درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
- نمی‌خواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه می‌خواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شده‌ای روی برگ‌ها خطوط نامفهومی می‌کشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمی‌دانستم با نجات تو خودم به دردی دچار می‌شوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگوله‌های رنگی روسری‌ام مشغول شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم از این خواب‌ها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین... . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیره‌اش شدم. چشمان قهوه‌ایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمی‌شود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بی‌توجه راه خروج را در پیش گرفت.

خوشحال میشم با نظرتون بهم انگیزه بدید Dj):


#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
- نمی‌خواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه می‌خواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شده‌ای روی برگ‌ها خطوط نامفهومی می‌کشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمی‌دانستم با نجات تو خودم به دردی دچار می‌شوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگوله‌های رنگی روسری‌ام مشغول شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم از این خواب‌ها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین...  . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیره‌اش شدم. چشمان قهوه‌ایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمی‌شود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بی‌توجه راه خروج را در پیش گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
از دیدم که خارج شد به خودم آمدم؛ نه دیگر نباید می‌گذاشتم برود... همان باری که رفت برای تمام عمرم کافی بود! مگر من انتظار چنین لحظه‌ای را نمی‌کشیدم؟ پس برای چه بگذارم برود؟! برای چه حالا که او چنین زیبا و صادقانه از احساسش می‌گوید من نگویم؟! بلند شدم و با تمام توانم به سمت خروجی جنگل دویدم، باران شدت گرفته بود و دویدنم را سخت می‌کرد؛ دیدمش...! زیاد دور نشده بود، صدای پاهایم را شنید، ایستاد اما برنگشت. با نفس‌نفس صدایش کردم:
- فراز!
به سمتم برگشت و با پرسش و اخم نگاهم کرد. قطرات باران از سر و رویمان چکه می‌کردند، فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کردم، نفس عمیقی کشیدم که به‌خاطر سردی هوا بخار از دهانم خارج شد. لبخندی بر پهنای صورت زدم و سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم بریزم؛ سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان منتظرش زمزمه کردم:
- چه فرقی می‌کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟!
چه فرقی می‌کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟!
اخمش کم‌کم جایش را به لبخندی پر ذوق و بزرگ داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و از ته دل قهقهه زد، میان قهقهه‌های بی‌امانش مدام تکرار می‌کرد:
- باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... عشق آتشین من... اَوینار من.
پس از مدت‌ها از ته دل خندیدم، دستانش را دو طرف بدنش باز کرد و سرش بالا گرفت؛ لباس‌هایش از شدت خیسی به تنش چسبیده بودند. خیره به آسمان زیبا و پر از ستارگان درخشان شب فریاد زد:
- خدایا شکرت روی تخم چشم‌هایم نگهش می‌دارم. می‌شنوی خدا؟! بد عاشق این بنده‌ات شدم، بد!
آن شب من بودم و فراز و قهقهه‌هایی از سر شوق رسیدن به عشق و باران و قرص ماهی که شاهد این عشق بودند، این عشق آتشین! باران هر لحظه تندتر میشد به خودم آمدم و به سمت درختی که سبد را از شادی دیدن فراز رها کرده بودم رفتم. میان رخت‌هایی که به بهانه شستن آورده بودم به امید اینکه چیزی برای خیس نشدنمان پیدا کنم زیر و رویشان کردم، با دیدن ملافهٔ سفید رنگ گل از گلم شکفت و با خوشحالی ملافه را برداشتم، سرم را بلند کردم‌ و فراز را دیدم که با تعجب نگاهش میان من و رخت‌ها در گردش است با تعجب ل*ب زد:
- این‌ها چه هستند؟!
خنده بی‌صدایی کردم و در حالی که ملافه را تکان می‌دادم گفتم:
- رخت، بهانه‌ای برای خارج شدن از خانه!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
از دیدم که خارج شد به خودم آمدم؛ نه دیگر نباید می‌گذاشتم برود... همان باری که رفت برای تمام عمرم کافی بود! مگر من انتظار چنین لحظه‌ای را نمی‌کشیدم؟ پس برای چه بگذارم برود؟! برای چه حالا که او چنین زیبا و صادقانه از احساسش می‌گوید من نگویم؟! بلند شدم و با تمام توانم به سمت خروجی جنگل دویدم، باران شدت گرفته بود و دویدنم را سخت می‌کرد؛ دیدمش...! زیاد دور نشده بود، صدای پاهایم را شنید، ایستاد اما برنگشت. با نفس‌نفس صدایش کردم:
- فراز!
به سمتم برگشت و با پرسش و اخم نگاهم کرد. قطرات باران از سر و رویمان چکه می‌کردند، فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کردم، نفس عمیقی کشیدم که به‌خاطر سردی هوا بخار از دهانم خارج شد. لبخندی بر پهنای صورت زدم و سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم بریزم؛ سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان منتظرش زمزمه کردم:
- چه فرقی می‌کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟!
چه فرقی می‌کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟!
اخمش کم‌کم جایش را به لبخندی پر ذوق و بزرگ داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و از ته دل قهقهه زد، میان قهقهه‌های بی‌امانش مدام تکرار می‌کرد:
- باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... عشق آتشین من... اَوینار من.
پس از مدت‌ها از ته دل خندیدم، دستانش را دو طرف بدنش باز کرد و سرش بالا گرفت؛ لباس‌هایش از شدت خیسی به تنش چسبیده بودند. خیره به آسمان زیبا و پر از ستارگان درخشان شب فریاد زد:
- خدایا شکرت روی تخم چشم‌هایم نگهش می‌دارم. می‌شنوی خدا؟! بد عاشق این بنده‌ات شدم، بد!
آن شب من بودم و فراز و قهقهه‌هایی از سر شوق رسیدن به عشق و باران و قرص ماهی که شاهد این عشق بودند، این عشق آتشین! باران هر لحظه تندتر میشد به خودم آمدم و به سمت درختی که سبد را از شادی دیدن فراز رها کرده بودم رفتم.  میان رخت‌هایی که به بهانه شستن آورده بودم به امید اینکه چیزی برای خیس نشدنمان پیدا کنم زیر و رویشان کردم، با دیدن ملافهٔ سفید رنگ گل از گلم شکفت و با خوشحالی ملافه را برداشتم، سرم را بلند کردم‌ و فراز را دیدم که با تعجب نگاهش میان من و رخت‌ها در گردش است با تعجب ل*ب زد:
- این‌ها چه هستند؟!
خنده بی‌صدایی کردم و در حالی که ملافه را تکان می‌دادم گفتم:
- رخت، بهانه‌ای برای خارج شدن از خانه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
ابروهایش بالا پرید.
- امروز به بهانه رخت آمدی روزهای دیگر چه؟!
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- داروی مادرم، آوردن آب، خرید از بازار و... .
یک سمت ملافه را با دستم گرفتم و آن سمت ملافه هم فراز گرفت، ملافه را روی سرمان کشیدیم تا باران بیش از این خیسمان نکند و راه خروج را در پیش گرفتیم با تعجب گفت:
- عجب بارانی...!
لبخند محوی زدم و با آن یکی دستم دامن لباسم را بالا گرفتم تا گِلی نشود.
- همان روزی که خبر دادی می‌روی، همان روز به حسی که خیلی وقت بود درونم رشد کرده بود پی بردم، آن روز هم آسمان همین‌گونه می‌بارید.
سرم را بلند کردم و نگاهش که خیلی وقت بود خیره‌ام بود را غافلگیر کردم.
- اما آن باران کجا و این باران کجا؟!
آن باران مرا به گریه انداخت و این باران مرا به خنده!
می‌دانی به نظرم باران بهانه است؛ مهم، بودن توست. با تو در میان آتش هم خوش است و بی تو بهشت برایم چیزی از جهنم کم‌ ندارد!
لبخندش عمق گرفت و چشمانش برق زد.
- چه شود عشقی از ج*ن*س آتش که شاهدش باران باشد.
به خانه رسیدیم، مانند همیشه سر کوچه ایستادیم؛ عمیق نگاهم کرد.
- خدانگهدارت باشد عزیز جانم، فردا هنگام غروب خورشید درخت همیشگی منتظرت هستم.
لبخند از ته دلی زدم.
- خدانگهدارت.
و به سمت خانه دویدم و به در کوبیدم که مادر در را باز کرد... .
***
از زبان هامین:
پس از آنکه از رفتن اَوینار اطمینان پیدا کردم به سمت قصر حرکت کردم، از در رمزی عبور کردم و پس از تعویض لباس روی تخت افتادم؛ با لبخند برای بار هزارم صح*نه‌های امشب را در ذهن مرور می‌کردم که ناگهان در باز شد و مادر وارد شد، از جا برخاستم:
- سلام بر ملکه‌ی ایران زمین.
لبخندی زد و مشکوک نگاهم کرد.
- سلام پسرکم چه شده؟!
دستانم پشت سرم حلقه کردم و در چشمان کنکاش‌گرش خیره شدم.
- مگر قرار بوده چیزی شود مادر؟!
چشمانش را ریز کرد و قدمی نزدیک‌تر آمد.
- این برق چشمانت و شادی کلامت زیادی برایم عجیب است...! بگذریم، آمده‌ام بگویم برای فردا جشنی به مناسبت پیروزی‌ات ترتیب دادم و تمام مردم را دعوت کردم.
سرم را تکان دادم.
- باشد.
نفس عمیقی کشید و راه خروج را در پیش گرفت، مقابل در ناگهان رویش را برگرداند و نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- برق چشمانت مرا می‌ترساند پسرم، مراقب باش سرت را بر باد ندهی.
و به دنبال حرفش فورا بیرون رفت و حتی فرصت فکر کردن را به من نداد، بر تخت نشستم و با اخم بر جای خالی مادر زل زدم این حرفش چه معنی می‌داد؟
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
ابروهایش بالا پرید.
- امروز به بهانه رخت آمدی روزهای دیگر چه؟!
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- داروی مادرم، آوردن آب، خرید از بازار و...  .
یک سمت ملافه را با دستم گرفتم و آن سمت ملافه هم فراز گرفت، ملافه را روی سرمان کشیدیم تا باران بیش از این خیسمان نکند و راه خروج را در پیش گرفتیم با تعجب گفت:
- عجب بارانی...!
لبخند محوی زدم و با آن یکی دستم دامن لباسم را بالا گرفتم تا گِلی نشود.
- همان روزی که خبر دادی می‌روی، همان روز به حسی که خیلی وقت بود درونم رشد کرده بود پی بردم، آن روز هم آسمان همین‌گونه می‌بارید.
سرم را بلند کردم و نگاهش که خیلی وقت بود خیره‌ام بود را غافلگیر کردم.
- اما آن باران کجا و این باران کجا؟!
آن باران مرا به گریه انداخت و این باران مرا به خنده!
می‌دانی به نظرم باران بهانه است؛ مهم، بودن توست. با تو در میان آتش هم خوش است و بی تو بهشت برایم چیزی از جهنم کم‌ ندارد!
لبخندش عمق گرفت و چشمانش برق زد.
- چه شود عشقی از ج*ن*س آتش که شاهدش باران باشد.
به خانه رسیدیم، مانند همیشه سر کوچه ایستادیم؛ عمیق نگاهم کرد.
- خدانگهدارت باشد عزیز جانم، فردا هنگام غروب خورشید درخت همیشگی منتظرت هستم.
لبخند از ته دلی زدم.
- خدانگهدارت.
و به سمت خانه دویدم و به در کوبیدم که مادر در را باز کرد...  .
***
از زبان هامین:
پس از آنکه از رفتن اَوینار اطمینان پیدا کردم به سمت قصر حرکت کردم، از در رمزی عبور کردم و پس از تعویض لباس روی تخت افتادم؛ با لبخند برای بار هزارم صح*نه‌های امشب را در ذهن مرور می‌کردم که ناگهان در باز شد و مادر وارد شد، از جا برخاستم:
- سلام بر ملکه‌ی ایران زمین.
لبخندی زد و مشکوک نگاهم کرد.
- سلام پسرکم چه شده؟!
دستانم پشت سرم حلقه کردم و در چشمان کنکاش‌گرش خیره شدم.
- مگر قرار بوده چیزی شود مادر؟!
چشمانش را ریز کرد و قدمی نزدیک‌تر آمد.
- این برق چشمانت و شادی کلامت زیادی برایم عجیب است...! بگذریم، آمده‌ام بگویم برای فردا جشنی به مناسبت پیروزی‌ات ترتیب دادم و تمام مردم را دعوت کردم.
سرم را تکان دادم.
- باشد.
نفس عمیقی کشید و راه خروج را در پیش گرفت، مقابل در ناگهان رویش را برگرداند و نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- برق چشمانت مرا می‌ترساند پسرم، مراقب باش سرت را بر باد ندهی.
و به دنبال حرفش فورا بیرون رفت و حتی فرصت فکر کردن را به من نداد، بر تخت نشستم و با اخم بر جای خالی مادر زل زدم این حرفش چه معنی می‌داد؟

حالا که تا اینجا اومدی نظر نشه فراموششjr2z
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
***
از زبان اَوینار:
با انرژی بسیاری که از دیشب داشتم سطل چوبی خالی را برداشتم و دوان‌دوان به سمت چاه آب رفتم، دیشب پس از مدت‌ها راحت خوابیده بودم! گیلدا را دیدم که در حال پر کردن آب است. با خوشحالی سمتش رفتم و دستم را روی چشمانش گذاشتم. با اخم دستانم را لمس کرد، فورا اخمش جایش را به لبخند عظیمی داد.
- اَوینار؟!
خندیدم و دستم را برداشتم، دستش را بر کمرش زد و با خوشحالی و چشمان ریز شده براندازم کرد.
- چه شده شنگولی؟!
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دستش را مقابل دهانش گرفت و جیغ خفه‌ای کشید.
- نه! نکند...؟!
سرم را تندتند به نشانه مثبت تکان دادم.
- آمد.
جیغ دیگری کشید و دستم را گرفت و زیر درخت تنومند کنار چاه نشاندم.
- خب تعریف کن، چه شد؟!
با ذوق تمام ماجرای دیشب را تعریف کردم خوشحال گفت:
- ای کاش میشد من هم ببینمش، تعریف‌هایت حسابی کنجکاوم کرده!
خندیدم و دستانش را فشردم.
- خب فردا هنگام غروب توهم همراهم بیا.
لبانش را آویزان کرد.
- نمی‌شود! فردا مهمانی پادشاه است، باید حتما بروم و پادشاه جوانمان را ببینم، تازه توهم باید بیایی! می‌دانی که مادرم تنهایی اجازه نمی‌دهد.
درمانده نگاهش کردم.
- نمی‌شود من با فراز قرار دارم، تازه می‌دانی که از خانواده سلطنتی خوشم نمی‌آید.
سرش را کج‌ کرد و مظلوم نگاهم کرد.
- فقط مدت کمی می‌رویم، قول می‌دهم، فقط می‌خواهم چهره‌اش را ببینم، بعد از آن هم هر دو پیش فراز می‌رویم، خواهش می‌کنم.
کلافه نگاهش کردم و کمی فکر کردم، زیاد هم بد نبود! تازه همین بهانه‌ای میشد برای بیرون رفتن از خانه و رفتن در جنگل پیش فراز، پس سرم را تکان دادم.
- باشد ولی فقط برای مدت کوتاهی.
با ذوق گونه‌ام را ب*و*سید.
- ممنونم، عاشقتم.
خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم، نمی‌دانم این دختر چه علاقه‌ای به دیدن این پادشاه جوان و تازه به تاج و تخت رسیده داشت!
***
تمام راه رسیدن به خانه را گیلدا لی‌لی کنان راه می‌رفت و بشکن میزد، گمانم در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما من بر خلاف او اصلا خوشحال نبودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود و حس بدی به جانم و همین مرا می‌ترساند. حس‌هایم همیشه درست از آب در می‌آمدند، مانند همان روز که فراز خبر رفتنش را داد... همان روز هم چنین دلشوره‌ای گرفته بودم. گیلدا عصر آن روز به خانه ما آمد و باهم آماده رفتن به جشن شدیم. دست در دست هم به سمت قصر حرکت کردیم دست و پاهایم به شدت می‌لرزید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود، همیشه از قصر و انسان‌های درونش وحشت و نفرت داشتم.
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان اَوینار:
با انرژی بسیاری که از دیشب داشتم سطل چوبی خالی را برداشتم و دوان‌دوان به سمت چاه آب رفتم، دیشب پس از مدت‌ها راحت خوابیده بودم! گیلدا را دیدم که در حال پر کردن آب است.  با خوشحالی سمتش رفتم و دستم را روی چشمانش گذاشتم. با اخم دستانم را لمس کرد، فورا اخمش جایش را به لبخند عظیمی داد.
- اَوینار؟!
خندیدم و دستم را برداشتم، دستش را بر کمرش زد و با خوشحالی و چشمان ریز شده براندازم کرد.
- چه شده شنگولی؟!
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دستش را مقابل دهانش گرفت و جیغ خفه‌ای کشید.
- نه! نکند...؟!
سرم را تندتند به نشانه مثبت تکان دادم.
- آمد.
جیغ دیگری کشید و دستم را گرفت و زیر درخت تنومند کنار چاه نشاندم.
- خب تعریف کن، چه شد؟!
با ذوق تمام ماجرای دیشب را تعریف کردم خوشحال گفت:
- ای کاش میشد من هم ببینمش، تعریف‌هایت حسابی کنجکاوم کرده!
خندیدم و دستانش را فشردم.
- خب فردا هنگام غروب توهم همراهم بیا.
لبانش را آویزان کرد.
- نمی‌شود! فردا مهمانی پادشاه است، باید حتما بروم و پادشاه جوانمان را ببینم، تازه توهم باید بیایی! می‌دانی که مادرم تنهایی اجازه نمی‌دهد.
درمانده نگاهش کردم.
- نمی‌شود من با فراز قرار دارم، تازه می‌دانی که از خانواده سلطنتی خوشم نمی‌آید.
سرش را کج‌ کرد و مظلوم نگاهم کرد.
- فقط مدت کمی می‌رویم، قول می‌دهم، فقط می‌خواهم چهره‌اش را ببینم، بعد از آن هم هر دو پیش فراز می‌رویم، خواهش می‌کنم.
کلافه نگاهش کردم و کمی فکر کردم، زیاد هم بد نبود! تازه همین بهانه‌ای میشد برای بیرون رفتن از خانه و رفتن در جنگل پیش فراز، پس سرم را تکان دادم.
- باشد ولی فقط برای مدت کوتاهی.
با ذوق گونه‌ام را ب*و*سید.
- ممنونم، عاشقتم.
خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم، نمی‌دانم این دختر چه علاقه‌ای به دیدن این پادشاه جوان و تازه به تاج و تخت رسیده داشت!
***

تمام راه رسیدن به خانه را گیلدا لی‌لی کنان راه می‌رفت و بشکن میزد، گمانم در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما من بر خلاف او اصلا خوشحال نبودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود و حس بدی به جانم و همین مرا می‌ترساند. حس‌هایم همیشه درست از آب در می‌آمدند، مانند همان روز که فراز خبر رفتنش را داد... همان روز هم چنین دلشوره‌ای گرفته بودم. گیلدا عصر آن روز به خانه ما آمد و باهم آماده رفتن به جشن شدیم. دست در دست هم به سمت قصر حرکت کردیم دست و پاهایم به شدت می‌لرزید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود، همیشه از قصر و انسان‌های درونش وحشت و نفرت داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
گیلدا تمام راه را یک بند از زیبایی قصر، خانواده سلطنتی، پادشاه جدید و هیجانش برای دیدن پادشاه و... حرف زد! از پر حرفی‌اش سر درد گرفته بودم. با هیجان دستانش را برهم کوبید.
- یعنی پادشاه چه شکلیست؟!
کلافه از حرف‌های تکراری‌اش چشمانم را در حلقه گرداندم، گمانم هزارمین بار بود که این حرف را تکرار می‌کرد! غریدم:
- کمی زبان بر د*ه*ان بگیر! چیزی تا قصر نمانده، چند دقیقه دیگر می‌بینی‌اش.
چپ نگاهم کرد و رویش را برگرداند، خوشبختانه یا بدبختانه باقی مسیر در سکوت گذشت. مقابل قصر با شکوه و زیبا ایستاده بودیم، با حیرت به قصر خیره بودم هر چقدر از زیبایی‌اش می‌گفتم کم بود!
- خدای من! چه زیباست.
در تایید حرفش سر تکان دادم و وارد حیاط قصر که رسما برای خودش یک باغ پهناور بود شدیم. دهانم از دیدن جمعیت باز ماند! تمام حیاط پر از جمعیت بود و جای تکان خوردن نبود، به زور خودمان را در میان جمعیت و مقابل جایی که برای پادشاه آماده شده بود جا دادیم. گیلدا با ذوق به جاهیگاه زل زده بود، اطرافم را نگاه کردم تا چشم کار می‌کرد آدم بود و آدم جای سوزن انداختن نبود! گیلدا دستم را چنگ زد، نگاهش کردم ل*ب زد:
- دستشویی دارم.
چشمانم گرد شد.
- آخه الان باید یادت بیاید دختر؟!
چهره‌اش را درهم کرد.
- چکار کنم؟ یک دفعه‌ای دلم درد گرفت خواهش می‌کنم یکاری کن.
دستم را بر پیشانی‌ام زدم.
- چکار کنم؟!
- گمانم در قصر دستشویی باشد، بیا به داخل برویم تا شروع جشن خارج‌ می‌شویم.
دستانم را با حیرت مقابل دهانم گرفتم.
- مگر عقلت را از دست دادی؟ اگر یکی ببیند چه؟!
با حرص نگاهم کرد.
- حالم خوب نیست، اگر کسی دید واقعیت را می‌گوییم آنقدرم بدجنس نیستند که برای یک دستشویی هم گیر بدهند.
کلافه نگاهش کردم، رنگش پریده بود و گمانم واقعا حالش خوب نبود. گویی راه دیگر جز وارد شدن به آن قصر زیبا اما ترسناک و مرموز نبود با تردید دستش را گرفتم و با سختی از میان جمعیت خارج شدیم و به سمت یکی از مردهایی که لباس قرمز یک دست به تن داشت رفتیم. از لباسش که مانند چند مرد دیگر که همان دور و اطراف بودند میشد فهمید در قصر کاره‌ای است.
- ببخشید در ورودی قصر کجاست؟!
نگاهی به سر تا پایمان کرد، بی‌حرف به سمت جایی اشاره کرد، تشکر کردم و دست گیلدا را گرفتم و به همان سمت کشیدم. به سمت در بزرگ و قهوه‌ای رنگ رفتم و دست لرزانم را روی دستگیره طلایی براقش گذاشتم. سردی‌اش باعث افزایش اضطرابم شد، نفسم را لرزان بیرون فرستادم و آرام دستگیره را هل داده و باز کردم. زیبایی درونش صدبرابر بیرونش بود. دهانم از آن همه زیبایی باز مانده بود.
- حالا دستشویی کجاست؟!
با صدای گیلدا به خودم آمدم و نگاهش کردم. دستش را بر دلش گرفته بود و با چهره‌ای درهم اطراف را نگاه می‌کرد. گیج اطراف را نگاه کردم کسی نبود که ازش بپرسیم.
- جلوتر برویم شاید پیدا کردیم یا کسی را دیدیم.
از راهروی پهن مقابلمان گذشتیم به پرده‌ای قرمز برخوردیم. پرده را با تردید کنار زدم که محیطی کاملا متفاوت با ورودی دیدم یک قسمت فقط تعداد زیادی تخت بود و قسمت دیگر تعداد زیادی دختر که این طرف و آن طرف می‌رفتند گویی در حال آماده شدن برای جشن بودند. زمزمه آرام گیلدا توجهم را جلب کرد:
- یعنی تمام این دخترها زن های شاه هستند؟!
چشمانم گرد شد و دوباره نگاهم را به سمت تخت ها دادم تعداد زیادی بودند شاید بیش از صد تا...! مبهوت اما آرام مانند خودش زمزمه کردم:
- مگر می‌شود؟! اگر جای یکی از آن زن‌ها بودم دق می‌کردم که شوهرم صد زن دیگر داشته باشد... .
آمدم از یکی از دخترها بپرسم که کجا باید برویم اما با دستی که روی دوشم نشست به عقب برگشتم و به صاحب دست نگاه کردم. دختری تقریبا هم سن و سال خودم را دیدم، شکم برآمده‌اش نشان از بارداری‌اش می‌داد. موهای طلایی‌اش از زیر روسری سفید رنگش کمی بیرون زده بود و ترکیب زیبایی با لباس زردش ایجاد کرده بود. چشمان آبی زیبا اما پر غرورش در اولین نگاه توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، از لباس و ظاهرش پیدا بود آدم مهمی در این قصر است. با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
گیلدا تمام راه را یک بند از زیبایی قصر، خانواده سلطنتی، پادشاه جدید و هیجانش برای دیدن پادشاه و... حرف زد! از پر حرفی‌اش سر درد گرفته بودم. با هیجان دستانش را برهم کوبید.
- یعنی پادشاه چه شکلیست؟!
کلافه از حرف‌های تکراری‌اش چشمانم را در حلقه گرداندم، گمانم هزارمین بار بود که این حرف را تکرار می‌کرد! غریدم:
- کمی زبان بر د*ه*ان بگیر! چیزی تا قصر نمانده، چند دقیقه دیگر می‌بینی‌اش.
چپ نگاهم کرد و رویش را برگرداند، خوشبختانه یا بدبختانه باقی مسیر در سکوت گذشت. مقابل قصر با شکوه و زیبا ایستاده بودیم، با حیرت به قصر خیره بودم هر چقدر از زیبایی‌اش می‌گفتم کم بود!
- خدای من! چه زیباست.
در تایید حرفش سر تکان دادم و وارد حیاط قصر که رسما برای خودش یک باغ پهناور بود شدیم. دهانم از دیدن جمعیت باز ماند! تمام حیاط پر از جمعیت بود و جای تکان خوردن نبود، به زور خودمان را در میان جمعیت و مقابل جایی که برای پادشاه آماده شده بود جا دادیم. گیلدا با ذوق به جاهیگاه زل زده بود، اطرافم را نگاه کردم تا چشم کار می‌کرد آدم بود و آدم جای سوزن انداختن نبود! گیلدا دستم را چنگ زد، نگاهش کردم ل*ب زد:
- دستشویی دارم.
چشمانم گرد شد.
- آخه الان باید یادت بیاید دختر؟!
چهره‌اش را درهم کرد.
- چکار کنم؟ یک دفعه‌ای دلم درد گرفت خواهش می‌کنم یکاری کن.
دستم را بر پیشانی‌ام زدم.
- چکار کنم؟!
- گمانم در قصر دستشویی باشد، بیا به داخل برویم تا شروع جشن خارج‌ می‌شویم.
دستانم را با حیرت مقابل دهانم گرفتم.
- مگر عقلت را از دست دادی؟ اگر یکی ببیند چه؟!
با حرص نگاهم کرد.
- حالم خوب نیست، اگر کسی دید واقعیت را می‌گوییم آنقدرم بدجنس نیستند که برای یک دستشویی هم گیر بدهند.
کلافه نگاهش کردم، رنگش پریده بود و گمانم واقعا حالش خوب نبود. گویی راه دیگر جز وارد شدن به آن قصر زیبا اما ترسناک و مرموز نبود با تردید دستش را گرفتم و با سختی از میان جمعیت خارج شدیم و به سمت یکی از مردهایی که لباس قرمز  یک دست به تن داشت رفتیم. از لباسش که مانند چند مرد دیگر که همان دور و اطراف بودند میشد فهمید در قصر کاره‌ای است.
- ببخشید در ورودی قصر کجاست؟!
نگاهی به سر تا پایمان کرد، بی‌حرف به سمت جایی اشاره کرد، تشکر کردم و دست گیلدا را گرفتم و به همان سمت کشیدم. به سمت در بزرگ و قهوه‌ای رنگ رفتم و دست لرزانم را روی دستگیره طلایی براقش گذاشتم. سردی‌اش باعث افزایش اضطرابم شد، نفسم را لرزان بیرون فرستادم و آرام دستگیره را هل داده و باز کردم. زیبایی درونش صدبرابر بیرونش بود. دهانم از آن همه زیبایی باز مانده بود.
- حالا دستشویی کجاست؟!
با صدای گیلدا به خودم آمدم و نگاهش کردم. دستش را بر دلش گرفته بود و با چهره‌ای درهم اطراف را نگاه می‌کرد. گیج اطراف را نگاه کردم کسی نبود که ازش بپرسیم.
- جلوتر برویم شاید پیدا کردیم یا کسی را دیدیم.
از راهروی پهن مقابلمان گذشتیم به پرده‌ای قرمز برخوردیم. پرده را با تردید کنار زدم که محیطی کاملا متفاوت با ورودی دیدم یک قسمت فقط تعداد زیادی تخت بود و قسمت دیگر تعداد زیادی دختر که این طرف و آن طرف می‌رفتند گویی در حال آماده شدن برای جشن بودند. زمزمه آرام گیلدا توجهم را جلب کرد:
- یعنی تمام این دخترها زن های شاه هستند؟!
چشمانم گرد شد و دوباره نگاهم را به سمت تخت ها دادم تعداد زیادی بودند شاید بیش از صد تا...! مبهوت اما آرام مانند خودش زمزمه کردم:
- مگر می‌شود؟! اگر جای یکی از آن زن‌ها بودم دق می‌کردم که شوهرم صد زن دیگر داشته باشد...  .
آمدم از یکی از دخترها بپرسم که کجا باید برویم اما با دستی که روی دوشم نشست به عقب برگشتم و به صاحب دست نگاه کردم. دختری تقریبا هم سن و سال خودم را دیدم، شکم برآمده‌اش نشان از بارداری‌اش می‌داد. موهای طلایی‌اش از زیر روسری سفید رنگش کمی بیرون زده بود و ترکیب زیبایی با لباس زردش ایجاد کرده بود. چشمان آبی زیبا اما پر غرورش در اولین نگاه توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، از لباس و ظاهرش پیدا بود آدم مهمی در این قصر است. با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
- شما اهل حرمسرا نیستید، درست است؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله.
سرش را تکان داد و با تمسخر نگاهمان کرد.
- از ظاهرتان پیداست، معلوم است جای چنین افرادی در قصر ما نیست. می‌دانی اگر پادشاه بدانند کسی که اهل حرمسرا نیست اما در حرمسرا است چه بلایی سرش می‌آورد؟! دستانم مشت شد. گویی خیلی از قصر و پادشاهشان خوشم می آمد، به غرورم برخورد، درست بود که وضع خوبی نداشتم اما غرورم وجودم بود و نمی‌توانستم اجازه دهم کسی خوردش کند! با حرص در چشمان پر از تکبر و تمسخرش خیره شدم، آمدم جوابش را بدهم که صدای مردی بلند شد.
- پادشاه هامین وارد می‌شوند... .
با شنیدن این جمله دست و پایم یخ بست و احساس کردم قلبم در دهانم می‌زند. با بیچارگی به گیلدا زل زدم، مطمئنا چیز خوبی انتظارمان را نمی‌کشید... . به یکباره با فکری که بر سرم زد محکم‌تر دست گیلدا را گرفتم و با سرعت و وحشت‌زده به سمت خروجی دویدم. با سرعت می‌دویدم تا زودتر خارج شوم و پادشاه ما را نبیند. صدای قدم‌ها را پشت سرمان می‌شنیدم، برگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم که دامنم زیر پایم رفت و سقوط کردم. سرم تیزی‌ای را لمس کرد و به دنبال آن حس کردم مایع داغی از پیشانی‌ام جاری شد... .
***
از زبان هامین:
وارد که شدم تمام اهالی حرمسرا تعظیم کردند، ولیکن یک چیز مانند همیشه نبود! به محض وارد شدن من دو دختر به سمت خروجی دویدند، با اخم به نگهبانان اشاره کردم که دنبالشان بروند. خودم هم آرام دنبالشان رفتم. مقابل در خروجی صدای بدی فضا را پر کرد با وحشت سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم. صدای فریاد یکی از دخترها با گریه بلند شد، حالا دیگر به آنها رسیده بودم. یک دختر مقابل در به زمین خورده بود و صورتش غرق در خون بود و دیگری آن را به شدت تکان می‌داد و فریاد میزد:
- اَوینار، اَوینار بلند شو، اَوینار خواهش می‌کنم، اَوینـار!
با وحشت همان‌جا خشک شده بودم. دلم چیزی را که گوش‌هایم می‌شنیدند را باور نداشت! تلاش بر قانع کردن خودم داشتم، مگر فقط یک اَوینار در این شهر وجود داشت؟! شاید کس دیگری باشد.

#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
- شما اهل حرمسرا نیستید، درست است؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله.
سرش را تکان داد و با تمسخر نگاهمان کرد.
- از ظاهرتان پیداست، معلوم است جای چنین افرادی در قصر ما نیست. می‌دانی اگر پادشاه بدانند کسی که اهل حرمسرا نیست اما در حرمسرا است چه بلایی سرش می‌آورد؟! دستانم مشت شد. گویی خیلی از قصر و پادشاهشان خوشم می آمد، به غرورم برخورد، درست بود که وضع خوبی نداشتم اما غرورم وجودم بود و نمی‌توانستم اجازه دهم کسی خوردش کند! با حرص در چشمان پر از تکبر و تمسخرش خیره شدم، آمدم جوابش را بدهم که صدای مردی بلند شد.
- پادشاه هامین وارد می‌شوند...  .
با شنیدن این جمله دست و پایم یخ بست و احساس کردم قلبم در دهانم می‌زند. با بیچارگی به گیلدا زل زدم، مطمئنا چیز خوبی انتظارمان را نمی‌کشید...  . به یکباره با فکری که بر سرم زد محکم‌تر دست گیلدا را گرفتم و با سرعت و وحشت‌زده به سمت خروجی دویدم. با سرعت می‌دویدم تا زودتر خارج شوم و پادشاه ما را نبیند. صدای قدم‌ها را پشت سرمان می‌شنیدم، برگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم که دامنم زیر پایم رفت و سقوط کردم. سرم تیزی‌ای را لمس کرد و به دنبال آن حس کردم مایع داغی از پیشانی‌ام جاری شد...  .
***
از زبان هامین:
وارد که شدم تمام اهالی حرمسرا تعظیم کردند، ولیکن یک چیز مانند همیشه نبود! به محض وارد شدن من دو دختر به سمت خروجی دویدند، با اخم به نگهبانان اشاره کردم که دنبالشان بروند. خودم هم آرام دنبالشان رفتم. مقابل در خروجی صدای بدی فضا را پر کرد با وحشت سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم. صدای فریاد یکی از دخترها با گریه بلند شد، حالا دیگر به آنها رسیده بودم. یک دختر مقابل در به زمین خورده بود و صورتش غرق در خون بود و دیگری آن را به شدت تکان می‌داد و فریاد میزد:
- اَوینار، اَوینار بلند شو، اَوینار خواهش می‌کنم، اَوینـار!
با وحشت همان‌جا خشک شده بودم. دلم چیزی را که گوش‌هایم می‌شنیدند را باور نداشت! تلاش بر قانع کردن خودم داشتم، مگر فقط یک اَوینار در این شهر وجود داشت؟! شاید کس دیگری باشد.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
با این فکر کمی آرام‌تر شدم و با پاهایی لرزان بی‌توجه به تمام حاضرین آنجا جلو رفتم و کنار دخترک زانو زدم. دختر دیگر با دیدنم گریه‌اش قطع شد و با حیرت و وحشت به من خیره‌ شد. دستانی که از فرط ترس به شدت یخ کرده و می‌لرزید را جلو بردم، چشمانم را بستم و موهای پخش شده بر رخسار دخترک را کنار زدم. جرعت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. با امید اینکه اَوینار نباشد چشمانم را باز کردم اما صورت غرق در خون اَوینارم را دیدم. ناباور به او خیره‌ شده بودم احساس کردم قلبم از تپش ایستاد، او اینجا چه می‌کرد؟ برای چه فرار کرد؟ گلویم از فرط بغض در حال ترکیدن بود! آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدایی که به شدت خش دار شده بود فریاد زدم:
- طبیب را خبر کنید!
اَوینار را روی دستانم بلند کردم و به سمت اتاق مهمان رفتم، مانند شئ با ارزشی او را روی تخت گذاشتم. طبیب وارد شد و همه را بیرون کرد. از اتاق خارج شدم، دختری که همراه اَوینار بود توجهم را جلب کرد که به دیوار مقابل در تکیه داده بود و گریه می‌کرد. سمتش رفتم، سرش را بلند کرد و با وحشت نگاهم کرد. اخمم را غلیظ‌تر کردم و با دستانی که در اثر خون اَوینار قرمز بود مچ دستش گرفتم و او را دنبال خودم کشیدم. به اتاقم رفتم سپس دستش را رها کردم و در حالی که به چشمان ترسیده‌اش زل زدم، زمزمه کردم:
- نیازی به ترس نیست، اگر به دو سوال من جواب درست دهی رهایت می‌کنم.
آب دهنش را با صدا قورت داد و سرش را تند بالا و پایین کرد. پنج قدم دور شدم، دستانم را پشت سرم حلقه کردم.
- اینجا چه می‌کردید؟ و برای چه فرار کردید؟
اشک‌هایش را پاک کرد که به سرعت اشک‌های جدید جایگزینش شدند.
- برای جشن آمده بودیم، اَوینار نمی‌خواست بیاید ولی من کلی اصرار کردم تا راضی شد.
اشک‌هایش با شدت بیشتری ریخت.
- منِ احمق دل درد گرفتم و برای دستشویی به داخل قصر آمدیم اما پیدا نکردیم، داشتیم از حرمسرا می‌گذشتیم که یکی از بزرگان دیدمان و گفت اگر شاه شما را ببیند زنده‌تان نمی‌گذارد و تحقیرمان کرد. همان موقع شما آمدید و اَوینار از ترس مجازات پا به فرار گذاشت اما وقتی سربازان دنبالمان کردند دستپاچه شد و دامن پشت پایش گیر کرد و... .
عصبی میان حرفش پریدم و دقیق نگاهش کردم. از شدت گریه به سکسکه افتاده بود! چشمانم را ریز کردم.
- گفتی یکی از بزرگان؟! او چه شکلی بود؟
سرش را پایین انداخت.
- زنی با موهای بور، چشمان آبی و شکمی برآمده.
چشمانم را عصبی بر هم فشردم و چنگی بر موهایم زدم. با حرص زمزمه کردم:
- آگرین!
نگاهم را بر دختر دوختم
- مرخصی.
سر تکان داد و فورا بیرون رفت، عصبی راه اتاق آگرین را در پیش گرفتم، درب اتاقش را محکم بر هم کوبیدم که با وحشت از جا پرید. با قدم‌های بلند به سمتش رفتم. با هر قدم من او عقب می‌رفت. آنقدر عقب رفت که پشتش به دیوار خورد، دستانم را روی دیوار و دو طرف سرش گذاشتم. چشمانش با ترس روی چهره‌ام در گردش بود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و در صورتش فریاد زدم:
- به چه حقی چنین رفتاری با آن دختر کردی؟!

#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
با این فکر کمی آرام‌تر شدم و با پاهایی لرزان بی‌توجه به تمام حاضرین آنجا جلو رفتم و کنار دخترک زانو زدم. دختر دیگر با دیدنم گریه‌اش قطع شد و با حیرت و وحشت به من خیره‌ شد. دستانی که از فرط ترس به شدت یخ کرده و می‌لرزید را جلو بردم، چشمانم را بستم و موهای پخش شده بر رخسار دخترک را کنار زدم. جرعت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. با امید اینکه اَوینار نباشد چشمانم را باز کردم اما صورت غرق در خون اَوینارم را دیدم. ناباور به او خیره‌ شده بودم احساس کردم قلبم از تپش ایستاد، او اینجا چه می‌کرد؟ برای چه فرار کرد؟ گلویم از فرط بغض در حال ترکیدن بود! آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدایی که به شدت خش دار شده بود فریاد زدم:
- طبیب را خبر کنید! 
اَوینار را روی دستانم بلند کردم و به سمت اتاق مهمان رفتم، مانند شئ با ارزشی او را روی تخت گذاشتم. طبیب وارد شد و همه را بیرون کرد. از اتاق خارج شدم، دختری که همراه اَوینار بود توجهم را جلب کرد که به دیوار مقابل در تکیه داده بود و گریه می‌کرد. سمتش رفتم، سرش را بلند کرد و با وحشت نگاهم کرد. اخمم را غلیظ‌تر کردم و با دستانی که در اثر خون اَوینار قرمز بود مچ دستش گرفتم و او را دنبال خودم کشیدم. به اتاقم رفتم سپس دستش را رها کردم و در حالی که به چشمان ترسیده‌اش زل زدم، زمزمه کردم:
- نیازی به ترس نیست، اگر به دو سوال من جواب درست دهی رهایت می‌کنم.
آب دهنش را با صدا قورت داد و سرش را تند بالا و پایین کرد. پنج قدم دور شدم، دستانم را پشت سرم حلقه کردم.
- اینجا چه می‌کردید؟ و برای چه فرار کردید؟
اشک‌هایش را پاک کرد که به سرعت اشک‌های جدید جایگزینش شدند.
- برای جشن آمده بودیم، اَوینار نمی‌خواست بیاید ولی من کلی اصرار کردم تا راضی شد.
اشک‌هایش با شدت بیشتری ریخت.
- منِ احمق دل درد گرفتم و برای دستشویی به داخل قصر آمدیم اما پیدا نکردیم، داشتیم از حرمسرا می‌گذشتیم که یکی از بزرگان دیدمان و گفت اگر شاه شما را ببیند زنده‌تان نمی‌گذارد و تحقیرمان کرد. همان موقع شما آمدید و اَوینار از ترس مجازات پا به فرار گذاشت اما وقتی سربازان دنبالمان کردند دستپاچه شد و دامن پشت پایش گیر کرد و...  .
عصبی میان حرفش پریدم و دقیق نگاهش کردم. از شدت گریه به سکسکه افتاده بود! چشمانم را ریز کردم.
- گفتی یکی از بزرگان؟! او چه شکلی بود؟
سرش را پایین انداخت.
- زنی با موهای بور، چشمان آبی و شکمی برآمده.
چشمانم را عصبی بر هم فشردم و چنگی بر موهایم زدم. با حرص زمزمه کردم:
- آگرین!
 نگاهم را بر دختر دوختم
- مرخصی.
سر تکان داد و فورا بیرون رفت، عصبی راه اتاق آگرین را در پیش گرفتم، درب اتاقش را محکم بر هم کوبیدم که با وحشت از جا پرید. با قدم‌های بلند به سمتش رفتم. با هر قدم من او عقب می‌رفت. آنقدر عقب رفت که پشتش به دیوار خورد، دستانم را روی دیوار و دو طرف سرش گذاشتم. چشمانش با ترس روی چهره‌ام در گردش بود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و در صورتش فریاد زدم:
- به چه حقی چنین رفتاری با آن دختر کردی؟!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
نفس عمیقی کشید و در چشمانم زل زد. می‌خواست مانند همیشه شجاع باشد؛ اما ترس در چشمانش بیداد می‌کرد.
- آن رفتار لایقشان بود! به چه حقی وارد حرمسرای شاه شدند؟
نیشخند زدم.
- خودت می‌گویی حرمسرای شــاه! تو چه‌کاره هستی که در امور آنجا دخالت می‌کنی؛ مگر حرمسرای تو است؟!
فریاد زدم:
- اگر آن دختر بمیرد چه؟
چشمانش از فریادم بسته شد.
- مرگ حق است، من نقشی در مرگ او ندارم.
ابروهایم بالا پرید و قفسه س*ی*نه‌ام از خشم تند بالا و پایین می‌شد.
- مرگ حق است؟ پس من هم باید حق تو را بدهم.
رنگش پرید و با وحشت نگاهم کرد. مشتم را دقیق کنار سرش و بر روی دیوار فرود آوردم.
- نخست برو به جان آن بچه‌ای که درشکمت رشد می‌کند دعا کن، اگر او نبود بی‌درنگ همینجا خودم با دستان خودم حقت را می‌دادم. سپس دعا کن بلایی سر آن دختر نیاید.
انگشت اشاره‌ام را تهدید وار تکان دادم.
- اگر یک تار مو، فقط یک تار مو از سرش کم شود، روزگارت را سیاه می‌کنم آگرین؛ کاری می‌کنم از به دنیا آمدنت پشیمان شوی.
به دنبال این حرف به سرعت خارج شدم و سمت اتاق مهمان رفتم. طبیب مقابل درب ایستاده بود، با ترس در چشمانش زل زدم.
- حالش چطور است؟
سرش را پایین انداخت.
- سرورم ضربه بدی بر سرش وارد شده، زنده ماندنش نیاز به معجزه دارد.
ناباور نگاهش کردم، گویی جانم را با این جمله گرفتند. پاهایم توان حرکت نداشتند. با پاهایی لرزان راه اتاقم را در پیش گرفتم. پشت درب اتاق سقوط کردم، سخن طبیب هزاران بار در سرم تکرار میشد. بغض درون گلویم و دیوارهای اتاق گویی قصد خفگی‌ام را داشتند. به دستان لرزانم نگاه کردم. هنوز از خون اَوینارم قرمز بود، خون عزیزِ جانم! مگر من شاه نبودم؟ مگر همه از دستور من اطاعت نمی‌کردند؟ پس چرا نمی‌توانستم دستور دهم که اَوینارم خوب شود؟! این قدرت به چه کارم می‌آمد زمانی که نمی‌توانستم با آن عزیزم را نجات دهم؟ چانه‌ام لرزید، شانه‌ام لرزید، ای کاش بارها چانه و شانه‌ام می‌لرزید اما دلم نمی‌لرزید! اما افسوس، دل که بلرزد به دنبالش چانه و شانه‌ام می‌لرزد؛ حتی اگر شاه ایران زمین باشی!


کد:
نفس عمیقی کشید و در چشمانم زل زد. می‌خواست مانند همیشه شجاع باشد؛ اما ترس در چشمانش بیداد می‌کرد.
- آن رفتار لایقشان بود! به چه حقی وارد حرمسرای شاه شدند؟
نیشخند زدم.
- خودت می‌گویی حرمسرای شــاه! تو چه‌کاره هستی که در امور آنجا دخالت می‌کنی؛ مگر حرمسرای تو است؟!
فریاد زدم:
- اگر آن دختر بمیرد چه؟
چشمانش از فریادم بسته شد.
- مرگ حق است، من نقشی در مرگ او ندارم. 
ابروهایم بالا پرید و قفسه س*ی*نه‌ام از خشم تند بالا و پایین می‌شد.
- مرگ حق است؟ پس من هم باید حق تو را بدهم. 
رنگش پرید و با وحشت نگاهم کرد. مشتم را دقیق کنار سرش و بر روی دیوار فرود آوردم.
- نخست برو به جان آن بچه‌ای که درشکمت رشد می‌کند دعا کن، اگر او نبود بی‌درنگ همینجا خودم با دستان خودم حقت را می‌دادم. سپس دعا کن بلایی سر آن دختر نیاید.
انگشت اشاره‌ام را تهدید وار تکان دادم.
- اگر یک تار مو، فقط یک تار مو از سرش کم شود، روزگارت را سیاه می‌کنم آگرین؛ کاری می‌کنم از به دنیا آمدنت پشیمان شوی.
به دنبال این حرف به سرعت خارج شدم و سمت اتاق مهمان رفتم. طبیب مقابل درب ایستاده بود، با ترس در چشمانش زل زدم.
- حالش چطور است؟
سرش را پایین انداخت.
- سرورم ضربه بدی بر سرش وارد شده، زنده ماندنش نیاز به معجزه دارد.
ناباور نگاهش کردم، گویی جانم را با این جمله گرفتند. پاهایم توان حرکت نداشتند. با پاهایی لرزان راه اتاقم را در پیش گرفتم. پشت درب اتاق سقوط کردم، سخن طبیب هزاران بار در سرم تکرار میشد. بغض درون گلویم و دیوارهای اتاق گویی قصد خفگی‌ام را داشتند. به دستان لرزانم نگاه کردم. هنوز از خون اَوینارم قرمز بود، خون عزیزِ جانم! مگر من شاه نبودم؟ مگر همه از دستور من اطاعت نمی‌کردند؟ پس چرا نمی‌توانستم دستور دهم که اَوینارم خوب شود؟! این قدرت به چه کارم می‌آمد زمانی که نمی‌توانستم با آن عزیزم را نجات دهم؟ چانه‌ام لرزید، شانه‌ام لرزید، ای کاش بارها چانه و شانه‌ام می‌لرزید اما دلم نمی‌لرزید! اما افسوس، دل که بلرزد به دنبالش چانه و شانه‌ام می‌لرزد؛ حتی اگر شاه ایران زمین باشی!

#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
تغییری در حالتم ندادم و بی‌حال سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. مادر با اخم وارد شد، با دیدنم اخمش غلیظ‌تر شد. به سمتم آمد و با چشمانی پر از حیرت و خشم نگاهش را از سر تا پایم گذراند.
- چه خبر است؟ این چه وضعیست؟!
نزدیک‌تر آمد و چشمانش را ریز کرد.
- دستان و چشمان قرمزت خبر ازچه می‌دهد؟ آن چه معرکه‌ای بود که در اتاق آگرین گرفتی؟!
با شنیدن نام آگرین ناخودآگاه فریاد زدم:
- نام آن را نیاور! که هر چه می‌کشم از دست اوست.
چشمانش را درشت کرد و مانند خودم فریاد زد:
- از خدایت هم باشد که پرنسس فرانسه همسرت شده؛ لیاقت تو رعیتی پاپتی مانند همین دختر آسیب دیده است.
این جمله مانند نفتی بود بر روی آتش دلم، با خشم عجیبی میز چوبی کنار تخت را پرت کردم. میوه‌ها و جام‌هایی که رویش جاخوش کرده بودند بر زمین افتادند و صدای بدی فضا را پر کرد. چشمان پر حیرت مادر از شنیدن صدا بسته شد. از خشم نفس‌نفس می‌زدم. با دو قدم بلند فضای بینمان را پر کردم، نگاهش را از سیب قرمز مقابل پایش گرفت و با خشم و حرصی که هر لحظه رو به افزایش بود در چشمانم زل زد.
- چه شده؟! یک شاه نباید سر مسائل کوچک، اینطور بهم بریزد.
چشمانم از حیرت درشت شد و قهقهه عصبی زدم.
- مسائل کوچک؟! مسائل کوچک مادر؟ آن دختر دارد با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند؛ آن وقت می‌گویید مسائل کوچک؟!
عصبی صدایش را بالا برد:
- بله مسائل کوچک! یک شاه روزانه با مرگ هزاران انسان سر و کار دارد؛ اگر بخواهد هر دفعه اینطور بهم بریزد که واویلا!
آنقدر دندان‌هایم را روی هم فشار دادم که هر لحظه آماده خورد شدنشان بودم، لبخند تلخ و آغشته به بغضی زدم. صدایم از فرط بغض و خشم می‌لرزید:
- خسته شدم مادر! از شاه بودن، از اینکه از کودکی مانند شاه رفتار کردم.
دستانم را از دو طرف باز کردم و خیره به نگاه بی‌رحم و شاید کمی حیرت زده‌اش نیشخند زدم. خیسی قطره‌ اشکی را بر گونه چپم حس کردم.
- حق نداری بخندی چون شاه نمی‌خندد، چون شاه باید ظالم باشد. حق نداری با دیگر کودکان بازی کنی چون تو شاهزاده‌ای، چون تو ولیعهدی! حق نداری گریه کنی چون تو شاهی، چون می‌توانی همه چیز را با قدرت به دست آوری پس نیازی به گریه نیست!
برموهایم چنگ زدم و فریاد زدم:
- جان آن دختر با قدرت من به دست می‌آید؟! جان آن دختر را با قدرتت به من بده ملکه زیور.




کد:
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
تغییری در حالتم ندادم و بی‌حال سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. مادر با اخم وارد شد، با دیدنم اخمش غلیظ‌تر شد. به سمتم آمد و با چشمانی پر از حیرت و خشم نگاهش را از سر تا پایم گذراند.
- چه خبر است؟ این چه وضعیست؟!
نزدیک‌تر آمد و چشمانش را ریز کرد.
- دستان و چشمان قرمزت خبر ازچه می‌دهد؟ آن چه معرکه‌ای بود که در اتاق آگرین گرفتی؟!
با شنیدن نام آگرین ناخودآگاه فریاد زدم:
- نام آن را نیاور! که هر چه می‌کشم از دست اوست.
چشمانش را درشت کرد و مانند خودم فریاد زد:
- از خداتم باشد که پرنسس فرانسه همسرت شده؛ لیاقت تو رعیت پاپتی مانند همین دختر آسیب دیده است.
این جمله مانند نفتی بود بر روی آتش دلم، با خشم عجیبی میز چوبی کنار تخت را پرت کردم. میوه‌ها و جام‌هایی که رویش جاخوش کرده بودند بر زمین افتادند و صدای بدی فضا را پر کرد. چشمان پر حیرت مادر از شنیدن صدا بسته شد. از خشم نفس‌نفس می‌زدم. با دو قدم بلند فضای بینمان را پر کردم، نگاهش را از سیب قرمز مقابل پایش گرفت و با خشم و حرصی که هر لحظه رو به افزایش بود در چشمانم زل زد.
- چه شده؟! یک شاه نباید سر مسائل کوچک اینطور بهم بریزد.
چشمانم از حیرت درشت شد و قهقهه عصبی زدم.
- مسائل کوچک؟! مسائل کوچک مادر؟ آن دختر دارد با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند؛ آن وقت می‌گویید مسائل کوچک؟!
عصبی صدایش را بالا برد:
- بله مسائل کوچک! یک شاه روزانه با مرگ هزاران انسان سر و کار دارد؛ اگر بخواهد هر دفعه اینطور بهم بریزد که واویلا!
آنقدر دندان‌هایم را روی هم فشار دادم که هر لحظه آماده خورد شدنشان بودم، لبخند تلخ و آغشته به بغضی زدم. صدایم از فرط بغض و خشم می‌لرزید:
- خسته شدم مادر! از شاه بودن، از اینکه از کودکی مانند شاه رفتار کردم.
دستانم را از دو طرف باز کردم و خیره به نگاه بی‌رحم و شاید کمی حیرت زده‌اش نیشخند زدم. خیسی قطره‌ اشکی را بر گونه چپم حس کردم.
- حق نداری بخندی چون شاه نمی‌خندد، چون شاه باید ظالم باشد. حق نداری با دیگر کودکان بازی کنی چون تو شاهزاده‌ای، چون تو ولیعهدی! حق نداری گریه کنی چون تو شاهی، چون می‌توانی همه چیز را با قدرت به دست آوری پس نیازی به گریه نیست!
برموهایم چنگ زدم و فریاد زدم:
- جان آن دختر با قدرت من به دست می‌آید؟! جان آن دختر را با قدرتت به من بده ملکه زیور.

#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,184
Points
320
***
یک هفته از آن روز نحس می‌گذرد، یک هفته است که حس می‌کنم زنده هستم اما زندگی نمی‌کنم! مانند هر آخر شب به اتاقش رفتم و روی صندلی کنار تخت نشستم؛ دستانش را گرفتم و بر چهره رنگ پریده‌اش زل زدم، لبخند کمرنگ‌ و لرزانی زدم و شروع به سخن گفتن کردم:
- اَوینار؟! گمان نمی‌کردم آنقدر خوش خواب باشی عزیزِ جانم.
لبخندم پررنگ‌تر شد و چانه‌ام لرزان‌تر!
- می‌دانی هفت شب است که چشمان رنگ شبت را ندیده‌ام؟ همیشه چشمانت را به آسمان شب تشبیه می‌کردم اما اکنون هر چه به آسمان شب می‌نگرم مانند چشمان تو نیست. اَوینار امشب هم باران می‌بارد بگذار شاهد عشقمان اکنون شاهد چشم باز کردن تو نیز باشد.
خنده بی‌جانی کردم و به دستش فشار کمی وارد کردم.
- اگر بیدار بودی حتم داشتم دستت را با داد و هوار از دستم بیرون می‌کشیدی؛ تازه نمی‌دانی آنروز در آ*غ*و*ش هم کشیدمت!
صدای ناله آرامش دلم را لرزاند و لبخند روی لبانم را محو کرد
- فراز.
با حیرت نگاهش می‌کردم؛ بی‌درنگ با خوشی برخاستم، طوری که صندلی افتاد و صدایش سکوت اتاق را برهم زد. سریعا خودم را به طبیب که بیرون اتاق ایستاده بود رساندم و فریاد زدم:
- اَوینار به هوش آمد.
چشمانش برق زدند و با حیرت وارد اتاق شد و اجازه ورود به ما را نداد، پس از مدتی که بیش از یک عمر برایم گذشت طبیب خارج شد. منتظر نگاهش کردم؛ با خوشحالی نگاهم کرد.
- معجزه شده است سرورم، حالش خوب است.
فورا کیسه طلا را از جیبم بیرون آوردم و به طبیب دادم با دیدن کیسه گل از گلش شکفت و تعظیم کرد، لبخند عظیمی بر لبانم جا خوش کرد به عظیمی تمام غم‌های نبودنش!
***
از زبان اَوینار:
چشمانم را به زور از هم جدا کردم، سرم زیادی سنگین بود! با چشمانم اطراف را بررسی کردم همه چیز زیبا و شیک بود؛ پیدا بود حسابی گران قیمت است. در به شدت باز شد سرم را به سمت در چرخاندم که از درد عجیب و زیادش اخم‌هایم در هم شد. گیلدا با ظاهری آشفته و چشمانی که پف زیاد و قرمزی‌اش توی ذوق میزد نزدیکم آمد و محکم بغلم کرد به طوری که فکر کردم نفسم بند آمد. همزمان با ب*غ*ل کردنم بغضش با صدای بدی شکست، دستانم را با مکث کوتاهی دور کمرش گذاشتم. گیج بودم، نمی‌دانستم چه خبر است و اینجا کجاست!
با هق هق شروع به حرف زدن کرد.
- ببخشید همش تقصیر منِ احمق شد، کاش لال می‌شدم و این درخواست را از تو نمی‌کردم.
کم‌کم همه چیز در خاطرم زنده شد آمدن به مهمانی قصر، وارد شدن به قصر، آن سلطان مغرور، آمدن پادشاه و فرار من... . با حیرت گیلدا را از خودم جدا کردم.
- من کجام؟!
اشکش چکید و بینی‌اش را بالا کشید.
- خدا پادشاه را عاقبت بخیر کند بهترین طبیب‌ها را در اختیارت گذاشت.
چشمانم از این درشت تر نمیشد! این چنین رفتاری از پادشاهی که همه از ظالمی‌اش می‌گفتند زیادی عجیب بود!

#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
***
یک هفته از آن روز نحس می‌گذرد، یک هفته است که حس می‌کنم زنده هستم اما زندگی نمی‌کنم! مانند هر آخر شب به اتاقش رفتم و روی صندلی کنار تخت نشستم؛ دستانش را گرفتم و بر چهره رنگ پریده‌اش زل زدم، لبخند کمرنگ‌ و لرزانی زدم و شروع به سخن گفتن کردم:
- اَوینار؟! گمان نمی‌کردم آنقدر خوش خواب باشی عزیزِ جانم.
لبخندم پررنگ‌تر شد و چانه‌ام لرزان‌تر!
- می‌دانی هفت شب است که چشمان رنگ شبت را ندیده‌ام؟ همیشه چشمانت را به آسمان شب تشبیه می‌کردم اما اکنون هر چه به آسمان شب می‌نگرم مانند چشمان تو نیست. اَوینار امشب هم باران می‌بارد بگذار شاهد عشقمان اکنون شاهد چشم باز کردن تو نیز باشد.
خنده بی‌جانی کردم و به دستش فشار کمی وارد کردم.
- اگر بیدار بودی حتم داشتم دستت را با داد و هوار از دستم بیرون می‌کشیدی؛ تازه نمی‌دانی آنروز در آ*غ*و*ش هم کشیدمت!
صدای ناله آرامش دلم را لرزاند و لبخند روی لبانم را محو کرد
- فراز.
با حیرت نگاهش می‌کردم؛ بی‌درنگ با خوشی برخاستم، طوری که صندلی افتاد و صدایش سکوت اتاق را برهم زد. سریعا خودم را به طبیب که بیرون اتاق ایستاده بود رساندم و فریاد زدم:
- اَوینار به هوش آمد.
چشمانش برق زدند و با حیرت وارد اتاق شد و اجازه ورود به ما را نداد، پس از مدتی که بیش از یک عمر برایم گذشت طبیب خارج شد. منتظر نگاهش کردم؛ با خوشحالی نگاهم کرد.
- معجزه شده است سرورم، حالش خوب است.
فورا کیسه طلا را از جیبم بیرون آوردم و به طبیب دادم با دیدن کیسه گل از گلش شکفت و تعظیم کرد، لبخند عظیمی بر لبانم جا خوش کرد به عظیمی تمام غم‌های نبودنش!
***
از زبان اَوینار:
چشمانم را به زور از هم جدا کردم، سرم زیادی سنگین بود! با چشمانم اطراف را بررسی کردم همه چیز زیبا و شیک بود؛ پیدا بود حسابی گران قیمت است. در به شدت باز شد سرم را به سمت در چرخاندم که از درد عجیب و زیادش اخم‌هایم در هم شد. گیلدا با ظاهری آشفته و چشمانی که پف زیاد و قرمزی‌اش توی ذوق میزد نزدیکم آمد و محکم بغلم کرد به طوری که فکر کردم نفسم بند آمد. همزمان با ب*غ*ل کردنم بغضش با صدای بدی شکست، دستانم را با مکث کوتاهی دور کمرش گذاشتم. گیج بودم، نمی‌دانستم چه خبر است و اینجا کجاست!
با هق هق شروع به حرف زدن کرد.
- ببخشید همش تقصیر منِ احمق شد، کاش لال می‌شدم و این درخواست را از تو نمی‌کردم.
کم‌کم همه چیز در خاطرم زنده شد آمدن به مهمانی قصر، وارد شدن به قصر، آن سلطان مغرور، آمدن پادشاه و فرار من...  . با حیرت گیلدا را از خودم جدا کردم.
- من کجام؟!
اشکش چکید و بینی‌اش را بالا کشید.
- خدا پادشاه را عاقبت بخیر کند بهترین طبیب‌ها را در اختیارت گذاشت.
چشمانم از این درشت تر نمیشد! این چنین رفتاری از پادشاهی که همه از ظالمی‌اش می‌گفتند زیادی عجیب بود!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli
بالا