کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
توی اتاقم روی صندلی ولو بودم. پاهام رو انداخته بودم روی میز و چشمام رو بسته بودم. جزئیات قتل سارا، بیتا و ربودن نیکی زیاد مهم نبود چون قتل‌ها رو گر*دن گرفته بود. به قول خودش، بازسازی شده‌ی قتل‌های قبلیه. گزارش کاملی از تمام وقایعی که اتفاق افتاد، نوشتم. پرونده‌ی لعنتی بسته شد و راز نيلوفر کاغذی، فاش شد.
سخت‌ترین پرونده‌ای بود که روش کار کرده بودم. یهو صدای در اومد، چشمام رو باز کردم ‌و خودم رو جمع و جور کردم. پاهام جمع کردم.
- بیا.
خانوم سهیلی در رو باز کرد و احترام گذاشت. یه کاغذ توی دستش بود.
- گزارش السا درمورد اتفاقات دیروز.
جدی بهش نگاه کردم. دستم رو دراز کردم، اون هم به سمتم اومد و کاغذ رو بهم داد. من هم چیزی نگفتم. کاغذ رو گرفتم و شروع به خوندن کردم.
- می‌تونم برم؟
- برو.
تموم اتفاقات دیروز رو از دید السا، مرور کردم. بعد کاغذ رو گذاشتم توب پرونده و بستمش، ‌بالاخره پایان!
بلند شدم از روی صندلی و پرونده رو برداشتم. از اتاق خارج شدم به سمت اتاق قربانی حرکت کردم.
این پرونده، یکی از بزرگترین پرونده‌های جنایی کشوره. شاید اگه خوش‌شانسی نمی‌آوردیم، هرگز نمی‌شد قاتل نيلوفر کاغذی رو دستگیر کنیم؛ ولی از قدیم گفتن که پرنده زرنگ از سر توی تله میفته، بهروز هم به همین روز افتاد. به اتاق قربانی رسيدم و در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام گذاشتم. قربانی لبخند زد.
- پرونده‌ رو کامل کردی؟
- بله.
- مطمئنی این دیگه خودشه؟
لبخند زدم و با سر تایید کردم. بعد پرونده رو روی میز گذاشتم.
- بالاخره این پرونده حل شد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهش خیره شدم.
- پرونده‌ی پیچیده‌ای بود، با چالش.های جالب! با کمی خوش‌شانسی تونستیم گیرش بیاریم.
- قبول ندارم آقای اردشیری که خوش‌شانسی دخیل باشه، شما واقعا مآمور خوبی هستید. خیلی خوب تونستید با درک شرایط و استدلال‌های درست، اون رو گیر بندازی.
لبخند زدم.
- ممنون. راستی، آقای قربانی من امشب میرم و درمورد عروسی واقعا متاسفم که... .
- هیچ عذری پذیرفته نیست. پس فردا عروسیه، دو روز دیگه نمی‌تونی ما رو تحمل کنی؟
لبخند زدم.
- این چه حرفیه!
قربانی لبخند زد.
- می‌مونی؟
- آره.
- خوبه، تا موقع عروسی هم می‌تونی استراحت کنی.
- فقط میشه یه بار دیگه با بهروز حرف بزنم؟
- اگه قول بدی عین صبح کنترلت از دست ندی، مشکلی نیست.
من هم با سر تایید کردم.

کد:
توی اتاقم روی صندلی ولو بودم. پاهام رو انداخته بودم روی میز و چشمام رو بسته بودم. جزئیات قتل سارا، بیتا و ربودن نیکی زیاد مهم نبود چون قتل‌ها رو گر*دن گرفته بود. به قول خودش، بازسازی شده‌ی قتل‌های قبلیه. گزارش کاملی از تمام وقایعی که اتفاق افتاد، نوشتم. پرونده‌ی لعنتی بسته شد و راز نيلوفر کاغذی، فاش شد.

سخت‌ترین پرونده‌ای بود که روش کار کرده بودم. یهو صدای در اومد، چشمام رو باز کردم ‌و خودم رو جمع و جور کردم. پاهام جمع کردم.

- بیا.

خانوم سهیلی در رو باز کرد و احترام گذاشت. یه کاغذ توی دستش بود.

- گزارش السا درمورد اتفاقات دیروز.

جدی بهش نگاه کردم. دستم رو دراز کردم، اون هم به سمتم اومد و کاغذ رو بهم داد. من هم چیزی نگفتم. کاغذ رو گرفتم و شروع به خوندن کردم.

- می‌تونم برم؟

- برو.

تموم اتفاقات دیروز رو از دید السا، مرور کردم. بعد کاغذ رو گذاشتم توب پرونده و بستمش، ‌بالاخره پایان!

بلند شدم از روی صندلی و پرونده رو برداشتم. از اتاق خارج شدم به سمت اتاق قربانی حرکت کردم.

این پرونده، یکی از بزرگترین پرونده‌های جنایی کشوره. شاید اگه خوش‌شانسی نمی‌آوردیم، هرگز نمی‌شد قاتل نيلوفر کاغذی رو دستگیر کنیم؛ ولی از قدیم گفتن که پرنده زرنگ از سر توی تله میفته، بهروز هم به همین روز افتاد. به اتاق قربانی رسيدم و در زدم.

- بفرمایید.

در رو باز کردم و احترام گذاشتم. قربانی لبخند زد.

- پرونده‌ رو کامل کردی؟

- بله.

- مطمئنی این دیگه خودشه؟

لبخند زدم و با سر تایید کردم. بعد پرونده رو روی میز گذاشتم.

- بالاخره این پرونده حل شد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.

بهش خیره شدم.

- پرونده‌ی پیچیده‌ای بود، با چالش.های جالب! با کمی خوش‌شانسی تونستیم گیرش بیاریم.

- قبول ندارم آقای اردشیری که خوش‌شانسی دخیل باشه، شما واقعا مآمور خوبی هستید. خیلی خوب تونستید با درک شرایط و استدلال‌های درست، اون رو گیر بندازی.

لبخند زدم.

- ممنون. راستی، آقای قربانی من امشب میرم و درمورد عروسی واقعا متاسفم که... .

- هیچ عذری پذیرفته نیست. پس فردا عروسیه، دو روز دیگه نمی‌تونی ما رو تحمل کنی؟

لبخند زدم.

- این چه حرفیه!

قربانی لبخند زد.

- می‌مونی؟

- آره.

- خوبه، تا موقع عروسی هم می‌تونی استراحت کنی.

- فقط میشه یه بار دیگه با بهروز حرف بزنم؟

- اگه قول بدی عین صبح کنترلت از دست ندی، مشکلی نیست.

من هم با سر تایید کردم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
***
بهش خیره شدم. لبخند چندشی روی صورتش بود.
- خب الان پشیمونی؟
بهروز خودش رو کشید جلو و توی چشام خیره شد‌. با لبخند گفت:
- ن‍....وچ!
- این لبخند رو موقع دیدن طناب دار بزن.
- ا...ومدی ترس رو توی چ‍...شمام بببینی؛ ولی ا...فسوس که ه‍...یچ‌وقت به آرزوت ن‍....می‌رسی!
لبخند زدم و به صندلی تکیه دادم.
- حیف که این قانون لعنتی دست‌هام رو بسته وگرنه بهت می‌فهموندم.
بهروز چشماش رو بست.
- بی‌خیال آقا پلیسه!
بعد چشماش رو باز کرد و با گستاخی بهم خیره شد.
- ف‍...کر نکنم ق‍...د این حرف‌ها باشی!
خنده‌ی حرص درآری کردم.
- حرومزاده! تو که با دوتا مشت من لش شدی، حتی نتونستی یه دقیقه باهام بجنگی؛ بعد من قد این حرف‌ها نیستم؟ جالبه.
بهروز پوزخند زد.
- ا‌...ین که کی ب‍...یشتر می‌زنه م‍...هم نیست؛ اونی که ض‍...ربه‌های کاری می‌زنه برنده‌ست.
بهش خیره شدم و پوزخند زدم. دلم می‌خواست زجرش بدم، برای همین اومدم دیدن دوباره‌اش.
- بهت نمیاد برنده باشی، درسته نيلوفر مال نامزدش نشد ولی مال تو چی، شد؟
لبخند بهروز محو شد.
- با تعرض و زور کسی رو نمی‌شه به دست آورد‌. کسی که نمی‌خواد مال تو باشه، هیچ‌وقت با زور نمی‌شه به دستش آورد.
بهروز بهم نگاه کرد.
- م‍...ال من نباشه، م‍...ال هیچ‌کس د..یگه هم نمی‌تونه باشه!
- به این میگی عشق؟
- آره.
بهش با لبخند خیره شدم.
- این بدبختیه نه عشق. تو یه آدم بدبختی که عشقش ولش کرده که هیچ، خودش هم خودش رو دوست نداره که اگه داشت، زندگیش رو سر یه عشق نافرجام، تباه نمی‌کرد.
بهروز با خشم بهم خیره شد. لبخند زدم.
- عصبانی هستی، باید هم باشی. یه عمر مسخره شدی، توسری خوردی اما ضعفت لکنتت نیست؛ شخصیتت ضعیفه، تو یه آدم ضعيف بدبختی، یه آدم بی‌چاره!
سعی کرد بخنده تا حرف‌هام روش تاثیر نذاره ولی دست گذاشته بودم روی نقطه ضعفش. یکم خندید و بعد، اشک‌هاش سرازیر شد. بدجوری عصبانی و به هم ریخته بود.
- نیلوفری وجود نداشت. به قول خودت نيلوفرت کاغذی بود، نه واقعی. بوی خوشش مال اون پسره بود، نه تو!
بعد زدم زیر خنده.
- نيلوفر کجا بود؟ حتی لایق نبودی اون رو به اسم واقعیش بشناسی و صدا بزنی.
بهروز روی میز کوبید و داد زد.
- خ‍...فه شو!
بهش با خنده نگاه کردم.
- بدبخت! دلم بدجوری به حالت می‌سوزه، بی‌چاره!
بهروز عصبانی بلند شد و داد زد:
- ع‍...وضی می‌کشمت!
بعد به سمتم حمله کرد. من روی صندلی نشسته بودم. پاهام رو زدم به میز و صندلی رو عقب کشیدم صندلی افتاد. من هم افتادم روی زمین. بهروز اومد بالای سرم و لگد زد که پاهاش رو توی هوا گرفتم. با پام زدم توی پای دیگه‌اش که لش زمین شد. به هدفم رسیدم برای زجر دادنش؛ بعد صندلی آهنی رو برداشتم و کوبیدم توی سرش! اون هم سرش رو گرفت و روی زمین لش افتاد. هیچ‌جوره نمی‌تونست در مقابل من مقاومت کنه.
- بدبخت! ده ثانیه هم‌ نتونستی بجنگی که! فقط زورت به دخترها می‌رسه. تو یه بزدل بدبختی، فهمیدی؟ بدبختی!
بهروز شروع کرد به گریه کردن. پاکت سیگارم رو درآوردم و یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. روشن کردم و یه پک زدم. دودش رو رها کردم.
- این هم پایان داستان تو، بببهروز!
بعد بلند خندیدم و از اتاق خارج شدم. دیگه به آرامش رسیدم. حرومزاده اگه این‌جوری با لبخند به سمت طناب دار می‌رفت خیلی حس بدی داشت. یه پک زدم و دودش رو رها کردم.
- مهم نیست چقدر نقش منفی داستان بزرگ باشه و قدرتمند؛ چون این قهرمانه که همیشه پیروزه!

کد:
***

بهش خیره شدم. لبخند چندشی روی صورتش بود.

- خب الان پشیمونی؟

بهروز خودش رو کشید جلو و توی چشام خیره شد‌. با لبخند گفت:

- ن‍....وچ!

- این لبخند رو موقع دیدن طناب دار بزن.

- ا...ومدی ترس رو توی چ‍...شمام بببینی؛ ولی ا...فسوس که ه‍...یچ‌وقت به آرزوت ن‍....می‌رسی!

لبخند زدم و به صندلی تکیه دادم.

- حیف که این قانون لعنتی دست‌هام رو بسته وگرنه بهت می‌فهموندم.

بهروز چشماش رو بست.

- بی‌خیال آقا پلیسه!

بعد چشماش رو باز کرد و با گستاخی بهم خیره شد.

- ف‍...کر نکنم ق‍...د این حرف‌ها باشی!

خنده‌ی حرص درآری کردم.

- حرومزاده! تو که با دوتا مشت من لش شدی، حتی نتونستی یه دقیقه باهام بجنگی؛ بعد من قد این حرف‌ها نیستم؟ جالبه.

بهروز پوزخند زد.

- ا‌...ین که کی ب‍...یشتر می‌زنه م‍...هم نیست؛ اونی که ض‍...ربه‌های کاری می‌زنه برنده‌ست.

بهش خیره شدم و پوزخند زدم. دلم می‌خواست زجرش بدم، برای همین اومدم دیدن دوباره‌اش.

- بهت نمیاد برنده باشی، درسته نيلوفر مال نامزدش نشد ولی مال تو چی، شد؟

لبخند بهروز محو شد.

- با تعرض و زور کسی رو نمی‌شه به دست آورد‌. کسی که نمی‌خواد مال تو باشه، هیچ‌وقت با زور نمی‌شه به دستش آورد.

بهروز بهم نگاه کرد.

- م‍...ال من نباشه، م‍...ال هیچ‌کس د..یگه هم نمی‌تونه باشه!

- به این میگی عشق؟

- آره.

بهش با لبخند خیره شدم.

- این بدبختیه نه عشق. تو یه آدم بدبختی که عشقش ولش کرده که هیچ، خودش هم خودش رو دوست نداره که اگه داشت، زندگیش رو سر یه عشق نافرجام، تباه نمی‌کرد.

بهروز با خشم بهم خیره شد. لبخند زدم.

- عصبانی هستی، باید هم باشی. یه عمر مسخره شدی، توسری خوردی اما ضعفت لکنتت نیست؛ شخصیتت ضعیفه، تو یه آدم ضعيف بدبختی، یه آدم بی‌چاره!

سعی کرد بخنده تا حرف‌هام روش تاثیر نذاره ولی دست گذاشته بودم روی نقطه ضعفش. یکم خندید و بعد، اشک‌هاش سرازیر شد. بدجوری عصبانی و به هم ریخته بود.

- نیلوفری وجود نداشت. به قول خودت نيلوفرت کاغذی بود، نه واقعی. بوی خوشش مال اون پسره بود، نه تو!

بعد زدم زیر خنده.

- نيلوفر کجا بود؟ حتی لایق نبودی اون رو به اسم واقعیش بشناسی و صدا بزنی.

بهروز روی میز کوبید و داد زد.

- خ‍...فه شو!

بهش با خنده نگاه کردم.

- بدبخت! دلم بدجوری به حالت می‌سوزه، بی‌چاره!

بهروز عصبانی بلند شد و داد زد:

- ع‍...وضی می‌کشمت!

بعد به سمتم حمله کرد. من روی صندلی نشسته بودم. پاهام رو زدم به میز و صندلی رو عقب کشیدم صندلی افتاد. من هم افتادم روی زمین. بهروز اومد بالای سرم و لگد زد که پاهاش رو توی هوا گرفتم. با پام زدم توی پای دیگه‌اش که لش زمین شد. به هدفم رسیدم برای زجر دادنش؛ بعد صندلی آهنی رو برداشتم و کوبیدم توی سرش! اون هم سرش رو گرفت و روی زمین لش افتاد. هیچ‌جوره نمی‌تونست در مقابل من مقاومت کنه.

- بدبخت! ده ثانیه هم‌ نتونستی بجنگی که! فقط زورت به دخترها می‌رسه. تو یه بزدل بدبختی، فهمیدی؟ بدبختی!

بهروز شروع کرد به گریه کردن. پاکت سیگارم رو درآوردم و یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. روشن کردم و یه پک زدم. دودش رو رها کردم.

- این هم پایان داستان تو، بببهروز!

بعد بلند خندیدم و از اتاق خارج شدم. دیگه به آرامش رسیدم. حرومزاده اگه این‌جوری با لبخند به سمت طناب دار می‌رفت خیلی حس بدی داشت. یه پک زدم و دودش رو رها کردم.

- مهم نیست چقدر نقش منفی داستان بزرگ باشه و قدرتمند؛ چون این قهرمانه که همیشه پیروزه!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
روی مبل جلوی تلویزیون با تیشرت سفید، شلوار مشکی و موهای باز ولو بودم. بی‌حوصله کانال‌های تلویزیونی رو عوض می‌کردم، دریغ از یه برنامه‌ی جالب‌!
تلویزیون رو خاموش کردم و گوشیم رو چک‌کردم. بعد بی‌حوصله گوشی رو هم گذاشتم‌ کنار. داشتم دیوونه می‌شدم، عذاب وجدان داشتم و یه حس ناشناخته. برام غیر آشنا بود، تا به حال چنین حسی نداشتم، براي همين قادر به درکش نبودم.
گزارش رو دادم به سیما ببره چون اصلا توان روبه‌رو شدن با رهام رو نداشتم؛ ولی از یه طرف دلم براش تنگ شده بود. حس‌های پارادوکس داشتن دیوونه‌ام می‌کردن. چشمام رو بستم که صدای شکستن چیزی از توی آشپزخونه اومد.
- مامان، داری چی کار می‌کنی؟
صدای مادرم از آشپزخونه اومد.
- چیزی نیست، لیوان شکست.
سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم. نفسم رو رها کردم. یه چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. اولش فکر می‌کردم عذاب وجدانه ولی عذاب وجدان به تنهایی نبود؛ یه حس دیگه هم بود، یه حسی که مطمئنم به رهام مربوطه‌، نکنه عاشقش شدم؟!
یهو چشمام رو باز کردم و زدم به پیشونیم؛ ای خاک تو سرت دختر که دیوونه شدی!
- چی کار می‌کنی دختر؟
به سمت مادرم نگاه کردم که دست‌هاش رو به کمرش زده بود. با تعجب بهم نگاه می‌کرد.
- هیچی!
- هزار بار گفتم این کارها مال پسرهاست. دیدی تهش ترشیده و دیوونه شدی، موندی رو دستمون؟!
با تعجب بهش خیره شدم.
- مادر من هنوز سی سالمه!
- دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست! تو که سی سالته!
- مردم مادر دارن ما هم... .
پرید وسط حرفم.
- مردم هم دختر دارن نصف سن تو، براشون چندتا نوه‌ی قد و نیم قد آورده؛ بعد دختر ما دنبال قاتله!
دست‌هام رو بالا بردم.
- تسلیم!
مادرم لبخند زد.
- خب، حالا بگو ببینم مشکلت چیه؟ چند روزه توی فکری. پرونده رو که حلش کردی، دیگه مشکلت چیه؟
سر تکون دادم.
- هیچی مادر، فقط ذهنم هنوز درگیر پرونده‌ست.
- پاشو برو خرید برای عروسی دختر قربانی، یکم آب و هوات عوض بشه.
با سر تایید کردم.
- چشم، با سیما می‌ریم.
مادرم رفت توی آشپزخونه، من هم بلند شدم از روی مبل و کش و قوسی به بدنم دادمو بهتره برم بیرون تا این افکار مسخره از ذهنم دور بشه. اگه همین‌جوری بمونم خونه و فکر کنم، باید دست مامان و بابام رو بگیرم و برم خواستگاری رهام! با این فکر خنده‌ام گرفت و یهو خندیدم.
- سرت به جایی خورده؟
برگشتم و به مامانم نگاه کردم. خنده‌ام بیشتر شد.
- از دست رفتی، دیگه مطمئن شدم که روی دستمون می‌مونی!
- از خداشون هم باشه، مگه من چمه؟ خوشگل نیستم که هستم، مأمور نیستم که هستم... .
- عاقل بودی که الان نیستی!
مادرم بعضی وقت‌ها فازش می‌گرفت که سر به سر من بذاره، انگار امروز هم فازش همینه. اخم کردم.
- روی دخترت عیب نذار مادر، می‌ترشم‌ها!
- خیلی وقته ترشیدی، نگران نباش دخترم.
- ایش، مادر!
بعد مادرم باز یهو رفت توی آشپزخونه. بهتره برم توی اتاقم، انگار امروز فاز مادرم خیط کردن منه!

کد:
*السا*

روی مبل جلوی تلویزیون با تیشرت سفید، شلوار مشکی و موهای باز ولو بودم. بی‌حوصله کانال‌های تلویزیونی رو عوض می‌کردم، دریغ از یه برنامه‌ی جالب‌!

تلویزیون رو خاموش کردم و گوشیم رو چک‌کردم. بعد بی‌حوصله گوشی رو هم گذاشتم‌ کنار. داشتم دیوونه می‌شدم، عذاب وجدان داشتم و یه حس ناشناخته. برام غیر آشنا بود، تا به حال چنین حسی نداشتم، براي همين قادر به درکش نبودم.

گزارش رو دادم به سیما ببره چون اصلا توان روبه‌رو شدن با رهام رو نداشتم؛ ولی از یه طرف دلم براش تنگ شده بود. حس‌های پارادوکس داشتن دیوونه‌ام می‌کردن. چشمام رو بستم که صدای شکستن چیزی از توی آشپزخونه اومد.

- مامان، داری چی کار می‌کنی؟

صدای مادرم از آشپزخونه اومد.

- چیزی نیست، لیوان شکست.

سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم. نفسم رو رها کردم. یه چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. اولش فکر می‌کردم عذاب وجدانه ولی عذاب وجدان به تنهایی نبود؛ یه حس دیگه هم بود، یه حسی که مطمئنم به رهام مربوطه‌، نکنه عاشقش شدم؟!

یهو چشمام رو باز کردم و زدم به پیشونیم؛ ای خاک تو سرت دختر که دیوونه شدی!

- چی کار می‌کنی دختر؟

به سمت مادرم نگاه کردم که دست‌هاش رو به کمرش زده بود. با تعجب بهم نگاه می‌کرد.

- هیچی!

- هزار بار گفتم این کارها مال پسرهاست. دیدی تهش ترشیده و دیوونه شدی، موندی رو دستمون؟!

با تعجب بهش خیره شدم.

- مادر من هنوز سی سالمه!

- دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست! تو که سی سالته!

- مردم مادر دارن ما هم... .

پرید وسط حرفم.

- مردم هم دختر دارن نصف سن تو، براشون چندتا نوه‌ی قد و نیم قد آورده؛ بعد دختر ما دنبال قاتله!

دست‌هام رو بالا بردم.

- تسلیم!

مادرم لبخند زد.

- خب، حالا بگو ببینم مشکلت چیه؟ چند روزه توی فکری. پرونده رو که حلش کردی، دیگه مشکلت چیه؟

سر تکون دادم.

- هیچی مادر، فقط ذهنم هنوز درگیر پرونده‌ست.

- پاشو برو خرید برای عروسی دختر قربانی، یکم آب و هوات عوض بشه.

با سر تایید کردم.

- چشم، با سیما می‌ریم.

مادرم رفت توی آشپزخونه، من هم بلند شدم از روی مبل و کش و قوسی به بدنم دادمو بهتره برم بیرون تا این افکار مسخره از ذهنم دور بشه. اگه همین‌جوری بمونم خونه و فکر کنم، باید دست مامان و بابام رو بگیرم و برم خواستگاری رهام! با این فکر خنده‌ام گرفت و یهو خندیدم.

- سرت به جایی خورده؟

برگشتم و به مامانم نگاه کردم. خنده‌ام بیشتر شد.

- از دست رفتی، دیگه مطمئن شدم که روی دستمون می‌مونی!

- از خداشون هم باشه، مگه من چمه؟ خوشگل نیستم که هستم، مأمور نیستم که هستم... .

- عاقل بودی که الان نیستی!

مادرم بعضی وقت‌ها فازش می‌گرفت که سر به سر من بذاره، انگار امروز هم فازش همینه. اخم کردم.

- روی دخترت عیب نذار مادر، می‌ترشم‌ها!

- خیلی وقته ترشیدی، نگران نباش دخترم.

- ایش، مادر!

بعد مادرم باز یهو رفت توی آشپزخونه. بهتره برم توی اتاقم، انگار امروز فاز مادرم خیط کردن منه!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
***
با پدر و مادرم به تالار عروسی رفتیم. قربانی به سمتمون اومد، با پدرم دست داد.
- خوش آمدید، بفرمایید.
لبخند زدم:
- تبریک میگم.
- ممنون، ايشالا عروسی خودت دخترم.
خجالت کشیدم. پدرم لبخند زد.
- خدا از زبونتون بشنوه آقای قربانی!
به مادرم نگاه کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم که اين‌جا جای اون حرف‌ها نیست ولی مگه مادرها این چیزها حالیشونه؟! قربانی خندید.
- السا یه الماه، آرزوي هر پسریه که باهاش ازدواج کنه، حیف پسر نداشتم وگرنه عروس خودم میشد!
من هم لبخند زدم. بعد با همین چرت و پرت‌ها درمورد عروسی من، ما رو به سمت میزی هدایت کرد. ما هم نشستیم. به اطراف نگاه کردم، دست خودم نبود که دنبالش نگردم ولی هیچ‌جا دیده نمی‌شد. پدرم بهم نگاه کرد.
_ دنبال کسی می‌گردی؟
بهش خیره شدم و لبخند زدم.
- نه، همین‌جوری تالار رو یه دید می‌زدم، جای قشنگیه!
مادرم لبخند زد.
- اگه عروس بشی، قول میدم عروسیت رو بیارم همین تالار.
پدرم خندید، من هم با تعجب بهش خیره شدم.
- مامان! مگه می‌خوای دختر بچه خر کنی؟!
- من نمی‌دونم، باید تا عید ازدواج کنی؛ فراموش که نکردی؟!
- حالا کو تا عید؟ تازه اردیبهشت ماهه.
از دست این مادر من! تا من رو بدبخت نکنه، ول کنم نیست. مجردی عشقه... .
صدای سلام رهام، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. رهام سر میز ایستاد و سلام کرد. پدرم بلند شد و باهاش دست داد. با مادرم احوال‌پرسی کرد و یه سلامی هم به من کرد؛ ولی من نتونستم جوابش رو بدم. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود. چون هیکلی بود، خیلی بهش میومد، ته ریش داشت که خط گرفته بود.
با پدرم داشت حرف می‌زد ولی کل محیط برام بی‌صدا بود و فقط تصویر رهام قابل هضم برای ذهنم بود که مادرم نامحسوس نیشگون ازم گرفت. به مادرم نگاه کردم. ابرو بالا انداخت، من هم فهمیدم چه گندی زدم. بعد از احوال‌پرسی، رهام رفت.
من هم نگاهم رو روی میز دوخته بودم. نفسم بند اومده بود. قلبم تندتند می‌زد. مادرم رو به پدرم گفت:
- برام آشنا بود.
- چهار سال پیش همکار ما بود، یه دو سه‌تا پرونده هم با السا همکاری کرد.
مادرم بهم نگاه کرد.
- همکارت بود؟
به خودم مسلط شدم و بهش نگاه کردم.
- آره، توی پرونده‌‌ی جدید هم همکاری کردیم.
بعد پدرم بلند شد.
- من برم پیش دوستام.
تا پدرم از میز دور شد، مادرم بهم خیره شد.
- چرا بهش خیره شدی؟
- ایش مامان! تو هم که چه برداشت‌هایی از مسائل داری، فقط همکاریم!
مادرم انگار باورش شده بود.
- آها.
بعد به اطراف نگاه کردم. تالار قشنگی بود با دکوراسیون مدرن، معماري زیبایی داشت.
تعداد مهمون‌ها به پانصد نفر می‌رسید. خبری از صبا و سيما نبود، انگار هنوز نیومدن. بعد متوجه‌ شدم خانوم کریمی، دوست نزدیک مادرم که هر وقت می‌رسید به مادرم، یه خواستگار برای من داشت، داره میاد سمتمون. سریع بلند شدم. مادرم پرسید:
-کجا؟
- عزرائیل داره میاد.
بعد از میز دور شدم و نفسم رو رها کردم. زنیکه انگار تنها هدفش توی زندگی شوهر دادن منه!
از میز دور شدم. همین‌جوری به اطراف نگاه می‌کردم و به سمت جلو می‌رفتم. بعد متوجه‌ی رهام شدم که سر یه میز تنهایی نشسته بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. من هم بهش خیره شدم که خوردم به یه نفر. برگشتم و بهش نگاه کردم. پسر یکی از دوست‌های پدرم بود، کامیار.
- ببخشید.
کامیار لبخند زد.
- خواهش می‌کنم خانوم جهانی. سلام، خوبی؟ خیلی وقته ندیدمتون.
لبخند زدم.
- سلام ممنون. هی، درگیر کارم.
کامیار مهندس نرم‌افزار بود. وضعشون خوب بود، تقريبا دو سال پیش خواستگاری من هم اومد، براي همين من رو می‌شناخت.
- درمورد پرونده‌ی اخیرتون شنیدم، تبریک میگم.
- ممنون.
- بفرمایید بنشینید‌.
بعد به میزی اشاره کرد، من هم لبخند زدم.
- ببخشید، باید برم.
- اشکالی نداره، خوش‌حال شدم از دیدن دوبارتون.
- همچنین.
بعد از خداحافظی از کامیار دور شدم. پسر خوب و مؤدبی بود. حالا کجا برم؟ رسیده بودم بالای تالار، از دور به رهام نگاه کردم که داشت با چشم‌هاش من رو تعقیب می‌کرد. یهو صدای آشنایی اومد‌.
- سلام السا!
به پری نگاه کردم که روی میز تنها نشسته بود. رفتم سمتش. با پری هم‌کلاسی بودیم، اون هم پدرش سرهنگ بود. باهاش دست دادم و نشستم سر میز. باهاش راحت بودم؛ با این که زیاد فرصت دیدار نداشتیم ولی یه‌جورایی دوست محسوب‌ می‌شدیم.
- چه خبر السا؟ دیگه سراغی از ما نمی‌گیری!
لبخند زدم.
- هی، گرفتارم!
بعد شروع کردیم به حرف زدن و حال و احوال هم رو پرسیدن.

کد:
***

با پدر و مادرم به تالار عروسی رفتیم. قربانی به سمتمون اومد، با پدرم دست داد.

- خوش آمدید، بفرمایید.

لبخند زدم:

- تبریک میگم.

- ممنون، ايشالا عروسی خودت دخترم.

خجالت کشیدم. پدرم لبخند زد.

- خدا از زبونتون بشنوه آقای قربانی!

به مادرم نگاه کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم که اين‌جا جای اون حرف‌ها نیست ولی مگه مادرها این چیزها حالیشونه؟! قربانی خندید.

- السا یه الماه، آرزوي هر پسریه که باهاش ازدواج کنه، حیف پسر نداشتم وگرنه عروس خودم میشد!

من هم لبخند زدم. بعد با همین چرت و پرت‌ها درمورد عروسی من، ما رو به سمت میزی هدایت کرد. ما هم نشستیم. به اطراف نگاه کردم، دست خودم نبود که دنبالش نگردم ولی هیچ‌جا دیده نمی‌شد. پدرم بهم نگاه کرد.

_ دنبال کسی می‌گردی؟

بهش خیره شدم و لبخند زدم.

- نه، همین‌جوری تالار رو یه دید می‌زدم، جای قشنگیه!

مادرم لبخند زد.

- اگه عروس بشی، قول میدم عروسیت رو بیارم همین تالار.

پدرم خندید، من هم با تعجب بهش خیره شدم.

- مامان! مگه می‌خوای دختر بچه خر کنی؟!

- من نمی‌دونم، باید تا عید ازدواج کنی؛ فراموش که نکردی؟!

- حالا کو تا عید؟ تازه اردیبهشت ماهه.

از دست این مادر من! تا من رو بدبخت نکنه، ول کنم نیست. مجردی عشقه... .

صدای سلام رهام، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. رهام سر میز ایستاد و سلام کرد. پدرم بلند شد و باهاش دست داد. با مادرم احوال‌پرسی کرد و یه سلامی هم به من کرد؛ ولی من نتونستم جوابش رو بدم. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود. چون هیکلی بود، خیلی بهش میومد، ته ریش داشت که خط گرفته بود.

با پدرم داشت حرف می‌زد ولی کل محیط برام بی‌صدا بود و فقط تصویر رهام قابل هضم برای ذهنم بود که مادرم نامحسوس نیشگون ازم گرفت. به مادرم نگاه کردم. ابرو بالا انداخت، من هم فهمیدم چه گندی زدم. بعد از احوال‌پرسی، رهام رفت.

من هم نگاهم رو روی میز دوخته بودم. نفسم بند اومده بود. قلبم تندتند می‌زد. مادرم رو به پدرم گفت:

- برام آشنا بود.

- چهار سال پیش همکار ما بود، یه دو سه‌تا پرونده هم با السا همکاری کرد.

مادرم بهم نگاه کرد.

- همکارت بود؟

به خودم مسلط شدم و بهش نگاه کردم.

- آره، توی پرونده‌‌ی جدید هم همکاری کردیم.

بعد پدرم بلند شد.

- من برم پیش دوستام.

تا پدرم از میز دور شد، مادرم بهم خیره شد.

- چرا بهش خیره شدی؟

- ایش مامان! تو هم که چه برداشت‌هایی از مسائل داری، فقط همکاریم!

مادرم انگار باورش شده بود.

- آها.

بعد به اطراف نگاه کردم. تالار قشنگی بود با دکوراسیون مدرن، معماري زیبایی داشت.

تعداد مهمون‌ها به پانصد نفر می‌رسید. خبری از صبا و سيما نبود، انگار هنوز نیومدن. بعد متوجه‌ شدم خانوم کریمی، دوست نزدیک مادرم که هر وقت می‌رسید به مادرم، یه خواستگار برای من داشت، داره میاد سمتمون. سریع بلند شدم. مادرم پرسید:

-کجا؟

- عزرائیل داره میاد.

بعد از میز دور شدم و نفسم رو رها کردم. زنیکه انگار تنها هدفش توی زندگی شوهر دادن منه!

از میز دور شدم. همین‌جوری به اطراف نگاه می‌کردم و به سمت جلو می‌رفتم. بعد متوجه‌ی رهام شدم که سر یه میز تنهایی نشسته بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. من هم بهش خیره شدم که خوردم به یه نفر. برگشتم و بهش نگاه کردم. پسر یکی از دوست‌های پدرم بود، کامیار.

- ببخشید.

کامیار لبخند زد.

- خواهش می‌کنم خانوم جهانی. سلام، خوبی؟ خیلی وقته ندیدمتون.

لبخند زدم.

- سلام ممنون. هی، درگیر کارم.

کامیار مهندس نرم‌افزار بود. وضعشون خوب بود، تقريبا دو سال پیش خواستگاری من هم اومد، براي همين من رو می‌شناخت.

- درمورد پرونده‌ی اخیرتون شنیدم، تبریک میگم.

- ممنون.

- بفرمایید بنشینید‌.

 بعد به میزی اشاره کرد، من هم لبخند زدم.

- ببخشید، باید برم.

- اشکالی نداره، خوش‌حال شدم از دیدن دوبارتون.

- همچنین.

بعد از خداحافظی از کامیار دور شدم. پسر خوب و مؤدبی بود. حالا کجا برم؟ رسیده بودم بالای تالار، از دور به رهام نگاه کردم که داشت با چشم‌هاش من رو تعقیب می‌کرد. یهو صدای آشنایی اومد‌.

- سلام السا!

به پری نگاه کردم که روی میز تنها نشسته بود. رفتم سمتش. با پری هم‌کلاسی بودیم، اون هم پدرش سرهنگ بود. باهاش دست دادم و نشستم سر میز. باهاش راحت بودم؛ با این که زیاد فرصت دیدار نداشتیم ولی یه‌جورایی دوست محسوب‌ می‌شدیم.

- چه خبر السا؟ دیگه سراغی از ما نمی‌گیری!

لبخند زدم.

- هی، گرفتارم!

بعد شروع کردیم به حرف زدن و حال و احوال هم رو پرسیدن.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*رهام*
نگاهم رو ازش گرفتم. بیپخیال پسر! چرا این‌قدر برات مهمه؟ بی‌خیال این دختر مغرور شو. وقتی با اون پسره حرف می‌زد، دلم می‌خواست برم گر*دن اون مر*تیکه رو بشکنم!
بی‌خیال رهام! الکی خودت رو ننداز وسط، هزار بار خیط شدی و آدم نشدی، یکم غرور داشته باش.
فاصله بینمون زیاد بود، فقط دیده می‌شد که با یه دختره سر یه میز نشسته و داره حرف می‌زنه. این‌قدر نگاهت رو نکشون سمت اون، نذار برات دور برداره!
سرم رو توی گوشی کردم. به اخباری که درمورد پرونده‌ بود، نگاهی انداختم. کل اخبار رو از خودشون نوشته بودن، این‌ها خبرنگار نیستن، سناریو نویسن! کل موضوع رو عوض کردن.
گوشی رو گذاشتم روی میز و دست‌هام رو توی هم گره کردمو بعد از شکنجه‌ی روحی‌ای که به بهروز دادم، حس ل*ذت قتل‌ها رو ازش گرفتم. حس سبکی داشتم.
اولش دوست داشتم اگه اون ع*و*ضی گیرم افتاد، تا می‌خوره بزنمش ولی اون حرومی اصلا اخمش هم نبود؛ ولی نقطه ضعفش دستم اومد. با یکم نمک پاشیدن به زخم‌هاش، کاری کردم تا لحظه‌ی مرگش خودش رو از درون بخوره.
به اطراف نگاه کردم. همه اتو کشیده بودن و گر*دن کلفت! کل مأمورهای مملکت انگار جمع شدن توی این مکان.
بلند شدم و رفتم سمت در خروجی، از تالار خارج شدم و یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم. یه پک زدم و یه گوشه روی نیمکت توی محوطه‌ی تالار نشستم. دود سیگارم رو رها کردم. یه ماشین وارد تالار شد و رفت توی پارکینگ، بعد یه مرد و زن جوان از ماشین خارج شدن و دوش به دوش هم به سمت تالار رفتن.
یه چندتا پک پشت سر هم زدم. آخه کله‌ی ظهر وقت عروسی گرفتنه؟ بعدش هم نه رقصی نه آوازی؛ این چه طرز عروسیه؟ پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و دستام رو روی نیمکت باز کردم. پک آخر رو از سیگار زدم و انداختمش زیر پام. لهش کردم، دست‌هام رو دو طرف بدنم زدم و پام رو روی سیگار فشار می‌دادم.
- زمین سوراخ شد، بی‌خیالش!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. یه لباس قشنگ تنش بود ولی خدایی نمی‌دونستم چی هست. ما مردها رو چه به این قر و فرهای خانوم‌ها؟ فقط رنگش طوسی بود. لباس مناسبی بود، با شال ست لباس. در کل خوشگل شده بود، از همین نجابتش خوشم اومده ولی حیف مغروره! السا انگشت‌هاش رو روی گوشیش بازی می‌داد؛ انگار استرس داشت.
- سلام.
- سلام!
- میشه بشینم؟
روی نیمکت خودم رو جمع و جور کردم و به روبه‌رو خیره شدم. ازش ناراحت بودم، اون هم خیلی زیاد.
السا نشست و سرش رو پایین انداخت. با انگشت‌هاش بازی کرد و می‌خواست حرفی بزنه.
- خب می‌شنوم.
- هنوز ناراحتی؟
بهش نگاه کردم.
- درمورد؟
السا سرش پایین بود. از چشم تو چشم شدن باهام طفره می‌رفت.
- ببخشید، خودت که اخلاقم رو می‌دونی. سیما می‌خواست قضیه‌ی باغ رو تلافی کنه، من هم گول خوردم.
به نیمکت تکیه دادم.
- مهم نیست. اخلاق‌های گندت رو می‌دونم. زیاد ناراحت نشدم، تو هم فراموشش کن.
چه غلط‌ها! با دوتا کلمه خر شدی؟! تو که ناراحت بودی، اون هم خیلی زیاد! برگشتم و بهش نگاه کردم. دیدم چشماش رو درشت کرده و داره حرص می‌خوره. این چرا یهو فازش تغییر کرد؟
- اخلاق من گنده؟
- آره، اگه نباشه که الکی پشت سر من حرف مفت نمی‌زنی.
السا بلند شد.
- واقعا بی‌شعوری! اون هم خیلی زیاد.
بعد می‌خواست بره که صداش زدم. اون هم پشت بهم ایستاد.
- السا!
- چیه؟
- بی‌خیال! یر به یر شدیم. حالا بیا بشین.
چند لحظه بدون این که برگرده، ایستاده بود. بعد برگشت و بهم نگاه کرد.
- هزار بار گفتم درست رفتار کن. نمی‌تونی عین قبلا رفتار کنی؟
تکیه‌ام رو دادم به نیمکت.
- اگه من قبلی خوب بود، چرا ردش کردی؟
به چشماش خیره شدم، اون هم بهم خیره شد.
- این که یه نفر ردت کنه، دلیل نمیشه شخصیت آدم عوض بشه؛ چون این‌جوری خودت هم خودت رو دوست نداری، پس چه انتظاری از بقیه داری؟
یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. بذار دو پک بزنم یکم جو عوض بشه. نمی‌دونم چرا هی دارم ژانر داستان رو عاشقانه می‌کنم؟عشق کیلویی چند؟!
- بی‌خیال! بیا بشین.
السا نشست.

کد:
*رهام*

نگاهم رو ازش گرفتم. بیپخیال پسر! چرا این‌قدر برات مهمه؟ بی‌خیال این دختر مغرور شو. وقتی با اون پسره حرف می‌زد، دلم می‌خواست برم گر*دن اون مر*تیکه رو بشکنم!

بی‌خیال رهام! الکی خودت رو ننداز وسط، هزار بار خیط شدی و آدم نشدی، یکم غرور داشته باش.

فاصله بینمون زیاد بود، فقط دیده می‌شد که با یه دختره سر یه میز نشسته و داره حرف می‌زنه. این‌قدر نگاهت رو نکشون سمت اون، نذار برات دور برداره!

سرم رو توی گوشی کردم. به اخباری که درمورد پرونده‌ بود، نگاهی انداختم. کل اخبار رو از خودشون نوشته بودن، این‌ها خبرنگار نیستن، سناریو نویسن! کل موضوع رو عوض کردن.

گوشی رو گذاشتم روی میز و دست‌هام رو توی هم گره کردمو بعد از شکنجه‌ی روحی‌ای که به بهروز دادم، حس ل*ذت قتل‌ها رو ازش گرفتم. حس سبکی داشتم.

اولش دوست داشتم اگه اون ع*و*ضی گیرم افتاد، تا می‌خوره بزنمش ولی اون حرومی اصلا اخمش هم نبود؛ ولی نقطه ضعفش دستم اومد. با یکم نمک پاشیدن به زخم‌هاش، کاری کردم تا لحظه‌ی مرگش خودش رو از درون بخوره.

به اطراف نگاه کردم. همه اتو کشیده بودن و گر*دن کلفت! کل مأمورهای مملکت انگار جمع شدن توی این مکان.

بلند شدم و رفتم سمت در خروجی، از تالار خارج شدم و یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم. یه پک زدم و یه گوشه روی نیمکت توی محوطه‌ی تالار نشستم. دود سیگارم رو رها کردم. یه ماشین وارد تالار شد و رفت توی پارکینگ، بعد یه مرد و زن جوان از ماشین خارج شدن و دوش به دوش هم به سمت تالار رفتن.

یه چندتا پک پشت سر هم زدم. آخه کله‌ی ظهر وقت عروسی گرفتنه؟ بعدش هم نه رقصی نه آوازی؛ این چه طرز عروسیه؟ پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و دستام رو روی نیمکت باز کردم. پک آخر رو از سیگار زدم و انداختمش زیر پام. لهش کردم، دست‌هام رو دو طرف بدنم زدم و پام رو روی سیگار فشار می‌دادم.

- زمین سوراخ شد، بی‌خیالش!

سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. یه لباس قشنگ تنش بود ولی خدایی نمی‌دونستم چی هست. ما مردها رو چه به این قر و فرهای خانوم‌ها؟ فقط رنگش طوسی بود. لباس مناسبی بود، با شال ست لباس. در کل خوشگل شده بود، از همین نجابتش خوشم اومده ولی حیف مغروره! السا انگشت‌هاش رو روی گوشیش بازی می‌داد؛ انگار استرس داشت.

- سلام.

- سلام!

- میشه بشینم؟

روی نیمکت خودم رو جمع و جور کردم و به روبه‌رو خیره شدم. ازش ناراحت بودم، اون هم خیلی زیاد.

السا نشست و سرش رو پایین انداخت. با انگشت‌هاش بازی کرد و می‌خواست حرفی بزنه.

- خب می‌شنوم.

- هنوز ناراحتی؟

بهش نگاه کردم.

- درمورد؟

السا سرش پایین بود. از چشم تو چشم شدن باهام طفره می‌رفت.

- ببخشید، خودت که اخلاقم رو می‌دونی. سیما می‌خواست قضیه‌ی باغ رو تلافی کنه، من هم گول خوردم.

به نیمکت تکیه دادم.

- مهم نیست. اخلاق‌های گندت رو می‌دونم. زیاد ناراحت نشدم، تو هم فراموشش کن.

چه غلط‌ها! با دوتا کلمه خر شدی؟! تو که ناراحت بودی، اون هم خیلی زیاد! برگشتم و بهش نگاه کردم. دیدم چشماش رو درشت کرده و داره حرص می‌خوره. این چرا یهو فازش تغییر کرد؟

- اخلاق من گنده؟

- آره، اگه نباشه که الکی پشت سر من حرف مفت نمی‌زنی.

السا بلند شد.

- واقعا بی‌شعوری! اون هم خیلی زیاد.

بعد می‌خواست بره که صداش زدم. اون هم پشت بهم ایستاد.

- السا!

- چیه؟

- بی‌خیال! یر به یر شدیم. حالا بیا بشین.

چند لحظه بدون این که برگرده، ایستاده بود. بعد برگشت و بهم نگاه کرد.

- هزار بار گفتم درست رفتار کن. نمی‌تونی عین قبلا رفتار کنی؟

تکیه‌ام رو دادم به نیمکت.

- اگه من قبلی خوب بود، چرا ردش کردی؟

به چشماش خیره شدم، اون هم بهم خیره شد.

- این که یه نفر ردت کنه، دلیل نمیشه شخصیت آدم عوض بشه؛ چون این‌جوری خودت هم خودت رو دوست نداری، پس چه انتظاری از بقیه داری؟

یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. بذار دو پک بزنم یکم جو عوض بشه. نمی‌دونم چرا هی دارم ژانر داستان رو عاشقانه می‌کنم؟عشق کیلویی چند؟!

- بی‌خیال! بیا بشین.

السا نشست.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
شاید روی مخ بود ولی سریع می‌بخشید، دل گنده‌ای داشت. عذاب وجدانم از بین رفت. رهام گفت:
- پرونده‌ رو بستیم.
وای پسره‌ی احمق! الان ژانر داستان عاشقانه‌ست؛ چرا هی تغییر ژانر میدی؟! بذار داستان همین‌جوری پیش بره دیگه، شاید از دست کنایه‌های مادرم راحت شدم!
_-کی میری مشهد؟
بهم نگاه کرد.
- شب میرم.
- یعنی این آخرین ملاقاته؟
- شاید.
بهش خیره شدم، لعنتی! حرف دلم رو از چشمام بخون دیگه، بفهم الان عاشقتم! کاش نگاه‌ها زیرنویس داشت. رهام لبخند زد.
- از دست من راحت میشی دیگه!
- نه این چه حرفیه؟
رهام بهم نگاهی کرد.
- نه، یعنی دوست داری بمونم؟
بهش خیره شدم. آره احمق جون! ولی توی هر نمی‌فهمی!
- چرا آدم رو می‌ذاری توی منگنه؟ اگه بگم آره ناراحت میشی، اگه بگم نه برداشتت... .
رهام بهم نگاهی کرد.
- مشهد دختر زیاد داره که نخوام چنین برداشتی از حرف‌های تو بکنم!
- عه؟!

*رهام *
یهو چشمم افتاد به سیگارم، این لعنتی رو کی روشن کردم؟ بعد زیر پام لهش کردم.
- عمه‌ام گفت یه چندتا دختر توی لیست گذاشته، برگردم باید یه دوری توی خونه‌های مشهد با گل و شیرینی بزنم!
السا نگاهش رو پایین انداخت. دوباره انگشت‌هاش رو توی هم گره داد.
- خوبه، مبارک باشه.
- هنوز که اتفاقی نیفتاده، شاید از هیچ‌کدوم خوشم نیومد!
- ایشالا!
بهش خیره شدم با لبخند، اون هم بهم نگاه کرد. سعی در جمع کردن حرفش داشت.
- منظورم اینه که ايشالا هر چی خوبه اتفاق بیفته.
با لبخند سر تکون دادم.
- که این طور!
باز قلبم یاغی شد. این لعنتی رو هم انگار تا در نیارمش، پرتش نکنم بیرون ول کن این کارهاش نمی‌شه! از قلب آدم‌، خرتر وجود نداره! السا یه لبخند به زور زد و بهم نگاه کرد.
- حالا چجور دختری می‌خوای؟
به السا نگاه کردم.
- خب، نمی‌دونم ولی همه چیزش مثل تو باشه!
السا سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. هی پسر، این چی بود گفتی؟!
- چرا من؟
- نمی‌دونم، شاید چون تو خیلی خوبی.
السا خندیدو
- ولی مادرم بهم میگه ترشیده! کاش الان این‌جا بود و می‌شنید.
بلند شدم.
- بریم تا بهش بگم که دخترش چقدر عالیه!
السا چشماش رو درشت کرد و لبخند زد.
- عه رهام!
دستش رو گرفتم. به زور از روی نیمکت بلندش کردم. السا جا خورد و چون آمادگی چنین حرکتی نداشت، پرت شد توی بغلم. من هم دستم رو دور کمرش حلقه کردم. توی فاصله کمی به هم خیره شدیم. قلب یاغی من دیگه چیزی جلودارش نبود، این لعنتی واقعا دیوونه بود!
- چی کار می‌کنی رهام؟
توی چشماش خیره شدم با اون فاصله‌ی کم.
- می‌خوام یکی بشیم.
السا لبخند زد. بهم خیره شد.
- زشته، الان یکی میاد. ولم کن، دیوونه‌ای؟
بعد سعی کرد از بغلم بیاد بیرون که سفت‌تر بغلش کردم. توی چشماش خیره شدم.
- آره، دیوونه‌ی تو!
السا لبخند زد. من هم متوجه شدم یکی داره میاد، دست‌هام رو باز کردم و ازش جدا شدم. السا لبخند زد و سرش رو پایین انداخت و رفت. من هم بهش خیره شدم از پشت سر. اگه حسی بهت داشته باشه رها، برمی‌گرده و نگاهت می‌کنه.
- برگرد، برگرد، برگرد... .
السا با قدم‌های بلند به سمت در تالار می‌رفت، من هم زیر ل*ب می‌گفتم:
- برگرد، برگرد.
بعد رسید به در تالار. ای لعنتی! انگار این عاشقانه‌ها فقط برای شاهرخ‌ خانه! یهو دم در تالار ایستاد، من هم بهش خیره شدم.
- برگرد.
السا برگشت و بهم با لبخند نگاه کرد. من هم لبخند زدم. براش قلب درست کردم و بهش دادم، اون هم خندید و رفت داخل.

کد:
*السا*

شاید روی مخ بود ولی سریع می‌بخشید، دل گنده‌ای داشت. عذاب وجدانم از بین رفت. رهام گفت:

- پرونده‌ رو بستیم.

وای پسره‌ی احمق! الان ژانر داستان عاشقانه‌ست؛ چرا هی تغییر ژانر میدی؟! بذار داستان همین‌جوری پیش بره دیگه، شاید از دست کنایه‌های مادرم راحت شدم!

_-کی میری مشهد؟

بهم نگاه کرد.

- شب میرم.

- یعنی این آخرین ملاقاته؟

- شاید.

بهش خیره شدم، لعنتی! حرف دلم رو از چشمام بخون دیگه، بفهم الان عاشقتم! کاش نگاه‌ها زیرنویس داشت. رهام لبخند زد.

- از دست من راحت میشی دیگه!

- نه این چه حرفیه؟

رهام بهم نگاهی کرد.

- نه، یعنی دوست داری بمونم؟

بهش خیره شدم. آره احمق جون! ولی توی هر نمی‌فهمی!

- چرا آدم رو می‌ذاری توی منگنه؟ اگه بگم آره ناراحت میشی، اگه بگم نه برداشتت... .

رهام بهم نگاهی کرد.

- مشهد دختر زیاد داره که نخوام چنین برداشتی از حرف‌های تو بکنم!

- عه؟!



*رهام *

یهو چشمم افتاد به سیگارم، این لعنتی رو کی روشن کردم؟ بعد زیر پام لهش کردم.

- عمه‌ام گفت یه چندتا دختر توی لیست گذاشته، برگردم باید یه دوری توی خونه‌های مشهد با گل و شیرینی بزنم!

السا نگاهش رو پایین انداخت. دوباره انگشت‌هاش رو توی هم گره داد.

- خوبه، مبارک باشه.

- هنوز که اتفاقی نیفتاده، شاید از هیچ‌کدوم خوشم نیومد!

- ایشالا!

بهش خیره شدم با لبخند، اون هم بهم نگاه کرد. سعی در جمع کردن حرفش داشت.

- منظورم اینه که ايشالا هر چی خوبه اتفاق بیفته.

با لبخند سر تکون دادم.

- که این طور!

باز قلبم یاغی شد. این لعنتی رو هم انگار تا در نیارمش، پرتش نکنم بیرون ول کن این کارهاش نمی‌شه! از قلب آدم‌، خرتر وجود نداره! السا یه لبخند به زور زد و بهم نگاه کرد.

- حالا چجور دختری می‌خوای؟

به السا نگاه کردم.

- خب، نمی‌دونم ولی همه چیزش مثل تو باشه!

السا سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. هی پسر، این چی بود گفتی؟!

- چرا من؟

- نمی‌دونم، شاید چون تو خیلی خوبی.

السا خندیدو

- ولی مادرم بهم میگه ترشیده! کاش الان این‌جا بود و می‌شنید.

بلند شدم.

- بریم تا بهش بگم که دخترش چقدر عالیه!

السا چشماش رو درشت کرد و لبخند زد.

- عه رهام!

دستش رو گرفتم. به زور از روی نیمکت بلندش کردم. السا جا خورد و چون آمادگی چنین حرکتی نداشت، پرت شد توی بغلم. من هم دستم رو دور کمرش حلقه کردم. توی فاصله کمی به هم خیره شدیم. قلب یاغی من دیگه چیزی جلودارش نبود، این لعنتی واقعا دیوونه بود!

- چی کار می‌کنی رهام؟

توی چشماش خیره شدم با اون فاصله‌ی کم.

- می‌خوام یکی بشیم.

السا لبخند زد. بهم خیره شد.

- زشته، الان یکی میاد. ولم کن، دیوونه‌ای؟

بعد سعی کرد از بغلم بیاد بیرون که سفت‌تر بغلش کردم. توی چشماش خیره شدم.

- آره، دیوونه‌ی تو!

السا لبخند زد. من هم متوجه شدم یکی داره میاد، دست‌هام رو باز کردم و ازش جدا شدم. السا لبخند زد و سرش رو پایین انداخت و رفت. من هم بهش خیره شدم از پشت سر. اگه حسی بهت داشته باشه رها،  برمی‌گرده و نگاهت می‌کنه.

- برگرد، برگرد، برگرد... .

السا با قدم‌های بلند به سمت در تالار می‌رفت، من هم زیر ل*ب می‌گفتم:

- برگرد، برگرد.

بعد رسید به در تالار. ای لعنتی! انگار این عاشقانه‌ها فقط برای شاهرخ‌ خانه! یهو دم در تالار ایستاد، من هم بهش خیره شدم.

- برگرد.

السا برگشت و بهم با لبخند نگاه کرد. من هم لبخند زدم. براش قلب درست کردم و بهش دادم، اون هم خندید و رفت داخل.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
روی نیمکت ولو شدم و یه نفس عمیق کشیدم. یه حس فوق‌العاده داشتم که با هیچ کلمه‌ای نمی‌شه ابرازش کرد. گوشیم رو درآوردم و بهش پیام دادم.
- قلبم بدجوری یاغی شده؛ این چه کاری بود که با قلب ضعیفم کردی؟!
چندتا استیکر قلب هم گذاشتم و فرستادم. چشمام رو دوختم به گوشی تا جوابش بیاد. بعد از دو دقیقه، پیام اومد.
- تقصیر من ننداز، قلبت کلا از اول مشکل داشت!
بعد چندتا استیکر خنده؛ خندم گرفت. اصلا بلد نیست جواب‌های باحال و مربوط بده. حیف من رمانتیک نیست با همچین دختر احمقی ازدواج کنم؟! بهتره همین الان بلیط بگیرم برگردم مشهد. بعد زدم زیر خنده. اگه کسی الان من رو ببینه، آبرو واسم نمی‌مونه.
- تقصیر من و تو نیست، تقصیر خداست که تو رو فوق‌العاده خلق کرده!
بعد براش فرستادم، منتظر جواب موندم.
- کفر نگو کافر!
رفتم داخل تالار و رو‌به‌روش نشستم. نمی‌تونستم برم پیشش، آخه مادرش بود. السا بهم نگاه کرد و لبخند روی ل*بش بود. مادرش داشت با یه زن دیگه حرف می‌زد. پیام دادم.
- اگه این‌جوریه، می‌خوام یه کار نیک کنم تا خدا من رو ببخشه. میپخوام بیام دختر ترشیده‌ی مامانت رو ببرم تا از شرش راحت بشه!
بعد استیکر قلب گذاشتم و فرستادم. السا بعد از خوندنش، سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه.
- بی‌شعوری دیگه، بعدش هم من زن رهام نمی‌شم!
سریع جواب دادم:
- چرا نمی‌شی؟
- چون هم دیوونه‌ای هم ترشیده!
بعد استیکر خنده گذاشته بود. لبخند زدم و بهش خیره شدم. فاصله اندازه‌ی یه میز بود. مادرش و اون زن پشتشون به من بود و غرق در حرف زدن بودن. السا لبخند زد و بهم خیره شد. هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی بتونم این مغرور رو به دست بیارم ولی انگار بالاخره نرم شد. پیام دادم.
- شاید کلیشه‌ای‌ترین حرف دنیا باشه ولی گفتنش هنوز هم برام شیرینی خاصی داره، عاشقتم السای من!
السا پیام رو خوند و بهم نگاه کرد. بعد دوباره خوند و جوابش رو داشت تایپ می‌کرد.
- درسته تکراری‌ترین جمله‌ی تاریخ، عاشقتمه؛ ولی وقتی از ز*ب*ون یه آدم عاشق باشه با میم مالکیت، مطمئن باش خاص‌ترین جمله‌ی زندگی میشه!
بعد دوتایی به هم خیره شدیم.

کد:
روی نیمکت ولو شدم و یه نفس عمیق کشیدم. یه حس فوق‌العاده داشتم که با هیچ کلمه‌ای نمی‌شه ابرازش کرد. گوشیم رو درآوردم و بهش پیام دادم.

- قلبم بدجوری یاغی شده؛ این چه کاری بود که با قلب ضعیفم کردی؟!

چندتا استیکر قلب هم گذاشتم و فرستادم. چشمام رو دوختم به گوشی تا جوابش بیاد. بعد از دو دقیقه، پیام اومد.

- تقصیر من ننداز، قلبت کلا از اول مشکل داشت!

بعد چندتا استیکر خنده؛ خندم گرفت. اصلا بلد نیست جواب‌های باحال و مربوط بده. حیف من رمانتیک نیست با همچین دختر احمقی ازدواج کنم؟! بهتره همین الان بلیط بگیرم برگردم مشهد. بعد زدم زیر خنده. اگه کسی الان من رو ببینه، آبرو واسم نمی‌مونه.

- تقصیر من و تو نیست، تقصیر خداست که تو رو فوق‌العاده خلق کرده!

بعد براش فرستادم، منتظر جواب موندم.

- کفر نگو کافر!

رفتم داخل تالار و رو‌به‌روش نشستم. نمی‌تونستم برم پیشش، آخه مادرش بود. السا بهم نگاه کرد و لبخند روی ل*بش بود. مادرش داشت با یه زن دیگه حرف می‌زد. پیام دادم.

- اگه این‌جوریه، می‌خوام یه کار نیک کنم تا خدا من رو ببخشه. میپخوام بیام دختر ترشیده‌ی مامانت رو ببرم تا از شرش راحت بشه!

بعد استیکر قلب گذاشتم و فرستادم. السا بعد از خوندنش، سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه.

- بی‌شعوری دیگه، بعدش هم من زن رهام نمی‌شم!

سریع جواب دادم:

- چرا نمی‌شی؟

- چون هم دیوونه‌ای هم ترشیده!

بعد استیکر خنده گذاشته بود. لبخند زدم و بهش خیره شدم. فاصله اندازه‌ی یه میز بود. مادرش و اون زن پشتشون به من بود و غرق در حرف زدن بودن. السا لبخند زد و بهم خیره شد. هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی بتونم این مغرور رو به دست بیارم ولی انگار بالاخره نرم شد. پیام دادم.

- شاید کلیشه‌ای‌ترین حرف دنیا باشه ولی گفتنش هنوز هم برام شیرینی خاصی داره، عاشقتم السای من!

السا پیام رو خوند و بهم نگاه کرد. بعد دوباره خوند و جوابش رو داشت تایپ می‌کرد.

- درسته تکراری‌ترین جمله‌ی تاریخ، عاشقتمه؛ ولی وقتی از ز*ب*ون یه آدم عاشق باشه با میم مالکیت، مطمئن باش خاص‌ترین جمله‌ی زندگی میشه!

بعد دوتایی به هم خیره شدیم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
از روی میز بلند شدم و رفتم سمت در خروجی. حس خیلی خوبی داشتم. عشق رهام تموم وجودم رو فرا گرفته بود، قلبم بی‌تابش بود. نفس‌هام، کل وجودم مال اون بود، تنها آرزوم الان فقط و فقط زندگی کردن کنار اونه؛ تا آخر عمر، تا وقتی که زنده هستم، تا وقتی که نفس می‌کشم.
از تالار خارج شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یه نفر از پشت بغلم کرد، از گرمای نفسش فهمیدم رهامه.
- عاشقتم زندگیم!
دست‌هام رو روی دست‌هاش گذاشتم.
- من هم عاشقتم!
- نه به اندازه‌ی من.
- خب، باید هم بیشتر دوست داشته باشی.
سفت بغلم کرد و فشارم داد.
- چشم خانومی.
یهو با شنیدن صدای بوق ماشین، به خودمون اومدیم و از هم جدا شدیم. درست جلو‌ی خروجی پارکينگ هم رو ب*غ*ل کرده بودیم. ای خاک تو سرت پسر! یه پیرمرد سرش رو از ماشین گرون قیمتش بیرون کرد.
- آخه این همه‌جا، صاف باید این.جا ابراز عشق بکنید؟!

*رهام*
از خجالت سرش رو پایین انداخته بود، لبخندم جمع نمی‌شد. پیرمرد لبخند زد.
- امیدوارم خوش‌بخت بشید ولی متأسفانه خوش‌بختی کنار خانوم‌ها غیر ممکنه!
خندیدم و به السا نگاه کردم.
- یعنی تا دیر نشده، جونم رو بردارم و فرار کنم!
السا با اخم ساختگی بهم خیره شد.
- نمی‌دونم ولی یکم بیشتر فکر کن.
بعد بوق زد و رفت. من هم براش دست تکون دادم و خندیدم. السا با اخم بهم نگاه کرد.
- که این‌طور.
نگاهی به خورشید کردم.
- چقدر گرمه! بریم داخل.
السا با اخم بهم نگاه کرد. خندیدم.
- حتی با اخم جذاب‌تر میشی.
السا با کیفش زد به شونه‌ام.
- گمشو!
بعد رفت و من هم دنبالش راه افتادمو هوف! حالا می‌فهمم اون پیرمرد چی می‌گفت. ازدواج و زندگی با دخترها، عین نوشیدن زهره؛ در حالی که می‌دونی جام پر از زهره!

***
« یک سال بعد »

روی مبل ولو بودم و با بالا تنه‌ی ل*خت و شلوارک، داشتم فوتبال نگاه می‌کردم. تخمه می‌شکستم که صدای السا از آشپزخونه اومد.
- رهام! نریزی رو فرش!
داد زدم:
- باشه، مگه بچه‌ام؟!
کاش به حرف اون پیرمرد گوش می‌کردم! خدا هم توی درک این موجودات، ناتوانه؛ من که جای خود دارم! السا یهو اومد روبه‌روم ایستاد. نگاهی بهم کرد و لبخند زد.
- چه عجب یه بار به حرفم گوش دادی!
من هم سرم رو کج کردم تا بتونم تلویزیون ببینم.
- حالا که کثیف نکردم؛ بیا این طرف فوتبال ببینم.
السا از لج هی جلوم رو می‌گرفت و می‌خندید.
- السا!
السا لبخند زد؟
- فقط باید من رو نگاه کنی.
بهش خیره شدم. بالا نافی و شلوارک قرمز ست؛ واقعا جذاب شده بود!
- من که همیشه نگاهم روی توعه!
بعد آغوشم رو باز کردم. کنترل تلویزیون رو کنارم‌گذاشتم. السا اومد و روم خم شد. یهو خندید و کنترل رو برداشت. ازم فاصله گرفت:.
- هی کلک!
زد شبکه‌ی خبر؛ من هم بلند شدم. اون هم کنترل رو پشتش گرفت.
- جلو نیا رهام! الان نوبت منه.
من هم لبخند زدم و رفتم جلوتر، اون هم می‌رفت عقب.
- نیا جلو!
من هم با لبخند شیطونی به سمتش می‌رفتم که پاش گیر کرد و افتاد رو‌ی مبل. روش دراز کشیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم، اون هم سعی کرد کنترل رو قایم کنه.
- اگه کنترل رو ندی، برات گرون تموم میشه، بده!
السا بهم نگاه کرد و لبخند زد.
- نوچ!
من هم سفت بغلش کردم و بوسیدمش.
- گفتم بده!
- ولم کن رهام، نمی‌دم!
خندیدم و بهش خیره شدم.
- چی رو؟
السا خنده‌اش گرفت و گوشم رو کشید.
- ع*و*ضی نباش منحرف! منظورم‌کنترل بود.
چشمک زدم. اون هم لبخند زد.
- عاشقتم.
- من هم عاشقتم منحرفم!
که یهو صدای تلویزیون، توجهمون رو جلب کرد.
- قاتل نيلوفر کاغذی بعد از یک سال، بالاخره امروز حکمش اجرا و به دار آویخته شد. این جوان ۲۴ ساله که مرتکب چهار قتل شده بود و همه قربانی‌های او دختران جوان بودن، امروز به سزای کارش رسید.
به السا نگاه کردم، السا تلویزیون رو خاموش کرد.

*السا*
دیگه نمی‌خواستم به اون پرونده فکر کنم، یکی از بزرگترین و بی‌رحم‌ترین جنایتکارهایی بود که تا به حال دیدم یا درموردش شنیدم، حرومزاده... .
رهام لبخند زد.
- مطمئنم الان توی ذهنت بهش گفتی حرومزاده!
خندیدم و لپش رو ب*و*سیدم.
- از کجا فهمیدی؟
- معلومه فحش دیگه‌ای بلد نیستی، می‌خوای بهت یاد بدم؟!
بعد خندید. من هم اخم ساختگی کردم و گوشش رو کشیدم.
- نمی‌خواد. خودت هم دیگه حق نداری فحش بدی، فهمیدی؟!
- چشم خوشگلم.
گوشش رو ول کردم و محکم هم رو ب*غ*ل کردیم.

کد:
*السا*

از روی میز بلند شدم و رفتم سمت در خروجی. حس خیلی خوبی داشتم. عشق رهام تموم وجودم رو فرا گرفته بود، قلبم بی‌تابش بود. نفس‌هام، کل وجودم مال اون بود، تنها آرزوم الان فقط و فقط زندگی کردن کنار اونه؛ تا آخر عمر، تا وقتی که زنده هستم، تا وقتی که نفس می‌کشم.

از تالار خارج شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یه نفر از پشت بغلم کرد، از گرمای نفسش فهمیدم رهامه.

- عاشقتم زندگیم!

دست‌هام رو روی دست‌هاش گذاشتم.

- من هم عاشقتم!

- نه به اندازه‌ی من.

- خب، باید هم بیشتر دوست داشته باشی.

سفت بغلم کرد و فشارم داد.

- چشم خانومی.

یهو با شنیدن صدای بوق ماشین، به خودمون اومدیم و از هم جدا شدیم. درست جلو‌ی خروجی پارکينگ هم رو ب*غ*ل کرده بودیم. ای خاک تو سرت پسر! یه پیرمرد سرش رو از ماشین گرون قیمتش بیرون کرد.

- آخه این همه‌جا، صاف باید این.جا ابراز عشق بکنید؟!



*رهام*

از خجالت سرش رو پایین انداخته بود، لبخندم جمع نمی‌شد. پیرمرد لبخند زد.

- امیدوارم خوش‌بخت بشید ولی متأسفانه خوش‌بختی کنار خانوم‌ها غیر ممکنه!

خندیدم و به السا نگاه کردم.

- یعنی تا دیر نشده، جونم رو بردارم و فرار کنم!

السا با اخم ساختگی بهم خیره شد.

- نمی‌دونم ولی یکم بیشتر فکر کن.

بعد بوق زد و رفت. من هم براش دست تکون دادم و خندیدم. السا با اخم بهم نگاه کرد.

- که این‌طور.

نگاهی به خورشید کردم.

- چقدر گرمه! بریم داخل.

السا با اخم بهم نگاه کرد. خندیدم.

- حتی با اخم جذاب‌تر میشی.

السا با کیفش زد به شونه‌ام.

- گمشو!

بعد رفت و من هم دنبالش راه افتادمو هوف! حالا می‌فهمم اون پیرمرد چی می‌گفت. ازدواج و زندگی با دخترها، عین نوشیدن زهره؛ در حالی که می‌دونی جام پر از زهره!



***

« یک سال بعد »



روی مبل ولو بودم و با بالا تنه‌ی ل*خت و شلوارک، داشتم فوتبال نگاه می‌کردم. تخمه می‌شکستم که صدای السا از آشپزخونه اومد.

- رهام! نریزی رو فرش!

داد زدم:

- باشه، مگه بچه‌ام؟!

کاش به حرف اون پیرمرد گوش می‌کردم! خدا هم توی درک این موجودات، ناتوانه؛ من که جای خود دارم! السا یهو اومد روبه‌روم ایستاد. نگاهی بهم کرد و لبخند زد.

- چه عجب یه بار به حرفم گوش دادی!

من هم سرم رو کج کردم تا بتونم تلویزیون ببینم.

- حالا که کثیف نکردم؛ بیا این طرف فوتبال ببینم.

السا از لج هی جلوم رو می‌گرفت و می‌خندید.

- السا!

السا لبخند زد؟

- فقط باید من رو نگاه کنی.

بهش خیره شدم. بالا نافی و شلوارک قرمز ست؛ واقعا جذاب شده بود!

- من که همیشه نگاهم روی توعه!

بعد آغوشم رو باز کردم. کنترل تلویزیون رو کنارم‌گذاشتم. السا اومد و روم خم شد. یهو خندید و کنترل رو برداشت. ازم فاصله گرفت:.

- هی کلک!

زد شبکه‌ی خبر؛ من هم بلند شدم. اون هم کنترل رو پشتش گرفت.

- جلو نیا رهام! الان نوبت منه.

من هم لبخند زدم و رفتم جلوتر، اون هم می‌رفت عقب.

- نیا جلو!

من هم با لبخند شیطونی به سمتش می‌رفتم که پاش گیر کرد و افتاد رو‌ی مبل. روش دراز کشیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم، اون هم سعی کرد کنترل رو قایم کنه.

- اگه کنترل رو ندی، برات گرون تموم میشه، بده!

السا بهم نگاه کرد و لبخند زد.

- نوچ!

من هم سفت بغلش کردم و بوسیدمش.

- گفتم بده!

- ولم کن رهام، نمی‌دم!

خندیدم و بهش خیره شدم.

- چی رو؟

السا خنده‌اش گرفت و گوشم رو کشید.

- ع*و*ضی نباش منحرف! منظورم‌کنترل بود.

چشمک زدم. اون هم لبخند زد.

- عاشقتم.

- من هم عاشقتم منحرفم!

که یهو صدای تلویزیون، توجهمون رو جلب کرد.

- قاتل نيلوفر کاغذی بعد از یک سال، بالاخره امروز حکمش اجرا و به دار آویخته شد. این جوان ۲۴ ساله که مرتکب چهار قتل شده بود و همه قربانی‌های او دختران جوان بودن، امروز به سزای کارش رسید.

به السا نگاه کردم، السا تلویزیون رو خاموش کرد.



*السا*

دیگه نمی‌خواستم به اون پرونده فکر کنم، یکی از بزرگترین و بی‌رحم‌ترین جنایتکارهایی بود که تا به حال دیدم یا درموردش شنیدم، حرومزاده... .

رهام لبخند زد.

- مطمئنم الان توی ذهنت بهش گفتی حرومزاده!

خندیدم و لپش رو ب*و*سیدم.

- از کجا فهمیدی؟

- معلومه فحش دیگه‌ای بلد نیستی، می‌خوای بهت یاد بدم؟!

بعد خندید. من هم اخم ساختگی کردم و گوشش رو کشیدم.

- نمی‌خواد. خودت هم دیگه حق نداری فحش بدی، فهمیدی؟!

- چشم خوشگلم.

گوشش رو ول کردم و محکم هم رو ب*غ*ل کردیم.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
نکته: فیلم نامه اين رمان نوشتم، هر تهیه کننده ای که علاقه به ساختن این اثر داره میتونه باهام تماس داشته باشه.

*کلام اخر*
بعضی‌وقت‌ها کوچک‌ترین رفتار ما توی زندگی بقیه، باعث سود یا زیان می‌شود. مواظب هر حرکت و حرفمان باشیم. کوچک‌ترین حرف ناپسند ما ممکن است باعث نابودی یک شخصیت شود. تمسخر و تحقیر بقیه، ما را بزرگ نمی‌کند، هیچ ل*ذت یا سودی ندارد!
شخصیت بعضی افراد حساس و شکننده است، با کوچک‌ترین تمسخر نابود می‌شود و باعث مشکلات روانی می‌شود و شاید روزی خشمی که در وجود یه نفر کاشتیم، باعث نیستی ما شود.
در قلب‌ها می‌توان خاطره خوب بود تا بد، می‌توان عشق به وجود آورد تا نفرت، می‌شود غم را از بین برد تا باعث خشم و ناراحتی شد، می‌شود سود رساند تا زیان!
کلام اخر، انسان هر چه بکارد، همان را درو می‌کند.

ممنون از همراهی شما.
پایان.

کد:
*کلام اخر*

بعضی‌وقت‌ها کوچک‌ترین رفتار ما توی زندگی بقیه، باعث سود یا زیان می‌شود. مواظب هر حرکت و حرفمان باشیم. کوچک‌ترین حرف ناپسند ما ممکن است باعث نابودی یک شخصیت شود. تمسخر و تحقیر بقیه، ما را بزرگ نمی‌کند،  هیچ ل*ذت یا سودی ندارد!

شخصیت بعضی افراد حساس و شکننده است، با کوچک‌ترین تمسخر نابود می‌شود و باعث مشکلات روانی می‌شود و شاید روزی خشمی که در وجود یه نفر کاشتیم، باعث نیستی ما شود.

در قلب‌ها می‌توان خاطره خوب بود تا بد، می‌توان عشق به وجود آورد تا نفرت، می‌شود غم را از بین برد تا باعث خشم و ناراحتی شد، می‌شود سود رساند تا زیان!

کلام اخر، انسان هر چه بکارد، همان را درو می‌کند.



ممنون از همراهی شما.

پایان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رها سادات عابدینی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
140
امتیازها
33
کیف پول من
11,423
Points
166
مقدمه:
یه شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس .
ولی این شب های داستان، شب های عادی نیست یعنی یه نفر نمی خواد این شب ها عادی باشه کسی که نه انسان نه حیوان!
یه گذشته خشن، دوران کودکی بد و سال ها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه !
عجز، ناتوانی و خشم بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم، آزاد میشه! و قتل.
اونا تو صورت قربانی های خودشون کسایی رو میبینن که زجرشون دادن، برای اون کشتن مثل یه بیماری میمونه و همزمان نیز درمان محسوب میشه، حس میکنه که برای کشتن قربانی هاش یه دلیل خوب داره، داره برای عدالت میکشه .
مثل رستم و آرش، اونا قهرمان های داستان خودشون بودن، اینجا همینطور، هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقش اینکه همه داستان قهرمان میدونیم ولی هیچکس داستان تبهکار نمیدونه!
کد:
مقدمه:

یه شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس .

ولی این شب های داستان، شب های عادی نیست یعنی یه نفر نمی خواد این شب ها عادی باشه کسی که نه انسان نه حیوان!

یه گذشته خشن، دوران کودکی بد و سال ها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه !

عجز، ناتوانی و خشم  بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم، آزاد میشه! و قتل.

اونا تو صورت قربانی های خودشون کسایی رو میبینن که زجرشون دادن، برای اون کشتن مثل یه بیماری میمونه و همزمان نیز درمان محسوب میشه، حس میکنه که برای کشتن قربانی هاش یه دلیل خوب داره، داره برای عدالت میکشه .

مثل رستم و آرش، اونا قهرمان های داستان خودشون بودن، اینجا همینطور،  هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقش اینکه همه  داستان قهرمان میدونیم ولی هیچکس داستان  تبهکار نمیدونه!

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آره خب ما قراره در طی روند داستان یه تحلیل روان شناختی ازسرنوشت یک تبهکار جانی رو ببینیم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا