خلاصه: زندگیام همانند کلاویههای پیانو بود، دو رنگ داشت، سیاه و سفید. بخشی از زندگیام با رنگ سیاه آمیخته شده بود، سیاه بود اما دوستش داشتم، انگار من ساز میزدم و زندگی میرقصید.
باب دیگر زندگیام سفید بود، رنگش دوست داشتنی بود؛ ولی اینبار من سازنده نبودم. زندگی ساز میزد، من میرقصیدم. ر*ق*صیدن با ساز زندگی را دوست نداشتم!
گوشهای منزوی افتاده بودم تا اینکه پا به شهر گذاشتم، تصورم از دنیای کوچک، بزرگتر و ازدحام بیشتر شد.
من تنها نبودم، صدها من وجود داشت!
من مالک غمها نبودم، فقط اندکی از آن سهم من شده بود!
دنیای ما همچون دنیای مورچهها بود، سر پایین انداخته بودیم و بیاعتنا به همدیگر رد میشدیم.
از یک نژاد بودیم؛ اما فرسنگها از هم فاصله داشتیم، این بود دنیای ما!
شبی سرد و برفی بود. دانههای درشت برف، روی شاخههای درختان مینشستند. مردم با قدمهای تندتر به سوی خانههایشان حرکت میکردند و با دستانی سرخ شده، چترشان را بین انگشتان کرختشان گرفته بودند و فغان سر میدادند. عدهای دیگر نیز، از بارش برف خرسند بودند. شب برفی و هوای نارنجی رنگ را دوست داشتند. تنها کسی که از پشت شیشههای بخار شده مردم را تماشا میکرد، برفین بود.
مانند اسمش، پوستش مثل برف سفید بود؛ اما گویهای سیاهش آغوشته به اشک و سرخ شده بودند.
صورتش را به شیشه چسبانده بود و سطل آب، دستمال کثیف در دستانش بودند. برف بازی را دوست داشت؛ ولی تنها تماشای برف نصیب او میشد. امسال نیز شانس با او یار نبود.
با چکیدن دانههای اشک روی گونهاش، صورتش را از شیشه جدا کرد. با شانههای خمیده و تنی نحیف، سنگینی سطل را تحمل کرد.
پلههای هتل را یکییکی بالا رفت و به محض رسیدن به در اتاق سیصد و سی و سه، نفس عمیقی کشید. سطل را جلوی در گذاشت، طی و دستمال نیز کنار سطل قرار داد. با سر انگشتانش دستی به کمرش کشید و آخی از بین ل*بهای ترک خوردهاش، بیرون آمد.
چهرهاش درهم شد و اخم غلیظی بین ابروهایش نشست. به دیوار تکیه داد و با چشمانی نیمه باز، سالن با عظمت طیقهی سوم هتل را تماشا کرد.
دیگر نای حرکت کردن را نداشت حتی قوه حرکت دادن به پاهایش را نداشت.
دوست داشت همانجا پلک ببندد و بخوابد، بلکه تن مجروحش، التیام یابد. با صدای پای نظافتچی، فورا چشمآنش را باز کرد و کلید اتاق را از جیب شلوارش لیاش درآورد و در اتاق را باز کرد.
سطل، طی و دستمال را برداشت و وارد اتاق شد. با پایش در اتاق را بست و نگاهش روی دکوراسیون اتاق ثابت ماند.
دیوار شیشهای که روبهرویش قرار داشت، شگفتزدهاش کرده بود. برای مدتی کوتاهی بود که در این هتل کار میکرد؛ اما همیشه طبقات اول یا دوم را تمیز میکرد. تا به حال پا به طبقهی سوم نگذاشته بود. سطل و طی را رها کرد و به سمت دیوار شیشهای دوید.
دستانش را روی شیشههای براق گذاشت و به شهر که از آن بالا و در تاریکی اتاق، خوش منظر به نظر میرسید، خیره شد. دلش برای قدم زدن در خیابان در هوای برفی، پرپر میزد. دوست داشت پوتینهای مشکیش را بردارد و با آن پالتوی رنگ و رو رفتهاش، کل شهر را زیر و رو کند. باز با این گمان، لبانش جمع شدند. باید برای نظافت این اتاق پرده را میکشید، مدام در فکر و خیال باطل بود. نمیتوانست با دیدن برف، جلوی خود را بگیرد. فکر و خیال دست بردار نبودند!
عقبگرد کرد و پردهی سرمهای رنگ را کشید که دیوار شیشهای پشت آن نهفته شد.
دستی به قفسهی س*ی*نهاش کشید و لامپ اتاق را روشن کرد.
همانطور که اطراف را دید میزد، شال سیاهش را از روی سر برداشت. موهای بافته شده و بلندش را پشتش انداخت و با تنی سست و وجیع شروع به طی کشیدن اتاق کرد.
پارت
کد:
1
شبی سرد و برفی بود. دانههای درشت برف، روی شاخههای درختان مینشستند. مردم با قدمهای تندتر به سوی خانههایشان حرکت میکردند و با دستانی سرخ شده، چترشان را بین انگشتان کرختشان گرفته بودند و فغان سر میدادند. عدهای دیگر نیز، از بارش برف خرسند بودند. شب برفی و هوای نارنجی رنگ را دوست داشتند. تنها کسی که از پشت شیشههای بخار شده مردم را تماشا میکرد، برفین بود.
مانند اسمش، پوستش مثل برف سفید بود؛ اما گویهای سیاهش آغوشته به اشک و سرخ شده بودند.
صورتش را به شیشه چسبانده بود و سطل آب، دستمال کثیف در دستانش بودند. برف بازی را دوست داشت؛ ولی تنها تماشای برف نصیب او میشد. امسال نیز شانس با او یار نبود.
با چکیدن دانههای اشک روی گونهاش، صورتش را از شیشه جدا کرد. با شانههای خمیده و تنی نحیف، سنگینی سطل را تحمل کرد.
پلههای هتل را یکییکی بالا رفت و به محض رسیدن به در اتاق سیصد و سی و سه، نفس عمیقی کشید. سطل را جلوی در گذاشت، طی و دستمال نیز کنار سطل قرار داد. با سر انگشتانش دستی به کمرش کشید و آخی از بین ل*بهای ترک خوردهاش، بیرون آمد.
چهرهاش درهم شد و اخم غلیظی بین ابروهایش نشست. به دیوار تکیه داد و با چشمانی نیمه باز، سالن با عظمت طیقهی سوم هتل را تماشا کرد.
دیگر نای حرکت کردن را نداشت حتی قوه حرکت دادن به پاهایش را نداشت.
دوست داشت همانجا پلک ببندد و بخوابد، بلکه تن مجروحش، التیام یابد. با صدای پای نظافتچی، فورا چشمآنش را باز کرد و کلید اتاق را از جیب شلوارش لیاش درآورد و در اتاق را باز کرد.
سطل، طی و دستمال را برداشت و وارد اتاق شد. با پایش در اتاق را بست و نگاهش روی دکوراسیون اتاق ثابت ماند.
دیوار شیشهای که روبهرویش قرار داشت، شگفتزدهاش کرده بود. برای مدتی کوتاهی بود که در این هتل کار میکرد؛ اما همیشه طبقات اول یا دوم را تمیز میکرد. تا به حال پا به طبقهی سوم نگذاشته بود. سطل و طی را رها کرد و به سمت دیوار شیشهای دوید.
دستانش را روی شیشههای براق گذاشت و به شهر که از آن بالا و در تاریکی اتاق، خوش منظر به نظر میرسید، خیره شد. دلش برای قدم زدن در خیابان در هوای برفی، پرپر میزد. دوست داشت پوتینهای مشکیش را بردارد و با آن پالتوی رنگ و رو رفتهاش، کل شهر را زیر و رو کند. باز با این گمان، لبانش جمع شدند. باید برای نظافت این اتاق پرده را میکشید، مدام در فکر و خیال باطل بود. نمیتوانست با دیدن برف، جلوی خود را بگیرد. فکر و خیال دست بردار نبودند!
عقبگرد کرد و پردهی سرمهای رنگ را کشید که دیوار شیشهای پشت آن نهفته شد.
دستی به قفسهی س*ی*نهاش کشید و لامپ اتاق را روشن کرد.
همانطور که اطراف را دید میزد، شال سیاهش را از روی سر برداشت. موهای بافته شده و بلندش را پشتش انداخت و با تنی سست و وجیع شروع به طی کشیدن اتاق کرد.
زمان طولانی از در اتاق بودنش نمیگذشت که صدای چرخش کلید را شنید. برفین فوراً طی را رها کرد و شالش را از روی زمین برداشت و روی سر انداخت. ناخودآگاه ترس بر جانش نشسته بود. صاف ایستاد و دست روی دست گذاشت و با رخساری رنگ پریده، به در خیره ماند. برفین از آن میترسید که صاحبکارش باشد و او را بهخاطر انجام ندادن کامل کارهایش، توبیخ کند؛ اما چنین نبود!
دستیگره بالا و پایین شد. در به آرامی باز شد و از پشت در، مرد بلند قامت و چهارشانهای با چهرهای داغون وارد اتاق شد.
برفین با دیدن مرد روبهرویش، قدمی عقب رفت که پایش به سطل برخورد کرد. سطل روی سرامیکها کشیده شد و صدای زنندهای ایجاد کرد.
برفین خشک شده ایستاد و گویهای لرزانش را به مرد جوانی که روبهرویش ایستاده بود، دوخت. مرد جوان با دیدن برفین ریزهمیزهای که با چشمان بزرگش او را نگاه میکرد، گرهی بین ابروهایش باز شد.
دیگر کسل نبود، حتی درد زخمهایش را به فراموشی سپرده بود.
کیف توی دستش را روی زمین انداخت و با مشتش در را هل داد که در با شتاب بسته شد. برفین با صدای در لرزید؛ ولی لبخندی روی ل*بهای قلوهای مرد جوان نشست.
کف دستانش را به هم کوبید و ل*ب زیرینش را به دندان گرفت، گفت:
- چه خانوم ریزهمیزهای!
برفین با شنیدن صدای مرد جوان، ترس بر جانش رخنه کرد و زنگ هشدار در سرش به صدا درآمد. چنگی به طی زد و در حالی که به مرد نگاه میکرد، خم شد تا سطل را بردارد.
مرد وقتی سطل و طی را دید، دوباره اخم کرد. او نظافتچی بود؛ ولی باربد فکر دیگری راجع به برفین در سر داشت.
با قدمهای آرام به برفین نزدیک شد و به طی اشارهای کرد، گفت:
- نظافتچی هستی؟
برفین دستپاچه شد و با نگاهی که ترس در آن موج میزد، به مرد جوان خیره شد.
با صدای آرامی گفت:
- بله، بله، من نظافتچی هستم.
مرد خشمگین شد. دوست داشت بجای نظافتچی، دختر موردعلاقهاش روبهرویش بود. سرش را خم کرد و صورتش را مقابل صورت گرد برفین قرار داد و غرید:
- الان چه وقت تمیزکاریه؟ هان!
برفین ترسیده، دستهی طی را به قفسهی س*ی*نهاش فشرد، نالید:
- عذر میخوام، من نمیدونستم میاین، صاحبکارم از من خواست اینجا رو تمیز کنم. همین الان میرم.
برفین با دستهای لرزان خم شد سطل را بردارد که دست مرد روی بازویش قرار گرفت. برفین هینی کشید و خواست بازویش را عقب بکشد که مرد دستهایش را دور بازویش حلقه کرد.
سرش را کنار گوش برفین قرار داد، با صدای آرامی گفت:
- حالا که تا اینجا اومدی، نمیری و میمونی.
قلبش تیر کشید. دستانش سست شد و طی روی زمین افتاد. مقابل مرد جوان و قدرتمند، مفلوک بهنظر میرسید.
تصریح بود که میلرزید! برفین دست روی دست مرد گذاشت تا بازویش را از چنگ او خلاص کند. نالید:
- ولم کن آقا! خواهش میکنم!
صدایش میلرزید، مرد جوان مدمغ، پوزخند صداداری زد. از دخترهای ترسو و کمجرئت خوشش نمیآمد. هیچ رحمی هم در کار او نبود. از بازوهای برفین گرفت و او را به سمت تخت کشید. برفین به محض برخورد تنش با تخت، درد در عضلاتش پیچیده و نالهای سر داد.
مرد جوان به سمت برفین یورش برد، سر او را به تخت چسباند.
- فکر بیرون رفتن از اتاق رو از سرت بیرون بنداز!
برفین در خود جمع شد و داد زد:
- خواهش میکنم ولم کنین. من اهل این کارها نیستم!
کد:
پارت 2
زمان طولانی از در اتاق بودنش نمیگذشت که صدای چرخش کلید را شنید. برفین فوراً طی را رها کرد و شالش را از روی زمین برداشت و روی سر انداخت. ناخودآگاه ترس بر جانش نشسته بود. صاف ایستاد و دست روی دست گذاشت و با رخساری رنگ پریده، به در خیره ماند. برفین از آن میترسید که صاحبکارش باشد و او را بهخاطر انجام ندادن کامل کارهایش، توبیخ کند؛ اما چنین نبود!
دستیگره بالا و پایین شد. در به آرامی باز شد و از پشت در، مرد بلند قامت و چهارشانهای با چهرهای داغون وارد اتاق شد.
برفین با دیدن مرد روبهرویش، قدمی عقب رفت که پایش به سطل برخورد کرد. سطل روی سرامیکها کشیده شد و صدای زنندهای ایجاد کرد.
برفین خشک شده ایستاد و گویهای لرزانش را به مرد جوانی که روبهرویش ایستاده بود، دوخت. مرد جوان با دیدن برفین ریزهمیزهای که با چشمان بزرگش او را نگاه میکرد، گرهی بین ابروهایش باز شد.
دیگر کسل نبود، حتی درد زخمهایش را به فراموشی سپرده بود.
کیف توی دستش را روی زمین انداخت و با مشتش در را هل داد که در با شتاب بسته شد. برفین با صدای در لرزید؛ ولی لبخندی روی ل*بهای قلوهای مرد جوان نشست.
کف دستانش را به هم کوبید و ل*ب زیرینش را به دندان گرفت، گفت:
- چه خانوم ریزهمیزهای!
برفین با شنیدن صدای مرد جوان، ترس بر جانش رخنه کرد و زنگ هشدار در سرش به صدا درآمد. چنگی به طی زد و در حالی که به مرد نگاه میکرد، خم شد تا سطل را بردارد.
مرد وقتی سطل و طی را دید، دوباره اخم کرد. او نظافتچی بود؛ ولی باربد فکر دیگری راجع به برفین در سر داشت.
با قدمهای آرام به برفین نزدیک شد و به طی اشارهای کرد، گفت:
- نظافتچی هستی؟
برفین دستپاچه شد و با نگاهی که ترس در آن موج میزد، به مرد جوان خیره شد.
با صدای آرامی گفت:
- بله، بله، من نظافتچی هستم.
مرد خشمگین شد. دوست داشت بجای نظافتچی، دختر موردعلاقهاش روبهرویش بود. سرش را خم کرد و صورتش را مقابل صورت گرد برفین قرار داد و غرید:
- الان چه وقت تمیزکاریه؟ هان!
برفین ترسیده، دستهی طی را به قفسهی س*ی*نهاش فشرد، نالید:
- عذر میخوام، من نمیدونستم میاین، صاحبکارم از من خواست اینجا رو تمیز کنم. همین الان میرم.
برفین با دستهای لرزان خم شد سطل را بردارد که دست مرد روی بازویش قرار گرفت. برفین هینی کشید و خواست بازویش را عقب بکشد که مرد دستهایش را دور بازویش حلقه کرد.
سرش را کنار گوش برفین قرار داد، با صدای آرامی گفت:
- حالا که تا اینجا اومدی، نمیری و میمونی.
قلبش تیر کشید. دستانش سست شد و طی روی زمین افتاد. مقابل مرد جوان و قدرتمند، مفلوک بهنظر میرسید.
تصریح بود که میلرزید! برفین دست روی دست مرد گذاشت تا بازویش را از چنگ او خلاص کند. نالید:
- ولم کن آقا! خواهش میکنم!
صدایش میلرزید، مرد جوان مدمغ، پوزخند صداداری زد. از دخترهای ترسو و کمجرئت خوشش نمیآمد. هیچ رحمی هم در کار او نبود. از بازوهای برفین گرفت و او را به سمت تخت کشید. برفین به محض برخورد تنش با تخت، درد در عضلاتش پیچیده و نالهای سر داد.
مرد جوان به سمت برفین یورش برد، سر او را به تخت چسباند.
- فکر بیرون رفتن از اتاق رو از سرت بیرون بنداز!
برفین در خود جمع شد و داد زد:
- خواهش میکنم ولم کنین. من اهل این کارها نیستم!
پارت 3
مرد جوان جفاکاری بیش نبود، دختر را به تخت چسباند و با چهرهای که شیطانت در آن موج میزد، رجوع به اذیت دخترک کرد.
برفین چنگی به یقهی لباسش زد، گفت:
- آقا تو رو خدا، غلط کردم!
اشکهایش روی گونههایش سرازیر شدند و قلب کوچکش متغیر به قفسهی س*ی*نهاش کوبیده میشد و انگار قصد شکافتن س*ی*نهاش را داشت.
نالید:
- ولم کن، تو رو خدا!
با قرار گرفتن دستان زمخت مرد روی ل*بهایش، صدای برفین در گلو خفه شد. دستانش روی یقهاش قرار گرفتند؛ اما مرد جوان دیوانهای بیش نبود! چشمانش چشمهای خیس دخترک و گوشهایش صدای زجههایش را نمیشنید. انگاری تنها قصدش رسیدن به هدفش بود!
اما قرار نبود چنین پیش خانوادهاش خوار و ذلیل شود، تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و ضربهای محکم، به شکم مرد جوان کوبید که درست به زخم مرد برخورد کرد که برفین را رها کرد و به علت درد، در خودش جمع شد و در پایین تخت نشست.
- آخ!
برفین با وضع و اوضاع آشفته، از روب تخت برخاست و در حالی که تمام تنش میلریزد، شالش را که روی زمین افتاده بود را روی سر انداخت و لبههای لباس پاره شدهاش را به هم نزدیک کرد. با چشمانی اشکی، از گوشهی چشمانش نگاهی به مرد جوانی که چهرهاش سرخ شده بود، انداخت. به سوی در اتاق دوید که صدای غرش مرد را شنید.
- نرو!
در اتاق را باز کرد، بدون اینکه در اتاق را ببندد، در سالن هتل با سرعت بالا شروع به دویدن کرد.
پلهها را یکییکی در فضای نیمه تاریک هتل پایین آمد؛ ولی در پلهی آخر پایش به فرش قرمز گیر کرد، سکندری خورد محکم به دیوار برخورد کرد و درد دردناکی در سرش پیچید.
آخی از بین ل*بهای خشک شدهاش بیرون آمد. همانطور که به دیوار چسبیده بود، ثابت ماند تا بلکه اندکی از دردش کاسته شود.
دوست داشت مدتی در همان حال بماند تا تن رنجورش آرام بگیرد؛ اما با شنیدن صدای پای شخصی، در حالی که سرگیجه داشت، به سمت در خروجی هتل راه افتاد. با دیدن نگهبان جلوی در، در حالی که نفسنفس میزد، گفت:
- نگهبان!
نگهبان با شنیدن صدای آرام برفین، سرش را چرخاند. با دیدن برفین که رنگش پریده بود، هینی کشید و به سویش گام برداشت.
- دخترم! حالت خوبه؟
برفین نگاهی به پشت سر انداخت تا مبادا آن مرد جوان دنبالش آمده باشد. شالش را روی قسمت پاره شدهی لباس انداخت تا نگهبان متوجهی ماجرا نشود.
دستی به موهای لختش که روی صورتش ریخته بودند، کشید و آنها را به داخل شال هدایت کرد. با صدای گرفتهای گفت:
- نگهبان لباسهام رو بیار.
نگهبان: چیزی شده؟ مگه الان زمان نظافت نیست؟
برفین سر جنباند، گفت:
- هست، هست؛ ولی من میرم. باید برم، خواهش میکنم چمدونم رو از داخل اتاقم بیار. خواهش میکنم.
برفین این را گفت و سست شده خود را روی صندلی کنار در انداخت. سرش را به در شیشهای چسباند و به خیایانهای برفی چشم دوخت.
نگهبان اخم کرد، با جدیت گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان وقت رفتن نیست.
برفین نالید:
- میخوام برم روستامون. دیگه اینجا کار نمیکنم.
نگهبان پیرمرد خرفی بود و چون برفین از نظرش دختربچهای بیش نبود، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسه دخترجون، زود باش برو اتاقت ببینم، ساعت سه شب کجا میخوای بری؟
برفین سرش را سمت نگهبان چرخاند، گفت:
- میرم ترمینال.
نگهبان پوفی کشید و خم شد بازوهای لاغر برفین را در دست گرفت، گفت:
- برو دخترم، برو اتاقت و این وقت شب برام دردسر درست نکن.
برفین با این حرف نگهبان، ناله سر داد و غرید:
- خواهش میکنم دستم رو ول کن میخوام برم!
نگهبان برفین را کشانکشان به سمت اتاق کوچکی کنار درب آشپزخانه قرار داد برد، گفت:
- برو اتاقت، کسی اجازهی خروج از اینجا رو نداره، مخصوصاً تو دخترجون. تو دست آقای جواهری امانتی، تا زمانی که پدرت نیاد، تو از اینجا بیرون نمیری. برو بگیر بخواب.
بازوی برفین را جلوی درب اتاق رها کرد و در حالی که برمیگذشت، زمزمه کرد:
- دختر بیچاره دیوونه شده!
برفین هقهقی کرد و روی سرامیکهای سرد هتل نشست. در خود جمع شد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش کشید.
کد:
پارت 3
مرد جوان جفاکاری بیش نبود، دختر را به تخت چسباند و با چهرهای که شیطانت در آن موج میزد، رجوع به اذیت دخترک کرد.
برفین چنگی به یقهی لباسش زد، گفت:
- آقا تو رو خدا، غلط کردم!
اشکهایش روی گونههایش سرازیر شدند و قلب کوچکش متغیر به قفسهی س*ی*نهاش کوبیده میشد و انگار قصد شکافتن س*ی*نهاش را داشت.
نالید:
- ولم کن، تو رو خدا!
با قرار گرفتن دستان زمخت مرد روی ل*بهایش، صدای برفین در گلو خفه شد. دستانش روی یقهاش قرار گرفتند؛ اما مرد جوان دیوانهای بیش نبود! چشمانش چشمهای خیس دخترک و گوشهایش صدای زجههایش را نمیشنید. انگاری تنها قصدش رسیدن به هدفش بود!
اما قرار نبود چنین پیش خانوادهاش خوار و ذلیل شود، تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و ضربهای محکم، به شکم مرد جوان کوبید که درست به زخم مرد برخورد کرد که برفین را رها کرد و به علت درد، در خودش جمع شد و در پایین تخت نشست.
- آخ!
برفین با وضع و اوضاع آشفته، از روب تخت برخاست و در حالی که تمام تنش میلریزد، شالش را که روی زمین افتاده بود را روی سر انداخت و لبههای لباس پاره شدهاش را به هم نزدیک کرد. با چشمانی اشکی، از گوشهی چشمانش نگاهی به مرد جوانی که چهرهاش سرخ شده بود، انداخت. به سوی در اتاق دوید که صدای غرش مرد را شنید.
- نرو!
در اتاق را باز کرد، بدون اینکه در اتاق را ببندد، در سالن هتل با سرعت بالا شروع به دویدن کرد.
پلهها را یکییکی در فضای نیمه تاریک هتل پایین آمد؛ ولی در پلهی آخر پایش به فرش قرمز گیر کرد، سکندری خورد محکم به دیوار برخورد کرد و درد دردناکی در سرش پیچید.
آخی از بین ل*بهای خشک شدهاش بیرون آمد. همانطور که به دیوار چسبیده بود، ثابت ماند تا بلکه اندکی از دردش کاسته شود.
دوست داشت مدتی در همان حال بماند تا تن رنجورش آرام بگیرد؛ اما با شنیدن صدای پای شخصی، در حالی که سرگیجه داشت، به سمت در خروجی هتل راه افتاد. با دیدن نگهبان جلوی در، در حالی که نفسنفس میزد، گفت:
- نگهبان!
نگهبان با شنیدن صدای آرام برفین، سرش را چرخاند. با دیدن برفین که رنگش پریده بود، هینی کشید و به سویش گام برداشت.
- دخترم! حالت خوبه؟
برفین نگاهی به پشت سر انداخت تا مبادا آن مرد جوان دنبالش آمده باشد. شالش را روی قسمت پاره شدهی لباس انداخت تا نگهبان متوجهی ماجرا نشود.
دستی به موهای لختش که روی صورتش ریخته بودند، کشید و آنها را به داخل شال هدایت کرد. با صدای گرفتهای گفت:
- نگهبان لباسهام رو بیار.
نگهبان: چیزی شده؟ مگه الان زمان نظافت نیست؟
برفین سر جنباند، گفت:
- هست، هست؛ ولی من میرم. باید برم، خواهش میکنم چمدونم رو از داخل اتاقم بیار. خواهش میکنم.
برفین این را گفت و سست شده خود را روی صندلی کنار در انداخت. سرش را به در شیشهای چسباند و به خیایانهای برفی چشم دوخت.
نگهبان اخم کرد، با جدیت گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان وقت رفتن نیست.
برفین نالید:
- میخوام برم روستامون. دیگه اینجا کار نمیکنم.
نگهبان پیرمرد خرفی بود و چون برفین از نظرش دختربچهای بیش نبود، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسه دخترجون، زود باش برو اتاقت ببینم، ساعت سه شب کجا میخوای بری؟
برفین سرش را سمت نگهبان چرخاند، گفت:
- میرم ترمینال.
نگهبان پوفی کشید و خم شد بازوهای لاغر برفین را در دست گرفت، گفت:
- برو دخترم، برو اتاقت و این وقت شب برام دردسر درست نکن.
برفین با این حرف نگهبان، ناله سر داد و غرید:
- خواهش میکنم دستم رو ول کن میخوام برم!
نگهبان برفین را کشانکشان به سمت اتاق کوچکی کنار درب آشپزخانه قرار داد برد، گفت:
- برو اتاقت، کسی اجازهی خروج از اینجا رو نداره، مخصوصاً تو دخترجون. تو دست آقای جواهری امانتی، تا زمانی که پدرت نیاد، تو از اینجا بیرون نمیری. برو بگیر بخواب.
بازوی برفین را جلوی درب اتاق رها کرد و در حالی که برمیگذشت، زمزمه کرد:
- دختر بیچاره دیوونه شده!
برفین هقهقی کرد و روی سرامیکهای سرد هتل نشست. در خود جمع شد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش کشید.
با شانههای خمیده و تنی سست، داخل اتاق شد و روی تخت نشست. شالش را از روی سرش برداشت و به لباس پاره شدهاش چشم دوخت. با دیدن رد انگشتان آن مرد جوان روی تنش، صدای نالهاش شدت گرفت. کم مانده بود به حریم شخصیاش ت*ج*اوز کند، کم مانده بود!
فریادی از سر عاجزی زد و لباس بنجلش را از تن درآورد، روی زمین انداخت. هنوز هم احساس خطر میکرد، چهرهی آن مرد جلوی چشمانش نقش میبست و قلب کوچکش به تاب و تب میافتاد. سر روی بالش گذاشت و خود را به بالش فشرد.
غمهایش دلش را به درد میآوردند، او هم مانند مابقی دخترهای روستایی بود. به شهر آمدنش کار بسیار اشتباهی بود؛ ولی علاجی نبود.
باید کار میکرد تا هزینههای درمان مادرش را جور میکردند. باید کار میکرد تا بتواند شکم گرسنهاش را سیر نگه دارد. جز خودش خواهر و برادر کوچک هم داشت. زمانی که چهرهی معصومشان جلوی چشمانش ظاهر میشد، جان میگرفت؛ اما هنگامی که تن لاغر و دخترک ترسوی توی آینه را میدید، تمام آرزوهایش پر میکشیدند و میرفتند.
گوشهی بالش را فشرد و پلکهای خیسش را به هم چسباند تا در تاریکی محو شود و اتفاقات چند لحظه پیش را از یاد ببرد؛ اما مگر ممکن بود؟ استخوانهایش هنوز هم میلرزیدند و نوک انگشتانش یخ زده بودند. حتی فضای گرم اتاق نیز نتوانسته بود، تن سردش را گرم کند.
پتو را دور خودش پیچاند و در حالی که دندانهایش به هم برخورد میکردند، در خود جمع شد.
******
با چسباندن چسب زخم روی پیشانیاش، عقب کشید و نگاه ممزوج از ترسش را به باربد دوخت. صورتش خونین بود و تار موهایش به هم چسبیده بود و بوی متعفن نیز داشت.
پرستار نگاهی به پدر باربد انداخت، گفت:
- میتونم برم آقای جواهری؟
پدر باربد، دست از جیب شلوارش بیرون کشید، گفت:
- البته. میتونین برین.
پرستار سر خم کرد و به سمت در اتاق قدم برداشت. فیضالله دستی به ته ریشهای سفیدش کشید و صندلی را از زیر میز بیرون کشید و کنار تخت قرار داد، گفت:
- بخیر گذشت.
روی صندلی نشست و به باربد چشم دوخت. باربد روی تخت نشست و دستی روی شکمش کشید، گفت:
- برام عادیه.
فیضالله با ندامت به چهرهی مغرور پسرش نگاه کرد، گفت:
- یعنی انقدر نفهمی؟
باربد پوزخندی زد، گفت:
- اگه از نظر تو اینطوره، آره!
لبخندی روی ل*بهایش جا خوش کرد و به دست باربد که روی شکمش قرار گرفته بود و محکم میفشردش، اشاره کرد، گفت:
- به شکمت هم آسیب رسیده؟
باربد با این حرف پدرش، یاد ضربهی دخترک افتاد و دستش را از روی شکمش برداشت، ل*ب زد:
- نه.
کد:
پارت 4
با شانههای خمیده و تنی سست، داخل اتاق شد و روی تخت نشست. شالش را از روی سرش برداشت و به لباس پاره شدهاش چشم دوخت. با دیدن رد انگشتان آن مرد جوان روی تنش، صدای نالهاش شدت گرفت. کم مانده بود به حریم شخصیاش ت*ج*اوز کند، کم مانده بود!
فریادی از سر عاجزی زد و لباس بنجلش را از تن درآورد، روی زمین انداخت. هنوز هم احساس خطر میکرد، چهرهی آن مرد جلوی چشمانش نقش میبست و قلب کوچکش به تاب و تب میافتاد. سر روی بالش گذاشت و خود را به بالش فشرد.
غمهایش دلش را به درد میآوردند، او هم مانند مابقی دخترهای روستایی بود. به شهر آمدنش کار بسیار اشتباهی بود؛ ولی علاجی نبود.
باید کار میکرد تا هزینههای درمان مادرش را جور میکردند. باید کار میکرد تا بتواند شکم گرسنهاش را سیر نگه دارد. جز خودش خواهر و برادر کوچک هم داشت. زمانی که چهرهی معصومشان جلوی چشمانش ظاهر میشد، جان میگرفت؛ اما هنگامی که تن لاغر و دخترک ترسوی توی آینه را میدید، تمام آرزوهایش پر میکشیدند و میرفتند.
گوشهی بالش را فشرد و پلکهای خیسش را به هم چسباند تا در تاریکی محو شود و اتفاقات چند لحظه پیش را از یاد ببرد؛ اما مگر ممکن بود؟ استخوانهایش هنوز هم میلرزیدند و نوک انگشتانش یخ زده بودند. حتی فضای گرم اتاق نیز نتوانسته بود، تن سردش را گرم کند.
پتو را دور خودش پیچاند و در حالی که دندانهایش به هم برخورد میکردند، در خود جمع شد.
******
با چسباندن چسب زخم روی پیشانیاش، عقب کشید و نگاه ممزوج از ترسش را به باربد دوخت. صورتش خونین بود و تار موهایش به هم چسبیده بود و بوی متعفن نیز داشت.
پرستار نگاهی به پدر باربد انداخت، گفت:
- میتونم برم آقای جواهری؟
پدر باربد، دست از جیب شلوارش بیرون کشید، گفت:
- البته. میتونین برین.
پرستار سر خم کرد و به سمت در اتاق قدم برداشت. فیضالله دستی به ته ریشهای سفیدش کشید و صندلی را از زیر میز بیرون کشید و کنار تخت قرار داد، گفت:
- بخیر گذشت.
روی صندلی نشست و به باربد چشم دوخت. باربد روی تخت نشست و دستی روی شکمش کشید، گفت:
- برام عادیه.
فیضالله با ندامت به چهرهی مغرور پسرش نگاه کرد، گفت:
- یعنی انقدر نفهمی؟
باربد پوزخندی زد، گفت:
- اگه از نظر تو اینطوره، آره!
لبخندی روی ل*بهایش جا خوش کرد و به دست باربد که روی شکمش قرار گرفته بود و محکم میفشردش، اشاره کرد، گفت:
- به شکمت هم آسیب رسیده؟
باربد با این حرف پدرش، یاد ضربهی دخترک افتاد و دستش را از روی شکمش برداشت، ل*ب زد:
- نه.
پارت 5
بیشتر از همیشه دلش برای پسر مفلوکش میسوخت. زندگی بلاهایی سرش آورد که غیرممکن بود از باتلاقی که در آن گیر افتاده بیرون بیاید. خودش را نیز مقصر میدانست، او نیز در بداقبالی پسر نقش داشت.
اصرارهای او و زنش باعث شد آخر تن دردمند پسرش در گوشهای از تخت مچاله شود، زبانش بسته شود و در دلش انبوهی غم ریخته شود.
تنها خواستهاش این بود که پسرش زبان باز کند و با او صحبت کند، تا بتواند اندکی از زخمهایش را درمان کند. اما او نیز متوجه نبود که زخمهای پسرش درمانی نداشت.
باربد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، روی تخت نشست و گفت:
- چند روز توی هتل میمونم.
فیضالله تسبیحش را در دست گرفت، گفت:
- مشکلی نیست، این اتاق متعلق به توه.
باربد خم شد، زیپ چمدانش را باز کرد و پیراهنی از داخل چمدان بیرون کشید و با صدایی که هیج احساسی در آن وجود نداشت، گفت:
- میخوام لباس عوض کنم، میشه بری؟
فیضالله اخم کرد و فشاری به دستهی صندلی داد. از جایش برخاست و نگاهی به قامت پسرش انداخت و با قدمهای آرام به سمت در قدم برداشت.
از اتاق که خارج شد، دختر غفور را دید. همین که او را دید، گل از گلش شکفت و با روی خندان در اتاق را بست، گفت:
- دخترم.
برفین با شنیدن صدایش، ترسیده سرش را چرخاند و تنها چیزی که توجهاش را به خود جلب کرد، شماره اتاق بود. سیصد و سی و سه! آب دهانش را قورت داد و همانطور که گویهای لرزانش مات شماره اتاق شده بود، ل*ب زد:
- بله؟
فیضالله به چشمان گرد و مژههای بلند برفین چشم دوخت و اینبار هم برای انتخابی که کرده بود، خود را تحسین کرد، گفت:
- خوبی برفین خانم؟
برفین سر پایین انداخت و با تمام قوتش سنگینی سطل پر از آب را تحمل کرد تا نزد رئیسش رسوا نشود و از او در پیش پدرش گلایه نکند.
- ممنون، خوبم.
فیضالله سری جنباند گفت:
- انشالله که همیشه خوب باشی. پدرت باهات تماس گرفته؟
برفین با وقار مقابلش ایستاده بود و در حالی که سرش پایین بود و نوک انگشتانش بهخاطر سنگینی سطل یخ رده بودن، با صدایی که میلرزید گفت:
- نخیر آقا، باهام تماس نگرفتن.
برفین سر بلند کرد تا مرد روبهرویش به مکالمهشان پایان دهد؛ ولی انگار قصد این کار را نداشت.
- پس اینطور. خیلیخب تو برو دخترم، برو کارهات رو انجام بده و عصر هم بیا دفترکارم، قرار شب پدرت بیاد دنبالت.
برفین با شنیدن این حرفش، مسرور شد و لبخندی روی ل*بهای خوش فرمش نشست. با چشمانی که اشک شوق در آن موج میزد، ل*ب زد:
- واقعاً؟
شوق و ذوقی برای رفتن به روستا داشت، برای خودش نیز عجیب بهنظر میرسید؛ اما دور شدن از این هتل، مدتی بود که به یک آرزو تبدیل شده بود و گمان میکرد که پدر و مادرش او را به فراموشی سپردند و قرار نبود او را از این مکان تنفرآور دور کنند.
- آره. میری باز هم برگردی. یه مرخصی کوتاه برات نیاز بود.
لبخند برفین محو شد و کشتی آرزوهایش غرق شد.
- خسته نباشی.
فیضالله به سمت دفترکارش قدم برداشت و برفین را با کلی فکر و خیال در وسط سالن رها کرد.
کد:
پارت 5
بیشتر از همیشه دلش برای پسر مفلوکش میسوخت. زندگی بلاهایی سرش آورد که غیرممکن بود از باتلاقی که در آن گیر افتاده بیرون بیاید. خودش را نیز مقصر میدانست، او نیز در بداقبالی پسر نقش داشت.
اصرارهای او و زنش باعث شد آخر تن دردمند پسرش در گوشهای از تخت مچاله شود، زبانش بسته شود و در دلش انبوهی غم ریخته شود.
تنها خواستهاش این بود که پسرش زبان باز کند و با او صحبت کند، تا بتواند اندکی از زخمهایش را درمان کند. اما او نیز متوجه نبود که زخمهای پسرش درمانی نداشت.
باربد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، روی تخت نشست و گفت:
- چند روز توی هتل میمونم.
فیضالله تسبیحش را در دست گرفت، گفت:
- مشکلی نیست، این اتاق متعلق به توه.
باربد خم شد، زیپ چمدانش را باز کرد و پیراهنی از داخل چمدان بیرون کشید و با صدایی که هیج احساسی در آن وجود نداشت، گفت:
- میخوام لباس عوض کنم، میشه بری؟
فیضالله اخم کرد و فشاری به دستهی صندلی داد. از جایش برخاست و نگاهی به قامت پسرش انداخت و با قدمهای آرام به سمت در قدم برداشت.
از اتاق که خارج شد، دختر غفور را دید. همین که او را دید، گل از گلش شکفت و با روی خندان در اتاق را بست، گفت:
- دخترم.
برفین با شنیدن صدایش، ترسیده سرش را چرخاند و تنها چیزی که توجهاش را به خود جلب کرد، شماره اتاق بود. سیصد و سی و سه! آب دهانش را قورت داد و همانطور که گویهای لرزانش مات شماره اتاق شده بود، ل*ب زد:
- بله؟
فیضالله به چشمان گرد و مژههای بلند برفین چشم دوخت و اینبار هم برای انتخابی که کرده بود، خود را تحسین کرد، گفت:
- خوبی برفین خانم؟
برفین سر پایین انداخت و با تمام قوتش سنگینی سطل پر از آب را تحمل کرد تا نزد رئیسش رسوا نشود و از او در پیش پدرش گلایه نکند.
- ممنون، خوبم.
فیضالله سری جنباند گفت:
- انشالله که همیشه خوب باشی. پدرت باهات تماس گرفته؟
برفین با وقار مقابلش ایستاده بود و در حالی که سرش پایین بود و نوک انگشتانش بهخاطر سنگینی سطل یخ رده بودن، با صدایی که میلرزید گفت:
- نخیر آقا، باهام تماس نگرفتن.
برفین سر بلند کرد تا مرد روبهرویش به مکالمهشان پایان دهد؛ ولی انگار قصد این کار را نداشت.
- پس اینطور. خیلیخب تو برو دخترم، برو کارهات رو انجام بده و عصر هم بیا دفترکارم، قرار شب پدرت بیاد دنبالت.
برفین با شنیدن این حرفش، مسرور شد و لبخندی روی ل*بهای خوش فرمش نشست. با چشمانی که اشک شوق در آن موج میزد، ل*ب زد:
- واقعاً؟
شوق و ذوقی برای رفتن به روستا داشت، برای خودش نیز عجیب بهنظر میرسید؛ اما دور شدن از این هتل، مدتی بود که به یک آرزو تبدیل شده بود و گمان میکرد که پدر و مادرش او را به فراموشی سپردند و قرار نبود او را از این مکان تنفرآور دور کنند.
- آره. میری باز هم برگردی. یه مرخصی کوتاه برات نیاز بود.
لبخند برفین محو شد و کشتی آرزوهایش غرق شد.
- خسته نباشی.
فیضالله به سمت دفترکارش قدم برداشت و برفین را با کلی فکر و خیال در وسط سالن رها کرد.
پارت 6
با صدای باز شدن در اتاق، برفین سرش را برگرداند، با دیدن باربد که از در اتاق خارج میشد، فوراً سر برگرداند و سطل سنگین را سفت چسبید و به سمت ته سالن حرکت کرد. بلند گام برمیداشت و باعث میشد آب داخل سطل، روی سرامیکها ریخته شوند.
ل*بش را گزید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا خواهش میکنم نشناسه، التماس میکنم.
با پیچیدن به سالن بعدی، نفس آسودهای کشید و خود را داخل یکی از اتاقها انداخت.
باربد در اتاق را بست و در حالی که پالتوی بلندش در دستش بود، به سمت پلهها راه افتاد.
سوئیچ ماشینش را از نگهبان گرفت و در حالی که پالتویش را میپوشید از در هتل خارج شد. هوای سرد زمستانی برایش ناخوشایند بود. زمستان و هوای برفی را دوست نداشت. دانههای برفی که روی سر و صورتش فرود میآمدند، آزارش میدادند. دانههای برف را مانند سنگهای ریزی تصور میکرد که با برخورد به تنش، تنش را زخم میکردند یعنی خاطرات خوبی از زمستان نداشت.
نگاهی به آدم برفی بزرگی که کنار در هتل قرار داشت، انداخت و با انگشتان زخمیاش که تازه التیام یافته بودند، مشتی روی سر آدم برفی زد که نصفی از سرش کنده شد و هویج روی کفشش افتاد. باربد با پایش هویج را داخل جوب انداخت و دست یخ زدهاش را داخل جیب پالتویش فرو کرد.
نفس عمقی کشید و با نوک بینی سرخ شده به سمت ماشین حرکت کرد.
***
با ذوب شدن یخها، آب پرتقال را سر کشید و دستی دور دهانش کشید. دیگر احساس تشنگی نمیکرد و تنها معدهی خالیاش به هم میپچید. مادرش با مهر و محبت به او نگاه میکرد و با دیدن زخمهایش، بغض میکرد.
نتوانست با دیدن زخم روی تن پسرش طاقت بیاورد، گفت:
- باربد چرا به این حال و روز افتادی؟ چرا سر و صورتت پر از زخمه؟ دعوا کردی؟
به چهرهی آشفتهی مادرش نگاهی انداخت، گفت:
- دعوا نکردم، نگران نباش.
صنم دمغ شد، دستی به قفسهی س*ی*نهاش کشید. قلب مریضش درد میکرد. رمق نداشت که خانوادهاش را در چنین وضع و اوضاعی ببیند.
نالید:
- دروغ میگی، میدونم.
باربد پلک روی هم قرار داد، گفت:
- نمیگم. اشکان و ماهک کجا رفتن؟
صنم جرعهای از چای داغش نوشید و گیره را از روسریاش جدا کرد. احساس خفگی میکرد، برای همین چنگی به روسری زد و از روی سرش برداشت. برای اولینبار موهای سفید و کوتاهش مقابل چشمان باربد ظاهر شد. عادت نداشت پیش فرزندانش روسری از سر بردارد.
گفت:
- اشکان رفته بود کارخونه، ماهک هم رفت دنبالش تا برن خرید. فردا شب قراره بریم خواستگاری.
ابروهای باربد بالا پرید. بالش کوچک را زیر آرنجش گذاشت، گفت:
- برای اشکان؟
صنم سر تکان داد، گفت:
- آره. میمونی؟
باربد بدون هیج ذوق و شوقی گفت:
- نمیدونم.
صنم: تا کی اینحایی؟
سرش را به دیوار تکیه داد، زمزمه کرد:
- جمعه میرم، پسرم تنهاست
کد:
پارت 6
با صدای باز شدن در اتاق، برفین سرش را برگرداند، با دیدن باربد که از در اتاق خارج میشد، فوراً سر برگرداند و سطل سنگین را سفت چسبید و به سمت ته سالن حرکت کرد. بلند گام برمیداشت و باعث میشد آب داخل سطل، روی سرامیکها ریخته شوند.
ل*بش را گزید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا خواهش میکنم نشناسه، التماس میکنم.
با پیچیدن به سالن بعدی، نفس آسودهای کشید و خود را داخل یکی از اتاقها انداخت.
باربد در اتاق را بست و در حالی که پالتوی بلندش در دستش بود، به سمت پلهها راه افتاد.
سوئیچ ماشینش را از نگهبان گرفت و در حالی که پالتویش را میپوشید از در هتل خارج شد. هوای سرد زمستانی برایش ناخوشایند بود. زمستان و هوای برفی را دوست نداشت. دانههای برفی که روی سر و صورتش فرود میآمدند، آزارش میدادند. دانههای برف را مانند سنگهای ریزی تصور میکرد که با برخورد به تنش، تنش را زخم میکردند یعنی خاطرات خوبی از زمستان نداشت.
نگاهی به آدم برفی بزرگی که کنار در هتل قرار داشت، انداخت و با انگشتان زخمیاش که تازه التیام یافته بودند، مشتی روی سر آدم برفی زد که نصفی از سرش کنده شد و هویج روی کفشش افتاد. باربد با پایش هویج را داخل جوب انداخت و دست یخ زدهاش را داخل جیب پالتویش فرو کرد.
نفس عمقی کشید و با نوک بینی سرخ شده به سمت ماشین حرکت کرد.
***
با ذوب شدن یخها، آب پرتقال را سر کشید و دستی دور دهانش کشید. دیگر احساس تشنگی نمیکرد و تنها معدهی خالیاش به هم میپچید. مادرش با مهر و محبت به او نگاه میکرد و با دیدن زخمهایش، بغض میکرد.
نتوانست با دیدن زخم روی تن پسرش طاقت بیاورد، گفت:
- باربد چرا به این حال و روز افتادی؟ چرا سر و صورتت پر از زخمه؟ دعوا کردی؟
به چهرهی آشفتهی مادرش نگاهی انداخت، گفت:
- دعوا نکردم، نگران نباش.
صنم دمغ شد، دستی به قفسهی س*ی*نهاش کشید. قلب مریضش درد میکرد. رمق نداشت که خانوادهاش را در چنین وضع و اوضاعی ببیند.
نالید:
- دروغ میگی، میدونم.
باربد پلک روی هم قرار داد، گفت:
- نمیگم. اشکان و ماهک کجا رفتن؟
صنم جرعهای از چای داغش نوشید و گیره را از روسریاش جدا کرد. احساس خفگی میکرد، برای همین چنگی به روسری زد و از روی سرش برداشت. برای اولینبار موهای سفید و کوتاهش مقابل چشمان باربد ظاهر شد. عادت نداشت پیش فرزندانش روسری از سر بردارد.
گفت:
- اشکان رفته بود کارخونه، ماهک هم رفت دنبالش تا برن خرید. فردا شب قراره بریم خواستگاری.
ابروهای باربد بالا پرید. بالش کوچک را زیر آرنجش گذاشت، گفت:
- برای اشکان؟
صنم سر تکان داد، گفت:
- آره. میمونی؟
باربد بدون هیج ذوق و شوقی گفت:
- نمیدونم.
صنم: تا کی اینحایی؟
سرش را به دیوار تکیه داد، زمزمه کرد:
- جمعه میرم، پسرم تنهاست.
پارت 7
صنم فینفنی کرد و دستش را دور استکان حلقه کرد. دلش برای نوهی کوچکش تنگ شده بود، تاکنون نتوانسته بود او را درست و حسابی در آ*غ*و*ش بگیرد. چهرهاش را هم از یاد برده بود.
صنم از روی مبلی که نشسته بود، برخاست و روی مبل سهنفره کنار پسرش جاخوش کرد، گفت:
- ما هم فردا شب میریم، پس میای.
باربد تندمزاج نالید:
- نگفتم میام مامان، بذار ببینم چی میشه.
صنم مداومت کرد، گفت:
- بیا دیگه. یه برادر که بیشتر نداری، اشکان هم خوشحال میشه.
باربد دستی به صورتش کشید، کسل گفت:
- باشه.
صنم دستش را دور گر*دن باربد انداخت و ب*وسهای روی موهای سیاهش زد، گفت:
- الهی مادر فدات بشه، خیلی خوشحالم کردی.
دست باربد را در دستانش گرفت و با لبخندی جمیل تماشایش کرد. باربد روی برگرداند، متتبع به اشیاءهای خانه نگاه کرد، پرسید:
- دختر کیه؟ نکنه از فک و فامیل؟
صنم سر بالا انداخت، سر روی شانهی پهن باربد گذاشت و کمی مایل شد، مشتاق گفت:
- نه. یه دختر ساده و روستایی. انتخاب بابات؛ اما... .
باربد میان حرفش پرید، گفت؛
- اما کاش مثل من نشه. زن من هم انتخاب بابا بود. فکر نمیکردم اشکان اندازهی من لاابالی و کودن باشه که اجازه بده بابا براش تعیین و تکلیف کنه.
لبخند روی ل*بهای صنم محو شد و چهرهاش مانند گل پژمردهای در هم جمع شد. دلواپس ل*ب زد:
- نگو باربد، همچین نگو. چرا مدام این حرف رو میزنی، منظورت چیه؟ میخوای بگی بابات باعث و بانی این اتفاقهاست؟
باربد سر مادرش را از روی شانهاش برداشت، گفت:
- نیست؟ به نظرت تو مقصر فیضالله نیست؟ اون نخواست من با برادرزادهاش ازدواج کنم؟ ازت خواهش میکنم خودت رو به اون راه نزن، من بچه نیستم، من خودم متوجه همه چیزی هستم.
از روی مبل برخاست و دستی به گ*ردنش کشید. صنم نالید:
- باشه بابات مقصر بود، اون زندگیت رو به آتش کشید؛ اما حالا چی؟ کی داره آزارت میده؟ من یا بابات؟ گفتی میرم، گفتیم باشه، پسرت رو برداشتی رفتی، تو یه کشور غریب موندگار شدی، باز هم لام تا کام حرف نزدیم، تا خودت تصمیم بگیری تا خودت با انتخاب خودت زندگی کنی. گفتیم زن... .
باربد فریادی کشید و مشتی به گلدان کریستال که روی میز بود زد، غرید:
- بسه! بسه! برای من اراجیف نباف. صنم خانم تو هم خوب بلدی کارهای خودت و بابا رو توجیح کنی.
- اینجا چه خبره؟
با صدای اشکان، صنم برخاست و باربد سر چرخاند. اشکان و ماهک جلوی در ایستاده بودند و کیسههای خرید در دستشان بود.
اشکان با دیدن برادرش، کیسهها را روی زمین گذاشت، گفت؛
- درست میبینم؟ باربد؟
باربد لبخند تصنعی روی ل*ب نشاند، گفت:
- درست میبیبینی، بیا ببینم.
اشکان به سمت باربد آمد و خود را در آ*غ*و*ش برادرش انداخت. ماهک با دیدن این صح*نه، احساساتی شد و کیسهها را دم در رها کرد، به سمت باربد دوید.
کد:
پارت 7
صنم فینفنی کرد و دستش را دور استکان حلقه کرد. دلش برای نوهی کوچکش تنگ شده بود، تاکنون نتوانسته بود او را درست و حسابی در آ*غ*و*ش بگیرد. چهرهاش را هم از یاد برده بود.
صنم از روی مبلی که نشسته بود، برخاست و روی مبل سهنفره کنار پسرش جاخوش کرد، گفت:
- ما هم فردا شب میریم، پس میای.
باربد تندمزاج نالید:
- نگفتم میام مامان، بذار ببینم چی میشه.
صنم مداومت کرد، گفت:
- بیا دیگه. یه برادر که بیشتر نداری، اشکان هم خوشحال میشه.
باربد دستی به صورتش کشید، کسل گفت:
- باشه.
صنم دستش را دور گر*دن باربد انداخت و ب*وسهای روی موهای سیاهش زد، گفت:
- الهی مادر فدات بشه، خیلی خوشحالم کردی.
دست باربد را در دستانش گرفت و با لبخندی جمیل تماشایش کرد. باربد روی برگرداند، متتبع به اشیاءهای خانه نگاه کرد، پرسید:
- دختر کیه؟ نکنه از فک و فامیل؟
صنم سر بالا انداخت، سر روی شانهی پهن باربد گذاشت و کمی مایل شد، مشتاق گفت:
- نه. یه دختر ساده و روستایی. انتخاب بابات؛ اما... .
باربد میان حرفش پرید، گفت؛
- اما کاش مثل من نشه. زن من هم انتخاب بابا بود. فکر نمیکردم اشکان اندازهی من لاابالی و کودن باشه که اجازه بده بابا براش تعیین و تکلیف کنه.
لبخند روی ل*بهای صنم محو شد و چهرهاش مانند گل پژمردهای در هم جمع شد. دلواپس ل*ب زد:
- نگو باربد، همچین نگو. چرا مدام این حرف رو میزنی، منظورت چیه؟ میخوای بگی بابات باعث و بانی این اتفاقهاست؟
باربد سر مادرش را از روی شانهاش برداشت، گفت:
- نیست؟ به نظرت تو مقصر فیضالله نیست؟ اون نخواست من با برادرزادهاش ازدواج کنم؟ ازت خواهش میکنم خودت رو به اون راه نزن، من بچه نیستم، من خودم متوجه همه چیزی هستم.
از روی مبل برخاست و دستی به گ*ردنش کشید. صنم نالید:
- باشه بابات مقصر بود، اون زندگیت رو به آتش کشید؛ اما حالا چی؟ کی داره آزارت میده؟ من یا بابات؟ گفتی میرم، گفتیم باشه، پسرت رو برداشتی رفتی، تو یه کشور غریب موندگار شدی، باز هم لام تا کام حرف نزدیم، تا خودت تصمیم بگیری تا خودت با انتخاب خودت زندگی کنی. گفتیم زن... .
باربد فریادی کشید و مشتی به گلدان کریستال که روی میز بود زد، غرید:
- بسه! بسه! برای من اراجیف نباف. صنم خانم تو هم خوب بلدی کارهای خودت و بابا رو توجیح کنی.
- اینجا چه خبره؟
با صدای اشکان، صنم برخاست و باربد سر چرخاند. اشکان و ماهک جلوی در ایستاده بودند و کیسههای خرید در دستشان بود.
اشکان با دیدن برادرش، کیسهها را روی زمین گذاشت، گفت؛
- درست میبینم؟ باربد؟
باربد لبخند تصنعی روی ل*ب نشاند، گفت:
- درست میبیبینی، بیا ببینم.
اشکان به سمت باربد آمد و خود را در آ*غ*و*ش برادرش انداخت. ماهک با دیدن این صح*نه، احساساتی شد و کیسهها را دم در رها کرد، به سمت باربد دوید.
باربد با دست دیگرش، جثهی ریز خواهرش را در آ*غ*و*ش کشید. دو عضو از خانوادهاش را دوست دلشت، آن دو تنها کسانی بودند که در روزهای سخت حامیاش بودند.
ای کاش جبر و اجباری نبود، تا کنارشان میماند، حداقل میتوانست رشو و بالغ شدن خواهر کوچکش را ببیند.
ماهک دست دور گر*دن باربد انداخت و با صدایی که میلرزید، گفت:
- داداش!
قطرههای اشک روی گونههایش سرازیر شدند. اشکهای ماهک همانند خنجری در قلب باربد فرو رفت. اشکان را از خود راند و ماهک را محکمتر ب*غ*ل کرد.
- گریه نکن ماهک، تو که میدونی من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم.
با این حرفهایش اشکهای ماهک شدت گرفتند. چند سالی بود که در حسرت یک بار دیدن برادرش مانده بود دوست دلشت هرگز از او جدا نشود و تا ابد همانطور در آ*غ*و*ش برادرش بماند.
باربد رجوع به نوازش موهای فرفری ماهک کرده و بوی تنش را استشمام کرد. درست همان بوی همیشگی را میداد. ماهک برای او همیشه یک خواهر کوچک میماند، حتی اگر بزرگ میشد.
اشکان موهای بافته شدهی ماهک را که از زیر شال بیرون زده بود را میان انگشتانش گرفت، ل*ب زد:
- ماهک؟
ماهک هقهقی کرد و باربد دست زیر چانهاش گذاشت و سرش را بلند کرد. نگاهی به گویهای خیسش انداخت و ب*وسهای بر روی پیشانیش زد، گفت:
- حیفِ چشمهای خوشگلت.
تمام محبتش را نثار ماهک میکرد، او را بیشتر از همه دوشت داشت.
ماهک با صورتی خیس از اشک نالید:
- نامرد، چرا رفتی؟ چرا چند ساله نیستی؟ میدونی چقدر منتظر موندم بیای؟
باربد او را از خود جدا کرد و با انگشتان زخمی و زمتخش، اشکهای ماهک را پاک کرد، گفت:
- نپرس خواهری، چون هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
ماهک را روی مبل نشاند و خود نیز کنارش نشست. صنم از باربد روی برگرداند و گفت:
- اشکان پسرم بشین، میرم براتون چایی بیارم، مطمئناً توی این هوا سردتون شده.
اشکان روی مبل نشست، گفت:
- البته، الان یه چایی د*اغ میچسبه.
صنم به بهانهی چایی ریختن، آنها را تنها گذاشت و با دلی شکسته راهی آشپزخانه شد.
ماهک دستش را دور بازوی باربد حلقه کرد و سر روی شانهاش گذاشت.
باربد لبخندی زد، گفت:
- کجا بودین؟
اشکان خجل دستی به موهای تازه اصلاح شدهاش کشید، گفت:
- رفته بودیم خرید. فردا ولنتاین.
باربد خیره به چهرهی خندان اشکان، گفت:
- پس فردا روز عشقه. از مامان شنیدم داری ازدواج میکنی.
ماهک ریزریز خندید، گفت:
- داداش اشکان عاشق شده.
اشکان چشمغرهای به ماهک رفت و دستی لای موهای کلاغی رنگش کشید، گفت:
- ماهک داری بزرگش میکنی.
باربد نیشخندی زد، پرسید:
- حال دختر خانم کیه؟ انتخاب باباست؟
اشکان از سوال عجیب باربد، اخم کرد و گفت:
- نه. من خودم انتخابش کردم.
باربد به انگشتان زمختش چشم دوخت، گفت:
- ماهک برای من یه لیوان آب میاری؟
تشنه نبود، بلکه میخواست ماهک تنهایشان بگذار تا بتواند راحتتر با برادرش صحبت کند، دوست نداشت او نیز سرنوشت شومی داشته باشد. میخواست اندکی او را نصیحت کند.
ماهک متوجهی کلام باربد شد و با لبخندی محو شده، از جایش برخاست. خود را سرگرم باز کردن دکمههای پالتویش کرد و با قدمهای آرام راهی آشپزخانه شد.
اشکان دستی به صورتش کشید و ل*ب زد:
- دوست دارم فردا شب تو هم حضور داشته باشی.
باربد گفت:
- حرف من این نیست، حضور من فردا شب اهمیتی نداره اشکان، تنها موضوعی که الان برام من مهمه، سرنوشت و انتخاب توه. زندگی مشترک ساده و راحت نیست، بزرگ شدی میدونم، عاقلی؛ ولی باز هم کافی نیست. تجربه کردم میگم، وگرنه زندگی تو به من مربوط نیست. چندین سال پیش دیدی، بابا با یک انتخاب غلط، زندگیام را با خاکستر یکسان کرد، حق من این زندگی نبود اشکان اما شد.
مکث کرد، با کمی تامل ادامه داد:
- کسی که میخوای یک عمر باهاش زندگی کنی، خودت انتخاب کن. خودت تصمیم بگیر شیوهی زندگیت قراره چه شکلی باشه. خام حرفخاشون نشو، تو عروسک خیمه شب بازی نیستی!
کد:
پارت 8
باربد با دست دیگرش، جثهی ریز خواهرش را در آ*غ*و*ش کشید. دو عضو از خانوادهاش را دوست دلشت، آن دو تنها کسانی بودند که در روزهای سخت حامیاش بودند.
ای کاش جبر و اجباری نبود، تا کنارشان میماند، حداقل میتوانست رشو و بالغ شدن خواهر کوچکش را ببیند.
ماهک دست دور گر*دن باربد انداخت و با صدایی که میلرزید، گفت:
- داداش!
قطرههای اشک روی گونههایش سرازیر شدند. اشکهای ماهک همانند خنجری در قلب باربد فرو رفت. اشکان را از خود راند و ماهک را محکمتر ب*غ*ل کرد.
- گریه نکن ماهک، تو که میدونی من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم.
با این حرفهایش اشکهای ماهک شدت گرفتند. چند سالی بود که در حسرت یک بار دیدن برادرش مانده بود دوست دلشت هرگز از او جدا نشود و تا ابد همانطور در آ*غ*و*ش برادرش بماند.
باربد رجوع به نوازش موهای فرفری ماهک کرده و بوی تنش را استشمام کرد. درست همان بوی همیشگی را میداد. ماهک برای او همیشه یک خواهر کوچک میماند، حتی اگر بزرگ میشد.
اشکان موهای بافته شدهی ماهک را که از زیر شال بیرون زده بود را میان انگشتانش گرفت، ل*ب زد:
- ماهک؟
ماهک هقهقی کرد و باربد دست زیر چانهاش گذاشت و سرش را بلند کرد. نگاهی به گویهای خیسش انداخت و ب*وسهای بر روی پیشانیش زد، گفت:
- حیفِ چشمهای خوشگلت.
تمام محبتش را نثار ماهک میکرد، او را بیشتر از همه دوشت داشت.
ماهک با صورتی خیس از اشک نالید:
- نامرد، چرا رفتی؟ چرا چند ساله نیستی؟ میدونی چقدر منتظر موندم بیای؟
باربد او را از خود جدا کرد و با انگشتان زخمی و زمتخش، اشکهای ماهک را پاک کرد، گفت:
- نپرس خواهری، چون هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
ماهک را روی مبل نشاند و خود نیز کنارش نشست. صنم از باربد روی برگرداند و گفت:
- اشکان پسرم بشین، میرم براتون چایی بیارم، مطمئناً توی این هوا سردتون شده.
اشکان روی مبل نشست، گفت:
- البته، الان یه چایی د*اغ میچسبه.
صنم به بهانهی چایی ریختن، آنها را تنها گذاشت و با دلی شکسته راهی آشپزخانه شد.
ماهک دستش را دور بازوی باربد حلقه کرد و سر روی شانهاش گذاشت.
باربد لبخندی زد، گفت:
- کجا بودین؟
اشکان خجل دستی به موهای تازه اصلاح شدهاش کشید، گفت:
- رفته بودیم خرید. فردا ولنتاین.
باربد خیره به چهرهی خندان اشکان، گفت:
- پس فردا روز عشقه. از مامان شنیدم داری ازدواج میکنی.
ماهک ریزریز خندید، گفت:
- داداش اشکان عاشق شده.
اشکان چشمغرهای به ماهک رفت و دستی لای موهای کلاغی رنگش کشید، گفت:
- ماهک داری بزرگش میکنی.
باربد نیشخندی زد، پرسید:
- حال دختر خانم کیه؟ انتخاب باباست؟
اشکان از سوال عجیب باربد، اخم کرد و گفت:
- نه. من خودم انتخابش کردم.
باربد به انگشتان زمختش چشم دوخت، گفت:
- ماهک برای من یه لیوان آب میاری؟
تشنه نبود، بلکه میخواست ماهک تنهایشان بگذار تا بتواند راحتتر با برادرش صحبت کند، دوست نداشت او نیز سرنوشت شومی داشته باشد. میخواست اندکی او را نصیحت کند.
ماهک متوجهی کلام باربد شد و با لبخندی محو شده، از جایش برخاست. خود را سرگرم باز کردن دکمههای پالتویش کرد و با قدمهای آرام راهی آشپزخانه شد.
اشکان دستی به صورتش کشید و ل*ب زد:
- دوست دارم فردا شب تو هم حضور داشته باشی.
باربد گفت:
- حرف من این نیست، حضور من فردا شب اهمیتی نداره اشکان، تنها موضوعی که الان برام من مهمه، سرنوشت و انتخاب توه. زندگی مشترک ساده و راحت نیست، بزرگ شدی میدونم، عاقلی؛ ولی باز هم کافی نیست. تجربه کردم میگم، وگرنه زندگی تو به من مربوط نیست. چندین سال پیش دیدی، بابا با یک انتخاب غلط، زندگیام را با خاکستر یکسان کرد، حق من این زندگی نبود اشکان اما شد.
مکث کرد، با کمی تامل ادامه داد:
- کسی که میخوای یک عمر باهاش زندگی کنی، خودت انتخاب کن. خودت تصمیم بگیر شیوهی زندگیت قراره چه شکلی باشه. خام حرفخاشون نشو، تو عروسک خیمه شب بازی نیستی!