پارت 9
حرفهایش زخمی بیش نبودند! تجربیاتش را بیان کرده بود تا برادر کوچکش را راهنمایی کند تا زندگانی او بهتر شود؛ ولی سگرمههای اشکان درهم بود و نسبت به حرفهای برادرش بدبین بود. حرفهایش اعصابش را خطخطی کرده و دستانش مشت شده بودند.
اشکان خیره به خط چاقویی که کنار گونهی برادرش قرار داشت، ل*ب زد:
- من تو نیستم باربد، من اشکانم. قرار نیست سرنوشت همه شبیه به هم بشه، قرار نیست چیزهایی رو که تو تجربه کردی من هم تجربه کنم. میدونم صلاح من رو میخوای؛ ولی مطمئن باش بابا هیج دخالتی توی زندگی من نمیکنه اون هم به خاطر اتفاقهایی که برات افتاده، پشیمونه. زنی فراز و نشیبهایی داره، تو هم اوج میگیری، دیگه باربد سابق نیستی، یادته وقتی داشتی میرفتی خارج قسم خورده بودی بازگشتی وجود نداره؟ دیدی همه خاطرهها رو فراموش کردی و برگشتی؟ زندگی همینه، همه چیز فراموش میشه!
باربد روی برگرداند و دستی به سیب گلویش کشید. هیچ چیز فراموش نشده بود، هنوز گذشتهی تلخش، در ذهنش تداعی میشد، منتهی هیج کس جز خودش آن را نمیدید.
به نظرش صحبت با اشکان بیفایده بود، او تصمیم خود را گرفته بود، پس جز تبریک گفتن، کار دیگری از او برنمیآمد.
باربد: پس خوشبخت باشی.
اشکان لبخندی زد و به مبل تکیه داد، گفت:
- پس فردا شب میای؟
باربد به چشمان اشکان که شادی در آن موج میزد، نگاهی انداخت، رخو گفت:
- میام.
اشکان خندید، ل*ب زد:
- پس فردا صبح راه میوفتیم.
ابروهای باربد بالا پرید، گفت:
- فردا صبح؟ برای خواستگاری؟
اشکان: عه راستش دختری من میخوامش، توی روستا زندگی میکنه.
باربد چشمانش گرد شد، باورش نمیشد بردار شر و شیطونش، با تیپ و ظاهر امروزی که داشت عاشق یک دختر روستایی شود.
بیشتر کنجکاور شده بود تا دختر را ببیند، چوم که اشکان سخت پسند بود!
باربد: عجب، پس یه دختر روستایی هستش.
اشکان فوراً گفت:
- روستایی بودنش عجیب نیست داداش.
باربد ل*ب زد:
- مگه من حرفی زدم؟
اشکان سر کج کرد، گفت:
- نه. ولی احساس کردم تعجب کردی.
باربد لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند، گفت:
- تعجب نکنم؟ تو کجا و روستا کجا؟ نکنه توی فضای مجازی با دختره آشنا شدی؟
اشکان به افکار برادرش پوزخندی زد، معترض نالید:
- به نظرت من یابو هستم که از فضای مجازی دنبال دختر بگردم؟ نه برادر من قضیه فرق میکنه، دختر دوست دوران سربازی باباست.
باربد با آمدن اسم پدرش میان حرف اشکان، پوف کلافهای کشید، گفت:
- پس حق با من بوده، بابا... .
اشکان میان حرفش پرید، گفت:
- اصلاً باربد، خواهشاً بحث رو دوباره باز نکن.
باربد خشمگین ل*ب باز کرد تا اعتراض کند که با آمدن مادرش و ماهک، سکوت کرد. سر پایین انداخت و به میز خیره شد.
ماهک لیوان آب را به سمت باربد گرفت، گفت:
- بیا داداش.
باربد لیوان آب را برداشت و جرعه از آب سرد خورد و بیمیل او را روی میز گذاشت. صنم سینی را جلوی اشکان گذاشت و کنار اشکان نشست.
نگاهش را بین دو پسرش رد و بدل کرد، گفت:
- باربد برای ناهار میمونی؟
- نه، نمیمونم.
ماهک مایوس شد، پرسید:
- بمون دیگه، چند ساعتی وقت بگذرونیم.
باربد مخالفت کرد، گفت؛
- نه، با یکی از دوستهای قدیمیام قرار دادم. برای ناهار میرم.
صنم نفسش را پر حرص بیرون داد و زیر ل*ب ناسزا گفت. اشکان با دیدن چهرهی اندوهگین مادرش، نیمرخ گیرای برادرش را نگاه کرد.
- یعنی دوستت با ارزشتر از خانوادهات هست؟ نمیخوای دستپهت مامان رو بعد از چند سال بچشی؟
باربد: اون هم به وقتش.
باربد چنگی به پالتویش زد و از جایش بلند شد. با برخاستنش، اشک به چشمان صنم هجوم آورد.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
حرفهایش زخمی بیش نبودند! تجربیاتش را بیان کرده بود تا برادر کوچکش را راهنمایی کند تا زندگانی او بهتر شود؛ ولی سگرمههای اشکان درهم بود و نسبت به حرفهای برادرش بدبین بود. حرفهایش اعصابش را خطخطی کرده و دستانش مشت شده بودند.
اشکان خیره به خط چاقویی که کنار گونهی برادرش قرار داشت، ل*ب زد:
- من تو نیستم باربد، من اشکانم. قرار نیست سرنوشت همه شبیه به هم بشه، قرار نیست چیزهایی رو که تو تجربه کردی من هم تجربه کنم. میدونم صلاح من رو میخوای؛ ولی مطمئن باش بابا هیج دخالتی توی زندگی من نمیکنه اون هم به خاطر اتفاقهایی که برات افتاده، پشیمونه. زنی فراز و نشیبهایی داره، تو هم اوج میگیری، دیگه باربد سابق نیستی، یادته وقتی داشتی میرفتی خارج قسم خورده بودی بازگشتی وجود نداره؟ دیدی همه خاطرهها رو فراموش کردی و برگشتی؟ زندگی همینه، همه چیز فراموش میشه!
باربد روی برگرداند و دستی به سیب گلویش کشید. هیچ چیز فراموش نشده بود، هنوز گذشتهی تلخش، در ذهنش تداعی میشد، منتهی هیج کس جز خودش آن را نمیدید.
به نظرش صحبت با اشکان بیفایده بود، او تصمیم خود را گرفته بود، پس جز تبریک گفتن، کار دیگری از او برنمیآمد.
باربد: پس خوشبخت باشی.
اشکان لبخندی زد و به مبل تکیه داد، گفت:
- پس فردا شب میای؟
باربد به چشمان اشکان که شادی در آن موج میزد، نگاهی انداخت، رخو گفت:
- میام.
اشکان خندید، ل*ب زد:
- پس فردا صبح راه میوفتیم.
ابروهای باربد بالا پرید، گفت:
- فردا صبح؟ برای خواستگاری؟
اشکان: عه راستش دختری من میخوامش، توی روستا زندگی میکنه.
باربد چشمانش گرد شد، باورش نمیشد بردار شر و شیطونش، با تیپ و ظاهر امروزی که داشت عاشق یک دختر روستایی شود.
بیشتر کنجکاور شده بود تا دختر را ببیند، چوم که اشکان سخت پسند بود!
باربد: عجب، پس یه دختر روستایی هستش.
اشکان فوراً گفت:
- روستایی بودنش عجیب نیست داداش.
باربد ل*ب زد:
- مگه من حرفی زدم؟
اشکان سر کج کرد، گفت:
- نه. ولی احساس کردم تعجب کردی.
باربد لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند، گفت:
- تعجب نکنم؟ تو کجا و روستا کجا؟ نکنه توی فضای مجازی با دختره آشنا شدی؟
اشکان به افکار برادرش پوزخندی زد، معترض نالید:
- به نظرت من یابو هستم که از فضای مجازی دنبال دختر بگردم؟ نه برادر من قضیه فرق میکنه، دختر دوست دوران سربازی باباست.
باربد با آمدن اسم پدرش میان حرف اشکان، پوف کلافهای کشید، گفت:
- پس حق با من بوده، بابا... .
اشکان میان حرفش پرید، گفت:
- اصلاً باربد، خواهشاً بحث رو دوباره باز نکن.
باربد خشمگین ل*ب باز کرد تا اعتراض کند که با آمدن مادرش و ماهک، سکوت کرد. سر پایین انداخت و به میز خیره شد.
ماهک لیوان آب را به سمت باربد گرفت، گفت:
- بیا داداش.
باربد لیوان آب را برداشت و جرعه از آب سرد خورد و بیمیل او را روی میز گذاشت. صنم سینی را جلوی اشکان گذاشت و کنار اشکان نشست.
نگاهش را بین دو پسرش رد و بدل کرد، گفت:
- باربد برای ناهار میمونی؟
- نه، نمیمونم.
ماهک مایوس شد، پرسید:
- بمون دیگه، چند ساعتی وقت بگذرونیم.
باربد مخالفت کرد، گفت؛
- نه، با یکی از دوستهای قدیمیام قرار دادم. برای ناهار میرم.
صنم نفسش را پر حرص بیرون داد و زیر ل*ب ناسزا گفت. اشکان با دیدن چهرهی اندوهگین مادرش، نیمرخ گیرای برادرش را نگاه کرد.
- یعنی دوستت با ارزشتر از خانوادهات هست؟ نمیخوای دستپهت مامان رو بعد از چند سال بچشی؟
باربد: اون هم به وقتش.
باربد چنگی به پالتویش زد و از جایش بلند شد. با برخاستنش، اشک به چشمان صنم هجوم آورد.
کد:
پارت 9
حرفهایش زخمی بیش نبودند! تجربیاتش را بیان کرده بود تا برادر کوچکش را راهنمایی کند تا زندگانی او بهتر شود؛ ولی سگرمههای اشکان درهم بود و نسبت به حرفهای برادرش بدبین بود. حرفهایش اعصابش را خطخطی کرده و دستانش مشت شده بودند.
اشکان خیره به خط چاقویی که کنار گونهی برادرش قرار داشت، ل*ب زد:
- من تو نیستم باربد، من اشکانم. قرار نیست سرنوشت همه شبیه به هم بشه، قرار نیست چیزهایی رو که تو تجربه کردی من هم تجربه کنم. میدونم صلاح من رو میخوای؛ ولی مطمئن باش بابا هیج دخالتی توی زندگی من نمیکنه اون هم به خاطر اتفاقهایی که برات افتاده، پشیمونه. زنی فراز و نشیبهایی داره، تو هم اوج میگیری، دیگه باربد سابق نیستی، یادته وقتی داشتی میرفتی خارج قسم خورده بودی بازگشتی وجود نداره؟ دیدی همه خاطرهها رو فراموش کردی و برگشتی؟ زندگی همینه، همه چیز فراموش میشه!
باربد روی برگرداند و دستی به سیب گلویش کشید. هیچ چیز فراموش نشده بود، هنوز گذشتهی تلخش، در ذهنش تداعی میشد، منتهی هیج کس جز خودش آن را نمیدید.
به نظرش صحبت با اشکان بیفایده بود، او تصمیم خود را گرفته بود، پس جز تبریک گفتن، کار دیگری از او برنمیآمد.
باربد: پس خوشبخت باشی.
اشکان لبخندی زد و به مبل تکیه داد، گفت:
- پس فردا شب میای؟
باربد به چشمان اشکان که شادی در آن موج میزد، نگاهی انداخت، رخو گفت:
- میام.
اشکان خندید، ل*ب زد:
- پس فردا صبح راه میوفتیم.
ابروهای باربد بالا پرید، گفت:
- فردا صبح؟ برای خواستگاری؟
اشکان: عه راستش دختری من میخوامش، توی روستا زندگی میکنه.
باربد چشمانش گرد شد، باورش نمیشد بردار شر و شیطونش، با تیپ و ظاهر امروزی که داشت عاشق یک دختر روستایی شود.
بیشتر کنجکاور شده بود تا دختر را ببیند، چوم که اشکان سخت پسند بود!
باربد: عجب، پس یه دختر روستایی هستش.
اشکان فوراً گفت:
- روستایی بودنش عجیب نیست داداش.
باربد ل*ب زد:
- مگه من حرفی زدم؟
اشکان سر کج کرد، گفت:
- نه. ولی احساس کردم تعجب کردی.
باربد لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند، گفت:
- تعجب نکنم؟ تو کجا و روستا کجا؟ نکنه توی فضای مجازی با دختره آشنا شدی؟
اشکان به افکار برادرش پوزخندی زد، معترض نالید:
- به نظرت من یابو هستم که از فضای مجازی دنبال دختر بگردم؟ نه برادر من قضیه فرق میکنه، دختر دوست دوران سربازی باباست.
باربد با آمدن اسم پدرش میان حرف اشکان، پوف کلافهای کشید، گفت:
- پس حق با من بوده، بابا... .
اشکان میان حرفش پرید، گفت:
- اصلاً باربد، خواهشاً بحث رو دوباره باز نکن.
باربد خشمگین ل*ب باز کرد تا اعتراض کند که با آمدن مادرش و ماهک، سکوت کرد. سر پایین انداخت و به میز خیره شد.
ماهک لیوان آب را به سمت باربد گرفت، گفت:
- بیا داداش.
باربد لیوان آب را برداشت و جرعه از آب سرد خورد و بیمیل او را روی میز گذاشت. صنم سینی را جلوی اشکان گذاشت و کنار اشکان نشست.
نگاهش را بین دو پسرش رد و بدل کرد، گفت:
- باربد برای ناهار میمونی؟
- نه، نمیمونم.
ماهک مایوس شد، پرسید:
- بمون دیگه، چند ساعتی وقت بگذرونیم.
باربد مخالفت کرد، گفت؛
- نه، با یکی از دوستهای قدیمیام قرار دادم. برای ناهار میرم.
صنم نفسش را پر حرص بیرون داد و زیر ل*ب ناسزا گفت. اشکان با دیدن چهرهی اندوهگین مادرش، نیمرخ گیرای برادرش را نگاه کرد.
- یعنی دوستت با ارزشتر از خانوادهات هست؟ نمیخوای دستپهت مامان رو بعد از چند سال بچشی؟
باربد: اون هم به وقتش.
باربد چنگی به پالتویش زد و از جایش بلند شد. با برخاستنش، اشک به چشمان صنم هجوم آورد.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: