• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان برفین | اولدوز کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع oldoz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 9
حرف‌هایش زخمی بیش نبودند! تجربیاتش را بیان کرده بود تا برادر کوچکش را راهنمایی کند تا زندگانی او بهتر شود؛ ولی سگرمه‌های اشکان درهم بود و نسبت به حرف‌های برادرش بدبین بود. حرف‌هایش اعصابش را خط‌خطی کرده و دستانش مشت شده بودند.
اشکان خیره به خط چاقویی که کنار گونه‌ی برادرش قرار داشت، ل*ب زد:
- من تو‌ نیستم باربد، من اشکانم. قرار نیست سرنوشت همه شبیه به هم بشه، قرار نیست چیز‌هایی رو که تو تجربه کردی من هم تجربه کنم. می‌دونم صلاح من رو می‌خوای؛ ولی مطمئن باش بابا هیج دخالتی توی زندگی من نمی‌کنه اون هم به خاطر اتفاق‌هایی که برات افتاده، پشیمونه. زنی فراز و نشیب‌هایی داره، تو هم اوج میگیری، دیگه باربد سابق نیستی، یادته وقتی داشتی می‌رفتی خارج قسم خورده بودی بازگشتی وجود نداره؟ دیدی همه خاطره‌ها رو فراموش کردی و برگشتی؟ زندگی همینه، همه چیز فراموش میشه!
باربد روی برگرداند و دستی به سیب گلویش کشید. هیچ چیز فراموش نشده بود، هنوز گذشته‌ی تلخش، در ذهنش تداعی می‌شد، منتهی هیج کس جز خودش آن را نمی‌دید.
به نظرش صحبت با اشکان بی‌فایده بود، او تصمیم خود را گرفته بود، پس جز تبریک گفتن، کار دیگری از او برنمی‌آمد.
باربد: پس خوشبخت باشی.
اشکان لبخندی زد و به مبل تکیه داد، گفت:
- پس فردا شب میای؟
باربد به چشمان اشکان که شادی در آن موج می‌زد، نگاهی انداخت، رخو‌ گفت:
- میام.
اشکان خندید، ل*ب زد:
- پس فردا صبح راه میوفتیم.
ابروهای باربد بالا پرید، گفت:
- فردا صبح؟ برای خواستگاری؟
اشکان: عه راستش دختری من می‌خوامش، توی روستا زندگی می‌کنه.
باربد چشمانش گرد شد، باورش نمی‌شد بردار شر و شیطونش، با تیپ و ظاهر امروزی که داشت عاشق یک دختر روستایی شود.
بیشتر کنجکاور شده بود تا دختر را ببیند، چوم که اشکان سخت پسند بود!
باربد: عجب، پس یه دختر روستایی هستش.
اشکان فوراً گفت:
- روستایی بودنش عجیب نیست داداش.
باربد ل*ب زد:
- مگه من حرفی زدم؟
اشکان سر کج کرد، گفت:
- نه. ولی احساس کردم تعجب کردی.
باربد لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند، گفت:
- تعجب نکنم؟ تو کجا و روستا کجا؟ نکنه توی فضای مجازی با دختره آشنا شدی؟
اشکان به افکار برادرش پوزخندی زد، معترض نالید:
- به نظرت من یابو هستم که از فضای مجازی دنبال دختر بگردم؟ نه برادر من قضیه فرق می‌کنه، دختر دوست دوران سربازی باباست.
باربد با آمدن اسم پدرش میان حرف اشکان، پوف کلافه‌ای کشید، گفت:
- پس حق با من بوده، بابا... .
اشکان میان حرفش پرید، گفت:
- اصلاً باربد، خواهشاً بحث رو دوباره باز نکن.
باربد خشمگین ل*ب باز کرد تا اعتراض کند که با آمدن مادرش و ماهک، سکوت کرد. سر پایین انداخت و به میز خیره شد.
ماهک لیوان آب را به سمت باربد گرفت، گفت:
- بیا داداش.
باربد لیوان آب را برداشت و جرعه از آب سرد خورد و بی‌میل او را روی میز گذاشت. صنم سینی را جلوی اشکان گذاشت و کنار اشکان نشست.
نگاهش را بین دو پسرش رد و بدل کرد، گفت:
- باربد برای ناهار می‌مونی؟
- نه، نمی‌مونم.
ماهک مایوس شد، پرسید:
- بمون‌ دیگه، چند ساعتی وقت بگذرونیم.
باربد مخالفت کرد، گفت؛
- نه، با یکی از دوست‌های قدیمی‌ام قرار دادم. برای ناهار میرم.
صنم نفسش را پر حرص بیرون داد و زیر ل*ب ناسزا گفت. اشکان با دیدن چهره‌ی اندوهگین مادرش، نیم‌رخ گیرای برادرش را نگاه کرد.
- یعنی دوستت با ارزش‌تر از خانواده‌ات هست؟ نمی‌خوای دست‌پهت مامان رو بعد از چند سال بچشی؟
باربد: اون هم به وقتش.
باربد چنگی به پالتویش زد و از جایش بلند شد. با برخاستنش، اشک به چشمان صنم هجوم آورد.


کد:
پارت 9

حرف‌هایش زخمی بیش نبودند! تجربیاتش را بیان کرده بود تا برادر کوچکش را راهنمایی کند تا زندگانی او بهتر شود؛ ولی سگرمه‌های اشکان درهم بود و نسبت به حرف‌های برادرش بدبین بود. حرف‌هایش اعصابش را خط‌خطی کرده و دستانش مشت شده بودند.

اشکان خیره به خط چاقویی که کنار گونه‌ی برادرش قرار داشت، ل*ب زد:

- من تو‌ نیستم باربد، من اشکانم. قرار نیست سرنوشت همه شبیه به هم بشه، قرار نیست چیز‌هایی رو که تو تجربه کردی من هم تجربه کنم. می‌دونم صلاح من رو می‌خوای؛ ولی مطمئن باش بابا هیج دخالتی توی زندگی من نمی‌کنه اون هم به خاطر اتفاق‌هایی که برات افتاده، پشیمونه. زنی فراز و نشیب‌هایی داره، تو هم اوج میگیری، دیگه باربد سابق نیستی، یادته وقتی داشتی می‌رفتی خارج قسم خورده بودی بازگشتی وجود نداره؟ دیدی همه خاطره‌ها رو فراموش کردی و برگشتی؟ زندگی همینه، همه چیز فراموش میشه!

باربد روی برگرداند و دستی به سیب گلویش کشید. هیچ چیز فراموش نشده بود، هنوز گذشته‌ی تلخش، در ذهنش تداعی می‌شد، منتهی هیج کس جز خودش آن را نمی‌دید.

به نظرش صحبت با اشکان بی‌فایده بود، او تصمیم خود را گرفته بود، پس جز تبریک گفتن، کار دیگری از او برنمی‌آمد.

باربد: پس خوشبخت باشی.

اشکان لبخندی زد و به مبل تکیه داد، گفت:

- پس فردا شب میای؟

باربد به چشمان اشکان که شادی در آن موج می‌زد، نگاهی انداخت، رخو‌ گفت:

- میام.

اشکان خندید، ل*ب زد:

- پس فردا صبح راه میوفتیم.

ابروهای باربد بالا پرید، گفت:

- فردا صبح؟ برای خواستگاری؟

اشکان: عه راستش دختری من می‌خوامش، توی روستا زندگی می‌کنه.

باربد چشمانش گرد شد، باورش نمی‌شد بردار شر و شیطونش، با تیپ و ظاهر امروزی که داشت عاشق یک دختر روستایی شود.

بیشتر کنجکاور شده بود تا دختر را ببیند، چوم که اشکان سخت پسند بود!

باربد: عجب، پس یه دختر روستایی هستش.

اشکان فوراً گفت:

- روستایی بودنش عجیب نیست داداش.

باربد ل*ب زد:

- مگه من حرفی زدم؟

اشکان سر کج کرد، گفت:

- نه. ولی احساس کردم تعجب کردی.

باربد لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند، گفت:

- تعجب نکنم؟ تو کجا و روستا کجا؟ نکنه توی فضای مجازی با دختره آشنا شدی؟

اشکان به افکار برادرش پوزخندی زد، معترض نالید:

- به نظرت من یابو هستم که از فضای مجازی دنبال دختر بگردم؟ نه برادر من قضیه فرق می‌کنه، دختر دوست دوران سربازی باباست.

باربد با آمدن اسم پدرش میان حرف اشکان، پوف کلافه‌ای کشید، گفت:

- پس حق با من بوده، بابا... .

اشکان میان حرفش پرید، گفت:

- اصلاً باربد، خواهشاً بحث رو دوباره باز نکن.

باربد خشمگین ل*ب باز کرد تا اعتراض کند که با آمدن مادرش و ماهک، سکوت کرد. سر پایین انداخت و به میز خیره شد.

ماهک لیوان آب را به سمت باربد گرفت، گفت:

- بیا داداش.

باربد لیوان آب را برداشت و جرعه از آب سرد خورد و بی‌میل او را روی میز گذاشت. صنم سینی را جلوی اشکان گذاشت و کنار اشکان نشست.

نگاهش را بین دو پسرش رد و بدل کرد، گفت:

- باربد برای ناهار می‌مونی؟

- نه، نمی‌مونم.

ماهک مایوس شد، پرسید:

- بمون‌ دیگه، چند ساعتی وقت بگذرونیم.

باربد مخالفت کرد، گفت؛

- نه، با یکی از دوست‌های قدیمی‌ام قرار دادم. برای ناهار میرم.

صنم نفسش را پر حرص بیرون داد و زیر ل*ب ناسزا گفت. اشکان با دیدن چهره‌ی اندوهگین مادرش، نیم‌رخ گیرای برادرش را نگاه کرد.

- یعنی دوستت با ارزش‌تر از خانواده‌ات هست؟ نمی‌خوای دست‌پهت مامان رو بعد از چند سال بچشی؟

باربد: اون هم به وقتش.

باربد چنگی به پالتویش زد و از جایش بلند شد. با برخاستنش، اشک به چشمان صنم هجوم آورد.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 10

****
مادرش چمدانش را داخل اتاق کوچکشان هل داد و یک دل سیر او را ب*غ*ل کرد. تنها شخصی بود که دلش برای دخترک کوچکش می‌سوخت. هنوز هم باور نداشت که شوهرش برای کار او را به شهر فرستاده، می‌گفت جایش امن هست و‌ جای هیچ نگرانی نیست؛ ولی او مادر بود و‌ نگران.
چهره‌ی سفید برفین، سفیدتر از قبل و چشمان بزرگش درشت‌تر از قبل شده بود، این نشان می‌داد که لاغر‌تر شده و استخوان‌هایش به راحتی هویدا شده بودند.
رخشنده دستش را نوازش‌گونه روی صورت نرم دخترش کشید و‌ او را روی پتویی که کنار بخاری انداخته بود، هدایت کرد
- بشین دخترم، بشین که هنوز تنت داره از سرمای بیرون می‌لرزه.
می‌لرزید اما نه از سرما، بلکه از ترسی که بر جانش رخنه کرده بود! از تمام اتفاقاتی که قرار بود برایش رخ دهد، می‌ترسید. چانه‌اش از زمانی که پا به ر‌وستا گذاشته بود و اسم خواستگار را شنیده بود، ناخودآگاه می‌لرزید.
روی پتوی گرم نشست و به بالش تکیه داد. مادرش نیز کنارش نشست، شروع به سوال پرسیدن کرد.
- شهر چطور بود؟ همون‌طور که توی فیلم‌های می‌بینیم زیبا و بزرگه؟
او تنها جایی که می‌دید هتل بود و مستخدم‌هایش! او جز هتل جای دیگری نرفته بود و پدرش او را برای کار برده بود به شهر نه برای گردش.
مثل همیشه متواضع سرش را کج کرد، تکانی به ل*ب‌های نازکش داد.
- زیبا بود، درست مثل فیلم‌ها.
نقره خواهر کوچکش، سینی چایی را جلوی پایشان گذاشت، کنارشان نشست. به خواهر بزرگش خیره شد و با حیرت دستی به پالتوی جدید و سرمه‌ای رنگی که پدرش به عنوان هدیه برای او خریده بود، کشید.
- آبجی خیلی خوشگله.
برفین با دیدن برق چشمان خواهرش بغض کرد، هنوز لباس‌ها‌ی کهنه‌ی پارسال که امسال برایش کوچک‌تر شده بودند، در تنش بود.
- ممنون.
دستی به موهای خرمایی رنگ خواهرش کشید.
- چقدر بزرگ شدی، دلم برات تنگ شده بود موش کوچولو.
موش‌ کوچولو لقبی بود که برفین برای نقره انتخاب کرده بود و با این لقب او را صدا می‌زد.
- کاش می‌شد نمی‌رفتی، یعنی باز هم قراره بری شهر؟
برفین این‌بار سکوت کرد، نمی‌دانست که قرار بود برود یا بماند. پدرش گفته بود برایش خواستگار می‌آید، اگه قرار بود ازدواج کند، باید در این روستا ماندگار می‌شد. دوست نداشت با کسی ازدواج کند که از اهالی روستاست. زندگی در خانه‌های کاهگلی و با سبک زندگی متفاوت را دوست نداشت. همه چیز در روستا سنتی بود و رسم و رسومات مضحک بودند.
نه دختر حق انتحاب داشت، نه پسر. مادر داماد دختر را انتخاب می‌کرد و زمانی که خواستگار برای دختری می‌آمد، بدون این‌که اعتنایی به وضع زندگی یا خصوصیات فرد مقابل بکنند، پدر بدون این‌که از دخترش اجازه بگیرد، بله را می‌داد و دخترها قربانی می‌شدند.
برفین هراس داشت از خواستگاری که در راه بود. دستان چروک شده‌ی مادرش را فشرد و لبخندی تحویل خواهرش داد.
- نمی‌دونم اگه بابا اجازه بده آره.
نقره سری تکان داد و حبه‌ی قند را از داخل قندان برداشت و در دهانش قرار داد، استکان چایی را برداشت.
برفین نگاهی به چهره‌ی معصومش انداخت، نفسش را با آه و سوز بیرون فرستاد.
رخشنده سر دخترک را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و دستانش سردش را فشرد.
- از چهره‌ات غم می‌باره دختر، نکنه شهر خوش‌ نگذشت و کارت سنگین بود؟
- نه همه چیز خوب بود، فقط کمی خسته‌ام!
دوست داشت زبانش لال می‌شد و دروغ تحویل مادرش نمی‌داد؛ اما علاج دیگری نبود، اگر حقیقت را می‌گفت مادرش مریضش، مریض‌تر می‌شد و اگر هیچ نمی‌گفت اوضاع به هم می‌ریخت، به قول پدرش دروغ مصلحتی که گناه نبود!

کد:
پارت 10

****
مادرش چمدانش را داخل اتاق کوچکشان هل داد و یک دل سیر او را ب*غ*ل کرد. تنها شخصی بود که دلش برای دخترک کوچکش می‌سوخت. هنوز هم باور نداشت که شوهرش برای کار او را به شهر فرستاده، می‌گفت جایش امن هست و‌ جای هیچ نگرانی نیست؛ ولی او مادر بود و‌ نگران.
چهره‌ی سفید برفین، سفیدتر از قبل و چشمان بزرگش درشت‌تر از قبل شده بود، این نشان می‌داد که لاغر‌تر شده و استخوان‌هایش به راحتی هویدا شده بودند.
رخشنده دستش را نوازش‌گونه روی صورت نرم دخترش کشید و‌ او را روی پتویی که کنار بخاری انداخته بود، هدایت کرد
- بشین دخترم، بشین که هنوز تنت داره از سرمای بیرون می‌لرزه.
می‌لرزید اما نه از سرما، بلکه از ترسی که بر جانش رخنه کرده بود! از تمام اتفاقاتی که قرار بود برایش رخ دهد، می‌ترسید. چانه‌اش از زمانی که پا به ر‌وستا گذاشته بود و اسم خواستگار را شنیده بود، ناخودآگاه می‌لرزید.
روی پتوی گرم نشست و به بالش تکیه داد. مادرش نیز کنارش نشست، شروع به سوال پرسیدن کرد.
- شهر چطور بود؟ همون‌طور که توی فیلم‌های می‌بینیم زیبا و بزرگه؟
او تنها جایی که می‌دید هتل بود و مستخدم‌هایش! او جز هتل جای دیگری نرفته بود و پدرش او را برای کار برده بود به شهر نه برای گردش.
مثل همیشه متواضع سرش را کج کرد، تکانی به ل*ب‌های نازکش داد.
- زیبا بود، درست مثل فیلم‌ها.
نقره خواهر کوچکش، سینی چایی را جلوی پایشان گذاشت، کنارشان نشست. به خواهر بزرگش خیره شد و با حیرت دستی به پالتوی جدید و سرمه‌ای رنگی که پدرش به عنوان هدیه برای او خریده بود، کشید.
- آبجی خیلی خوشگله.
برفین با دیدن برق چشمان خواهرش بغض کرد، هنوز لباس‌ها‌ی کهنه‌ی پارسال که امسال برایش کوچک‌تر شده بودند، در تنش بود.
- ممنون.
دستی به موهای خرمایی رنگ خواهرش کشید.
- چقدر بزرگ شدی، دلم برات تنگ شده بود موش کوچولو.
موش‌ کوچولو لقبی بود که برفین برای نقره انتخاب کرده بود و با این لقب او را صدا می‌زد.
- کاش می‌شد نمی‌رفتی، یعنی باز هم قراره بری شهر؟
برفین این‌بار سکوت کرد، نمی‌دانست که قرار بود برود یا بماند. پدرش گفته بود برایش خواستگار می‌آید، اگه قرار بود ازدواج کند، باید در این روستا ماندگار می‌شد. دوست نداشت با کسی ازدواج کند که از اهالی روستاست. زندگی در خانه‌های کاهگلی و با سبک زندگی متفاوت را دوست نداشت. همه چیز در روستا سنتی بود و رسم و رسومات مضحک بودند.
نه دختر حق انتحاب داشت، نه پسر. مادر داماد دختر را انتخاب می‌کرد و زمانی که خواستگار برای دختری می‌آمد، بدون این‌که اعتنایی به وضع زندگی یا خصوصیات فرد مقابل بکنند، پدر بدون این‌که از دخترش اجازه بگیرد، بله را می‌داد و دخترها قربانی می‌شدند.
برفین هراس داشت از خواستگاری که در راه بود. دستان چروک شده‌ی مادرش را فشرد و لبخندی تحویل خواهرش داد.
- نمی‌دونم اگه بابا اجازه بده آره.
نقره سری تکان داد و حبه‌ی قند را از داخل قندان برداشت و در دهانش قرار داد، استکان چایی را برداشت.
برفین نگاهی به چهره‌ی معصومش انداخت، نفسش را با آه و سوز بیرون فرستاد.
رخشنده سر دخترک را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و دستانش سردش را فشرد.
- از چهره‌ات غم می‌باره دختر، نکنه شهر خوش‌ نگذشت و کارت سنگین بود؟
- نه همه چیز خوب بود، فقط کمی خسته‌ام!
دوست داشت زبانش لال می‌شد و دروغ تحویل مادرش نمی‌داد؛ اما علاج دیگری نبود، اگر حقیقت را می‌گفت مادرش مریضش، مریض‌تر می‌شد و اگر هیچ نمی‌گفت اوضاع به هم می‌ریخت، به قول پدرش دروغ مصلحتی که گناه نبود!

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 11
همان‌طور که سر روی س*ی*نه‌ی مادرش گذاشته بود، پلک‌هایش بسته شد، خوابید.
وقتی که از خواب بیدار شد، نگاهش به سقف خانه‌شان افتاد، خمیازه‌ای کشید. دستانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن پرتوهای آفتاب که از پنجره‌ به داخل خانه تابیده بود، لبخندی زد. صبح شده بود و او حتی برای شام هم بیدار نشده بود. خواب سبکی داشت اما انگار این‌بار بیشتر از همیشه خسته شده بود.
دوست داشت هر روز وقتی که از خواب بیدار می‌شود، سرش بر بالین خودش باشد. پالتویش تنش نبود و احتمالاً مادرش پالتویش را از تنش درآورده بود. دستی به صورتش کشید و روی پتویی که دیروز روی آن خوابیده بود، نشست. در خانه کسی نبود و همه در اتاقشان بودند!
برفین به خاطر سرمای هوا، کمی شعله‌ی بخاری را زیاد و عطسه‌ای کرد. از جایش برخاست و مستقیم به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
سماور را روشن کرد و در یخچال را باز کرد. با دیدن محتویات یخچال، دمغ شد. پنیر، مربا، کره و آبگوشتی در کاسه بود که مطمئناً سهم او بود و از دیشب باقی مانده بود. برفین دیگر آبگوشت نمی‌خواست، دلش قرمه سبزی می‌خواست خیلی وقت بود که هوس کرده بود. در یخچال را بست و یاد تهران افتاد.
هنوز نتوانسته بود اتفاقاتی که دو روز پیش برایش افتاده بود را هضم کند، هنوز احساس خطر می‌کرد و رد انگشتان آن مرد روی س*ی*نه‌اش باقی مانده بود. خدا را برای بار هزارم شکر می‌کرد که آن مرد سفاک نتوانسته بود به خواسته‌اش برسد و دخترانگی‌اش‌ حفظ شده.
دستی به چشمانش کشید تا اشک‌هایش سرازیر نشود. نباید راجه به آن اتفاق به پدر و‌ مادرش چیزی می‌گفت، وگرنه حیثیتش از بین می‌رفت.
سفره را از داخل کابینت برداشت و تصمیم گرفت به جای مادرش او امروز صبحانه را آماده کند و سفره را بچیند تا کمتر فکر و خیال کند.
با ورود مادرش به آشپزخانه سفره را پهن کرد و با صدای بلندی گفت:
- سلام.
رخشنده خمیازه‌ای کشید، آرام گفت:
- علیک سلام دخترم، صبحت بخیر.
برفین استکان‌ها را داخل سینی گل‌گلی گذاشت.
- صبح تو هم بخیر. برو بخواب امروز من صبحانه رو آماده می‌کنم.
رخشنده آبی به صورتش زد، گفت:
- تو بیشتر از من به استراحت نیاز داری، کار هر روز من اینه.
با حوله صورتش را خشک کرد و برفین مربا و‌ کره را از یخچال برداشت.
- من هم عادت کردم، تو هتل مستخدم بودم، صبح‌ها صبحانه آماده می‌کردیم و بعد از ظهر‌ها اتاق‌ها رو تمیز می‌کردم.
رخشنده تابه‌ را روی اجاق گ*از گذاشت و کمی روغن داخل تابه ریخت.
- پس کارت آسون بود.
برفین پوزخندی زد، می‌دانست تصور مادرش از کار او، در مکانی کوچک است، اگر عظمت هتل را می‌دید و تعداد اتاق‌ها و‌ مسافرانش را می‌شمرد، چشمانش انداره‌ی توپ تنیس می‌شد. فقط پدرش از سختی کارش مطلع بود.
سر پایین انداخت با شنیدن حرف مادرش کنار سفره خشکش زد.
- بابات بهت گفت امروز قراره برات خواستگار بیاد؟
نان را روی سفره انداخت، گفت:
- یه حرف‌هایی زد.
- شانس در خونه‌امون رو زده برفین، باورم نمیشه طرف پولداره.
برفین ابرو بالا انداخت.
- پولدار؟ کیه؟
رخشنده تخم‌مرغ را شکست که زرده‌‌اش داخل تابه ریخته شد.
- نمی‌شناسمشون بابات میگه پسر دوستشه.
برفین متعجب پرسید:
- پسر دوستش؟ مگه از اهالی این روستا نیست؟


کد:
پارت 11

همان‌طور که سر روی س*ی*نه‌ی مادرش گذاشته بود، پلک‌هایش بسته شد، خوابید.

وقتی که از خواب بیدار شد، نگاهش به سقف خانه‌شان افتاد، خمیازه‌ای کشید. دستانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن پرتوهای آفتاب که از پنجره‌ به داخل خانه تابیده بود، لبخندی زد. صبح شده بود و او حتی برای شام هم بیدار نشده بود. خواب سبکی داشت اما انگار این‌بار بیشتر از همیشه خسته شده بود.

دوست داشت هر روز وقتی که از خواب بیدار می‌شود، سرش بر بالین خودش باشد. پالتویش تنش نبود و احتمالاً مادرش پالتویش را از تنش درآورده بود. دستی به صورتش کشید و روی پتویی که دیروز روی آن خوابیده بود، نشست. در خانه کسی نبود و همه در اتاقشان بودند!

برفین به خاطر سرمای هوا، کمی شعله‌ی بخاری را زیاد و عطسه‌ای کرد. از جایش برخاست و مستقیم به سمت آشپزخانه حرکت کرد.

سماور را روشن کرد و در یخچال را باز کرد. با دیدن محتویات یخچال، دمغ شد. پنیر، مربا، کره و آبگوشتی در کاسه بود که مطمئناً سهم او بود و از دیشب باقی مانده بود. برفین دیگر آبگوشت نمی‌خواست، دلش قرمه سبزی می‌خواست خیلی وقت بود که هوس کرده بود. در یخچال را بست و یاد تهران افتاد.

هنوز نتوانسته بود اتفاقاتی که دو روز پیش برایش افتاده بود را هضم کند، هنوز احساس خطر می‌کرد و رد انگشتان آن مرد روی س*ی*نه‌اش باقی مانده بود. خدا را برای بار هزارم شکر می‌کرد که آن مرد سفاک نتوانسته بود به خواسته‌اش برسد و دخترانگی‌اش‌ حفظ شده.

دستی به چشمانش کشید تا اشک‌هایش سرازیر نشود. نباید راجه به آن اتفاق به پدر و‌ مادرش چیزی می‌گفت، وگرنه حیثیتش از بین می‌رفت.

سفره را از داخل کابینت برداشت و تصمیم گرفت به جای مادرش او امروز صبحانه را آماده کند و سفره را بچیند تا کمتر فکر و خیال کند.

با ورود مادرش به آشپزخانه سفره را پهن کرد و با صدای بلندی گفت:

- سلام.

رخشنده خمیازه‌ای کشید، آرام گفت:

- علیک سلام دخترم، صبحت بخیر.

برفین استکان‌ها را داخل سینی گل‌گلی گذاشت.

- صبح تو هم بخیر. برو بخواب امروز من صبحانه رو آماده می‌کنم.

رخشنده آبی به صورتش زد، گفت:

- تو بیشتر از من به استراحت نیاز داری، کار هر روز من اینه.

با حوله صورتش را خشک کرد و برفین مربا و‌ کره را از یخچال برداشت.

- من هم عادت کردم، تو هتل مستخدم بودم، صبح‌ها صبحانه آماده می‌کردیم و بعد از ظهر‌ها اتاق‌ها رو تمیز می‌کردم.

رخشنده تابه‌ را روی اجاق گ*از گذاشت و کمی روغن داخل تابه ریخت.

- پس کارت آسون بود.

برفین پوزخندی زد، می‌دانست تصور مادرش از کار او، در مکانی کوچک است، اگر عظمت هتل را می‌دید و تعداد اتاق‌ها و‌ مسافرانش را می‌شمرد، چشمانش انداره‌ی توپ تنیس می‌شد. فقط پدرش از سختی کارش مطلع بود.

سر پایین انداخت با شنیدن حرف مادرش کنار سفره خشکش زد.

- بابات بهت گفت امروز قراره برات خواستگار بیاد؟

نان را روی سفره انداخت، گفت:

- یه حرف‌هایی زد.

- شانس در خونه‌امون رو زده برفین، باورم نمیشه طرف پولداره.

برفین ابرو بالا انداخت.

- پولدار؟ کیه؟

رخشنده تخم‌مرغ را شکست که زرده‌‌اش داخل تابه ریخته شد.

- نمی‌شناسمشون بابات میگه پسر دوستشه.

برفین متعجب پرسید:

- پسر دوستش؟ مگه از اهالی این روستا نیست؟

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 12
رخشنده زیر اجاق گ*از را خاموش کرد، با دیدن جهانگیر که از اتاق خارج شد، گفت:
- نه از اهالی این روستا نیست.
سکوت کرد و با ورود جهانگیر به داخل آشپزخانه، برفین سلامی زیر ل*ب داد، سر پایین انداخت.
جهانگیر از گوشه‌ی چشم نگاهی به برفین انداخت، کنار سفره نشست.
- علیک‌سلام. مامان غذای من آماده‌است.
منظورش از غذا تخم‌مرغی بود که رخشنده هر روز صبح آماده می‌کرد. رخشنده بشقاب را جلوی جهانگیر گذاشت، گفت:
- امروز میری سرکار؟
جهانگیر با اخم و تخم، با سر به برفین که هراسیده سرش را پایین انداخته بود، اشاره کرد.
مادرش منظورش را فهمید، ماجرای برفین بود.
- نه.
رخشنده کنار پسرش نشست، دست روی دست گذاشت کنار گوش جهانگیر زمزمه کرد:
- امشب خواستگار میاد.
برفین با شنیدن صدای پچ‌پج مادرش و‌ جهانیگر، بغض کرد. جهانگیر حتی حال او را نپرسیده بود، انگار نبود! رفتنش از ماندنش بهتر بود، وجود او برای اعضای خانواده اهمیتی نداشت، تنها مزیت او پولی بود که برایشان مهیا می‌کرد.
جهانگیر از ازدواج او‌ مسرور بود، شاید با رها شدن از خانه‌ی پدرش، می‌توانست زندگی دگرگونی داشته باشد، دختر رفتنی بود، باید یک روزی می‌رفت و‌ همیشه در خانه‌ی پدرش ماندگار نبود!
او هم دختر بود، پس عار و عیب نبود. تنها دلخوری‌اش از پدر و دو برادر بی‌احساسش بود که چندین سال مهر و‌ محبتی برای او ادا نکردند.

*****

- باربد! باربد! باربد!
صدای جیغ دختران و سوت پسران، گوش‌هایش را آزار می‌دادند. داور دست راستش را بالا نگه داشته بود و با افتخار مدال توی دستش را در دست تکان می‌داد.
جاه و‌ منزلتی که باربد در چند سال به دست آورده بود، چشمگیر بود! برگشت او به ایران، برای خود شگرف، برای طرفدارانش یک فرصت استثنایی بود.
میان دختران محبوب شده بود و پسران او را به عنوان رقیب در نظر گرفته بودند، اما او بوکسر سابقی نبود که با هر سازی که می‌زدند برقصند، مرد شده بود و پدر!
باربد دستش را از دست داور بیرون کشید، مدال را توی دستش گرفت و از پله‌ها پایین آمد که هوادارانش سد راه شدند.
- امضا میدین؟
- میشه عکس بگیریم.
- باز هم از ایران میرین؟
محافظ‌هایش راه را برایش باز کردند و او را تا ما ماشین یاری کردند. با خروج از ساختمان، آب بینی‌اش را بالا کشید و دستکش‌هایش را از دست بیرون کشید. دستکش‌ و‌ مدالش را به سمت یکی از محافظ‌ها گرفت، گفت:
- مدال ماله تو، دستکش‌ها رو‌بنداز توی سطل زباله!
محافظ هاج و واج ماند، باورش نمی‌شد مدال به آن گران‌قمیتی سهمش شده بود.
- متشکرم آقا!
باربد در ماشین را باز کرد و اعتنایی به حرف محافظ‌ نکرد.
سوار ماشین شد، با شنیدن صدای گوشی‌اش و دیدن اسم مادرش روی صفحه‌ی گوشی، رد تماس داد.
دستی به زیر دلش کشید که چهره‌اش درهم شد، زخمش ورم کرده بود. سر روی فرمان گذاشت و با دست زخمش را فشرد تا بلکه از دردش کاسته شود.


کد:
پارت 12

رخشنده زیر اجاق گ*از را خاموش کرد، با دیدن جهانگیر که از اتاق خارج شد، گفت:

- نه از اهالی این روستا نیست.

سکوت کرد و با ورود جهانگیر به داخل آشپزخانه، برفین سلامی زیر ل*ب داد، سر پایین انداخت.

جهانگیر از گوشه‌ی چشم نگاهی به برفین انداخت، کنار سفره نشست.

- علیک‌سلام. مامان غذای من آماده‌است.

منظورش از غذا تخم‌مرغی بود که رخشنده هر روز صبح آماده می‌کرد. رخشنده بشقاب را جلوی جهانگیر گذاشت، گفت:

- امروز میری سرکار؟

جهانگیر با اخم و تخم، با سر به برفین که هراسیده سرش را پایین انداخته بود، اشاره کرد.

مادرش منظورش را فهمید، ماجرای برفین بود.

- نه.

رخشنده کنار پسرش نشست، دست روی دست گذاشت کنار گوش جهانگیر زمزمه کرد:

- امشب خواستگار میاد.

برفین با شنیدن صدای پچ‌پج مادرش و‌ جهانیگر، بغض کرد. جهانگیر حتی حال او را نپرسیده بود، انگار نبود! رفتنش از ماندنش بهتر بود، وجود او برای اعضای خانواده اهمیتی نداشت، تنها مزیت او پولی بود که برایشان مهیا می‌کرد.

جهانگیر از ازدواج او‌ مسرور بود، شاید با رها شدن از خانه‌ی پدرش، می‌توانست زندگی دگرگونی داشته باشد، دختر رفتنی بود، باید یک روزی می‌رفت و‌ همیشه در خانه‌ی پدرش ماندگار نبود!

او هم دختر بود، پس عار و عیب نبود. تنها دلخوری‌اش از پدر و دو برادر بی‌احساسش بود که چندین سال مهر و‌ محبتی برای او ادا نکردند.



*****



- باربد! باربد! باربد!

صدای جیغ دختران و سوت پسران، گوش‌هایش را آزار می‌دادند. داور دست راستش را بالا نگه داشته بود و با افتخار مدال توی دستش را در دست تکان می‌داد.

جاه و‌ منزلتی که باربد در چند سال به دست آورده بود، چشمگیر بود! برگشت او به ایران، برای خود شگرف، برای طرفدارانش یک فرصت استثنایی بود.

میان دختران محبوب شده بود و پسران او را به عنوان رقیب در نظر گرفته بودند، اما او بوکسر سابقی نبود که با هر سازی که می‌زدند برقصند، مرد شده بود و پدر!

باربد دستش را از دست داور بیرون کشید، مدال را توی دستش گرفت و از پله‌ها پایین آمد که هوادارانش سد راه شدند.

- امضا میدین؟

- میشه عکس بگیریم.

- باز هم از ایران میرین؟

محافظ‌هایش راه را برایش باز کردند و او را تا ما ماشین یاری کردند. با خروج از ساختمان، آب بینی‌اش را بالا کشید و دستکش‌هایش را از دست بیرون کشید. دستکش‌ و‌ مدالش را به سمت یکی از محافظ‌ها گرفت، گفت:

- مدال ماله تو، دستکش‌ها رو‌بنداز توی سطل زباله!

محافظ هاج و واج ماند، باورش نمی‌شد مدال به آن گران‌قمیتی سهمش شده بود.

- متشکرم آقا!

باربد در ماشین را باز کرد و اعتنایی به حرف محافظ‌ نکرد.

سوار ماشین شد، با شنیدن صدای گوشی‌اش و دیدن اسم مادرش روی صفحه‌ی گوشی، رد تماس داد.

دستی به زیر دلش کشید که چهره‌اش درهم شد، زخمش ورم کرده بود. سر روی فرمان گذاشت و با دست زخمش را فشرد تا بلکه از دردش کاسته شود.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 13

با تنی خسته پا روی پدال گ*از گذاشت، به آدرسی که اشکان برایش فرستاده بود حرکت کرد؛ اما قبل از رفتن به روستا، یک‌سری به هتل زد و بعد از تعویض لباس‌هایش راهی روستا شد.
****


همهمه‌ی مهمان‌ها از هال به گوش می‌رسید، برفین با هر بار شنیدن صدای فیض‌الله، ل*ب می‌گزید. باورش نمی‌شد که صاحب کارش او را برای پسرش خواستگاری کند، هر روز که می‌گذشت سرنوشتش طوری دیگر رقم می‌خورد و او را شگفت‌زده می‌کرد.
لبخند محوی روی ل*ب‌هایش قرار داشت و در ذهنش خیال‌بافی می‌کرد، دوست داشت دو بال دربیاورد تا بتواند پرواز کند، اشکان پسر کوچک فیض‌الله را چند باری از دور دیده بود، همان مرد رویاهایش بود!
داستان‌های مادر بزرگش به حقیقت می‌پیوست، مادرش بزرگش همیشه در گوشش می‌خواند، اگر خدا بخواهد می‌تواند سرنوشتت را طوری زیر و رو کند که حتی خود نیز متوجه نشوی! حسرت‌ نخور، آرزو هم نکن، تنها تلاش کن و ایمان داشته باش، چون نویسنده‌ی تقدیر من و‌ تو خداست، اگر بخواهد بهترین‌ها را نصیب تو‌ خواهد کرد.
این و آن اگر حسد ورزند باز هم هیچ هستند، خدا مالک قصه‌ی توست، پس به اراجیف‌های بشر اعتنا نکن.
رخشنده وارد آشپزخانه شد با دیدن برفین که لبخند به ل*ب به یخچال زل زده بود، چنگی به گونه‌اش زد.
- برفین؟ چرا وایستادی؟ زود باش چایی بریز.
برفین دستپاچه، قوری را به دست گرفت و با احتیاط شروع به ریختن چایی کرد.
- استرس دارم!
رخشنده دل‌نگران دستی به کمر برفین کشید، گفت:
- دختر خودت رو نترسون، رنگت پریده، یک وقت سینی رو کج نکنی و نریزی روشون ها! آبرومون پیش خانواده آقا فیض‌الله میره!
برفین تند_تند سر تکان داد، با گرفتن سینی به دست، نفس عمیقی کشید.
- من می‌تونم مگه نه؟
رخشنده سری با تاسف تکان داد، گفت:
- معلومه که می‌تونی، غریبه که نیستن می‌شناسیشون. سینی رو محکم بگیر، س*ی*نه‌ات رو بده جلو و صاف وایستا، سرتم پایین باشه، یک وقت نگن دختره هوا برش داشته!
توصیه‌های مادرش اضطرابش را بیشتر کرد. صاف ایستاد، با درست کردن شال یشمی رنگش، سینی را سفت چسبید و از آشپزخانه خارج شد.
با ورود او به هال، صداها خوابید. چشمان همگی دخترک را آنالیز می‌کرد تنها صنم بود که با فخر به انتخاب شوهرش افتخار می‌کرد و تنها کسی هم که میان جمع متحیر بود، باربد بود.
یک لحظه هوش از سرش پرید و صح*نه‌های چند شب پیش در اتاق هتل برایش تداعی شد، دخترک ریزه‌میزه و نظافتچی اتاقش همان دختر موردعلاقه‌ی برادرش بود که اگر لگد دخترک نبود، بهش ت*ج*اوز می‌شد. آن شب م*ست بود؛ اما همه چیز یادش بود. پست نبود اما برفین همانی بود که دنبالش می‌گشت. سر به زیر و آرام.
در جایش جابه‌جا شد و دو دکمه‌ی دیگر پیراهنش را باز کرد.
برفین سر بلند کرد تا با نگاهش فیض‌الله را پیدا کند و به عنوان پدر داماد اولین‌بار برای او چایی تعارف کند؛ ولی نگاهش گره خورد در نگاه مردی که وحشت در جانش انداخته بود. ناخودآگاه تنش لرزید و سینی چایی کج شد که اندکی از چایی‌ها داخل سینی ریخته شد و رخشنده با دیدن این حرکت دخترش، چادرش را روی صورتش کشید تا شرم‌زده‌تر از این نشود.
دستانش متزلزل شد و استکان‌های داخل سینی به هم برخورد کردند که سر پایین انداخت.
دوست داشت آن وسط میان جمع همه چیز را رها کند و به بیرون از خانه پناه ببرد، نفس‌هایش به شمار افتاده بود و امکان داشت همان‌جا غش کند که صدای بم پدرش او را به خودش آورد.
- دخترم چرا وایستادی؟ چایی‌ها سرد شدن.
صدای آرام رخشنده از پشت سرش شنیده شد.
- برفین خواهش می‌کنم برو، آبرومون رفت.
چایی داخل سینی ریخته شده بود و رنگ سفید سینی تیره‌تر به‌نظر می‌رسید.
صنم و ماهک با این حرکات برفین وا رفتند و نگاه معناداری به هم انداختند. برفین سر خم کرد و سینی چایی را جلوی فض‌الله گرفت، فیض‌الله سر بلند کرد با دیدن چهر‌ی رنگ پریده‌ی برفین، ل*ب فشرد و استکان چایی را برداشت.
برفین سینی را یکی‌_یکی جلوی همه گرفت، وقتی که سنی را جلوی باربد قرار داد، انگشتان دستش بی‌حس شدند و سینی از بین انگشتان سستش سر خورد. سینی همراه با استکان چایی روی پاهای باربد ریخته شد که صدای جیغ صنم بلند شد.
برفین عقب‌_عقب رفت و دست روی د*ه*ان گذاشت، با ضربه‌ای که پدرش به بازویش وارد کرد، دلش هری ریخت. چشمانش سیاهی رفت و در میان هیاهویی که صنم و رخشنده ایجاد کرده بودند، تلو‌_تلو خورد، در آ*غ*و*ش گرمی سقوط کرد و بیهوش شد.


کد:
پارت 13



با تنی خسته پا روی پدال گ*از گذاشت، به آدرسی که اشکان برایش فرستاده بود حرکت کرد؛ اما قبل از رفتن به روستا، یک‌سری به هتل زد و بعد از تعویض لباس‌هایش راهی روستا شد.

****





همهمه‌ی مهمان‌ها از هال به گوش می‌رسید، برفین با هر بار شنیدن صدای فیض‌الله، ل*ب می‌گزید. باورش نمی‌شد که صاحب کارش او را برای پسرش خواستگاری کند، هر روز که می‌گذشت سرنوشتش طوری دیگر رقم می‌خورد و او را شگفت‌زده می‌کرد.

لبخند محوی روی ل*ب‌هایش قرار داشت و در ذهنش خیال‌بافی می‌کرد، دوست داشت دو بال دربیاورد تا بتواند پرواز کند، اشکان پسر کوچک فیض‌الله را چند باری از دور دیده بود، همان مرد رویاهایش بود!

داستان‌های مادر بزرگش به حقیقت می‌پیوست، مادرش بزرگش همیشه در گوشش می‌خواند، اگر خدا بخواهد می‌تواند سرنوشتت را طوری زیر و رو کند که حتی خود نیز متوجه نشوی! حسرت‌ نخور، آرزو هم نکن، تنها تلاش کن و ایمان داشته باش، چون نویسنده‌ی تقدیر من و‌ تو خداست، اگر بخواهد بهترین‌ها را نصیب تو‌ خواهد کرد.

این و آن اگر حسد ورزند باز هم هیچ هستند، خدا مالک قصه‌ی توست، پس به اراجیف‌های بشر اعتنا نکن.

رخشنده وارد آشپزخانه شد با دیدن برفین که لبخند به ل*ب به یخچال زل زده بود، چنگی به گونه‌اش زد.

- برفین؟ چرا وایستادی؟ زود باش چایی بریز.

برفین دستپاچه، قوری را به دست گرفت و با احتیاط شروع به ریختن چایی کرد.

- استرس دارم!

رخشنده دل‌نگران دستی به کمر برفین کشید، گفت:

- دختر خودت رو نترسون، رنگت پریده، یک وقت سینی رو کج نکنی و نریزی روشون ها! آبرومون پیش خانواده آقا فیض‌الله میره!

برفین تند_تند سر تکان داد، با گرفتن سینی به دست، نفس عمیقی کشید.

- من می‌تونم مگه نه؟

رخشنده سری با تاسف تکان داد، گفت:

- معلومه که می‌تونی، غریبه که نیستن می‌شناسیشون. سینی رو محکم بگیر، س*ی*نه‌ات رو بده جلو و صاف وایستا، سرتم پایین باشه، یک وقت نگن دختره هوا برش داشته!

توصیه‌های مادرش اضطرابش را بیشتر کرد. صاف ایستاد، با درست کردن شال یشمی رنگش، سینی را سفت چسبید و از آشپزخانه خارج شد.

با ورود او به هال، صداها خوابید. چشمان همگی دخترک را آنالیز می‌کرد تنها صنم بود که با فخر به انتخاب شوهرش افتخار می‌کرد و تنها کسی هم که میان جمع متحیر بود، باربد بود.

یک لحظه هوش از سرش پرید و صح*نه‌های چند شب پیش در اتاق هتل برایش تداعی شد، دخترک ریزه‌میزه و نظافتچی اتاقش همان دختر موردعلاقه‌ی برادرش بود که اگر لگد دخترک نبود، بهش ت*ج*اوز می‌شد. آن شب م*ست بود؛ اما همه چیز یادش بود. پست نبود اما برفین همانی بود که دنبالش می‌گشت. سر به زیر و آرام.

در جایش جابه‌جا شد و دو دکمه‌ی دیگر پیراهنش را باز کرد.

برفین سر بلند کرد تا با نگاهش فیض‌الله را پیدا کند و به عنوان پدر داماد اولین‌بار برای او چایی تعارف کند؛ ولی نگاهش گره خورد در نگاه مردی که وحشت در جانش انداخته بود. ناخودآگاه تنش لرزید و سینی چایی کج شد که اندکی از چایی‌ها داخل سینی ریخته شد و رخشنده با دیدن این حرکت دخترش، چادرش را روی صورتش کشید تا شرم‌زده‌تر از این نشود.

دستانش متزلزل شد و استکان‌های داخل سینی به هم برخورد کردند که سر پایین انداخت.

دوست داشت آن وسط میان جمع همه چیز را رها کند و به بیرون از خانه پناه ببرد، نفس‌هایش به شمار افتاده بود و امکان داشت همان‌جا غش کند که صدای بم پدرش او را به خودش آورد.

- دخترم چرا وایستادی؟ چایی‌ها سرد شدن.

صدای آرام رخشنده از پشت سرش شنیده شد.

- برفین خواهش می‌کنم برو، آبرومون رفت.

چایی داخل سینی ریخته شده بود و رنگ سفید سینی تیره‌تر به‌نظر می‌رسید.

صنم و ماهک با این حرکات برفین وا رفتند و نگاه معناداری به هم انداختند. برفین سر خم کرد و سینی چایی را جلوی فض‌الله گرفت، فیض‌الله سر بلند کرد با دیدن چهر‌ی رنگ پریده‌ی برفین، ل*ب فشرد و استکان چایی را برداشت.

برفین سینی را یکی‌_یکی جلوی همه گرفت، وقتی که سنی را جلوی باربد قرار داد، انگشتان دستش بی‌حس شدند و سینی از بین انگشتان سستش سر خورد. سینی همراه با استکان چایی روی پاهای باربد ریخته شد که صدای جیغ صنم بلند شد.

برفین عقب‌_عقب رفت و دست روی د*ه*ان گذاشت، با ضربه‌ای که پدرش به بازویش وارد کرد، دلش هری ریخت. چشمانش سیاهی رفت و در میان هیاهویی که صنم و رخشنده ایجاد کرده بودند، تلو‌_تلو خورد، در آ*غ*و*ش گرمی سقوط کرد و بیهوش شد.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 14
صداها مبهم به گوشش می‌رسید و با چشمانی نیمه‌باز به به چهره‌های تاری که بالای سرش ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می‌کردند، نگاه می‌کرد.
- چرا به هوش نمیاد؟
- نکنه غش کرده باشه؟
- این چه حرفیه ماهک؟ سیستم‌ایمنی بدنش ضعیفه.
صنم بود که این حرف را زد، دست روی دست گذاشت و به پشتی تکیه داد. رخشنده از گوشه‌ی چشمش به النگو‌های صنم که هنگام برخورد به هم صدا می‌دادند، چشم دوخت و بغض کرد.
ماهک مشوش ناخن‌هایش را می‌جوید و مستقیم به مژه‌های بلند برفین نگاه می‌کرد. غفور هم جلوی در اتاق به این‌ور ‌و آن‌ور می‌رفت و چند لحظه یک‌بار از رخشنده حال برفین را جویا می‌شد. دوست داشت برفین را داخل کیسه‌ی زباله بیندازد و‌ او را جلوی در خانه کنار سطل زباله بگذارد، هنوز هم باورش نمی‌شد که آبرو و اعتبارش نزد فیض‌الله از بین رفته باشد.
همین کم بود که بگویند دختر غفور غشی است تا رسوای عالم و آدم شوند، این رفتار غفور برای فیض‌الله عجیب بود، برای همین تسبیحش را در دست‌ گرفته بود و کنار بخاری نشسته بود و همه را از نظر می‌گذراند. اشکان سمت راستش نشسته بود، باربد سمت چپش. سدرا و جهانگیر، برادرهای برفین روبه‌روی آن‌ها نشسته بودند و سر پایین انداخته بودند. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای تیک‌تیک ساعت بود.
باربد با گوشیش سرگرم بود و برای فردا شب بلیت تهیه می‌کرد. نوک انگشتانش از سر حرص و عصبانیت می‌لرزید و به اشکانی که کنار پدرش نشسته بود، حسادت می‌کرد. برفین را آن روز همان کسی تصور می‌کرد که دنبالش بود، آرام و متادب. مدام ل*ب‌هایش را به هم می‌فشرد تا د*ه*ان باز نکند و به پدرش ناسزا نگوید. حسود نبود؛ اما قانع هم نبود. پدرش روزگارش را سیاه کرده بود و فرزندش را بی‌مادر، حالا برای پسر کوچکش سنگ تمام می‌گذاشت، این برای باربد درد بود و باعث می‌شد خون جلوی چشمانش را بگیرد تا دست به کارهایی بزند که بسیار وقیح هست.
با صدای جیغ ماهک، همگی سر بلند کردند و به در اتاق خیره شدند. غفور به در اتاق خیز برداشت و دستگیره را پایین داد، وارد اتاق شد.
- چی شده؟
ماهک خجالت‌زده سر پایین انداخت که صنم چشم‌غره‌ای بهش رفت، گفت:
- آقا غفور نگران نباشین، برفین به هوش اومد. ماهک هم کمی شلوغش کرد.
غفور به چشمان باز برفین نگاه کرد و خیره بهش گفت:
-‌ خداروشکر.
این را گفت و از اتاق خارج شد. رخشنده سرش را به سر برفین نزدیک کرد، گفت:
- دخترم خوبی؟
برفین سر تکان داد و چیزی نگفت.
- برفین چرا یک‌دفعه بیهوش شدی؟
صنم دست روی شانه‌ی رخشنده گذاشت، ل*ب زد:
- این چه حرفیه رخشنده، دست خودش که نبود. بدنش ضعف کرده، رنگش پریده باید تقویت بشه. این‌طوری که نمیشه، دختر بیچاره پو*ست و استخونِ هیچ گوشتی توی تنش نیست!
- چی بگم صنم خانم، هی بهش گوشزد می‌کنم که به خودش رسیدگی کنه، حرف گوش نمی‌کنه که!
برفنی با شنیدن حرف مادرش بغض کرد، کی گوشزد کرده بود و برفین اعتنایی نکرده بود؟ برفین چند ماهی بود که از خانه دور بود، تنها خوراکی که داشت، برنج خالی و نان و پنیر بود. مادرش چه انتظار داشت؟ تپل و چاق شود؟ زهی خیال باطل، هیچ‌کس با عذاب، فکر و خیال نمی‌توانست زندگی کند.
هیچ چیزی در یخچال کهنه‌شان یافت نمی‌شد، چه می‌خورد؟ نان و پنیر؟ از آن‌ها هم زده شده بود. پول، پول و پول، بی‌پولی دردی بود که درمانی نداشت، او چه چیزی از ماهک کم داشت که نمی‌توانست همانند او لبا‌س‌های گران‌قمیت بپوشد و‌ خوراکی‌های متنوع بخورد؟
- برفین خوبی؟‌
با این حرف ماهک، بغضش را قورت داد و از بین ل*ب‌های نیمه‌بازش گفت:
- خوبم، فقط کمی سرگیجه دارم.
صنم‌ نوچ_نوچی کرد و‌ دست روی پیشانی‌‌اش گذاشت.
- الهی فدات بشم، نکنه تب داشته باشی. تب هم نداری، مریض شدی؟
برفین ل*ب زد:
- نمی‌دونم بدنم سسته.
رخشنده صورت برفین را نوازش کرد، گفت:
- می‌خوای برات آب قند بیارن؟ شاید فشارت افتاده.
برفین سر تکان داد و رخشنده فوراً از جا برخاست تا آب قند بیارد.

کد:
پارت 14

صداها مبهم به گوشش می‌رسید و با چشمانی نیمه‌باز به به چهره‌های تاری که بالای سرش ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می‌کردند، نگاه می‌کرد.

- چرا به هوش نمیاد؟

- نکنه غش کرده باشه؟

- این چه حرفیه ماهک؟ سیستم‌ایمنی بدنش ضعیفه.

صنم بود که این حرف را زد، دست روی دست گذاشت و به پشتی تکیه داد. رخشنده از گوشه‌ی چشمش به النگو‌های صنم که هنگام برخورد به هم صدا می‌دادند، چشم دوخت و بغض کرد.

ماهک مشوش ناخن‌هایش را می‌جوید و مستقیم به مژه‌های بلند برفین نگاه می‌کرد. غفور هم جلوی در اتاق به این‌ور ‌و آن‌ور می‌رفت و چند لحظه یک‌بار از رخشنده حال برفین را جویا می‌شد. دوست داشت برفین را داخل کیسه‌ی زباله بیندازد و‌ او را جلوی در خانه کنار سطل زباله بگذارد، هنوز هم باورش نمی‌شد که آبرو و اعتبارش نزد فیض‌الله از بین رفته باشد.

همین کم بود که بگویند دختر غفور غشی است تا رسوای عالم و آدم شوند، این رفتار غفور برای فیض‌الله عجیب بود، برای همین تسبیحش را در دست‌ گرفته بود و کنار بخاری نشسته بود و همه را از نظر می‌گذراند. اشکان سمت راستش نشسته بود، باربد سمت چپش. سدرا و جهانگیر، برادرهای برفین روبه‌روی آن‌ها نشسته بودند و سر پایین انداخته بودند. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای تیک‌تیک ساعت بود.

باربد با گوشیش سرگرم بود و برای فردا شب بلیت تهیه می‌کرد. نوک انگشتانش از سر حرص و عصبانیت می‌لرزید و به اشکانی که کنار پدرش نشسته بود، حسادت می‌کرد. برفین را آن روز همان کسی تصور می‌کرد که دنبالش بود، آرام و متادب. مدام ل*ب‌هایش را به هم می‌فشرد تا د*ه*ان باز نکند و به پدرش ناسزا نگوید. حسود نبود؛ اما قانع هم نبود. پدرش روزگارش را سیاه کرده بود و فرزندش را بی‌مادر، حالا برای پسر کوچکش سنگ تمام می‌گذاشت، این برای باربد درد بود و باعث می‌شد خون جلوی چشمانش را بگیرد تا دست به کارهایی بزند که بسیار وقیح هست.

با صدای جیغ ماهک، همگی سر بلند کردند و به در اتاق خیره شدند. غفور به در اتاق خیز برداشت و دستگیره را پایین داد، وارد اتاق شد.

- چی شده؟

ماهک خجالت‌زده سر پایین انداخت که صنم چشم‌غره‌ای بهش رفت، گفت:

- آقا غفور نگران نباشین، برفین به هوش اومد. ماهک هم کمی شلوغش کرد.

غفور به چشمان باز برفین نگاه کرد و خیره بهش گفت:

-‌ خداروشکر.

این را گفت و از اتاق خارج شد. رخشنده سرش را به سر برفین نزدیک کرد، گفت:

- دخترم خوبی؟

برفین سر تکان داد و چیزی نگفت.

- برفین چرا یک‌دفعه بیهوش شدی؟

صنم دست روی شانه‌ی رخشنده گذاشت، ل*ب زد:

- این چه حرفیه رخشنده، دست خودش که نبود. بدنش ضعف کرده، رنگش پریده باید تقویت بشه. این‌طوری که نمیشه، دختر بیچاره پو*ست و استخونِ هیچ گوشتی توی تنش نیست!

- چی بگم صنم خانم، هی بهش گوشزد می‌کنم که به خودش رسیدگی کنه، حرف گوش نمی‌کنه که!

برفنی با شنیدن حرف مادرش بغض کرد، کی گوشزد کرده بود و برفین اعتنایی نکرده بود؟ برفین چند ماهی بود که از خانه دور بود، تنها خوراکی که داشت، برنج خالی و نان و پنیر بود. مادرش چه انتظار داشت؟ تپل و چاق شود؟ زهی خیال باطل، هیچ‌کس با عذاب، فکر و خیال نمی‌توانست زندگی کند.

هیچ چیزی در یخچال کهنه‌شان یافت نمی‌شد، چه می‌خورد؟ نان و پنیر؟ از آن‌ها هم زده شده بود. پول، پول و پول، بی‌پولی دردی بود که درمانی نداشت، او چه چیزی از ماهک کم داشت که نمی‌توانست همانند او لبا‌س‌های گران‌قمیت بپوشد و‌ خوراکی‌های متنوع بخورد؟

- برفین خوبی؟‌

با این حرف ماهک، بغضش را قورت داد و از بین ل*ب‌های نیمه‌بازش گفت:

- خوبم، فقط کمی سرگیجه دارم.

صنم‌ نوچ_نوچی کرد و‌ دست روی پیشانی‌‌اش گذاشت.

- الهی فدات بشم، نکنه تب داشته باشی. تب هم نداری، مریض شدی؟

برفین ل*ب زد:

- نمی‌دونم بدنم سسته.

رخشنده صورت برفین را نوازش کرد، گفت:

- می‌خوای برات آب قند بیارن؟ شاید فشارت افتاده.

برفین سر تکان داد و رخشنده فوراً از جا برخاست تا آب قند بیارد.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 15
همین که رخشنده از اتاق خارج شد، صنم اخم کرد و رویش را از برفین برگرداند، با وجود این‌که از برفین خوشش می‌آمد، اما او را لایق پسرش نمی‌دید.
ماهک دستان یخ‌زده‌ی برفین را در دست گرفته بود و زیر گوشش یک چیز‌هایی پچ‌پچ می‌کرد؛ ولی برفین متوجه‌ی حرف‌های ماهک نمی‌شد، تنها توجه‌اش به پنجره‌ی اتاقش و دانه‌های برفی که روی شیشه‌ی بخار شده می‌نشستند و به محض برخورد با شیشه آب می‌شدند، بود.
ندانست کی با ماهک و صنم خداحافظی کرد، وقتی که به خودش آمد، خود را کز کرده کنار پنجره یافت. سرش را به شیشه چسبانده بود و در تاریکی اتاق به حیاط کوچکشان نگاه می‌کرد.
نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش هست، فقط دیگر ذوق‌ و‌ شوقی نداشت، دیگر به این وصلت راضی نبود، چطور با فردی ازدواج می‌کرد که از برادرش هراس داشت؟
ازدواج الکی نبود، کسی که زندگی مشترک را آغاز می‌کرد باید عمرش را با کسی سپری می‌کرد که دوستش داشت و کنار او آرامش داشت، نه این‌که‌ بدون هیچ احساسی کنار هم می‌زیستن، سر هر چیزی با هم جر و بحث می‌کردند و کارشان به طلاق ختم می‌شد.
او بلاتکلیف مانده بود، قبل از دیدن باربد همه چیز برایش مانند رویایی بود که چندین سال در انتظارش بود؛ ولی با دیدن باربد، کاخ آرزوهایش محو شد و تنها خرابه‌ای برایش ماند که هیچ‌جوره نمی‌توانست تحملش کند.

*****

ماهک چمدان را کنار پله گذاشت و به اعضای خانواده‌اش نگاهی انداخت.
- نمی‌خواین بخوابین؟
کسی اعتنایی بهش نکرد. متغیر به نرده‌ها تکیه داد و پرسید:
- نکنه می‌خواین تا صبح بیدار بمونین؟
این‌بار باربد پوفی کشید و با دیدن چمدانش لبخندی زد.
- کتم رو هم داخل چمدون گذاشتی؟
ماهک مشوش سر تکان داد و چیزی نگفت. اشکان خیره به ماهک گفت:
- حال برفین چطور بود؟ نکنه حالش دوباره بد بشه؟
صنم پا روی پا انداخت و دستی به صورت سرخ شده‌اش کشید.
- چی‌کار می‌کردیم تا صبح بالای سر دختر وایمیستادیم و پرستاریش رو می‌کردیم؟ هنوز هم هیچی معلوم نیست، سنگش رو به س*ی*نه نزن.
این حرف صنم لبخند را مهمان ل*ب‌های باربد کرد و اشکان را مغموم‌تر از قبل کرد.
- خانم چرند نگو، یعنی چی که هیچ چیز معلوم نیست؟تو که به این وصلت راضی بودی چی شد که یک‌دفعه از این رو به اون‌ رو شدی؟
صنم سرش را سمت فیض‌الله چرخاند و توپید:
- باز هم راضی‌ام اما هیچ رضایتی از خانواده‌ی دختر دریافت نکردم. دختره مثل مرده‌ی متحرکی بود که به زور سرپا وایستاده. دختر زیبایی هستش اما لایق خانواده‌ی ما نیست، تا همین دیروز مستراح هتلمون رو تمیز می‌کرد.
باربد گوشی‌اش را در دستش فشرد و دستی به پیشانی‌اش کشید. مادرش همه چیز را بی‌پروا می‌گفت، دوست نداشت چیزی در میانشان نامشهود بماند. اشکان با چهره‌ای دپرس از روی مبل برخاست، گفت:
- امیدارم بین خودتون به توافق برسین، مامان تو هم سعی نکن قشقرق به پا کنی چون هیچ فایده‌ای نداره و مصمم هستم. کسی که باید تصمیم بگیره منم، پس جای هیچ بحثی نیست. شب خوش.
این را گفت و با خشم به سمت پله‌ها راه افتاد. از کنار ماهک گذشت و پله‌ها را با سرعت بالا رفت.
صنم پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت.
- فیض‌الله حالا تحویل بگیر، خودت بچه رو شیر کردی دیگه نمی‌تونی معترض باشی.
فیض‌الله با آرامش تسبیحش را داخل جیبش سر داد، گفت:
- من معترض نیستم خانم، اونی که جنجال به پا کرده تویی بجای این‌که توی کار این بچه دخالت کنی سعی کن باهاش راه بیای. عقیده‌ی من و اشکان یکی هستش، امروز یا فردا غفور زنگ می‌زنه. مطمئن باش جوابشون مثبته و خواهشاً همه چیز آماده باشه، نمی‌خوام آبروریزی بشه. شبتون‌ خوش.
کتش را در دست گرفت و برخاست.
- اتاق تو‌هم آماده‌است باربد می... .
باربد میان حرفش پرید، گفت:
- من میرم.
فیض‌الله آهی سر داد و راهی اتاق شد. ماهک دست خود را به نرده‌ها تکیه داد و به باربد و مادرش چشم‌ دوخت.


کد:
پارت 15

همین که رخشنده از اتاق خارج شد، صنم اخم کرد و رویش را از برفین برگرداند، با وجود این‌که از برفین خوشش می‌آمد، اما او را لایق پسرش نمی‌دید.

ماهک دستان یخ‌زده‌ی برفین را در دست گرفته بود و زیر گوشش یک چیز‌هایی پچ‌پچ می‌کرد؛ ولی برفین متوجه‌ی حرف‌های ماهک نمی‌شد، تنها توجه‌اش به پنجره‌ی اتاقش و دانه‌های برفی که روی شیشه‌ی بخار شده می‌نشستند و به محض برخورد با شیشه آب می‌شدند، بود.

ندانست کی با ماهک و صنم خداحافظی کرد، وقتی که به خودش آمد، خود را کز کرده کنار پنجره یافت. سرش را به شیشه چسبانده بود و در تاریکی اتاق به حیاط کوچکشان نگاه می‌کرد.

نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش هست، فقط دیگر ذوق‌ و‌ شوقی نداشت، دیگر به این وصلت راضی نبود، چطور با فردی ازدواج می‌کرد که از برادرش هراس داشت؟

ازدواج الکی نبود، کسی که زندگی مشترک را آغاز می‌کرد باید عمرش را با کسی سپری می‌کرد که دوستش داشت و کنار او آرامش داشت، نه این‌که‌ بدون هیچ احساسی کنار هم می‌زیستن، سر هر چیزی با هم جر و بحث می‌کردند و کارشان به طلاق ختم می‌شد.

او بلاتکلیف مانده بود، قبل از دیدن باربد همه چیز برایش مانند رویایی بود که چندین سال در انتظارش بود؛ ولی با دیدن باربد، کاخ آرزوهایش محو شد و تنها خرابه‌ای برایش ماند که هیچ‌جوره نمی‌توانست تحملش کند.



*****



ماهک چمدان را کنار پله گذاشت و به اعضای خانواده‌اش نگاهی انداخت.

- نمی‌خواین بخوابین؟

کسی اعتنایی بهش نکرد. متغیر به نرده‌ها تکیه داد و پرسید:

- نکنه می‌خواین تا صبح بیدار بمونین؟

این‌بار باربد پوفی کشید و با دیدن چمدانش لبخندی زد.

- کتم رو هم داخل چمدون گذاشتی؟

ماهک مشوش سر تکان داد و چیزی نگفت. اشکان خیره به ماهک گفت:

- حال برفین چطور بود؟ نکنه حالش دوباره بد بشه؟

صنم پا روی پا انداخت و دستی به صورت سرخ شده‌اش کشید.

- چی‌کار می‌کردیم تا صبح بالای سر دختر وایمیستادیم و پرستاریش رو می‌کردیم؟ هنوز هم هیچی معلوم نیست، سنگش رو به س*ی*نه نزن.

این حرف صنم لبخند را مهمان ل*ب‌های باربد کرد و اشکان را مغموم‌تر از قبل کرد.

- خانم چرند نگو، یعنی چی که هیچ چیز معلوم نیست؟تو که به این وصلت راضی بودی چی شد که یک‌دفعه از این رو به اون‌ رو شدی؟

صنم سرش را سمت فیض‌الله چرخاند و توپید:

- باز هم راضی‌ام اما هیچ رضایتی از خانواده‌ی دختر دریافت نکردم. دختره مثل مرده‌ی متحرکی بود که به زور سرپا وایستاده. دختر زیبایی هستش اما لایق خانواده‌ی ما نیست، تا همین دیروز مستراح هتلمون رو تمیز می‌کرد.

باربد گوشی‌اش را در دستش فشرد و دستی به پیشانی‌اش کشید. مادرش همه چیز را بی‌پروا می‌گفت، دوست نداشت چیزی در میانشان نامشهود بماند. اشکان با چهره‌ای دپرس از روی مبل برخاست، گفت:

- امیدارم بین خودتون به توافق برسین، مامان تو هم سعی نکن قشقرق به پا کنی چون هیچ فایده‌ای نداره و مصمم هستم. کسی که باید تصمیم بگیره منم، پس جای هیچ بحثی نیست. شب خوش.

این را گفت و با خشم به سمت پله‌ها راه افتاد. از کنار ماهک گذشت و پله‌ها را با سرعت بالا رفت.

صنم پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت.

- فیض‌الله حالا تحویل بگیر، خودت بچه رو شیر کردی دیگه نمی‌تونی معترض باشی.

فیض‌الله با آرامش تسبیحش را داخل جیبش سر داد، گفت:

- من معترض نیستم خانم، اونی که جنجال به پا کرده تویی بجای این‌که توی کار این بچه دخالت کنی سعی کن باهاش راه بیای. عقیده‌ی من و اشکان یکی هستش، امروز یا فردا غفور زنگ می‌زنه. مطمئن باش جوابشون مثبته و خواهشاً همه چیز آماده باشه، نمی‌خوام آبروریزی بشه. شبتون‌ خوش.

کتش را در دست گرفت و برخاست.

- اتاق تو‌هم آماده‌است باربد می... .

باربد میان حرفش پرید، گفت:

- من میرم.

فیض‌الله آهی سر داد و راهی اتاق شد. ماهک دست خود را به نرده‌ها تکیه داد و به باربد و مادرش چشم‌ دوخت.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 16
صنم بی‌اعتنا به حضور ماهک با عداوت غرید:
- فکر می‌کردم بابات دختر مناسبی رو برای اشکان انتخاب کرده، واقعا متاسف شدم. فکر نمی‌کردم دختر آبروریزی کنه، یعنی چی که چایی رو روی تو ریخت؟ اگر چیزیت می‌شد چی؟ همینمون کم بود که‌ در ب*غ*ل تو غش کنه!
حرف‌هایش جو‌ را متشنج کرد و مذاق باربد را تلخ.
- بهتره زیاد شلوغش نکنی مامان، اتفاقی بود که افتاده خداروشکر من هم سالمم.
کاپشنش را پوشید و سوئیچش را از روی میز برداشت.
صنم با حرف باربد اخم کرد و از جایش بلند شد.
- میری؟
باربد زیپ کاپشنش را بست و گوشی‌اش را از روی مبل برداشت.
- دیر وقت باید برم، ماهک چمدونم رو بیار.
با صدای باربد، ماهک پلکی زد تا افکار مزاحمش را کنار بزند. دست جنباند و از دسته‌ی چمدان گرفت، کشید.
- داداش کاش می‌موندی.
باربد دسته‌ی چمدان را از دست ماهک بیرون کشید و ب*وسه‌ای روی پیشانی ماهک کاشت.
- ناراحت نشو تابستون امسال میام می‌برمت ترکیه تا چند ماهی پیش خودم باشی.
- فردا میری؟
باربد: نه پس فردا.
ماهک آهی کشید و خود را میان بازوهای زورمند باربد انداخت.
- باز هم بهمون سر بزن.
ماهک تنش را به خود فشرد و‌ در گوشش زمزمه کرد:
- میام.
با رها کردن ماهک، صنم خواست به سویش گام بردارد که فوراً دسته‌ی چمدان را کشید و به سمت در راه افتاد. صنم ناباور در بین راه مکث کرد و با چشمانی خیس پشت سر باربد راه افتاد تا او را تا دم در بدرقه کند.
- قبل از رفتن بهمون اطلاع بده، بی‌خبر نرو باربد دل‌نگرون میشم. باشه؟
باربد در را باز کرد، گفت:
- باشه.
صنم کنار در مقابل باربد ایستاد و‌ خیره به گونه‌ی کبود شده‌اش گفت:
- غذاهای مقوی بخور، سعی کن یک‌سر بری پیش دکتر، شاید آسیب جدی باشه.
باربد همان‌طور که به چشمان اشکی مادرش نگاه می‌کرد، تلاش کرد کوتاه اما تاثیرگذار جوابش را دهد.
- میرم.
جواب‌های کوتاهش صنم را کفری و‌ رنجور کرده بود.
- هی می‌دونم دروغ میگی، تو که حرف گوش‌ نمی‌کنی اما باز هم بهت گوشزد می‌کنم. اگه عقد اشکان هم به این زود‌ها باشه میای؟
با آوردن اسم اشکان، دستان باربد مشت شد و در را کامل باز کرد که سرمای زمستانی به داخل خانه هجوم آورد.
- ببینم چی میشه، گفتم که میرم.
صنم سر پایین انداخت و باربد بدون این‌که نگاهی به سویش بیندازد، کفش‌هایش را از جا کفشی برداشت، گفت:
- برو تو‌ سرما می‌خوری. خدانگهدار.
با پوشیدن کفش‌هایش دسته‌ی چمدان را کشید و در را پشت سرش بست.
تا ‌وقتی مسیرش تا ماشین را طی کند، افکار جور واجور در اعماق ذهنش پرسه می‌زدند و او را آشفته‌تر از قبل می‌کردند. کینه و نفرت همانند آتش هر روز شعله‌ورتر می‌شد. آدم عاقل چند سال پیش، دیگر عقلی در سر نداشت و به مرز جنون رسیده بود، چشمانش کور و‌ گوش‌هایش کر شده بودند و تنها گذشته‌ی لگدمال شده‌ را می‌دید.
چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و سر بلند کرد و به اشکانی که از پشت شیشه‌ی اتاق تماشایش می‌کرد، نگاه می‌کرد. باربد با دیدن اشکان ناخودآگاه اخم کرد و مشت دستانش سفت‌تر شد. اشکان دستی برایش تکان داد و باربد فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد، بعد با اندکی تامل با آهی که سر داد سوار ماشین شد.


کد:
پارت 16
صنم بی‌اعتنا به حضور ماهک با عداوت غرید:
- فکر می‌کردم بابات دختر مناسبی رو برای اشکان انتخاب کرده، واقعا متاسف شدم. فکر نمی‌کردم دختر آبروریزی کنه، یعنی چی که چایی رو روی تو ریخت؟ اگر چیزیت می‌شد چی؟ همینمون کم بود که‌ در ب*غ*ل تو غش کنه!
حرف‌هایش جو‌ را متشنج کرد و مذاق باربد را تلخ.
- بهتره زیاد شلوغش نکنی مامان، اتفاقی بود که افتاده خداروشکر من هم سالمم.
کاپشنش را پوشید و سوئیچش را از روی میز برداشت.
صنم با حرف باربد اخم کرد و از جایش بلند شد.
- میری؟
باربد زیپ کاپشنش را بست و گوشی‌اش را از روی مبل برداشت.
- دیر وقت باید برم، ماهک چمدونم رو بیار.
با صدای باربد، ماهک پلکی زد تا افکار مزاحمش را کنار بزند. دست جنباند و از دسته‌ی چمدان گرفت، کشید.
- داداش کاش می‌موندی.
باربد دسته‌ی چمدان را از دست ماهک بیرون کشید و ب*وسه‌ای روی پیشانی ماهک کاشت.
- ناراحت نشو تابستون امسال میام می‌برمت ترکیه تا چند ماهی پیش خودم باشی.
- فردا میری؟
باربد: نه پس فردا.
ماهک آهی کشید و خود را میان بازوهای زورمند باربد انداخت.
- باز هم بهمون سر بزن.
ماهک تنش را به خود فشرد و‌ در گوشش زمزمه کرد:
- میام.
با رها کردن ماهک، صنم خواست به سویش گام بردارد که فوراً دسته‌ی چمدان را کشید و به سمت در راه افتاد. صنم ناباور در بین راه مکث کرد و با چشمانی خیس پشت سر باربد راه افتاد تا او را تا دم در بدرقه کند.
- قبل از رفتن بهمون اطلاع بده، بی‌خبر نرو باربد دل‌نگرون میشم. باشه؟
باربد در را باز کرد، گفت:
- باشه.
صنم کنار در مقابل باربد ایستاد و‌ خیره به گونه‌ی کبود شده‌اش گفت:
- غذاهای مقوی بخور، سعی کن یک‌سر بری پ
یش دکتر، شاید آسیب جدی باشه.
باربد همان‌طور که به چشمان اشکی مادرش نگاه می‌کرد، تلاش کرد کوتاه اما تاثیرگذار جوابش را دهد.
- میرم.
جواب‌های کوتاهش صنم را کفری و‌ رنجور کرده بود.
- هی می‌دونم دروغ میگی، تو که حرف گوش‌ نمی‌کنی اما باز هم بهت گوشزد می‌کنم. اگه عقد اشکان هم به این زود‌ها باشه میای؟
با آوردن اسم اشکان، دستان باربد مشت شد و در را کامل باز کرد که سرمای زمستانی به داخل خانه هجوم آورد.
- ببینم چی میشه، گفتم که میرم.
صنم سر پایین انداخت و باربد بدون این‌که نگاهی به سویش بیندازد، کفش‌هایش را از جا کفشی برداشت، گفت:
- برو تو‌ سرما می‌خوری. خدانگهدار.
با پوشیدن کفش‌هایش دسته‌ی چمدان را کشید و در را پشت سرش بست.
تا ‌وقتی مسیرش تا ماشین را طی کند، افکار جور واجور در اعماق ذهنش پرسه می‌زدند و او را آشفته‌تر از قبل می‌کردند. کینه و نفرت همانند آتش هر روز شعله‌ورتر می‌شد. آدم عاقل چند سال پیش، دیگر عقلی در سر نداشت و به مرز جنون رسیده بود، چشمانش کور و‌ گوش‌هایش کر شده بودند و تنها گذشته‌ی لگدمال شده‌ را می‌دید.
چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و سر بلند کرد و به اشکانی که از پشت شیشه‌ی اتاق تماشایش می‌کرد، نگاه می‌کرد. باربد با دیدن اشکان ناخودآگاه اخم کرد و مشت دستانش سفت‌تر شد. اشکان دستی برایش تکان داد و باربد فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد، بعد با اندکی تامل با آهی که سر داد سوار ماشین شد.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 17

تا وقتی که به هتل برسد، هزار فکر جور واجور در ذهنش پرسه زد تا این‌که گزینه‌ای را برگزید که به هیچ وجه به نفعش نبود؛ ولی انگار با خودش نیز لج کرده بود و قصد نداشت به راحتی دست از مبارزه با پدرش بردارد.
وارد هتل شد و خود را به اتاقش رساند. چمدان را روی تخت گذاشت و زیپ چمدان را باز کرد. با دیدن وسایل‌های داخل چمدان، لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش نشست و بغض کرد. وسیله‌هایش متعلق به چند سال پیش بودند که از ایران رفته و آن‌ها را جا گذاشته بود. آمده بود تا خاطراتش را نیز از خانه‌ و ذهن خانوا‌ده‌اش دک کند. دیگر ایران جای ماندن و برگشتن نبود، دیگر نمی‌توانست در هوای آلوده‌ی تهران نفسی تازه کند، چند سال پیش روحش را زیر خروار‌های خاک بهشت زهرا خاک کرده بود و‌ جسمش را از این آلودگی‌ها دور کرده بود.
تنها چیزی که به آن احتیاج داشت چوب کبریتی بود تا خودش و‌ خاطراتش را آتش بزند، تاب و تحمل چندانی نداشت و مثل یک شیشه شکننده شده بود، پسرش تنها مانع مرگش بود اگر پسرک کوچکش را نداشت سال‌ها پیش زیر خاک خوابیده بود؛‌ ولی با وجود پسرک کم سن و سالش همه جا برایش بن بست شده بود.
آهی کشید و با دیدن آلبوم عکس‌ها و‌ دوربین عکاسی‌اش، لبخندش محو شد و این‌بار چمدان بسته شد. طاقت دیدن خاطراتش را نداشت چون جز درد چیزی در آن‌ها نبود!
دست مشت شده‌اش را روی چمدان گذاشت و سرش را به مشتش چسباند تا بلکه کمی از سر دردش کاسته شود.


*****

داخل اتاق دوازده‌ متری‌اش رژه می‌رفت و مدام با انگشتان دستش بازی می‌کرد تا از استرس و اضطرابش کم شود؛ اما با فکر کردن به کارهای پدرش، مضطرب‌تر میشد. انگار آرامش هیچ‌جوره با او سازگار نبود و هر چقدر هم دنبال آرامش می‌دوید به آن نمی‌رسید.
خسته از راه رفتن در اتاق را باز کرد و سرکی داخل خانه کشید، جز مادرش کسی در خانه نبود! پدرش رفته بود و مادرش به آرامی ظرف‌های کثیف را می‌شست.
برفین وقتی مطمئن شد پدرش در خانه نیست، از اتاق پا به بیرون‌ گذاشت و در اتاق را پشت سرش بست. جلوی در اتاقش وایستاد و سر خم کرد.
- چیزی نگفت؟
رخشنده با شنیدن صدای دخترش، با دستان کفی شیر آب را بست و بدون این‌که سرش را برگرداند، گفت:
- حرف بابات یکی هستش برفین، سعی نکن خود رو به این در و‌ اون در بکوبی. فکر نکن متوجه نشدم که نظرت عوض شده، هر چیزی که باعث شده نظرت عوض بشه رو از ذهنت دور بنداز. اون از کار دیروزت و‌ این هم از حرف امروزت، یعنی چی این ادا و اطوار‌ها؟ نمی‌خوام ازدواج کنم، غلط می‌کنی! مگه بچه‌ای که لوس بازی درمیاری؟ برو خدات رو‌ شکر کن طرف پولداره و تو شهر زندگی می‌کنه وگرنه مثل من بخت برگشته کل عمرت رو توی یه خونه پنجاه متری می‌گذروندی و آخرش هم هیچ به هیچ!
از دیشت عصبی شده بود و دوست داشت برفین را از جلوی چشمانش محو کند.
برفین: یعنی قطعیه؟
رخشنده با تحکم گفت:
- آره قطعیه، بله رو دادیم تموم شد رفت. فردا صبح میریم شهر برای عقد، خواهشاً تا فردا بخور و بخواب تا ضعف و‌ غش نکنی و‌ توی ب*غ*ل پسر مردم نیوفتی!
با این حرفش چشمان برفین گرد شد، با حیرت نالید:
- چی؟ مگه من تو ب*غ*ل کی بودم؟


کد:
پارت 17



تا وقتی که به هتل برسد، هزار فکر جور واجور در ذهنش پرسه زد تا این‌که گزینه‌ای را برگزید که به هیچ وجه به نفعش نبود؛ ولی انگار با خودش نیز لج کرده بود و قصد نداشت به راحتی دست از مبارزه با پدرش بردارد.

وارد هتل شد و خود را به اتاقش رساند. چمدان را روی تخت گذاشت و زیپ چمدان را باز کرد. با دیدن وسایل‌های داخل چمدان، لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش نشست و بغض کرد. وسیله‌هایش متعلق به چند سال پیش بودند که از ایران رفته و آن‌ها را جا گذاشته بود. آمده بود تا خاطراتش را نیز از خانه‌ و ذهن خانوا‌ده‌اش دک کند. دیگر ایران جای ماندن و برگشتن نبود، دیگر نمی‌توانست در هوای آلوده‌ی تهران نفسی تازه کند، چند سال پیش روحش را زیر خروار‌های خاک بهشت زهرا خاک کرده بود و‌ جسمش را از این آلودگی‌ها دور کرده بود.

تنها چیزی که به آن احتیاج داشت چوب کبریتی بود تا خودش و‌ خاطراتش را آتش بزند، تاب و تحمل چندانی نداشت و مثل یک شیشه شکننده شده بود، پسرش تنها مانع مرگش بود اگر پسرک کوچکش را نداشت سال‌ها پیش زیر خاک خوابیده بود؛‌ ولی با وجود پسرک کم سن و سالش همه جا برایش بن بست شده بود.

آهی کشید و با دیدن آلبوم عکس‌ها و‌ دوربین عکاسی‌اش، لبخندش محو شد و این‌بار چمدان بسته شد. طاقت دیدن خاطراتش را نداشت چون جز درد چیزی در آن‌ها نبود!

دست مشت شده‌اش را روی چمدان گذاشت و سرش را به مشتش چسباند تا بلکه کمی از سر دردش کاسته شود.





*****



داخل اتاق دوازده‌ متری‌اش رژه می‌رفت و مدام با انگشتان دستش بازی می‌کرد تا از استرس و اضطرابش کم شود؛ اما با فکر کردن به کارهای پدرش، مضطرب‌تر میشد. انگار آرامش هیچ‌جوره با او سازگار نبود و هر چقدر هم دنبال آرامش می‌دوید به آن نمی‌رسید.

خسته از راه رفتن در اتاق را باز کرد و سرکی داخل خانه کشید، جز مادرش کسی در خانه نبود! پدرش رفته بود و مادرش به آرامی ظرف‌های کثیف را می‌شست.

برفین وقتی مطمئن شد پدرش در خانه نیست،  از اتاق پا به بیرون‌ گذاشت و در اتاق را پشت سرش بست. جلوی در اتاقش وایستاد و سر خم کرد.

- چیزی نگفت؟

رخشنده با شنیدن صدای دخترش، با دستان کفی شیر آب را بست و بدون این‌که سرش را برگرداند، گفت:

- حرف بابات یکی هستش برفین، سعی نکن خود رو به این در و‌ اون در بکوبی. فکر نکن متوجه نشدم که نظرت عوض شده، هر چیزی که باعث شده نظرت عوض بشه رو از ذهنت دور بنداز. اون از کار دیروزت و‌ این هم از حرف امروزت، یعنی چی این ادا و اطوار‌ها؟ نمی‌خوام ازدواج کنم، غلط می‌کنی! مگه بچه‌ای که لوس بازی درمیاری؟ برو خدات رو‌ شکر کن طرف پولداره و تو شهر زندگی می‌کنه وگرنه مثل من بخت برگشته کل عمرت رو توی یه خونه پنجاه متری می‌گذروندی و آخرش هم هیچ به هیچ!

از دیشت عصبی شده بود و دوست داشت برفین را از جلوی چشمانش محو کند.

برفین: یعنی قطعیه؟

رخشنده با تحکم گفت:

- آره قطعیه، بله رو دادیم تموم شد رفت. فردا صبح میریم شهر برای عقد، خواهشاً تا فردا بخور و بخواب تا ضعف و‌ غش نکنی و‌ توی ب*غ*ل پسر مردم نیوفتی!

با این حرفش چشمان برفین گرد شد، با حیرت نالید:

- چی؟ مگه من تو ب*غ*ل کی بودم؟

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 18
رخشنده این‌بار با غضب روی از برفین برگرداند و بدون این‌که توجه‌ای به برفین کند، شیر آب را باز کرد تا مابقی ظرف‌هایش را بخورد. حرف‌های رخشنده مانند خوره‌ای در جان برفین افتاده بودند و متشنجش کرده بودند.
وارد آشپزخانه شد و کنار مادرش ایستاد.
- خواهش می‌کنم مامان، چرا نصف و نیمه حرف می‌زنی؟ مگه من دیشب تو ب*غ*ل کی افتادم! تو رو قسم به جون من بگو!
اخم کرد و در حالی زیر چشمی حرکات دخترش را می‌کاوید، ل*ب زد:
- برادر آقا اشکان. آبرو و حیثیتمون پیش مردم رفت، حالا راجع بهمون چه فکرایی که نمی‌کنند بهونه کردیم سرما خوردی و مریض بودی، اگه باور نکنن چی؟ هه من رو باش مطمئنم که باور نکردن. ای کاش کور می‌شدم و اون لحظه‌ی شرم‌آور رو نمی‌دیدم، اون صح*نه از دیشب از جلوی چشم‌هام کنار نرفته، مدام توی ذهنمه!
دستان کفی شده‌اش را شست و شیر آب را بست. دوباره قلب مریضش رمقش را از بین برده بود. دست روی سر گذاشت که برفین هراسیده دست زیر بازویش انداخت، نالید:
- مامان!
ناگهلن رنگ از رخسار رخشنده پرید و پاهایش سست شدند، انگشتان دستش متزلزل شد. برفین‌ نتوانست وزن سنگین مادرش را تحمل کند که هر دو کنار کابینت روی زمین نشستند و سر رخشنده روی س*ی*نه‌ی برفین فرود آمد. برفین سر مادرش را میان دستانش گرفت و با چشمانی که خیس شده بود، زمزمه کرد:
- مامان حالت خوبه؟
تنها واکنشی که از مادرش دریافت کرد باز و بسته کردن پلک‌هایش بود. قطره‌های اشک روی صورت برفین روانه شدند و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. هر گاه مادرش را این‌گونه ضعف و دردمند می‌دید، دل‌نگران‌تر از قبل می‌شد. وضعیت جسمی و ر‌وحی مادرش هر روز بیشتر از قبل دچار درد می‌شد.
چانه‌اش را به سر مادرش چسباند و همراه مادرش در دردهایش شریک شد تا کمتر عذاب وجدان داشته باشد. چرا باید در فقر دست و پا می‌زدند و برای خوردن تکه نانی عذاب می‌کشیدن؟ آن‌ها چه تفاوتی با خانواده‌ی فیض‌الله داشتند؟ مگر هر دویشان انسان نبودند؟ پس چرا شیوه‌ی زندگی کردنشان فرق داشت؟
یا پدرش بی‌عقل بود یا چرخش فلک این‌گونه حقیرشان کرده بود. دیگر نای تکاپوی نداشت و این‌بار نمی‌توانست از باتلاقی که توش گیر کرده بود دربیاید، باید چشم می‌بست و‌ تمام و‌ کمال مشکلات را می‌پذیرفت این تنها چاره‌شان بود، شاید ازدواج با اشکان برای خودش دردسر می‌شد؛ اما مطمئناً برای خانواده‌اش فرصتی خوبی بود تا مادرش از این وضعیت رها شود!
هق‌هقی کرد و با کشیدن شدن انگشتان مادرش روی صورتش، با چشمان خیس نگاهش کرد و گوی‌های کدر مادرش را آنالیز کرد.
- گریه نکن برفین، حالم خوبه.
- نیست مامان، نیست. اگر حالت خوب بود به این حال و روز نمی‌افتادی. چرا قرص‌هایی که دکتر داده اثر نمی‌کنه؟ چرا مثل آب توی هاون کوبیدنه؟ مگه قرار نبود وضعیت جسمی‌ات بهتر بشه و آماده بشی برای عمل؟
رخشنده تمام سعی خود را کرد تا تکیه‌اش را از برفین بردارد که برفین سر مادرش سفت‌تر چسبید و به خودش فشرد.
- سرطان زخم چاقو بریده نیست که فوراً التیام پیدا کنه، صبر و تحمل داشته باش. به مرور زمان خوب میشم، می‌دونم.
این‌بار رخشنده دستان برفین را کنار زد و صاف نشست. دیگر سرگیجه نداشت و تنها نوک انگشتان دستش بی‌حس شده بودند، طوری که انگاری وجود نداشتند.

کد:
پارت 18

رخشنده این‌بار با غضب روی از برفین برگرداند و بدون این‌که توجه‌ای به برفین کند، شیر آب را باز کرد تا مابقی ظرف‌هایش را بخورد. حرف‌های رخشنده مانند خوره‌ای در جان برفین افتاده بودند و متشنجش کرده بودند.

وارد آشپزخانه شد و کنار مادرش ایستاد.

- خواهش می‌کنم مامان، چرا نصف و نیمه حرف می‌زنی؟ مگه من دیشب تو ب*غ*ل کی افتادم! تو رو قسم به جون من بگو!

اخم کرد و در حالی زیر چشمی حرکات دخترش را می‌کاوید، ل*ب زد:

- برادر آقا اشکان. آبرو و حیثیتمون پیش مردم رفت، حالا راجع بهمون چه فکرایی که نمی‌کنند بهونه کردیم سرما خوردی و مریض بودی، اگه باور نکنن چی؟ هه من رو باش مطمئنم که باور نکردن. ای کاش کور می‌شدم و اون لحظه‌ی شرم‌آور رو نمی‌دیدم، اون صح*نه از دیشب از جلوی چشم‌هام کنار نرفته، مدام توی ذهنمه!

دستان کفی شده‌اش را شست و شیر آب را بست. دوباره قلب مریضش رمقش را از بین برده بود. دست روی سر گذاشت که برفین هراسیده دست زیر بازویش انداخت، نالید:

- مامان!

ناگهلن رنگ از رخسار رخشنده پرید و پاهایش سست شدند،  انگشتان دستش متزلزل شد. برفین‌ نتوانست وزن سنگین مادرش را تحمل کند که هر دو کنار کابینت روی زمین نشستند و سر رخشنده روی س*ی*نه‌ی برفین فرود آمد. برفین سر مادرش را میان دستانش گرفت و با چشمانی که خیس شده بود، زمزمه کرد:

- مامان حالت خوبه؟

تنها واکنشی که از مادرش دریافت کرد باز و بسته کردن پلک‌هایش بود. قطره‌های اشک روی صورت برفین روانه شدند و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. هر گاه مادرش را این‌گونه ضعف و دردمند می‌دید، دل‌نگران‌تر از قبل می‌شد. وضعیت جسمی و ر‌وحی مادرش هر روز بیشتر از قبل دچار درد می‌شد.

چانه‌اش را به سر مادرش چسباند و همراه مادرش در دردهایش شریک شد تا کمتر عذاب وجدان داشته باشد. چرا باید در فقر دست و پا می‌زدند و برای خوردن تکه نانی عذاب می‌کشیدن؟ آن‌ها چه تفاوتی با خانواده‌ی فیض‌الله داشتند؟ مگر هر دویشان انسان نبودند؟ پس چرا شیوه‌ی زندگی کردنشان فرق داشت؟

یا پدرش بی‌عقل بود یا چرخش فلک این‌گونه حقیرشان کرده بود. دیگر نای تکاپوی نداشت و این‌بار نمی‌توانست از باتلاقی که توش گیر کرده بود دربیاید، باید چشم می‌بست و‌ تمام و‌ کمال مشکلات را می‌پذیرفت این تنها چاره‌شان بود، شاید ازدواج با اشکان برای خودش دردسر می‌شد؛ اما مطمئناً برای خانواده‌اش فرصتی خوبی بود تا مادرش از این وضعیت رها شود!

هق‌هقی کرد و با کشیدن شدن انگشتان مادرش روی صورتش، با چشمان خیس نگاهش کرد و گوی‌های کدر مادرش را آنالیز کرد.

- گریه نکن برفین، حالم خوبه.

- نیست مامان، نیست. اگر حالت خوب بود به این حال و روز نمی‌افتادی. چرا قرص‌هایی که دکتر داده اثر نمی‌کنه؟ چرا مثل آب توی هاون کوبیدنه؟ مگه قرار نبود وضعیت جسمی‌ات بهتر بشه و آماده بشی برای عمل؟

رخشنده تمام سعی خود را کرد تا تکیه‌اش را از برفین بردارد که برفین سر مادرش سفت‌تر چسبید و به خودش فشرد.

- سرطان زخم چاقو بریده نیست که فوراً التیام پیدا کنه، صبر و تحمل داشته باش. به مرور زمان خوب میشم، می‌دونم.

این‌بار رخشنده دستان برفین را کنار زد و صاف نشست. دیگر سرگیجه نداشت و تنها نوک انگشتان دستش بی‌حس شده بودند، طوری که انگاری وجود نداشتند.

#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا