نام: برفهای روزگار
نویسنده: ملینا نامور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام
ناظر: سمیرا امیری
خلاصه: زنی با انگیزه و پرشور تصمیم میگیرد عاشق شود؛ اما همسرش او را رها میکند و برای بار دوم ازدواج میکند. دخترک که اکنون تنها شده است، به فکر اذیت و ازار زن همسرش میافتد؛ اما در این بین از اتفاقات و حوادث زندگی خود میگوید.
کد:
نام: برفهای روزگار
نویسنده: ملینا نامور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام
ناظر: سمیرا امیری
خلاصه: زنی با انگیزه و پرشور تصمیم میگیرد عاشق شود؛ اما همسرش او را رها میکند و برای بار دوم ازدواج میکند. دخترک که اکنون تنها شده است، به فکر اذیت و ازار زن همسرش میافتد؛ اما در این بین از اتفاقات و حوادث زندگی خود میگوید.
عزیزم!
اکنون که این نامه را برای تو مینویسم تو پیشم نیستی، اگر یادت بیاید ما باهم به یکی از مناظر زیبای روستای مادریات رفتیم؛
ولی یادت میاید سرمای زمستان و برفهای براق روی زمین را؟
یادت میاید وقتی به خانه مادرت رفتیم او ما را بیرون کرد؟ یادت میاید تو به گریه افتادی و با زجه گفتی که خسته شدهای، و میخواهی سرت را روی پاهایش بزاری و او تو را نوازش کند؟ ایا یادت میاید به او گفتی که حاضر هستی من را رها کنی؛ تا باز گردی پیش مادرت؟ ولی نمیخواهم بگویم یادت هست که من چقدر دلم شکست!
چون تو حتی به من نگاهم نکردی و من باز هم دلم ترک خورد. اما حالا ماه سپتامبر هست و یک سال هم هست که تو مرا رها کردی!
تو به قولت وفا کردی البته هیچگاه فراموش نخواهم کرد، روز اول ازدواج به من گفتی که قشنگترین اشتباهت هستم؛ و اصلا ناراحت نیستی که مادرت با ازدواج ما موافق نبود. تنها حرفی که دارم این است که هر زوجی در زندگیشان برفهای روزگار دارند، ولی برفهای روزگار ما آنقدر زیاد شد که زندگیمان شد تودهی بزرگی از برفهای روزگار و ما بین سردی آنها یخ زدیم؛ و اول قلبهایمان بودند که به یخ درامدند.
تنها نصیحتی که دارم این است که اگر در اینده دختردار شدی یادت باشد، به او بگویی که راحت اعتماد نکند و گول حرفهای رنگارنگشان را نخورد تا او هم
کد:
عزیزم!
اکنون که این نامه را برای تو مینویسم تو پیشم نیستی، اگر یادت بیاید ما باهم به یکی از مناظر زیبای روستای مادریات رفتیم؛
ولی یادت میاید سرمای زمستان و برفهای براق روی زمین را؟
یادت میاید وقتی به خانه مادرت رفتیم او ما را بیرون کرد؟ یادت میاید تو به گریه افتادی و با زجه گفتی که خسته شدهای، و میخواهی سرت را روی پاهایش بزاری و او تو را نوازش کند؟ ایا یادت میاید به او گفتی که حاضر هستی من را رها کنی؛ تا باز گردی پیش مادرت؟ ولی نمیخواهم بگویم یادت هست که من چقدر دلم شکست!
چون تو حتی به من نگاهم نکردی و من باز هم دلم ترک خورد. اما حالا ماه سپتامبر هست و یک سال هم هست که تو مرا رها کردی!
تو به قولت وفا کردی البته هیچگاه فراموش نخواهم کرد، روز اول ازدواج به من گفتی که قشنگترین اشتباهت هستم؛ و اصلا ناراحت نیستی که مادرت با ازدواج ما موافق نبود. تنها حرفی که دارم این است که هر زوجی در زندگیشان برفهای روزگار دارند، ولی برفهای روزگار ما آنقدر زیاد شد که زندگیمان شد تودهی بزرگی از برفهای روزگار و ما بین سردی آنها یخ زدیم؛ و اول قلبهایمان بودند که به یخ درامدند.
تنها نصیحتی که دارم این است که اگر در اینده دختردار شدی یادت باشد، به او بگویی که راحت اعتماد نکند و گول حرفهای رنگارنگشان را نخورد تا او هم
مثل من درگیر برفهای سرد روزگار نشود. قلم را رها کردم و نامه را تا زدم کشو را باز کردم و نامه را داخلش پرت کردم، مثل همیشه اکنون بیست نامه داشتم که نتوانستم به همسرم بدهم. چون انگار درگیر برفهای روزگار خود و همسر جدیدش بود. حیف عزیزم؛ که برفهای روزگار ما خیلی زیاد شد و تو دیگر توان مقابله با آن را نداشتی. اما اگر واقعا خسته شدی بودی از زندگی، چرا دوباره ازدواج کردهای؟ تو به من راستش را نگفتی!
تو از من خسته شده بودی نه از زندگی، تو عاشق برفهای سرد هستی اما نه برفهای روزگار ما.
گاهی احساس میکنم مقصود تو فقط شکستن دل من بوده است؛ اما کاش این یک دروغ سرد بود. ولی این امکان ندارد چون من خودم حرفهایت را با مادرت شنیدم که تو با حالت گریه مانندی؛ به او میگفتی که از من حالت به هم میخورد، من زشت هستم و اخلاق های بد دارم، که دوست نخواهی داشت بچهای از من داشته باشی.
اما واقعا من با چشمهای سبز و ل*بهای سرخ پوستی سفید با تویی با پو*ست سبزه و ل*بو دماغ بزرگ، ما با هم به هیچ وجه نمیخوانیم. راست است تو در حد من نبودی. گاهی فکر میکنم تو خیلی بیلیاقت بودی! اگر روزی این را به تو گفتم اصلا تعجب نکن اما جدیداً من هم احساس تنفری غیر قابل باور به تو دارم.
عزیزم این یکی نامه نیست ذهن خودم است که داخل آن غوطه ور هستم. ذهنی
کد:
مثل من درگیر برفهای سرد روزگار نشود. قلم را رها کردم و نامه را تا زدم کشو را باز کردم و نامه را داخلش پرت کردم، مثل همیشه اکنون بیست نامه داشتم که نتوانستم به همسرم بدهم. چون انگار درگیر برفهای روزگار خود و همسر جدیدش بود. حیف عزیزم؛ که برفهای روزگار ما خیلی زیاد شد و تو دیگر توان مقابله با آن را نداشتی. اما اگر واقعا خسته شدی بودی از زندگی، چرا دوباره ازدواج کردهای؟ تو به من راستش را نگفتی!
تو از من خسته شده بودی نه از زندگی، تو عاشق برفهای سرد هستی اما نه برفهای روزگار ما.
گاهی احساس میکنم مقصود تو فقط شکستن دل من بوده است؛ اما کاش این یک دروغ سرد بود. ولی این امکان ندارد چون من خودم حرفهایت را با مادرت شنیدم که تو با حالت گریه مانندی؛ به او میگفتی که از من حالت به هم میخورد، من زشت هستم و اخلاق های بد دارم، که دوست نخواهی داشت بچهای از من داشته باشی.
اما واقعا من با چشمهای سبز و ل*بهای سرخ پوستی سفید با تویی با پو*ست سبزه و ل*بو دماغ بزرگ، ما با هم به هیچ وجه نمیخوانیم. راست است تو در حد من نبودی. گاهی فکر میکنم تو خیلی بیلیاقت بودی! اگر روزی این را به تو گفتم اصلا تعجب نکن اما جدیداً من هم احساس تنفری غیر قابل باور به تو دارم.
عزیزم این یکی نامه نیست ذهن خودم است که داخل آن غوطه ور هستم. ذهنی
که کاملا به هم ریخته است، حتی بیشتر از دفتر کار تو!
فکر تو سوهان روح من شده است و عذاب الهی نابخشودنی که من گرفتارش هستم و تو...
نمیدانم روزی میرسد که نامهها را با گریه به تو میدهم. زمانی که دوستم به من گفت همه او را درک میکنند؛ ناراحت شدم و حتی حسودی کردم اما اکنون میگویم که او یک دیوانه بوده است. هیچ کس نمیتواند دیگری را درک کند و این یک اتفاق مسخره است که قابل قبول نیست و من هم قدرت درک آن را ندارم؛ و البته شاید اگر این را به تو بگویم تو فکر کنی که عقلم از کار افتاده است اما من خیلی تشنه به درک کردن تو و همسرت هستم،همین طور علاقه دارم گر*دن او را بشکونم.
یک زن انگلیسی، تو از انها بدت میآمد اما اکنون یکی از انها همسرت است ولی راست میگوینداز هرچیز بدت آید سرت میآید،اما حالا من از تو بدم میآید آن هم خیلی؛ از تو منتفرم و همین طور متنفر از آن زن دماغ گندهات!
یک زن با ان همه لباسهای گل گلی و دماغ گندهاش مطمئنا تو هم از او متنفری اما میدانم این فکر فقط خیال است چون اگر از او متنفر بودی برای چی با او ازدواج کردهای؟ میدانی جدیداً به هرچیز فکر میکنم پایانش پوچی است. آخر همه چیز پوچی است؟ این را تو گفتی و من باور کردم و اکنون به این حرف تو ایمان دارم.
کد:
که کاملا به هم ریخته است، حتی بیشتر از دفتر کار تو!
فکر تو سوهان روح من شده است و عذاب الهی نابخشودنی که من گرفتارش هستم و تو...
نمیدانم روزی میرسد که نامهها را با گریه به تو میدهم. زمانی که دوستم به من گفت همه او را درک میکنند؛ ناراحت شدم و حتی حسودی کردم اما اکنون میگویم که او یک دیوانه بوده است. هیچ کس نمیتواند دیگری را درک کند و این یک اتفاق مسخره است که قابل قبول نیست و من هم قدرت درک آن را ندارم؛ و البته شاید اگر این را به تو بگویم تو فکر کنی که عقلم از کار افتاده است اما من خیلی تشنه به درک کردن تو و همسرت هستم،همین طور علاقه دارم گر*دن او را بشکونم.
یک زن انگلیسی، تو از انها بدت میآمد اما اکنون یکی از انها همسرت است ولی راست میگوینداز هرچیز بدت آید سرت میآید،اما حالا من از تو بدم میآید آن هم خیلی؛ از تو منتفرم و همین طور متنفر از آن زن دماغ گندهات!
یک زن با ان همه لباسهای گل گلی و دماغ گندهاش مطمئنا تو هم از او متنفری اما میدانم این فکر فقط خیال است چون اگر از او متنفر بودی برای چی با او ازدواج کردهای؟ میدانی جدیداً به هرچیز فکر میکنم پایانش پوچی است. آخر همه چیز پوچی است؟ این را تو گفتی و من باور کردم و اکنون به این حرف تو ایمان دارم.
اما اکنون میخواهم، پیامی به آقای محترمی که برای جاسوسی از زندگی تو استخدام کردم بدهم و این را میگویم؛ که فقط دروغ نگفته باشم و به تو مربوط نخواهد بود زندگی من است و من دوست خواهم داشت که در زندگی تو سرک بکشم. اما حالا برویم به سراغ آن تصمیم مسخره یک دفعهای تو و همسر جذابت!
بچه!
واقعا شما میخواهید بچه دار شوید؟
این تصمیم عاقلانهای نیست اقای جذاب و البته همسر من! شاید تو از من دل کندی اما من هنوز تو را همسرم میدانم و این را بدان تا عمر دارم، نخواهم گذاشت شما بچهای بیاورید. این تصمیم کامل من درباره زندگی شما است و تو بهتر است اصلا دربارهاش هیچ فکری نکنی.
اکنون میخواهم به محل کار همسرت بروم؛ و او را نابود کنم چون اکنون تمام سلولهای حسادت من فعال و من یک ادم وحشی شدهام. با صورتی عصبانی از جایم برمیخیزم، و به محل کارش میروم. اوه، او مثل همیشه پشت میز کارش نشسته است و باز هم آن کت و دامن چسبان سبز را پوشیده است شبیه جلبک های دریایی است.
رژ سبزش با خط ل*ب مشکی ان را شبیه قورباغه کرده. با اکراه موهای بلوندش را پشت گوش میدهد، و چشمانش را به من میدوزد. لباس فیروزهای بلندم را جمع میکنم؛ و کفشهای پاشنه بلندم را بلند میکنم و قدمی برمیدارم. موهای مشکی با ساقههای بنفشم را به صورت زیبایی جمع کردم و روی صندلی روبهرویش مینشینم. با لبخند مرموزی به سمت او کردم و با کلمهای او را تخریب کردم « سلام دماغ گنده» با عصبانیت به سمتم کرد و جیغ زد که من هر چه تلاش کنم هم نمیتوانم دوباره همسرم را بدست بیاورم و البته این احمقانه است. اما من خیلی خونسرد باز به سمت او کردم و گفتم؛ که او نباید انقدر گستاخ باشد و باید دهانش را ببندد چون که شاید بعدا این کلمات که هدرشان میدهد جایی کمکش کنند. اوه، من چه بخشنده هستم. البته شاید دیگران در نگاه اول بگویند من یک انسان مریض روانی هستم. ولی خب این به خودم مربوط است که چقدر دوست دارم اون مرد را شکنجه روحی کنم، مثل او که در روز عروسی به من گفت از من متنفر است و البته من خشکم زده بود؛ که او مگر با خواست خودش من را نخواست و من زیباترین اشتباهش نبودم ؟
و من این را فهمیدم که نمیشود به این مارمولک های سبز اعتماد کرد. بعد از مقداری اذیت کردن آن دختر به سمت پارک رفتم و آنجا با مادرم تماس گرفتم، اما این بین با فهمیدن اینکه او برای بار پنجم ازدواج کرده شاخهایم به اسمان هفتم هم راه پیدا کردند. مطمئنا مادرم رکورد زده است و اینکه، دلیل خوبی ندارد اما فکر کنم برفهای روزگار، علاقه زیادی به زندگی مادرم داشتهاند*
_____________
* اشاره به اینکه مادرش خیلی درگیر برفهای روزگار شده که الان توی ازدواج پنجمشه.
کد:
اما اکنون میخواهم، پیامی به آقای محترمی که برای جاسوسی از زندگی تو استخدام کردم بدهم و این را میگویم؛ که فقط دروغ نگفته باشم و به تو مربوط نخواهد بود زندگی من است و من دوست خواهم داشت که در زندگی تو سرک بکشم. اما حالا برویم به سراغ آن تصمیم مسخره یک دفعهای تو و همسر جذابت!
بچه!
واقعا شما میخواهید بچه دار شوید؟
این تصمیم عاقلانهای نیست اقای جذاب و البته همسر من! شاید تو از من دل کندی اما من هنوز تو را همسرم میدانم و این را بدان تا عمر دارم، نخواهم گذاشت شما بچهای بیاورید. این تصمیم کامل من درباره زندگی شما است و تو بهتر است اصلا دربارهاش هیچ فکری نکنی.
اکنون میخواهم به محل کار همسرت بروم؛ و او را نابود کنم چون اکنون تمام سلولهای حسادت من فعال و من یک ادم وحشی شدهام. با صورتی عصبانی از جایم برمیخیزم، و به محل کارش میروم. اوه، او مثل همیشه پشت میز کارش نشسته است و باز هم آن کت و دامن چسبان سبز را پوشیده است شبیه جلبک های دریایی است.
رژ سبزش با خط ل*ب مشکی ان را شبیه قورباغه کرده. با اکراه موهای بلوندش را پشت گوش میدهد، و چشمانش را به من میدوزد. لباس فیروزهای بلندم را جمع میکنم؛ و کفشهای پاشنه بلندم را بلند میکنم و قدمی برمیدارم. موهای مشکی با ساقههای بنفشم را به صورت زیبایی جمع کردم و روی صندلی روبهرویش مینشینم. با لبخند مرموزی به سمت او کردم و با کلمهای او را تخریب کردم « سلام دماغ گنده» با عصبانیت به سمتم کرد و جیغ زد که من هر چه تلاش کنم هم نمیتوانم دوباره همسرم را بدست بیاورم و البته این احمقانه است. اما من خیلی خونسرد باز به سمت او کردم و گفتم؛ که او نباید انقدر گستاخ باشد و باید دهانش را ببندد چون که شاید بعدا این کلمات که هدرشان میدهد جایی کمکش کنند. اوه، من چه بخشنده هستم. البته شاید دیگران در نگاه اول بگویند من یک انسان مریض روانی هستم. ولی خب این به خودم مربوط است که چقدر دوست دارم اون مرد را شکنجه روحی کنم، مثل او که در روز عروسی به من گفت از من متنفر است و البته من خشکم زده بود؛ که او مگر با خواست خودش من را نخواست و من زیباترین اشتباهش نبودم ؟
و من این را فهمیدم که نمیشود به این مارمولک های سبز اعتماد کرد. بعد از مقداری اذیت کردن آن دختر به سمت پارک رفتم و آنجا با مادرم تماس گرفتم، اما این بین با فهمیدن اینکه او برای بار پنجم ازدواج کرده شاخهایم به اسمان هفتم هم راه پیدا کردند. مطمئنا مادرم رکورد زده است و اینکه، دلیل خوبی ندارد اما فکر کنم برفهای روزگار، علاقه زیادی به زندگی مادرم داشتهاند*
_____________
* اشاره به اینکه مادرش خیلی درگیر برفهای روزگار شده که الان توی ازدواج پنجمشه.
بعد از تلفن تصمیم گرفتم که مقداری پیاده روی کنم و به خانه دوستم بروم. این شما و این الیویا؛ دوست عزیز من که البته همسرم هم با او اشنا بود و یه جورایی همیشه او را برای سلیقه عالیاش تحسین میکرد. من گاهی به منزل الیویا میرفتم و ما اونجا باهم نو*شی*دنی میخوردیم، و گاهی هم میرقصیدیم. دخترک شاد و گاهی هم غمگین بود، الیویا مثل من زنی دردمند و سختگیر بود. مثل من عاشق گریه کردن؛ زمانی که دلش میگرفت به من زنگ میزد تا دلداریاش بدهم اما گاهی خودم هم گریهام میگرفت. دخترک بیچاره پدرش را تازه از دست داده است و من مثل همیشه مشکل بزرگ و حل نشدنیام، همسرم بود. همسر بیوفا و نادانم که تمام زندگیاش در مُشتانِ خانوادهاش بود و من گاهی فکر میکردم کاش حداقل قدرت چرخاندن زندگی خودش را داشت. الیویا با چهرهای خندان به سمتم کرد و گفت که من یک زن مسخره و دلقک هستم. با تعجب به او نگاه کردم اما با اشاره چشمانش متوجه شدم که موهایم مانند گوشهای خرگوش شده است، اول کمی به قیافهام خندیدم و بعد با چهرهای عصبانی موهایم را درست کردم؛ من متوجه شدم گاهی خودمان به خودمان میخندیم و این اجازه را به دیگران میدهیم که به ما بخندند و هر بیاحترامی که دلشان میخواهند به ما بکنند دقیقا مثل الیویا که الان در خیابان چَپه شده است و به من میخندد.
کد:
بعد از تلفن تصمیم گرفتم که مقداری پیاده روی کنم و به خانه دوستم بروم. این شما و این الیویا؛ دوست عزیز من که البته همسرم هم با او اشنا بود و یه جورایی همیشه او را برای سلیقه عالیاش تحسین میکرد. من گاهی به منزل الیویا میرفتم و ما اونجا باهم نو*شی*دنی میخوردیم، و گاهی هم میرقصیدیم. دخترک شاد و گاهی هم غمگین بود، الیویا مثل من زنی دردمند و سختگیر بود. مثل من عاشق گریه کردن؛ زمانی که دلش میگرفت به من زنگ میزد تا دلداریاش بدهم اما گاهی خودم هم گریهام میگرفت. دخترک بیچاره پدرش را تازه از دست داده است و من مثل همیشه مشکل بزرگ و حل نشدنیام، همسرم بود. همسر بیوفا و نادانم که تمام زندگیاش در مُشتانِ خانوادهاش بود و من گاهی فکر میکردم کاش حداقل قدرت چرخاندن زندگی خودش را داشت. الیویا با چهرهای خندان به سمتم کرد و گفت که من یک زن مسخره و دلقک هستم. با تعجب به او نگاه کردم اما با اشاره چشمانش متوجه شدم که موهایم مانند گوشهای خرگوش شده است، اول کمی به قیافهام خندیدم و بعد با چهرهای عصبانی موهایم را درست کردم؛ من متوجه شدم گاهی خودمان به خودمان میخندیم و این اجازه را به دیگران میدهیم که به ما بخندند و هر بیاحترامی که دلشان میخواهند به ما بکنند دقیقا مثل الیویا که الان در خیابان چَپه شده است و به من میخندد.
با اخم و عصبانیت به او نگاه کردم و غریدم که بهتر است دیگر نخندد؛ خودش را جمع و جور کرد و بهم گفت که بهتر است به خونه او برویم و کمی نو*شی*دنی بخوریم، سرم را به علامت حتما تکان دادم و همراه او شدم. در میان راه از خودش و زندگیاش گفت اینکه دیگر توان ندارد و سختیهای زندگی زیاد شده است. من هم مثل همیشه از تنهایی و احساس پوچیام نالیدم ،البته این را فاکتور میگیرم که الیویا در بین راه کلی از من تعریف کرد و گفت؛ یک زن زیبا و با کمالات و مهربان هستم.
مطمئنا قبل از ازدواج کسالت بارم افراد زیادی بودند که عاشقم بودند اما من دیوانه، باید عاشق یک مرد پوچ میشدم همسر عزیزم جدیداً اخلاقهایم شبیه تو شده است و این برای من ناامید کننده است؛ اینکه مثل تو باشم عذاب آور است و همینطور ناراحت کننده، مطمئنا اگر زندگی من تک رمان بود موضوع اصلی میشد خاطرات و اتفاقات من، میشد غمهای من و صحبتهای من، درباره زندگی من.
این اتفاق که تنها هستم مأیوس کننده است همیشه دلم میخواسته که یک زن پرقدرت با خانوادهای شاد باشم؛ و دقیقا همین افکار بود که باعث شد من نو*شی*دنی زیاد بخورم و زانوی غم ب*غ*ل بگیرم. الیویا نگران من بود اما من بدون هیچ درنگی به خونه خودم رفتم خونه اپارتمانی کوچکم که دیزاین داخلش سفید و مشکی بود البته نقرهای هم نقش به سزایی داشت؛ مبلهای نقرهای، دیوارهای سفید، فرشهای
کد:
با اخم و عصبانیت به او نگاه کردم و غریدم که بهتر است دیگر نخندد؛ خودش را جمع و جور کرد و بهم گفت که بهتر است به خونه او برویم و کمی نو*شی*دنی بخوریم، سرم را به علامت حتما تکان دادم و همراه او شدم. در میان راه از خودش و زندگیاش گفت اینکه دیگر توان ندارد و سختیهای زندگی زیاد شده است. من هم مثل همیشه از تنهایی و احساس پوچیام نالیدم ،البته این را فاکتور میگیرم که الیویا در بین راه کلی از من تعریف کرد و گفت؛ یک زن زیبا و با کمالات و مهربان هستم.
مطمئنا قبل از ازدواج کسالت بارم افراد زیادی بودند که عاشقم بودند اما من دیوانه، باید عاشق یک مرد پوچ میشدم همسر عزیزم جدیداً اخلاقهایم شبیه تو شده است و این برای من ناامید کننده است؛ اینکه مثل تو باشم عذاب آور است و همینطور ناراحت کننده، مطمئنا اگر زندگی من تک رمان بود موضوع اصلی میشد خاطرات و اتفاقات من، میشد غمهای من و صحبتهای من، درباره زندگی من.
این اتفاق که تنها هستم مأیوس کننده است همیشه دلم میخواسته که یک زن پرقدرت با خانوادهای شاد باشم؛ و دقیقا همین افکار بود که باعث شد من نو*شی*دنی زیاد بخورم و زانوی غم ب*غ*ل بگیرم. الیویا نگران من بود اما من بدون هیچ درنگی به خونه خودم رفتم خونه اپارتمانی کوچکم که دیزاین داخلش سفید و مشکی بود البته نقرهای هم نقش به سزایی داشت؛ مبلهای نقرهای، دیوارهای سفید، فرشهای
مشکی و نقرهای، میز اینه نقرهای و بخش های دیگر خونه کاملا با مشکی پوشیده شده بودند؛ مطمئنا اگر یک روانشناس زندگی من را نگاه میکرد میگفت که یک افسرده هستم و خب نمیتوان منکر شد من واقعا افسرده شدهام، روزهایم مثل هم هستند و من دلم برایت تنگ شده است الان که دقت میکنم درست است تو مال من نبودی اما عشق ما همیشگی بود؟ مگر نه؟ تو این را گفتی و من مثل تمامی حرفهایت آن را باور کردم.
با لبخند به تابلو زیبای مسیح نگاه انداختم و دعا کردم تو خوشبخت باشی درست است ندارمت اما یاد گرفتم کسی که واقعا عاشق باشد گاهی رها و گاهی عشقش را سرکوب میکند شاید چون حال خوبی نداشتم چنین میگفتم اما من عاشق تو هستم حتی در مستی، حتی در خواب، حتی در خیال و من تو این موارد خیلی مهربون میشوم جوری که دیگر دلم نخواهد از صبح تا شب جاسوسی تو و همسرت را بکنم یا در مسئله بچه دخالتی داشته باشم تنها میتوانم بگویم؛ کاش انقدر که من عاشق تو بودم تو هم عاشقم بودی و هیچوقت رهایم نمیکردی. اما ما درگیر برهایی از ج*ن*س بیرحمی و کینه شدیم و تو بیشتر از من حس عشت را به آن برفها دادی.
سرم را روی مبل رها کردم و به ساعت خیره شدم قهوه را به سمت ل*بهایم بردم و کمی نوشیدم.
***
با صدای افتادن چیزی از جایم بلند شدم ترسیده به سمت آشپزخانه رفتم و با لیوان شکسته روی سرامیکهای آشپزخانه مواجه شدم؛ زیر ل*ب لعنتی گفتم و به گربه شیطونی که از پنجره آشپزخانه وارد شده بود نگاهی انداختم. لیوان را جمع کردم و به سمت گربه رفتم. گربه بیچاره به چشمهای سبزم خیره بود و ترسیده در خودش جمع شده بود.
با دستهای مانیکور شدهام بغلش کردم و به سمت مبل رفتم.
کد:
مشکی و نقرهای، میز اینه نقرهای و بخش های دیگر خونه کاملا با مشکی پوشیده شده بودند؛ مطمئنا اگر یک روانشناس زندگی من را نگاه میکرد میگفت که یک افسرده هستم و خب نمیتوان منکر شد من واقعا افسرده شدهام، روزهایم مثل هم هستند و من دلم برایت تنگ شده است الان که دقت میکنم درست است تو مال من نبودی اما عشق ما همیشگی بود؟ مگر نه؟ تو این را گفتی و من مثل تمامی حرفهایت آن را باور کردم.
با لبخند به تابلو زیبای مسیح نگاه انداختم و دعا کردم تو خوشبخت باشی درست است ندارمت اما یاد گرفتم کسی که واقعا عاشق باشد گاهی رها و گاهی عشقش را سرکوب میکند شاید چون حال خوبی نداشتم چنین میگفتم اما من عاشق تو هستم حتی در مستی، حتی در خواب، حتی در خیال و من تو این موارد خیلی مهربون میشوم جوری که دیگر دلم نخواهد از صبح تا شب جاسوسی تو و همسرت را بکنم یا در مسئله بچه دخالتی داشته باشم تنها میتوانم بگویم؛ کاش انقدر که من عاشق تو بودم تو هم عاشقم بودی و هیچوقت رهایم نمیکردی. اما ما درگیر برهایی از ج*ن*س بیرحمی و کینه شدیم و تو بیشتر از من حس عشت را به آن برفها دادی.
سرم را روی مبل رها کردم و به ساعت خیره شدم قهوه را به سمت ل*بهایم بردم و کمی نوشیدم.
***
با صدای افتادن چیزی از جایم بلند شدم ترسیده به سمت آشپزخانه رفتم و با لیوان شکسته روی سرامیکهای آشپزخانه مواجه شدم؛ زیر ل*ب لعنتی گفتم و به گربه شیطونی که از پنجره آشپزخانه وارد شده بود نگاهی انداختم. لیوان را جمع کردم و به سمت گربه رفتم. گربه بیچاره به چشمهای سبزم خیره بود و ترسیده در خودش جمع شده بود.
با دستهای مانیکور شدهام بغلش کردم و به سمت مبل رفتم.
روی مبل نشستم و به گربه با نمک سفید نگاه کردم، همزمان برایش از زندگیام گفتم، گفتم چقدر دلم شکست زمانی که رها شدم و تمام نالههایم را برای گربه گفتم.
زمانی به خودم امدم که گربه از همان پنجره رفته بود او هم من را ترک کرده بود و این تلخ بود. با غم به پنجره نگاه کردم و خندیدم، دیوانه وار خندیدم. پنجره پر از شکوفه بود درختی که قد کشیده بود و دقیقا کنار پنجرهام بود شکوفههایش را روی شیشه تکانده بود.
باز افسرده شدم و تصمیم گرفتم پیش دخترم بروم، بعد از زمانی متوجه شدم من به خاطر اون است که افسرده شدهام.
دخترک بیچارهام بین دعوای من و پدرش قرار گرفت و تصمیم گرفت فرار کند اما انگاری دنیا با او خوب نبود ماشینی کار دخترم را تمام کرد، دخترکم چشمایش سبز بود به قول پدرش در چشمانش جنگلی انبوه بود و من دلم برای خانواده شادمان تنگ شده بود؛ اما من میدانستم تمام این اتفاقات سر همسر از خود راضیام هست کسی که حتی نمیتوانست اختیار زندگیاش را داشته باشد و آن را با فروتنی به مادرش هدیه داد.
دخترک بیچارهام من هم دلتنگت هستم و میخواهم پیشت بیایم اما قبلش من باید انتقام تمام دردهایمان را از آن مردک سُست بگیرم؛ روزی میرسد که تمام افراد واقعیت را میبینند و تو دیدی و من دلم میخواهد دوباره و دوباره به چشمهای سبزت خیره شوم.
فقط دلهرهای دارم که اکنون تمامش کنم یا نه؟ مانند آن گربه خودم فرار کنم یا دست پدرت را هم بکشم.
پدر ع*و*ضیات که الان با همسرش به فکر بچهی دیگری هستند و من از تو معذرت میخواهم که با ازدواجم با این مرد تو را هم بدبخت کردم.
برفهای ما گریبان گیر دخترکمان هم شد و تو باور کن هیچ چیز ترسناکتر از این برفهای سوخته نیست برفکه بسوزد تمام زندگیات را آب بر میدارد و تو باید شنا کردن را بلد باشی تا غرق نشوی.
کد:
روی مبل نشستم و به گربه با نمک سفید نگاه کردم، همزمان برایش از زندگیام گفتم، گفتم چقدر دلم شکست زمانی که رها شدم و تمام نالههایم را برای گربه گفتم.
زمانی به خودم امدم که گربه از همان پنجره رفته بود او هم من را ترک کرده بود و این تلخ بود. با غم به پنجره نگاه کردم و خندیدم، دیوانه وار خندیدم. پنجره پر از شکوفه بود درختی که قد کشیده بود و دقیقا کنار پنجرهام بود شکوفههایش را روی شیشه تکانده بود.
باز افسرده شدم و تصمیم گرفتم پیش دخترم بروم، بعد از زمانی متوجه شدم من به خاطر اون است که افسرده شدهام.
دخترک بیچارهام بین دعوای من و پدرش قرار گرفت و تصمیم گرفت فرار کند اما انگاری دنیا با او خوب نبود ماشینی کار دخترم را تمام کرد، دخترکم چشمایش سبز بود به قول پدرش در چشمانش جنگلی انبوه بود و من دلم برای خانواده شادمان تنگ شده بود؛ اما من میدانستم تمام این اتفاقات سر همسر از خود راضیام هست کسی که حتی نمیتوانست اختیار زندگیاش را داشته باشد و آن را با فروتنی به مادرش هدیه داد.
دخترک بیچارهام من هم دلتنگت هستم و میخواهم پیشت بیایم اما قبلش من باید انتقام تمام دردهایمان را از آن مردک سُست بگیرم؛ روزی میرسد که تمام افراد واقعیت را میبینند و تو دیدی و من دلم میخواهد دوباره و دوباره به چشمهای سبزت خیره شوم.
فقط دلهرهای دارم که اکنون تمامش کنم یا نه؟ مانند آن گربه خودم فرار کنم یا دست پدرت را هم بکشم.
پدر ع*و*ضیات که الان با همسرش به فکر بچهی دیگری هستند و من از تو معذرت میخواهم که با ازدواجم با این مرد تو را هم بدبخت کردم.
برفهای ما گریبان گیر دخترکمان هم شد و تو باور کن هیچ چیز ترسناکتر از این برفهای سوخته نیست برفکه بسوزد تمام زندگیات را آب بر میدارد و تو باید شنا کردن را بلد باشی تا غرق نشوی.