخشنده، غفور برایش اهمیت نداشت، نه اشکان! تنها چیزی که می‌خواست خروج آن‌ها از خانه‌اش بود، از اول هم به این وصلت راضی نبود، اما نمی‌دانست چگونه اجازه داد که پسر دست گلش اسیر یک دختر روستایی و عقب‌مانده شود! با خود می‌اندیشید اصلاً چطور شد که فیض‌الله یک مستخدم را به عنوان عروسش قبول کرد؟ مگر نمی‌گفتند باید عروسشان با اصل و نسب باشد، پس چه شد وعده‌های دروغین شوهرش؟ صنم آه جگرسوزی کشید و با خشم به فیض‌الله که بی‌خیال سرگرم صحبت با عاقد بود، خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا