کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
روبه‌روی کیان نشستم. یه تیم تحقیقاتی رفتن تا درست و غلط حرف‌هاش رو مشخص کنن. بهش خیره شدم.
- خب از بهروز بگو.
- مرحومه.
السا ساکت نشسته بود. من هم با بی‌خیالی گفتم:
- مرحوم‌ داداشت چجوری خودکشی کرده بود؟
- توی تهران خودش رو آتيش زد.
- چرا فیلم رو برای آرمیتا فرستادی؟
کیان متعجب بهم نگاه کرد.
- کدوم فیلم؟
السا بالاخره به حرف اومد.
- فیلمی که بهروز قبل از خودکشي گرفته بود و با آرمیتا حرف می‌زد. یه فیلم ده ثانیه‌ای که بهروز میگه:« خداحافظ عشق روزهای خوبم! »
کیان با تعجب گفت:
- من همچین فیلمی اصلا ندیدم که بخوام برای کسی بفرستم.
بهش خیره شدم.
- کاری نکن اون‌قدر بزنمت که هرکاری که از بچگی کردی، بریزی روی دايره.
السا براش توضیح داد‌:
- یه اکانت اون فیلم رو برای آرمیتا فرستاده و عنوان کرده که داداش بهروزه، یعنی تو.
کیان با لحنی اعتراض‌گونه گفت:
- چرا حرفم رو باور نمی‌کنید؟من رو یه روز الکی بازداشت کردید. به خدا من قاتل نیستم.
با دست گفتم:
- فاز برندار.
السا بهم نگاه کرد. کیان گفت:
- آقا من هیچ... .
پریدم وسط حرفش.
- آقا من بی‌گناهم، آقا من قاتل نیستم، آقا، آقا آقا آقا... بسه! گوشم از این حرف‌ها پره.
کیان اشکش در اومد.
- آقا مادرم مریضه، از دیشب خونه نرفتم. اگه بشنوه من این‌جام چی به سرش میاد؟
بعد شروع کرد به گریه کردن. من هم بی‌توجه گفتم:
- به جای اشک تمساح ریختن، اعتراف کن و خودت رو راحت کن.
السا بلند شد و از اتاق خارج شد. من هم جدی به کیان نگاه کردم.
- یا اعتراف می‌کنی یا بلیط می‌گیرم برات بری پیش داداشت.

*السا*
اعصابم رو داغون می‌کنه. خودش بیشتر تبهکاره، اصلا قوانین رو رعایت نمی‌کنه. حرف هیچ‌کس رو باور نمی‌کنه، پسر‌ه‌ی احمق! نمی‌دونم چرا حس می‌کنم این هم قاتل نیست؛ ولی خب تحقیقات مشخص می‌کنه که اون قاتله یا نه. اگه مدارکش درست باشه و معلوم بشه توی این یه هفته شیراز بوده، اون وقت چی؟ چجوری قاتل پیدا کنیم؟ ای لعنت به این شرایط!
توی همین لحظه، تیمی که فرستادیم برای تحقیق اومدن. احترام گذاشتن و مدارک رو به من دادن.
- خانوم، تمام حرف‌هاش درست بود. شاهدهای زیادی حرف‌هاش تایید کردند.
سرتکون دادم بعد در باز کردم رفتم داخل، رهام عصبانی رو به کیان داد زد:
- دروغه!
- نه، راست میگه رهام. تموم شواهد نشون میده اون راست میگه.
رهام دستش رو به کمرش زد. بهم خیره شد و پوزخند زد.
- کی مثلا این حرف‌ها رو تایید کرده؟ این دو روزه این‌جاست تا شواهد رو درست کنه، آدم‌ها رو بخره.
کلافه گفتم:
- رهام، این همه آدم که دروغ نمی‌گن.
کیان گفت:
- آقا، من روز سیزدهم رفتم بانک، فیلم‌هاش موجوده مگه نه؟
من هم به رهام نگاه کردم.
- اگه فیلم بانک موجود باشه، معلوم میشه بی‌گناهه؛ آخه شب سیزدهم بیتا گمشده بود.
رهام پوزخند زد.
- تهران تا شیراز فقط یک و نیم ساعت با هواپیما فاصله داره.
بهش خیره شدم.
- تموم پروازها رو چک کردیم‌. اسمش توی لیست مسافرین نبود.
- با ماشین چی؟
عصبانی گفتم:
- چرا قبول نمی‌کنی رهام؟
کد:
***

روبه‌روی کیان نشستم. یه تیم تحقیقاتی رفتن تا درست و غلط حرف‌هاش رو مشخص کنن. بهش خیره شدم.

- خب از بهروز بگو.

- مرحومه.

السا ساکت نشسته بود. من هم با بی‌خیالی گفتم:

- مرحوم‌ داداشت چجوری خودکشی کرده بود؟

- توی تهران خودش رو آتيش زد.

- چرا فیلم رو برای آرمیتا فرستادی؟

کیان متعجب بهم نگاه کرد.

- کدوم فیلم؟

السا بالاخره به حرف اومد.

- فیلمی که بهروز قبل از خودکشي گرفته بود و با آرمیتا حرف می‌زد. یه فیلم ده ثانیه‌ای که بهروز میگه:« خداحافظ عشق روزهای خوبم! »

کیان با تعجب گفت:

- من همچین فیلمی اصلا ندیدم که بخوام برای کسی بفرستم.

بهش خیره شدم.

- کاری نکن اون‌قدر بزنمت که هرکاری که از بچگی کردی، بریزی روی دايره.

السا براش توضیح داد‌:

- یه اکانت اون فیلم رو برای آرمیتا فرستاده و عنوان کرده که داداش بهروزه، یعنی تو.

کیان با لحنی اعتراض‌گونه گفت:

- چرا حرفم رو باور نمی‌کنید؟من رو یه روز الکی بازداشت کردید. به خدا من قاتل نیستم.

با دست گفتم:

- فاز برندار.

السا بهم نگاه کرد. کیان گفت:

- آقا من هیچ... .

پریدم وسط حرفش.

- آقا من بی‌گناهم، آقا من قاتل نیستم، آقا، آقا آقا آقا... بسه! گوشم از این حرف‌ها پره.

کیان اشکش در اومد.

- آقا مادرم مریضه، از دیشب خونه نرفتم. اگه بشنوه من این‌جام چی به سرش میاد؟

بعد شروع کرد به گریه کردن. من هم بی‌توجه گفتم:

- به جای اشک تمساح ریختن، اعتراف کن و خودت رو راحت کن.

السا بلند شد و از اتاق خارج شد. من هم جدی به کیان نگاه کردم.

- یا اعتراف می‌کنی یا بلیط می‌گیرم برات بری پیش داداشت.



*السا*

اعصابم رو داغون می‌کنه. خودش بیشتر تبهکاره، اصلا قوانین رو رعایت نمی‌کنه. حرف هیچ‌کس رو باور نمی‌کنه، پسر‌ه‌ی احمق! نمی‌دونم چرا حس می‌کنم این هم قاتل نیست؛ ولی خب تحقیقات مشخص می‌کنه که اون قاتله یا نه. اگه مدارکش درست باشه و معلوم بشه توی این یه هفته شیراز بوده، اون وقت چی؟ چجوری قاتل پیدا کنیم؟ ای لعنت به این شرایط!

توی همین لحظه، تیمی که فرستادیم برای تحقیق اومدن. احترام گذاشتن و مدارک رو به من دادن.

- خانوم، تمام حرف‌هاش درست بود. شاهدهای زیادی حرف‌هاش تایید کردند.

سرتکون دادم  بعد در باز کردم رفتم داخل، رهام عصبانی رو به کیان داد زد:

- دروغه!

- نه، راست میگه رهام. تموم شواهد نشون میده اون راست میگه.

رهام دستش رو به کمرش زد. بهم خیره شد و پوزخند زد.

- کی مثلا این حرف‌ها رو تایید کرده؟ این دو روزه این‌جاست تا شواهد رو درست کنه، آدم‌ها رو بخره.

کلافه گفتم:

- رهام، این همه آدم که دروغ نمی‌گن.

کیان گفت:

- آقا، من روز سیزدهم رفتم بانک، فیلم‌هاش موجوده مگه نه؟

من هم به رهام نگاه کردم.

- اگه فیلم بانک موجود باشه، معلوم میشه بی‌گناهه؛ آخه شب سیزدهم بیتا گمشده بود.

رهام پوزخند زد.

- تهران تا شیراز فقط یک و نیم ساعت با هواپیما فاصله داره.

بهش خیره شدم.

- تموم پروازها رو چک کردیم‌. اسمش توی لیست مسافرین نبود.

- با ماشین چی؟

عصبانی گفتم:

- چرا قبول نمی‌کنی رهام؟

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
رهام پرخاشگرانه گفت:
- تو چرا باور کردی به همین آسونی؟
بهش خیره شدم.
- چون تمام اطلاعات، شواهد و مدارک میگن که این شخص توی یه هفته‌ی گذشته، شیراز بوده پس قطعا نمی‌تونسته هم‌زمان تهران هم باشه و مرتکب قتل بشه، میشه؟
رهام رفت نزدیک کیان و توی چشماش خیره شد.
- ع*و*ضی! فقط بگو چجوری این‌ کار رو کردی؟ چجوری مدارک درست کردی؟
کیان به من نگاه کرد.
- ایشون انگار با من تسویه حساب شخصی دارن.
من هم به سرباز نگاه کردم.
- سرباز، آزادش کن بره.
رهام عصبانی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد. کیان اومد سمتم.
- ممنون خانوم.
بهش خیره شدم.
- برو ولی هر وقت خواستیم باید بیای.
- چشم خانوم.
بعد با سرعت از اتاق خارج شد. رفتم روی صندلی نشستم.
هر لحظه که فکر می‌کنیم به اون حروم‌زاده نزدیک شدیم، هی ازش دورتر می‌شیم؛ خیلی دور.

*رهام*
بیرون اداره سیگار می‌کشیدم که متوجه‌ی خروج کیان شدم. سیگارم رو زیر پا له کردم. نامحسوس تعقیبش می‌کردم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم قبول کنم که کیان اون قاتل نیست. نیلوفر کاغذی و اسم دروغین آرمیتا حتما یه ارتباطی داشتن.
بهروز که مرده بود و فقط کیان می‌تونست با همچین انگیزه‌ای مرتکب قتل بشه. کیان یه تاکسی گرفت و حرکت کرد. من هم یه دربست گرفتم و به ماشینی که کیان سوار شده بود، اشاره کردم.
- اون ماشین رو تعقیب کن.
راننده گفت:
- چشم آقا. ببخشید، شما پليسي؟
با سر تایید کردم.
راننده‌ی میانسال با لبخند گفت:
- غمت نباشه.
چشم به ماشین دوختم که گمش نکنم. راننده پرسید:
- چی کار کرده آقا؟
- هیچی، مواد فروشه.
راننده می‌خورد که چهل ساله باشه، شروع کرد چرت و پرت گفتن و کنفرانس برگزار کردن درمورد اعتیاد. توی ده دقیقه کل مبحث اعتیاد رو جمع و جور کرد و گفت. واقعا استعدادش حروم شده بود پشت فرمون. سرم داشت می‌ترکید که کیان نجاتم داد و از تاکسی پیاده شد.
- نگه دار داداش، چقدر میشه؟
- بی‌خیال، مهمون من.
- دمت گرم! حق زن و بچته؛ بگو سریع که رفت.
- بیست؛ قابل نداره.
من هم پول رو بهش دادم.
- دمت گرم، خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم. دویدم سمت کیان و با فاصله تعقیبش می‌کردم. توی خیابون سرش توی گوشی بود و حرکت می‌کرد. باید یه گافی از این جوجه پیدا کنم که تموم ما رو اسکل خودش کرده! گوشیم زنگ خورد، درآوردم از توی جیبم، السا بود‌.
- الو؟
- کجایی؟
- رفتم دیدن دوست دخترم.
- چی؟
- کارت؟
- سیما بهم زنگ زد و گفت یه جنازه‌ی دیگه پیدا شده با امضای نيلوفر کاغذی.
سرجام میخکوب شدم و رفتن کیان رو نگاه کردم. صدای السا اومد.
- باید زودتر برگردیم تهران؛ الان وقت خوش‌گذرونی نیست. من هتلم، زود بیا.
بعد قطع کرد. آخه این چه دروغی بود گفتی؟ یکم به خودت بیا پسر! فیلت عین گاو کله‌‌اش رو انداخته پایین و داره میره سمت هندوستان! گوشیم رو توی جیبم گذاشتم. انگار قرار نیست راز این نيلوفر کاغذی فاش بشه، هیچ وقت!
کد:
رهام پرخاشگرانه گفت:

- تو چرا باور کردی به همین آسونی؟

بهش خیره شدم.

- چون تمام اطلاعات، شواهد و مدارک میگن که این شخص توی یه هفته‌ی گذشته، شیراز بوده پس قطعا نمی‌تونسته هم‌زمان تهران هم باشه و مرتکب قتل بشه، میشه؟

رهام رفت نزدیک کیان و توی چشماش خیره شد.

- ع*و*ضی! فقط بگو چجوری این‌ کار رو کردی؟ چجوری مدارک درست کردی؟

کیان به من نگاه کرد.

- ایشون انگار با من تسویه حساب شخصی دارن.

من هم به سرباز نگاه کردم.

- سرباز، آزادش کن بره.

رهام عصبانی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد. کیان اومد سمتم.

- ممنون خانوم.

بهش خیره شدم.

- برو ولی هر وقت خواستیم باید بیای.

- چشم خانوم.

بعد با سرعت از اتاق خارج شد. رفتم روی صندلی نشستم.

هر لحظه که فکر می‌کنیم به اون حروم‌زاده نزدیک شدیم، هی ازش دورتر می‌شیم؛ خیلی دور.



*رهام*

بیرون اداره سیگار می‌کشیدم که متوجه‌ی خروج کیان شدم. سیگارم رو زیر پا له کردم. نامحسوس تعقیبش می‌کردم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم قبول کنم که کیان اون قاتل نیست. نیلوفر کاغذی و اسم دروغین آرمیتا حتما یه ارتباطی داشتن.

بهروز که مرده بود و فقط کیان می‌تونست با همچین انگیزه‌ای مرتکب قتل بشه. کیان یه تاکسی گرفت و حرکت کرد. من هم یه دربست گرفتم و به ماشینی که کیان سوار شده بود، اشاره کردم.

- اون ماشین رو تعقیب کن.

راننده گفت:

- چشم آقا. ببخشید، شما پليسي؟

با سر تایید کردم.

راننده‌ی میانسال با لبخند گفت:

- غمت نباشه.

چشم به ماشین دوختم که گمش نکنم. راننده پرسید:

- چی کار کرده آقا؟

- هیچی، مواد فروشه.

راننده می‌خورد که چهل ساله باشه، شروع کرد چرت و پرت گفتن و کنفرانس برگزار کردن درمورد اعتیاد. توی ده دقیقه کل مبحث اعتیاد رو جمع و جور کرد و گفت. واقعا استعدادش حروم شده بود پشت فرمون. سرم داشت می‌ترکید که کیان نجاتم داد و از تاکسی پیاده شد.

- نگه دار داداش، چقدر میشه؟

- بی‌خیال، مهمون من.

- دمت گرم! حق زن و بچته؛ بگو سریع که رفت.

- بیست؛ قابل نداره.

من هم پول رو بهش دادم.

- دمت گرم، خداحافظ.

از ماشین پیاده شدم. دویدم سمت کیان و با فاصله تعقیبش می‌کردم. توی خیابون سرش توی گوشی بود و حرکت می‌کرد. باید یه گافی از این جوجه پیدا کنم که تموم ما رو اسکل خودش کرده! گوشیم زنگ خورد، درآوردم از توی جیبم، السا بود‌.

- الو؟

- کجایی؟

- رفتم دیدن دوست دخترم.

- چی؟

- کارت؟

- سیما بهم زنگ زد و گفت یه جنازه‌ی دیگه پیدا شده با امضای نيلوفر کاغذی.

سرجام میخکوب شدم و رفتن کیان رو نگاه کردم. صدای السا اومد.

- باید زودتر برگردیم تهران؛ الان وقت خوش‌گذرونی نیست. من هتلم، زود بیا.

بعد قطع کرد. آخه این چه دروغی بود گفتی؟ یکم به خودت بیا پسر! فیلت عین گاو کله‌‌اش رو انداخته پایین و داره میره سمت هندوستان! گوشیم رو توی جیبم گذاشتم. انگار قرار نیست راز این نيلوفر کاغذی فاش بشه، هیچ وقت!

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
وارد هتل شدم. اتاق من و السا کنار هم در طبقه‌ی اول هتل چهار طبقه بود. با آسانسور رسیدم طبقه‌ی اول، رفتم سمت اتاق السا، جلو در ایستادم و در زدم. بعد از چند لحظه در باز شد. بهش نگاه کردم.
- من اومدم. پنج دقیقه‌ی دیگه آماده میشم تا بریم. آماده‌ای؟
- خیلی وقته آماده هستم ولی آقا رفته بود دیدن... .
پریدم وسط حرفش.
- الان سرکار نیستم و لازم نیست بهت توضیح بدم.
السا عصبانی گفت:
- حرف خودم رو بهم برنگردون. تو وسط وظیفه رفتی پی دختره؛ با این که اخلاقت بده ولی حس می‌کردم وظیفه شناسی اما این‌جور نبود.
با بی‌خیالی رفتم سمت اتاقم و گفتم:
- بیا پایین، سرمون درد گرفت.
آش نخورده و دهن سوخته! نمی‌دونم چه مرگت بود که این دروغ رو گفتی تا این واست شاخ بشه! السا دنبالم اومد.
- بی‌خیال این چیزها؛ نمی‌خوای در مورد قتل چیزی بدونی؟
در رو باز کردم و رفتم داخل.
- اسم مقتول فرق داره وگرنه روش قتل همونه دیگه.
السا روی تخت نشست. من هم تندتند وسایل رو جمع کردم. السا بهم‌ نگاه کرد.
- سارا طیبی بیست ساله، دختر یه کارمند بانک به اسم علی طیبی، مادرش خیلی وقت پیش فوت کرده. سارا برای رفتن به خونه‌ی خاله‌اش که دوتا کوچه پایین‌تر از خونشونه، ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده. ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه گوشیش خاموش شده. امروز جنازه‌اش یه جایی بیرون از شهر پیدا شده. باز هم هیچ دوربینی نه توی محل ربوده شدن و نه توی محل جنازه نیست ولی جالبیش اینه که جنازه‌ها تقریبا در یک منطقه هستن؛ یه منطقه‌ی بزرگ که بیابون و خونه باغ و ... داره و تقريبا خلوته. دوربین کمی توی منطقه هست.
بهش خیره شدم‌.
- فاصله‌ی زیادی بین محل قتل‌ها هست؛ تقریبا سی تا چهل کیلومتر.
- ولی منطقه یکیه، کنار شهر میفته.
- آره همشون بیرون از شهر بودن؛ پس قاتل توی همون مناطقه.
السا سر تکون داد.
- فکر کنم آره چون ریسک بالایی داره یه جنازه رو توی شهر بچرخونی.
روی تخت نشستم و وسایلم رو توی کیف می‌ذاشتم.
- ولی کمکی بهمون نمی‌کنه. ما نمی‌تونیم که کل منطقه رو زیر و رو کنیم.
السا چیزی نگفت و توی فکر فرو رفت. کوله‌ام رو انداختم روی دوشم و بلند شدم.
- بریم. پرواز اوکیه؟
السا سرش رو بلند کرد و بهم‌ خیره شد.
- یه ساعت دیگه پرواز داریم.
- پس زودتر بریم.

***
توی هواپیما کنار هم نشسته بودیم. به صندلی لم دادم و چشمام رو بستم. صدای السا اومد.
- پیش دوست دخترت بودی؟
بدون این که چشمام رو باز کنم، گفتم:
- آره، گفتم که.
- کجا باهاش آشنا شدی؟
- هی، بماند!
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم.
- چطور؟
السا بهم نگاه کرد.
- همین‌جوری.
- آها خب بپرس، اشکال نداره.
- کجا بودید؟
لبخند زدم.
- توی خیابون تعقیبش می‌کردم.
السا با تعجب گفت:
- چی؟!
- من از دخترها متنفرم! داشتم کیان رو تعقیبش می‌کردم.
- اولاً این‌جوری درمورد دخترها حرف نزن؛ دوماً چرا کیان رو تعقیب کنی؟
- نمی‌تونستم قبول کنم که قاتل نباشه.
- الان مطمئن شدی دیگه؟
چشمام رو بستم. دختره‌ی احمق! می‌خواد به روم بیاره که اون درست گفته و من اشتباه کردم.
- خودت هم دیدی تموم شواهد علیه اون بود.
السا بهم نگاه کرد.
- بی‌خیال! بهتره کیان و مرگ بهروز رو فراموش کنیم چون معلوم شد این موضوع ربطی به کیان و مرگ برادرش نداره.
- اون ع*و*ضی اگه گیرم بیفته باید تاوان خیلی چیزها رو بده.
السا بهم نگاه کرد. من هم تکیه‌ام رو دادم به صندلی و چشمام رو بستم. شک نداشتم که قاتل نيلوفر کاغذی کیان باشه ولی انگار این پرونده قصد حل شدن نداره. از اون چیزی که فکر می‌کردم پیچیده‌تره؛ باز خوردیم به بن‌بست.
کد:
وارد هتل شدم. اتاق من و السا کنار هم در طبقه‌ی اول هتل چهار طبقه بود. با آسانسور رسیدم طبقه‌ی اول، رفتم سمت اتاق السا، جلو در ایستادم و در زدم. بعد از چند لحظه در باز شد. بهش نگاه کردم.

- من اومدم. پنج دقیقه‌ی دیگه آماده میشم تا بریم. آماده‌ای؟

- خیلی وقته آماده هستم ولی آقا رفته بود دیدن... .

پریدم وسط حرفش.

- الان سرکار نیستم و لازم نیست بهت توضیح بدم.

السا عصبانی گفت:

- حرف خودم رو بهم برنگردون. تو وسط وظیفه رفتی پی دختره؛ با این که اخلاقت بده ولی حس می‌کردم وظیفه شناسی اما این‌جور نبود.

با بی‌خیالی رفتم سمت اتاقم و گفتم:

- بیا پایین، سرمون درد گرفت.

آش نخورده و دهن سوخته! نمی‌دونم چه مرگت بود که این دروغ رو گفتی تا این واست شاخ بشه! السا دنبالم اومد.

- بی‌خیال این چیزها؛ نمی‌خوای در مورد قتل چیزی بدونی؟

در رو باز کردم و رفتم داخل.

- اسم مقتول فرق داره وگرنه روش قتل همونه دیگه.

السا روی تخت نشست. من هم تندتند وسایل رو جمع کردم. السا بهم‌ نگاه کرد.

- سارا طیبی بیست ساله، دختر یه کارمند بانک به اسم علی طیبی، مادرش خیلی وقت پیش فوت کرده. سارا برای رفتن به خونه‌ی خاله‌اش که دوتا کوچه پایین‌تر از خونشونه، ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده. ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه گوشیش خاموش شده. امروز جنازه‌اش یه جایی بیرون از شهر پیدا شده. باز هم هیچ دوربینی نه توی محل ربوده شدن و نه توی محل جنازه نیست ولی جالبیش اینه که جنازه‌ها تقریبا در یک منطقه هستن؛ یه منطقه‌ی بزرگ که بیابون و خونه باغ و ... داره و تقريبا خلوته. دوربین کمی توی منطقه هست.

بهش خیره شدم‌.

- فاصله‌ی زیادی بین محل قتل‌ها هست؛ تقریبا سی تا چهل کیلومتر.

- ولی منطقه یکیه، کنار شهر میفته.

- آره همشون بیرون از شهر بودن؛ پس قاتل توی همون مناطقه.

السا سر تکون داد.

- فکر کنم آره چون ریسک بالایی داره یه جنازه رو توی شهر بچرخونی.

روی تخت نشستم و وسایلم رو توی کیف می‌ذاشتم.

- ولی کمکی بهمون نمی‌کنه. ما نمی‌تونیم که کل منطقه رو زیر و رو کنیم.

السا چیزی نگفت و توی فکر فرو رفت. کوله‌ام رو انداختم روی دوشم و بلند شدم.

- بریم. پرواز اوکیه؟

السا سرش رو بلند کرد و بهم‌ خیره شد.

- یه ساعت دیگه پرواز داریم.

- پس زودتر بریم.



***

توی هواپیما کنار هم نشسته بودیم. به صندلی لم دادم و چشمام رو بستم. صدای السا اومد.

- پیش دوست دخترت بودی؟

بدون این که چشمام رو باز کنم، گفتم:

- آره، گفتم که.

- کجا باهاش آشنا شدی؟

- هی، بماند!

چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم.

- چطور؟

السا بهم نگاه کرد.

- همین‌جوری.

- آها خب بپرس، اشکال نداره.

- کجا بودید؟

لبخند زدم.

- توی خیابون تعقیبش می‌کردم.

السا با تعجب گفت:

- چی؟!

- من از دخترها متنفرم! داشتم کیان رو تعقیبش می‌کردم.

- اولاً این‌جوری درمورد دخترها حرف نزن؛ دوماً چرا کیان رو تعقیب کنی؟

- نمی‌تونستم قبول کنم که قاتل نباشه.

- الان مطمئن شدی دیگه؟

چشمام رو بستم. دختره‌ی احمق! می‌خواد به روم بیاره که اون درست گفته و من اشتباه کردم.

- خودت هم دیدی تموم شواهد علیه اون بود.

السا بهم نگاه کرد.

- بی‌خیال! بهتره کیان و مرگ بهروز رو فراموش کنیم چون معلوم شد این موضوع ربطی به کیان و مرگ برادرش نداره.

- اون ع*و*ضی اگه گیرم بیفته باید تاوان خیلی چیزها رو بده.

السا بهم نگاه کرد. من هم تکیه‌ام رو دادم به صندلی و چشمام رو بستم. شک نداشتم که قاتل نيلوفر کاغذی کیان باشه ولی انگار این پرونده قصد حل شدن نداره. از اون چیزی که فکر می‌کردم پیچیده‌تره؛ باز خوردیم به بن‌بست.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
از فرودگاه، مستقیم رفتیم به محل پیدا شدن جنازه که یه منطقه کنار شهرو توی خرابه‌ها بود. ساعت سه بعدازظهر بود. السا با دقت داشت اون‌جا رو بررسي می‌کرد. من هم یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم.
- چیزی پیدا نمی‌کنی.
السا بهم نگاه کرد.
- دست روی دست بذاریم؟
- بی‌خیال! به کارت برس.
یه گوشه نشستم. مغزم توی هنگ بود که گوشی زنگ خورد. قربانی بود. تا جواب دادم، شروع کرد به زر زدن.
- چی کار می کنی اردشیری؟ چه وضعشه؟ چهارتا دختر کشته شدن، چندتا دیگه باید کشته بشن تا شما یه غلطی بکنید؟
- قربان وقتی مدرکی... .
- بهونه نیار، فقط سه روز وقت داری، فقط سه روز.
بعد قطع کرد. سیگارم رو پرت کردم‌ و بلند شدم. داد زدم:
- ع*و*ضی پشت میزش نشسته و گوه می‌خوره!
السا با تعجب بهم خیره شد؟
- چی شده؟
- قربانی ع*و*ضی میگه سه روز وقت دارید.
السا بهم نگاه کرد. من هم عصبانی به احمدی زنگ زدم.
- چیزی پیدا شد توی کالبدشکافی؟
- هنوز جوابش نیومده... .
پریدم وسط حرفش.
- چه غلطی می‌کنن؟! خودت برو زودتر بهشون فشار بیار. من جوابش رو هرچه زودتر می‌خوام.
- باشه آقا.
بعد قطع کردم. دستم رو توی موهام کردم و به اطراف نگاه کردم. یه خرابه بیرون از شهر‌، حتما این‌جا خلوت بوده که شب آورده جنازه رو انداخته، پس نمی‌شه امیدوار بود که کسی اون رو دیده باشه.
- آخه آخر هفته عروسی دخترشه برای همین می‌خواد قضیه‌ها تا سه روز دیگه تموم بشه.
به السا نگاه کردم.
- مر*تیکه ع*و*ضی فکر کرده... .
- اه، رهام!
بهش نگاه کردم.
- چیه؟ تو هم برای من فاز ادب برداشتی.
- واقعا که.
بعد رفت یه گوشه نشست. بعد متوجه ماشین شدم که به سمتمون می‌اومد.
- ماشین اومد، پاشو بریم.
السا بدون هیچ حرفی بلند شد.

*السا*
پسره‌ی احمق یه ذره شعور نداره! همش در حال زر زر کردنه؛ این پرونده‌ تموم بشه، خودم با یه گلوله خلاصش می‌کنم!سوار ماشین شدم. رهام جلو نشست و حرکت کردیم. گره‌ی پرونده‌ی نيلوفر کاغذی قصد باز شدن نداشت. همه‌ی مظنون‌ها بی‌ربط بودن به قضیه. فشار زیادی رومون هست.
سه روز؟ آخه توی سه روز چی کار می‌تونیم بکنیم؟ اون ع*و*ضی یه نابغه‌ست! جوری قتل‌ها رو برنامه‌ریزی ‌کرده که هیچ سرنخی نمونه. داره عقده‌ی چی رو تلافی می‌کنه؟ پشت نيلوفر کاغذی چه داستانی نهفته‌ست؟ کیان انگیزه‌ی کافی رو برای قتل آرمیتا رو به خاطر خودکشی برادرش داشت ولی ثابت شد اون از شیراز خارج نشده. اون حروم‌زاده یه جایی توی همین ن*زد*یک*ی‌هاست، یه جایی توی همین منطقه کنار شهر، جنازه‌ها همه تقریبا توی همین منطقه پیدا میشن.
صدای رهام رشته افکارم رو پاره کرد.
- میشه گفت حدست درسته.
- چی؟
- قاتل توی همین منطقه‌ست، جنازه‌ها همشون این‌جا پیدا شدن. درسته، اون نمی‌تونه توی شهر راه بیفته.
- چه عجب یه بار حرفم رو تأیید کردی!
- بالاخره کنار من یه چیزهایی یاد گرفتی.
بعد لم داد به صندلی و به بیرون خیره شد. پسره‌ی از خودراضی! شیطونه میگه همین الان شلیک کنم توی اون دهنش که نمی‌تونه درست حرف بزنه!

کد:
***

از فرودگاه، مستقیم رفتیم به محل پیدا شدن جنازه که یه منطقه کنار شهرو توی خرابه‌ها بود. ساعت سه بعدازظهر بود. السا با دقت داشت اون‌جا رو بررسي می‌کرد. من هم یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم.

- چیزی پیدا نمی‌کنی.

السا بهم نگاه کرد.

- دست روی دست بذاریم؟

- بی‌خیال! به کارت برس.

یه گوشه نشستم. مغزم توی هنگ بود که گوشی زنگ خورد. قربانی بود. تا جواب دادم، شروع کرد به زر زدن.

- چی کار می کنی اردشیری؟ چه وضعشه؟ چهارتا دختر کشته شدن، چندتا دیگه باید کشته بشن تا شما یه غلطی بکنید؟

- قربان وقتی مدرکی... .

- بهونه نیار، فقط سه روز وقت داری، فقط سه روز.

بعد قطع کرد. سیگارم رو پرت کردم‌ و بلند شدم. داد زدم:

- ع*و*ضی پشت میزش نشسته و گوه می‌خوره!

السا با تعجب بهم خیره شد؟

- چی شده؟

- قربانی ع*و*ضی میگه سه روز وقت دارید.

السا بهم نگاه کرد. من هم عصبانی به احمدی زنگ زدم.

- چیزی پیدا شد توی کالبدشکافی؟

- هنوز جوابش نیومده... .

پریدم وسط حرفش.

- چه غلطی می‌کنن؟! خودت برو زودتر بهشون فشار بیار. من جوابش رو هرچه زودتر می‌خوام.

- باشه آقا.

بعد قطع کردم. دستم رو توی موهام کردم و به اطراف نگاه کردم. یه خرابه بیرون از شهر‌، حتما این‌جا خلوت بوده که شب آورده جنازه رو انداخته، پس نمی‌شه امیدوار بود که کسی اون رو دیده باشه.

- آخه آخر هفته عروسی دخترشه برای همین می‌خواد قضیه‌ها تا سه روز دیگه تموم بشه.

به السا نگاه کردم.

- مر*تیکه ع*و*ضی فکر کرده... .

- اه، رهام!

بهش نگاه کردم.

- چیه؟ تو هم برای من فاز ادب برداشتی.

- واقعا که.

بعد رفت یه گوشه نشست. بعد متوجه ماشین شدم که به سمتمون می‌اومد.

- ماشین اومد، پاشو بریم.

السا بدون هیچ حرفی بلند شد.



*السا*

پسره‌ی احمق یه ذره شعور نداره! همش در حال زر زر کردنه؛ این پرونده‌ تموم بشه، خودم با یه گلوله خلاصش می‌کنم!سوار ماشین شدم. رهام جلو نشست و حرکت کردیم. گره‌ی پرونده‌ی نيلوفر کاغذی قصد باز شدن نداشت. همه‌ی مظنون‌ها بی‌ربط بودن به قضیه. فشار زیادی رومون هست.

سه روز؟ آخه توی سه روز چی کار می‌تونیم بکنیم؟ اون ع*و*ضی یه نابغه‌ست! جوری قتل‌ها رو برنامه‌ریزی ‌کرده که هیچ سرنخی نمونه. داره عقده‌ی چی رو تلافی می‌کنه؟ پشت نيلوفر کاغذی چه داستانی نهفته‌ست؟ کیان انگیزه‌ی کافی رو برای قتل آرمیتا رو به خاطر خودکشی برادرش داشت ولی ثابت شد اون از شیراز خارج نشده. اون حروم‌زاده یه جایی توی همین ن*زد*یک*ی‌هاست، یه جایی توی همین منطقه کنار شهر، جنازه‌ها همه تقریبا توی همین منطقه پیدا میشن.

صدای رهام رشته افکارم رو پاره کرد.

- میشه گفت حدست درسته.

- چی؟

- قاتل توی همین منطقه‌ست، جنازه‌ها همشون این‌جا پیدا شدن. درسته، اون نمی‌تونه توی شهر راه بیفته.

- چه عجب یه بار حرفم رو تأیید کردی!

- بالاخره کنار من یه چیزهایی یاد گرفتی.

بعد لم داد به صندلی و به بیرون خیره شد. پسره‌ی از خودراضی! شیطونه میگه همین الان شلیک کنم توی اون دهنش که نمی‌تونه درست حرف بزنه!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*
با تیم جمع شده بودیم توی اتاقم، شرايط خیلی بدی بود. کلی فشار رومون بود، اولتیماتوم قربانی فقط سه روز بود. روی صندلی نشسته بودم. احمدی دستی به سرش کشید و کلافه گفت:
- چندتا چیز به نظرم مشکوکه و مبهمه توی قضیه مرگ بهروز.
بهش خیره شدم.
- چی؟
- چه کسی فیلم رو برای آرمیتا فرستاده؟ یا اونی که آرمیتا سوار ماشینش شده، چطور اون رو با اسم دیگه می‌شناخته؟
السا وارد بحث شد و گفت:
- اون قضیه رو فراموش کنیم بهتره، فقط باعث گیج شدنمون میشه.
احمدی به السا نگاه کرد.
- ولی جواب این‌ها مهمه.
سر تکون دادم.
- شاید آرمیتا با یه نفر دیگه هم ارتباط داشته، کسی که اون هم آرمیتا رو به اسم نيلوفر می‌شناخته.
السا کلافه گفت:
- ولی ما اون اکانت رو زیر و رو کردیم. تنها پسری که باهاش در ارتباط بود، بهروز بود.
یه جورایی داشت از دخترها حمایت می‌کرد.
- نمی‌دونم شاید پیام‌های اون رو پاک کرده.
- چرا پیام‌های بهروز رو پاک نکرده با این که... .
بهش خیره شدم.
- توی روبیکا پاک کرده بود ولی وقتی واتساپش رو نصب کردم، دوباره پیام‌های قبلی رو هم بالا آورد.
السا بلند شد.
- به نظرم قضیه‌ی بهروز و آرمیتا رو فراموش کنیم.
- ولی منطقیه.
السا به احمدی نگاه کرد.
- منطق رو بی‌خیال! باید دنبال حقیقت باشیم. به نظرم این حدس و گمان‌ها کمکی بهمون نمی‌کنه.
بهش خیره شدم.
- پیشنهاد تو چیه؟
السا نگاهش رو بهم دوخت.
- تو ارتباطات قوی‌ای داری، ازشون کمک بگیر و اون منطقه رو... .
پریدم وسط حرفش.
- کار سختیه، اون‌قدر وقت نداریم.
- شاید چیزی پیدا شد.
- باشه ولی به فکر یه راه حل باشید.
بعد گوشیم رو برداشتم و به سرکش زنگ زدم. السا کنار سیما دوباره نشست. بعد از چند تا بوق جواب داد.
- سلام جوجه پلیسه.
- سلام خوبی؟
- زنگ زدی حالم رو بپرسی؟
- خب برای شروع، اول باید حالت رو بپرسم.
- کارت رو بگو جوجه پلیسه.
- درمورد پرونده‌ی نيلوفر کاغذی، جنازه‌ها توی یه منطقه‌ی خاص پیدا میشن... .
- تو هم می‌خوای بدونی کسی چیز مشکوکی اون اطراف دیده یا نه.
- آره دقیقاً.
- خبرش رو بهت میدم، فعلاً.
- فعلاً.
گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.
- خب بهش سپردم.
السا بهم نگاه کرد.
- حالا ما باید روی محل پیدا شدن جنازه‌ی سارا تحقیقات کنیم؛ شاید... .
سری به نشانه‌ی منفی تموم دادم.
- بی‌خیال! نمی‌شه راه‌هایی رو بریم که قبلا چیزی برامون به ارمغان نیاورده.
- راه دیگه‌ای نداریم، میشه روی محل ربوده شدنش هم تحقیقات کنیم.
- اوکیه، تحقیقات میدانی با تو. آقا و خانوم احمدی، شما هم کمک خانوم جهانی کنید و شما خانوم سهیلی، شما کمک من کنید.
سهیلی با نیش باز، با سر تأیید کرد.
کد:
*رهام*

با تیم جمع شده بودیم توی اتاقم، شرايط خیلی بدی بود. کلی فشار رومون بود، اولتیماتوم قربانی فقط سه روز بود. روی صندلی نشسته بودم. احمدی دستی به سرش کشید و کلافه گفت:

- چندتا چیز به نظرم مشکوکه و مبهمه توی قضیه مرگ بهروز.

بهش خیره شدم.

- چی؟

- چه کسی فیلم رو برای آرمیتا فرستاده؟ یا اونی که آرمیتا سوار ماشینش شده، چطور اون رو با اسم دیگه می‌شناخته؟

السا وارد بحث شد و گفت:

- اون قضیه رو فراموش کنیم بهتره، فقط باعث گیج شدنمون میشه.

احمدی به السا نگاه کرد.

- ولی جواب این‌ها مهمه.

سر تکون دادم.

- شاید آرمیتا با یه نفر دیگه هم ارتباط داشته، کسی که اون هم آرمیتا رو به اسم نيلوفر می‌شناخته.

السا کلافه گفت:

- ولی ما اون اکانت رو زیر و رو کردیم. تنها پسری که باهاش در ارتباط بود، بهروز بود.

یه جورایی داشت از دخترها حمایت می‌کرد.

- نمی‌دونم شاید پیام‌های اون رو پاک کرده.

- چرا پیام‌های بهروز رو پاک نکرده با این که... .

بهش خیره شدم.

- توی روبیکا پاک کرده بود ولی وقتی واتساپش رو نصب کردم، دوباره پیام‌های قبلی رو هم بالا آورد.

السا بلند شد.

- به نظرم قضیه‌ی بهروز و آرمیتا رو فراموش کنیم.

- ولی منطقیه.

السا به احمدی نگاه کرد.

- منطق رو بی‌خیال! باید دنبال حقیقت باشیم. به نظرم این حدس و گمان‌ها کمکی بهمون نمی‌کنه.

بهش خیره شدم.

- پیشنهاد تو چیه؟

السا نگاهش رو بهم دوخت.

- تو ارتباطات قوی‌ای داری، ازشون کمک بگیر و اون منطقه رو... .

پریدم وسط حرفش.

- کار سختیه، اون‌قدر وقت نداریم.

- شاید چیزی پیدا شد.

- باشه ولی به فکر یه راه حل باشید.

بعد گوشیم رو برداشتم و به سرکش زنگ زدم. السا کنار سیما دوباره نشست. بعد از چند تا بوق جواب داد.

- سلام جوجه پلیسه.

- سلام خوبی؟

- زنگ زدی حالم رو بپرسی؟

- خب برای شروع، اول باید حالت رو بپرسم.

- کارت رو بگو جوجه پلیسه.

- درمورد پرونده‌ی نيلوفر کاغذی، جنازه‌ها توی یه منطقه‌ی خاص پیدا میشن... .

- تو هم می‌خوای بدونی کسی چیز مشکوکی اون اطراف دیده یا نه.

- آره دقیقاً.

- خبرش رو بهت میدم، فعلاً.

- فعلاً.

گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.

- خب بهش سپردم.

السا بهم نگاه کرد.

- حالا ما باید روی محل پیدا شدن جنازه‌ی سارا تحقیقات کنیم؛ شاید... .

سری به نشانه‌ی منفی تموم دادم.

- بی‌خیال! نمی‌شه راه‌هایی رو بریم که قبلا چیزی برامون به ارمغان نیاورده.

- راه دیگه‌ای نداریم، میشه روی محل ربوده شدنش هم تحقیقات کنیم.

- اوکیه، تحقیقات میدانی با تو. آقا و خانوم احمدی، شما هم کمک خانوم جهانی کنید و شما خانوم سهیلی، شما کمک من کنید.

سهیلی با نیش باز، با سر تأیید کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
تا پام رسید به اتاقم، در یهو باز شد. سیما خودش رو با ذوق انداخت توی اتاق و در رو بست. برگشتم و بهش خیره شدم.
- چته دیوونه؟
سیما با کلی ذوق گفت:
- من فکر کنم رهام عاشق تو نیست دیگه.
- چرت نگو خواهشاً، اصلا نباشه، تو چرا ذوق کردی؟
سیما با لبخند اومد سمتم و چشمک زد.
- اون عاشق منه.
با تعجب بهش خیره شدم. دختر بدبخت از بی‌شوهری زده به سرش! ای لعنت به این مسئولین که نمی‌ذارن جوون‌ها سر و... .
- باورم نمی‌شه السا.
دستش رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی. بهش نگاه کردم.
- دخترم چرا این فکر رو کردی؟
- اه! مگه کر بودی السا؟ ندیدی شما سه‌تا رو فرستاد پی نخود سیاه، من رو کنار خودش نگه داشت؟ حالا شما شرتون کم میشه من و رهام... .
با دست محکم کوبیدم توی سرش.
- چقدر احمقی دختر! به همین خیال باش که اون عاشق تو باشه.
سیما با حرص گفت:
- چیه؟ حسودیت میشه؟
- گمشو! حسودی کجا بود؟ فقط نمی‌خوام با خریتت کار دست خودت بدی. اصلا به من چه! هر غلطی دوست داری بکن.
- چه عصبانی!
بدون توجه به چرت و پرت‌های سیما، وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت در که سیما با خنده گفت:
- تا شب قرار خواستگاری می‌ذاریم.
من هم بدون توجه از اتاق خارج شدم. احمدی و صبا اومدن سمت من.
- اول بریم محل پیدا شدن گوشیش.

*رهام*
بهشون نزدیک شدم.
- فقط هر کاری می‌کنید، سریع باشید. تا شب بیشتر وقت ندارید.
السا برگشت و نگاهم کرد.
- باشه، راستی سیما باهامون بیاد؟
پوزخند مسخره‌ای زدم.
- مگه می‌خوای بری جشن عروسی که همه باشید خوش بگذره؟ نه، با خانوم سهیلی کار دارم.
السا احترام گذاشت و رفت. تا برگشتم دیدم که این دختره سیما، با یه لبخند پهن بهم نگاه می‌کنه. این چرا داره ذوق مرگ میشه؟ واقعا چه پليسی! معلومه با سفارش اومده سرکار. توی ایران که این چیزها عادیه؛ مدال تو گر*دن خر انداختن!
- خب چی کار کنیم رهام؟
با تعجب بهش خیره شدم. این چرا یهو این‌قدر صمیمی شد؟!
- دنبالم بیا.
بعد جلوتر حرکت کردم. سیما هم با ذوق دنبالم می‌اومد. سیما پرسید:
- چندتا برادر و خواهر داری؟
- تک فرزندم.
- آخی! تنهایی.
اين واقعا یه چیزیش میشه.
- تا به حال دوست دختر داشتی؟
دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم و یه نگاهی به سیما کردم.
- چقدر ذهنتون درگیر پرونده‌ست.
بعد در رو باز کردم و رفتم داخل.
- پرونده که به زودی حل میشه، من به شما باور دارم.
خدایا! این چیزها چیه میگه؟ روی صندلي نشستم و کشو رو باز کردم و سیم‌کارت رو روی میز گذاشتم.
- پرونده با تلاش و تحقیقات حل میشه، نه باور شما.
لبخندش جمع شد و با سر تایید کرد. من هم بهش چپ‌چپ نگاه کردم‌.
- این سیم‌کارت رو بردار و تمام پیام‌هاش، توی تموم پیام‌رسان‌هایی که به ذهنت میاد، بررسی کن.
سیما سیم کارت رو برداشت.
- چشم.
بعد می‌خواست بره که بهش خیره شدم.
- نمی‌دونم تو و اون دوستان کجا آموزش دیدین ولی جوری که به ما آموزش دادن، قبل از رفتن باید احترام بذاری به مافوقت!
سیما با حالت مظلومی احترام گذاشت.
- می‌تونی بری.
سیما که ذوقش کور شده بود، رفت. من هم روی صندلی لم دادم. دیگه مغزم هنگ کرده بود توی این پرونده‌؛ نمی‌تونستم گره کور رو باز کنم. فقط سه روز فرصت داشتم که روز اولش داره بدون هیچ پیشرفتی تموم میشه.
- ای لعنت بهت ع*و*ضی! عاشق سلاخی کردنی؟ اره؛ خودم سلاخیت می‌کنم!

کد:
*السا*

تا پام رسید به اتاقم، در یهو باز شد. سیما خودش رو با ذوق انداخت توی اتاق و در رو بست. برگشتم و بهش خیره شدم.

- چته دیوونه؟

سیما با کلی ذوق گفت:

- من فکر کنم رهام عاشق تو نیست دیگه.

- چرت نگو خواهشاً، اصلا نباشه، تو چرا ذوق کردی؟

سیما با لبخند اومد سمتم و چشمک زد.

- اون عاشق منه.

با تعجب بهش خیره شدم. دختر بدبخت از بی‌شوهری زده به سرش! ای لعنت به این مسئولین که نمی‌ذارن جوون‌ها سر و... .

- باورم نمی‌شه السا.

دستش رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی. بهش نگاه کردم.

- دخترم چرا این فکر رو کردی؟

- اه! مگه کر بودی السا؟ ندیدی شما سه‌تا رو فرستاد پی نخود سیاه، من رو کنار خودش نگه داشت؟ حالا شما شرتون کم میشه من و رهام... .

با دست محکم کوبیدم توی سرش.

- چقدر احمقی دختر! به همین خیال باش که اون عاشق تو باشه.

سیما با حرص گفت:

- چیه؟ حسودیت میشه؟

- گمشو! حسودی کجا بود؟ فقط نمی‌خوام با خریتت کار دست خودت بدی. اصلا به من چه! هر غلطی دوست داری بکن.

- چه عصبانی!

بدون توجه به چرت و پرت‌های سیما، وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت در که سیما با خنده گفت:

- تا شب قرار خواستگاری می‌ذاریم.

من هم بدون توجه از اتاق خارج شدم. احمدی و صبا اومدن سمت من.

- اول بریم محل پیدا شدن گوشیش.



*رهام*

بهشون نزدیک شدم.

- فقط هر کاری می‌کنید، سریع باشید. تا شب بیشتر وقت ندارید.

السا برگشت و نگاهم کرد.

- باشه، راستی سیما باهامون بیاد؟

پوزخند مسخره‌ای زدم.

- مگه می‌خوای بری جشن عروسی که همه باشید خوش بگذره؟ نه، با خانوم سهیلی کار دارم.

السا احترام گذاشت و رفت. تا برگشتم دیدم که این دختره سیما، با یه لبخند پهن بهم نگاه می‌کنه. این چرا داره ذوق مرگ میشه؟ واقعا چه پليسی! معلومه با سفارش اومده سرکار. توی ایران که این چیزها عادیه؛ مدال تو گر*دن خر انداختن!

- خب چی کار کنیم رهام؟

با تعجب بهش خیره شدم. این چرا یهو این‌قدر صمیمی شد؟!

- دنبالم بیا.

بعد جلوتر حرکت کردم. سیما هم با ذوق دنبالم می‌اومد. سیما پرسید:

- چندتا برادر و خواهر داری؟

- تک فرزندم.

- آخی! تنهایی.

اين واقعا یه چیزیش میشه.

- تا به حال دوست دختر داشتی؟

دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم و یه نگاهی به سیما کردم.

- چقدر ذهنتون درگیر پرونده‌ست.

بعد در رو باز کردم و رفتم داخل.

- پرونده که به زودی حل میشه، من به شما باور دارم.

خدایا! این چیزها چیه میگه؟ روی صندلي نشستم و کشو رو باز کردم و سیم‌کارت رو روی میز گذاشتم.

- پرونده با تلاش و تحقیقات حل میشه، نه باور شما.

لبخندش جمع شد و با سر تایید کرد. من هم بهش چپ‌چپ نگاه کردم‌.

- این سیم‌کارت رو بردار و تمام پیام‌هاش، توی تموم پیام‌رسان‌هایی که به ذهنت میاد، بررسی کن.

سیما سیم کارت رو برداشت.

- چشم.

بعد می‌خواست بره که بهش خیره شدم.

- نمی‌دونم تو و اون دوستان کجا آموزش دیدین ولی جوری که به ما آموزش دادن، قبل از رفتن باید احترام بذاری به مافوقت!

سیما با حالت مظلومی احترام گذاشت.

- می‌تونی بری.

سیما که ذوقش کور شده بود، رفت. من هم روی صندلی لم دادم. دیگه مغزم هنگ کرده بود توی این پرونده‌؛ نمی‌تونستم گره کور رو باز کنم. فقط سه روز فرصت داشتم که روز اولش داره بدون هیچ پیشرفتی تموم میشه.

- ای لعنت بهت ع*و*ضی! عاشق سلاخی کردنی؟ اره؛ خودم سلاخیت می‌کنم!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
ساعت ده شب برگشتم اداره‌. احمدی و صبا رفتن خونه. نمی‌تونستم توی این شرایط به استراحت فکر کنم. اون حرومزاده واسه کشتن، لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد. گوشیم زنگ خورد.
- الو؟ سلام بابا.
- سلام، نمیای خونه؟
- دیر وقت میام.
- در جریان پرونده‌ هستم، مواظب خودت باش. اگه خیلی دیر شد، نیا. بمون فردا صبح بیا.
- چشم، خداحافظ.
- خداحافظ.
قطع کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به سمت اتاق رهام می‌رفتم که متوجه روشن بودن اتاق سیما شدم. در رو باز کردم و دیدم روی میز خوابه. رفتم کنارش و آروم تکونش دادم.
- سیما، سیما، چرا این‌جا خوابیدی؟
سیما بلند شد و چشماش رو مالید. خوابالو بهم نگاهی کرد. لبخند زدم.
- چرا نرفتی خونه؟
سیما خوابالو گفت:
- نخواستیم عشق و این چیزها رو! لعنتی پدرم رو در آورد! کلی پیام‌رسان گشتم و کلی پیام خوندم، دیگه چشمام داره در میاد.
خندیدمو فهمیدم چرا اون رو نگه داشت. بدبخت سیما فکر کرد عشقه!
- اه تو که داشتی ذوق مرگ می‌شدی.
سیما سرش رو روی میز گذاشت.
- بخوره توی سرم ذوق مرگی! برو به اون کوه یخی عنتر بگو ولم کنه برم!
- عشق توعه، من برم باهاش حرف بزنم؟
سیما بهم نگاه کرد.
- غلط کردم، خوبه؟ راضی شدی؟
- باشه، می‌تونی بری. من باهاش حرف می‌زنم. راستی، چیزی پیدا کردی؟
سیما یه کش و قوس به خودش داد‌.
- فقط چرت و پرت.
- آهان، پاشو برو تا تلف نشدی.
بعد از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق رهام. در زدم.
- بیا.
رفتم داخل و احترام گذاشتم. رهام نگاهی کرد.
- بشین.
من هم نشستم. خسته به نظر می‌رسید. بهم نگاه کرد.
- چی شد؟
- هیچی، همه‌جا رو گشتیم. همون مکان‌های تکراری بدون دوربین و خلوت .
- آها، باشه می‌تونی بری خونه.
- آخه... .
رهام پرید وسط حرفم.
- موندن این‌جا فایده‌ای نداره، برو استراحت کن.
- آخه نمی‌شه توی این شرایط.
رهام لبخندی زد.
- هنوز هم این اخلاق گندت رو داری. بی‌خیال لجبازی! برو.
با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش کردمو
- اخلاق گند؟
- آره دیگه همین که... اصلا بی‌خیال! برو دیگه.
بلند شدم و احترام گذاشتم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
بعد از اتاق خارج شد. منظورش از اخلاق گند چی بود؟ صدای سیما اومد.
- تو هم می‌خوای بری خونه؟
برگشتم بهش نگاه کردم.
- آره بیا بریم.
سیما سر تکون داد. معلوم بود بدجوری خسته‌ست. توان حرف زدن نداشت. با هم سوار ماشین شدیم و از اداره بیرون اومدیم.

کد:
*السا*

ساعت ده شب برگشتم اداره‌. احمدی و صبا رفتن خونه. نمی‌تونستم توی این شرایط به استراحت فکر کنم. اون حرومزاده واسه کشتن، لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد. گوشیم زنگ خورد.

- الو؟ سلام بابا.

- سلام، نمیای خونه؟

- دیر وقت میام.

- در جریان پرونده‌ هستم، مواظب خودت باش. اگه خیلی دیر شد، نیا. بمون فردا صبح بیا.

- چشم، خداحافظ.

- خداحافظ.

قطع کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به سمت اتاق رهام می‌رفتم که متوجه روشن بودن اتاق سیما شدم. در رو باز کردم و دیدم روی میز خوابه. رفتم کنارش و آروم تکونش دادم.

- سیما، سیما، چرا این‌جا خوابیدی؟

سیما بلند شد و چشماش رو مالید. خوابالو بهم نگاهی کرد. لبخند زدم.

- چرا نرفتی خونه؟

سیما خوابالو گفت:

- نخواستیم عشق و این چیزها رو! لعنتی پدرم رو در آورد! کلی پیام‌رسان گشتم و کلی پیام خوندم، دیگه چشمام داره در میاد.

خندیدمو فهمیدم چرا اون رو نگه داشت. بدبخت سیما فکر کرد عشقه!

- اه تو که داشتی ذوق مرگ می‌شدی.

سیما سرش رو روی میز گذاشت.

- بخوره توی سرم ذوق مرگی! برو به اون کوه یخی عنتر بگو ولم کنه برم!

- عشق توعه، من برم باهاش حرف بزنم؟

سیما بهم نگاه کرد.

- غلط کردم، خوبه؟ راضی شدی؟

- باشه، می‌تونی بری. من باهاش حرف می‌زنم. راستی، چیزی پیدا کردی؟

سیما یه کش و قوس به خودش داد‌.

- فقط چرت و پرت.

- آهان، پاشو برو تا تلف نشدی.

بعد از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق رهام. در زدم.

- بیا.

رفتم داخل و احترام گذاشتم. رهام نگاهی کرد.

- بشین.

من هم نشستم. خسته به نظر می‌رسید. بهم نگاه کرد.

- چی شد؟

- هیچی، همه‌جا رو گشتیم. همون مکان‌های تکراری بدون دوربین و خلوت .

- آها، باشه می‌تونی بری خونه.

- آخه... .

رهام پرید وسط حرفم.

- موندن این‌جا فایده‌ای نداره، برو استراحت کن.

- آخه نمی‌شه توی این شرایط.

رهام لبخندی زد.

- هنوز هم این اخلاق گندت رو داری. بی‌خیال لجبازی! برو.

با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش کردمو

- اخلاق گند؟

- آره دیگه همین که... اصلا بی‌خیال! برو دیگه.

بلند شدم و احترام گذاشتم.

- خداحافظ.

- خداحافظ.

بعد از اتاق خارج شد. منظورش از اخلاق گند چی بود؟ صدای سیما اومد.

- تو هم می‌خوای بری خونه؟

برگشتم بهش نگاه کردم.

- آره بیا بریم.

سیما سر تکون داد. معلوم بود بدجوری خسته‌ست. توان حرف زدن نداشت. با هم سوار ماشین شدیم و از اداره بیرون اومدیم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*
ای لعنت بهت پسر! این چی بود گفتی؟ انگار داری باز وا میدی. آقای رهام‌خان، افسارت خودت رو بکش تا روزگار نکشیده!
رفتن به هتل یا خوابیدن توی اداره برام‌ فرقی نداشت. حسش نبود برم هتل، از یه طرف هم خواب به چشم نمیومد.
مظنون‌هایی که رفتیم سراغشون، هیچ‌کدوم ربطی به این قتل‌ها نداشتن، اون حرومزاده کیه؟ بدجوری خوی وحشی‌گری داره و برای دریدن دخترهای بی‌چاره، لحظه‌ای درنگ نمی‌کنه.
یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و کفش‌هام رو در آوردم. بعد جورابم رو در آوردم و گذاشتم کنار کفش‌هام. آخيش! پاهام داغون شد. بعد پا بر*ه*نه قدم می‌زدم توی اتاقم و سیگار می‌کشیدم.
دو روز فرصت باقی مونده، چهل و هشت ساعت. عقربه‌ها انگار بدجوری عجله دارن، با سرعت بالایی حرکت می‌کنن.
در همین لحظه یه شیشه رفت توی پام.
- ایی لعنت بهت!
پام‌ رو آوردم بالا؛ خونی شده بود. یه تیکه شیشه رفته بود توی پام. اون تیکه رو در آوردم و روی میز قرار دادم. یه پام بالا بود که در زده شد
- بیا.
السا در رو باز کرد و تا خواست احترام بذاره، متوجه من شد که از پام خون میومد.
- چی شده؟
بعد اومد نزدیکم و به پام با نگرانی نگاه می‌کرد. بهش خیره شدم.
- هیچی؛ سرباز خرده شیشه‌ها رو جمع نکرده بود، رفت توی پام.
السا بهم نگاه کرد.
- پا بر*ه*نه بودی؟
- آره.
السا داد زد:
- سرباز.
بعد برام صندلی آورد. سرباز اومد و احترام گذاشت. من هم نشستم. السا رو به سرباز گفت:
- برو جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیار.
بهش خیره شدم.
- ممنون، بی‌خیال! چیز مهمی نیست.
بعد یه صندلی دیگه آورد.
- پات رو این‌جا بذار.
- آخه... .
- نه این که قبلا این‌جوری پات رو روی میز و صندلی ولو نکردی!
لبخند زدم. پای راستم رو آروم گذاشتم و بهش خیره شدم که داشت به زخم نگاه می‌کرد. یه تیکه از موهاش معلوم بود.
ضربان قلبم یکی در میون می‌زد. لعنتی! نفس عمیقی کشیدم و نگاه السا به سمت من کشیده شد و نگاهمون قفل شد. فکر می‌کردم می‌تونم فراموشش کنم ولی... .
سرباز اومد و قفل نگاهمون رو باز کرد.
- خانوم.
- بیارش.
سرباز جعبه رو گذاشت و رفت . السا هم شروع کرد به پانسمان کردن پای من. من هم بهش خیره شدم. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم نگاهم رو کنترل کنم. ناخودآگاه به سمتش کشیده میشد. السا در حالی که سرش پایین بود، گفت:
- زخمت عمیقه.
- ممنون.
السا بهم‌ نگاه کرد.
- چون زخمت عمیقه؟
لبخند زدم.
- چون تو هستی، یعنی این که به خاطر کمکت.
السا لبخند زد و با پنبه اطراف زخم رو تمیز می‌کرد.
- عمه خوبه؟
- آره خداروشکر خوبه؛ ولی میگه خوب نیستم.
السا لبخند زد.
- چرا؟
- هیچی، میگه وقتی خوب میشم که تو سر و سامون بگیری و ازدواج کنی.
- خب چرا زن نمی‌گیری؟
بهش نگاه کردم.
- مگه مغز خر خوردم با این وضعیت اقتصادی؟!
السا بهم نگاه کرد.
- خوبه مأموری.
- مأموری که چهار جا رشوه نگیره و زد و بند نکنه، تهش مثل من جیبش خالیه.
السا لبخند زد.
- می‌دونی، من همیشه سوالم این بود که چطور تو مأمور شدی؟ آخه همیشه اعتراض داری.
- اولا من به مردم خدمت می‌کنم و بس! در مورد اعتراض باید بگم تا اعتراضی نباشه، تغییری هم در کار نیست.
السا بهم نگاه کرد.
- نه انگار هنوز هم این افکار آرمان‌گرایانه رو داری.
لبخند زدم:گ
- باگات سینگ میگه:« آدم‌ها می‌میرن ولی اندیشه‌ها هرگز!»
السا لبخند زد.
- آفرین.
بعد بانداژ پام‌ تموم شد. وسایل رو گذاشت توی جعبه و من هم بدون پلک زدن بهش خیره شدم.


#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
کد:
*رهام*

ای لعنت بهت پسر! این چی بود گفتی؟ انگار داری باز وا میدی. آقای رهام‌خان، افسارت خودت رو بکش تا روزگار نکشیده!

رفتن به هتل یا خوابیدن توی اداره برام‌ فرقی نداشت. حسش نبود برم هتل، از یه طرف هم خواب به چشم نمیومد.

مظنون‌هایی که رفتیم سراغشون، هیچ‌کدوم ربطی به این قتل‌ها نداشتن، اون حرومزاده کیه؟ بدجوری خوی وحشی‌گری داره و برای دریدن دخترهای بی‌چاره، لحظه‌ای درنگ نمی‌کنه.

یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و کفش‌هام رو در آوردم. بعد جورابم رو در آوردم و گذاشتم کنار کفش‌هام. آخيش! پاهام داغون شد. بعد پا بر*ه*نه قدم می‌زدم توی اتاقم و سیگار می‌کشیدم.

دو روز فرصت باقی مونده، چهل و هشت ساعت. عقربه‌ها انگار بدجوری عجله دارن، با سرعت بالایی حرکت می‌کنن.

در همین لحظه یه شیشه رفت توی پام.

- ایی لعنت بهت!

 پام‌ رو آوردم بالا؛ خونی شده بود. یه تیکه شیشه رفته بود توی پام. اون تیکه رو در آوردم و روی میز قرار دادم. یه پام بالا بود که در زده شد

- بیا.

السا در رو باز کرد و تا خواست احترام بذاره، متوجه من شد که از پام خون میومد.

- چی شده؟

بعد اومد نزدیکم و به پام با نگرانی نگاه می‌کرد. بهش خیره شدم.

- هیچی؛ سرباز خرده شیشه‌ها رو جمع نکرده بود، رفت توی پام.

السا بهم نگاه کرد.

- پا بر*ه*نه بودی؟

- آره.

السا داد زد:

- سرباز.

بعد برام صندلی آورد. سرباز اومد و احترام گذاشت. من هم نشستم. السا رو به سرباز گفت:

- برو جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیار.

بهش خیره شدم.

- ممنون، بی‌خیال! چیز مهمی نیست.

بعد یه صندلی دیگه آورد.

- پات رو این‌جا بذار.

- آخه... .

- نه این که قبلا این‌جوری پات رو روی میز و صندلی ولو نکردی!

لبخند زدم. پای راستم رو آروم گذاشتم و بهش خیره شدم که داشت به زخم نگاه می‌کرد. یه تیکه از موهاش معلوم بود.

ضربان قلبم یکی در میون می‌زد. لعنتی! نفس عمیقی کشیدم و نگاه السا به سمت من کشیده شد و نگاهمون قفل شد. فکر می‌کردم می‌تونم فراموشش کنم ولی... .

سرباز اومد و قفل نگاهمون رو باز کرد.

- خانوم.

- بیارش.

سرباز جعبه رو گذاشت و رفت . السا هم شروع کرد به پانسمان کردن پای من. من هم بهش خیره شدم. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم نگاهم رو کنترل کنم. ناخودآگاه به سمتش کشیده میشد. السا در حالی که سرش پایین بود، گفت:

- زخمت عمیقه.

- ممنون.

السا بهم‌ نگاه کرد.

 - چون زخمت عمیقه؟

لبخند زدم.

- چون تو هستی، یعنی این که به خاطر کمکت.

السا لبخند زد و با پنبه اطراف زخم رو تمیز می‌کرد.

- عمه خوبه؟

- آره خداروشکر خوبه؛ ولی میگه خوب نیستم.

السا لبخند زد.

- چرا؟

- هیچی، میگه وقتی خوب میشم که تو سر و سامون بگیری و ازدواج کنی.

- خب چرا زن نمی‌گیری؟

بهش نگاه کردم.

- مگه مغز خر خوردم با این وضعیت اقتصادی؟!

السا بهم نگاه کرد.

- خوبه مأموری.

- مأموری که چهار جا رشوه نگیره و زد و بند نکنه، تهش مثل من جیبش خالیه.

السا لبخند زد.

- می‌دونی، من همیشه سوالم این بود که چطور تو مأمور شدی؟ آخه همیشه اعتراض داری.

- اولا من به مردم خدمت می‌کنم و بس! در مورد اعتراض باید بگم تا اعتراضی نباشه، تغییری هم در کار نیست.

السا بهم نگاه کرد.

- نه انگار هنوز هم این افکار آرمان‌گرایانه رو داری.

لبخند زدم:گ

- باگات سینگ میگه:« آدم‌ها می‌میرن ولی اندیشه‌ها هرگز!»

السا لبخند زد.

- آفرین.

بعد بانداژ پام‌ تموم شد. وسایل رو گذاشت توی جعبه و من هم بدون پلک زدن بهش خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
السا جعبه رو بست، سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد.
- یه چیزی از اون روز اول می‌خوام بهت بگم؛ یعنی چهارسال پیش می‌خواستم بگم ولی تو یهو رفتی و گوشی رو خاموش کردی.
بهش خیره شدم.
- چی؟ الان که هستم؛ الان بگو.
- من باعث اون اتفاقات نبودم. من... .
- بی‌خیال! می‌دونم. من هم ازت دلخور نیستم.
- ولی... .
- حتما می‌خوای بگی رفتارهات یه چیز دیگه میگه.
السا لبخند زد و سر تکون داد.
- این‌جوری نیست، فقط یکم جدی‌تر شدم و این هم بعد از افزایش سن طبیعیه.
السا بلند شد. من هم لبخند زدم.
- ممنون.
- خواهش.
- راستی، چرا برگشتی؟
- وای فراموش کردم! دیروز به چندتا مخبر سپردیم در مورد اتفاقات مشکوک اون شب تحقیق کنن، بعد یکیشون زنگ زد گفت اطلاعاتی داره.
- بگو بیاد اداره.
- بریم اون‌جا درک محیطی بیشتری از محل داریم. من میرم دستم رو بشورم؛ تو هم آماده شو.
- اوکی.
بعد السا رفت. من هم یه لبخند زدم. حیف پام رو پانسمان کردی و نمی‌تونم ببوسمت، عین فیلم‌ها! بی‌خیال مجنون! تمرکزت رو بذار روی کار نه عشق‌بازی.

*السا*
دستام رو شستم و به آینه نگاه کردم. لبخند زدم و از دستشویی اومدم بیرون. در حالی که دستم رو خشک می‌کردم به سمت اتاق رفتم که رهام لنگان‌لنگان از اتاقش اومد بیرون.
- بریم؟
رهام جدی گفت:
- نه، بمونیم یه چلوکباب بزنیم بعد بریم.
بعد لبخند زد. من هم چشمام رو درشت کردم و لبخند زدم. دوباره داشت میشد همون رهام قبلی.
به خاطر پاش من رانندگی می‌کردم و رهام به بیرون نگاه می‌کرد. لبخند زدم.
- اگه این پرونده‌ تموم بشه، کل تهران رو شام میدم.
رهام لبخند زد و بهم نگاه کرد.
- تموم میشه.
- لعنتی این‌قدر زرنگه که فکر نکنم روزی اشتباه کنه.
رهام بهم نگاهی کرد.
- توی چندتا قتل اولشون حساسیت و وسواس زیادی به خرج میدن و مدرکی به جا نمی‌ذارن ولی با تعدد قتل، اشتباهاتی هم ازش سر می‌زنه. ما باید از اون اشتباهات به درستی استفاده کنیم، عین بازی فوتبال.
- اه راستی، گفتی فوتبال. شرطی که چند سال قبل روی بازی فینال و قهرمانی رئال گذاشتیم هنوز ندادی.
رهام لبخند زد:
- اون روز توی رستوران من حساب کردم.
با تعجب پرسیدم:
- رستوران؟
- بعد از این که از خونه‌ی اون ممد اومدیم بیرون.
- ممد؟
رهام اخم‌هاش رو توی هم کشید.
- شما چرا ناراحت شدی از این که تحویل پلیس دادمش‌؟
با تعجب گفتم:
- ناراحت؟ چرا ناراحت بشم؟
رهام نگاهش رو به بیرون دوخت. لبخند زدم.
- با اون سیلی که بهش زدی، دلت خنک نشد.
رهام بهم نگاهی کرد.
- مر*تیکه! حس بدی بهش داشتم.
خندیدم.
- بدبخت کپ کرد یهو توی گوشش زدی. می‌دونی، تو از تبهکارها، تبهکارتری!
رهام یه دستش رو گذاشت روی شیشه و یه ژست خفن گرفت.
- برای گرفتن یه تبهکار، خودت هم باید تبهکار بشی!
لبخند زدم.
- اوه، چه خفن!

کد:
السا جعبه رو بست، سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد.

- یه چیزی از اون روز اول می‌خوام بهت بگم؛ یعنی چهارسال پیش می‌خواستم بگم ولی تو یهو رفتی و گوشی رو خاموش کردی.

بهش خیره شدم.

- چی؟ الان که هستم؛ الان بگو.

- من باعث اون اتفاقات نبودم. من... .

- بی‌خیال! می‌دونم. من هم ازت دلخور نیستم.

- ولی... .

- حتما می‌خوای بگی رفتارهات یه چیز دیگه میگه.

السا لبخند زد و سر تکون داد.

- این‌جوری نیست، فقط یکم جدی‌تر شدم و این هم بعد از افزایش سن طبیعیه.

السا بلند شد. من هم لبخند زدم.

- ممنون.

- خواهش.

- راستی، چرا برگشتی؟

- وای فراموش کردم! دیروز به چندتا مخبر سپردیم در مورد اتفاقات مشکوک اون شب تحقیق کنن، بعد یکیشون زنگ زد گفت اطلاعاتی داره.

- بگو بیاد اداره.

- بریم اون‌جا درک محیطی بیشتری از محل داریم. من میرم دستم رو بشورم؛ تو هم آماده شو.

- اوکی.

بعد السا رفت. من هم یه لبخند زدم. حیف پام رو پانسمان کردی و نمی‌تونم ببوسمت، عین فیلم‌ها! بی‌خیال مجنون! تمرکزت رو بذار روی کار نه عشق‌بازی.



*السا*

 دستام رو شستم و به آینه نگاه کردم. لبخند زدم و از دستشویی اومدم بیرون. در حالی که دستم رو خشک می‌کردم به سمت اتاق رفتم که رهام لنگان‌لنگان از اتاقش اومد بیرون.

- بریم؟

رهام جدی گفت:

- نه، بمونیم یه چلوکباب بزنیم بعد بریم.

بعد لبخند زد. من هم چشمام رو درشت کردم و لبخند زدم. دوباره داشت میشد همون رهام قبلی.

به خاطر پاش من رانندگی می‌کردم و رهام به بیرون نگاه می‌کرد. لبخند زدم.

- اگه این پرونده‌ تموم بشه، کل تهران رو شام میدم.

رهام لبخند زد و بهم نگاه کرد.

- تموم میشه.

- لعنتی این‌قدر زرنگه که فکر نکنم روزی اشتباه کنه.

رهام بهم نگاهی کرد.

- توی چندتا قتل اولشون حساسیت و وسواس زیادی به خرج میدن و مدرکی به جا نمی‌ذارن ولی با تعدد قتل، اشتباهاتی هم ازش سر می‌زنه. ما باید از اون اشتباهات به درستی استفاده کنیم، عین بازی فوتبال.

- اه راستی، گفتی فوتبال. شرطی که چند سال قبل روی بازی فینال و قهرمانی رئال گذاشتیم هنوز ندادی.

رهام لبخند زد:

- اون روز توی رستوران من حساب کردم.

با تعجب پرسیدم:

- رستوران؟

- بعد از این که از خونه‌ی اون ممد اومدیم بیرون.

- ممد؟

رهام اخم‌هاش رو توی هم کشید.

- شما چرا ناراحت شدی از این که تحویل پلیس دادمش‌؟

با تعجب گفتم:

- ناراحت؟ چرا ناراحت بشم؟

رهام نگاهش رو به بیرون دوخت. لبخند زدم.

- با اون سیلی که بهش زدی، دلت خنک نشد.

رهام بهم نگاهی کرد.

 - مر*تیکه! حس بدی بهش داشتم.

خندیدم.

- بدبخت کپ کرد یهو توی گوشش زدی. می‌دونی، تو از تبهکارها، تبهکارتری!

رهام یه دستش رو گذاشت روی شیشه و یه ژست خفن گرفت.

- برای گرفتن یه تبهکار، خودت هم باید تبهکار بشی!

لبخند زدم.

- اوه، چه خفن!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
ساعت حدودا دوازده شب بود که رسیدیم به محل قرار. به مخبرمون زنگ زدم.
- الو؟ رسیدیم. کجایی؟ زود بیا.
بعد قطع کردم و گوشی رو گذاشتم کنارم. رهام بهم نگاهی کرد.
- حالا اطلاعاتش چی هست؟
- نمی‌دونم، درمورد یه ماشین که شب قبل از پیدا شدن جنازه این‌جاها رؤیت شده، حالا بیاد برامون بیشتر توضیح میده.
- چه ماشینی؟
- پراید سفید.
رهام دستی به ته ریش‌هاش کشید. بعد نگاهش رو به من دوخت.
- پس اون پسره درست می‌گفت که یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده.
شونه بالا انداختم.
- شاید.
توی همین لحظه یه نفر به شیشه طرف رهام زد. رهام شیشه رو پایین داد.
- سلام، ببخشید دیر کردم. اسم‌ من‌ علیه.
بهش نگاه کردم. یه مرد سی و اندی ساله که پوستی سفید و قد بلند با موهای کم‌پشتی داشت. مدل موهاش ساده بود، ریش هم داشت و لاغر اندام بود.
از ماشین پیاده شدم. رهام هم پیاده شد. علی به مسیر کوچه اشاره کرد.
- ماشین از این مسیر اومده، رفته ته کوچه و پیچیده توی کوچه‌ی بعدی.
رهام به ماشین تکیه داد.
- الان خودت فهمیدی؟ واضح‌تر بگو.
- چشم. نگاه کن، مردی که ماشین رو نصف شبی دیده فقط همین‌قدر تعریف کرد که ماشین این کوچه‌ رو رفته تا انتها و بعد پیچیده توی کوچه بعدی.
پوزخند زدم.
- اون‌وقت به نظر شما این موضوع کجاش عجیب و مشکوکه؟
- شما گفتید یه ماشین که نصف شب در این منطقه دیده شده باشه.
- ولی نه هر ماشینی؛ این همه راه ما رو کشوندی بگی یه ماشین از این کوچه رد شده؟!
رهام یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بش گذاشت.
- الکی این همه راه رو اومدیم.
عصبانی به علی نگاه کردمو
- می‌تونی بری.
- خداحافظ.
بعد علی رفت. رهام سیگار می‌کشید. من هم یه لگد به چرخ ماشین زدم.
- لعنتی!
رهام بهم نگاهی کرد.
- یارو کم داشت.
نفسم رو با حرص رها کردم.
- خیلی خیلی کم داشت، بریم.
- بریم.
رهام سیگارش رو زیر پاش له کرد.
- آخ لعنتی! فراموش کردم پام‌ زخمه.
لبخند زدمو
- حواست کجاست؟
بعد نشستم توی ماشین، رهام‌ هم نشست.
- همین مسیری که گفت برو، می‌خوام‌ از این مسیر بریم به محل پیدا شدن جنازه.
من هم روشن کردم و حرکت کردمو رهام با دقت به بیرون نگاه می‌کرد.
- تو اون سمت رو نگاه کن ببین دوربینی نیست؟
- اوکی.
آروم‌ رانندگی می‌کردم و حواسم به بیرون بود. رسیدیم ته کوچه و پیچیدم داخل کوچه بعدی؛ ولی هیچ خبری از دوربین تا محل پیدا شدن جنازه نبود.

کد:
ساعت حدودا دوازده شب بود که رسیدیم به محل قرار. به مخبرمون زنگ زدم.

- الو؟ رسیدیم. کجایی؟ زود بیا.

بعد قطع کردم و گوشی رو گذاشتم کنارم. رهام بهم نگاهی کرد.

- حالا اطلاعاتش چی هست؟

- نمی‌دونم، درمورد یه ماشین که شب قبل از پیدا شدن جنازه این‌جاها رؤیت شده، حالا بیاد برامون بیشتر توضیح میده.

- چه ماشینی؟

- پراید سفید.

رهام دستی به ته ریش‌هاش کشید. بعد نگاهش رو به من دوخت.

- پس اون پسره درست می‌گفت که یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده.

شونه بالا انداختم.

- شاید.

توی همین لحظه یه نفر به شیشه طرف رهام زد. رهام شیشه رو پایین داد.

- سلام، ببخشید دیر کردم. اسم‌ من‌ علیه.

بهش نگاه کردم. یه مرد سی و اندی ساله که پوستی سفید و قد بلند با موهای کم‌پشتی داشت. مدل موهاش ساده بود،  ریش هم داشت و لاغر اندام بود.

از ماشین پیاده شدم. رهام هم پیاده شد. علی به مسیر کوچه اشاره کرد.

- ماشین از این مسیر اومده، رفته ته کوچه و پیچیده توی کوچه‌ی بعدی.

رهام به ماشین تکیه داد.

- الان خودت فهمیدی؟ واضح‌تر بگو.

- چشم. نگاه کن، مردی که ماشین رو نصف شبی دیده فقط همین‌قدر تعریف کرد که ماشین این کوچه‌ رو رفته تا انتها و بعد پیچیده توی کوچه بعدی.

پوزخند زدم.

- اون‌وقت به نظر شما این موضوع کجاش عجیب و مشکوکه؟

- شما گفتید یه ماشین که نصف شب در این منطقه دیده شده باشه.

- ولی نه هر ماشینی؛ این همه راه ما رو کشوندی بگی یه ماشین از این کوچه رد شده؟!

رهام یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بش گذاشت.

- الکی این همه راه رو اومدیم.

عصبانی به علی نگاه کردمو

- می‌تونی بری.

- خداحافظ.

بعد علی رفت. رهام سیگار می‌کشید. من هم یه لگد به چرخ ماشین زدم.

- لعنتی!

رهام بهم نگاهی کرد.

- یارو کم داشت.

نفسم رو با حرص رها کردم.

- خیلی خیلی کم داشت، بریم.

- بریم.

رهام سیگارش رو زیر پاش له کرد.

- آخ لعنتی! فراموش کردم پام‌ زخمه.

لبخند زدمو

- حواست کجاست؟

بعد نشستم توی ماشین، رهام‌ هم نشست.

- همین مسیری که گفت برو، می‌خوام‌ از این مسیر بریم به محل پیدا شدن جنازه.

من هم روشن کردم و حرکت کردمو رهام با دقت به بیرون نگاه می‌کرد.

- تو اون سمت رو نگاه کن ببین دوربینی نیست؟

- اوکی.

آروم‌ رانندگی می‌کردم و حواسم به بیرون بود. رسیدیم ته کوچه و پیچیدم داخل کوچه بعدی؛ ولی هیچ خبری از دوربین تا محل پیدا شدن جنازه نبود.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا