- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-24
- نوشتهها
- 253
- لایکها
- 913
- امتیازها
- 63
- سن
- 17
- محل سکونت
- بنفشیجات💜
- کیف پول من
- 49,043
- Points
- 318
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
- نمیخواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه میخواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شدهای روی برگها خطوط نامفهومی میکشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمیدانستم با نجات تو خودم به دردی دچار میشوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیرهاش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگولههای رنگی روسریام مشغول شدم که زمزمهاش را شنیدم.
- چه شد در من نمیدانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوشهایم اعتماد نداشتم از این خوابها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین... . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیرهاش شدم. چشمان قهوهایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمیدانم در چهرهام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمیشود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بیتوجه راه خروج را در پیش گرفت.
خوشحال میشم با نظرتون بهم انگیزه بدید
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
- نمیخواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه میخواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شدهای روی برگها خطوط نامفهومی میکشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمیدانستم با نجات تو خودم به دردی دچار میشوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیرهاش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگولههای رنگی روسریام مشغول شدم که زمزمهاش را شنیدم.
- چه شد در من نمیدانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوشهایم اعتماد نداشتم از این خوابها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین... . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیرهاش شدم. چشمان قهوهایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمیدانم در چهرهام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمیشود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بیتوجه راه خروج را در پیش گرفت.
خوشحال میشم با نظرتون بهم انگیزه بدید
گفتگو آزاد - گفتمان رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان
عنوان رمان: دلدار بانو نویسنده: آیلی فام ژانر: عاشقانه، درام، معمایی، تاریخی خلاصه: هامین پادشاهی جوان، بیتجربه و تازه به سلطنت رسیده است. اَوینار دختری رعیت و فقیری که از خانواده سلطنتی تنفر عجیبی دارد! همه چیز خوب است تا هامین با اوینار اشنا شده و بنا به دلایلی هویتش را از اوینار...
forums.taakroman.ir
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
- نمیخواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه میخواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شدهای روی برگها خطوط نامفهومی میکشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمیدانستم با نجات تو خودم به دردی دچار میشوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیرهاش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگولههای رنگی روسریام مشغول شدم که زمزمهاش را شنیدم.
- چه شد در من نمیدانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوشهایم اعتماد نداشتم از این خوابها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین... . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیرهاش شدم. چشمان قهوهایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمیدانم در چهرهام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمیشود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بیتوجه راه خروج را در پیش گرفت.
آخرین ویرایش: