پارت 19
رخشنده با کمک برفین از جایش برخاست و دست روی سرش گذاشت. برفنی دلنگران محکم دست مادرش را گرفت.
- باز هم سرگیجه داری؟
رخشنده سرش را به معنای نه تکان داد و آهسته دستش را از دست برفین بیرون کشید.
- میرم استراحت کنم.
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. برفین ناجور به دیوار تکیه داد و به ظرفهای کفی شده چشم دوخت. چه زود میگذشت این قافلهی عمر، انگار همان کودک شش سالهای نبود که دور از هر خیال و غم بود. صدای خندهاش در خانه میپیچید و برادرش جهانگیر برای ساکت کردنش باید مگسکش به دست میگرفت.
انگار همان دخترک شاد و سرزنده نبود، این روزها به زور ل*ب باز میکرد و کمتر کسی صدایش را میشنید، حتی خندیدن را هم از یاد برده بود.
- تو دیوار چیز عجیبی هستش؟
با شنیدن صدای سدرا، برادر کوچکش هین صداداری کشید و ترسیده در حالی که نفسنفس میزد، دست روی قفسهی س*ی*نهاش گذاشت.
- زهر ترک شدم چه خبرته؟
سدرا خندید و کیسهی توی دستش را روی زمین گذاشت.
- نترس آبجی، نترس. در کجای عالم غرق شده بودی که صدای در رو نشنیدی؟
برفین شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید بلکه کمی از التهاب درونش کاسته شود.
- حالم خوب نیست سدرا.
جرعهای آب نوشید و شیر آب را بست و دستی به صورت خیسش کشید.
- باز چه بلایی سرت اومده؟ نکنه سرما خوردی؟
برفین: نه. دلنگران مامان هستم، حالش خوب نیست سدرا کی میخواین به دادش برسین؟ نه بابا توجهی میکنه نه جهانگیر لااقل تو به فکرش باش!
لحن برفین کمی تند بود و سدرا را عصبی کرد.
- از من چه کاری ساختهاس، نه کار درست و حسابی دارم نه درآمدی همین که هزینهی تحصیل خودم رو میدم کافیه، این مشکل بابا و جهانگیر نه ما.
برفین: یعنی چی سدرا؟ مامان داره از بین میره، من باید توبیختون کنم تا دست به کار بشین؟ شما خودتون چشم دارین حال و اوضاع مامان رو میبینین دیگه، نیازی به شرحش نیست که!
سدرا پوف عصبی کشید و نالید:
- صدات رو بالا نبر برفین، از وقتی که اومدی با همه لج افتادی چی باعث شده فکر کنی ما به فکر مامان نیستیم. هان؟
برفین ل*بهایش را به هم فشرد، غرید:
- مگه قرار نبود تابستون امسال مامان عمل بشه، پس چی شد؟ باز که عملش به تاخیر افتاد، نمیگین زن بیچاره روز به روز داره از بین میره. من دیگه اعتمادی به شما ندارم، خودم دست به کار میشم سدرا، بذار بابا امروز بیاد خونه دیگه منزوی ساکت نمیمونم اینبار به خاطر مامان تو روی بابا وایمیستم. تنها فکر و ذکرش شده پول، پول و باز هم پول!
سدرا از اینکه برفین دل و جرئت پیدا کرده، متحیر شده بود. خاموش مانده بود و به حرفهای برفین گوش میداد.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
رخشنده با کمک برفین از جایش برخاست و دست روی سرش گذاشت. برفنی دلنگران محکم دست مادرش را گرفت.
- باز هم سرگیجه داری؟
رخشنده سرش را به معنای نه تکان داد و آهسته دستش را از دست برفین بیرون کشید.
- میرم استراحت کنم.
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. برفین ناجور به دیوار تکیه داد و به ظرفهای کفی شده چشم دوخت. چه زود میگذشت این قافلهی عمر، انگار همان کودک شش سالهای نبود که دور از هر خیال و غم بود. صدای خندهاش در خانه میپیچید و برادرش جهانگیر برای ساکت کردنش باید مگسکش به دست میگرفت.
انگار همان دخترک شاد و سرزنده نبود، این روزها به زور ل*ب باز میکرد و کمتر کسی صدایش را میشنید، حتی خندیدن را هم از یاد برده بود.
- تو دیوار چیز عجیبی هستش؟
با شنیدن صدای سدرا، برادر کوچکش هین صداداری کشید و ترسیده در حالی که نفسنفس میزد، دست روی قفسهی س*ی*نهاش گذاشت.
- زهر ترک شدم چه خبرته؟
سدرا خندید و کیسهی توی دستش را روی زمین گذاشت.
- نترس آبجی، نترس. در کجای عالم غرق شده بودی که صدای در رو نشنیدی؟
برفین شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید بلکه کمی از التهاب درونش کاسته شود.
- حالم خوب نیست سدرا.
جرعهای آب نوشید و شیر آب را بست و دستی به صورت خیسش کشید.
- باز چه بلایی سرت اومده؟ نکنه سرما خوردی؟
برفین: نه. دلنگران مامان هستم، حالش خوب نیست سدرا کی میخواین به دادش برسین؟ نه بابا توجهی میکنه نه جهانگیر لااقل تو به فکرش باش!
لحن برفین کمی تند بود و سدرا را عصبی کرد.
- از من چه کاری ساختهاس، نه کار درست و حسابی دارم نه درآمدی همین که هزینهی تحصیل خودم رو میدم کافیه، این مشکل بابا و جهانگیر نه ما.
برفین: یعنی چی سدرا؟ مامان داره از بین میره، من باید توبیختون کنم تا دست به کار بشین؟ شما خودتون چشم دارین حال و اوضاع مامان رو میبینین دیگه، نیازی به شرحش نیست که!
سدرا پوف عصبی کشید و نالید:
- صدات رو بالا نبر برفین، از وقتی که اومدی با همه لج افتادی چی باعث شده فکر کنی ما به فکر مامان نیستیم. هان؟
برفین ل*بهایش را به هم فشرد، غرید:
- مگه قرار نبود تابستون امسال مامان عمل بشه، پس چی شد؟ باز که عملش به تاخیر افتاد، نمیگین زن بیچاره روز به روز داره از بین میره. من دیگه اعتمادی به شما ندارم، خودم دست به کار میشم سدرا، بذار بابا امروز بیاد خونه دیگه منزوی ساکت نمیمونم اینبار به خاطر مامان تو روی بابا وایمیستم. تنها فکر و ذکرش شده پول، پول و باز هم پول!
سدرا از اینکه برفین دل و جرئت پیدا کرده، متحیر شده بود. خاموش مانده بود و به حرفهای برفین گوش میداد.
کد:
پارت 19
رخشنده با کمک برفین از جایش برخاست و دست روی سرش گذاشت. برفنی دلنگران محکم دست مادرش را گرفت.
- باز هم سرگیجه داری؟
رخشنده سرش را به معنای نه تکان داد و آهسته دستش را از دست برفین بیرون کشید.
- میرم استراحت کنم.
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. برفین ناجور به دیوار تکیه داد و به ظرفهای کفی شده چشم دوخت. چه زود میگذشت این قافلهی عمر، انگار همان کودک شش سالهای نبود که دور از هر خیال و غم بود. صدای خندهاش در خانه میپیچید و برادرش جهانگیر برای ساکت کردنش باید مگسکش به دست میگرفت.
انگار همان دخترک شاد و سرزنده نبود، این روزها به زور ل*ب باز میکرد و کمتر کسی صدایش را میشنید، حتی خندیدن را هم از یاد برده بود.
- تو دیوار چیز عجیبی هستش؟
با شنیدن صدای سدرا، برادر کوچکش هین صداداری کشید و ترسیده در حالی که نفسنفس میزد، دست روی قفسهی س*ی*نهاش گذاشت.
- زهر ترک شدم چه خبرته؟
سدرا خندید و کیسهی توی دستش را روی زمین گذاشت.
- نترس آبجی، نترس. در کجای عالم غرق شده بودی که صدای در رو نشنیدی؟
برفین شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید بلکه کمی از التهاب درونش کاسته شود.
- حالم خوب نیست سدرا.
جرعهای آب نوشید و شیر آب را بست و دستی به صورت خیسش کشید.
- باز چه بلایی سرت اومده؟ نکنه سرما خوردی؟
برفین: نه. دلنگران مامان هستم، حالش خوب نیست سدرا کی میخواین به دادش برسین؟ نه بابا توجهی میکنه نه جهانگیر لااقل تو به فکرش باش!
لحن برفین کمی تند بود و سدرا را عصبی کرد.
- از من چه کاری ساختهاس، نه کار درست و حسابی دارم نه درآمدی همین که هزینهی تحصیل خودم رو میدم کافیه، این مشکل بابا و جهانگیر نه ما.
برفین: یعنی چی سدرا؟ مامان داره از بین میره، من باید توبیختون کنم تا دست به کار بشین؟ شما خودتون چشم دارین حال و اوضاع مامان رو میبینین دیگه، نیازی به شرحش نیست که!
سدرا پوف عصبی کشید و نالید:
- صدات رو بالا نبر برفین، از وقتی که اومدی با همه لج افتادی چی باعث شده فکر کنی ما به فکر مامان نیستیم. هان؟
برفین ل*بهایش را به هم فشرد، غرید:
- مگه قرار نبود تابستون امسال مامان عمل بشه، پس چی شد؟ باز که عملش به تاخیر افتاد، نمیگین زن بیچاره روز به روز داره از بین میره. من دیگه اعتمادی به شما ندارم، خودم دست به کار میشم سدرا، بذار بابا امروز بیاد خونه دیگه منزوی ساکت نمیمونم اینبار به خاطر مامان تو روی بابا وایمیستم. تنها فکر و ذکرش شده پول، پول و باز هم پول!
سدرا از اینکه برفین دل و جرئت پیدا کرده، متحیر شده بود. خاموش مانده بود و به حرفهای برفین گوش میداد.
#برفین
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: