در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
ریحانه سرش رو تکون میده و یکی از اون لباس‌ها رو توی دستش میگیره؛ پیراهن مشکی که تا زانو‌هام میاد و روش با تور خیلی زیبا تزئین شده بود.
- نظرت چیه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی قشنگه.
تو این بین یه شلوار دمپا گشاد و شومیز‌های رنگی، کراپ و چندتا مانتو، کیف و کفش و همین‌طور لباس‌های خونگی؛ حتی برام لباس خوابم خرید.
- احساس میکنم کل مغازه رو خرید کردیم زیاد نشد؟
ریحانه اخم کرد و گفت:
- هی! تو باید عادت کنی به پولدار بودن.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که گفت:
- بخوایم حساب کنیم پول این لباس‌ها برای ما هیچی نیست.
با خجالت سوار ماشین شدیم و فرید خرید‌ها رو پشت گذاشت.
- خیلی ممنونم تو عمرم انقدر خرید نکرده بودم احساس می‌کنم فروشگاه رو خریدیم.
فرید لبخند ملیحی میزنه و سوار ماشین میشه و بهم نگاه میکنه.
- عزیزم بریم رستوران یه چیزی بخوریم نظرتون چیه؟
و بعد منتظر به من و ریحانه نگاه می‌کنه. ریحانه با ذوق گونه‌ام رو می‌ب*وسه و میگه.
- من موافقم فکر می‌کنم ژاکاو هم گرسنه باشه نه؟
سرم رو تکون دادم و عقب رفتم.
- پس میریم یه چیزی بخوریم من که روده کوچیکم داره بزرگم رو میخوره.
خنده ریزی کردم که فرید بهم نگاه کرد و گفت:
- اخه خنده‌اش هم قشنگه.
با خجالت سرم رو زیر میندازم و فرید شروع میکنه به رانندگی بعد از دقایقی به یه رستوران شیک میریم. روی صندلی‌ها میشینم و به اطراف نگاه می‌کنم. گارسونی با لباس سفید و دماغی کشیده وارد میشه. دستش رو روی سرش میکشه و میگه.
- خوش آمدید چی میل دارید؟
ریحانه و فرید هر کدوم چیزی میگن و به من خیره میشن.
- هر چی شما می‌خورید.
ریحانه سرش رو تکون میده و میگه.
- باشه گلم.
و بعد سفارش غذای من رو هم میده گارسون با چشمایی که روی من خیر‌ه‌ان میره و از دیدم ناپدید میشه.
- راستش من خیلی سختی کشیدم ولی حالا باورم نمیشه با خانواده‌ام نشستم توی رستوران و دارم غذا می‌خورم.
ریحانه بغض میکنه و میگه.
- منم عزیزم، اما الان ما خوشحالیم و مهمتر باهم هستیم.
فرید میخواد چیزی بگه که گارسون با غذا‌ها وارد میشه اون‌ها رو روی میز میذاره و میره. ریحانه شروع میکنه به خوردن غذاش و منم بی‌اشتهاع به بیف استروگانف رو به روم خیره میشم غذایی که ریحانه خودش برام سفارش داد و
کد:
ریحانه سرش رو تکون میده و یکی از اون لباس‌ها رو توی دستش میگیره؛ پیراهن مشکی که تا زانو‌هام میاد و روش با تور خیلی زیبا تزئین شده بود.

- نظرت چیه؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- خیلی قشنگه.

تو این بین یه شلوار دمپا گشاد و شومیز‌های رنگی، کراپ و چندتا مانتو، کیف و کفش و همین‌طور لباس‌های خونگی؛ حتی برام لباس خوابم خرید.

- احساس میکنم کل مغازه رو خرید کردیم زیاد نشد؟

ریحانه اخم کرد و گفت:

- هی! تو باید عادت کنی به پولدار بودن.

با خجالت سرم رو پایین انداختم که گفت:

- بخوایم حساب کنیم پول این لباس‌ها برای ما هیچی نیست.

با خجالت سوار ماشین شدیم و فرید خرید‌ها رو پشت گذاشت.

- خیلی ممنونم تو عمرم انقدر خرید نکرده بودم احساس می‌کنم فروشگاه رو خریدیم.

فرید لبخند ملیحی میزنه و سوار ماشین میشه و بهم نگاه میکنه.

- عزیزم بریم رستوران یه چیزی بخوریم نظرتون چیه؟

و بعد منتظر به من و ریحانه نگاه می‌کنه. ریحانه با ذوق گونه‌ام رو می‌ب*وسه و میگه.

- من موافقم فکر می‌کنم ژاکاو هم گرسنه باشه نه؟

سرم رو تکون دادم و عقب رفتم.

- پس میریم یه چیزی بخوریم من که روده کوچیکم داره بزرگم رو میخوره.

خنده ریزی کردم که فرید بهم نگاه کرد و گفت:

- اخه خنده‌اش هم قشنگه.

با خجالت سرم رو زیر میندازم و فرید شروع میکنه به رانندگی بعد از دقایقی به یه رستوران شیک میریم. روی صندلی‌ها میشینم و به اطراف نگاه می‌کنم.

گارسونی با لباس سفید و دماغی کشیده وارد میشه. دستش رو روی سرش میکشه و میگه.

- خوش آمدید چی میل دارید؟

ریحانه و فرید هر کدوم چیزی میگن و به من خیره میشن.

- هر چی شما می‌خورید.

ریحانه سرش رو تکون میده و میگه.

- باشه گلم.

و بعد سفارش غذای من رو هم میده گارسون با چشمایی که روی من خیر‌ه‌ان میره و از دیدم ناپدید میشه.

- راستش من خیلی سختی کشیدم ولی حالا باورم نمیشه با خانواده‌ام نشستم توی رستوران و دارم غذا می‌خورم.

ریحانه بغض میکنه و میگه.

- منم عزیزم، اما الان ما خوشحالیم و مهمتر باهم هستیم.

فرید میخواد چیزی بگه که گارسون با غذا‌ها وارد میشه اون‌ها رو روی میز میذاره و میره. ریحانه شروع میکنه به خوردن غذاش و منم بی‌اشتهاع به بیف استروگانف رو به روم خیره میشم غذایی که ریحانه خودش برام سفارش داد و
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
طعم خوبی داشت البته من واقعا گشنم نبود یه کم که خوردم رو بهشون کردم و گفتم:
- دستتون درد نکنه اما من دیگه نمیتونم.
فرید لبخند میزنه و میگه.
- خواهش میکنم عزیزم پس ریحانه جانم شما هم اگه غذات رو خوردی با ژاکاو گل تو ماشین برید تا من حساب کنم.
ریحانه سرش رو تکون میده و دستم رو میگیره و به سمت ماشین میبره.
- امروز خسته شدی؟
سرم رو تکون میدم و میگم.
- خیلی، خوابم میاد.
ریحانه لبخند ریزی میزنه و یهو با اخم میگه.
- فرید گفت نصف شب داشتی میومدی تو اتاقمون؟
قرمز شدم و با خجالت گفتم:
- ببخشید من صدا شنیدم و ترسیدم.
ریحانه با ناراحتی گفت:
- اشکالی نداره بهت گفتم که فرید عادت داره شب‌ها فیلم ببینه.
یهو گفتم:
- شب گیج شده بودم و صدا رو تشخیص نمیدادم اما صبح فهمیدم صدای تلویزیون نبود صدای شما بود.
صورت ریحانه سفید میشه و با اخم میگه.
- منظورت چیه؟ یعنی داری میگی که فرید داشته من رو کتک میزده؟
با تلخی گفتم:
- نه منظورم این نبود.
با شکاکی بتم نگاه کرد و سوار ماشین شد پشتش نشستم و به شیشه‌ی ماشین نگاه انداختم.
- در هر صورت من معذرت میخوام.
ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:
- اشکالی نداره عزیزم مهم اینه یاد گرفتی شب‌ها دیگه از اتاقت بیرون نیای.
با اخطار بهم نگاه کرد که سرم رو تکون دادم. دلسوزی‌های مادرانه‌اش برام شیرین بود اما واقعا این همه حساسیت مادرانه بود؟ فرید از رستوران بیرون اومد و سوار ماشین شد رو به ریحانه گفت:
- ریحانه جان بریم خونه دیگه؟ امشب قراره یه چند‌تا محصول بیاد باید زود بریم.
بعد هم با چشم‌هاش به من اشاره کرد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که ریحانه گفت:
کد:
طعم خوبی داشت البته من واقعا گشنم نبود یه کم که خوردم رو بهشون کردم و گفتم:
-دستتون درد نکنه اما من دیگه نمیتونم.
فرید لبخند میزنه و میگه.
- خواهش میکنم عزیزم پس ریحانه جانم شما هم اگه غذات رو خوردی با ژاکاو گل تو ماشین برید تا من حساب کنم.
ریحانه سرش رو تکون میده و دستم رو میگیره و به سمت ماشین میبره.
- امروز خسته شدی؟
سرم رو تکون میدم و میگم.
- خیلی، خوابم میاد.
ریحانه لبخند ریزی میزنه و یهو با اخم میگه.
- فرید گفت نصف شب داشتی میومدی تو اتاقمون؟
قرمز شدم و با خجالت گفتم:
- ببخشید من صدا شنیدم و ترسیدم.
ریحانه با ناراحتی گفت:
- اشکالی نداره بهت گفتم که فرید عادت داره شب‌ها فیلم ببینه.
یهو گفتم:
- شب گیج شده بودم و صدا رو تشخیص نمیدادم اما صبح فهمیدم صدای تلویزیون نبود صدای شما بود.
صورت ریحانه سفید میشه و با اخم میگه.
- منظورت چیه؟ یعنی داری میگی که فرید داشته من رو کتک میزده؟
با تلخی گفتم:
- نه منظورم این نبود.
با شکاکی بتم نگاه کرد و سوار ماشین شد پشتش نشستم و به شیشه‌ی ماشین نگاه انداختم.
- در هر صورت من معذرت میخوام.
ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:
- اشکالی نداره عزیزم مهم اینه یاد گرفتی شب‌ها دیگه از اتاقت بیرون نیای.
با اخطار بهم نگاه کرد که سرم رو تکون دادم. دلسوزی‌های مادرانه‌اش برام شیرین بود اما واقعا این همه حساسیت مادرانه بود؟ فرید از رستوران بیرون اومد و سوار ماشین شد رو به ریحانه گفت:
- ریحانه جان بریم خونه دیگه؟ امشب قراره یه چند‌تا محصول بیاد باید زود بریم.
بعد هم با چشم‌هاش به من اشاره کرد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که ریحانه گفت:
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
- باشه عزیزم.
با کنجکاوی گفتم:
- محصول چی می‌خواد بیاد؟
فرید صورتش سفید شد و با مِن مِن گفت:
- درباره شغلمه ژاکاو جان چیز مهمی نیست.
با تلخی از اینکه به سوالم درست جواب نداد و یه جورایی پیچوندتم به پنجره ماشین خیره شدم.
با رسیدنمون خیلی زود پیاده شدن و به سمت خونه رفتن.
منم پیاده شدم و اروم از پله‌ها بالا رفتم یکی از خدمتکار‌ها هم خرید‌هامون رو به اتاقم برد.
- من می‌تونم برم اتاقم و بخوابم؟
فرید خیلی خوشحال گفت:
- اره می‌تونی بری شب بخیر عزیزم.
ریحانه هم با لبخند گفت:
- شب بخیر ژاکاو.
باز از پله‌های داخل خونه بالا رفتم و از اتاقشون گذشتم و وارد اتاق خودم شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و خرید‌های که کردیم رو اول جلوی آینه دوباره پوشیدم و کلی ذوق کردم بعد هم گذاشتمشون توی کمدم لباس خواب جدیدی که تازه امروز خریدیم رو برداشتم و پوشیدم.
لباس خواب مشکی و راحتم، وارد سرویس بهداشتی شدم و مسواک زدم.
روی تخت رفتم و چراغ‌ها رو خاموش کردم امروز خیلی خسته شده بودم.
چراغ خواب رو روشن کردم و به خاطر خستگیم خیلی زود خوابم برد.
***
با صدای چند تا ماشین از خواب بیدار شدم و با ترس به سمت پنجره رفتم با دیدن چند تا لیموزین مشکی تعجب کردم و بهشون خیره موندم.
به سمت در اتاقم رفتم ولی با یاداوری اینکه نباید از اتاقم بیرون برم گوشم رو روی در گذاشتم تا شاید چیزی بشنوم.
بازم صدای جیغ و داد بود اما این بار مطمئن بودم صدای ریحانه نیست.
انگار صدای چند نفر بود صدای گریه هم بهشون اضافه شد و من خشکم زده بود.
با صدای داد بلندی جیغ زدم و ترسیده دست گیره در رو به پایین کشیدم و از اتاق بیرون اومدم؛ فرید روی پله‌ها ایستاده بود و انگار منتظر چیزی بود که با دیدن من خشکش زد و گفت:
- ژاکاو چی شده؟
- این‌جا جن داره.
فرید خندید و گفت:
- دیوونه جن کجا بود بیا برو بخواب، زود باش اخه جن؟
دوباره خندید و گفت:
- این صدا ها عادیه جن کجا بود. ژاکاو برو بخواب.
با ناامیدی به سمت اتاقم رفتم و دوباره با ترس خوابیدم.
***
کد:
- باشه عزیزم.

با کنجکاوی گفتم:

- محصول چی می‌خواد بیاد؟

فرید صورتش سفید شد و با مِن مِن گفت:

- درباره شغلمه ژاکاو جان چیز مهمی نیست.

با تلخی از اینکه به سوالم درست جواب نداد و یه جورایی پیچوندتم به پنجره ماشین خیره شدم.

با رسیدنمون خیلی زود پیاده شدن و به سمت خونه رفتن.

منم پیاده شدم و اروم از پله‌ها بالا رفتم یکی از خدمتکار‌ها هم خرید‌هامون رو به اتاقم برد.

- من می‌تونم برم اتاقم و بخوابم؟

فرید خیلی خوشحال گفت:

- اره می‌تونی بری شب بخیر عزیزم.

ریحانه هم با لبخند گفت:

- شب بخیر ژاکاو.

باز از پله‌های داخل خونه بالا رفتم و از اتاقشون گذشتم و وارد اتاق خودم شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و خرید‌های که کردیم رو اول جلوی آینه دوباره پوشیدم و کلی ذوق کردم بعد هم گذاشتمشون توی کمدم لباس خواب جدیدی که تازه امروز خریدیم رو برداشتم و پوشیدم.

لباس خواب مشکی و راحتم، وارد سرویس بهداشتی شدم و مسواک زدم.

روی تخت رفتم و چراغ‌ها رو خاموش کردم امروز خیلی خسته شده بودم.

چراغ خواب رو روشن کردم و به خاطر خستگیم خیلی زود خوابم برد.

***

با صدای چند تا ماشین از خواب بیدار شدم و با ترس به سمت پنجره رفتم با دیدن چند تا لیموزین مشکی تعجب کردم و بهشون خیره موندم.

به سمت در اتاقم رفتم ولی با یاداوری اینکه نباید از اتاقم بیرون برم گوشم رو روی در گذاشتم تا شاید چیزی بشنوم.

بازم صدای جیغ و داد بود اما این بار مطمئن بودم صدای ریحانه نیست.

انگار صدای چند نفر بود صدای گریه هم بهشون اضافه شد و من خشکم زده بود.

با صدای داد بلندی جیغ زدم و ترسیده دست گیره در رو به پایین کشیدم و از اتاق بیرون اومدم؛ فرید روی پله‌ها ایستاده بود و انگار منتظر چیزی بود که با دیدن من خشکش زد و گفت:

- ژاکاو چی شده؟

- این‌جا جن داره.

فرید خندید و گفت:

- دیوونه جن کجا بود بیا برو بخواب، زود باش اخه جن؟

دوباره خندید و گفت:

- این صدا ها عادیه جن کجا بود. ژاکاو برو بخواب.

با ناامیدی به سمت اتاقم رفتم و دوباره با ترس خوابیدم.
***
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
#یوتوپیا

با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم و بهش نگاه کردم. موهای بلوندش رو بافته بود و لباس زردش رو پوشیده بود، با لبخند نگاهم می‌کرد:
- صبح بخیر.
لبخندش بیشتر شد و گفت:
- صبح تو هم بخیر.
با لبخند از تخت بلند شدم و مرتبش کردم. با خنده گفت:
- ژاکاو! می‌خوای با اون لباس پایین بیای؟
به لباس خوابم نگاه کردم و گفتم:
- اوه نه یادم رفت.
بهش خیره شدم که رفت بیرون و در رو هم بست. با عجله لباسم رو با یه پیراهن دامنی بلند عوض کردم، آستین‌هاش کوتاه بود و یقه گرد داشت. عجیب بهم می‌اومد. رژ صورتی رو روی ل*ب‌هام زدم و موهام رو بافتم. در رو باز کردم و پایین رفتم؛ فرید سر میز صبحانه بود و ریحانه کنارش نشسته بود، از پله‌ها پایین رفتم و صدای تق تق کفش‌هام توجه‌اشون رو بهم جلب کرد. فرید با لبخند گفت:
- سلام صبح بخیر.
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم، روی صندلی نشستم و کمی چایی خوردم. فرید باز گفت:
- ژاکاو دیشب فکر کرده بود اینجا جن داره.
بعد هم با صدا خندید با خجالت سرم رو پایین انداختم که ریحانه با حالت دفاعی گفت:
- ژاکاو انقدر تنها بوده دیوونه شده.
با ناراحتی بهش خیره شدم اما اون به خوردن صبحانه‌اش ادامه داد. با اخم از میز صبحانه بلند شدم و گفتم:
- من سیر شدم ممنونم.
از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. شاید اون‌ها راست میگفتن نکنه دیوونه شدم. با اخم روی تخت نشستم اما باز با صدای ماشین به سمت پنجره کشیده شدم؛ بازم لیموزین‌های مشکوک بودن.
با کنجکاوی دامن پیراهن آبی رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم. با وارد شدنم به حیاط و دیدن فرید با اخلاق خشک و اربابی خشکم زد. با دستور به مرد‌های کت‌وشلوار مشکی هیکلی می‌گفت:
- نزارید فرار کنن، لعنتی‌ها بفهمید این کار حساسه این اخرین بار بود بفهمم باز این اتفاق افتاده میدم سگ‌هام بخورنتون.
صورتم سفید شد و پشت ستون ویلا پنهان شدم.
کد:
#یوتوپیا



با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم و بهش نگاه کردم. موهای بلوندش رو بافته بود و لباس زردش رو پوشیده بود، با لبخند نگاهم می‌کرد:

- صبح بخیر.

لبخندش بیشتر شد و گفت:

- صبح تو هم بخیر.

با لبخند از تخت بلند شدم و مرتبش کردم. با خنده گفت:

- ژاکاو! می‌خوای با اون لباس پایین بیای؟

به لباس خوابم نگاه کردم و گفتم:

- اوه نه یادم رفت.

بهش خیره شدم که رفت بیرون و در رو هم بست. با عجله لباسم رو با یه پیراهن دامنی بلند عوض کردم، آستین‌هاش کوتاه بود و یقه گرد داشت. عجیب بهم می‌اومد. رژ صورتی رو روی ل*ب‌هام زدم و موهام رو بافتم. در رو باز کردم و پایین رفتم؛ فرید سر میز صبحانه بود و ریحانه کنارش نشسته بود، از پله‌ها پایین رفتم و صدای تق تق کفش‌هام توجه‌اشون رو بهم جلب کرد. فرید با لبخند گفت:

- سلام صبح بخیر.

سرم رو تکون دادم و لبخند زدم، روی صندلی نشستم و کمی چایی خوردم. فرید باز گفت:

- ژاکاو دیشب فکر کرده بود اینجا جن داره.

بعد هم با صدا خندید با خجالت سرم رو پایین انداختم که ریحانه با حالت دفاعی گفت:

- ژاکاو انقدر تنها بوده دیوونه شده.

با ناراحتی بهش خیره شدم اما اون به خوردن صبحانه‌اش ادامه داد. با اخم از میز صبحانه بلند شدم و گفتم:

- من سیر شدم ممنونم.

از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. شاید اون‌ها راست میگفتن نکنه دیوونه شدم. با اخم روی تخت نشستم اما باز با صدای ماشین به سمت پنجره کشیده شدم؛ بازم لیموزین‌های مشکوک بودن.

با کنجکاوی دامن پیراهن آبی رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم. با وارد شدنم به حیاط و دیدن فرید با اخلاق خشک و اربابی خشکم زد. با دستور به مرد‌های کت‌وشلوار مشکی هیکلی می‌گفت:

- نزارید فرار کنن، لعنتی‌ها بفهمید این کار حساسه این اخرین بار بود بفهمم باز این اتفاق افتاده میدم سگ‌هام بخورنتون.

صورتم سفید شد و پشت ستون ویلا پنهان شدم.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
انگار بادیگارد‌ها رفتن که فرید با داد به ریحانه گفت:
- ژاکاو تو اتاقشه دیگه؟ می‌ترسم این دختر دردسر ساز بشه.
از پشت ستون می‌تونستم اخم‌هاش رو تصور کنم و با فکر اینکه اون صداهایی که از توی اتاقشون و انباری داخل حیاط می‌اومد یه ربطی به کاراشون داره دست‌هام یخ زدن، نه من همیشه دست‌هام یخه اما این بار می‌تونم حس ترس رو خیلی خوب تو خودم پیدا کنم.
- اره توی اتاقشه.
دیگه صدایی نیومد، سرم رو اروم از بین ستون بیرون اوردم اما با ندیدن هیچ‌کدومشون با ترس به سمت در اتاقم رفتم و وارد شدم.
- خدایا چیکار کنم این صداها چیه؟ این لیموزین‌های مشکوک چی؟ رفتار فرید؟
این‌ها رو کجای دلم بزارم؟
همینجوری که روی تـ*ـخت نشسته بودم و از خدا گله می‌کردم در اتاقم زده شد.
- بله بفرمایید.
یکی از خدمتکار‌ها با موهای زرشکی و صورت کوچولوش وارد شد.
- خانم من سمیه هستم می‌خواستم لباس‌های کثیفتون رو ببرم.
سرم رو تکون دادم هم زمان که به سمت سبد لباس کثیف‌ها می‌رفت گفتم:
- سمیه جون شما نمی‌دونید این لیموزین‌ها برای چی اینجا میان؟ چون هر روز اینجا هستن.
سمیه با ترس به سمت در نگاه کرد و زود به سمتش رفت و در رو بست.
- خانم... تو رو خدا من رو با اقا در نندازید اخرین باری که خواهرم سمیرا از آقا این سوال رو از سر کنجکاوی پرسیدن نزدیک بود اقا هممون رو اخراج کنه.
با بهت گفتم:
- ول... لطفا من به کسی نمیگم تو بهم گفتی، سمیه جون!
سمیه با ترس زود سبد لباس‌ها رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
- وای خدایا!
با زده شدن دوباره در اتاقم خوشحال شدم و فکر کردم که نظرش عوض شده اما با دیدن ریحانه خشکم زد.
- سلام.
ریحانه لبخند زد و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
سرم رو تکون دادم اما نتونستم تحمل کنم و گفتم:
- مامان! میشه یه سوال ازتون بکنم؟
ریحانه خوشحال نگاهم کرد و گفت:
- بگو عزیزم.
با لبخند خشکی گفتم:
- میشه بدونم این لیموزین‌ها برای چی هی اینجا میان؟
صورت ریحانه قرمز شد و به تلخی گفت:
- وقتی رفتیم پرورشگاه یادم نمیاد بهشون گفته باشم بچه فضول می‌خوام!
با اخم و ناراحتی بهش خیره شدم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
کد:
انگار بادیگارد‌ها رفتن که فرید با داد به ریحانه گفت:

- ژاکاو تو اتاقشه دیگه؟ می‌ترسم این دختر دردسر ساز بشه.

از پشت ستون می‌تونستم اخم‌هاش رو تصور کنم و با فکر اینکه اون صداهایی که از توی اتاقشون و انباری داخل حیاط می‌اومد یه ربطی به کاراشون داره دست‌هام یخ زدن، نه من همیشه دست‌هام یخه اما این بار می‌تونم حس ترس رو خیلی خوب تو خودم پیدا کنم.

- اره توی اتاقشه.

دیگه صدایی نیومد، سرم رو اروم از بین ستون بیرون اوردم اما با ندیدن هیچ‌کدومشون با ترس به سمت در اتاقم رفتم و وارد شدم.

- خدایا چیکار کنم این صداها چیه؟ این لیموزین‌های مشکوک چی؟ رفتار فرید؟

این‌ها رو کجای دلم بزارم؟

همینجوری که روی تـ*ـخت نشسته بودم و از خدا گله می‌کردم در اتاقم زده شد.

- بله بفرمایید.

یکی از خدمتکار‌ها با موهای زرشکی و صورت کوچولوش وارد شد.

- خانم من سمیه هستم می‌خواستم لباس‌های کثیفتون رو ببرم.

سرم رو تکون دادم هم زمان که به سمت سبد لباس کثیف‌ها می‌رفت گفتم:

- سمیه جون شما نمی‌دونید این لیموزین‌ها برای چی اینجا میان؟ چون هر روز اینجا هستن.

سمیه با ترس به سمت در نگاه کرد و زود به سمتش رفت و در رو بست.

- خانم... تو رو خدا من رو با اقا در نندازید اخرین باری که خواهرم سمیرا از آقا این سوال رو از سر کنجکاوی پرسیدن نزدیک بود اقا هممون رو اخراج کنه.

با بهت گفتم:

- ول... لطفا من به کسی نمیگم تو بهم گفتی، سمیه جون!

سمیه با ترس زود سبد لباس‌ها رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.

- وای خدایا!

با زده شدن دوباره در اتاقم خوشحال شدم و فکر کردم که نظرش عوض شده اما با دیدن ریحانه خشکم زد.

- سلام.

ریحانه لبخند زد و گفت:

- سلام عزیزم خوبی؟

سرم رو تکون دادم اما نتونستم تحمل کنم و گفتم:

- مامان! میشه یه سوال ازتون بکنم؟

ریحانه خوشحال نگاهم کرد و گفت:

- بگو عزیزم.

با لبخند خشکی گفتم:

- میشه بدونم این لیموزین‌ها برای چی هی اینجا میان؟

صورت ریحانه قرمز شد و به تلخی گفت:

- وقتی رفتیم پرورشگاه یادم نمیاد بهشون گفته باشم بچه فضول می‌خوام!

با اخم و ناراحتی بهش خیره شدم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با بغض در رو باز کردم و بیرون رفتم از پله‌ها پایین رفتم و روی مبل‌ها نشستم.
- مامان... میگم من... .
ریحانه با تندی گفت:
- هیچی نگو... همینه ادم وقتی به یه بچه بی پدر و مادر رو بده و پول و ثروتش رو در اختیارش بزاره همین میشه.
بغضم بیشتر شد و چشمه اشک توی چشم‌هام جوشید.
- من... من... واقعا معذرت می‌خوام.
بعد هم وارد اتاقم شدم و در رو بستم پشت در بغضم ترکید و اشک‌هام ریختن.
- گناه من چیه که مامان و بابا ندارم. مگه تقصیر من بود؟ من چه گناهی کردم که باید این حرف‌ها رو بشنوم.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گریه‌ام بیشتر شد یه کم که گریه کردم احساس خالی بودن از غم داشتم، حداقل فعلا. در سرویس بهداشتی رو باز کردم و وارد شدم، حتی سرویس بهداشتی هم ترکیبی از سفید و رنگ مورد علاقم آبی کمرنگ بود. شیر اب رو باز کردم و آب رو به صورتم پاچیدم.
- خدایا خودت کمکم کن خودت بهتر از همه ‌می‌دونی چقدر سختی کشیدم.
به سمت تختم رفتم و روش نشستم به اطراف نگاهی کردم و با دیدن روشن بودن چراغ خاموشش کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم.
***
مثل این چند شب با صدای جیغ از خواب بلند شدم و ترسیده به سمت در رفتم. روی پله‌ها سرگردون ایستاده بودم که صدای جیغ واضح‌تر شد. صدا از داخل اتاق ریحانه و فرید بود اما من اجازه نداشتم از اتاقم بیام بیرون و همین الانشم اگه یکیشون می‌فهمید خیلی بد میشد اما دلم رو به دریا زدم من بلاخره باید می‌فهمیدم این صدای جیغ برای چیه به سمت در رفتم و در رو که باز بود کمی هول دادم تا بتونم داخل رو ببینم؛
کد:
با بغض در رو باز کردم و بیرون رفتم از پله‌ها پایین رفتم و روی مبل‌ها نشستم.
- مامان... میگم من... .
ریحانه با تندی گفت:
- هیچی نگو... همینه ادم وقتی به یه بچه بی پدر و مادر رو بده و پول و ثروتش رو در اختیارش بزاره همین میشه.
بغضم بیشتر شد و چشمه اشک توی چشم‌هام جوشید.
- من... من... واقعا معذرت می‌خوام.
بعد هم وارد اتاقم شدم و در رو بستم پشت در بغضم ترکید و اشک‌هام ریختن.
- گناه من چیه که مامان و بابا ندارم. مگه تقصیر من بود؟ من چه گناهی کردم که باید این حرف‌ها رو بشنوم.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گریه‌ام بیشتر شد یه کم که گریه کردم احساس خالی بودن از غم داشتم، حداقل فعلا.
در سرویس بهداشتی رو باز کردم و وارد شدم، حتی سرویس بهداشتی هم ترکیبی از سفید و رنگ مورد علاقم آبی کمرنگ بود.
شیر اب رو باز کردم و آب رو به صورتم پاچیدم.
- خدایا خودت کمکم کن خودت بهتر از همه ‌می‌دونی چقدر سختی کشیدم.
به سمت تختم رفتم و روش نشستم به اطراف نگاهی کردم و با دیدن روشن بودن چراغ خاموشش کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم.
***
مثل این چند شب با صدای جیغ از خواب بلند شدم و ترسیده به سمت در رفتم.
روی پله‌ها سرگردون ایستاده بودم که صدای جیغ واضح‌تر شد. صدا از داخل اتاق ریحانه و فرید بود اما من اجازه نداشتم از اتاقم بیام بیرون و همین الانشم اگه یکیشون می‌فهمید خیلی بد میشد اما دلم رو به دریا زدم من بلاخره باید می‌فهمیدم این صدای جیغ برای چیه به سمت در رفتم و در رو که باز بود کمی هول دادم تا بتونم داخل رو ببینم؛
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
این بار با دیدن ریحانه عصبانی و کمربند به دست درحال زدن دختر کوچولویی خشکم زد و بدنم یخ کرد.
- یادت باشه دخترک من می‌تونم تو رو بکشم دهنت رو ببند.
دخترک بیچاره تو خودش گوله شده بود و ضربات دردناک ریحانه رو تحمل می‌کرد. اصلا این کی بود؟ ریحانه... چرا داشت کتکش می‌زد؟ اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته شدن و من هنوزم توی بهت بودم با رها کردن کمربند هول شدم و زود به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم. من خوابم نمی‌برد اون داشت یه بچه بی‌گناه و کوچولو رو میزد دختره حتی زوری پنج سالش بوده باشه. چجوری اخه؟ این یه ظلم بزرگه. با حال بد به پنجره اتاق خیره شدم بازم لیموزین‌های مشکی توی حیاط بودن. من دیوونه شدم اره من دیوونه شدم امکان نداره ریحانه اینجوری باشه به قول ریحانه انقدر تنها بودم اینجوری شدم. اره من باید بخوابم شاید اصلا دارم خواب میبینم. باز توی تخت رفتم و توی خودم گوله شدم و چشم‌هام رو بستم اما صورت دختر کوچولوی خونی از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت.
***
با خستگی از خواب بیدار شدم و به اطراف خیره شدم مَردم می‌خوابن خستگیشون در بره من بدتر خسته میشم. با اکراه از تخت بلند شدم و صورتم رو شست، من باید اتفاقات دیشب یادم می‌رفت مطمئنا دیوونه شدم اخه ریحانه مگه می‌تونه انقدر خودخواه و ع*و*ضی باشه؟ اون مادر منه و من عاشقشم درسته من چند بار کنجکاوی کردم و اون حرف‌هایی بهم زد که دلم شکست اما اون مادرمه و من فکر نمی‌کنم هیچ وقت دلش بخواد یه بچه رو اذیت کنه من فقط یه مقدار باید استراحت کنم. من ترسیدم من از این خونه و ادم‌هاش ترسیدم اما از یه طرفم به چشم‌هام اعتماد ندارم من دلم نمی‌خواد باور کنم ریحانه ادم بدیه.
کد:
این بار با دیدن ریحانه عصبانی و کمربند به دست درحال زدن دختر کوچولویی خشکم زد و بدنم یخ کرد.
- یادت باشه دخترک من می‌تونم تو رو بکشم دهنت رو ببند.
دخترک بیچاره تو خودش گوله شده بود و ضربات دردناک ریحانه رو تحمل می‌کرد. اصلا این کی بود؟ ریحانه... چرا داشت کتکش می‌زد؟ اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته شدن و من هنوزم توی بهت بودم با رها کردن کمربند هول شدم و زود به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم. من خوابم نمی‌برد اون داشت یه بچه بی‌گناه و کوچولو رو میزد  دختره حتی زوری پنج سالش بوده باشه. چجوری اخه؟ این یه ظلم بزرگه. با حال بد به پنجره اتاق خیره شدم بازم لیموزین‌های مشکی توی حیاط بودن. من دیوونه شدم اره من دیوونه شدم امکان نداره ریحانه اینجوری باشه به قول ریحانه انقدر تنها بودم اینجوری شدم. اره من باید بخوابم شاید اصلا دارم خواب میبینم. باز توی تخت رفتم و توی خودم گوله شدم و چشم‌هام رو بستم اما صورت دختر کوچولوی خونی از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت.
***
با خستگی از خواب بیدار شدم و به اطراف خیره شدم مَردم می‌خوابن خستگیشون در بره من بدتر خسته میشم. با اکراه از تخت بلند شدم و صورتم رو شست،  من باید اتفاقات دیشب یادم می‌رفت مطمئنا دیوونه شدم اخه ریحانه  مگه می‌تونه انقدر خودخواه و ع*و*ضی باشه؟ اون مادر منه و من عاشقشم درسته من چند بار کنجکاوی کردم و اون حرف‌هایی بهم زد که دلم شکست اما اون مادرمه و من فکر نمی‌کنم هیچ وقت دلش بخواد یه بچه رو اذیت کنه من فقط یه مقدار باید استراحت کنم. من ترسیدم من از این خونه و ادم‌هاش ترسیدم اما از یه طرفم به چشم‌هام اعتماد ندارم من دلم نمی‌خواد باور کنم ریحانه ادم بدیه.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
لباس‌هام رو با شومیز زرشکی و شلوار مشکی چسبون عوض کردم از پله‌ها پایین رفتم و سر میز نشستم؛ اما هیچ‌کدوم نبودن با تعجب سمت یکی از خدمتکار‌ها کردم و گفتم:
- ببخشید مامان و بابا نیستن؟
با چشم‌های کشیده‌اش نگاهم کرد و موهای بلوندش رو کنار زد و گفت:
- خانم ارجمند و همسرشون بیرون رفتن.
با اخم گفتم:
- بیرون چیکار کنن؟
یجوری بهم نگاه کرد که انگار داره میگه به تو چه با اخم به میز خیره شدم که گفت:
- صبحانتون رو بخورید، خانم ارجمند هم گفتن بهتون بگم بهترین لبا‌س‌هاتون رو بپوشید و به خودتون برسید مهمون قراره بیاد.
سرم رو تکون دادم که به اشپزخونه رفت.
بعد از خوردن صبحونه‌ام به سمت اتاق رفتم و روی تخت نشستم.
یعنی مهمون‌ها کی بودن؟ خیلی کنجکاوم با مکث به سمت کمد رفتم و بازش کردم.
لباس مشکی بلند و توری یا شایدم یه قرمز جیغ با استین‌های کوتاه بپوشم.
خودم جواب خودم رو دادم.
- نه.
لباس ابی کمرنگ ساده که جذب تنم بود رو با دامن‌چین‌چینش و استین هایی که تا ارنجم بودن رو ترجیح میدادم باهاشم اون کفش‌هام که یه کم پاشنه داشتن و سفید بودن رو میپوشم. سمت میز ارایش میرم و ارایش دخترونه‌ام رو با یه رژ صورتی تموم می‌کنم و موهام رو از بالا جمع می‌کنم و می‌بندم حالا پایینش رو می‌بافم. به خودم توی اینه لبخند میزنم و باندانا‌ی* زرد کمرنگ رو که روش پر از گل ‌های کوچک زرد پررنگ بود رو جلوی موهام میبیندم.
با متانت دوباره به خودم نگاهی میندازم و با یاداوری چیزی به سمت میز میرم.
- عطر نزدم.
عطر رو برمی‌دارم و روی خودم خالی می‌کنم.
این بار در اتاق رو باز می‌کنم و اروم از پله‌ها پایین می‌رم. هنوز هیچ‌کس نیومده.
خم شدم تا بتونم توی اشپزخونه رو ببینم که دست کسی به پشتم خورد با ترس برگشتم و گفتم:
- بله.
ریحانه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- نترس، قراره مهمون بیاد و... .
به ظاهرم نگاه کرد و ادامه داد.
- خوبه تیپ خوبی زدی سعی کن امروز گند کاری نکنی و توی کار مهمون‌هام دخالت نکن.
با ناراحتی به زمین خیره شدم که گفت:
- ناراحت نشو من خوبت رو می‌خوام.
با مکث به سمت پله‌ها رفت و از دیدم خارج شد.
____________________________
*باندانا یا همان دستمال سر، باندانا یکی از اکسسوری های پر طرفدار است که هم مردان و هم زنان معمولا از آن به عنوان سربند، دستمال گر*دن، دستبند یا ابزاری برای بستن مو استفاده می کنند.
کد:
لباس‌هام رو با شومیز زرشکی و شلوار مشکی چسبون عوض کردم از پله‌ها پایین رفتم و سر میز نشستم؛ اما هیچ‌کدوم نبودن با تعجب سمت یکی از خدمتکار‌ها کردم و گفتم:

- ببخشید مامان و بابا نیستن؟

با چشم‌های کشیده‌اش نگاهم کرد و موهای بلوندش رو کنار زد و گفت:

- خانم ارجمند و همسرشون بیرون رفتن.

با اخم گفتم:

- بیرون چیکار کنن؟

یجوری بهم نگاه کرد که انگار داره میگه به تو چه با اخم به میز خیره شدم که گفت:

- صبحانتون رو بخورید، خانم ارجمند هم گفتن بهتون بگم بهترین لبا‌س‌هاتون رو بپوشید و به خودتون برسید مهمون قراره بیاد.

سرم رو تکون دادم که به اشپزخونه رفت.

بعد از خوردن صبحونه‌ام به سمت اتاق رفتم و روی تخت نشستم.

یعنی مهمون‌ها کی بودن؟ خیلی کنجکاوم با مکث به سمت کمد رفتم و بازش کردم.

لباس مشکی بلند و توری یا شایدم یه قرمز جیغ با استین‌های کوتاه بپوشم.

خودم جواب خودم رو دادم.

- نه.

لباس ابی کمرنگ ساده که جذب تنم بود رو با دامن‌چین‌چینش و استین هایی که تا ارنجم بودن رو ترجیح میدادم باهاشم اون کفش‌هام که یه کم پاشنه داشتن و سفید بودن رو میپوشم. سمت میز ارایش میرم و ارایش دخترونه‌ام رو با یه رژ صورتی تموم می‌کنم و موهام رو از بالا جمع می‌کنم و می‌بندم حالا پایینش رو می‌بافم. به خودم توی اینه لبخند میزنم و باندانا‌ی* زرد کمرنگ رو که روش پر از گل ‌های کوچک زرد پررنگ بود رو جلوی موهام میبیندم.

با متانت دوباره به خودم نگاهی میندازم و با یاداوری چیزی به سمت میز میرم.

- عطر نزدم.

عطر رو برمی‌دارم و روی خودم خالی می‌کنم.

این بار در اتاق رو باز می‌کنم و اروم از پله‌ها پایین می‌رم. هنوز هیچ‌کس نیومده.

خم شدم تا بتونم توی اشپزخونه رو ببینم که دست کسی به پشتم خورد با ترس برگشتم و گفتم:

- بله.

ریحانه با دیدنم لبخند زد و گفت:

- نترس، قراره مهمون بیاد و... .

به ظاهرم نگاه کرد و ادامه داد.

- خوبه تیپ خوبی زدی سعی کن امروز گند کاری نکنی و توی کار مهمون‌هام دخالت نکن.

با ناراحتی به زمین خیره شدم که گفت:

- ناراحت نشو من خوبت رو می‌خوام.

با مکث به سمت پله‌ها رفت و از دیدم خارج شد.
----------------------------
*باندانا یا همان دستمال سر، باندانا یکی از اکسسوری های پر طرفدار است که هم مردان و هم زنان معمولا از آن به عنوان سربند، دستمال گر*دن، دستبند یا ابزاری برای بستن مو استفاده می کنند.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با تلخی به زمین خیره شدم و با شنیدن صدای زنی به در خیره موندم.
- باورم نمیشه فرید انقدر بی‌ سلیقه باشه!
با تعجب به در ورودی خیره موندم که زنی سبزه با بینی عملی و موهای بلوند وارد شد لباس مشکی بلندی یا مانتو همرنگش پوشیده بود و به اطراف خیره بود ریحانه با اخم به سمت در ورودی رفت و گفت:
- سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه. بفرمایید داخل.
وقتی تعجبم بیشتر شد که مردی با موهای نارنجی و تیشرت سبز یشمی وارد شد به گفته ریحانه باید عموم باشه. پشتشم یه پسر جوون با موهای قهوه‌ای و چشم‌های ابی داخل اومد.
با وارد شدن هر کدوم ریحانه به سمتشون می‌کرد و می‌گفت:
- این ژاکاوه دختر من هستش.
با لبخند رو به من کرد و ادامه داد.
- این اقا عموته اون پسر جوون هم پسر فرید هستش.
با تعجب خیره بودم به پسره مگه فرید بچه‌ هم داره؟
با تعجب به ریحانه خیره بودم که گفت:
- فرید قبلا یه زن دیگه داشته.
بعد هم با بی محلی به سمت مبل‌ها رفت و با عمو و پسر فرید روش نشستن. زن سبزه اولی با متانت روی مبل نشست و گفت:
- خوشبختم من خالت فریماه هستم.
مرد خوش پوشی از در وارد شد و با ناله گفت:
- ماشین واقعا داره روی مخم میره.
با دیدن من لبخند زد و گفت:
- تو باید ژاکاو باشی من داییت سامان هستم.
با لبخند بهش خیره شدم که خالم با جیغ گفت:
- شوهرم کجاست؟
دایی با اخم گفت:
- داره میاد.
از حرفش زیاد نگذشته بود که مرد بیچاره‌ای با کت و شلوار مشکی و زخم روی صورتش وارد شد.
کد:
با تلخی به زمین خیره شدم و با شنیدن صدای زنی به در خیره موندم.
- باورم نمیشه فرید انقدر بی‌ سلیقه باشه!
با تعجب به در ورودی خیره موندم که زنی سبزه با بینی عملی و موهای بلوند وارد شد لباس مشکی بلندی یا مانتو همرنگش پوشیده بود و به اطراف خیره بود ریحانه با اخم به سمت در ورودی رفت و گفت:
- سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه. بفرمایید داخل.
وقتی تعجبم بیشتر شد که مردی با موهای نارنجی و تیشرت سبز یشمی وارد شد به گفته ریحانه باید عموم باشه. پشتشم یه پسر جوون با موهای قهوه‌ای و چشم‌های ابی داخل اومد.
با وارد شدن هر کدوم ریحانه به سمتشون می‌کرد و می‌گفت:
- این ژاکاوه دختر من هستش.
با لبخند رو به من کرد و ادامه داد.
- این اقا عموته اون پسر جوون هم پسر فرید هستش.
با تعجب خیره بودم به پسره مگه فرید بچه‌ هم داره؟
با تعجب به ریحانه خیره بودم که گفت:
- فرید قبلا یه زن دیگه داشته.
بعد هم با بی محلی به سمت مبل‌ها رفت و با عمو و پسر فرید روش نشستن. زن سبزه اولی با متانت روی مبل نشست و گفت:
- خوشبختم من خالت فریماه هستم.
مرد خوش پوشی از در وارد شد و با ناله گفت:
- ماشین واقعا داره روی مخم میره.
با دیدن من لبخند زد و گفت:
- تو باید ژاکاو باشی من داییت سامان هستم.
با لبخند بهش خیره شدم که خالم با جیغ گفت:
- شوهرم کجاست؟
دایی با اخم گفت:
- داره میاد.
از حرفش زیاد نگذشته بود که مرد بیچاره‌ای با کت و شلوار مشکی و زخم روی صورتش وارد شد.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
- سلام.
ریحانه خیلی سرد پاسخ داد.
- خوش اومدید.
سمیه یکی از خدمتکار‌ها با لبخند به همه شربت تعارف کرد و بعد زن خوش پوش دیگه‌ای با موهای فانتزی قرمز وارد شد.
- سلام به همگی من اومدم.
با لبخند بهش خیره شدم چقدر مهمون داریم. با مکث نشست روی مبل با نگاهش شروع کرد به خوردن من و گفت:
- سلام اسمت ژاکاوه نه؟ فرید بهم درباره‌ات گفت من عمت ریما هستم عزیزم.
سرم رو تکون دادم و روی مبل کنار پسر فرید و ریحانه نشستم.
- بله خوش امدید.
همه با رفتار سرد و یخی به هم خیره بودن.
با لبخند بهشون خیره بودم که پسر فرید دستش رو لای موهایش کشید و گفت:
- خب تو از پرورشگاه اومدی؟
لبخند میزنم و میگم.
- بله من از پرورشگاه اومدم.
با گفتن اخرین کلمه حرفم غمگین بهش چشم دوختم.
باز گفت:
- اهان، خب میگم که برنامه‌ات چیه؟
با تعجب میگم.
- برنامه‌ چی؟
با کلافگی میگه.
- برنامه اینده‌ات؟
با خنگی میگم.
- اهان هیچی می‌خوام درسم رو بخونم.
با نگاهی خیره بهم گفت که بیشتر باید توضیح بدم.
- می‌خوام رشته تجربی بخونم می‌خوام که دندون پزشک بشم.
لبخند کم رنگی میزنه و با ناله میگه.
- ریحانه من گشنمه.
ریحانه با اخم میگه.
- غذا اماده میشه.
پسر فرید با کلافگی میگه.
- ای بابا.
بعد رو به من میکنه و میگه.
- ببخشید یادم رفت اسمم ارسلان هستش.
با لبخند گفتم:
- خوشبختم ارسلان.
کد:
- سلام.

ریحانه خیلی سرد پاسخ داد.

- خوش اومدید.

سمیه یکی از خدمتکار‌ها با لبخند به همه شربت تعارف کرد و بعد زن خوش پوش دیگه‌ای با موهای فانتزی قرمز وارد شد.

- سلام به همگی من اومدم.

با لبخند بهش خیره شدم چقدر مهمون داریم. با مکث نشست روی مبل با نگاهش شروع کرد به خوردن من و گفت:

- سلام اسمت ژاکاوه نه؟ فرید بهم درباره‌ات گفت من عمت ریما هستم عزیزم.

سرم رو تکون دادم و روی مبل کنار پسر فرید و ریحانه نشستم.

- بله خوش امدید.

همه با رفتار سرد و یخی به هم خیره بودن.

با لبخند بهشون خیره بودم که پسر فرید دستش رو لای موهایش کشید و گفت:

- خب تو از پرورشگاه اومدی؟

لبخند میزنم و میگم.

- بله من از پرورشگاه اومدم.

با گفتن اخرین کلمه حرفم غمگین بهش چشم دوختم.

باز گفت:

- اهان، خب میگم که برنامه‌ات چیه؟

با تعجب میگم.

- برنامه‌ چی؟

با کلافگی میگه.

- برنامه اینده‌ات؟

با خنگی میگم.

- اهان هیچی می‌خوام درسم رو بخونم.

با نگاهی خیره بهم گفت که بیشتر باید توضیح بدم.

- می‌خوام رشته تجربی بخونم می‌خوام که دندون پزشک بشم.

لبخند کم رنگی میزنه و با ناله میگه.

- ریحانه من گشنمه.

ریحانه با اخم میگه.

- غذا اماده میشه.

پسر فرید با کلافگی میگه.

- ای بابا.

بعد رو به من میکنه و میگه.

- ببخشید یادم رفت اسمم ارسلان هستش.

با لبخند گفتم:

- خوشبختم ارسلان.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا