توی اتاقم روی صندلی ولو بودم. پاهام رو انداخته بودم روی میز و چشمام رو بسته بودم. جزئیات قتل سارا، بیتا و ربودن نیکی زیاد مهم نبود چون قتلها رو گر*دن گرفته بود. به قول خودش، بازسازی شدهی قتلهای قبلیه. گزارش کاملی از تمام وقایعی که اتفاق افتاد، نوشتم. پروندهی لعنتی بسته شد و راز نيلوفر کاغذی، فاش شد.
سختترین پروندهای بود که روش کار کرده بودم. یهو صدای در اومد، چشمام رو باز کردم و خودم رو جمع و جور کردم. پاهام جمع کردم.
- بیا.
خانوم سهیلی در رو باز کرد و احترام گذاشت. یه کاغذ توی دستش بود.
- گزارش السا درمورد اتفاقات دیروز.
جدی بهش نگاه کردم. دستم رو دراز کردم، اون هم به سمتم اومد و کاغذ رو بهم داد. من هم چیزی نگفتم. کاغذ رو گرفتم و شروع به خوندن کردم.
- میتونم برم؟
- برو.
تموم اتفاقات دیروز رو از دید السا، مرور کردم. بعد کاغذ رو گذاشتم توب پرونده و بستمش، بالاخره پایان!
بلند شدم از روی صندلی و پرونده رو برداشتم. از اتاق خارج شدم به سمت اتاق قربانی حرکت کردم.
این پرونده، یکی از بزرگترین پروندههای جنایی کشوره. شاید اگه خوششانسی نمیآوردیم، هرگز نمیشد قاتل نيلوفر کاغذی رو دستگیر کنیم؛ ولی از قدیم گفتن که پرنده زرنگ از سر توی تله میفته، بهروز هم به همین روز افتاد. به اتاق قربانی رسيدم و در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام گذاشتم. قربانی لبخند زد.
- پرونده رو کامل کردی؟
- بله.
- مطمئنی این دیگه خودشه؟
لبخند زدم و با سر تایید کردم. بعد پرونده رو روی میز گذاشتم.
- بالاخره این پرونده حل شد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهش خیره شدم.
- پروندهی پیچیدهای بود، با چالش.های جالب! با کمی خوششانسی تونستیم گیرش بیاریم.
- قبول ندارم آقای اردشیری که خوششانسی دخیل باشه، شما واقعا مآمور خوبی هستید. خیلی خوب تونستید با درک شرایط و استدلالهای درست، اون رو گیر بندازی.
لبخند زدم.
- ممنون. راستی، آقای قربانی من امشب میرم و درمورد عروسی واقعا متاسفم که... .
- هیچ عذری پذیرفته نیست. پس فردا عروسیه، دو روز دیگه نمیتونی ما رو تحمل کنی؟
لبخند زدم.
- این چه حرفیه!
قربانی لبخند زد.
- میمونی؟
- آره.
- خوبه، تا موقع عروسی هم میتونی استراحت کنی.
- فقط میشه یه بار دیگه با بهروز حرف بزنم؟
- اگه قول بدی عین صبح کنترلت از دست ندی، مشکلی نیست.
من هم با سر تایید کردم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
سختترین پروندهای بود که روش کار کرده بودم. یهو صدای در اومد، چشمام رو باز کردم و خودم رو جمع و جور کردم. پاهام جمع کردم.
- بیا.
خانوم سهیلی در رو باز کرد و احترام گذاشت. یه کاغذ توی دستش بود.
- گزارش السا درمورد اتفاقات دیروز.
جدی بهش نگاه کردم. دستم رو دراز کردم، اون هم به سمتم اومد و کاغذ رو بهم داد. من هم چیزی نگفتم. کاغذ رو گرفتم و شروع به خوندن کردم.
- میتونم برم؟
- برو.
تموم اتفاقات دیروز رو از دید السا، مرور کردم. بعد کاغذ رو گذاشتم توب پرونده و بستمش، بالاخره پایان!
بلند شدم از روی صندلی و پرونده رو برداشتم. از اتاق خارج شدم به سمت اتاق قربانی حرکت کردم.
این پرونده، یکی از بزرگترین پروندههای جنایی کشوره. شاید اگه خوششانسی نمیآوردیم، هرگز نمیشد قاتل نيلوفر کاغذی رو دستگیر کنیم؛ ولی از قدیم گفتن که پرنده زرنگ از سر توی تله میفته، بهروز هم به همین روز افتاد. به اتاق قربانی رسيدم و در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام گذاشتم. قربانی لبخند زد.
- پرونده رو کامل کردی؟
- بله.
- مطمئنی این دیگه خودشه؟
لبخند زدم و با سر تایید کردم. بعد پرونده رو روی میز گذاشتم.
- بالاخره این پرونده حل شد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهش خیره شدم.
- پروندهی پیچیدهای بود، با چالش.های جالب! با کمی خوششانسی تونستیم گیرش بیاریم.
- قبول ندارم آقای اردشیری که خوششانسی دخیل باشه، شما واقعا مآمور خوبی هستید. خیلی خوب تونستید با درک شرایط و استدلالهای درست، اون رو گیر بندازی.
لبخند زدم.
- ممنون. راستی، آقای قربانی من امشب میرم و درمورد عروسی واقعا متاسفم که... .
- هیچ عذری پذیرفته نیست. پس فردا عروسیه، دو روز دیگه نمیتونی ما رو تحمل کنی؟
لبخند زدم.
- این چه حرفیه!
قربانی لبخند زد.
- میمونی؟
- آره.
- خوبه، تا موقع عروسی هم میتونی استراحت کنی.
- فقط میشه یه بار دیگه با بهروز حرف بزنم؟
- اگه قول بدی عین صبح کنترلت از دست ندی، مشکلی نیست.
من هم با سر تایید کردم.
کد:
توی اتاقم روی صندلی ولو بودم. پاهام رو انداخته بودم روی میز و چشمام رو بسته بودم. جزئیات قتل سارا، بیتا و ربودن نیکی زیاد مهم نبود چون قتلها رو گر*دن گرفته بود. به قول خودش، بازسازی شدهی قتلهای قبلیه. گزارش کاملی از تمام وقایعی که اتفاق افتاد، نوشتم. پروندهی لعنتی بسته شد و راز نيلوفر کاغذی، فاش شد.
سختترین پروندهای بود که روش کار کرده بودم. یهو صدای در اومد، چشمام رو باز کردم و خودم رو جمع و جور کردم. پاهام جمع کردم.
- بیا.
خانوم سهیلی در رو باز کرد و احترام گذاشت. یه کاغذ توی دستش بود.
- گزارش السا درمورد اتفاقات دیروز.
جدی بهش نگاه کردم. دستم رو دراز کردم، اون هم به سمتم اومد و کاغذ رو بهم داد. من هم چیزی نگفتم. کاغذ رو گرفتم و شروع به خوندن کردم.
- میتونم برم؟
- برو.
تموم اتفاقات دیروز رو از دید السا، مرور کردم. بعد کاغذ رو گذاشتم توب پرونده و بستمش، بالاخره پایان!
بلند شدم از روی صندلی و پرونده رو برداشتم. از اتاق خارج شدم به سمت اتاق قربانی حرکت کردم.
این پرونده، یکی از بزرگترین پروندههای جنایی کشوره. شاید اگه خوششانسی نمیآوردیم، هرگز نمیشد قاتل نيلوفر کاغذی رو دستگیر کنیم؛ ولی از قدیم گفتن که پرنده زرنگ از سر توی تله میفته، بهروز هم به همین روز افتاد. به اتاق قربانی رسيدم و در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام گذاشتم. قربانی لبخند زد.
- پرونده رو کامل کردی؟
- بله.
- مطمئنی این دیگه خودشه؟
لبخند زدم و با سر تایید کردم. بعد پرونده رو روی میز گذاشتم.
- بالاخره این پرونده حل شد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهش خیره شدم.
- پروندهی پیچیدهای بود، با چالش.های جالب! با کمی خوششانسی تونستیم گیرش بیاریم.
- قبول ندارم آقای اردشیری که خوششانسی دخیل باشه، شما واقعا مآمور خوبی هستید. خیلی خوب تونستید با درک شرایط و استدلالهای درست، اون رو گیر بندازی.
لبخند زدم.
- ممنون. راستی، آقای قربانی من امشب میرم و درمورد عروسی واقعا متاسفم که... .
- هیچ عذری پذیرفته نیست. پس فردا عروسیه، دو روز دیگه نمیتونی ما رو تحمل کنی؟
لبخند زدم.
- این چه حرفیه!
قربانی لبخند زد.
- میمونی؟
- آره.
- خوبه، تا موقع عروسی هم میتونی استراحت کنی.
- فقط میشه یه بار دیگه با بهروز حرف بزنم؟
- اگه قول بدی عین صبح کنترلت از دست ندی، مشکلی نیست.
من هم با سر تایید کردم.
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: